عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
دلم دائم ز هجرت خویش را بیمار می‌خواهد
ز تیغ بی‌دریغت سینه را افکار می‌خواهد
نمی‌خواهم که داغ عارضت از آب و تاب افتد
بلی بلبل همیشه رونق گلزار می‌خواهد
چه تاثیری بود بی‌اشک در آه سحر گاهی
که لشکر موسم جنگ و هنر سردار می‌خواهد
کسی کز بهر کفر و دین به ما ایراد می‌گیرد
بگو این گفتگوهاآدم بیکار می‌خواهد
ز بس از دوستان رنجیده قلب زودرنج من
که دیگر راه و رسم یاری از اغیار می‌خواهد
به محض ادعا کی حق شناسی می‌شود ثابت
هر آن کس را که گفتاری بود کردار می‌خواهد
اگر (صامت) وصال یار خود را آرزو داری
بود ممکن ولیکن زحمت بسیار می‌خواهد
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ز بسکه در غم روی تو انتظار کشیدم
قلم به صفحه عشاق روزگار کشیدم
شدم ز صافی طینت چنان به پرتو عشقت
که مهره را به سلوک از دهان مار کشیدم
ز بیم خواهش بی‌جا که از وصال تو می‌کرد
پی مواخذه منصور دل بدار کشیدم
شدم تسلی حام می و محبت دیگر
که مهره را به سلوک از دهان مار کشیدم
ز بیم خواهش بی جا که از وصال تو می‌کرد
پی مواخذه منصور دل بدار کشیدم
ز زیر پر ننمودم سری برون همه عمر
نه زحمت دی و نه منت بهار کشیدم
شدم تسلی جامی و محبت دیگر
نه شور باده نه درد سر خمار کشیدم
مران مراد گرای باغبان ز ساحت گلشن
که من کلام حقیقت زنیش خار کشیدم
از آن زمان که شدم (صامتا) مصاحب عزلت
عروس لذت کونین در کنار کشیدم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
تا سرو کار بدان طره پر خم دارم
از پریشانی ایام چرا غم دارم
شب هجران و تب فرقت و گلهای فراق
شکر صد شکر که هر عیش فراهم دارم
لخت دل خون جگر قسمت امروز منست
روز نا آمده را بهر چه ماتم دارم
بی‌نیاز است چنان دیده‌ام از دولت فقر
که جهان را به یکی مور مسلم دارم
من که هرگز ندهم ملک قناعت از دست
از غنیمت ز سلیمان چه مگر کم دارم
چشم امید من از خواجه خویش است ارنه
عار در بندگی از سلطنت جم دارم
زخمی غمزه خونریز نگارم (صامت)
به جز او کی ز کسی دیده مرهم دارم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
ترک دین و دل نمودم ترک جان هم می‌کنم
غیر عشقت هر چه باشد ترک آن هم می‌کنم
گر تو صیاد منی آزردگی در دام نیست
در قفس سیر و صفای گلستان هم می‌کنم
همچنان کز دل زدودم ز نک مهر غیر را
بعد از این نام تراورد زبان هم می‌کنم
این که دور افتادم از کویت بود جرم رقیب
گه گهی بر سستی طالع گمان هم می‌کنم
ناله‌ام از هجر گل تنها در این گلزار نیست
شیون از ناکامی فصل خزان هم می‌کنم
غیریادت کوانیس روز هجران منست
در برت شب قاصد آهی روان هم می‌کنم
غیر لذتهای پنهانی که بر جان می‌رسد
زیر دست و تیر آن ابرو کمان هم می‌کنم
عاشقانش سودها دیدند و من در راه او
جای سود از بهر این سودا زیان هم می‌کنم
(صامتا) از اشک من تنها زمین نبود خراب
رخنه در بنیاد اهل آسمان هم می‌کنم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
ما از دو کون پای به دامن کشیده‌ایم
در سایه محبت یاری خزیده‌ایم
آن بلبلیم ما که چو از بیضه درشدیم
