عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۴ - بازگردانیدن سلیمان علیهالسلام رسولان بلقیس را به آن هدیهها کی آورده بودند سوی بلقیس و دعوت کردن بلقیس را به ایمان و ترک آفتابپرستی
باز گردید ای رسولان خجل
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلقهٔ زراست
زر عاشق روی زرد اصفرست
که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشید است کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب؟
کو نظرگاه خداوند لباب؟
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید
مرغ فتنهی دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه میکند
آن گره دان کو به پا برمیزند
دانه گوید گر تو میدزدی نظر
من همیدزدم ز تو صبر و مقر
چون کشیدت آن نظر اندر پیام
پس بدانی کز تو من غافل نیام
زر شما را دل به من آرید دل
این زر من بر سر آن زر نهید
کوری تن فرج استر را دهید
فرج استر لایق حلقهٔ زراست
زر عاشق روی زرد اصفرست
که نظرگاه خداوندست آن
کز نظرانداز خورشید است کان
کو نظرگاه شعاع آفتاب؟
کو نظرگاه خداوند لباب؟
از گرفت من ز جان اسپر کنید
گرچه اکنون هم گرفتار منید
مرغ فتنهی دانه بر بامست او
پر گشاده بستهٔ دام است او
چون به دانه داد او دل را به جان
ناگرفته مر ورا بگرفته دان
آن نظرها که به دانه میکند
آن گره دان کو به پا برمیزند
دانه گوید گر تو میدزدی نظر
من همیدزدم ز تو صبر و مقر
چون کشیدت آن نظر اندر پیام
پس بدانی کز تو من غافل نیام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۵ - قصهٔ عطاری کی سنگ ترازوی او گل سرشوی بود و دزدیدن مشتری گل خوار از آن گل هنگام سنجیدن شکر دزدیده و پنهان
پیش عطاری یکی گلخوار رفت
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گلخورست
سنگ چه بود؟ گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوهی دل است
اندر آن کفهی ترازو زاعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهیی او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همیترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کم تر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیام
که شکر افزون کشی تو از نیام
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهی جهان؟
تا خرد ابلوج قند خاص زفت
پس بر عطار طرار دودل
موضع سنگ ترازو بود گل
گفت گل سنگ ترازوی من است
گر تورا میل شکر بخریدن است
گفت هستم در مهمی قندجو
سنگ میزان هر چه خواهی باش گو
گفت با خود پیش آن که گلخورست
سنگ چه بود؟ گل نکوتر از زرست
همچو آن دلاله که گفت ای پسر
نو عروسی یافتم بس خوبفر
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کان ستیره دختر حلواگرست
گفت بهتر این چنین خود گر بود
دختر او چرب و شیرینتر بود
گر نداری سنگ و سنگت از گل است
این به و به گل مرا میوهی دل است
اندر آن کفهی ترازو زاعتداد
او به جای سنگ آن گل را نهاد
پس برای کفهٔ دیگر به دست
هم به قدر آن شکر را میشکست
چون نبودش تیشهیی او دیر ماند
مشتری را منتظر آن جا نشاند
رویش آن سو بود گلخور ناشکفت
گل ازو پوشیده دزدیدن گرفت
ترس ترسان که نباید ناگهان
چشم او بر من فتد از امتحان
دید عطار آن و خود مشغول کرد
که فزونتر دزد هین ای رویزرد
گر بدزدی وز گل من میبری
رو که هم از پهلوی خود میخوری
تو همیترسی ز من لیک از خری
من همیترسم که تو کم تر خوری
گرچه مشغولم چنان احمق نیام
که شکر افزون کشی تو از نیام
چون ببینی مر شکر را زآزمود
پس بدانی احمق و غافل کی بود
مرغ زان دانه نظر خوش میکند
دانه هم از دور راهش میزند
کز زنای چشم حظی میبری
نه کباب از پهلوی خود میخوری؟
این نظر از دور چون تیرست و سم
عشقت افزون میشود صبر تو کم
مال دنیا دام مرغان ضعیف
ملک عقبی دام مرغان شریف
تا بدین ملکی که او دامست ژرف
در شکار آرند مرغان شگرف
من سلیمان مینخواهم ملکتان
بلکه من برهانم از هر هلکتان
کین زمان هستید خود مملوک ملک
مالک ملک آن که بجهید او ز هلک
بازگونه ای اسیر این جهان
نام خود کردی امیر این جهان
ای تو بندهٔی این جهان محبوس جان
چند گویی خویش را خواجهی جهان؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۰ - سبب هجرت ابراهیم ادهم قدس الله سره و ترک ملک خراسان
ملک برهم زن تو ادهموار زود
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
تا بیابی همچو او ملک خلود
خفته بود آن شه شبانه بر سریر
حارسان بر بام اندر دار و گیر
قصد شه از حارسان آن هم نبود
که کند زان دفع دزدان و رنود
او همی دانست کآن کو عادل است
فارغ است از واقعه ایمن دل است
عدل باشد پاسبان کامها
نه به شب چوبکزنان بر بامها
لیک بد مقصودش از بانگ رباب
همچو مشتاقان خیال آن خطاب
نالهٔ سرنا و تهدید دهل
چیزکی ماند بدان ناقور کل
پس حکیمان گفتهاند این لحنها
از دوار چرخ بگرفتیم ما
بانگ گردشهای چرخ است این که خلق
میسرایندش به طنبور و به حلق
مؤمنان گویند کآثار بهشت
نغز گردانید هر آواز زشت
ما همه اجزای آدم بودهایم
در بهشت آن لحنها بشنودهایم
گرچه بر ما ریخت آب و گل شکی
یادمان آمد از آنها چیزکی
لیک چون آمیخت با خاک کرب
کی دهند این زیر و آن بم آن طرب؟
آب چون آمیخت با بول و کمیز
گشت ز آمیزش مزاجش تلخ و تیز
چیزکی از آب هستش در جسد
بول گیرش آتشی را میکشد
گر نجس شد آب این طبعش بماند
کآتش غم را به طبع خود نشاند
پس غذای عاشقان آمد سماع
که درو باشد خیال اجتماع
قوتی گیرد خیالات ضمیر
بلکه صورت گردد از بانگ و صفیر
آتش عشق از نواها گشت تیز
آن چنان که آتش آن جوزریز
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۱ - حکایت آن مرد تشنه کی از سر جوز بن جوز میریخت در جوی آب کی در گو بود و به آب نمیرسید تا به افتادن جوز بانگ آب# بشنود و او را چو سماع خوش بانگ آب اندر طرب میآورد
در نغولی بود آب آن تشنه راند
بر درخت جوز جوزی میفشاند
میفتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ میآمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد تورا
بیش تر در آب میافتد ثمر
آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مایست
قصد من آن است کآید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان؟
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبهٔی صواب
همچنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن توست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش دادهیی بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تواست
قصدم از انشایش آواز تواست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بیتکیف بیقیاس
هست رب الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جاناشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی؟
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خواندهیی
لیک جسمی در تجزی ماندهیی
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
میکنم لا حول نه از گفت خویش
بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی میکند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
میکنم لا حول یعنی چاره نیست
چون تورا در دل به ضدم گفتنیست
چون که گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی میزدهست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بیادب
هر که را بینی شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایتگر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زان که خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله زآمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمال است بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
بر درخت جوز جوزی میفشاند
میفتاد از جوزبن جوز اندر آب
بانگ میآمد همی دید او حباب
عاقلی گفتش که بگذار ای فتی
جوزها خود تشنگی آرد تورا
بیش تر در آب میافتد ثمر
آب در پستیست از تو دور در
تا تو از بالا فرو آیی به زور
آب جویش برده باشد تا به دور
گفت قصدم زین فشاندن جوز نیست
تیزتر بنگر برین ظاهر مایست
قصد من آن است کآید بانگ آب
هم ببینم بر سر آب این حباب
تشنه را خود شغل چه بود در جهان؟
گرد پای حوض گشتن جاودان
گرد جو و گرد آب و بانگ آب
همچو حاجی طایف کعبهٔی صواب
همچنان مقصود من زین مثنوی
ای ضیاء الحق حسام الدین تویی
مثنوی اندر فروع و در اصول
جمله آن توست کردستی قبول
در قبول آرند شاهان نیک و بد
چون قبول آرند نبود بیش رد
چون نهالی کاشتی آبش بده
چون گشادش دادهیی بگشا گره
قصدم از الفاظ او راز تواست
قصدم از انشایش آواز تواست
پیش من آوازت آواز خداست
عاشق از معشوق حاشا که جداست
اتصالی بیتکیف بیقیاس
هست رب الناس را با جان ناس
لیک گفتم ناس من نسناس نی
ناس غیر جان جاناشناس نی
ناس مردم باشد و کو مردمی؟
تو سر مردم ندیدستی دمی
ما رمیت اذ رمیت خواندهیی
لیک جسمی در تجزی ماندهیی
ملک جسمت را چو بلقیس ای غبی
ترک کن بهر سلیمان نبی
میکنم لا حول نه از گفت خویش
بلکه از وسواس آن اندیشه کیش
کو خیالی میکند در گفت من
در دل از وسواس و انکارات ظن
میکنم لا حول یعنی چاره نیست
چون تورا در دل به ضدم گفتنیست
چون که گفت من گرفتت در گلو
من خمش کردم تو آن خود بگو
آن یکی نایی خوش نی میزدهست
ناگهان از مقعدش بادی بجست
نای را بر کون نهاد او که ز من
گر تو بهتر میزنی بستان بزن
