عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
هرچند درین‌ گلشن هرسو گل خودروییست
از خون شهیدانت در رنگ حنا بوییست
از سلسلهٔ تحقیق غافل نتوان بودن
طول امل آفاق از عالم‌ گیسوییست
ای چرخ سر ما را پامال جفا مپسند
این لوح خط تسلیم از خاک سر کوییست
توفیق رسا عشق است‌، ما را چه توانایی‌ست
یاز‌یدن هر دستی از قوت بازوییست
بی‌جهد هلال اینجا مه نقش نمی‌بندد
ایجاد جبین ما وضع خم زانوییست
شام و سحر عالم تا صبحدم محشر
زین خواب که ما داریم گرداندن پهلوییست
هرسو نظر افکندیم دل کوشش بیجا داشت
عالم همه در معنی فریاد جنون‌خوییست
تفریق حق و باطل مصنوع خیالات است
گر خط نکند شوخی ‌هر پشت ورق روییست
فرصت نشناسانیم ما بیخردان ورنه
هر من که به پیش ماست تا دم زده‌ایم اوییست
هیچ است میان یار اما چه توان‌کردن
از حیرت موهومی بر دیده ی ما، موییست
جایی‌که غرور اوست از ماکه نشان یآبد
در بادیهٔ لیلی‌، مجنون رم آهوییست
بیدل به تواضع‌ها، صید دل ماکردی
ما بنده‌ی این وضعیم‌ کاین صورت ابروییست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
گرم‌رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت
گام اول چون شرر خود را به جای پاگذشت
وارث دیگر ندارد دودمان زندگی
هرکه‌حسرت‌برد اپن‌جا عبرتی‌بر ماگذاشت
درتماشای تو چون آ‌بینه از جنس شعور
آنچه با ما بود حیرت بود و چشمی واگذاشت
الوداع ای نغمهٔ فرصت‌، ‌کز افسون امل
عشرت امروز ما بنیاد بر فردا گذاشت
بی‌نیازیهای یأس از بهر ما سامان نکرد
آنقدر دستی که نتوان دامن دلها گذاشت
بعد ازین دربند گوهر خاک می‌باید شدن
قطر ما رقص موجی داشت در دریاگذاشت
درگداز خود چو اخگر فیض مرهم دیده ایم
می‌توان خاکستر ما را به داغ ما گذاشت
همت ما را دماغ بی‌نشانی هم نبود
خودنمایی اینقدر سر در پی عنقا گذاشت
سجده شکر فنا خاص جبین شمع نیست
هرکه طی‌کرد این بیابان سر به زیر پا گذاشت
جور طفلان هم بهار راحت دیوانه است
سر به سنگی می‌نهد گر دامن صحرا گذاشت
گر عروج آهنگی‌، از زندانگه‌گردون برآ
می سراپا نشئه شد تا دامن مینا گذاشت
شب ز برق بیخودی چون‌کاغذ آتش‌زده
سوختم چندان‌که داغت بر تن من جاگذاشت
چو سپند از درد و داغ بی‌کسیهایم مپرس
دود آهی داشتم رفت و مرا تنها گذاشت
هرکه زد بیدل به سیر وادی حیرت قدم
گام اول حسرت رفتن چو نقش پا گذاشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
نیشی تا علم همت عنقا برداشت
کلهی بود که ما را ز سرما برداشت
ازگرانباری این قافله‌ها هیچ مپرس
کوه یک نالهٔ ما بر همه اعضا برداشت
وصل مقصد چه‌قدر شکر طلب می‌خواهد
شمع اینجا نتوانست سر از پا برداشت
زندگی فرصت درس شرر آسان فهمید
منتخب نقطه‌ای از نسخهٔ عنقا برداشت
تا نفس هست ازین دامگه آزادی نیست
تهمتی بود تجرد که مسیحا برداشت
یک سر و این همه سودا چه قیامت‌ سازیست
حق فرصت نفسی بود اداها برداشت
دوری فطرت از اسرار حقیقت ازلیست
گوهر این عقده جاوید ز دریا برداشت
اوج قدر همه بر ترک علایق ختم است
آسمان نیز دلی داشت ز دنیا برداشت
