عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۸
بهار عیش امکان رنگ وحشت دیده‌ای دارد
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده‌ای دارد
اگر چون شمع خواهی چارهٔ دردسر هستی
گداز استخوانها صندل ساییده ای دارد
تو هر مضمون ‌که‌ می‌خواهد دلت نذر تأمل‌کن
شکفتن چون گل اینجا دامن برچیده‌ای دارد
ز اسرار لبش آگه نی‌ام لیک اینقدر دانم
دم تیغ تبسم جوهر بالیده‌ای دارد
قدم فهمیده نه تا از دلی‌گردی نینگیزی
کف هر خاک این وادی نفس دزدیده‌ای دارد
ز هستی تا اثر داری چه ‌گفت‌وگو چه خاموشی
نفس صبح قیامت زیر لب خندیده‌ای دارد
گر از اسباب در رنجی چرا نفکندی از دوشش
تو آدم نیستی آخر فلک هم دیده‌ای دارد
خزان‌فرسا مباد اندیشهٔ اهل وفا یارب
که این گلزار رنگ گرد دل‌گردیده‌ای دارد
ز عالم چشم اگر بستی به منزلگاه راحت رو
نگه در لغزش مژگان ره خوابیده‌ای دارد
چو موج‌گوهر از من یک تپش جرات نمی‌بالد
جنون ناتوانان شور آرامیده‌ای دارد
رضای ‌دوست می‌جویم طریق سجده می‌پویم
سر تسلیم خوبان پای نالغزیده‌ای دارد
به هر آینه زنگار دگر دارد کمین بیدل
ز مژگان بستن ایمن نیست هرکس دیده‌ای دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
نفس را شور دل از عافیت بیگانه‌ای دارد
ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانه‌ای دارد
غبارم در عدم هم می‌تپد گرد سر نازی
چراغم خامش است اما پر پروانه‌ای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را
قفس در عالم آشفته‌بالی شانه‌ای دارد
چه ‌سوداها که‌ شورش نیست در مغز تهی‌دستان
جنون‌گنج است و وضع مفلسی ویرانه‌ای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمی‌آید
کلید از قفل غافل نیست تا دندانه‌ای دارد
مدان ‌کار کمی با زحمت هستی بسر بردن
ز خود نگذشتن اینجا همت مردانه‌ای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال می‌نازد
گدا هم در به‌درگردیدنش پیمانه‌ای دارد
به‌ گردون نی‌سوار کهکشان باشی چه فخر است این
تلاش اوج جاهت بازی طفلانه‌ای دارد
تو شمع‌ محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن
برای خواب نازت هرکه هست افسانه‌ای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبه‌جویان را
وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانه‌ای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل
جهان دام است اگر آبی ندارد دانه‌ای دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۰
نفس زینسان که بر عزم پرافشانی کدی دارد
غبار رفتنت این دشت آمد آمدی دارد
از این‌گلشن حضوری نیست آغوش تمنا را
نگه بر هرچه مژگان واکند دست ردی دارد
تماشا بسمل آن دست رنگین نیستی ورنه
حضور سایهٔ برگ حنا هم مشهدی دارد
ز سیمای سحر آموز فیض انشایی همت
که دست از آستین بیرون‌کشیدن ساعدی دارد
نیاز باید بایدکرد پیچ و تاب مهلت را
دماغ بیکسان دود چراغ مرقدی دارد
بساط آفرینش را سر و پایی نمی‌باشد
همین‌آثارکمفرصت جهان سرمدی دارد
اگر عجز است اگر طاقت به‌جایی می‌رسیم آخر
