عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
گر در این ظلمت چراغی پیش پا میداشتم
راه بر سرچشمه آب بقا میداشتم
سرنگون از چه نمیافتادم از خود بیخبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما میداشتم
میزدم بر سنگ بس رنجیدهام از روزگار
گر به کف آیینه گیتینما میداشتم
میشدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا میداشتم
پای همت میزدم بر فرق چرخ مستعار
تکیهای گر بر سریر بوریا میداشتم
دیدهام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا میداشتم
خرمنم را باد غم میداد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا میداشتم
پاک میسودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا میداشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا میداشتم
دیده گر میدوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا میداشتم
میگذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا میداشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خونریز تو بود
من طمع از سایه بال هما میداشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا میداشتم
راه بر سرچشمه آب بقا میداشتم
سرنگون از چه نمیافتادم از خود بیخبر
چشم اگر بر نقش پای رهنما میداشتم
میزدم بر سنگ بس رنجیدهام از روزگار
گر به کف آیینه گیتینما میداشتم
میشدم در زیر بار منت گردون هلاک
گر جُوی در زیر این نه آسیا میداشتم
پای همت میزدم بر فرق چرخ مستعار
تکیهای گر بر سریر بوریا میداشتم
دیدهام زین خاکدان می شد سفید از انتظار
گر ز دست خلق چشم توتیا میداشتم
خرمنم را باد غم میداد بر باد فنا
گر ز کشت دهر یک جو مدعا میداشتم
پاک میسودم به هم ز افسوس تا گلگون شود
هر دو کف گر خواهش رنگ حنا میداشتم
اولین گامم نخستین پایه معراج بود
آنچه در سر هست اگر در زیر پا میداشتم
دیده گر میدوختم از سیم قلب روزگار
در نظر اکسیر بهر کیمیا میداشتم
میگذشتم گر ز جسم عاریت چون بوی گل
جا در آغوش و بر باد صبا میداشتم
دولت تیزی که زیر تیغ خونریز تو بود
من طمع از سایه بال هما میداشتم
کاش جای توتیا قصاب روز واپسین
در نظر قدری ز خاک کربلا میداشتم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
کارم ز عقل راست نشد بر جنون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهرهام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستیام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آنچنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
سنگی به شیشه فلک واژگون زدم
رنگین نشد ز گریه مردانه چهرهام
پیمانه را ز میکده دل به خون زدم
بنیاد هستیام ز نگاهی به باد رفت
تا چون حباب خیمه به دریای خون زدم
برخواستم ز آتش شوق تو چون سپند
گرم آنچنان که نعره ندانم که چون زدم
قصاب برنخاست صدا از یک آشنا
چندان که حلقه بر در دنیا دون زدم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
به بزم دهر حرف دشمنی عام است میدانم
لبی کز شکوه نگشاید لب جام است میدانم
همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را
نشان از هستی عنقا همین نام است میدانم
به کار خستگان خویش میکن گوشه چشمی
غذای عاشق بیمار بادام است میدانم
مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را
نگردد آنچه گرد خاطرآرام است میدانم
ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرونشو
جهان مرغان دل را سربهسر دام است میدانم
مخور تا میتوان ای دل فریب جلوه دنیا
نگردد آنچه حاصل در جهان کام است میدانم
تفاوت نیست وصل و هجر حیرانمانده او را
به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است میدانم
طمع دل از هوای وصل جانان برنمیدارد
وگرنه آرزوی عاشقان خام است میدانم
ز قصاب پریشان از سر و سامان چه میپرسی
به قربان تو عاشق بیسرانجام است میدانم
لبی کز شکوه نگشاید لب جام است میدانم
همین باشد میسّر کیمیای وصل عاشق را
نشان از هستی عنقا همین نام است میدانم
به کار خستگان خویش میکن گوشه چشمی
غذای عاشق بیمار بادام است میدانم
مکن منعم ز بیتابی که چون سیماب عاشق را
نگردد آنچه گرد خاطرآرام است میدانم
ندارند اهل شوق از هیچ جانب راه بیرونشو
جهان مرغان دل را سربهسر دام است میدانم
مخور تا میتوان ای دل فریب جلوه دنیا
نگردد آنچه حاصل در جهان کام است میدانم
تفاوت نیست وصل و هجر حیرانمانده او را
به پیش چشم اعمی صبح، چون شام است میدانم
طمع دل از هوای وصل جانان برنمیدارد
وگرنه آرزوی عاشقان خام است میدانم
ز قصاب پریشان از سر و سامان چه میپرسی
به قربان تو عاشق بیسرانجام است میدانم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
خوش عشرتی است با دل دانا گریستن
بر کشت خویش در دل شبها گریستن
بر حال خود به درگه او پیشبینیای است
امروز در مصیبت فردا گریستن
باید به پای سرو چمن با صد آرزو
رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن
تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار
از توست جلوه کردن و از ما گریستن
در مجلسی که جای کند در کف تو جام
خون باید از نشاط چو مینا گریستن
قصاب تنگنای قفسر سیر گوشهای است
تا کی توان به دامن صحرا گریستن
بر کشت خویش در دل شبها گریستن
بر حال خود به درگه او پیشبینیای است
امروز در مصیبت فردا گریستن
باید به پای سرو چمن با صد آرزو
رفتن به یاد آن قد رعنا گریستن
تو سرو جویباری و ما ابر نوبهار
از توست جلوه کردن و از ما گریستن
در مجلسی که جای کند در کف تو جام
خون باید از نشاط چو مینا گریستن
قصاب تنگنای قفسر سیر گوشهای است
تا کی توان به دامن صحرا گریستن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
عالما علم ز دلها نه تو داری و نه من
خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من
نشئه هست در این بزم نهان در هر دل
علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من
در سری نیست در این دهر که سودایی نیست
خبری ز آن سر و سودا نه تو داری و نه من
ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار
ره در این سلسله اصلاً نه تو داری و نه من
به خیال قدش ای ماه چه سرگردانی
راه در عالم بالا نه تو داری و نه من
آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع
باخبر باش که فردا نه تو داری و نه من
هست قصاب جهانی که تماشا دارد
حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من
خبر از شورش دنیا نه تو داری و نه من
نشئه هست در این بزم نهان در هر دل
علم از این باده و مینا نه تو داری و نه من
در سری نیست در این دهر که سودایی نیست
خبری ز آن سر و سودا نه تو داری و نه من
ای دل از پیچ و خم زلف بتان دست بدار
ره در این سلسله اصلاً نه تو داری و نه من
به خیال قدش ای ماه چه سرگردانی
راه در عالم بالا نه تو داری و نه من
آنچه امروز بر آن ما و تو داریم نزاع
باخبر باش که فردا نه تو داری و نه من
هست قصاب جهانی که تماشا دارد
حیف کاین دیده بینا نه تو داری و نه من
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
درد او هرچند بسیار است در جان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناوردهایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بیدوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بیرحم خونخوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمیگیرند بیدردان به هیچ
این گهر چون بی خریدار است ارزان باش گو
میکند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو
یار از این معنی خبردار است پنهان باش گو
ما که در پیش غم اصلاً پای کم ناوردهایم
مدعای او گر آزار است هجران باش گو
کلبه بیدوست را تعمیر کردن ابلهی است
دل تهی چون از غم یار است ویران باش گو
در حقیقت منصب آیینه و عاشق یکی است
هر دو را مقصود دیدار است عریان باش گو
از شکرخند سپهر پرفریب از ره مرو
آخر این بیرحم خونخوار است خندان باش گو
جنس دانش را نمیگیرند بیدردان به هیچ
این گهر چون بی خریدار است ارزان باش گو
میکند قصاب جوش گریه روشن دیده را
تا چراغ ما شرربار است سوزان باش گو
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
دلا به کار جهان اضطراب یعنی چه
شدن شناور بحر سراب یعنی چه
کشیده تیغ دو دم صبح از میان برخیز
به زیر سایه شمشیر خواب یعنی چه
به دور خط نگهش نشئه دگر دارد
در این بهار نخوردن شراب یعنی چه
چو موج بگذر از این بحر و چین بر ابرو زن
در آب خیمه زدن چون حباب یعنی چه
به سرعت ار گذرد یار دم مزن قصاب
کسی ز عمر نپرسد شتاب یعنی چه
شدن شناور بحر سراب یعنی چه
کشیده تیغ دو دم صبح از میان برخیز
به زیر سایه شمشیر خواب یعنی چه
به دور خط نگهش نشئه دگر دارد
در این بهار نخوردن شراب یعنی چه
چو موج بگذر از این بحر و چین بر ابرو زن
در آب خیمه زدن چون حباب یعنی چه
به سرعت ار گذرد یار دم مزن قصاب
کسی ز عمر نپرسد شتاب یعنی چه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
ز خود در عشق چون پروانه باید بیخبر گردی
اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی
برو ای ناصح بیدرد از جانم چه میخواهی
ره عشق است میترسم ز من سرگشتهتر گردی
به یک نظّاره او میفروشی هر دو عالم را
اگر یک گام با من در محبت همسفر گردی
درخت بیثمر را باغبان دور از چمن سازد
نهالی شو که در باغ محبت بارور گردی
به دریا موج باش و بر سر آتش سمندر شو
در آیین جهد کن تا روشناس خشگ و تر گردی
مرا از گفتگوی دنیی و عقبی برآوردی
برو ای دل که تا باشی تو، در خون جگر گردی
خطر قصاب بسیار است گر وصل آرزو داری
مبادا در ره او تا نگردی کشته برگردی
اگر خواهی شبی آن شمع را بر گرد سر گردی
برو ای ناصح بیدرد از جانم چه میخواهی
ره عشق است میترسم ز من سرگشتهتر گردی
به یک نظّاره او میفروشی هر دو عالم را
اگر یک گام با من در محبت همسفر گردی
درخت بیثمر را باغبان دور از چمن سازد
نهالی شو که در باغ محبت بارور گردی
به دریا موج باش و بر سر آتش سمندر شو
در آیین جهد کن تا روشناس خشگ و تر گردی
مرا از گفتگوی دنیی و عقبی برآوردی
برو ای دل که تا باشی تو، در خون جگر گردی
خطر قصاب بسیار است گر وصل آرزو داری
مبادا در ره او تا نگردی کشته برگردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
تا کی فراقنامهات انشا کند کسی
صد صفحه را به خون دل املا کند کسی
ریزم به دیده چند ز دل خون محض را
تا کی ز کوزه آب به دریا کند کسی
حاصل برای عبرت این روزگار نیست
این دیده را ز بهر چه بینا کند کسی
دنیا است هیچ و هرچه درو هست جمله پوچ
از بهر هیچ و پوچ چه غوغا کند کسی
این خانه را چو وقف بر اولاد کردهاند
با این برادران ز چه دعوا کند کسی
چیزی به کس نداد که نگرفت باز از او
دیگر از این جهان چه تمنا کند کسی
طفلان به ما مضایقه از سنگ میکنند
خود را دگر برای چه رسوا کند کسی
گردیده صبح پنبه گوش نه آسمان
تا چند آه و ناله بیجا کند کسی
از مغز خشگ، چربزبان بهرهای نبرد
در دیگ چوب بهر چه حلوا کند کسی
قصاب هرکه هست فرو مانده خود است
طومار شکوه پیش چه کس وا کند کسی
صد صفحه را به خون دل املا کند کسی
ریزم به دیده چند ز دل خون محض را
تا کی ز کوزه آب به دریا کند کسی
حاصل برای عبرت این روزگار نیست
این دیده را ز بهر چه بینا کند کسی
دنیا است هیچ و هرچه درو هست جمله پوچ
از بهر هیچ و پوچ چه غوغا کند کسی
این خانه را چو وقف بر اولاد کردهاند
با این برادران ز چه دعوا کند کسی
چیزی به کس نداد که نگرفت باز از او
دیگر از این جهان چه تمنا کند کسی
طفلان به ما مضایقه از سنگ میکنند
خود را دگر برای چه رسوا کند کسی
گردیده صبح پنبه گوش نه آسمان
تا چند آه و ناله بیجا کند کسی
از مغز خشگ، چربزبان بهرهای نبرد
در دیگ چوب بهر چه حلوا کند کسی
قصاب هرکه هست فرو مانده خود است
طومار شکوه پیش چه کس وا کند کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
بشنوی گر ز من غمزده پندی مردی
دل به این دهر ستمپیشه نبندی مردی
خنده و شوخی بیجای گل از بیدردیست
گر از این عشرت ده روزه نخندی مردی
بید بر خویشتن از بیم بریدن لرزد
اگر از حادثه دهر نچندی مردی
کندن صورت شیرین بود آسان در کوه
اگر از جان دل ماتمزده کندی مردی
پیش ما کردن تحصیل دوا، نامردیست
چو شدی عاشق اگر درد پسندی مردی
آنچه بر خود مپسندی ز بدیها قصاب
آن بدی را به کسی گر نپسندی مردی
دل به این دهر ستمپیشه نبندی مردی
خنده و شوخی بیجای گل از بیدردیست
گر از این عشرت ده روزه نخندی مردی
بید بر خویشتن از بیم بریدن لرزد
اگر از حادثه دهر نچندی مردی
کندن صورت شیرین بود آسان در کوه
اگر از جان دل ماتمزده کندی مردی
پیش ما کردن تحصیل دوا، نامردیست
چو شدی عاشق اگر درد پسندی مردی
آنچه بر خود مپسندی ز بدیها قصاب
آن بدی را به کسی گر نپسندی مردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
در ره عشق اگر پیرو دردی مردی
طالب خون دل و چهره زردی مردی
یاد گیر از کره باد جهان پیمایی
در پریشانی اگر بادیه گردی مردی
چون کشیدهست صف لشکر غم چار طرف
تو اگر در صف این معرکه فردی مردی
کعبتین و دوشش اندر کف نامردان است
چون تو بی نقش در این تخته نردی مردی
کف بیمغز سراپرده به ساحل زد و رفت
تو چو سیلاب اگر بحر نوردی مردی
خاکساری دهدت جای به چشم مردم
تو در این راه زمین گیر چو گردی مردی
سخن این است که گر در ره جانان قصاب
ترک سر گفتی و انکار نکردی مردی
طالب خون دل و چهره زردی مردی
یاد گیر از کره باد جهان پیمایی
در پریشانی اگر بادیه گردی مردی
چون کشیدهست صف لشکر غم چار طرف
تو اگر در صف این معرکه فردی مردی
کعبتین و دوشش اندر کف نامردان است
چون تو بی نقش در این تخته نردی مردی
کف بیمغز سراپرده به ساحل زد و رفت
تو چو سیلاب اگر بحر نوردی مردی
خاکساری دهدت جای به چشم مردم
تو در این راه زمین گیر چو گردی مردی
سخن این است که گر در ره جانان قصاب
ترک سر گفتی و انکار نکردی مردی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
در زمان ما نمیبارد سحاب زندگی
خشک گردیدهست در سرچشمه آب زندگی
از جفای بیحد ایام و گردشهای دهر
گشته کوته رشته عمرم ز تاب زندگی
نیست آسایش به بزم دهر، در مینای تن
هست باقی قطرهای تا از شراب زندگی
با دو چشم خونچکان عمری است اندر آتشم
نیست کس در عشق بیش از من کباب زندگی
میرود با آنکه در یک روز و شب صدساله راه
اضطراب ما بود بیش از شتاب زندگی
غیر شرح نامرادی معنی دیگر نداشت
درس هر فصلی که خواندیم از کتاب زندگی
کی توان آمد برون از زیر بار یک نفس
وای اگر در حشر پرسندت حساب زندگی
شرح نتوان کرد پیش کس ز جور چرخ پیر
آنچه ما دیدیم ز ایام شباب زندگی
میتوان قصاب گفتش در جهان رویینتن است
هرکه میآرد در این ایام تاب زندگی
خشک گردیدهست در سرچشمه آب زندگی
از جفای بیحد ایام و گردشهای دهر
گشته کوته رشته عمرم ز تاب زندگی
نیست آسایش به بزم دهر، در مینای تن
هست باقی قطرهای تا از شراب زندگی
با دو چشم خونچکان عمری است اندر آتشم
نیست کس در عشق بیش از من کباب زندگی
میرود با آنکه در یک روز و شب صدساله راه
اضطراب ما بود بیش از شتاب زندگی
غیر شرح نامرادی معنی دیگر نداشت
درس هر فصلی که خواندیم از کتاب زندگی
کی توان آمد برون از زیر بار یک نفس
وای اگر در حشر پرسندت حساب زندگی
شرح نتوان کرد پیش کس ز جور چرخ پیر
آنچه ما دیدیم ز ایام شباب زندگی
میتوان قصاب گفتش در جهان رویینتن است
هرکه میآرد در این ایام تاب زندگی
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۲
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۸
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴
قصاب کاشانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۶
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - خجلت گفتار
چندان که صبا عطرفشان است در این باغ
چندان که چمن فیضرسان است در این باغ
چندان که ز اشجار نشان است در این باغ
چندان که بهار است و خزان است در این باغ
چشم و دل شبنم نگران است در این باغ
برخیز که افتاده در این مرحله غلغل
رنگین شده از سیلی دی چهره سنبل
از همرهی شبنم و از گریه بلبل
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است در این باغ
دنیا نبود منزل و مأوای نشیمن
کوتاه کن از دامن او پای نشیمن
زنهار مکن بیهده دعوای نشیمن
معموره امکان نبود جای نشیمن
استادگی سرو از آن است در این باغ
ادراک کن از دست به سر برزدن گل
وز آمدن و ماندن و بر در زدن گل
بیجا نبود چون شکفد پر زدن گل
پیدا است ز دامن به میان برزدن گل
کآماده پرواز خزان است در این باغ
خامش منشین کز بر جانان رُسلی هست
حیران ز چهای! بر سر هر چشمه پلی هست
بس راز نهان بر لب هر جام ملی هست
صد رنگ سخن بر لب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است در این باغ
مست می وحدت ز پی باده نگردد
زوّار توکل ز پی جاده نگردد
دانا پی جمعیت آماده نگردد
غم گرد دل مردم آزاده نگردد
پیوسته از آن سرو جوان است در این باغ
ریزش چو کند ابر گهربار تو صائب
از لفظ کم و معنی بسیار تو صائب
قصاب بود طالب اشعار تو صائب
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای، زبان است در این باغ
چندان که چمن فیضرسان است در این باغ
چندان که ز اشجار نشان است در این باغ
چندان که بهار است و خزان است در این باغ
چشم و دل شبنم نگران است در این باغ
برخیز که افتاده در این مرحله غلغل
رنگین شده از سیلی دی چهره سنبل
از همرهی شبنم و از گریه بلبل
از برگ سفر نیست تهی دامن یک گل
آسوده همین آب روان است در این باغ
دنیا نبود منزل و مأوای نشیمن
کوتاه کن از دامن او پای نشیمن
زنهار مکن بیهده دعوای نشیمن
معموره امکان نبود جای نشیمن
استادگی سرو از آن است در این باغ
ادراک کن از دست به سر برزدن گل
وز آمدن و ماندن و بر در زدن گل
بیجا نبود چون شکفد پر زدن گل
پیدا است ز دامن به میان برزدن گل
کآماده پرواز خزان است در این باغ
خامش منشین کز بر جانان رُسلی هست
حیران ز چهای! بر سر هر چشمه پلی هست
بس راز نهان بر لب هر جام ملی هست
صد رنگ سخن بر لب هر برگ گلی هست
فریاد که گوش تو گران است در این باغ
مست می وحدت ز پی باده نگردد
زوّار توکل ز پی جاده نگردد
دانا پی جمعیت آماده نگردد
غم گرد دل مردم آزاده نگردد
پیوسته از آن سرو جوان است در این باغ
ریزش چو کند ابر گهربار تو صائب
از لفظ کم و معنی بسیار تو صائب
قصاب بود طالب اشعار تو صائب
خاموش شد از خجلت گفتار تو صائب
سوسن که سراپای، زبان است در این باغ