دور پیمانهٔ خودداری ما آخر شد
امشب آن قامت افراخته مینا برداشت
زین خرامی‌ که غبارش همه اجزای دل است
خواهد ایینه سر از راه تو فردا برداشت
تیغ بیداد تو بر خاک شهیدان وفا
سرم افکند به آن ناز که‌ گویا برداشت
سیر این انجمنم وقف‌گدازی‌ست چو شمع
بار دوش مژه باید به تماشا بردشت
چقدر عالم بیدل به خیال آمده‌ایم
هرکه بر ما نظری کرد دل از ما برداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آن‌گیسو گذشت
عمر در آشفتگی‌ چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ‌ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بی‌درد است خواهد از سر آن‌ کو گذشت
سیل همو‌اری مباش از عرض افراط‌ کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم‌ گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر می‌زند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغ‌که یارب بر لب این جو گذشت
بی‌تأمل می‌توان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان،‌ از سر یک قطره‌، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بی‌نشانی ‌گشته ست
ای بسا رنگی‌که در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه‌ات
رحم‌ کن بر حال سیلی‌ کز بنای او گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۸
زان خوشه‌که میناگری باغ عنب داشت
هر دانه پریخانه ی بازار حلب داشت
خورشید پس از رفع سحر پرده‌ دری‌ کرد
تاگرد نفس کم نشد این آینه شب داشت
یکتایی‌اش افسون ادب خواند بر اظهار
مقراض بیان‌گشت زبانی‌که دو لب داشت
مفهوم نگردیدکه ما و من هستی
در خواب‌عدم این‌همه هذیان‌ز چه‌تب داشت
بی‌تجربه مکشوف نشد نفرت دنیا
تا وصل‌دماغ همه‌کس حرص عزب داشت
از مشتری و زهره، نه رنگی‌ست‌، نه بویی
این باغ همین‌ خار و خس راس و ذنب داشت
چیزی ننمودیم‌که ارزد به خیالی
تمثال ز آیینهٔ تحقیق ادب داشت
صد هرگز به امل هرزه شمردیم وگرنه
سر تا قدم‌شمع همین یک‌دو وجب داشت
گر بر خط تسلیم قضا سر ننهادیم
پیشانی بی‌سجدهٔ ما چین غضب داشت
دلگیرتر از منت مرهم نتوان زیست
زخمی‌که‌ لب ‌از خنده‌ ندزدید طرب داشت
بیدل دل هر ذره تپش‌خانهٔ آهی‌ست
نایابی مطلب چقدر درد طلب داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۰
جز خموشی هرکه دل بر ناله و فریاد داشت
شمع خود را همچو نی در رهگذار باد داشت
ای خوش آن عهدی‌که در محراب چشم انتظار
اشک ما هم‌گردشی چون سبحهٔ زهاد داشت
صید ما را حلقهٔ دام بلا شد عافیت
گوشهٔ چشمی‌که با دل الفت صیاد داشت
خواب اگروحشت گرفت از دیدهٔ من دور نیست
خانهٔ چشمم چوگوهر آب در بنیاد داشت
بیخودی از معنی جمعیتم آگاه‌کرد
گردش رنگ اعتبار سیلی استاد داشت
کرد تعمیر اینقدرگرد خرابی آشکار
ورنه ویران بودن ما عالمی آباد داشت
این زمان محو فرامش نغمگی‌های دلیم
جام ما پیش ازشکستنها ترنگی یاد داشت
از فنای ما مشو غافل‌که این مشت شرار
چشم زخم نیستی در عالم ایجاد داشت
دوش‌کز سازعدم هستی ظهور آهنگ بود
نالهٔ ما هم نوای هرچه باداباد داشت