بر شاخسار زلف نکویان پریده‌ایم
ای باغبان برای گلی در بما مبند
آخر نه ما به گلشن تو نو رسیده‌یم
مائیم در ازل که پیام الست را
با گوش خویش از لب جانان شنیده‌ایم
زاهد دگر حدیث زانهار و سلسبیل
با ما بگو که طعم محبت چشیده‌ایم
بر چشم شیخ وسوسه آمد به روزگار
نقشی که ما در آئینه جام دیده‌ایم
ساقی بط شراب بیاور که خسته‌ایم
ما از عدم به ساحت امکان دویده‌ایم
خوشتر به روز مرگ چه باشد به ما کفن
زان پیرهن که در شب هجران دریده‌ایم
خوش در خطای عشق غزالانه (صامتا)
از دام کید زاهد و عابد رمیده‌ایم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
روزگاریست که ما طالب دیدار توئیم
همه دیدار تو جوئیم و گفتار توئیم
هر کسی را به کسی هست سر سودایی
سود ما را بود آخر که خریدار توئیم
ای گل گلشن امید ز ما دیده مپوش
که اگر نیک و اگر بدهمگی خار توئیم
روز ما خوش که چو تو شمع شبستان داریم
همه پروانه آن پرتو رخسار توئیم
آنچه بر ما رسد از عشق ملک را نرسد
هست معلوم که ما قابل اسرار توئیم
جور نو آنکه خم زلف تو چون زنجیر است
کار ما آنکه ز هر سوی گرفتار توئیم
پیش از آن کز می و معشوق پدید آمده‌ایم
ما همه مست می و ساعر سرشار توئیم
گر تو را عار بود از سخن و یاری ما
ننگ ما نیست به هر جا که بود یار توئیم
سخت با (صامت) افسرده شوی بر سر جور
ما اگر خار و اگر گل که ز گلزار توئیم
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
نگارا زخم دل را مرحمش کن
ترحم بر هجوم ماتمش کن
شده بسیار بار درد و داغم
اگر داری سر یاری سر یاری کمش کن
سر بیگانگی دارد وصالت
خدایا با محبان همرهش کن
شده بر یوسف دل زندگی سخت
برون دیگر ز زندان غمش کن
دلا گر منزل آسوده خواهی
سراغ طره خم در خمش کن
شده (صامت) از این غمخانه دلتنگ
نگارا فارغ از این عالمش کن
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
نمی‌دانم شب هجر تو را باشد سحر یا نه
دل گمگشته‌ام آخر وطین بیند دگر یا نه
ز جوی دیده دادم آب شمشاد قد سروت
که تا یک روز از رفتار او بینتم ثمر یا نه
نه اشک است و نه خون جانان کو بر دیده‌ام بنگر
ببین از هجر رویت دل برون آورده سر یا نه
گر از کویت گی آید ببوسم دست و پایش را
ببینم از برای قتل من آردخبر یا نه
میان عاشقان دزدیده بر روی تو حیرانم
ببین گاهی کنی سوی من مسکین نظر یا نه
ز یک تیرت بی‌پروا از کویت یک پری دارم
زنی بهر پر دیگر مرا تبر دگر یا نه
در آن آه آهی که از کامم برآید نیمه شب (صامت)
نمی‌دانم به جز لب سوختن دارد اثر یا نه
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
رخت را ماه می‌گفتیم اگر مه داشت پیرایه
قدرت را سرو می‌گفتیم نبود ارسرورا سایه
نزاده دایه امکان دگر طفلی بدین خوبی
تعالی‌الله ار این طفل و هزار احسن بر این دایه
به فال وصل بگشودم نقاب از مصحف رویت
ز بسم‌الله ابرویت درآمد اول آیه
نهادم دل به ابرویت که از کشتن شوم ایمن
ندانستم که با ترکان چشمت گشته همسایه
دهد بر باد آب دیده خاک هستی ما را
بلی ویران شود آن خانه کابش هست در پایه
طمع از وصل ببریدم چو روی خوب تو دیدم