ره واماندگان در لغزش پا مقصدی دارد
یکی غیر از یکی چیزی نمی‌ آرد به عرض اینجا
احد در عالم تعداد میم احمدی دارد
ز تصویر مزار اهل دل آواز می‌آید
که در راه فنا از پا نشستن مسندی دارد
بعید است از زمین خاکسار اقبال‌ گردونی
ز وضع سجده مگذر ناز رعنایی قدی دارد
ز انجام بهار زندگی غافل مشو بیدل
گل شمعی‌ که داری در نظر بوی بدی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۱
خیال خوش‌نگاهان باز با شوخی سری دارد
به خون من قیامت نرگسستان محضری دارد
من‌ و سودای ‌خوبان ‌، زاهد و اندیشه ‌ی رضوان
در این‌حسرت‌سرا هرکس‌سری‌دارد سری‌دارد
روا دارد چرا بر دختر رز ننگ رسوایی
گر از انصاف‌پرسی محتسب هم دختری‌دارد
به عبرت آشنا شو از جهان ننگ بیرون آ
مژه‌ نگشوده‌ای این خانهٔ وحشت دری ‌دارد
ندارد گردباد این بیابان ننگ افسردن
به هر بی‌ دست و پایی چیدن دامن پری دارد
در این بحر از غنا سامانی وضع صدف مگذر
کف دست طمع بر هم نهادن‌گوهری دارد
به توفان خیال پوچ ترسم ‌گم‌ کنی خود را
تو تنها می‌روی زین ‌دشت ‌و، گردت ‌لشکری ‌دارد
طرب مفت تو گر با تازه‌ روبی کرده ای سودا
درین ‌کشور دکان ‌گلفروشان شکری دارد
کمالت دعوی اخلاق وآنگه منکر رندان
ز حق مگذر سپهر آدمیت محوری دارد
به وهم جاه مغرور تعین زیستن تاکی
نگین‌ گر شهرتی دارد به نام دیگری دارد
فضولی در طلسم زندگی نتوان زحد بردن
قفس آخر به مشق پرفشانی مسطری دارد
ز وضع سایه‌ام عمری‌ست این آواز می‌آید
که راحت‌ گر هوس باشد ضعیفی بستری دارد
تو خود را از گرفتاران دل فهمیده‌ای ورنه
سراسر خانهٔ آیینه بیرون دری دارد
نبودم انقدر واماندهء این انجمن بیدل
پرافشان است شوق اما تامل لنگری دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۲
عالم گرفتاری‌، خوش تسلسلی دارد
جوش نالهٔ زنجیر، باغ سنبلی دارد
همچو کوزهٔ دولاب هر چه زیر گردون است
یا ترقی آهنگ است یا تنزلی دارد
پرفشانی عشق است رنگ و بوی این‌گلشن
هر گلی که می‌بینی بال بلبلی دارد
گر تعلق اسباب‌، عرض صد جنون‌نازست
بی‌نیازی ما هم یک تغافلی دارد
بار شکوه‌پیمایی بر دل پر افتاده‌ست
تا تهی نمی‌گردد شیشه قلقلی دارد
خواه برتأمل زن خواه لب به حرف افکن
سیر این بهارستان غنچه و گلی دارد
ز انفعال مخموری سرخوش تسلی باش
جبهه تا عرق‌پیماست ساغر مُلی دارد
رنج زندگی بر ما نیستی‌ گوارا کرد
زین محیط بگذشتن در نطر پلی دارد
می‌کشد اسیران را از قیامت آنسوتر
شاهد امل بیدل طرفه کاکلی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۳
نه مفصل نه مجملی دارد
ما و من حرف مهملی دارد
اوج اقبال نه فلک دیدیم
سیر یک پشت پا تلی دارد
زبر چرخ از امل بریدن نیست
سر این رشته مغزلی دارد
موشکاف عیوب جاه مباش
تاج زرین سر کلی دارد
در تجمل چه ممکن است آرام
پشت این بام دنبلی دارد
نقش هرکس مکرر است اینجا
آگهی چشم احولی دارد
سایه در خواب می‌شمارد کام
عاجزی کفش مخملی دارد
مصلحتهاست وقف موی سپید
هر سری فکر صندلی دارد
گرچه هر اول آخر است آخر
لیک آخر هم اولی دارد