حیف اوقاتی‌که صرف‌کوشش بیجا شود
تیشه عمری نوحه بر جان‌کندن فرهاد داشت
بال قمری این زمان بیدل غبار سرو نیست
گردوحشت پیش ازین هم هرکه بود آزاد داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
حیرتم عمری به امید ندامت شاد داشت
جان‌کنیها، ریشه‌ای در تیشهٔ فرهاد داشت
دل به‌کلفت سخت مجبوراست از قسمت مپرس
آه از آن آیینه‌کز جوش نفس امداد داشت
بی‌تو در ظلمت سرای جسم‌کی بودی فروغ
پرتو مهرتو این ویرانه را آباد داشت
لخت دل را سد راه ناله‌کردن مشکل است
دست رد از برگ‌گل نتوان به روی باد داشت
پیش ازآن‌کاندیشهٔ دام و قفس زهزن شود
طایر ما آشیان در خاطر صیاد داشت
عالمی بر باد رفت و ریشهٔ عجزم بجاست
ناتوانی بر مزاجم جوهر فولاد داشت
آنچه بر دل رفت از یاد برهمن زاده‌ای
کافرم‌گر هیچ‌کافر این قیامت یاد داشت
برده‌ام تا جلوه‌ای نقب خرابیهای دل
این عمارت جای خشت آیینه دربنیاد داشت
یاد ایامی که در صحرای پرشور جنون
همچو موج سیل نقش پای من فریاد داشت
انتخاب‌کلک صنع از حسن خط‌کردیم سیر
بیت ابرو درازل هرمصرع آن صاد داشت
یأس مطلب نالهٔ ما را نفس‌فرسا نکرد
بی‌بری این سرو را از ریشه هم آزاد داشت
بس‌که پیکان بود بیدل غنچهٔ این‌گلستان
زهرخند زخم چون‌گل خاطر ما شاد داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
سعی‌جاه آرزوی خاک شدن در سر دا‌شت
موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت
دل آزاد به پرواز خیالات افسرد
حفف ازآن خانهٔ آیینه‌ که بام و در داشت
از هنر رنگ صفای دل ما پنهان ماند
صفحهٔ آینه ننگ از رقم جوهر داشت
امتیاز آینه‌پردازی تحصیل غناست
زین چمن گل به سر آن داشت که مشتی زر داشت
نشئهٔ ناز تعین می جام رمقی‌ ست
سر بی‌گردن ‌فرصت ‌چو حباب‌ افسر داشت
وحدت آن نیست‌ که‌ کثرت‌ گرهش باز کند
نقطه مُهر عجبی بر سر این دفتر داشت
رنج دعوی نبری عرصهٔ‌فرصت تنگ است
شررکاغذ آتش زده این محضر داشت
تا چو شک از مژه جستیم به خاک افتادیم
بال ما را عرق شرم رهایی تر داشت
دل نه امروز گرفته‌ست سر راه نفس
نشئه در خم به نطر آبلهٔ ساغر داشت
آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم
دل زمین ا‌ست زمین راکه تواند برداشت
تا فنا موج نزد جوهر هستی گم بود
بعد پرواز عیان گشت که رنگم پر داشت
هر طرف می‌گذرم پیری‌ام انگشت‌نماست
قد خم گشته به دوشم علمی دیگر داشت
همچو موج گهرم عمر به غلتانی رفت
فرصت لغزش پا تا به‌ کجا لنگر داشت
گر به تحسین نگشاید لب یاران برجاست
در نیستان قلم، معنی ما شکر داشت
بیدل آشفتگی از طورکلام تو نرفت
این جنون ‌سلسله یکسر خط بی‌ مسطر داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۳
برق آفت لمعه در بی‌ضبطی اسرار داشت
نعرهٔ منصور تا گردن فرازد دار داشت
نغمهٔ تار نفس بی‌مژدهٔ وصلی نبود
نبض دل تا می‌تپید آواز پای یار داشت
دور باش منع دیدن پیش ییش جلوه است
لن‌ترانی برق چندین شعلهٔ دیدار داشت
گرد پروازی ز هستی تا عدم پیوسته است
کاروان ما همین شور جرس دربار داشت
چشم پوشیدیم یکسان شد بلند وپست دهر
