عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۵۴
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۰۱
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۵۸
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۷
یا رب ز بخت ماست که شد ناله بی اثر
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
یا هرگز آه و ناله و زاری اثر نداشت
زان بی نشان ز هر که نشان جستم ای عجب
دیدم چو من ز هیچ نشانی خبر نداشت
گفتم علاج غم به دعای سحر کنم
غافل از اینکه تیره شب ما سحر نداشت
دردا که دوش طاعت سی سال خویش را
دادم به می فروش به یک جرعه برنداشت
دنیا و آخرت همه دادم به عشق و بس
شادم که این معامله یک جو ضرر نداشت
گر ترک عشق کرد صفایی عجب مدار
بیچاره تاب محنت از این بیشتر نداشت
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۳۰
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
شبیه ماه مکن طفل خردسال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
چو آفتاب نخواهی اگر زوال مرا
در این قفس چو مرا قدرت پریدن نیست
خوشم که سنگ حوادث شکست بال مرا
نهاد سر به بیابان ز غم دل وحشی
چو دید آهوی شیر افکن غزال مرا
هزار نکته ز اسرار عشق می گفتیم
نبسته بود اگر غم زبان لال مرا
به کوی باده فروشان قدم گذار و ببین
به دور جام چو جمشید جم جلال مرا
خیال طره ی آشفته تو تا دل شب
هزار بار پریشان کند خیال مرا
به صد امید نشاندم نهال آزادی
خدا کند، نکند باغبان نهال مرا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
سخت با دل، دل سخت تو به جنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
تا که را دل شکند شیشه و سنگ است این جا
در بهاران گل این باغ ز غم وا نشود
غنچه تا فصل خزان با دل تنگ است این جا
نکنم شکوه ز مژگان تو اما چه کنم
که دل آماج گه نوک خدنگ است این جا
از می میکده ی دهر مشو مست غرور
که به ساغر عوض شهد شرنگ است این جا
بی خطر کس نبرد گوهر از این لجه ی ژرف
کام دل در گرو کام نهنگ است این جا
من نه تنها به ره عشق ز پا افتادم
پای یک ران فلک خسته و لنگ است این جا
تا به سر حد جنونم به شتاب آوردی
ای دل آهسته که هنگام درنگ است این جا
گل یک رنگ در این باغ نگردد سر سبز
خرمی قسمت گل های دو رنگ است این جا
از خطا بس که در این خطه سیه رو پر شد
پیش بیگانه کم از کشور زنگ است این جا
فرخی با همه شیرین سخنی از دهنت
دم نزد هیچ ز بس قافیه تنگ است این جا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
این دل ویران ز بیداد غمت آباد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
نیست آبادی بلی آنجا که عدل و داد نیست
وانشد از شانه یک مو عقده از کار دلم
در خم زلفت کسی مشگل گشا چون باد نیست
کوه کندن در خور سرپنجه ی عشق است و بس
ورنه این زور و هنر در تیشه ی فرهاد نیست
در گلستان جهان یک گل به آزادی نرست
همچو من سرو چمن هم راستی آزاد نیست
یا اسیران قفس را نیست کس فریاد رس
یا مرا از ناامیدی حالت فریاد نیست
هر که را بینی به یک راهی گرفتار غم است
گوییا در روی گیتی هیچ کس دلشاد نیست
کرده از بس فرخی شاگردی اهل سخن
در غزل گفتن کسی مانند او استاد نیست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
شب غم روز من و ماه محن سال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
روزگاریست که از دست تو این حال منست
بسکه دلتنگ از این زندگی تلخ شدم
مردن اکنون به خدا غایت آمال منست
دوست با هر که شدم دشمن جانم گردید
چکنم اینهمه از شومی اقبال منست
در میان همه مرغان چمن فصل بهار
آنکه بشکسته شد از سنگ ستم، بال منست
به گناهی که چو خورشید گرفتم پیشی
چشم هر اختر سوزنده بدنبال منست
فرخی چون تو و من کس به سخندانی نیست
شعر شیرین ز تو و ملک سخن مال منست
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
کام دلم ز وصل تو حاصل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
گیرم که شد، دگر دل من دل نمی شود
دیوانه ای که مزه ی دیوانگی چشید
با صد هزار سلسله عاقل نمی شود
اجرا نشد میان بشر گر مرام ما
آجل شود اگر چه به عاجل نمی شود
حق گر خورد شکست ز یک دسته بی شرف
حق است و حق به مغلطه باطل نمی شود
زور و فشار و سختی و تهدید و گیر و دار
با این رویه حل مسائل نمی شود
تکفیر و ارتجاع و خرافات و های هوی
از این طریق طی مراحل نمی شود
مجلس مقام مردم ناپاک دل مخواه
کاین جای پاک جای اراذل نمی شود
یک ملک بی عقیده و یک شهر چاپلوس
یارب بلا برای چه نازل نمی شود
نازم به عزم ثابت چون کوه فرخی
کز باد سهمگین متزلزل نمی شود
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
به کوی ناامیدی شمع آسا محفلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
ز اشک و آه خود در آب و آتش منزلی دارم
بلا و محنت و رنج و پریشانی و درد و غم
هزاران خرمن از کشت محبت حاصلی دارم
شد از دارالشفای مرگ، درمان درد مهجوری
برای درد خود زین پس علاج عاجلی دارم
چو گل شد ز آب چشمم خاک کویت، از درم راندی
نگفتی من در آنجا حق یک آب و گلی دارم
اگر عدلیه حکم تخلیت اول کند اجرا
من بی خانمان آخر خدای عادلی دارم
تو از بیداد گل می نالی و من از گل اندامی
تو ای بلبل اگر داری دلی من هم دلی دارم
گره شد گریه از غم در گلوی فرخی آنسان
که نتواند بآسانی بگوید مشگلی دارم
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶۴