عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱ - در بیان آنکه انبیاء و اولیاء یک نفس و یک نورند همه از یک خدای میگویند و بخشایش از او دارند از هستی خود رهیده‌اند جز ذکر و تعظیم خلق در ایشان چیزی نمانده است از ماسوی اللّه نیست شده‌اند و قایم بحق‌اند «فانی ز خود و بدوست باقی ----- این طرفه که نیستند و هستند»
همچنین اند اولیای کبار
موج زن جمله چون یم ز خار
همه ارواح اولیای گزین
از یکی نور بوده اند یقین
نامهاشان بصورت ار دگر است
همه را یک فروغ و یک شرراست
قند را گر کسی نهد صد نام
ذوق آن یک بود چو زد در کام
دعوت انبیا برای همه است
همچو چوپان که کدخدای رمه است
مر خواص و عوام را دعوت
میکنند از کرم بدان حضرت
زان نمودند معجزات قریب
تا که اعدا شوند یار و حبیب
کام و ناکام رو نهند بحق
یک ز عشق و یکی ز ترس قلق
هر دلی را کرامت است شعار
دارد از غیر یار نفرت و عار
قابلان را کند بحق دعوت
باشد از غیر قابلش نفرت
همچو خود مست عاشقی جوید
تا بوی راز سینه را گوید
دعوتش با خواص حق باشد
تا بر ایشان ن ث ار سر پاشد
نیستش با عوام هیچ سخن
زانکه هر کس نبرده ره ب ل دن
اولیا را کلیم جویان بود
پی ایشان همیشه پویان بود
هر س حر گه بناله از یزدان
خواستی او لقای آن مردان
عاقبت چون دعاش گشت قبول
حضر را یافت شد امل بحصول


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۶ - استشهاد آوردن حکایت سلطان محمود که امیرانش از حسد میگفتند که چرا پیش سلطان ایاز از ما مقرب تر باشد و دریافتن سلطان ضمیر ایشان و بشکستن گوهر شب افروزشان امتحان کردن و ناشکستن ایشان گوهر را و تحسین کردن پادشاه و عاقبت بدست ایاز رسیدن و شکستن ایاز آن گوهر شب افروز را
همچنین بود قصۀ محمود
با ایاز گزیدۀ مسعود
باژگون نعل ها نگر بجهان
شاه اندر لباس بنده نهان
بنده بر تخت شسته همچو شهان
شاه هم چون غلام بسته میان
نی غلط گفتم این نبود نکو
که یک اند آن دو شه م بین شان دو
بگذر از جسم و بنگر اندر جان
همچو در صد وجود یک ایمان
بنده بر تخت پر ز صورت شاه
پس دو را یک ببین گذر ز کلاه
نام او بنده است و معنی شاه
گذر از ابر نام و بین رخ ماه
دارد این سرهای بیحد و عد
در دل و جان خود بجو ز احد
شاه محمود ایاز را چون جان
داشتی دوست آشکار و نهان
شب ز عشقش دمی نخفتی او
جز حدیثش سخن نگفتی او
گفته تا هم وزیر و جمله کبار
از چه از ما ایاز شد مختار
پیش شه به ز ماست یک مویش
ای عجب شه چه دید در رویش
شاه چون فهم کرد راز همه
کرد بر چنگ عشق ساز همه
خواند ایاز و وزیر را بسزا
جمله ارکان دولت خود را
چون همه نزد شاه جمع شدند
از امیر و وزیر و هرکه بدند
گوهر شب فروز پیش آورد
نوش بنمودشان و نیش آورد
شاه فرمود با وزیر که گیر
این گهر را که نیست هیچ نظیر
بشکنش خرد و پس برون انداز
دل خود را ز مهر در پرداز
گفت با شه وزیر کای سلطان
گرچه من چون تنم تو همچون جان
گرچه تو حاکمی و من محکوم
حکم تو آتش است و من چون موم
کی روا دارم اینکه گوهر را
شکنم گر بود خرد سر را
در جهان گر بدی چنین گوهر
سهل بودی بجستمی دیگر
دادمی زر خریدمی از جان
کردمی من فدای شاه جهان
کرد شاه آفرینش اندر حال
گفت از تست منتظر احوال
مهربانی و عاقل و خوش رای
خلق خلقت بود جهان آرای
هر امیری که بد بحضرت او
از که و از مه و بد و نیکو
هر یکی را بخواند و داد گهر
گفت این را تو بشکنش زوتر
گفت همچون وزیر شمع صدور
از شکستن شدند جمله نفور
همه را کرد شاه بس تحسین
هر یکی را نهاد صد تمکین
همه خوشدل شدند و شاد شدند
همه سرمست ا ر قباد شدند
شاه فرمود ایاز را پیش آ
چون تو کافر نئی سوی کیش آ
این گهر را بگیر و بشکن زود
بی توقف ز دست شاه ربود
زد بر آن گوهر او یکی سنگی
تا نماندش ز گوهری رنگی
کرد چون سرمه خرد آن در را
همچو سنگ آسیا جو و بر را
بعد از آنش چو گرد داد بباد
پیش شه بندگانه سر بنهاد
شاه گفتش بگوی حکمت این
چون شکستی بسنگ در ثمین
گفت او زانکه امر شه شکنم
بر در آن به بود که سنگ زنم
خود در امر شه است و آن سنگ است
بهر روپوش بروی آن رنگ است
تا از آن رنگ گوهرش دانند
بر سرش زر ز جهل افشانند
لیک آنکس که در امر شناخت
بهر آن صد هزار گوهر باخت
هرچه زاد از جهاان فنایش دان
گرچه باشد زر و در و مرجان
گونه گون جامه از بد و زیبا
همچو برد و بطانه و دیبا
همچنین هم طعامهای جهان
لون لون از برنج و از بریان
سرخ و زرد و سپید اندر خوان
ترش و شیرین بنزد هر مهمان
رسته از خاک دان تو این همه را
گشته مطلوب خلق چون رمه را
هرچه از خاک زاد خاکش بین
گر ترا هست بوی ز اهل یقین
گذر از رنگ و بوی و نقش و نشان
چون تو جانی برو سوی جانان
سوی بی سوی تازه چون مردان
جود کن خویش چون جوانمردان
مکن از بوی و رنگ ره را گم
کان بود عاریت چو می در خم
روشنی از خوراست نه از خانه
در تنت جان بود ز جانانه
زادۀ خاک اگر نه خاک بود
عاقبت از چه روی خاک شود
نیک و بد جمله اندر آخر کار
خاک گردند همچو اول بار
بیضۀ جوز را چو رنگ بود
طفل نادان پیش ز جهل دود
دهد افزون بها خرد آن را
کی پذیرد بگو خرد آن را
انکسی را که شد خرد پیشش
رنگ و بی رنگ یک بود پیشش
همچنین رنگهای خاک دژم
میفریبند خلق را هر دم
پس یقین دان که جمله خاک بدند
گرچه در رنگ ها نهفته شدند
خاک و باد است قوت نفس چو مار
کمترک خور از آن مخور بسیار
تا که مار چو مور اژدرها
نشود عاقبت از این دو هلا
پیش از آنکه شود چو کوه کلان
بکش او را بخنجر ایمان
زانکه چون نفس سرکشت از نان
جاه را میشود ز جان جویان
نان بود خاک و باد باشد جاه
جاه چاه است دور شو از چاه
زین دو شد سرکش و عدو فرعون
چون نبودش ز حق عنایت و عون
قوت مار است خاک و باد بدان
تو همان قوت میخوری بجهان
چونکه نان و خورش شود افزون
طلب جاه سر کند ز درون
سروری را طلب کنی از جان
بهر میری شوی غلام شهان
دان حقیقت غذای نفس اینست
نخورد زین دو آنکه حق بین است
غیر این لقمه خور گر انسانی
میل کم کن بقوت حیوانی
حکمت و علم اگر شود خور تو
نبود غیر عشق در خور تو
زان خورشها شوی ز سلک ملک
چون ملک بر روی ببام فلک
از چنان قوت قوتی زاید
که بدان روح تا ابد ب ا ی د
بی سلاحی مصافها شکنی
دشمنان را ز بیخ و بن بکنی
هرچه خواهی ترا شود مقدور
دائماً بی غمی روی مسرور
در ره عشق بی قدم پوئی
یار را در درون خود جوئی
خود نبینی برون خود چیزی
از تر و خشک و نیک و بد چیزی
همه باشی تو و دگر نبود
تا نمیری ز خود چنین نشود
چون شود در تو نیست وصف بشر
ذات تو بگذرد ز خیر و ز شر
زانکه این هر دو وصف اضداداند
سر زده از جهان اعدادند
ضد و ند و عدد بود اینجا
این دو را نیست در یکی گنجا
زانکه اعداد جمله لا گردند
چون در آخر سوی خدا گردند
زود گو لا اله الا اللّه
تا ز وحدت شوی تمام آگاه
چونکه از لا کنی تولا تو
شوی آگه ز سر الا تو
زانکه لا پرده است حق الا
پرده بر دار تا شوی اعلا
خورش و ج اه خاک و باد بود
مار نفس اژدها از این دو شود
چون از این دو همیخوری شب و روز
کی شوی همچو مقبلان پیروز
هم همین مار عاقبت کشدت
همچو کفار در س ق ر کشدت
همچو لقمان غذا ز حکمت خور
تا شوی عین نور همچون خور
چشمۀ نور لایزال شوی
معدن علم ذوالجلال شوی
علم و حکمت غذای املاک است
سفره و خوان آن بر افلاک است
گرد آن خاک پاک بی پایان
عاشقان اند نشسته جاویدان
پیششان بیشمار نقل وشراب
ساز و آواز و نای و چنگ و رباب
در چنان جنتی که هست در او
حوریان شکر لب و مه رو
چار جوی است اندر او چو روان
شهد و شیر و شراب و آب روان
زان نوا برگ و بر شده رقصان
گشته پر بار از آن هوا اغصان
طرب و ذوق و عشرتش باقی است
عاشقان را در آن خدا ساقی است
هرکه در خاک پاک را طلبید
اینچنین عیش را همیشه سزید
جنت و حور اجر او آمد
که ز جان رام امر هو آمد
هرکه در خویش دیدساقی را
یافت او نقد ملک باقی را
هر که او جان پاک در تن خاک
یافت رست از زیان و نقص و هلاک
در زمین دژم ز خاک رهید
بر فلک رفت و آن قمر را دید
کم خور از خاک تا نگردی خاک
ساز همچون فرشته قوت از پاک
تا شود نفس دون مطیع خرد
روح را از بلا و رنج خرد
چونکه غالب شود خرد بر تن
فرش و عرشت نماید اندر تن
بی حجابی جمال جان بینی
سر بنهفته را عیان بینی
وارهی زین جهان چون زندان
پا نهی در بهشت جاویدان
همچو عیسی روی فراز فلک
زیر پای تو سر نهند ملک
اولیا را که عاقل اند بدان
نفریبد نقوش کون و مکان
همه را آنچنانکه هست بعلم
دیده اند از بلند و پست بعلم
نبودشان نظر بظاهر کار
چون از ایشان نهان نشد اسرار
دیده در رنج گنجها مدفون
یافته در کمی نهفته فزون
شرح این راز بشنو از قرآن
آنچه مکروه تست خیرش دان
وانچه باشد بنزد تو محبوب
هست آن شر محض نامطلوب
پیش بینا بود بد و زیبا
همچو خورشید آسمان پیدا
شبه را از گهر شناسد او
کی بود یک برش بد و نیکو
علم حق را چو مظهر اند ایشان
پیششان رو که رهبر اند ایشان
بر تر اند از سما و عرش علا
همه هستند پر ز نور خدا
ببرندت ورای هفت فلک
تا شوی رشک جن و انس و ملک
هم فلک هم ملک شوند غلام
چونکه ایشان نهند آن سو گام
همه زان گام کامها یابند
چون مه و مهر و بی فلک تابند
پیش گفتارشان گهر چه بود
پیش رخسارشان قمر چه بود
آن جهان عکس نور ایشان است
گرچه بی جسم آن جهان جان است
آن جهان قدیم پاینده
کین جهان از وی است زاینده
عقل جزوی کجا رسد سوی آن
چونکه عقل کل است سرگردان
وصف مردان اگر کنم صد سال
بود از کانشان کم از مثقال
دامن شیخ را مهل از دست
تا شوی عالی و نمانی پست
تا برد او ترا ورای سپهر
تا زمهرش شوی چو چشمۀ مهر
امر او را مده بگوهرها
امر او را چو نیست هیچ بها
بشکن از بهر امر او چو ایاز
گوهر هستیت بسنگ نیاز


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۷ - در بیان آنکه مراد از سلطان محمود خداست و از امیران عقلاء و علماء و حکماء و از ایاز انبیاء و اولیاء و از گوهر هستی ایشان
هست محمود خلق دو جهان
خودپرستان مث ا ل آن میران
اولیا چون ایاز عاشق حق
دائماً از خدا گرفته سبق
هستی آدمی بود گوهر
هر که آنرا شکست شد سرور
خلق رادل نداد بر هستی
نیستی را گزیدن و پستی
نیستیئی که هست خود آن است
اصل هر جسم و مایۀ جان است
نیستیئی که هستها همه زوست
نیک و بد صاف و درد و دشمن و دوست
اینچنین هست نیستشان بنمود
حق بر ایشان دری بخود نگشود
نیستی را بعکس هست نمود
نقد بنمود قلب زر اندود
بی وجود از عدم گرفت وجود
زو جهانهاست نو بنو موجود
هستها زان یم اند چون قطره
همه زان آفتاب یک ذره
نیست آنست کاین طرف آمد
عاقل اینجا چگونه آرامد
کند آنجا رجوع کش اصل است
زانک بی هجر آن طرف وصل است
نی تو هر چه کنی و میگوئی
ز اندرون تو است چون جوئی
آن درون نیست است و بیچون است
زاندرون است آنچه بیرون است
هرچه زاد از تو فرع آن باشد
هرچه آید ز تن ز جان باشد
اصل را فرع خوانده مشتی دون
فرع را اصل گفته هر مغبون
هر که زامرش شکست گوهر را
کرد از بهر سر فدا سر را
گوهر امر بر گهر بگزید
سروری را چنان عزیز سزید
از ولی آید اینچنین هنری
شکند چون ایاز او گهری
امر را انبیا چو پذرفتند
دو جهان بی مصاف بگرفتند
آن بلیس است کو شکست امرش
زانکه مستی نداشت از خمرش
هرکه باشد چنین ز نسل ویست
گر زروم وز شام و گرزری است
روی امر است و غیر آن پشت است
روی جانست و غیر جان پشت است
بهر این گفت روح من امری
هرکه کور است ازین بر او ب گ ری
نی که خلق تو به ز خلق بود
رتبت خلق کی چو خلق شود
مغز تو خواسته ‌ است و باقی پوست
تو همانی بدانکه داری دوست
هرچه او را بعشق جویانی
در حقیقت بدان که تو آنی
با تن مور سوش چون رانی
تو نئی مور صد سلیمانی
گذر از مور و نور عشق ببین
چون شد اندر تنش نهان و دفین
ای پسر زین سخن مشو حیران
صنع بین از خدای بی پایان
اندر این چشم خرد خویش ببین
نور هفت آسمان و هفت زمین
همچو دریا ز چشم سر زده آن
بحر در کشتئی که دیده عیان
چشم کشتی و نور دریائی
تا فتد از دو چشم هر جائی
موج آن نور بر فلک رفته
بحر و بر کوه و دشت بگرفته
در در چشم همچو یک عدسی
بنگر بحرهای نور بسی
نور این در چو عالمی بگرفت
ننمود آن ترا بدیع و شگفت
چه عجب در تن دو صد چندان
گر بود نور بیحد و پایان
پی آن نور پوی همچو ملک
تا روی چون ملک فراز فلک
می عشق و صفا اگر خوردی
درین خنب از چه چون دردی
بن خنب است آسمان و زمین
گر تو صافی برآ بعرش برین
جان بجانان رود اگر جان است
جان کز او نیست باد انبان است
همچو حیوان بخورد و خوابست او
قطره ‌ ای از خدا ندارد بو
گوید از بایزید و از کرخی
ننماید ز شهد جز تلخی
ننگ دیو و پری است آن ملعون
گرچه بنمود خویش را ذوالنون
زوبری شو که ناخوش و خام است
دانه ‌ اش را مچین که آن دام است
وای بر وی اگر فناش رسد
در فنا بی شکی بلاش رسد


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۸ - در بیان آنکه ملک الموت آئینه صافی است که هر کس روی خود در او می‌بیند اگر دیو است دیوش می‌بیند و اگر فرشته است فرشته الی مالانهایه
ملک الموت چون بر او آید
تا که روحش ز جسم برباید
قهر بیند از او چو غافل بود
لطف بیند هر آنکه عاقل بود
ملک الموت چون فرشته بود
جنس او شو که با تو یار شود
چون ملک طاعت و نماز گزین
منشین غافل و نیاز گزین
زانکه خلق ملک چو گیری تو
از و رود ملک نمیری تو
بلکه جانت بوی بیاساید
قوتت از ورودش افزاید
زاب مراب را هم افزونی است
قوت و ازدیاد و موزونی است
جنس مر جنس را یقین مدداست
جنس را یک بدان چه گر عدد است
چون فرشته شوی بخلق نکو
برپری از سفول سوی علو
مرگ آن را بود که پر ریواست
در لباس بشر نهان دیو است
ملک و دیو هردو ضدانند
همدگر را بطبع میرانند
تو ز دیوی فرشته شو اکنون
تا که گردی ز جنس خود افزون
ملک الموت با تو یار شود
در بد و نیک غمگسار شود
ور نگردی ملک شوی مقهور
می بمانی ز وصل حق مهجور
زانکه با هر یک آن دگرگونست
بر یکی آب و بر دگر خون است
لایق هر کسی نماید رو
وای بر هر که او بود بدخو
ملک الموت آینه است بدان
جمله رخسار خویش دیده در آن
بر یکی خوش مثال حور آید
بر یکی هم چو دیو بنماید
بر یکی مهربان و یار شود
بر یکی هم چو ذوالفقار شود
بر یکی گردد او پدر مادر
بر یکی دوزخی پر از آذر
نسیه بگذار هین بنقد ببین
در دل هر یکی چوگشت دفین
در یکی غصه در یکی شادی
یک خرابست و یک در آبادی
یک بود پ ر ز درد موی کنان
یک ز راحت روانه جلوه کنان
نی تجلی هوست هرچه که هست
در بد و نیک و در بلندی و پست
مینماید بهر کسی حق رو
بی حجابی و لیک لایق کو
بر یکی شوق و ذوق و وصل و تلاق
بر یکی جور و رنج و درد و فراق
چون بنقد ای پسر بدیدی این
نسیه را همچنین بدان و ببین


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۹ - در بیان آنکه آدمی چنانکه زید چنان میرد باز همچنان حشر شود ذات او از آنچه هست نگردد و چیز دیگر نشود آنچنانکه دانه‌های گندم و جو و برنج و گاورس و غیرها من الحبوب را چون در زمین بیندازند و بکارند از زمین همان رویند و سر برآرند اگر گندم است گندم و اگر جو است جو آدمیان نیز اگرچه بصورت یک رنگ‌اند و یک نقش لیکن در معنی متفاوت‌اند و مخالف یکی امین است و یکی خائن یکی صالح است یکی طالح یکی مؤمن است و یکی کافر الی مالانهایه. چون بمیرند و در گور روند هر یکی چنانکه بود باز همچنان بر خیزد و حشر شود که یوم تبیض وجوه و تسود وجوه از این سبب میفرماید پیغامبر علیه السلام کماتعیشون تموتون و کما تموتون تحشرون.