عالمی را شوخی نظاره ناهموار داشت
گر دل ما شد تغافل‌کشته جای شکوه نیست
جلوهٔ یکتایی‌اش آیینه‌ها بسیار داشت
چون حباب از نیستی چشمی به هم آورده‌ایم
در خرابی خانهٔ ما سایهٔ دیوار داشت
از مروت عزت‌گل را سبب فهمیدن است
سر شد آن پایی‌که پاس آبروی خار داشت
تاگشودم چشم‌گرم احرام از خود رفتنم
شمع در تحریک مژگان شوخی رفتار داشت
با نسیم وصل واآمیخت‌گرد هستی‌ام
بوی پیراهن عبیر طرفه‌ای درکار داشت
دوش حیرانم خیالت در چه فکرافتاده بود
از تحیر هر بن مویم‌گریبان زار داشت
دانهٔ تاکی به چندین خط ساغر ریشه‌کرد
درگداز سبحهٔ ما عالمی زنار داشت
چون‌گل شمعیم بیدل بلبل باغ ادب
شعلهٔ آواز ما جمعیت منقار داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
شب‌که شور بلبل ما ریشه درگلزار داشت
بوی‌ گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
نغمه‌ جولا‌ن صید نیرنگ‌ که‌ زین‌ صحرا گذشت
ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت
رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهی‌ام
حیرت اینحا خواب یا از دیدهای بیدار داشت
عقدهٔ محرومیِ کس فکر جمعیت مباد
تا پریشان بود دل‌، بویی ز زلف یار داشت
داغ بی‌دردی نشاند، آخر به خاک تیره‌ام
بود پر چتر گل‌، تا شمع در پا خار داشت
گر همه‌ کفر است نتوان سر ز همواری‌ کشید
سبحه را دیدیم طوف حلقهٔ زنار داشت
عجز هم‌کافی‌ست‌ هرجا مقصد از خود رفتن‌ است
سایه ‌هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت
صفحه‌ای آتش زدیم آیینه‌ها پرداختیم
سوختن ‌چندین ‌چراغان چشمک ‌دیدار داشت
ب‌ی‌گل صد انجمن بی‌پرده بود اما چه سود
التفات رنگ ما را درپس دیوار داشت
نارسابی صد خیال هرزه انشا کند
طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت
عمرها شد چون‌گهر تهمت‌کش بی‌دردی‌ام
یاد ایامی‌ که چشمم یک دو شبنم‌وار داشت
آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است
بیدل از فخری ‌که ما دارپم باید عار داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۸
دوش در راه خیالت عجز شوق آهنگ داشت
سعی‌ جولانی که‌ نازشها به پای لنگ داشت
دل به ذوقِ جلوه‌ات با عالمی کرد‌ه‌ست صلح
ورنه ‌این شخص‌ جنون ‌با سایهٔ ‌خود جنگ داشت
در گلستانی ‌که حیرت فرش جولان تو بود
چشم هر برگ گل آشوب از غبار رنگ داشت
بی‌تو از هر قطره اشکم ریخت رنگ ناله‌ای
آرزو در پردهٔ چشمم عجب آهنگ داشت
اینهمه دام خیالاتی که بر هم چیده‌ایم
نیست جرم ما و تو معجون هستی بنگ داشت
جور گردون هم نکرد اصلاح سختیهای دل
آسیا زین دانه‌ گویی زیر دندان سنگ داشت
با همه شور هوس بی‌حس‌تر از آیینه‌ایم
حیرت آن جلوه ما را اینقدرها دنگ داشت
خامشیهایش هجوم آباد چندین شور بود
رنگ ناگردانده تو‌‌فان‌کاری نیرنگ داشت
دل شکستم شور توفان هوسها آرمید
شیشهٔ‌ناخورده بر سنگ‌انجمن‌را تنگ داشت
عمر همچون سایه در اندیشهٔ غفلت‌گذشت
تا نمودی داشتم آیینهٔ من زنگ داشت
پایهٔ تعظیم ما را گردباد آیینه است
هرکه دامن از بساط خاک چید اورنگ داشت