ندارد نقد جان قدری و حسن تو گرانمایه
به بازار محبت باختی (صامت) دل و دین را
عجب در عشق خوبان شد نصیب سود و سرمایه
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
تا کی از بخت فرو بسته گره وا نکنی
نظر لطف به آوارگی ما نکنی
گوییا اسم جدایی نشنیده است دلت
ورنه درد دل ما از چه مداوا نکنی
شده آئینه دل تیره تر از چهره بخت
ز چه از یک نظرش پاک و مصفا نکنی
هوس خاک سر کوی تو اندر لب سرماست
همتی از چه برین منصب عظمی نکنی
اینقدر هم نبود بی‌اثر آه دل ما
مگر از سوز دل سوخته پروا نکنی
(صامتا) کار جهان گشت به کامت که دگر
ز غم دلبر خود شورش و غوغا نکنی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۱ - وداع حضرت علی‌اکبر با مادر(ع)
در کرب و بلای حسین بی‌یار
چون گشت غریب و بی‌مددکار
بگرفت به کف علی اکبر
در دم پی یار پدر سر
لیلای ستمکش جگر خون
از خیمه خود دوید بیرون
بوسید رکاب توسنش را
بگرفت دو دست دامنش را
کای شعله شمع آرزویم
ای تازه جوان ماه رویم
قربان جمال بی‌مثالت
مادر چه بود مگر خیالت
شوری که تو را فتاده بر سر
پنهان مکن از من مکدر
با آن همه آشنایی تو
چون شد سبب جدایی تو؟
با آن همه درد و غم نصیبی
با این همه محنت و غریبی
خواهی ز من حزین شوی دور
تا از غم دوری‌ات شوم کور
تو بر من خسته نور عینی
شمع شب ماتم حسینی
زین بیش مشو پی شکستم
ای تازه جوان مرو ز دستم
ترسم ز جدائیت چو مجنون
گردد وطنم به کوه و هامون
منمای به چشم خلق خوارم
چون طاقت دوری‌ات ندارم
بنمای به حال من ترحم
سررشته عمر من شود گم
من بر سر آن به نامرادی
پوشم به تن تو رخت شادی
بینم ز برای دست بوست
در دست تو دست نوعروست
تو در پی آن که وقت پیری
دست من ناتوان بگیری
سازی بر دشمنان حقیرم
واندر کف شمر دستگیرم
تا هست رمق به جسم زارم
کی دست ز دامنت بدارم
آن تازه جوان به حال تشویش
گفتا به جواب مادر خویش
کی مادر غم رسده من
لیلای ستم کشیده من
از ناله خود مکن کبابم
بین گردن کج ستاده بابم
زد غصه به شیشه دلم سنگ
گردیده دلم زندگی تنگ
بگذار که ناامید گردم
در راه پدر شهید گردم
مادر منما مرا ملامت
ترسم که به عرصه قیامت
چون جده من بتول عذرا
با آه و فغان و شور و غوغا
گردد به صباح روز محشر
حاضر به مقام عدل داور
جوید پی منصب شفاعت
از ما همه محضر شهادت
گوید به رکاب نور عینم
کرده است که یاری حسینم
خیل شهدا به محضر خویش
آرند به کف همه سر خویش
کلثوم به پیش دیده ناس
آرد به میان دو دست عباس
آن یک ز جگر کشد فغان را
آرد سر قاسم جوان را
یک سوی عروس با خروشش
آید به روی دیده گوشش
آرد به ببرش رابط مضطر
قنذاقه پر ز خون اصغر
پرسد ز تو گر جناب زهرا
کای بی‌کس غم رسده لیلا
پس چیست نشان یاری تو
کو تحفه جان نثاری تو
اکبر که تو را مهین پسر بود
گویا ز حسین عزیزتر بود
بنهاد چرا به کربلایش
تنها و نکرد جان فدایش
امروز اگر دلت ملولست
بهتر ز خجالت بتول است
از گریه منه به پا کمندم
کن در صف حشر سر بلندش
کان روز به مثل دیگرانت
باشد سر اکبر ارمغانت
(صامت) ز غم علی اکبر
بر جان جهان فکندی آذر
رو سوی حکایت دیگر کن
خاکی دگر از عزا به سر کن