ای مسلمان خود ادب اندر طلب
نیست الا حمل از هر بیادب
هر که را بینی شکایت میکند
که فلان کس راست طبع و خوی بد
این شکایتگر بدان که بدخو است
که مر آن بدخوی را او بدگو است
زان که خوشخو آن بود کو در خمول
باشد از بدخو و بدطبعان حمول
لیک در شیخ آن گله زآمر خداست
نه پی خشم و ممارات و هواست
آن شکایت نیست هست اصلاح جان
چون شکایت کردن پیغامبران
ناحمولی انبیا از امر دان
ورنه حمال است بد را حلمشان
طبع را کشتند در حمل بدی
ناحمولی گر بود هست ایزدی
ای سلیمان در میان زاغ و باز
حلم حق شو با همه مرغان بساز
ای دو صد بلقیس حلمت را زبون
که اهد قومی انهم لا یعلمون
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۲ - تهدید فرستادن سلیمان علیهالسلام پیش بلقیس کی اصرار میندیش بر شرک و تاخیر مکن
هین بیا بلقیس ورنه بد شود
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نمودهست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورت است از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجرهاست و دل شهر عجاب
لشکرت خصمت شود مرتد شود
پردهدار تو درت را بر کند
جان تو با تو به جان خصمی کند
جمله ذرات زمین و آسمان
لشکر حقند گاه امتحان
باد را دیدی که با عادان چه کرد؟
آب را دیدی که در طوفان چه کرد؟
آنچه بر فرعون زد آن بحر کین
وانچه با قارون نمودهست این زمین
وانچه آن بابیل با آن پیل کرد
وانچه پشه کلهٔ نمرود خورد
وان که سنگ انداخت داودی به دست
گشت شصد پاره و لشکر شکست
سنگ میبارید بر اعدای لوط
تا که در آب سیه خوردند غوط
گر بگویم از جمادات جهان
عاقلانه یاری پیغامبران
مثنوی چندان شود که چل شتر
گر کشد عاجز شود از بار پر
دست بر کافر گواهی میدهد
لشکر حق میشود سر مینهد
ای نموده ضد حق در فعل درس
در میان لشکر اویی بترس
جزو جزوت لشکر از در وفاق
مر ترا اکنون مطیعاند از نفاق
گر بگوید چشم را کو را فشار
درد چشم از تو بر آرد صد دمار
ور به دندان گوید او بنما وبال
پس ببینی تو ز دندان گوشمال
باز کن طب را بخوان باب العلل
تا ببینی لشکر تن را عمل
چون که جان جان هر چیزی وی است
دشمنی با جان جان آسان کی است؟
خود رها کن لشکر دیو و پری
کز میان جان کنندم صفدری
ملک را بگذار بلقیس از نخست
چون مرا یابی همه ملک آن توست
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنیست
صورت است از جان خود بیچاشنیست
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان
ای تو در بیگار خود را باخته
دیگران را تو ز خود نشناخته
تو به هر صورت که آیی بیستی
که منم این والله آن تو نیستی
یک زمان تنها بمانی تو ز خلق
در غم و اندیشه مانی تا به حلق
این تو کی باشی؟ که تو آن اوحدی
که خوش و زیبا و سرمست خودی
مرغ خویشی صید خویشی دام خویش
صدر خویشی فرش خویشی بام خویش
جوهر آن باشد که قایم با خودست
آن عرض باشد که فرع او شدهست
گر تو آدمزادهیی چون او نشین
جمله ذریات را در خود ببین
چیست اندر خم که اندر نهر نیست؟
چیست اندر خانه کندر شهر نیست؟
این جهان خم است و دل چون جوی آب
این جهان حجرهاست و دل شهر عجاب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۳ - پیدا کردن سلیمان علیهالسلام کی مرا خالصا لامر الله جهدست در ایمان تو یک ذره غرضی نیست مرا نه در نفس تو و حسن تو و نه در ملک تو خود بینی چون چشم جان باز شود به نورالله
هین بیا که من رسولم دعوتی
چون اجل شهوتکشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بتشکن بودهست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت
این درآید سر نهند او را بتان
آن درآید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانهییست
انبیا و کافران را لانهییست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زان که نقد کان بود
کافران قلباند و پاکان همچو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همیخندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان به طین
کین نظر کردهست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل؟ تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که که باشد کو بپوشد روی آب؟
طین که باشد کو بپوشد آفتاب؟
خیز بلقیسا چو ادهم شاهوار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر
چون اجل شهوتکشم نه شهوتی
ور بود شهوت امیر شهوتم
نه اسیر شهوت روی بتم
بتشکن بودهست اصل اصل ما
چون خلیل حق و جمله انبیا
گر در آییم ای رهی در بتکده
بت سجود آرد نه ما در معبده
احمد و بوجهل در بتخانه رفت
زین شدن تا آن شدن فرقیست زفت
این درآید سر نهند او را بتان
آن درآید سر نهد چون امتان
این جهان شهوتی بتخانهییست
انبیا و کافران را لانهییست
لیک شهوت بندهٔ پاکان بود
زر نسوزد زان که نقد کان بود
کافران قلباند و پاکان همچو زر
اندرین بوته درند این دو نفر
قلب چون آمد سیه شد در زمان
زر در آمد شد زری او عیان
دست و پا انداخت زر در بوته خوش
در رخ آتش همیخندد رگش
جسم ما روپوش ما شد در جهان
ما چو دریا زیر این که در نهان
شاه دین را منگر ای نادان به طین
کین نظر کردهست ابلیس لعین
کی توان اندود این خورشید را
با کف گل؟ تو بگو آخر مرا
گر بریزی خاک و صد خاکسترش
بر سر نور او برآید بر سرش
که که باشد کو بپوشد روی آب؟
طین که باشد کو بپوشد آفتاب؟
خیز بلقیسا چو ادهم شاهوار
دود ازین ملک دو سه روزه بر آر
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۳ - مثل قانع شدن آدمی به دنیا و حرص او در طلب دنیا و غفلت او از دولت روحانیان کی ابنای جنس ویاند و نعرهزنان کی یا لیت قومی یعلمون
آن سگی در کو گدای کور دید
حمله میآورد و دلقش میدرید
گفتهایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهاند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوی میگیرند گور
در میان کوی میگیری تو کور؟
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
میخورند از من همیگردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی به زرقی کورگیر
گور چه؟ از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظارهی صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خواندهیی القلب بین اصبعین
مرغ مردهش را هر آن که شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغ است زارش میکشم
هین مرا مرده مبین گر زندهیی
در کف شاهم نگر گر بندهیی
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهی خدا؟
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسیام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
من عصایم در کف موسی خویش
موسیام پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدرها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بیکف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔی جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی میچرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آن گهش کش ای قصاب
زان که بیبرگاند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشم است خصمی بایدش
تا زید ورنی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بیقهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی؟
ریشخندی کردهاند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریشخند
چند خواهی زیست ای مردار چند؟
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب میخور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او همطبع و کیش
توبه کردی او به کردی مودعه
زان که ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم میشود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع میگردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازهتر خوش تر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتهست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آن که مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آن چنان
که چو دزد آیی به شحنه جانکنان
زین خران تا چند باشی نعل دزد؟
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود؟
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویرانگرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان میشود
میوهها لابهکنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف میکن بر فلک بیپر و بال
همچو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
میخوری صد لوت و لقمهخای نی
نینهنگ غم زند بر کشت ات
نی پدید آید ز مردن زشتی ات
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر توست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بینوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی؟
تو ز خود کی گم شوی ای از خوشخصال
چون که عین تو تورا شد ملک و مال؟
حمله میآورد و دلقش میدرید
گفتهایم این را ولی باری دگر
شد مکرر بهر تاکید خبر
کور گفتش آخر آن یاران تو
بر کهاند این دم شکاری صیدجو
قوم تو در کوی میگیرند گور
در میان کوی میگیری تو کور؟
ترک این تزویر گو شیخ نفور
آب شوری جمع کرده چند کور
کین مریدان من و من آب شور
میخورند از من همیگردند کور
آب خود شیرین کن از بحر لدن
آب بد را دام این کوران مکن
خیز شیران خدا بین گورگیر
تو چو سگ چونی به زرقی کورگیر
گور چه؟ از صید غیر دوست دور