شب‌که حسنش بود بپدل غارت‌اندیش بهار
غنچه تا بیدار گشتن دامنی در چنگ داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۹
اندیشه در نزاکت معنی کمال داشت
حسن فروغ مهر نقاب هلال داشت
شیرازهٔ غبار هوس‌گشت خجلتم
خاکم تسلی از عرق انفعال داشت
دل رفت از برم به فسون هوای وصل
این غنچه درگشودن آغوش بال داشت
از خودرمیده نیست عروج دماغ من
جامم نظر زگردش چشم غزال داشت
تخم ادب به ریشهٔ شوخی نمی‌زند
موج‌گهر زبانی اگر داشت لال داشت
حسنت به داد حیرت آبینه می‌رسد
آخر لب خموشی ما هم سؤال داشت
دل را غم وداع تو در خون نشانده بود
حال خوشی نداشت‌که‌گویم چه حال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است
افسوس طایری‌که به دام تو بال داشت
پرگویی من آفت آگاهی دل است
آیینه بود تا نفسم اعتدال داشت
مردیم و از غبار دو عالم به در زدیم
ای عافیت ببال‌که هستی وبال داشت
غارتگر بهار نشاطم شکفتگی‌ست
تا غنچه بود دل چمنی در خیال داشت
بیدل هزار جلوه در آیینه‌ات گذشت
آن شخص‌کوکه این همه عرض مثال داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۰
در وادیی که قدرت عجزم کمال داشت
بالیدگی چو آبله‌ام پایمال داشت
سیراب نازم از دل بی‌مدعای خویش
گوهربه جیب صافی مطلب زلال داشت
کردیم سیر وادی وحشت .سواد عشق
تا نقش پا همان رم چشم غزال داشت
-‌عون شمع جنبش مژه ها را، رختش برد
پرواز آرمیده ما طرفه بال داشت
شورطلب‌، ز وهم فنا سربه جیب ماند
ورنه به خاک نیز جنون احتمال داشت
سررشتهٔ هلال به خورشید محکم است
نقصان حال ما ثری ازکمال داشت
در عین وصل چشم به پیغام دوختیم
شبنم به روی‌گل نگهی در خیال داشت
اکنون علاج شبههٔ هستی‌که می‌کند
در سنگ نیز آینهٔ ما مثال داشت
آن حیرتی‌که‌کرد به رویت مقابلم
آیینه‌داری از دل بی‌انفعال داشت
مشکل به عیش بی‌نفسان پی بردکسی
شمع خموش سیر شبستان حال داشت
یارب شفق طرازکدامین بهار شد
رنگی‌که خون بیکسی‌ام زیر بال داشت
هرکس به قدرهمت خود ناز می‌کند
بیدل غم تو دارد اگر خواجه مال داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۱
هرجا دلی تپیدن شوق خیال داشت
گرد به باد رفتهٔ من رقص حال داشت
روزی که عشق زد رقم ناتوانی‌ام
چون خامه استخوان تنم مغز نال داشت
رازم ز بی‌نقابی اظهار اشک شد
عریانی اینقدر عرق انفعال داشت
درکیش عشق ساز رهایی ندامت است
افسوس طایری ‌که به دام تو بال داشت
امروز نیست داغ تو خلوت‌ فروز دل
خورشید ریشه در دل ماه از هلال داشت
از دل به غیر شعلهٔ آهی نشد بلند
عرض سراسر چمنم یک نهال داشت
در بحر احتیاج ‌که موجش تپیدن است
آسایشی که داشت لب بی‌سؤال داشت
بیهوده همچو صبح دمیدیم و سوختیم
فصل بهار بی ‌نفسی اعتدال داشت
دل خون شد و کسی به فغانش نبرد پی
این چینی شکسته زبان سفال داشت
از دل غبار هستی موهوم شسته‌ایم
رفت آنکه لوح آینهٔ ما مثال داشت
عمرم‌،‌کی‌ آمدم که دهم عرض رفتنی
تهمت خرامی‌ام قدم ماه و سال داشت
تنها نه بیدل از تپش آرام منزل است
هر بسمل‌، آشیان طرب‌، زبر بال داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