کار مجنون به طرهٔ لیلی است
قصهٔ ما مسلسلی دارد
بیدل از حیرتم‌ گذشتن نیست
آب آیینه جدولی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۴
غرور قدرت اگر بازوی خمی دارد
به ملک بی‌خللی خاتم جمی دارد
گذشتن از سر جرأت‌ کمال غیرت ماست
نفس تبسم تیغ تنک دمی دارد
ز انفعال مآل طرب مبان ایمن
حذرکه خندهٔ این صبح شبنمی دارد
مگر ز عالم اضداد بگذری ورنه
بهشت هم به مقابل جهنمی دارد
گر از حقیقت این انجمن خبرگیری
همین غم است‌ که تخمیر بی‌غمی دارد
خطا به‌گردن مستان نمی‌توان بستن
طریق بیخبری لغزش‌ کمی دارد
ورق سیه نکنی‌، سر نپیچی از تسلیم
به هوش باش‌ که خط جبین نمی دارد
ز جوش لاله ‌رخان پرکنید آغوشم
به قدر حوصله هر زخم‌، مرهمی دارد
نسیم مژدهٔ وصل‌که می‌دهد امروز
چو غنچه تنگی از آغوش من رمی دارد
چه رنگها که نبستیم در بهار خیال
طبیعت پر طاووس‌، عالمی دارد
مباش غافل ارشاد گمرهی بیدل
جهان غول به هر دشت آدمی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
ضعیفیها بیان عجز طاقت برنمی‌دارد
سجود مشت خاک اظهار طاعت برنمی‌دارد
طرف عشق است غیر از ترک هستی نیست تدبیری
که ‌شمشیر از حریف‌ خود سلامت برنمی‌دارد
به ذوق گفتگو بر هم مزن هنگامهٔ تمکین
که‌ کوه از ناله غیر از ننگ خفّت بر نمی‌دارد
دلیل ترک اسبابم مباش ای ذوق آزادی
نگاه بی دماغان ناز عبرت بر نمی‌دارد
مگرچون نقش پا با خاک محشورم‌کنی ورنه
سر افتاده‌ای دارم که خجلت برنمی‌دارد
گل بیتابی‌ام چندان نزاکت‌پرور است امشب
که‌گر آیینه‌گردد رنگ حیرت برنمی‌دارد
سفیه انگار منعم راکه سایل بر در جودش
ندارد بار تا گرد مذلت برنمی‌دارد
ز ساز سرکشیها عجز پیما ناله‌ای دارم
که گر توفان کند جز دست حاجت برنمی‌دارد
امل را چند سازی ‌کاروان سالار خواهشها
نفس ‌خود محملت‌ بیش از دو ساعت بر نمی‌دارد
نمی‌ارزد به تصدیع نگه جنس تماشایی
دو عالم یک مژه بار است همت بر نمی‌دارد
بیا و از شرارم یک نگه فرصت غنیمت دان
که شرم انتظارم برق مهلت بر نمی‌دارد
به رنگ رسم‌ پردازان تکلف می‌کنم بیدل
و گرنه معنی الفت عبارت برنمی‌دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۶
تک و پوی نفس از عالم عبرت فنی دارد
مپرس از بازگشتن قاصد ما رفتنی دارد
تجرد هم دپن محفل خجالت می‌کند سامان
جهان تاگفتگو دارد مسیحا سوزنی دارد
ز هرجا سر برون آری قیامت می‌کند توفان
همین‌در پردهٔ خاک‌است‌ اگر کس‌ مامنی دارد
به‌برکن خرقهٔ تسلیم و ازآفات ایمن زی
بقدر پهلوی لاغر ضعیفی جوشنی دارد
به سامانست درخورد کدورت دعوی هستی
دلیل امتحان این بس ‌که جانداری تنی دارد
گران‌بر طبع‌یکدیگر مباش از لاف‌خودسنجی
ترازوی‌نفس همسنگ‌چندین‌من‌، منی دارد
ندارد سعی مردن آنقدر زورآزماییها
کمال پهلوانی سر به خاک افکندنی دارد
نگین‌خاتم ملک‌سلیمان درکف‌است اینجا
همه‌گر سنگ باشد دل به دست آوردنی دارد
نشان‌ ‌دل نیابی تا طلسم جسم نشکافی
همه‌گنجیم اماگنج جا در مدفنی دارد
زسیر سرنوشت این دشت تنگی‌ کرد بر دلها
به هرجا کسوت ما چین ندارد دامنی دارد
تأمل ‌گر نگردد هر زمان توفیق آزادی