جمله شیر و شیرگیر و مست نور
در نظارهی صید و صیادی شه
کرده ترک صید و مرده در وله
همچو مرغ مردهشان بگرفته یار
تا کند او جنس ایشان را شکار
مرغ مرده مضطر اندر وصل و بین
خواندهیی القلب بین اصبعین
مرغ مردهش را هر آن که شد شکار
چون ببیند شد شکار شهریار
هر که او زین مرغ مرده سر بتافت
دست آن صیاد را هرگز نیافت
گوید او منگر به مرداری من
عشق شه بین در نگهداری من
من نه مردارم مرا شه کشته است
صورت من شبه مرده گشته است
جنبشم زین پیش بود از بال و پر
جنبشم اکنون ز دست دادگر
جنبش فانیم بیرون شد ز پوست
جنبشم باقیست اکنون چون ازوست
هر که کژ جنبد به پیش جنبشم
گرچه سیمرغ است زارش میکشم
هین مرا مرده مبین گر زندهیی
در کف شاهم نگر گر بندهیی
مرده زنده کرد عیسی از کرم
من به کف خالق عیسی درم
کی بمانم مرده در قبضهی خدا؟
بر کف عیسی مدار این هم روا
عیسیام لیکن هر آنکو یافت جان
از دم من او بماند جاودان
شد ز عیسی زنده لیکن باز مرد
شاد آن کو جان بدین عیسی سپرد
من عصایم در کف موسی خویش
موسیام پنهان و من پیدا به پیش
بر مسلمانان پل دریا شوم
باز بر فرعون اژدرها شوم
این عصا را ای پسر تنها مبین
که عصا بیکف حق نبود چنین
موج طوفان هم عصا بد کو ز درد
طنطنهٔی جادوپرستان را بخورد
گر عصاهای خدا را بشمرم
زرق این فرعونیان را بر درم
لیک زین شیرین گیای زهرمند
ترک کن تا چند روزی میچرند
گر نباشد جاه فرعون و سری
از کجا یابد جهنم پروری
فربهش کن آن گهش کش ای قصاب
زان که بیبرگاند در دوزخ کلاب
گر نبودی خصم و دشمن در جهان
پس بمردی خشم اندر مردمان
دوزخ آن خشم است خصمی بایدش
تا زید ورنی رحیمی بکشدش
پس بماندی لطف بیقهر و بدی
پس کمال پادشاهی کی بدی؟
ریشخندی کردهاند آن منکران
بر مثلها و بیان ذاکران
تو اگر خواهی بکن هم ریشخند
چند خواهی زیست ای مردار چند؟
شاد باشید ای محبان در نیاز
بر همین در که شود امروز باز
هر حویجی باشدش کردی دگر
در میان باغ از سیر و کبر
هر یکی با جنس خود در کرد خود
از برای پختگی نم میخورد
تو که کرد زعفرانی زعفران
باش و آمیزش مکن با دیگران
آب میخور زعفرانا تا رسی
زعفرانی اندر آن حلوا رسی
در مکن در کرد شلغم پوز خویش
که نگردد با تو او همطبع و کیش
توبه کردی او به کردی مودعه
زان که ارض الله آمد واسعه
خاصه آن ارضی که از پهناوری
در سفر گم میشود دیو و پری
اندر آن بحر و بیابان و جبال
منقطع میگردد اوهام و خیال
این بیابان در بیابانهای او
همچو اندر بحر پر یک تای مو
آب استاده که سیرستش نهان
تازهتر خوش تر ز جوهای روان
کو درون خویش چون جان و روان
سیر پنهان دارد و پای روان
مستمع خفتهست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب
خیز بلقیسا که بازاریست تیز
زین خسیسان کسادافکن گریز
خیز بلقیسا کنون با اختیار
پیش از آن که مرگ آرد گیر و دار
بعد از آن گوشت کشد مرگ آن چنان
که چو دزد آیی به شحنه جانکنان
زین خران تا چند باشی نعل دزد؟
گر همی دزدی بیا و لعل دزد
خواهرانت یافته ملک خلود
تو گرفته ملکت کور و کبود؟
ای خنک آن را کزین ملکت بجست
که اجل این ملک را ویرانگرست
خیز بلقیسا بیا باری ببین
ملکت شاهان و سلطانان دین
شسته در باطن میان گلستان
ظاهر آحادی میان دوستان
بوستان با او روان هر جا رود
لیک آن از خلق پنهان میشود
میوهها لابهکنان کز من بچر
آب حیوان آمده کز من بخور
طوف میکن بر فلک بیپر و بال
همچو خورشید و چو بدر و چون هلال
چون روان باشی روان و پای نی
میخوری صد لوت و لقمهخای نی
نینهنگ غم زند بر کشت ات
نی پدید آید ز مردن زشتی ات
هم تو شاه و هم تو لشکر هم تو تخت
هم تو نیکوبخت باشی هم تو بخت
گر تو نیکوبختی و سلطان زفت
بخت غیر توست روزی بخت رفت
تو بماندی چون گدایان بینوا
دولت خود هم تو باش ای مجتبی
چون تو باشی بخت خود ای معنوی
پس تو که بختی ز خود کی گم شوی؟
تو ز خود کی گم شوی ای از خوشخصال
چون که عین تو تورا شد ملک و مال؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۹ - درآمدن سلیمان علیهالسلام هر روز در مسجد اقصی بعد از تمام شدن جهت عبادت و ارشاد عابدان و معتکفان و رستن عقاقیر در مسجد
هر صباحی چون سلیمان آمدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی؟ چهیی نامت چی است؟
تو زیان کی و نفعت بر کی است؟
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من این است بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتبهای طبیبی ساختند
جسم را از رنج میپرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بیسو ره کجاست؟
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بیاوستا؟
گرچه اندر مکر مویاشکاف بد
هیچ پیشه رام بیاستا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشهیی بیاوستا حاصل شدی
خاضع اندر مسجد اقصی شدی
نوگیاهی رسته دیدی اندرو
پس بگفتی نام و نفع خود بگو
تو چه دارویی؟ چهیی نامت چی است؟
تو زیان کی و نفعت بر کی است؟
پس بگفتی هر گیاهی فعل و نام
که من آن را جانم و این را حمام
من مرین را زهرم و او را شکر
نام من این است بر لوح از قدر
پس طبیبان از سلیمان زان گیا
عالم و دانا شدندی مقتدی
تا کتبهای طبیبی ساختند
جسم را از رنج میپرداختند
این نجوم و طب وحی انبیاست
عقل و حس را سوی بیسو ره کجاست؟
عقل جزوی عقل استخراج نیست
جز پذیرای فن و محتاج نیست
قابل تعلیم و فهم است این خرد
لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
جمله حرفتها یقین از وحی بود
اول او لیک عقل آن را فزود
هیچ حرفت را ببین کین عقل ما
تاند او آموختن بیاوستا؟
گرچه اندر مکر مویاشکاف بد
هیچ پیشه رام بیاستا نشد
دانش پیشه ازین عقل ار بدی
پیشهیی بیاوستا حاصل شدی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۰ - آموختن پیشه گورکنی قابیل از زاغ پیش از آنک در عالم علم گورکنی و گور بود
کندن گوری که کمتر پیشه بود
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را؟
که کجا غایب کنم این کشته را؟
این به خون و خاک در آغشته را؟
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز میآمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علمناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
میدمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمانوار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زان که حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نی است
ترجمان هر زمین نبت وی است
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخنکش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخنکش یابم آن دم زن به مزد
میگریزد نکتهها از دل چو دزد
جنبش هرکس به سوی جاذب است
جذب صدق نه چو جذب کاذب است
میروی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آن کت میکشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش میبین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخرهٔ دیو ستنبه میشود
در پی او کی شدی مانند حیز؟
پای خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی؟
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی؟
گر ز مقصود علف واقف بدی؟
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت؟ کین دوادو با لت است
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدهست
زان همیتانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
هم چنین هر فکر که گرمی دران
عیب آن فکرت شدهست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال کاخر زو پشیمان میشوی
گر بود این حالت اول کی دوی؟
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگراست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمانتر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است؟
گر همیدانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین بد است؟
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکراین عاجزشدی
از گنه آن گاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست؟
عاجزی را باز جو کز جذب کیست؟
عاجزی بیقادری اندر جهان
کس ندیدهست و نباشد این بدان
هم چنین هر آرزو که میبری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او تورا
کس نبردی کش کشان آن سو تورا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوشسخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهی هر روز را میجست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی
کی ز فکر و حیله و اندیشه بود؟
گر بدی این فهم مر قابیل را
کی نهادی بر سر او هابیل را؟
که کجا غایب کنم این کشته را؟
این به خون و خاک در آغشته را؟
دید زاغی زاغ مرده در دهان
بر گرفته تیز میآمد چنان
از هوا زیر آمد و شد او به فن
از پی تعلیم او را گورکن
پس به چنگال از زمین انگیخت گرد
زود زاغ مرده را در گور کرد
دفن کردش پس بپوشیدش به خاک
زاغ از الهام حق بد علمناک
گفت قابیل آه شه بر عقل من
که بود زاغی ز من افزون به فن
عقل کل را گفت مازاغ البصر
عقل جزوی میکند هر سو نظر
عقل مازاغ است نور خاصگان
عقل زاغ استاد گور مردگان
جان که او دنبالهٔ زاغان پرد
زاغ او را سوی گورستان برد
هین مدو اندر پی نفس چو زاغ
کو به گورستان برد نه سوی باغ
گر روی رو در پی عنقای دل
سوی قاف و مسجد اقصای دل
نوگیاهی هر دم ز سودای تو
میدمد در مسجد اقصای تو