سادگی دل را اسیر فکرهای خام داشت
تا تحیر بود در آیینه عکس آرام داشت
گر نمی‌بود آرزو تشویش جانکاهی نبود
ماهیان را تشنهٔ قلاب حرص کام داشت
از ادای ابرویت لطف نگه فهمیده‌ایم
این کمان رنگ فریب از روغن بادام داشت
دل نه امروز از صفا فال صبوحی می‌زند
درکدورت نیز این آیینه عیش شام داشت
ما ز خودداری عبث خون طلبها ربختیم
در صدای بال بسمل عافیت پیغام داشت
دل مصفاکردن از بشم به طوف جلوه برد
آینه بر دوش حیرت جامهٔ احرام داشت
بی‌پر و بالی تپش فرسوده پرواز نیست
هرکسی ایجا به قدر عاجزی آرام داشت
در نقاب اشکم آخرحسرت دل قطره زد
رنگ صهبا پای گردیدن به طبع‌ جام داشت
چون‌ عرق زین ‌نقد ایثاری‌ که‌ آب ‌است‌ از حیا
ما اداکردیم هرکس از خجالت وام داشت
بس که بیدل بر طبایع حرص شهرت غالب است
جانکنیها سنگ هم در آرزوی نام داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۴
شب‌ که جوش‌ حسرتی ‌زان نرگس‌ خودکام داشت
چشمهٔ آیینه موج روغن بادام داشت
یاد آن شوقی‌که از بیطاقتیهای جنون
دل تپیدن نیز در راهت شمار گام داشت
پختگی در پردهٔ رنگ خزا‌نی بوده است
میوه هم در فکر سرسبزی خیالی خام داشت
باد دامانت غبارم را پریشان کرد و رفت
سرمه‌ای در گوشهٔ چشم عدم آرام داشت
مصرع آه من از لعل تو پر بی‌بهره ماند
باب تحسین ‌گر نبود اهلیت دشنام داشت
از سراغ رفتگان جز گفتگو آثار نیست
شخص ‌هستی در نگین ‌بی‌نشانی نام داشت
چشم وا کردیم و آگاه از فنای خود شدیم
چون شرر آغاز ما آیینهٔ انجام داشت
عالمی را صید الفت‌ کرد رنگِ عجز من
در شکست ‌خویشتن‌ مشت ‌غبارم ‌‌دام داشت
عیشها کردیم تا بر باد رفت اجزای ما
خانهٔ ما بعد ویرانی هوای بام داشت
ناله را روزی ‌که اوج اعتبار نشئه بود
چون‌جرس بیدل ‌به‌جای ‌باده ‌دل ‌در جام داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۵
شب‌که طاووس مرا شوق تو بال‌افشان داشت
یک جهان چشم به هم برزدن مژگان داشت
هرچه جوشید ز موج و کف این قلزم وهم
نفسی بود که در پرده دل توفان داشت
رمز بی‌رنگی ما فاش شد از شوخی رنگ
شیشه آورد برون آنچه پری پنهان داشت
تا ز هستی اثری هست محبت رسواست
حرمت ناله به زنجیر نفس نتوان داشت
حیرت از شش جهتم در دل آیینه‌ گرفت
ورنه هر مو به تنم صد مژه بال‌افشان داشت
آخر از عجز طلب اشک دواندیم به چشم
پای خوابیده ما آبله در مژگان داشت
همه جا دیده یعقوب غبارانگیز است
یا رب اقلیم محبت چقدر کنعان داشت
هیچ روشن نشد ازهستی ما غیرحجاب
شخص تصویر همین پیرهن عریان داشت
عاقبت کسوت مجنون به عرق گشت بدل
فصل تأثیر جنون این همه تابستان داشت
تنگی‌حوصله‌دار ترک علایق‌بیدل
یادگردی‌ که به هم چیدن او دامان داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۶
وهم هستی هیچکس را ازتپیدن وانداشت
مهر بال و پر همان جز بیضهٔ عنقا نداشت
عالمی زین بزم عبرت مفلس و مایوس رفت
کس‌ نشد آگه‌ که‌ چیزی‌ داشت‌ با خود یا نداشت
بیکسی زحمت‌پرست منت احباب نیست
یاد ایامی‌ که کس یاد از غبار ما نداشت