شرر هم در دل سنگ آب در پرویزنی دارد
حیا از طینت‌ما جز ادب چیزی نمی‌خواهد
فضولی‌گر همه از خود برآیی‌ ؟؟دنی دارد
نمی‌دانم ‌چه خرمن‌ می‌کنم زین ‌کشت بیحاصل
نفس تا ریشه‌اش ‌باقی‌ست ‌دل‌برکندنی دارد
زگفتن چرب‌و نرمی خواه و از دیدن‌حیا بیدل
بهار پسته و بادام هریک روغنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۷
مگر با نقش پایت مژدهٔ جوشیدنی دارد
که همچون مو خط پیشانی‌ام بالیدنی دارد
خیال توست دل را ساغر تکلیف معشوقی
ز پهلوی جمال آیینه‌ام نازیدنی دارد
چه سحر است اینکه دیدم در نیستان از لب نایی
گره هرچند لب بندد نوا بالیدنی دارد
ز سیر لفظ و معنی غافلم لیک اینقدر دانم
که‌گرد هرکه‌ گردد گرد دل‌گردیدنی‌ دارد
چمنها در نقاب خاک پنهان است و ما غافل
اگر عبرت گریبانی کند گل چیدنی دارد
ببند از خلق‌ چشم و هرچه می‌خواهی تماشاکن
گل این باغ در رنگ تغافل دیدنی دارد
سر و برگ املها می‌کشد آخر به نومیدی
تو طوماری که انشا کرده‌ای پیچیدنی دارد
ز هر مو صبح‌ گل‌کرده‌ست‌ و دل‌افسانه می‌خواند
به خواب غفلت ما یک مژه خندیدنی دارد
بساط استقامت از تکلف چیده‌ایم اما
به رنگ شمع سرتا پای ما لغزیدنی‌دارد
پیام‌کبریایی در برت واکرده مکتوبی
رگ گردن چه سطر است اینقدر فهمیدنی دارد
به‌کفت‌وگو عرق‌کردی دگر ای بی‌ادب بشکن
حیا آیینه می‌بیند، نفس دزدیدنی دارد
ز تسلیم سپهر کینه‌جو ایمن مشو بیدل
که این ظالم دم تیغ است و بد خوابیدنی دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۹
خیالت در غبار دل صفاپردازیی دارد
پری در طبع سنگ افسون میناسازیی دارد
نمی‌دانم چسان پوشد کسی راز محبت را
حیا هم با همه اخفا عرق غمازیی دارد
مژه بگشا وبنیاد هوس تا عشق آتش زن
چراغ ناز این محفل شررپردازیی دارد
بیا رنگی بگردانیم مفت فرصت است اینجا
بهار بیخودی هم یک دو دم‌گلبازیی‌دارد
اگر از خود روم‌ کو تاب تا رنگی بگردانم
به آن عجزم‌که با من عجز هم طنازیی‌دارد
به دشت و در ندیدم از سراغ عافیت‌گردی
خیال بیدماغ اکنون گریبان‌تازیی دارد
نقاب‌رنگ هرجا می‌دردآیینه‌دیدار است
شب حیرت نگاهان‌ خوش ‌سحر پردازیی دارد
خدا کار بنای دل به ایمان ختم گرداند
خیال چشم او امشب فرنگ آغازیی دارد
به افسون نفس مغرور هستی زیستن ‌تا کی
به هرجا این هوا گل می‌کند ناسازیی دارد
فلک هرچند عرض ناز اقبالت دهد بیدل
نخواهی ‌غره شد این حیز پشت‌اندازیی ‌دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۰
نقشم‌کسی از سعی چه فرهنگ برآرد
نقاش مگر از صدفش رنگ برآرد
عمری‌ست که با کلفت دل می‌روم از خویش
خود را چه‌قدر آینه با زنگ برآرد
صد شام ابد طی شد و صد صبح ازل رفت
تا یاس زخویشم دو سه فرسنگ برآرد
پهلو خور هنگامهٔ صحبت نتوان زیست
زبن انجمنم‌کاش دل تنک برآرد
در رهن خلشهای نفس فرصت هستی است
تیرتوکس از دل به چه آهنگ برآرد
تفریح دماغ تو و من درخور وهم است
زبن نسخه محال است‌کسی بنگ برآرد
با دامن اگر عیب تک و تاز نپوشی
عجز تو چه خارا از قدم لنگ برآرد
زین بار که من می‌کشم از کلفت هستی