تو سلیمانوار داد او بده
پی بر از وی پای رد بر وی منه
زان که حال این زمین با ثبات
باز گوید با تو انواع نبات
در زمین گر نیشکر ور خود نی است
ترجمان هر زمین نبت وی است
پس زمین دل که نبتش فکر بود
فکرها اسرار دل را وا نمود
گر سخنکش یابم اندر انجمن
صد هزاران گل برویم چون چمن
ور سخنکش یابم آن دم زن به مزد
میگریزد نکتهها از دل چو دزد
جنبش هرکس به سوی جاذب است
جذب صدق نه چو جذب کاذب است
میروی گه گمره و گه در رشد
رشته پیدا نه و آن کت میکشد
اشتر کوری مهار تو رهین
تو کشش میبین مهارت را مبین
گر شدی محسوس جذاب و مهار
پس نماندی این جهان دارالغرار
گبر دیدی کو پی سگ میرود
سخرهٔ دیو ستنبه میشود
در پی او کی شدی مانند حیز؟
پای خود را واکشیدی گبر نیز
گاو گر واقف ز قصابان بدی
کی پی ایشان بدان دکان شدی؟
یا بخوردی از کف ایشان سبوس
یا بدادی شیرشان از چاپلوس
ور بخوردی کی علف هضمش شدی؟
گر ز مقصود علف واقف بدی؟
پس ستون این جهان خود غفلت است
چیست دولت؟ کین دوادو با لت است
اولش دو دو به آخر لت بخور
جز درین ویرانه نبود مرگ خر
تو به جد کاری که بگرفتی به دست
عیبش این دم بر تو پوشیده شدهست
زان همیتانی بدادن تن به کار
که بپوشید از تو عیبش کردگار
هم چنین هر فکر که گرمی دران
عیب آن فکرت شدهست از تو نهان
بر تو گر پیدا شدی زو عیب و شین
زو رمیدی جانت بعد المشرقین
حال کاخر زو پشیمان میشوی
گر بود این حالت اول کی دوی؟
پس بپوشید اول آن بر جان ما
تا کنیم آن کار بر وفق قضا
چون قضا آورد حکم خود پدید
چشم وا شد تا پشیمانی رسید
این پشیمانی قضای دیگراست
این پشیمانی بهل حق را پرست
ور کنی عادت پشیمان خور شوی
زین پشیمانی پشیمانتر شوی
نیم عمرت در پریشانی رود
نیم دیگر در پشیمانی رود
ترک این فکر و پریشانی بگو
حال و یار و کار نیکوتر بجو
ور نداری کار نیکوتر به دست
پس پشیمانیت بر فوت چه است؟
گر همیدانی ره نیکو پرست
ور ندانی چون بدانی کین بد است؟
بد ندانی تا ندانی نیک را
ضد را از ضد توان دید ای فتی
چون ز ترک فکراین عاجزشدی
از گنه آن گاه هم عاجز بدی
چون بدی عاجز پشیمانی ز چیست؟
عاجزی را باز جو کز جذب کیست؟
عاجزی بیقادری اندر جهان
کس ندیدهست و نباشد این بدان
هم چنین هر آرزو که میبری
تو ز عیب آن حجابی اندری
ور نمودی علت آن آرزو
خود رمیدی جان تو زان جست و جو
گر نمودی عیب آن کار او تورا
کس نبردی کش کشان آن سو تورا
وان دگر کار کز آن هستی نفور
زان بود که عیبش آمد در ظهور
ای خدای رازدان خوشسخن
عیب کار بد ز ما پنهان مکن
عیب کار نیک را منما به ما
تا نگردیم از روش سرد و هبا
هم بر آن عادت سلیمان سنی
رفت در مسجد میان روشنی
قاعدهی هر روز را میجست شاه
که ببیند مسجد اندر نو گیاه
دل ببیند سر بدان چشم صفی
آن حشایش که شد از عامه خفی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۱ - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
صوفییی درباغ ازبهر گشاد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت اوبه خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسبی؟ آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفته ست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثار آثار است بس
باغها و سبزهها درعین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوهها اندر دل است
عکس لطف آن برین آب و گل است
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دارالغرور
این غرور آن است یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت کده
میگریزند از اصول باغها
بر خیالی میکنند آن لاغها
چون که خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سود است آن نظر؟
پس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط واحسرتا
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
صوفیانه روی بر زانو نهاد
پس فرو رفت اوبه خود اندر نغول
شد ملول از صورت خوابش فضول
که چه خسبی؟ آخر اندر رز نگر
این درختان بین و آثار و خضر
امر حق بشنو که گفته ست انظروا
سوی این آثار رحمت آر رو
گفت آثارش دل است ای بوالهوس
آن برون آثار آثار است بس
باغها و سبزهها درعین جان
بر برون عکسش چو در آب روان
آن خیال باغ باشد اندر آب
که کند از لطف آب آن اضطراب
باغها و میوهها اندر دل است
عکس لطف آن برین آب و گل است
گر نبودی عکس آن سرو سرور
پس نخواندی ایزدش دارالغرور
این غرور آن است یعنی این خیال
هست از عکس دل و جان رجال
جمله مغروران برین عکس آمده
بر گمانی کین بود جنت کده
میگریزند از اصول باغها
بر خیالی میکنند آن لاغها
چون که خواب غفلت آیدشان به سر
راست بینند و چه سود است آن نظر؟
پس به گورستان غریو افتاد و آه
تا قیامت زین غلط واحسرتا
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
یعنی او از اصل این رز بوی برد
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۲ - قصهٔ رستن خروب در گوشهٔ مسجد اقصی و غمگین شدن سلیمان علیهالسلام از آن چون به سخن آمد با او و خاصیت و نام خود بگفت
پس سلیمان دید اندر گوشهیی
نوگیاهی رسته همچون خوشهیی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بیگمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ میکردی در آن
کت همیدادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بیره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بیرشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غرارهی پر حسد
منت او را خدا هم میکشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفتهست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزهاش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
نوگیاهی رسته همچون خوشهیی
دید بس نادرگیاهی سبز و تر
می ربود آن سبزی اش نور از بصر
پس سلامش کرد درحال آن حشیش
او جوابش گفت و بشکفت از خوشیش
گفت نامت چیست؟ برگو بی دهان
گفت خروب است ای شاه جهان
گفت اندر تو چه خاصت بود؟
گفت من رستم مکان ویران شود
من که خروبم خراب منزلم
هادم بنیاد این آب و گلم
پس سلیمان آن زمان دانست زود
که اجل آمد سفر خواهد نمود
گفت تا من هستم این مسجد یقین
در خلل ناید ز آفات زمین
تا که من باشم وجود من بود
مسجداقصی مخلخل کی شود؟
پس که هدم مسجد ما بیگمان
نبود الا بعد مرگ ما بدان
مسجد است آن دل که جسمش ساجد است
یا ربد خروب هرجا مسجد است
یار بد چون رست در تو مهر او
هین ازو بگریزوکم کن گفت و گو
برکن از بیخش که گر سر برزند
مر تورا و مسجدت را بر کند
عاشقا خروب تو آمد کژی
همچو طفلان سوی کژ چون میغژی؟
خویش مجرم دان و مجرم گو مترس
تا ندزدد از تو آن استاد درس
چون بگویی جاهلم تعلیم ده
این چنین انصاف از ناموس به
از پدر آموز ای روشن جبین
ربنا گفت و ظلمنا پیش از این
نه بهانه کرد و نه تزویر ساخت
نه لوای مکر و حیلت برفراخت
باز آن ابلیس بحث آغاز کرد
که بدم من سرخ رو کردیم زرد
رنگ رنگ توست صباغم تویی
اصل جرم و آفت و داغم تویی
هین بخوان رب بما آغویتنی
تا نگردی جبری و کژکم تنی
بر درخت جبر تا کی برجهی؟
اختیار خویش را یک سو نهی؟
همچو آن ابلیس و ذریات او
با خدا در جنگ و اندر گفت و گو
چون بود اکراه با چندان خوشی
که تو در عصیان همی دامن کشی؟
آن چنان خوش کس رود در مکرهی
کس چنان رقصان دود در گمرهی؟
بیست مرده جنگ میکردی در آن
کت همیدادند پند آن دیگران
که صواب این است و راه این است و بس
کی زند طعنه مرا جز هیچ کس؟
کی چنین گوید کسی کو مکره است؟
چون چنین جنگد کسی کو بیره است؟
هرچه نفست خواست داری اختیار
هرچه عقلت خواست آری اضطرار
داند او کو نیک بخت و محرم است
زیرکی زابلیس و عشق از آدم است
زیرکی سباحی آمد در بحار
کم رهد غرق است و او پایان کار
هل سباحت را رها کن کبر و کین
نیست جیحون نیست جو دریاست این
وان گهان دریای ژرف بی پناه
در رباید هفت دریا را چو کاه
عشق چون کشتی بود بهر خواص
کم بود آفت بود اغلب خلاص
زیرکی بفروش و حیرانی بخر
زیرکی ظن است و حیرانی نظر
عقل قربان کن به پیش مصطفی
حسبی الله گو که الله ام کفی
همچو کنعان سر ز کشتی وا مکش
که غرورش داد نفس زیرکش
که برآیم برسر کوه مشید
منت نوحم چرا باید کشید؟
چون رمی از منتش ای بیرشد
که خدا هم منت او می کشد؟
چون نباشد منتش بر جان ما
چون که شکرو منتش گوید خدا؟
توچه دانی ای غرارهی پر حسد
منت او را خدا هم میکشد
کاشکی او آشنا ناموختی
تا طمع در نوح و کشتی دوختی
کاش چون طفل از حیل جاهل بدی
تا چو طفلان چنگ در مادر زدی
یا به علم نقل کم بودی ملی
علم وحی دل ربودی از ولی
با چنین نوری چو پیش آری کتاب
جان وحی آسای تو آرد عتاب
چون تیمم با وجود آب دان
علم نقلی با دم قطب زمان
خویش ابله کن تبع می رو سپس
رستگی زین ابلهی یابی و بس
اکثر اهل الجنة البله ای پسر
بهر این گفتهست سلطان البشر
زیرکی چون کبر و بادانگیز توست
ابلهی شو تا بماند دل درست
ابلهی نه کو به مسخرگی دو توست
ابلهی کو واله و حیران توست
ابلهانند آن زنان دست بر
از کف ابله وز رخ یوسف نذر
عقل را قربان کن اندر عشق دوست
عقلها باری از آن سویست کوست
عقلها آن سو فرستاده عقول
مانده این سو که نه معشوق است گول
زین سر از حیرت گر این عقلت رود
هر سر مویت سر و عقلی شود
نیست آن سو رنج فکرت بر دماغ
که دماغ و عقل روید دشت و باغ
سوی دشت از دشت نکته بشنوی
سوی باغ آیی شود نخلت روی
اندر این ره ترک کن طاق و طرنب
تا قلاووزت نجنبد تو مجنب