هرچه پیش آمد همان رو بر قفاکردیم سیر
یک قلم دی داشتیم امروز ما فردا نداشت
دعوی صاحبدلی از هرزه‌گویان باطل است
تا نفس بی‌ضبط می‌زد شیشه‌گر مینا نداشت
مشق ‌همواری درین مکتب دلیل خامشی‌ست
تا درشتی داشت سنگ ‌سرمه جز غوغا نداشت
حرص هر سو، ره برد بر سیم و زر دارد نظر
زاهد از فردوس هم مطلوب جز دنیا نداشت
قانعان سیراب تسکین از زلال دیگرند
آب شیربنی ‌که‌ گوهر دارد از در‌با نداشت
تا ز تمکین نگذرند آداب‌دانان وفا
شمع‌محفل در سرآتش داشت زیر پا نداشت
تا بیابان مرگ نومیدی نباید زیستن
هر‌کجا رفتیم ما را بیکسی تنها نداشت
دوری‌ام زان آستان دیوانه‌ کرد اما چه سود
آنقدر خاکی‌که افشانم به سر صحرا نداشت
چون نفس بیدل نفسها در تردد سوختم
گوشهٔ دل جای راحت بود اما جا نداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۷
هرکه را دستی ز همت بود جز بر دل نداشت
دستگاه پرتو یک شمع این محفل نداشت
دل به هرنقشی‌که بستم صورت آیینه بود
نسخهٔ تحقیق امکان جز خط باطل نداشت
عاجزیها را غنیمت دان که درباب طلب
دست‌و پایی‌گز می‌کردیم‌گم ساحل نداشت
انفعالی نیست دل را ورنه درکیش حیا
سنگ ‌هم‌گر آب‌می‌شد عقده ای مشکل نداشت
زندگی در پیچ و تاب سعی بیجا مردن است
از تپیدن عالمی بسمل شد و قاتل نداشت
خیرگیهای نظر محو نقاب‌آرایی‌ست
ورنه هرگز، لیلی آزاد ما، محمل نداشت
غنچه‌ها بال نفس در پردهٔ دل سوختند
عیش این باغ امتداد رقص یک بسمل نداشت
شوخی موج ‌کرم شد انفعال جرم ما
این محیط آبی برون از جبههٔ سایل نداشت
همچو شبنم‌ گریه بر ما راه جولان بسته است
چشم ما تا بود بی‌نم این بیابان‌ گل نداشت
سرو گلزار تمنا طوق قمری در بر است
گل نکرد از سینه‌ام آهی‌که داغ دل نداشت
اشکم و گم‌ کرده‌ام از ضعف راه اضطراب
ورنه این ره لغزش پا داشت‌گر منزل نداشت
نقش او از اضطرابم در نفس صورت نبست
حسن را آیینه می‌بایست و این بیدل نداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
زندگانی‌ست‌ که جز مرگ سرانجام نداشت
گر نمی‌بود نفس‌، صبح‌کسی شام نداشت
دل پرکار هوس متهم غیرم کرد
ساده تا بود نگین‌، غیر نگین نام نداشت
قدردان همه چیز آینهٔ منتظری‌ست
دردم از حاصل وصلیست که پیغام نداشت
مایهٔ‌ عاریت و صرف‌ طرب جای حیاست
گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت
سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم
نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت
کاش بی‌جرات آهنگ طلب می‌بودیم
تکمهٔ جیب ادب جامهٔ احرام نداشت
پختگی چین تعین به رخ خلق افکند
رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت
هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد
این گلستان گل کیفیت بادام نداشت
سر زانوی ادب میکده ی راز که بود
عیش این حلقهٔ تسلیم خط جام نداشت
دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی
داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت
بیدل از وهم فسردی‌، چه تعلق‌، چه وفاق
طایر رنگ‌،‌کمین قفس و دام نداشت