سنگینی نامم ز نگین سنگ برآرد
آیینهٔ او محرمی وصل ندارد
حیرانی از این بیش که را دنگ برآرد؟
آه این دل مایوس نشاطم نپسندید
کو غنچه که واگردد و گلرنگ برآرد
بیدل‌، به‌کف خاک‌، قناعت کن و خوش باش
تا گرد هوا گیر تو اورنگ برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
گر آن خروش جهان یکتا سری به این انجمن برآرد
جنونی انشا کند تحیر که عالمی را ز من برآرد
خیال هر چند پر فشاند ز عالم دل برون نراند
چه ممکن است این‌که سعی وحشت به غربتم از وطن برآرد
نرست تخمی در این گلستان ‌که نوبهاری نکرد سامان
هوای رنگ‌ گلت ز خاکم اگر برآرد چمن برآرد
ندارد از طبع ما فسردن به غیر پرواز پیش بردن
که رنگ عاشق چو پیکر صبح پری به قدر شکن برآرد
ز پهلوی جذبهٔ محبت قوی‌ست امید ناتوانان
سزد که چون اشک دلو ما هم ز چاه غم بی‌رسن برآرد
دل ستمدیده عمرها شد ندارد از سوختن رهایی
به لغزش اشک‌کاش خود را چو شمع از این انجمن برآرد
ز خاکسار وفا نبالد غبار هنگامهٔ تعین
دلیل صبح قیامت است این که مرد سر از کفن برآرد
به این سر و برگ مغتنم گیر ترک اندیشهٔ فضولی
مباد چون بخیه خودنمایی سرت ز دلق کهن برآرد
تجرد اضطرار رنگی ندارد از اعتبار همّت
چه حیرت است اینکه حیز خود را ز جرگهٔ مرد و زن برآرد
قدم‌.به آهنگ‌کین فشردن ز عافیت نیست صرفه بردن
تفنگ قالب تهی نماید دمی‌که دود از دهن برآرد
دماغ اهل صفا نچیند بساط ‌انداز خودستایی
سحر محال است اگر نفس را به دستگاه سخن برآرد
غبار اسباب چند پوشد صفای آیینهٔ تجرد
کجاست عریانیی‌ که ما را ز خجلت پیرهن برآرد
به آن صفا بیخته‌ست رنگم‌ که مانی ‌کارگاه فطرت
قلم به آیینه پاک سازد دمی که تصویر من برآرد
نفس به صد یاس می‌گدازم دگر ز حالم مپرس بیدل
چو شمع رحم است بر اسیری‌که مرگش از سوختن برآرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۳
حاشاکه مرا طعن‌کسان بر سقط آرد
چون خامه قط تازه خورد حسن خط آرد
داغ است دل ساده زتشنیع تکلف
بر مهمله‌ها خرده‌گسرفتن نقط آرد
ما عجزپرستان همه‌تن خط جبینیم
کم مشمر اگر سایه سجودی فقط آرد
کیفیت تحقیق ز خامش‌نفسان پرس
ماهی مگر اینجا خبر از قعر شط آرد
عمری‌ست‌که ما منتظران چشم به راهیم
تا قاصد امید زحسبنش چه خط آرد
تقلید تری می‌کشد از دعوی تحقیق
کشتی چه خیال‌ست که پرواز بط آرد
بیدل حذر از خیره‌سری کز رک‌کردن
بر صحت هرحرف چو لکنت غلط آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
فسردن از مزاج شعله خاکستر برون آرد
تردد چو نفس سوزد ز خود بستر برون آرد
به اشکی‌ کلفت از دل‌ کی توان بردن که دریا هم
یتیمی مشکل‌ست از طینت‌ گوهر برون آرد
فنا هم مایهٔ هستی‌ست ازآفت مباش ایمن
که چون بگذشتی از مردن قیامت سر برون آرد
به نو میدی در این‌ گلشن چو رنگ امید آن دارم
که افسردن ز پروازم پر افشانتر برون آرد
ز جوش بیخودی صاف است درد آرزوی دل
خوشا آیینه‌ای کز خویش روشنگر برون آرد
غباری از خطش راه نظر می‌زد، ندانستم
که این شمع از پر پروانه‌ها دفتر برون آرد
که‌ می‌دانست پیش از دور خط‌، اعجاز حسن او