هرکه او بی سر بجنبد دم بود
جنبشش چون جنبش گزدم بود
کژرو و شبکور و زشت و زهرناک
پیشه او خستن اجسام پاک
سر بکوب آن را که سرش این بود
خلق و خوی مستمرش این بود
خود صلاح اوست آن سر کوفتن
تا رهد جان ریزهاش زان شوم تن
واستان از دست دیوانه سلاح
تا زتو راضی شود عدل و صلاح
چون سلاحش هست و عقلش نه ببند
دست او را ورنه آرد صد گزند
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۶ - در تفسیر این حدیث مصطفی علیهالسلام کی ان الله تعالی خلق الملائکة و رکب فیهم العقل و خلق البهائم و رکب فیها الشهوة و خلق بنی آدم و رکب فیهم العقل و الشهوة فمن غلب عقله شهوته فهو اعلی من الملائکة و من غلب شهوته عقله فهو ادنی من البهائم
در حدیث آمد که یزدان مجید
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشتهست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدند
همچو عیسی با ملک ملحق شدند
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود
خر شود چون جان او بیآن شود
زان که جانی کان ندارد هست پست
این سخن حق است و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخراست
که عماد بود گاو و اشتراست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را یا دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زان که نسبت کو به یقظه نوم را؟
روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن که خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
خلق عالم را سه گونه آفرید
یک گره را جمله عقل و علم و جود
آن فرشتهست او نداند جز سجود
نیست اندر عنصرش حرص و هوا
نور مطلق زنده از عشق خدا
یک گروه دیگر از دانش تهی
همچو حیوان از علف در فربهی
او نبیند جز که اصطبل و علف
از شقاوت غافل است و از شرف
این سوم هست آدمیزاد و بشر
نیم او ز افرشته و نیمیش خر
نیم خر خود مایل سفلی بود
نیم دیگر مایل عقلی بود
آن دو قوم آسوده از جنگ و حراب
وین بشر با دو مخالف در عذاب
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند
آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گره مستغرق مطلق شدند
همچو عیسی با ملک ملحق شدند
نقش آدم لیک معنی جبرئیل
رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته وز زهد و جهاد
گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند
خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی دریشان بود رفت
تنگ بود آن خانه و آن وصف زفت
مرده گردد شخص کو بیجان شود
خر شود چون جان او بیآن شود
زان که جانی کان ندارد هست پست
این سخن حق است و صوفی گفته است
او ز حیوانها فزونتر جان کند
در جهان باریک کاریها کند
مکر و تلبیسی که او داند تنید
آن ز حیوان دیگر ناید پدید
جامههای زرکشی را بافتن
درها از قعر دریا یافتن
خردهکاریهای علم هندسه
یا نجوم و علم طب و فلسفه
که تعلق با همین دنیاستش
ره به هفتم آسمان بر نیستش
این همه علم بنای آخراست
که عماد بود گاو و اشتراست
بهر استبقای حیوان چند روز
نام آن کردند این گیجان رموز
علم راه حق و علم منزلش
صاحب دل داند آن را یا دلش
پس درین ترکیب حیوان لطیف
آفرید و کرد با دانش الیف
نام کالانعام کرد آن قوم را
زان که نسبت کو به یقظه نوم را؟
روح حیوانی ندارد غیر نوم
حسهای منعکس دارند قوم
یقظه آمد نوم حیوانی نماند
انعکاس حس خود از لوح خواند
همچو حس آن که خواب او را ربود
چون شد او بیدار عکسیت نمود
لاجرم اسفل بود از سافلین
ترک او کن لا احب الافلین
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۵۷ - در تفسیر این آیت کی و اما الذین فی قلوبهم مرض فزادتهم رجسا و قوله یضل به کثیرا و یهدی به کثیرا
زان که استعداد تبدیل و نبرد
بودش از پستی و آن را فوت کرد
باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست
زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست
گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بیعقلیاش افزون شود
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اولش
بودش از پستی و آن را فوت کرد
باز حیوان را چو استعداد نیست
عذر او اندر بهیمی روشنیست
زو چو استعداد شد کان رهبرست
هر غذایی کو خورد مغز خرست
گر بلادر خورد او افیون شود
سکته و بیعقلیاش افزون شود
ماند یک قسم دگر اندر جهاد
نیم حیوان نیم حی با رشاد
روز و شب در جنگ و اندر کشمکش
کرده چالیش آخرش با اولش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۱ - نصیحت دنیا اهل دنیا را به زبان حال و بیوفایی خود را نمودن به وفا طمع دارندگان ازو
گفت بنمودم دغل لیکن تورا
از نصیحت باز گفتم ماجرا
هم چنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوشپیام
وآن فسادش گفته رو من لا شیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمینتنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقلبر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
واخر آن رسواییاش بین و فساد
زان که او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش میگریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدهست و سلسله
هم چنین هر جزو عالم میشمر
اول و آخر درآرش در نظر
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخربینتر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چون که اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهانبینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالیپرست
زان بود که مرد پایان بینترست
مرد کندر عاقبتبینی خم است
او ز اهل عاقبت چون زن کم است
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهی خارم ای خوش گرم دار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوب است کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهی اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آن کو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهیی نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی به شست
برد مقناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا برمیتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدهست امام
از نصیحت باز گفتم ماجرا
هم چنین دنیا اگر چه خوش شکفت
بانگ زد هم بیوفایی خویش گفت
اندرین کون و فساد ای اوستاد
آن دغل کون و نصیحت آن فساد
کون میگوید بیا من خوشپیام
وآن فسادش گفته رو من لا شیام
ای ز خوبی بهاران لب گزان
بنگر آن سردی و زردی خزان
روز دیدی طلعت خورشید خوب
مرگ او را یاد کن وقت غروب
بدر را دیدی برین خوش چار طاق
حسرتش را هم ببین اندر محاق
کودکی از حسن شد مولای خلق
بعد فردا شد خرف رسوای خلق
گر تن سیمینتنان کردت شکار
بعد پیری بین تنی چون پنبهزار
ای بدیده لوتهای چرب خیز
فضلهٔ آن را ببین در آبریز
مر خبث را گو که آن خوبیت کو
بر طبق آن ذوق و آن نغزی و بو؟
گوید او آن دانه بد من دام آن
چون شدی تو صید شد دانه نهان
بس انامل رشک استادان شده
در صناعت عاقبت لرزان شده
نرگس چشم خمار همچو جان
آخر اعمش بین و آب از وی چکان
حیدری کندر صف شیران رود
آخر او مغلوب موشی میشود
طبع تیز دوربین محترف
چون خر پیرش ببین آخر خرف
زلف جعد مشکبار عقلبر
آخرا چون دم زشت خنگ خر
خوش ببین کونش ز اول باگشاد
واخر آن رسواییاش بین و فساد
زان که او بنمود پیدا دام را
پیش تو بر کند سبلت خام را
پس مگو دنیا به تزویرم فریفت
ورنه عقل من ز دامش میگریخت
طوق زرین و حمایل بین هله
غل و زنجیری شدهست و سلسله
هم چنین هر جزو عالم میشمر
اول و آخر درآرش در نظر
هر که آخربینتر او مسعودتر
هر که آخربینتر او مطرودتر
روی هر یک چون مه فاخر ببین
چون که اول دیده شد آخر ببین
تا نباشی همچو ابلیس اعوری
نیم بیند نیم نی چون ابتری
دید طین آدم و دینش ندید
این جهان دید آن جهانبینش ندید
فضل مردان بر زنان ای بو شجاع
نیست بهر قوت و کسب و ضیاع
ورنه شیر و پیل را بر آدمی
فضل بودی بهر قوت ای عمی
فضل مردان بر زن ای حالیپرست
زان بود که مرد پایان بینترست
مرد کندر عاقبتبینی خم است
او ز اهل عاقبت چون زن کم است
از جهان دو بانگ میآید به ضد
تا کدامین را تو باشی مستعد
آن یکی بانگش نشور اتقیا
وان یکی بانگش فریب اشقیا
من شکوفهی خارم ای خوش گرم دار
گل بریزد من بمانم شاخ خار
بانگ اشکوفهش که اینک گلفروش
بانگ خار او که سوی ما مکوش
این پذیرفتی بماندی زان دگر
که محب از ضد محبوب است کر
آن یکی بانگ این که اینک حاضرم
بانگ دیگر بنگر اندر آخرم
حاضریام هست چون مکر و کمین
نقش آخر ز آینهی اول ببین
چون یکی زین دو جوال اندر شدی
آن دگر را ضد و نا درخور شدی
ای خنک آن کو ز اول آن شنید
کش عقول و مسمع مردان شنید
خانه خالی یافت و جا را او گرفت
غیر آنش کژ نماید یا شگفت
کوزهیی نو کو به خود بولی کشید
آن خبث را آب نتواند برید
در جهان هر چیز چیزی میکشد
کفر کافر را و مرشد را رشد
کهربا هم هست و مقناطیس هست
تا تو آهن یا کهی آیی به شست
برد مقناطیست ار تو آهنی
ور کهی بر کهربا برمیتنی
آن یکی چون نیست با اخیار یار
لاجرم شد پهلوی فجار جار
هست موسی پیش قبطی بس ذمیم
هست هامان پیش سبطی بس رجیم
جان هامان جاذب قبطی شده
جان موسی طالب سبطی شده
معدهٔ خر که کشد در اجتذاب
معدهٔ آدم جذوب گندم آب
گر تو نشناسی کسی را از ظلام
بنگر او را کوش سازیدهست امام