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۴ - در بی‌وفایی دنیار گریز به مصیبت
د تو این تن خاکی برهگذار گذار
از این عجوزه شوهر کش الفرار فرار
هزار چون من و تو این ستمگر بی‌باک
نموده است به شمشیر جان شکار شکار
کناره جوی شو از آفت سپهر ز مهر
که جز جفا نکند این ستم شعار شعار
کجا شکفته شود قلب کس در این بستان
که جور زاغ چو ما کشته صدهزارهزار
مرا نه میل گلستان چو گل به کرب و بلاست
همان گل است گلستانم آن بهار بهار
ز موج گریه ندارم به غیر چشم پناه
که تا بگیرم از این بهر بی‌کنار کنار
یگانه شاهد من هست خاک کرب و بلا
که بر کفش شده از خون هر نگار نگار
حسین دیده چو در قتلگاه بنهاده است
بروی خاک جوانان گلعذار عذار
کشیده آه جگر سوز از دل سوزان
که اوفتاده با فلاک از شرار شرار
خطاب کرد به حسرت به سوی شمر پلید
که دست ظالم این تیغ آبدار به دار
بده امان که کنم گریه بر سر اکبر
فرو نشانم از آن موی پر غبار غبار
ز چار سو بدنم چارسوی تیر بلاست
مرا بس است که هستم بدین دچار دچار
هر آنچه صدمه و جور رستم رو داری
ببر به جسم من ای شوم نابکار بکار
ز تیر بر سر تیر و سنان بروی سنان
نمانده بر تنم از زخم بی‌شمار شمار
دمی به حالت عبرت نظر کن ای ظالم
چسان فکنده مرا جور روزگار ز کار
ز آب دیده تر نوش بعد از این (صامت)
که نیست بعد حسین آب خوشگوار گوار
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷ - زبان حال حضرت سکینه
دریغ و درد که نگذاشتند جان پدر
تن مبارکت از آفتاب برادرم
نداد شمر امان کز رخت نگاهی سیر
برای توشه شام خراب برادرم
اگر به خواب رود بی‌تو دیده‌ام امشب
دگر ز روز جزایش ز خواب برادرم
مرا که سوختن دل به اختیاری نیست
چگونه از سر آتش کباب بردارم
برای گریه اگر کوفیان مجال دهند
بنای عالم امکان ز آب بردارم
اگر به شام یزیدم به نزد خود طلبد
چگونه پاسوی بزم شراب بردارم
کنم حکایت چوب و لب حسین (صامت)
به روز حشر چو سر از تراب برادرم
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۹ - در مصیبت عاشورا
ماند چون نعش حسین تشنه‌لب در آفتاب
می‌ندانم از چه زبور بست دیگر آفتاب؟
ز خم تیره و نیزه و شمشیر عدوان بس نبود؟
از چه می‌تابید بر آن جسم بی‌سر آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنه‌لب
از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب؟
گشت راس شاه دین چون از زمین بکنی بلند
حیرتم سر زد چرا از کوه خاور آفتاب؟
سر برهنه پا برهنه کودکان بی‌پدر
خار ره بر پا بدل اخگر به پیکر آفتاب
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور شمر
کرد موج حون روان از دیده تر آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سر زینب، فکند
شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید
شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب
همچو بخت زینب و کلثوم شد از غم سیاه
بسکه زد دست عزا بر سینه و سر آفتاب
(صامتا) از خانه‌ات تا این رقم شد آشکار
گشت از آه جهانسوزت مکدر آفتاب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۴ - جواب امام علیه السلام به خواهر