که از لعل ترش موج زمرّد سر برون ‌آرد
به‌ گلشن‌ گر بگویم وصف لعل میفروش او
به حسرت شاخ‌ گل از آستین ساغر برون آرد
ندارد شبنم من برگ اظهاری درین ‌گلشن
مگر نومیدیم در رنگ چشم تر برون آرد
به پستی تا بماند شوق جهدی‌ کن‌ که خون ‌گردی
چو آب آیینه‌دار رنگ‌ گردد، پر برون آرد
فریب جاه از بازیچهٔ گردون مخور بیدل
که می‌ترسم سر بی‌مغزی از افسر برون آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۵
من و حسنی‌که هرجا یادش از دل سر برون آرد
به دوش هرمژه صد شمع چشم تر برون آرد
کمینگاه دو عالم حسرتم امید آن دارم
که فیض جلوه یک اشکم نگه‌پرور برون آرد
زگرمیهای لعلش گر دل دریا خبرگردد
حباب‌آسا به لب تبخاله ازگوهر برون آرد
به صحرای قیامت قامتش‌ گر فتنه انگیزد
به رنگ‌گردباد آه از دل محشر برون آرد
ز پاس ناله بر بنیاد عجز خویش می‌لرزم
مباد این شعله از خاکستر من سر برون آرد
که دارد زین دبستان هوس غیر از خیال من
ورق‌گردانی رنگی‌که صد دفتر برون آرد
در این محفل سراغ عشرت دیگر نمی‌یابم
مگر خمیازه بالد بر خود و ساغر برون آرد
به‌گلشن‌گر دهد عرض ضعیفی ناتوان او
به ناز صد رگ ‌گل پهلوی لاغر برون آرد
ز فیض آبله دارد جنونم اوج اقبالی
که‌گر بر خاک ره ساید قدم افسر برون آرد
ز بحر بی‌کناری ناامیدی در نظر دارم
نم اشکی که غواصش سر ازگوهر برون آرد
ندامت سازکن هرجا کنی تمهید پیدایی
که بوی‌گل به صد چاک ازگریبان سر برون آرد
غم اسباب دنیا چیده‌ای بر دل از این غافل
که آخر تنگی این خانه‌ات از در برون آرد
به‌توفان‌حوادث‌چاره‌ها خون‌شدکنون‌صبری
به ساحل‌کشتی ما را مگر لنگر برون آرد
صفاها آخر از عرض هنر زنگار شد بیدل
ز غفلت تا به‌کی آیینه‌ات جوهر برون آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۶
نگاهت جوش صد میخانه از ساغر برون آرد
تبسم شور چندین محشر از کوثر برون آرد
ز ریحان خطت بالد بهار سبزهٔ جنّت
وز آن زلف‌ دو تا روح‌الامین شهپر برون آرد
به گلشن گر ز پا افتد غبار راه جولانت
بهار از غنچه و گل بالش و بستر برون آرد
لبت در خنده‌ گوهر ریزد از آغوش برگ گل
رخت‌گاه عرق از آفتاب اختر برون آرد
رم دیوانهٔ شوق تو گر جولان دهد گردی
به چندین‌ گردباد آه از دل محشر برون آرد
گرفتم بی‌نقابی رخصت نظّاره است اینجا
نگاهی‌کو که مژگان‌واری از خود، سر برون آرد
فسون نوخطیهای لبت بر سنگ اگر خوانم
گداز حسرتش صد آینه جوهر برون آرد
نمی‌ارزد به رنگ خوش عیار چهرهٔ عاشق
خزان از بوته‌های گل گرفتم زر برون آرد
همان پیرایهٔ وهم است اگر کامل شود زاهد
هیولا چون در سامان زند پیکر برون آرد
کهن شد سیر این گلشن کنون فال تحیر زن
مگر آیینه گردیدن ‌گل دیگر برون آرد
در این دریا، طلب آیینهٔ مطلوب می‌باشد
گره سازد نفس‌، غواص‌، تاگوهر برون آرد
قفس فرسودهٔ‌ گرد هوسهایم خوشا روزی
که پروازم چو بوی ‌گل ز بال و پر برون آرد
اگر صد بار آید موج تیغش بر سرم بیدل
حباب من ز جیب دل سر دیگر برون آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۷
احتیاجی که سر مرد به خم می‌آرد