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۲ - بیان آنک عارف را غذاییست از نور حق کی ابیت عند ربی یطعمنی و یسقینی و قوله الجوع طعام الله یحیی به ابدان الصدیقین ای فی الجوع یصل طعامالله
زان که هر کره پی مادر رود
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنیست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی؟
ظلم بودی کی نگهبانی بدی؟
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود؟
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبهیی بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمهست بس واهیطناب
زرق چون برق است و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن رهروان
این جهان و اهل او بیحاصلاند
هر دو اندر بیوفایی یک دلاند
زادهٔ دنیا چو دنیا بیوفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند؟
معجزات از همدگر کی بستدند؟
کی شود پژمرده میوهی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بیعهداست زان رو کشتنی است
او دنی و قبلهگاه او دنیست
نفسها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خردهدان
قبلهاش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مردهیی زنده پدید
تا نیاید وحی تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعوناند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بودهست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونیست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علتها علیل
تا بدان جنسیتش پیدا شود
آدمی را شیر از سینه رسد
شیر خر از نیم زیرینه رسد
عدل قسامست و قسمت کردنیست
این عجب که جبر نی و ظلم نیست
جبر بودی کی پشیمانی بدی؟
ظلم بودی کی نگهبانی بدی؟
روز آخر شد سبق فردا بود
راز ما را روز کی گنجا بود؟
ای بکرده اعتماد واثقی
بر دم و بر چاپلوس فاسقی
قبهیی بر ساختستی از حباب
آخر آن خیمهست بس واهیطناب
زرق چون برق است و اندر نور آن
راه نتوانند دیدن رهروان
این جهان و اهل او بیحاصلاند
هر دو اندر بیوفایی یک دلاند
زادهٔ دنیا چو دنیا بیوفاست
گرچه رو آرد به تو آن رو قفاست
اهل آن عالم چو آن عالم ز بر
تا ابد در عهد و پیمان مستمر
خود دو پیغمبر به هم کی ضد شدند؟
معجزات از همدگر کی بستدند؟
کی شود پژمرده میوهی آن جهان؟
شادی عقلی نگردد اندهان
نفس بیعهداست زان رو کشتنی است
او دنی و قبلهگاه او دنیست
نفسها را لایق است این انجمن
مرده را درخور بود گور و کفن
نفس اگر چه زیرک است و خردهدان
قبلهاش دنیاست او را مرده دان
آب وحی حق بدین مرده رسید
شد ز خاک مردهیی زنده پدید
تا نیاید وحی تو غره مباش
تو بدان گلگونهٔ طال بقاش
بانگ و صیتی جو که آن خامل نشد
تاب خورشیدی که آن آفل نشد
آن هنرهای دقیق و قال و قیل
قوم فرعوناند اجل چون آب نیل
رونق و طاق و طرنب و سحرشان
گرچه خلقان را کشد گردن کشان
سحرهای ساحران دان جمله را
مرگ چوبی دان که آن گشت اژدها
جادویها را همه یک لقمه کرد
یک جهان پر شب بد آن را صبح خورد
نور از آن خوردن نشد افزون و بیش
بل همان سانست کو بودهست پیش
در اثر افزون شد و در ذات نی
ذات را افزونی و آفات نی
حق ز ایجاد جهان افزون نشد
آنچه اول آن نبود اکنون نشد
لیک افزون گشت اثر ز ایجاد خلق
در میان این دو افزونیست فرق
هست افزونی اثر اظهار او
تا پدید آید صفات و کار او
هست افزونی هر ذاتی دلیل
کو بود حادث به علتها علیل
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۳ - تفسیر اوجس فی نفسه خیفة موسی قلنا لا تخف انک انت الا علی
گفت موسی سحر هم حیران کنیست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بیتمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزهی موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شدهست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایب است
میبرندت از عزیزی دست دست
قلب میگوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همیگوید بلی ای خواجهتاش
لیک میآید محک آماده باش
مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کاخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکستهدل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکستهبند در دم بسته شد
فضل مسها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی تو را رسوا کند
بنگر آنها را که آخر دیدهاند
حسرت جانها و رشک دیدهاند
بنگر آنها را که حالی دیدهاند
سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند
پیش حالیبین که در جهل است و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلط انداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
چون کنم کین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم
عقل بیتمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف
موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهد خود سحر افتخار
چون عصا شد مار آنها گشت عار
هر کسی را دعوی حسن و نمک
سنگ مرگ آمد نمکها را محک
سحر رفت و معجزهی موسی گذشت
هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشت سحر جز لعنت چه ماند؟
بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شدهست از مرد و زن
در صف آ ای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافستت محک چون غایب است
میبرندت از عزیزی دست دست
قلب میگوید ز نخوت هر دمم
ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همیگوید بلی ای خواجهتاش
لیک میآید محک آماده باش
مرگ تن هدیهست بر اصحاب راز
زر خالص را چه نقصانست گاز
قلب اگر در خویش آخربین بدی
آن سیه کاخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا
دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی
عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکستهدل شدی از حال خویش
جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد
از شکستهبند در دم بسته شد
فضل مسها را سوی اکسیر راند
آن زراندود از کرم محروم ماند
ای زراندوده مکن دعوی ببین
که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند
چشم بندی تو را رسوا کند
بنگر آنها را که آخر دیدهاند
حسرت جانها و رشک دیدهاند
بنگر آنها را که حالی دیدهاند
سر فاسد ز اصل سر ببریدهاند
پیش حالیبین که در جهل است و شک
صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان
داد بر باد هلاکت ای جوان
نیست نقدی کش غلط انداز نیست
وای آن جان کش محک و گاز نیست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۰ - نقصان اجرای جان و دل صوفی از طعام الله
صوفییی از فقر چون در غم شود
عین فقرش دایه و مطعم شود
زان که جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است
آن که سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او
این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبهش در گردد و او یم شود
زان جرای خاص هر کآگاه شد
او سزای قرب و اجریگاه شد
زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سمنزار رضا آشفته است
همچنانک آن شخص نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
رقعهاش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وانداد
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولی تر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرع است او نجوید اصل هیچ
احمق است و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
آسمانها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چه کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بیخبر
آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحبعلم
جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را
بر دریده جنبش او پردهها
صورتش کرم است و معنی اژدها
آتشی کاول ز آهن میجهد
او قدم بس سست بیرون مینهد
دایهاش پنبهست اول لیک اخیر
میرساند شعلهها او تا اثیر
مرد اول بستهٔ خواب و خوراست
آخر الامر از ملایک برتراست
در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآیدت بر سها
عالم تاریک روشن میکند
کندهٔ آهن به سوزن میکند
گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه زروح است و نه از روحانی است
جسم را نبود از آن عز بهرهیی
جسم پیش بحر جان چون قطرهیی
جسم از جان روزافزون میشود
چون رود جان جسم بین چون میشود
حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولانکنیست
تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
نور بی این چشم میبیند به خواب
چشم بیاین نور چه بود؟ جز خراب؟
جان ز ریش و سبلت تن فارغ است
لیک تن بیجان بود مردار و پست
بارنامهی روح حیوانی است این
پیشتر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان
عین فقرش دایه و مطعم شود
زان که جنت از مکاره رسته است
رحم قسم عاجزی اشکسته است
آن که سرها بشکند او از علو
رحم حق و خلق ناید سوی او
این سخن آخر ندارد وان جوان
از کمی اجرای نان شد ناتوان
شاد آن صوفی که رزقش کم شود
آن شبهش در گردد و او یم شود
زان جرای خاص هر کآگاه شد
او سزای قرب و اجریگاه شد
زان جرای روح چون نقصان شود
جانش از نقصان آن لرزان شود
پس بداند که خطایی رفته است
که سمنزار رضا آشفته است
همچنانک آن شخص نقصان کشت
رقعه سوی صاحب خرمن نبشت
رقعهاش بردند پیش میر داد