خواهر برو برو که خدا باد یار تو
ایزد رسد به درد دل داغدار تو
خواهر برو که درد و غم از کوفه تا به شام
در هر قدم نشسته کشد انتظار تو
خواهر برو که کعب نی و چوب اشقیا
آماده گشته از پی جسم نزار تو
خواهر برو که آه یتیمان در بدر
باشد چراغ عقل به شب‌های تار تو
خواهر برو که بر طبق خودزنان شام
خاکستری گرفته ز بهر نثار تو
بنمود پاسبانی من ساربان قبول
گردیده شمر در سفر شام یار تو
گر با تو همرهی ننمودم ز من مرنج
این بی‌سری نمنوده مرا شرمسار تو
هر جا شوی سوار چو عباس و اکبرت
شمر و سنان بودند یمین و یسار تو
بر خاک مانده گر تن من غم مخور سرم
باشد به نیزه در نظر اشکبار تو
جان تو و سکینه و کلثوم و عابدین
نگذار تا روند دمی از کنار تو
زین چشم اشکبار پس از مرگ (صامتا)
جیحون شود روانه ز خاک مزار تو
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳۰ - زبان حال سکینه مظلومه با کشته پدر
جان پدر فدای تن پاره پاره‌ات
قربان زخم‌های فزون از ستاره‌ات
با آن همه محبت بسیار از چه شد
یکباره از من ای تن بی‌سر کناره‌ات؟
از باد رفت العطش خویش و سوختن
دیدم ز تشنگی چو لب پرشراره‌ات
لب‌تشنه جان سپردی و در زیر تیغ شمر
سوی فرات بود به حسرت نظاره‌ات
داغ دل و غریبی و بیمار و تشنه‌کام
از چار سوی بسته فلک راه چاره‌ات
گریم ز محنت سر تو یا به پیکرت
گویم کدامیک ز غم بی‌شماره‌ات؟
داغ برادرم پی قتل تو بود بس
بهر چه کشت شمر ستمگر دوباره‌ات
روزم سیاه فاطمه کو آنکه می‌نمود
شب‌های تار جا بسر گاهواره‌ات
(صامت) برو بمیر که هنگام مردن است
در حیرتم ز چیست دگر استخاره‌ات
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۱ - در اشتیاق به عتبات
دل تنگم سفر کرب و بلا می‌خواهد
آستان بوسی شاه شهدا می‌خواهد
روز و شب در غم دوری ز حسین، بیمار است
جرم بیمار چه باشد که دوا می‌خواهد
دیر گاهیست که در کنج وطن گشته علیل
در غریبی ز در دوست دوا می‌خواهد
روی بر خاک در شاه نجف مالیدن
سر جدا، سینه جدا، چشم جدا می‌خواهد
درک این فیض نه در عهده زور است و نه زر
مددی از نظر آل عبا می‌خواهد
بی‌خود این دولت جاوید میسر نشود
ورنه این مرتبه را شاه و گدا می‌خواهد
آب خاموش کند آتش سوزان عطش
سلطنت سایه میمون هما می‌خواهد
(صامتا) منتظر لطف خداوندی باش
که خوش است آنچه برای تو خدا می‌خواهد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۳ - زبان حال امام برسر نعش برادر
ای علمدار به خون غوطه‌ورم کو علمت
به سر خاک به نمود مکان از ستمت
نظری سوی برادر بنما باز که باز
جانی آید به بدن از نگه دم به دمت
فرش سم فرس خصم شده پیکر تو
عوض آنکه گذارن سر اندر قدمت
بسر آب نهادی سر و تا روز جزا
هر زمان تازه شود داغ حسین از المت
کمر خم‌شده‌ام راست شود بار دگر
گر اشارت کنی ای کشته ز ابروی خمت
قطع بی‌دستی تو رفع کند خجلت آب
خیز تا نزد سکینه برم اندر حرمت
پر برآورده تنت این قدر از تیر عدو
که یک بال زدن برد به باغ ارمت
چه زنم گر نزنم شعله ز داغت بر جان
چه کنم گر نکنم ناله و افغان ز غمت
گر نسوزد دلت از محنت بی‌یاری من
یاری (صامت) افسرده نما از کرمت
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۳ - در مدح حضرت امیرالمومنین(ع)
ساقی ز جای خیز فصل بهار شد
چون طلعت نگار عالم نگار شد
می ده که جیش دی اندر فرار شد
بر تخت سلطنت گل استوار شد
گلشن طرب فزا چون روی یار شد
جیبش فرح نمود تسخیر هفت خط
یاقوت جان من یاقوت جان بیار
لعل روان من لعل روان بیار
آرام جان من آرام جان بیار
یعنی شراب ناب چون ارغوان بیار
جان جهان من جان جهان بیار
خیز و پیاله را پر کن ز خون شط
جوهرفروش عقل بنگر روان به رخش
شد در هوا مسیر از بهر بذل و بخش
سطح زمین تمام مانا بود بدخش
لعل گهر ز چند بنمود بخش بخش
شد پیکر سمین در انتظار بخش
منما به جان دوست ما را ز دیده خط
بشنو ز گلستان فریاد بلبلی
بنگر به بوستان در ناله صلصلی
هر یک ز هر طرف افکنده غلغلی
چند از الم پریش چون زلف سنبلی
جا کن به طرف باغ در پای نوگلی
خو کن به یک دلی از سر بنه غبط
هامون و باغ چون قصر خورنق است
همچون بهشت گشت با فرو رونق است
منصور غنچه را ذکر اناالحق است
بردار شاخسار ز آن رو معلق است
ما را به فضل گل عهدی موثق است
گیریم خامه باز سازیم خامه خط
پس ابتدا کنیم در مدح شیر حق
شاهی که شد سبب بر خلق ما خلق
دارد به جز نبی بر ماسوا سبق
جوید عطارد از بهر ثناش رق
طوبی شود قلم ارض و سما ورق
نتوان ز وصف او بنوشت نصف خط
شاه ملک خدم ماه فلک جناب
مسند نشین شرح مفتاح کل باب
بر کن جن و انس بر جمله شیخ و شاب
هم مرجع الانام هم مالک الرقاب
زینب ده تراب یعنی ابوتراب
هم ایه نشاط هم باعث نشط
نه اطلس سپهر عطف سرادقش
قتال مارقین سوزان سقاسقش
محروبه مطبخی است از قدر خافقش
صدق و صفا نهان اندر تصادفش
نبود روا که خواند مخلوق خالقش
خلاق و خلق را گنجیده در وسط
فرزین عزم را روزی که زین کند
در عرصه نبرد رو بهر کین کند
کل جهات مات از کفر و دین کند
بر بیرق و سوار پرچین جبین کند
بر شاه و بر وزیر رو از کمین کند
دوران بدست اوست چون مهره وسط
ای حصین دین حصین از دست تیغ تو
حلال مشکلات نطق بلیغ تو
فیاض بحر و کان کف فریغ تو
طفلی است عقل کل نزد نشیغ تو
چون روح در مشام عطر نشیغ تو
بوی تو جانفزاست چون باده در فرط
ای دست ذوالجلال ای نور لایزال
در حیرتم چرا با این همه جلال
ماندی نو در نجف آسوده بی‌ملال
تا شد به کربلا از لشگر ضلال
بی‌سر حسین تو با محنت و کلال
اعدادی او تمام در عشرت و نشط
یک تن نبرد جان ز آن دشت هولناک
گویی که ابن سعد از حق نداشت باک
کرد عترت تو را از تیغ کین هلاک
تنها نشد حسین غلطان به خون و خاک
هر گوشه گل رخی گردید چاک چاک
هر جا سمنبری افتاد سبز خط
شاها جهان چنین کی بی‌حساب بود
بر عترت رسول کی ظلم باب بود
شط فرات اگر غلطان ز آب بود
در دیده سحین موج سراب بود
سیراب وحش و طیرو دل او کباب بود
عطشان شهید گشت آخر به نزد شط
رو به قتل شیر شاهان دلیر شد
بی سر حینیت از شمر شریر شد
ظلمی به زینت از چرخ پیر شد
کز جان و از جان یکباره سیر شد
در دست شامیان زار و اسیر شد
اندوه وی گذشت ز اندازه شط
ای دهر این چنین رسم وفا نبود
ای آسمان سم اینسان روا نبود
این ظلمبر حسین بالله بجا نبود
از روی مصطفی چونت حیا نبود
این انقتام اگر روز جزا نبود
(صامت) چه می‌گذشت بر ما از این سخط
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۷ - فخر در مدح اهل بیت عصمت(علیهم السلام)
تا بود جان در بدن یا در دهن نطق مقالم
روز و شب مداح اولاد رسول بی‌همالم
فیض این منصب ز بی‌چون شد نصیب ماه و سالم
منت ایزد را که میمون و مبارک گشته فالم
مهر گردون فضایل اختر برج کمالم
خضروش اکنون به آب زندگانی برده‌ام بی
دم به دم معراج قرب کبریا را می‌کنم طی
در کمیت حق شناسی گرم جولانم پیاپی
یعنی از مدح رسول هاشمی با عترت وی
زندگی ابد بخشید حی لایزالم
گر به تکمیل اصول خمسه‌ام باشد تزلزل
یار تحصیل فروعم اندکی باشد تجاهل
شبهه ابلیس را از دل زدودم با توکل
بر ولای حیدر و آلش زدم دست توسل
تا ببخشد در صف محشر خدای لایزالم
گرچه از عصیان حریفی نیست اندر نشاتینتم
ور گناه و و روسیاهی شهره اندر خافقینم
چونکه خاک آستان شهریار عالمینم
چون سگ کوی عزیز حضرت زهرا حسینم
ایمن از حشر و جزا و نشر و میعاد و سئوالم
یادم آمد موسم جان دادن دلبند زهرا
آن زمان کافتاد از زین بر زمین مظلوم و تنها
دست و خنجر شمر بی‌دین شد به قتل وی مهیا
بر زمین بنهاد روی خود برای شکر یکتا
گفت کای صبح تمنای من و شام و صالم
شکر الطاف تو یا رب چو نکنم با این سعادت
کز وفا کردی نصیبم عاقبت فیض شهادت
کردم از خون گلوی خود وضو بهر عبادت
بذل جان تا بود ما را بوده دایم رسم و عادت
نی ز ترک سر بود اندوه در دل نی ملالم
من از آنروزی که بر کف سر گرفتم بهر سودا
از تو در عهد الست این روز را کردم تمنا
گر شود سر تا بپا جسمم نشان تیر اعدا
یا که بی‌غسل و کفن مانند تنم بی‌سر به صحرا
هر چه دردم بیشتر باشد فزونتر انفعالم
گر همیبارد به سر شمشیر چون ابر مطیرم
جمله را در ادعای دوستی منت پذیرم
و زدم چونان تسلیم و رضایت سر نگیرم
نیست جز یاد وصالت آرزویی در ضمیرم
نیست جز سیر جمالت ذکر و فکری در خیالم
چون سمند در هوایت گر کنم منزل در آتش
یا کنم هر ساعتی صد بار از تاب عطش غش
تیرباران حوادث را تنی دارم بلاکش
لیک هستم از گناه شیعیان خود مشوش
ساز فارغ در قیامت زین ملال ای ذوالجلام
وعده کردم تا فدا سازم براهت از وفا سر
در زمین کربلا گردد مرا صدپاره پیکر
این من و این کربلا این کوفیان با تیغ و خنجر
این سرو این پیکر من با جراحات مکرر
گر بگویم ور نگویم خود تو آگاهی ز حالم
این گلوی اصغر شماهه و آن نوک پیکان
این عروس قاسم و آن حجله گاه خهاک میدان
این دو دست حضرت عباس و آن شمشیر بران
این علی‌اکبر و آن حالت لیلای گریان
این فغان کودکان، آن ناله اهل و عیالم
این تن تنها من و نکوفیان و آن دلیری
این زمان بی‌پرستار منن و آن دستگیری
این ره شام خراب و آن زینب من آن اسیری
این نغل و زنجیر و زین‌العابدین با این حقیری
این سم اسب جفا این جسم در خون پایمالم
آن ره شام خراب آن کودکان مضطر من
آن رهبازار شام و عترت غم‌پرور من
آن نگاه مردم نامحرم و این خواهر من
آن یزید و شرب و چوب خیزران، این سر من
این سرشک دیده‌های (صامت) بشکته‌ بالم