آبرو می‌برد و جبههٔ نم می‌آرد
همه ‌کس ‌گرسنهٔ ‌حرص ‌به ‌ذوق سیری‌ست
رنج باری‌که‌کشد پشت شکم می‌آرد
ترک سیم و درم از خلق چه امکان دارد
پشت دست است‌که ناخن ز عدم می‌آرد
کامجویان طلب همت از افسوس‌کنید
که ز اسباب جهان دست بهم می‌آرد
گل این باغ ز نیرنگ شکفتن افسرد
باخبر باش‌ که شادی همه غم می‌آرد
در وفا منکر انجام محبت نشوی
برهمن آتشی از سنگ صنم می‌آرد
بلبلان دعوت پروانه به ‌گلشن مکنید
رنگ‌گل تاب پر سوخته‌کم می‌آرد
جرس‌ قافلهٔ عشق خروش هوس است
نیست جز گرد حدوث آنچه قدم می‌آرد
آن سوی خاک نبردیم سراغ تحقیق
قاصد ما خبر از نقش قدم می‌آرد
ای بنایت هوس ایجاد کن دوش حباب
نفست گر همه بار است ‌که خم می‌آرد
تو دلی جمع ‌کن این تفرقه‌ها اینهمه نیست
سر صد رشته همین عقده بهم می‌آرد
همه جا مفت بر خال زیادی بیدل
طاس این نرد برای‌تو چه‌کم می‌آرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۸
در احتیاج نتوان بر سفله التجا برد
دست شکست حیف است باید به پیش‌ پا برد
قاصد به پیش دلدار تا نام مدعا برد
مکتوب ما عرق‌کرد چندانکه نقش ما برد
ابر بهار رحمت از شرم آب گردید
تا حسرت اجابت ‌گل بر کف دعا برد
دست در آستینش‌، دل بردنی نهان داشت
امروزش از کف ناز آن بهله را حنا برد
از دیر اگر رمیدیم در کعبه سرکشیدیم
ازخود برون نرفتن ما را هزارجا برد
تدبیر چرخ خون شد درکار عقده ی دل
این دانه از درشتی دندان آسیا برد
فکر وفور هر چیز افسون بی‌تمیزیست
الوان نعمت است آن کز منعم اشتها برد
اقبال اهل همت‌بازی خور هوس نیست
نتواند ازسر چرخ هر مکر و فن ردا برد
هرجا ز پا فتادیم داد فراغ دادیم
پهلوی لاغر از ما تشویش بوربا برد
شد قامت جوانی در پیری‌ام‌ فراموش
آخر عصای چوبین از دستم آن عصا برد
باید ز خاکم اکنون خط غبار خواندن
عمریست سرنوشتم ‌پیری به نقش پا برد
جوش‌عرق چو صبحم‌درپرده شبنمی داشت
تا دم زدم ز هستی شرم از نفس هوا برد
یک واپسین نگاهی می‌خواست رفتن عمر
مشاطه قدردان بود آیینه بر قفا برد
بیدل‌گذشت‌خلقی‌محمل به‌دوش حسرت
ما را هم آرزویی می برد تا کجا برد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
خاکستری نماند ز ما تا هوا برد
دیگر کسی چه صرفه ز تاراج ما برد
نقش مراد مفت حریفی کزین بساط
چون شعله رنگ بازد و داغ وفا برد
آسوده جبهه‌ای که درین معبد هوس
چون شمع سجده بر اثر نقش پا برد
آخر به درد و داغ‌گره‌گشت پیکرم
صد گوی اشک یک مژه چوگان ‌کجا برد
سیل بنای موج همان زندگی بس است
بگذارتا غبار من آب بقا برد
زبن خاکدان دگر چه برد ناتوان عشق
خود را مگر هلال به پشت دو تا برد
محروم دامن تو غبار نیاز من
صد صبح چاک سینه به دوش هوا برد
چشمی که از غبار دلش نیست عبرتی
یارب ‌که التجا به در توتیا برد
حسن قبول جعوه‌کمین بهانه‌ایست
کو دل که جای آینه دست دعا برد
زاهد ز سبحه نعل یقینت در آتش است
درکعبه راه دیر گرفتی خدا برد
کو قاصدی که در شکن دام انتظار
پیغامی از تو آرد و ما را ز ما برد
هرکس به دیر وکعبه دلیلش بضاعتی است
بیدل به جز دلی‌که نداردکجا برد