خواند او رقعه جوابی وانداد
گفت او را نیست الا درد لوت
پس جواب احمق اولی تر سکوت
نیستش درد فراق و وصل هیچ
بند فرع است او نجوید اصل هیچ
احمق است و مردهٔ ما و منی
کز غم فرعش فراغ اصل نی
آسمانها و زمین یک سیب دان
کز درخت قدرت حق شد عیان
تو چه کرمی در میان سیب در
وز درخت و باغبانی بیخبر
آن یکی کرمی دگر در سیب هم
لیک جانش از برون صاحبعلم
جنبش او وا شکافد سیب را
بر نتابد سیب آن آسیب را
بر دریده جنبش او پردهها
صورتش کرم است و معنی اژدها
آتشی کاول ز آهن میجهد
او قدم بس سست بیرون مینهد
دایهاش پنبهست اول لیک اخیر
میرساند شعلهها او تا اثیر
مرد اول بستهٔ خواب و خوراست
آخر الامر از ملایک برتراست
در پناه پنبه و کبریتها
شعله و نورش برآیدت بر سها
عالم تاریک روشن میکند
کندهٔ آهن به سوزن میکند
گرچه آتش نیز هم جسمانی است
نه زروح است و نه از روحانی است
جسم را نبود از آن عز بهرهیی
جسم پیش بحر جان چون قطرهیی
جسم از جان روزافزون میشود
چون رود جان جسم بین چون میشود
حد جسمت یک دو گز خود بیش نیست
جان تو تا آسمان جولانکنیست
تا به بغداد و سمرقند ای همام
روح را اندر تصور نیم گام
دو درم سنگ است پیه چشمتان
نور روحش تا عنان آسمان
نور بی این چشم میبیند به خواب
چشم بیاین نور چه بود؟ جز خراب؟
جان ز ریش و سبلت تن فارغ است
لیک تن بیجان بود مردار و پست
بارنامهی روح حیوانی است این
پیشتر رو روح انسانی ببین
بگذر از انسان هم و از قال و قیل
تا لب دریای جان جبرئیل
بعد از آنت جان احمد لب گزد
جبرئیل از بیم تو واپس خزد
گوید ار آیم به قدر یک کمان
من به سوی تو بسوزم در زمان
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۴ - رقعهٔ دیگر نوشتن آن غلام پیش شاه چون جواب آن رقعهٔ اول نیافت
نامهٔ دیگر نوشت آن بدگمان
پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان
که یکی رقعه نبشتم پیش شه
ای عجب آن جا رسید و یافت ره؟
آن دگر را خواند هم آن خوب خد
هم نداد او را جواب و تن بزد
خشک میآورد او را شهریار
او مکرر کرد رقعه پنج بار
گفت حاجب آخر او بندهی شماست
گر جوابش بر نویسی هم رواست
از شهی تو چه کم گردد اگر
برغلام و بنده اندازی نظر؟
گفت این سهل است اما احمق است
مرد احمق زشت و مردود حق است
گرچه آمرزم گناه و زلتش
هم کند بر من سرایت علتش
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه این گر خبیث ناپسند
گر کم عقلی مبادا گبر را
شوم او بیآب دارد ابر را
نم نبارد ابر از شومی او
شهر شد ویرانه از بومی او
از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ویران عالمی را در فضوح
گفت پیغامبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول رهزن است
هر که او عاقل بود از جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضیام
زان که فیضی دارد از فیاضیام
نبود آن دشنام او بیفایده
نبود آن مهمانیاش بیمایده
احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوسهی کون خر را چاشنی
سبلتت گنده کند بیفایده
جامه از دیگش سیه بیمایده
مایده عقل است نی نان و شوی
نور عقل است ای پسر جان راغذی
نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش
زین خورشها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بود نه آن حر
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمههای نور را آکل شوی
عکس آن نوراست کین نان نان شدهست
فیض آن جان است کین جان جان شدهست
چون خوری یک بار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم؟
کو همیجوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جویها
کان رود در خانهیی از کویها
راه آبش بسته شد شد بینوا
از درون خویشتن جو چشمه را
پر ز تشنیع و نفیر و پر فغان
که یکی رقعه نبشتم پیش شه
ای عجب آن جا رسید و یافت ره؟
آن دگر را خواند هم آن خوب خد
هم نداد او را جواب و تن بزد
خشک میآورد او را شهریار
او مکرر کرد رقعه پنج بار
گفت حاجب آخر او بندهی شماست
گر جوابش بر نویسی هم رواست
از شهی تو چه کم گردد اگر
برغلام و بنده اندازی نظر؟
گفت این سهل است اما احمق است
مرد احمق زشت و مردود حق است
گرچه آمرزم گناه و زلتش
هم کند بر من سرایت علتش
صد کس از گرگین همه گرگین شوند
خاصه این گر خبیث ناپسند
گر کم عقلی مبادا گبر را
شوم او بیآب دارد ابر را
نم نبارد ابر از شومی او
شهر شد ویرانه از بومی او
از گر آن احمقان طوفان نوح
کرد ویران عالمی را در فضوح
گفت پیغامبر که احمق هر که هست
او عدو ماست و غول رهزن است
هر که او عاقل بود از جان ماست
روح او و ریح او ریحان ماست
عقل دشنامم دهد من راضیام
زان که فیضی دارد از فیاضیام
نبود آن دشنام او بیفایده
نبود آن مهمانیاش بیمایده
احمق ار حلوا نهد اندر لبم
من از آن حلوای او اندر تبم
این یقین دان گر لطیف و روشنی
نیست بوسهی کون خر را چاشنی
سبلتت گنده کند بیفایده
جامه از دیگش سیه بیمایده
مایده عقل است نی نان و شوی
نور عقل است ای پسر جان راغذی
نیست غیر نور آدم را خورش
از جز آن جان نیابد پرورش
زین خورشها اندک اندک باز بر
کین غذای خر بود نه آن حر
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمههای نور را آکل شوی
عکس آن نوراست کین نان نان شدهست
فیض آن جان است کین جان جان شدهست
چون خوری یک بار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور
عقل دو عقل است اول مکسبی
که در آموزی چو در مکتب صبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی وز علوم خوب و بکر
عقل تو افزون شود بر دیگران
لیک تو باشی ز حفظ آن گران
لوح حافظ باشی اندر دور و گشت
لوح محفوظ اوست کو زین در گذشت
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمهٔ آن در میان جان بود
چون ز سینه آب دانش جوش کرد
نه شود گنده نه دیرینه نه زرد
ور ره نبعش بود بسته چه غم؟
کو همیجوشد ز خانه دم به دم
عقل تحصیلی مثال جویها
کان رود در خانهیی از کویها
راه آبش بسته شد شد بینوا
از درون خویشتن جو چشمه را
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۷ - اعتراض کردن معترضی بر رسول علیهالسلام بر امیر کردن آن هذیلی
چون پیمبر سروری کرد از هذیل
از برای لشکر منصور خیل
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
اعتراض و لانسلم بر فراشت
خلق را بنگر که چون ظلمانیاند
در متاع فانییی چون فانیاند
از تکبر جمله اندر تفرقه
مرده از جان زندهاند ازمخرقه
این عجب که جان به زندان اندراست
وان گهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان
میزند بر دامنش جوی روان
دایما پهلو به پهلو بیقرار
پهلوی آرامگاه و پشتدار
نور پنهان است و جست و جو گواه
کز گزافه دل نمیجوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت همچون موکل میکشد
که بجو ای ضال منهاج رشد
هست منهاج و نهان در مکمن است
یافتش رهن گزافه جستن است
تفرقهجویان جمع اندر کمین
تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن
کان دهندهی زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در
کی بدی گر نیستی کس مژدهور؟
صد هزار آلودگان آبجو
کی بدندی گر نبودی آب جو؟
بر زمین پهلوت را آرام نیست
دان که در خانه لحاف و بستریست
بیمقرگاهی نباشد بیقرار
بیخمار اشکن نباشد این خمار
گفت نه نه یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سر لشکر مباد
هم تو گفتستی و گفت تو گوا
پیر باید پیر باید پیشوا
یا رسولالله درین لشکر نگر
هست چندین پیر و از وی پیشتر
زین درخت آن برگ زردش را مبین
سیبهای پختهٔ او را بچین
برگهای زرد او خود کی تهیست؟
این نشان پختگی و کاملیست
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته میآرد نوید
برگهای نو رسیدهی سبزفام
شد نشان آن که آن میوهست خام
برگ بیبرگی نشان عارفیست
زردی زر سرخ رویی صارفیست
آن که او گل عارض است ارنو خط است
او به مکتب گاه مخبر نوخط است
حرفهای خط او کژمژ بود
مزمن عقل است اگر تن میدود
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
یافت عقل او دو پر بر اوج راند
گر مثل خواهی به جعفر در نگر
داد حق بر جای دست و پاش پر
بگذر از زر کین سخن شد محتجب
همچو سیماب این دلم شد مضطرب
زندرونم صدخموش خوشنفس
دست بر لب میزند یعنی که بس
خامشی بحراست و گفتن همچو جو
بحر میجوید تورا جو را مجو
از اشارتهای دریا سر متاب
ختم کن والله اعلم بالصواب
هم چنین پیوسته کرد آن بیادب
پیش پیغامبر سخن زان سرد لب
دست میدادش سخن او بیخبر
که خبر هرزه بود پیش نظر
این خبرها از نظر خود نایب است
بهر حاضر نیست بهر غایب است
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش او معزول شد
چون که با معشوق گشتی هم نشین
دفع کن دلا لگان را بعد ازین
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
همچنان شرمین بگو با امر ساز
هم چنین که من درین زیبا فسون
با ضیاء الحق حسامالدین کنون
چون که کوته میکنم من از رشد
او به صد نوعم به گفتن میکشد
ای حسامالدین ضیای ذوالجلال
چون که میبینی چه میجویی مقال؟
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمرا و قل لی انها
بر دهان توست این دم جام او
گوش میگوید که قسم گوش کو؟
قسم تو گرمیست نک گرمی و مست
گفت حرص من ازین افزونتراست
از برای لشکر منصور خیل
بوالفضولی از حسد طاقت نداشت
اعتراض و لانسلم بر فراشت
خلق را بنگر که چون ظلمانیاند
در متاع فانییی چون فانیاند
از تکبر جمله اندر تفرقه
مرده از جان زندهاند ازمخرقه
این عجب که جان به زندان اندراست
وان گهی مفتاح زندانش به دست
پای تا سر غرق سرگین آن جوان
میزند بر دامنش جوی روان
دایما پهلو به پهلو بیقرار
پهلوی آرامگاه و پشتدار
نور پنهان است و جست و جو گواه
کز گزافه دل نمیجوید پناه
گر نبودی حبس دنیا را مناص
نه بدی وحشت نه دل جستی خلاص
وحشتت همچون موکل میکشد
که بجو ای ضال منهاج رشد
هست منهاج و نهان در مکمن است
یافتش رهن گزافه جستن است
تفرقهجویان جمع اندر کمین
تو درین طالب رخ مطلوب بین
مردگان باغ برجسته ز بن
کان دهندهی زندگی را فهم کن
چشم این زندانیان هر دم به در
کی بدی گر نیستی کس مژدهور؟
صد هزار آلودگان آبجو
کی بدندی گر نبودی آب جو؟
بر زمین پهلوت را آرام نیست
دان که در خانه لحاف و بستریست
بیمقرگاهی نباشد بیقرار
بیخمار اشکن نباشد این خمار
گفت نه نه یا رسول الله مکن
سرور لشکر مگر شیخ کهن
یا رسول الله جوان ار شیرزاد
غیر مرد پیر سر لشکر مباد
هم تو گفتستی و گفت تو گوا
پیر باید پیر باید پیشوا
یا رسولالله درین لشکر نگر
هست چندین پیر و از وی پیشتر
زین درخت آن برگ زردش را مبین
سیبهای پختهٔ او را بچین
برگهای زرد او خود کی تهیست؟
این نشان پختگی و کاملیست
برگ زرد ریش و آن موی سپید
بهر عقل پخته میآرد نوید
برگهای نو رسیدهی سبزفام
شد نشان آن که آن میوهست خام
برگ بیبرگی نشان عارفیست
زردی زر سرخ رویی صارفیست
آن که او گل عارض است ارنو خط است
او به مکتب گاه مخبر نوخط است
حرفهای خط او کژمژ بود
مزمن عقل است اگر تن میدود
پای پیر از سرعت ار چه باز ماند
یافت عقل او دو پر بر اوج راند
گر مثل خواهی به جعفر در نگر
داد حق بر جای دست و پاش پر
بگذر از زر کین سخن شد محتجب
همچو سیماب این دلم شد مضطرب
زندرونم صدخموش خوشنفس
دست بر لب میزند یعنی که بس
خامشی بحراست و گفتن همچو جو
بحر میجوید تورا جو را مجو
از اشارتهای دریا سر متاب
ختم کن والله اعلم بالصواب
هم چنین پیوسته کرد آن بیادب
پیش پیغامبر سخن زان سرد لب
دست میدادش سخن او بیخبر
که خبر هرزه بود پیش نظر
این خبرها از نظر خود نایب است
بهر حاضر نیست بهر غایب است
هر که او اندر نظر موصول شد
این خبرها پیش او معزول شد
چون که با معشوق گشتی هم نشین
دفع کن دلا لگان را بعد ازین
هر که از طفلی گذشت و مرد شد
نامه و دلاله بر وی سرد شد
نامه خواند از پی تعلیم را
حرف گوید از پی تفهیم را
پیش بینایان خبر گفتن خطاست
کان دلیل غفلت و نقصان ماست
پیش بینا شد خموشی نفع تو
بهر این آمد خطاب انصتوا
گر بفرماید بگو بر گوی خوش
لیک اندک گو دراز اندر مکش
ور بفرماید که اندر کش دراز
همچنان شرمین بگو با امر ساز
هم چنین که من درین زیبا فسون
با ضیاء الحق حسامالدین کنون
چون که کوته میکنم من از رشد
او به صد نوعم به گفتن میکشد
ای حسامالدین ضیای ذوالجلال
چون که میبینی چه میجویی مقال؟
این مگر باشد ز حب مشتهی
اسقنی خمرا و قل لی انها
بر دهان توست این دم جام او
گوش میگوید که قسم گوش کو؟
قسم تو گرمیست نک گرمی و مست
گفت حرص من ازین افزونتراست
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۹ - قصهٔ سبحانی ما اعظم شانی گفتن ابویزید قدس الله سره و اعتراض مریدان و جواب این مر ایشان را نه به طریق گفت زبان بلک از راه عیان
با مریدان آن فقیر محتشم
بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنهست چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایهی حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زان آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود؟
اوی او رفته پری خود او شده
ترک بیالهام تازیگو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی؟
شیرگیر ار خون نره شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگویی باده گفتهست آن سخن
بادهیی را میبود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور؟
که تو را از تو به کل خالی کند
تو شوی پست او سخن عالی کند
گر چه قرآن از لب پیغامبرست
هر که گوید حق نگفت او کافراست
چون همای بیخودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود
زان قویتر گفت کاول گفته بود
نیست اندر جبه ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما؟
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش میزدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه
کارد میزد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی میخلید
بازگونه از تن خود میدرید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآنکه او را زخم اندر سینه زد
سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد
وآن که آگه بود از آن صاحبقران
دل ندادش که زند زخم گران
نیمدانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحهها از خانهشان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کی دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی
چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بیخودی دوچار زد
با خود اندر دیدهٔ خود خار زد
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار
بر تن خود میزنی آن هوش دار
زان که بیخود فانی است و ایمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم تویی
ور ببینی عیسی و مریم تویی
او نه این است و نه آن او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست
چون رسید این جا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو
همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال
زان کنار بام غیب است ارتحال
گر نمیبینی کنار بام راز
روح میبیند که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمدهست
بر کنار کنگرهی شادی بدهست
جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط
بایزید آمد که نک یزدان منم
گفت مستانه عیان آن ذوفنون
لا اله الا انا ها فاعبدون
چون گذشت آن حال گفتندش صباح
تو چنین گفتی و این نبود صلاح
گفت این بار ار کنم من مشغله
کاردها بر من زنید آن دم هله
حق منزه از تن و من با تنم
چون چنین گویم بباید کشتنم
چون وصیت کرد آن آزادمرد
هر مریدی کاردی آماده کرد
مست گشت او باز از آن سغراق زفت
آن وصیتهاش از خاطر برفت
نقل آمد عقل او آواره شد
صبح آمد شمع او بیچاره شد
عقل چون شحنهست چون سلطان رسید
شحنهٔ بیچاره در کنجی خزید
عقل سایهی حق بود حق آفتاب
سایه را با آفتاب او چه تاب؟
چون پری غالب شود بر آدمی
گم شود از مرد وصف مردمی
هر چه گوید آن پری گفته بود
زین سری زان آن سری گفته بود
چون پری را این دم و قانون بود
کردگار آن پری خود چون بود؟
اوی او رفته پری خود او شده
ترک بیالهام تازیگو شده
چون به خود آید نداند یک لغت
چون پری را هست این ذات و صفت
پس خداوند پری و آدمی
از پری کی باشدش آخر کمی؟
شیرگیر ار خون نره شیر خورد
تو بگویی او نکرد آن باده کرد
ور سخن پردازد از زر کهن
تو بگویی باده گفتهست آن سخن
بادهیی را میبود این شر و شور
نور حق را نیست آن فرهنگ و زور؟
که تو را از تو به کل خالی کند
تو شوی پست او سخن عالی کند
گر چه قرآن از لب پیغامبرست
هر که گوید حق نگفت او کافراست
چون همای بیخودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیل تحیر در ربود
زان قویتر گفت کاول گفته بود
نیست اندر جبه ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما؟
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم پاکش میزدند
هر یکی چون ملحدان گرده کوه
کارد میزد پیر خود را بی ستوه
هر که اندر شیخ تیغی میخلید
بازگونه از تن خود میدرید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وان مریدان خسته و غرقاب خون
هر که او سوی گلویش زخم برد
حلق خود ببریده دید و زار مرد
وآنکه او را زخم اندر سینه زد
سینهاش بشکافت و شد مردهی ابد
وآن که آگه بود از آن صاحبقران
دل ندادش که زند زخم گران
نیمدانش دست او را بسته کرد
جان ببرد الا که خود را خسته کرد
روز گشت و آن مریدان کاسته
نوحهها از خانهشان برخاسته
پیش او آمد هزاران مرد و زن
کی دو عالم درج در یک پیرهن
این تن تو گر تن مردم بدی
چون تن مردم ز خنجر گم شدی
با خودی با بیخودی دوچار زد
با خود اندر دیدهٔ خود خار زد
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار
بر تن خود میزنی آن هوش دار
زان که بیخود فانی است و ایمن است
تا ابد در ایمنی او ساکن است
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش روی غیر آن جای نه
گر کنی تف سوی روی خود کنی
ور زنی بر آینه بر خود زنی
ور ببینی روی زشت آن هم تویی
ور ببینی عیسی و مریم تویی
او نه این است و نه آن او ساده است
نقش تو در پیش تو بنهاده است
چون رسید اینجا سخن لب در ببست
چون رسید این جا قلم درهم شکست
لب ببند ار چه فصاحت دست داد
دم مزن والله اعلم بالرشاد
برکنار بامی ای مست مدام
پست بنشین یا فرود آ والسلام
هر زمانی که شدی تو کامران
آن دم خوش را کنار بام دان
بر زمان خوش هراسان باش تو
همچو گنجش خفیه کن نه فاش تو
تا نیاید بر ولا ناگه بلا
ترس ترسان رو در آن مکمن هلا
ترس جان در وقت شادی از زوال
زان کنار بام غیب است ارتحال
گر نمیبینی کنار بام راز
روح میبیند که هستش اهتزاز
هر نکالی ناگهان کان آمدهست
بر کنار کنگرهی شادی بدهست
جز کنار بام خود نبود سقوط
اعتبار از قوم نوح و قوم لوط