نشنیدی که شاه جمله رسل
مهدی و هادی و خفیر سبل
گفت روشن کماتعیشون دان
در تموتون همان صفت برخوان
شخص از مرگ اگرچه بگدازد
رخت هستی ز تن بپردازد
نشود بعد مرگ چیز دگر
ز هر کی گردد از گداز شکر
سرمه سرمه است اگرچه گردد خرد
نشود صاف او ز سودن درد
چیزدیگر کجا شود آن ذات
چونکه او را بدل نگشت صفات
بلکه از خرد گشتن افزاید
وصف خود راتمام بنماید
همچنین ذات و وصف جمله حبوب
چون شود خردهم بود مطلوب
گندم ار خرد شد همان باشد
جو نخواند کسی کش آن باشد
گر گدازد ز نار کس زر را
عین آن است بهر زیور را
همچنین نقره و مس و ارزیز
نشوند از گداز دیگر چیز
چون گدازند هم همان باشند
هرچه گردند همچنان باشند
دانه ‌ هائی که رفت زیر زمین
نیست گشت و گداخت اندرطین
آخر کار چون برآرد سر
عین دانه بود نه چیز دگر
همچنین هر کسی که مرد اینجا
همچنان حشر گردد ای جویا
گر تقی بود متقی خیزد
ورشقی بود هم شقی خیزد
مرگ همرنگ آدمی است یقین
بر ولی لطف و بر عدو زو کین
مرگ مانند آینه است و در او
روی خود دید هر بد و نیکو
اینکه از مرگ گشتۀ ترسان
ترست از خود بود یقین میدان
زشت رخسار تست نی رخ مرگ
جان تو چون درخت و مرگ چو برگ
از تو رسته است اگر نکو گربد
ناخوش و خوش ضمیرتست از خود
بنگر چون شکر در آب رود
اندر آن آب آن شکر چه شود
یک جلابی شود خوش و شیرین
چون ملاقات خسرو و شیرین
دل عاشق بود چو آن شکر
در هران آب کو برفت بخور
غیر عاشق چو زهر قتال است
بدو نحس و خبیث و نکال است
گر بمیرد و گر ز ی د ان دون
نشود زانچه بود دیگر گون
هست این را نظایر بسیار
عاقلان را بس است این مقدار


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۵ - رفتن مولانا بجانب شام در جستجوی شمس الدین
کرد آهنگ و رفت جانب شام
در پیش شد روانه پخته و خام
چون رسید اندر آن سفر بدمشق
خلق را سوخت او ز آتش عشق
همه را کرد شیفته و مفتون
همه رفتند از خودی بیرون
همه گشتند عاشقش از جان
دیده در درد او دو صد درمان
خانمان را فدای او کردند
امرش از دل بجای آوردند
همه از جان مرید و بنده شدند
همچو سایه پیش فکنده شدند
طالبش گشته طفل و پیر و جوان
همه او را گزیده از دل و جان
شامیان هم شدند والۀ او
کین چنین فاضل پیمبر خو
از چه گشته است عاشق و مجنون
کاندر او مدرج است صد ذوالنون
عالم و ع ا می و غنی و فقیر
مانده خیره در آن فغان و نفیر
گفته چه شیخ و چه مرید است این
که نبدشان بهیچ قرن قرین
تا جهان شد ز عهد آدم کس
نشنید این چنین هوی و هوس
دیده بر روی او هزار اثر
هر کرا بود در درون گوهر
هر دم از وی کرامتی همگان
دیده مانند آفتاب عیان
سر ماضی و حال و مستقبل
گفته با جمله بی خطا و زلل
همه گفتند خود عجب اینست
این چنین دیده کو خدا بین ست
مثلش اندر دهور نشنیدیم
نی چو او در زمانه هم دیدیم
کی بود در جهان از او بهتر
در بزرگی و عز از او مهتر
که شده است اینچنین وراجویان
هر طرف گشته خیره سر پویان
شمس تبریز خود چه شخص بود
تا پیش این چنین یگانه رود
ای عجب شیخ از او چه میجوید
که پیش هر طرف همی پوید
این چه سراست ای خدا بنما
بی حجابی بما چو خور پیدا
خود ندانسته این که فوقی نیست
جز بخود با کسیش شوقی نیست
اندر او خویش را همی بیند
غیر را عقل هیچ نگزیند
عقل گوید که طالب عقلم
دایم از عاقلان بود نقلم
جنس آن دان که عین آن باشد
کی شکر جنس ناردان باشد
دومبین در میان که هر دو یکیم
دردوشکی است ما بری ز شکیم
ما غریبیم و هم غریب رویم
اندر آخر سو بر حبیب رویم
بیشکی جفت باز باز شود
هم یقین سوی زاغ زاغ رود
تو مرا غیر شمس دین مشمر
روح ما یک بود گذر ز صور
چار و پنج است و هفت یک قالب
یک ز جان گشت چون جهان از رب
خاک قالب بد اول افکنده
در زمین هر طرف پراکنده
آن پراکندگی ز جان شد یک
اندر این نیست هیچکس را شک
باز چون روح شد جدا از تن
تن همان خاک گشت ای پر فن
شد پراکنده باز آن اجزا
همچو او ّ ل که بود در مبدأ
چشم و گوش و سرودو دست و دو پا
یک ز جان گشته اند چشم گشا
ورنه چون جان رود ز تن بیرون
گردد از همدگر جدا تن دون
متفرق شوند هر سوئی
پ ا رود جانبی و سر سوئی
یک شود کوزه یک شود دستی
نیست گردند جمله زان هستی
همچنین ذره های ارض و سما
از خور و ماه و از که و دریا
شده مجموع از یکی جان اند
همه زو زنده اند و جنبان اند
همچو یک شخص گیر عالم را
که بروحی است قائم و بر پا
چون رود در قیامت ازوی جان
آسمان و زمین شود ویران
ماه و استارگان فرو ریزند
زیر و بالا بهم بیامیزند
نی جهان ماند و نه ارض و سما
همه گردند لابجز الا
جان چو اعداد را کند یکتن
چون بود جان دو چیز گوی بمن
گو نه هر اسب اسب را جوید
سوی اشتر چرا نمیپوید
این سخن هست روشن و پیدا
پیش آن کس که او بود دانا
جستن از نسبتست و جنسیت
هر کسی را جداست ماهیت
سر این بیکران و بیحد ّ است
ناید اندر شمار بی عد ّ است
زین معانی گذر کن ای سرمست
قصه را گو که تا کجا پیوست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۶ - در بیان آنکه اگر چه مولانا قدسنا الله بسره العزیز شمس الدین تبریزی را عظم الله ذکره بصورت در دمشق نیافت بمعنی در خود یافت زیرا آن حال که شمس الدین را بود حضرتش را همان حاصل شد
شمس تبریز را بشام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۳ - در بیان آنکه چون اولیا را دیده باز شود نشانش آن باشد که صورت غیبی ببینند بچشم سر و آوازها شنوند بگوش سر چنانکه اهل جسم در خواب شهرها و باغها و مردم گوناگون می‌بینند اولیاء نیز در بیداری خواب بینند همچو مریم که جبرئیل را بیداربصورت جوانی دید و لوط علیه السلام فرشتگان را بصورت امردان و همچنان جمله بصور مختلفه مشاهده کردند
آن گروهی که زنده از دین اند
همه بیدار خواب می ‌ بینند
طفل در خواب می ‌ بیند نان
زانکه مقصود اوست آن بجهان
هرچه آید بخاطرت بیدار
گه خوابت همان شود دیدار
عکس تو اهل دل ببیداری
خوابها دیده در ره باری
رفته بی کاروان و مرکب و ساز
طرفة العین در دمشق و حجاز
با تو بنشسته هر دو چشمش باز
شهرها دیده چون ری و ابخاز
کوه و صحرا و کشتی و دریا
مهر و ماه و نجوم و ارض و سما
انبیای گذشته را بیند
صد چنین ارض و صد سما بیند
نی که جبریل همچو شخص جوان
خود بمریم نمود ناگاهان
مریم از وی گریخت چونش دید
بود مستوره زو قوی ترسید
گفت با مریم او ز من مهراس
ملکم من ببین مرا بشناس
حق مرا امر کرد تا بدمم
از ره آستینت روح دمم
تا شوی حامل مسیح مرم
گفت در دم درون من ز کرم
بی توقف در او دمید آندم
تا که شد حامله از او مریم
بعد نه ماه آن پسر را زاد
وانگهانش بگاهواره نهاد
جمله خویشان شدند جمع بر او
که بدی بکر و عابد و حق ج و
از تو این کار بد بدیع نمود
نام تو پیش خلق نیکو بود
سر بلندی ما کنون شد پست
می نگوئی که این چه واقعه است
کرد اشارت کز ین پسر پرسید
بد مگوئید اگر خدا ترسید
همه گفتند طفل نو زاد است
کی از آن پرسد آنکه آزاد است
این چه مکر و چه حیله می بندی
بر سر و ریش ما همیخندی
یک از ایشان که بود اهل خرد
نور صدق و صفا درونش زد
پس بپرسید از پسر احوال
خوش بگفت اندر آمد او در حال
گفت در مهد قوم را عیسی
که منم در صفات چون موسی
بی پدر هست من ز روح شدم
ز ب دۀ هود و لوط و نوح شدم
بیکی وجه مانم آدم را
بهمه وجه دارم آن دم را
هستم آن بندۀ که در دو سرا
کرد حق پیشوا و شاه مرا
هم کتابم بداد و خاصم کرد
تا کنم من دوای هر غم و درد
هم مرا بی عمل رسالت داد
همچو آدم بمن جلالت داد
کر اصلی ز من شود شنوا
کور یابد دو دیدۀ بینا
مبتلا هم ز من درست شود
هر طرف به ز تندرست د ود
مردگان را بدم کنم زنده
سرکشان را ز جان و دل بنده
گر کنم حکم خاک زر گردد
سنگ ریزه در و گهر گردد
پری و دیو را فرشته کنم
در یم نورشان سرشته کنم
مرغ پرانم از گل تیره
که شوند انس و جن در آن خیره
معجزات مرا نهایت نیست
گفتم از نقل و از روایت نیست
انا روح الاله بینکم
انا یا طالبین زینکم
انا سرالکلیم فی العالم
کی رسد هر نبی باحوالم
نوره والدی و استادی
کان فی الاصل منه ارشادی
جئنکم رحمة اطیعونی
کافلا دولة اطیعونی
انا با ق ی و عمرکم فانی
طالب النفس کافر جانی
انا احیی النفوس من نفسی
انا اجری الکؤوس من نفسی
انا عین الحیوة فی عصری
فی ریاض قلوبکم اجری
ترجمان خدای بیچونم
منگر تو مرا دگر گونم
گفت من گفت اوست گوش گشا
دو مبین چون نیم ز دوست جدا
باز مرده اگر دهد آواز
بود از مرد زنده آن نه از باز
مرده را کی بود طنین و صفیر
آن ز صیاد و مرغ دان ای میر
میکند بانگ تا که مرغ آید
پیش این مرغ و اوش برباید
بچنین حیله مرغکان گیرد
خلق را حق هم آنچنان گیرد
اولیا مرده اند پیش از مرگ
فارغ اند از قبول کس و ز ترک
کند آواز حق که پندار ن د
آن نه مرده است رو بدو آرند
زانکه چون جنس خویش بیند او
نر م د هیچ و زود گیرد خو
نطق طوطی بر این نسق باشد
سخن اولیا ز حق باشد
طوطیک را چنین بگفت آرند
کاینه پیش او همی دارند
پس آئینه عاقلی پنهان
گشته وز دور نکته ‌ ها گویان
بیند او خویش را در آن پیدا
طوطی سبز رنگ خوش سیما
طوطیک چونکه آن سخنها را
شنود همچنان شود گویا
زانکه چون جنس بیند او آسان
پیش آید نترسد از نقصان
سخن از وی دلیر آموزد
زان سخن همچو شمع افروزد
ور نبیند چو خویش مرغ در او
بگریزد یقین نیارد رو
وحی را حق بانبیا زان داد
تا بدین شیوه سر بخلق افتاد
ور نبودی چنین کس از آن سر
نرسیدی بصد هزاران بر
ور نمودی جز این نخوردی هیچ
زان شکرها بشر نبردی هیچ


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۴۵ - در بیان آنکه آرام گرفتن مولانا قدسنا اللّه بسره العزیز با شیخ صلاح الدّین زرکوب قدس اللّه روحه العزیز و از طلب شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره باز آمدن و فواید پر موائد بردن مریدان از صحبت هر دو و حسودی بعضی چنانکه در حق مولانا شمس الدین تبریزی داشتند و دشمنی آغاز کردن
شورش شیخ گشت از او ساکن
وان همه رنج و گفتگو ساکن
زانکه بدنوع دیگر ارشادش
بیشتر بود از همه دادش
آنچه از اولیا نبردی کس
سالها میرسید از او بنفس
بی لب و کام سرها گفتی
در جان بی زبان همی سفتی
خلق را فایده رسانیدی
گوش از آن حرف و صوت نشنیدی
سخنش از درون بدلها بود
چون ملک پاک از آب و گلها بود
در دل و سینها روان بود او
همچو حق جان هر روان بود او
مرشد پخته بود آن کامل
فعل او کامل و زبان کامل
بود در دور خویش شاه فرید
خنک آنکس که روی خویش دید
شیخ با او چنانکه با آن شاه
شمس تبریز خاص خاص اله
خوش در آمیخت همچو شیر و شکر
کان هر دو زهمدگر شد زر
نظر شیخ جمله بر وی بود
غیر او نزد شیخ لاشی بود
ننشستی بهیچکس جز او
چشم را بر نداشتی زانرو
باز در منکران غریو افتاد
باز درهم شدند اهل فساد
باز آغاز کرد جوش حسد
زانکه بودند غرق نفس و جسد
گفته با هم کز آن یکی رستیم
چون نگه میکنیم در شستیم
اینکه آمد ز اولین بتر است
اولین نور بود این شرر است
داشت او هم بیان و هم تقریر
فضل و علم و عبارت و تحریر
پیش از ین خود نبود کان شه ما
بود از او پیشتر بعلم و صفا
حیف میاید و غبین که چرا
جوید آن شیخ بیش کمتر را
کاش کان او ّ لینه بودی باز
شیخ ما را رفیق و هم دمساز
نبد از قونیه بود از تبریز
بود جان پرور و نبد خونریز
همه این مرد را همیدانیم
همه هم شهرئیم و هم خوانیم
خرد در پیش ما بزرگ شده است
او همان است اگر سترگ شده است
نی ورا خط و علم و نی گفتار
بر ما خود نداشت این مقدار
عامی محض و سادۀ نادان
پیش او نیک و بد بده یکسان
دائماً در دکان بدی زرکوب
همه همسایگان از او درکوب
نتواند درست فاتحه خواند
گر کند زو کسی سؤالی ماند
با چنین کس که عالم است از حق
دمبدم میدهد خداش سبق
با چنین کس که چشمۀ نور است
خیره برروش جنت و حور است
با چنین کس که اوست مظهر حق
دل پاکش شده است منظر حق
با چنین کس که اوست خود منظور
تن و جانش از آن نظر همه نور
دم عیسی روانه از دم او
نور افشانده موج از یم او
دل مرده ز نور او زنده
گشته زو شاه و هر کمین بنده
آن کسانی که منکران بودند
کور و کر چون که گران بودند
گفته صد چیز کان نمیباید
کرده صد کار کان نمیشاید
خاص خاص خدای را ع امی
خوانده آن قوم جاهل از خامی
خوار دیده عزیز یزدان را
آب و گل گفته آن دل و جان را
از خود او را بنقص کرده نظر
جان جان را شمرده چون پیکر
دیده او را چو خویش غرقۀ شر
ملکی را نهاده نام بشر
گفته بسیار از نفاق و ز کین
بی ادب پیش و پس چنان و چنین
زابلهی گر چنین گزین سلطان
گشته سرکش چو از خدا شیطان
معدن علم را ز غایت جهل
خوانده نااهل هر خر نااهل
این ندانسته آنچنانکه پلید
که حجاب ره است گفت و شنید
گفتگو برده است از آن گفتار
نیست آگه ز بیهشی هشدار
آگهی و خودی حجاب ره است
علم دلها نهفته در وله است
هوش و گوش اندر آن طریق سداست
چون گذشتی از این دو سرا احد است
گذر از گوش سر که سرشنوی
بهل این پای تن که راه روی
نیست قدری در آن سفر سر را
بی سر و پای ج و چنان در را
کله است این نه سر دو چشم گشا
اندر این سرسر است سر بخودآ
مغز باشد ز گرد کان مقصود
پوست را از خری مکن معبود
نقش بیرون بود یقین همه پوست
در درون سیر کن ببین رخ دوست
جمع نادان که نیستشان نظری
هیچ از ین قومشان نشد خبری
بیخبر زین که عالم ایشانند
همچو چشمه ز عشق جوشانند
بر فلک با ملک چو خویشان اند
چون مه و مهر نور افشانند
هر سحر مست عشق تا شام اند
بی شب و روز باده آشام ‌ اند
علمشان آید از جهان عدم
زان کتابی که خوانده بود آدم
گشت عالم تمام بر اسما
از مسما برفت در اسما
اصل هر چیز را بدیده تمام
هر یکی را نهاده زان پس نام
تو همین اسم را همی دانی
کی بدین اسم آن طرف رانی
هیچ کس ره بنام اسب برید
یا کسی بی درم متاع خرید
هیچ دیدی که کس ز گفتن نان
سیر گشته است اندر این دوران
علمشان را مجو ز راه زبان
بی زبان علم میکنند بیان
علم خلقان صدای آن علم است
پیش آن علم و ح ک م این خلم است
علم بر رسته آن مردان است
علم بر بسته آن سردانست
علم مردان بود چو آب روان
زندگی بخشد آن بعقل و روان
علم و حکمت ز جانشان جوشد
دلشان باده بی قدح نوشد
علم خلقان بود بیات و قدید
علم مردان بود طری و جدید
علم این خلق مکتسب آمد
علم آن قوم بی سبب آمد
آن مردان عطا بودنی کسب
رانده از جمله پیشتر بی اسب
لقمه ها میخورند بی لب و ف م
زنده با آن دم اندنی از دم
نور حق اند در لباس بشر
زده سر از ظلام شب چو سحر
جسمشان گرچه بود همچون شب
عین شب روز شد ز جلوۀ رب
کیمیا چون رسید بر مس حس
زر صافی شد از ورودش مس
جسمها گشت از آن عطا مبدل
چشم یک بین شد و نشد احول
گرچه یک را بدید احول دو
چون حول رفت یک نماید رو
هر که یک دید آن یگانه بود
دایما در یکی روانه بود
در دل پاک او عدد نبود
قبلۀ او بجز احد نبود
همه میراث برده از رسل اند
رهبر راستین هر سبل اند
وارث انبیا خود ایشان اند
کز ره گفت نور افشانند
علم ایشان دهد بدلها نور
قرب یا بد ز گفتشان هردور
طالبان را که پیششان آیند
بصفات خدا بیارایند
جانها را خلع بپوشانند
از شراب طهور نوشانند
راسخون در علوم مردانند
که سر از امر حق نگردانند
هر یکی حجت اند و برهان اند
تاز جهل و خودیت برهانند
از خودیی که آن حجاب ره است
حال تو دمبدم از آن تبه است
هر نفس مر ترا چو دیو رجیم
میبرد از نعیم سوی جحیم
از چنین دشمنی که بست تو را
زان بلندی فکند پست تو را
آب جان دلت که پاک بده است
پیش از آب و گلت ز عهد الست
از ستمهای او شده است نجس
زر صافت از اوست آهن و مس
برهانندت آن گروه از او
ببرندت روان بحضرت هو
همچو خود شاه و پیشوات کنند
در جهان حبر و مقتدات کنند
نه لند ت درون مجلس فسق
بنشانند خوش بمق ع د صدق
ب س کن و باز گرد از این گفتن
وز در مدح اولیا سفتن
شرح انکار آن مریدان کن
صفت آن فریق بیجان کن
که چسان ترهات میگفتند
از غم و غصه شب نمیخفتند
کای عجب از چه روی مولانا
که نیامد چو او کسی دانا
روز و شب میکند سجود او را
بر فزونان دین فزود او را
هر چه دارد همی دهد با او
از زر و سیم و جامه ‌ های نکو
پیش از این جاش بود صف نعال
فخر کردی ز مامیان رجال
چون شود این که ماورا اکنون
شیخ خوانیم یا ز شیخ افزون
بر چنین عار نار بگزینیم
تا که جان در تن است ننشینیم
زین نمط فحش های زشت و درشت
گاه گفته بروش و گه پس پشت
جمله را رای اینچنین افتاد
که چو ز اسب مراد زین افتاد
سرببازیم و زنده اش نهلیم
چون از آ ن جان فکار و خسته دلیم
همه گشتند جمع در جائی
که جز این نیستمان گ زین را ئی
که ورا از میانه برگیریم
عشق آن شاه را ز سر گیریم
همه سوگندها بخورده کزین
هر که گردد بود یقین بیدین
یک مریدی برسم طنازی
شد از ایشان و کرد غمازی
او همان لحظه نزد مولانا
آمد و گفت این حکایت را
که همه جمع قصد آن دارند
که فلان را زنند و آزارند
بعد زجرش کشند ازره کین
زیر خاکش نهان کنند و دفین
پس رسید این بشه صلاح الد ّ ین
نور چشم و چراغ هرره بین
خوش بخندید و گفت آن کوران
که ز گمراهی اند بی ایمان
نیستند اینقدر ز حق آگاه
که بجز ز امر او نجنبد کاه
چون ک هی ز امر کبریا جن ب د
کوه بی امر او کجا جنبد
چون تواند کسی مرا کشتن
یا بخاک و بخونم آغشتن
چون خدا مر مرا نگهبان است
حارس و حافظ تن و جان است
گرچه اندر جهان چنان خوارم
همچو خورشید عین انوارم
نقش جسمم اگرچه خرد بود
از دلم قطرها چو بحر شود
همچو مغزم نهفته در بادام
قشر بادام شد بر ایشان دام
حق مرا از چه روی پنهان کرد
زانکه جان را قرین جانان کرد
چون شهم خواند اندرون سرا
کی شوم بر در سرا پیدا
همچو شه باشم از همه پنهان
آنکه پیداست هست او دربان
گر مرا هر کسی بدانستی
در حق من کجا توانستی
اینچنین فکرهای بد گ ردن
خویشتن را بدان زدن کردن
از خری میزنند قوم لگد
بر کسی کوست خاص خاص احد
رحمت محضم ار نه من بنفس
نهلم زنده در جهان یک کس
کرد من کرد کردگار بود
اینچنین کس چگونه خوار بود
می برنجند از اینکه مولانا
کرد مخصوصم از همه تنها
خود ندانسته اینکه آینه ام
نیست نقشی مرا معاینه ام
در من او روی خویش می ‌ بیند
خویشتن را چگونه نگزیند
عاشق او بر جمال خوب خود است
ببرد گر کسی گمان مبر که بداست
وحدت است این دوئی نمیگنجد
نیست شو چون توئی نمیگنجد
تا خودی با تو است کی گنجی
توئیت چون دو است کی گنجی
منزل آخرین بود وحدت
تا رسیدن بدان گزین خدمت


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۰ - در بیان آنکه اگر سرمعنی را چنانکه هست ولی خدابیان کند و بنماید آسمان و زمین نماند زیرا که جماداند حکم برف و یخ را دارند سر ولی که آفتاب قیامت است چون ظاهر گردد جمادات بگدازند و آب شوند و محو گردند همچون چراغی که در خانۀ تاریک درآید ظلمت خانه را چون لقمه‌ای بخورد و نیست گرداند و محو کند
شرح این را اگر کنم بزبان
آنچنان کو نبشت در دل و جان
آسمان و زمین ز هم بدرد
هر دو را جان چو لقمه ‌ ای بخور
همه هستی فنا شود در حال
همچنان کز جواب راست سؤال
نی زبان ماند و نه قیل و نه قال
نی صور ماند و نه نقش و خیال
آنچنانکه چراغ در خانه
ظلمتش را خورد چو یکدانه
کر بود همچو خرمنی ظلمت
کم ز یک دانه گردد آنساعت
چو ببیند چراغ را تابان
شود او نیست چون نفس بجهان
همچنین دان عصای موسی را
تا کنی فهم سر معنی را
صد هزاران عصا و حبل بخورد
آن همه نی فزود نی کم کرد
چون خروس آن عصا بوقت نبرد
همچو یکدانه هر چه یافت بخورد
کوه و صحرا اگر شود پر برف
کندش حور فنا بکمتر حرف
همچو برف است این جهان جماد
که ورا نیست اصل و نی بنیاد
ز آفتاب خدا شود لاشی
همچو کز تاب حور نماند فی
آسمان و زمین شود ویران
مه و خور گردد آن زمان ریزان
کوهها سست همچو پشم شوند
مردمان سوی حق بترس روند
همه از گورها چو برخیزند
بی موکل روند و نگریزند
زانکه دانند که گریز از او
نیست ممکن کنند سویش رو
هیبت حق زند بر آن جمله
خشگ گردند در زمان جمله
چون قیامت شود ز تابش او
برف هستی شود روانه چو جو
هر جمادی که بود آب اول
هم شود آب از آفتاب حمل
در سخن بیش از این نمیگنجد
در سبو بحر دین نمیگنجد
نیست این را ولد نهایت وحد
بنه آن آینه درون نمد
یاد کن قصۀ صلاح الدین
که چه گفت آن خدیو چرخ و زمین


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۴ - در بیان آنکه دین و نماز و طاعت معنئی است بیچون و چگونه و تعلقی است که آدمی را از ازل با خدا بود که الست بربکم قالوا بلی نماز حقیقی آن بود که از آن نور است و از آن نور میخورد و زان نور می‌بالد چون انبیا علیهم السلام ظاهر شدند آن نماز را بصور مختلفه آوردند هر یکی بصورتی، هر کرا تمیزی است بظاهر نماز فریفته نشود. اگر در او جانی باشد قبول کند زیرا که تشنه کوزه را جهت آب طلبد اگر در کوزه آب نباشد بچه کارش آید، همچنانکه انبیاء علیهم السلام آن نماز را در هر صورتی بخلق رسانیدند اولیاء نیز برهمان نسق آن نماز حقیقی را در صورت سماع و معارف از نظم و نثر بعالمیان رسانیدند هرکه طعام شناس باشد و طعام قوت او باشد از کاسه ها و ظروف بغلط نیفتد، داند که اگر کاسه دیگر باشد طعام همان است
هر نبی را جدا نمازی بود
جمله را گرچه یک نیازی بود
آن نیازو نماز روحانی
که بده است آن چو روح پنهانی
هر زمانی بصورتی بنمود
می جان را بهر قدح پیمود
گه بدیگ و گهی بکاسه و جام
تا رسد در دهان و اندر کام
کاسه و کوزه عین می نبود
گرچه در کاسه ها و کوزه رود
کاسه مبدل شود ولی می نی
همه میرند جز خدا حی نی
گرچه صورت بدل شود بجهان
هست معنی یک و نگردد آن
کوزه و ساغر ار بود دیگر
می صافی کجا شود دیگر
از قدم بود این نماز بدان
گرچه بنمود آدمش بجهان
بعد هر دور گشت صورت آن
لیک معنی نگشت نیک بدان
آن نماز ار تو را بود در جان
زنده باشی همیشه جاویدان
غیر طاعت تو را نباید هیچ
عیش دنیا تو را نپاید هیچ
این بود خلق نیک تا دانی
غیر این خود بود گران جانی
دمبدم از خودی همیکاهی
تا شود از خدات آگاهی
تا نمانی تو و نماند او
بی حجاب دوی نماید رو
که من و ما حجاب این راه است
پردۀ بارگاه الله است
من و ما چیست گر نمیدانی
بشنو از من مکن گرانجانی
بد و نیکی که آن نه بهر خداست
تو یقین دان که آنهمه من و ماست
منزل آخرین بود وحدت
تا نمیری تو کی شود وحدت
هرکه پیش از فنا کند شیخی
قند او را اثر بود تلخی
همچو مردی که نان و سیر خورد
هر دمی نام عود و مشک برد
بوی آن سیر در مشام آید
گرچه ذو لفظ مش گ میزاید
بخلافش یکی دهان پر مشگ
بوی مشگ آید ار چه گوید پشگ
ور نگوید که سیر از آن گفتار
بزند بر تو بوی مشگ تتار
روح چون پاک شد زوصف بشر
بدو نیک ورا چو مشگ شمر
ور نشد پاک نیکی او را
کل بدی دان که زایدان ز هوا
کفر حلاج به ز توحید است
زانکه بی پرده شاه را دیده است
گفت واصل بسوی وصل کشد
گفت فاصل بسوی فصل کشد
هرچه مرد خدا کند نیکوست
زانکه او مرده است و فاعل هوست
کفر او را پذیر چون ایمان
درد او بهتر از دو صد درمان
اندر او پیچ تا شوی آزاد
گرچه زشتی از او شوی کش و راد
صحبت شیخ به زهر عمل است
هرکه با اونشست در عمل است
آن عمل همچو راز پنهان است
رهبرت سوی وصل جانان است
هرکه او خدمت شهان دریافت
سوی ایشان ز جان و دل بشتافت
یافت چیزی که کس بدان نرسید
دید شاهی که هیچ دیده ندید
قدرت و صنع حق چو خور پیداست
علمهای چو نم از آن دریاست
همه نام ورا ز جان خوانند
همه اش خالق جهان دانند
همه او را مسیح اند از جان
ز پری و ز دیو و از انسان
ز کلوخ و ز سنگ وزکه و کوه
از همه چیزها گروه گروه


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۷ - در بیان آنکه بی جهدی و عملی در حضور شیخ کار مرید گزارده میشود و بمقصود میرسد چنانکه یکی در کشتی فارغ خفته باشد ناگهان سر بولایتی میزند که اگر بخشگی رفتی ماهها بآنجا نرسیدی و دربیان آنکه شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره ولد را فرمود که بجز از من شیخی را نظر مکن که شیخ راستین منم که صحبت شیخان دیگر زیان مند است زیرا نظر ما آفتاب است و مرید سنگ لابد که سنگ قابل در نظر آفتاب لعل شود و نظر ایشان سایه است چون سنگ قابل از نظر آفتاب در سایه رود لعل نشود.
همچو کشتی ببحر مردم را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۸ - در بیان آنکه سیر و سفر آدمی باید که در خود باشد از حال بحال گردد و اگر جاهل است عالم گردد و اگر غمگین است شادمان گردد و اگر منقبض است منبسط گردد همچون سنگ لعل راه رود معنوی بی حرکت قدم و در تقریر این حدیث مصطفی علیه السلام که من استوی یوماه فهو مغبون
همچو سنگ گ زین که لعل شود
در خودی خود او نهفته ر ود
رهرو است آن ولی نهان ز نظر
آخر کار چون شود جوهر
همه دانند کو ز راه دراز
آمد و یافت این چنین اعزاز
عزت از سیر یافت نی ز سکون
گر گزیدی سکون شدی مغبون
مصطفی گفت هر کرا بجهان
گذرد هر دو روز او ی کسان
سخت مغبون بود در این بازار
عاقبت ناله ها کند بازار
چونکه آن غبن گرددش معلوم
دست خاید ز غصه آن محروم
دانش هر که گشت روز افزون
عاقبت کار او شود موزون
وانکه اور ا ترقئی نبود
لاجرم جز سوی سفر نرود
چونکه جامد نئی دوان میرو
بسوی عالم روان میرو
وای بر وی که در خودی ماند
نشود نیک و در بدی ماند
نرود خوش ز سو سوی بیسو
در جهان عدم نیارد رو
بر نقوش جهان شود مفتون
نرود او ز حبس تن بیرون
رفته باشد بخون خون ابله
جان خود را فکنده در این چه
خنک آن کس که در سفر باشد
از بد و نیک در گذر باشد
هر دم از عشق درس نو خواند
خویشتن را ز کهنه برهاند
جان او دائماً بود در سیر
پرزنان در هوای عشق چو طیر
سفر از خویش کن نه از خانه
تا شود جان قرین جانانه
گر شدی طالب چنان مطلوب
ور زجانی محب آن محبوب
می عشقش بنوش بی لب و کام
تا که گردی ز هست نیست تمام
چون نمانی تو ماند او تنها
پیش آن مهر محو شو چو سها
تا بدانی که تو بهانه بدی
همه او بود تو فسانه بدی
چشم بندی است ورنه کو دیگر
بنما تو بغیر او دیگر
چشم صورت بود یقین احول
نور یزدان برد ز دیده سبل
تا که نور خدا مدد نکند
جان نظر باز در احد نکند
با خودی کس ندید روی ورا
خود تو اوست زین خودی بدرآ
بحر بودی چو قطره ‌ ای اکنون
باز گرد از برون ببحر درون
تادگر بار عین بحر شوی
محو آن ذات و لطف و قهر شوی
رو فنا شو ز ضد و ند و عدد
تا کند وصف خود خدای احد
چون نمانی تو آنگهی مانی
جان باقی بجوی در فانی
غورگی چون رود شود انگور
چونکه ظلمت برفت آید نور
تا نشد هضم در تنت آن نان
کی شد آن زندگی محض چو جان
تو تیا در بصر چو رفت و نماند
نور دیده شد و سواد بخواند
چون جماد از فنا چنین گردد
شود او نور و راه بین گردد
جان که زنده است کن ز عقل قیاس
در فنا تا از او چه نوع اساس
بنهند آن طرف که جائی نیست
در چنان ارض کش سمائی نیست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۹ - در تفسیر این آیت که ارض اللّه واسعة ارض معنوی است که بیحد است و کران، همه عقول و ملائکه و ارواح در آن ارض ساکن‌اند و مقیم و در بیان آنکه شیخ را کرامتهای عالی است که مرید از آن مستفید گردد و از تأثیر نظر شیخ بینا شود و روشن و صافی و از حبس تن برهد و از شمشیر اجل خلاص یابد کسی که این نوع کرامتها از شیخ دیده باشد بکرامتهای دیگر که تعلق بدنیا دارد و در آنجا او را فایده‌ای نیست کی التفات کند. مثلا مرید کاری کرد مثل خوردن و خفتن چون شیخ بوی گوید که فلان چیز خوردی او را آن چه فایده خواهد بودن چون خود میداند که چه خورده است از آن گفت او را علمی نو حاصل نشود. لیکن چون او را از اسرار غیب که بیخبر بود آگاه گرداند در آنجا ویرا فایدۀ عظیم باشد هر که چنین کرامت اعلی را دیده باشد بکرامت ادنی سر فر
کارض واسع بخواند اللهش
نتوان رفت بی فنا راهش
چه جهانها کنند هست از نیست
بی وجود بلند و پست از نیست
بی زمین و فلک جهان عجب
که نه روز است اندر آن و نه شب
صد هزاران چو این جهان و فزون
بدرآ رد ز هر شکن بیرون
این جهان چون تن است و آن چون جان
این جهان چون کفی بر آن عمان
چه زند کف به پیش بحر صفا
از کمین موج لاشی است وفنا
شیخ را اینچنین کرامتهاست
وین از او خود کمین کرامتهاست
بر مریدی که افکند نظری
دل سنگ و را کند گهری
قطرۀ خو ن بسته در جائی
زو شود موج زن چو دریائی
نظرش بخشد ارچه کور بود
ور ستاره است ماه و هور شود
آنکه از او اینچنین کرامت دید
گونه گون سرهای غیب شنید
زین قوی تر کرامتی جوید
خوب تر زین علامتی جوید
گرچه هر چه که مردمان ورزند
ز اجنبی وز خویش و از فرزند
همه را داند و بپوشاند
گر نگوید مگو نمیداند
هر کرا فهم و عقل بانظر است
داند این کو ز جمله با خبر است
این کرامت که داند او کردت
یا چه خواهی و چیست در خوردت
طالب آش و نان و حلوائی
یا کسی را بصدق جویائی
این کرامت بدان نه چندان است
این کرامت نصیب ابدان است
هرچه کردی تو خود همیدانی
از دعا ها و از نگهبانی
زین کرامات هیچ نفزودی
بود معلومت آنچه بشنودی
زانچه از چشم تست ناپیدا
گر کند آگهت بود بینا
گر بخانه ات بود بیک کنجی
از زر و نقره و گهر گنجی
تو ندانی که آن دفینه کجاست
گه سوی چپ روی و گه سوی راست
هر که بنمایدت کجاست دفین
گنجنامه است او ورا بگزین
زانکه ضالۀ وی است حکمت اوی
هرچه گم کرده ‌ ای از او میجوی
یک از آن کالها که گم کردی
چون بتو داد از جوانمردی
خدمتش کن که تا دگر دهدت
از یم روح خود گهر دهدت
تا بری گنجهای بس بسیار
بنده شو خویش را بوی بسپار
پیش او مهر تا که میر شوی
وز همه واقف و خیبر شوی
در جوارش شوی ز خوف ایمن
برتر از طور دور ای مؤمن
در جهان عدم شود جایت
حضرت حق معین و ملجایت
تا که حق هست هست باشی تو
بر همه خلق نور پاشی تو
پیش او هر که مرد زنده شود
چون ملایک بسوی عرش رود
لیک اگر نعل واژگونه زند
بهر ر و پ وش کرد جهل تند
تو از آنها مرم میفت از اسب
زو همیکن علوم حق را کسب
دامنش را مهل پیش میرو
هر طرف که رود بدان سو شو
هر چگونه ‌ ات که خواهد او آن شو
هر سوئی کود و اند آن سودو
رنج او را بکش که گنج بری
پای او بوس تا سزی بسری
هر که گشتش غلام شاه شود
ملک و انس را پناه شود
باده پیمانه است و شه چون می
خنک آن جان که گشت پر از وی
نظرش کیمیاست جسم چو مس
زو خدا بین شود یقین هر حس
درنمکلان چو اوفتد مردار
میشود خوب و پاک و با مقدار
نی نمک لان کمین غلام وی است
هر چه در وی فتد نه رام وی است
صفت خود هلد شود چون او
بر مثال نجاست اندر جو
بر نجس چونکه غالب آب بود
زان نجس آب را ز ی ان نشود
دل نجس چون که محو آب شود
پاکی جسم شیخ و شاب شود
چون بر او غالب است آب روان
نرسد از نجس بآب زیان
باز با شه صلاح دین آئیم
همچو طوطی زقند او خائیم
با ولد گفت شو مرید مرا
دلت از جان اگر خرید مرا
گفتش او در جواب کای سلطان
نیست مثلت کسی در این دوران
تو ز عزت ز خلق پنهانی
هر که داناست داندت کانی
کردیم صاف با یکی دردی
چون شدم مست دل ز من بردی
دل من شد بدست تو چون باز
هر کجا را نیم بیایم باز
عین راندن بود مرا خواندن
تا چو آ ی م برت فزایم من
قل تعالوا بگفت الرحمن
تا ز دانا شود جدا نادان
تا هر آن کوز عهد روز الست
بود از بادۀ وصالش مست
چون خ مار فراق را بکشد
باز گردد می وصال چشد
وان کز اینجا نرفت چون آید
قرب را هر خسی کجا شاید
بعد هجران وصال شیرین است
هر که از این نیست شاد غمگین است
قطرۀ من چو شد ز تو دریا
گوهر وصل را شوم جویا
دایمم بین ز عشق اندر جوش
موجها بحر را شده روپوش
تا نظرها فتد بر آن امواج
خیره مانند اندران افواج
صنع از بهر صانع است چو موج
گر بپستی بود و گر بر اوج
پرده شد صنع تا نبینندش
صنع را همچو جان گزینندش
اهل بینش بعکس این دانند
هر دم از صنع سوی حق رانند
در بد و نیک روی او بینند
عشق او را بصدق بگزینند
نیک و بد همچو موجهاست ز بحر
خواه از لطف گیر و خواه از قهر
جنت و دوزخ است ازو پیدا
دو صفت دارد او جفا و وفا
هست لطف و وفای او جنت
عکس این شد جفای او محنت
قهر و لطف است در جهان ز خدا
این دو هستند در نهاد شما
از یکی صد جهان شود گلشن
وز یکی باغ و روضه ‌ ها گلخن
گفت یارا ز موعظه بگذر
بجز از وصف من مگو دیگر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۱ - در بیان آنکه هرچه از شیخ واصل آید آن را از خدای تعالی باید دیدن زیرا که شیخ پیش از مرگ مرده است و حق در او تصرف میکند و در دست قدرت حق همچون آلت مرده است چنانکه تیشۀ و اره بدست نجار و کلک و قلم بدست نقاش و در بیان آنکه چون ماجرا میان ولد و شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره دراز کشید ولد را معلوم شد که بفکر و معرفت آنچه خلاصۀ کار است نخواهد روی نمودن از آن حالت بگذشت.
هر چه آید ز شیخ ای دانا
همچنان دان ز حق که نیست جدا
هرچه آلت کند ز شخص بدان
مارمیت اذ رمیت را برخوان
گفت یزدان که احمد مختار
هست آلت منم از او برکار
هرچه آید از او مبین ازوی
کو ز خود مرده است و از من حی
جنبش تیشه باشد از نجار
حرکات پیمبر از جبار
چشم بگشا اگر نئی اعمی
اولیا را جدا کن از اعدا
اولیا گوهرند و اعدا سنگ
اولیا صافی اند و اعدا رنگ
گوهر و سنگ را یکی مشمر
فرق میکن اگر نئی چون خر
اولیا نور محض و اعدا کور
اولیا آب عذب و اعدا شور
وصفشان در زبان کجا گنجد
بحر در ناودان کجا گنجد
سر حق است هر ولی بجهان
بیگمان سر بود ز عام نهان
سر مخلوق چون نهان باشد
سر خالق بدان چسان باشد
گر شوی آگه ازولی خدا
دانکه گردی تو جان ارض و سما
مغز هستی و نیستی باشی
نور بر جمله همچو خور پاشی
هرکشان دید او از ایشان است
نیست بیگانه بل ز خویشان است
هم ولی را ولی تواند دید
مصطفی را علی تواند دید
زاغ را هیچ بلبلی نگزید
زانکه ناجنس جنس را ن س زید
زین نسق در میان سخنها رفت
تا که شد ماجرا ز گفتن زفت
آخر کار شد مرا معلوم
که نگردد بگفت این مفهوم
سخن و گفتگو حجاب ره است
در ره وصل گفتگو تبه است
گفتگو هستی است و آن پرده است
هر که هستی گزید او مرده است
گفتگوئی که آن ز هستی نیست
غیر ذوق و صفا و مستی نیست
آن چنان گفت نادرست بدان
بشنو این را ز حق نه ز ادمیان
نی که هرچه پ ری زده گوید
از بدو نیک هر طرف پوید
همه گویند قول و فعل پری است
آن مسلمان ازاین دو سخت بری است
همچنین چون کسی شراب خورد
بر زبان لفظهای فحش برد
همه گویند کو نمی گوید
آن سخنها ز باده میروید
بادۀ حق که اصل مستی هاست
آفت تار و پود هستی هاست
چون کسی مس ت از آن شراب شود
تو یقین دانکه بس خراب شود
هستی کوه او کهی گردد
گاه بیخود شود گهی گردد
گردش و بیخودیش یک باشد
زانکه آن خمر هر سوش پاشد
گاه مستی اگر سخن گوید
همه از سکر امر کن گوید
نبود او میان آن گفتن
همچو فعلی که زاید از خفتن
مرد در خواب نیک و بد چو کند
دست بر زانوی ندم نزند
زانکه او نیست اندر آن مختار
بی وی آمد از او چنان کردار
رمز گفتم اگر بود خردت
سوی باقی این سخن بردت
این سخن را نه حد بود نه کران
آن بگو کان شه زمین و زمان
گفت کز موعظه نفس کم زن
دم مزن ور زنی زمن دم زن


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۶ - در بیان آنکه حق تعالی بعضی روحها را از ازل پاک آفرید و بعضی را ناپاک. چون در این جهان آن روحهای ناپاک زهد و صلاح و دیانت و تقوی ورزند آن همه بر ایشان عاریت باشد زیرا که از اصل ناپاک آمدند هنگام اجل آن رنگهای عارضی از ایشان برود ناپاکیشان پیدا شود و بعکس این بدیها و فجور و فسق بر روح پاک هم عاریه باشد وقت اجل ناپاکی از او برود پاکیش ظاهر گردد.
هم چو شیطان بد از ازل کافر
زان نگردید اول و آخر
مرغ کز مادرش سیاه آمد
از قدم کافر و تباه آمد
گر شود از گچ و ز دوغ سپید
آن بود عرایه چو گل بربید
آبهای اجل برد زو آن
تا که گردد سیاه چون زاغان
وانکه جانش بد از ازل اسپید
زاده بود از شعاع آن خورشید
از گنه ار شود چو زاغ سیاه
جان پاکش شود ز جرم تباه
برود زاب توبه آن سیهی
پاک گردد نماندش تبهی
هرکه آمد سفید مادر زاد
عاقبت زین بلا شود آزاد
چون بدیها نبود لایق او
گنه و جرمها مطابق او
باز گردد چنانکه بود اول
نکند اندر او گناه عمل
گر بیابد صلیب زر شخصی
گر بود متقی و بی نقصی
بهر نقش بدش نیندازد
بل برد در وثاق و بگدازد
تا رود نقش ناپسند از زر
زانکه بر خیر عاریه است آن شر
نقش شر بود عاریه برخاست
خیر اصلی چنانکه بد برجاست
نقش بد چون بر او نبود اصلی
رود آن چونکه خوبود اصلی
ذات از اصل چون بود نیکو
عاقبت کار او شود نیکو
رابعه نی که بود در بد کار
گشت آخر ز زمرۀ احرار
نی که اول فضیل بود فضول
رهزن و بی حفاظ همچون غول
آخر کار متقی شد او
گشت بیدار و رفت از او آن خو
گشت از سلک اولیای کبار
همچو او بوده در جهان بسیار
نامشان گر برم دراز شود
در مقصود از آن فراز شود
فوت گردد معانی دیگر
نرسد تان از آن علوم خبر
فهم کن رمز اگر خردمندی
بند بگشا ز دل چه دربندی
سوی ظاهر مرو چو نادانان
سوی باطن رو ار تو داری آ ن
گر چه بر زر گل سیاه بود
نقد زر کی از آن تباه شود
ور شود مس زشت زر اندود
مخر آن را که نیست در وی سود
زر نماند بر او چو عاریه است
مس تنها بماند اندر دست
لیک صراف هر دو را از دور
بشناسد چو نیست زو مستور
مس و زر را شناسد آن دانا
همچو روز است پیش او پیدا
تا نگردی غلط برنگ برون
بین که در رنگها چه شد مدفون
نی که در دور خویش بر صیصا
بود بی مثل در صلاح و تقی
چون نبود آن تقاش مادرزاد
هر چه او کرده بود رفت بباد
عاقبت همچو مرغ آن خود کام
بسته شد بهر دانه ای در دام
گشت زانی و قاتل و بد نام
رفت دینش بماند دشمن کام
هر میسر لما خلق آمد
جز بمیسور خود نیارامد
نی که ابلیس بر فلک ز قدم
از ملائک فزون بد او بقدم
داشت بر آسمان ولایت ها
کرده املاک از او روایت ها
پیش املاک همچو شاگردان
او چو استاد فایق و همه دان
بود استاد بر سما نامش
نعمت آمد ز حق سرانجامش
چونکه گوهر نداشت جان بدش
دست نگرفت علم و هم خر د ش
در نبی حق ز کافرانش خواند
وز بلندیش سوی پستی راند
ظاهراً گر چه او مسلمان بود
باطناً بی حضور و ایمان بود
بود از اصل کافر و مردود
آخر کار حق ورا بنمود
که چه بود از ازل نهاد بدش
وز چه رو کرد از ان جناب ردش
گشت سر نهان او پیدا
پیش خرد و بزرگ شد رسوا
نیک و بد بیگمان در آخر کار
آشکارا شوند روز شمار
این سخن را کران نخواهد بود
قصۀ شه حسام دین گو زود


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۰ - در تقریر آنکه چلبی حسام الدین قدس اللّه سره العزیز خود را در واقعه بولد نمود و گفت که هر ولی و اصل را که بیابی در حقیقت آن منم مقصود از او حاصل شود
با ولد شه حسام دین در خواب
گفت چون سائلی شنو تو جواب
تا جهان قایم است ما هستیم
هیچ پنهان نئیم در دستیم
گرچه بتخانه را بگردانیم
هر که از ماست داند آن کانیم
نور حقیم در لباس بشر
نور حق چون مسیح و تن چون خر
این عدد وصف جنس مرکوب است
کو عدد آن طرف که محبوب است
شاه صد گونه اسب برشیند
گاه بر ماده گه بنر شیند
گاه بر ابغری سوار شود
گاه بر مادیان براه رود
شه همان باشد و دگر نشود
گرچه مرکب هزار گونه بود
شاه نور حق است و تن مرکب
شاه چون آفتاب و تن کوکب
بهر تو سر زنیم از بدنی
تا دهیم ز نو طریق و فنی
تا که گردی تمام در ره حق
رسدت نو بنو از عشق سبق
تا رهی در جهان همچون د ا م
تا رسی همچو واصلان در کام
یافتم بعد خواب آن کس را
گشت بر من سر نهان پیدا
گفت نیکم ببین که من آنم
در تن آب و گل چو مهمانم
آمدم تا کنم ز ن و یاری
برهانم ترا ز اغیاری
لیک از من مگو بخلق خبر
این چنین گنج را تو تنها بر
زانکه این نیست لایق حیوان
نخورد زین ابا بجز انسان
قوم بیدین حسود مردان اند
زانکه در جسم نقش بیجان اند
هیچ ایشان از این نعم نخورند
پردۀ ما ز دشمنی بدرند
کار نافع نیاید از ایشان
بلکه آتش زنند در خویشان
دشمن یوسف اند این گرگان
گرچه خود را نموده اند اخوان
تا بده است از قدم چنین بوده است
هیچ قرنی نبی نیاسوده است
انبیا را بدشمنی کشتند
جامه شان را بخون در آغشتند
آنچه قابیل کرد با هابیل
گرگ با خر نکرد و ک ر ک بپیل
همچنان قوم عاد و قوم ثمود
چه نکردند آن گروه حسود
نوح دایم بنوحه بد مشغول
از ستمهای آن گروه فضول
هم خلیل و مسیح و هود و کلیم
دیده از دشمنان عذاب الیم
هم ز بوجهل احمد مرسل
دیده آن رنجها که لاتسأل
نسل ایشان پر است در عالم
از قدم تا پدید گشت آدم
واجب آمد حذر از این خامان
زین گروه پلید خود کامان
ه مه خود بین خود پسند بده
همه زین روی در جهیم شده
من و تو زیر پردۀ یارانیم
در لباس دو جسم یک جانیم
تو ز من گوی و من ز تو گویم
تو مرا جوی و من ترا جویم
در عدد گرچه ما دو چون دو پریم
یک بود دو چو یار یکدگریم
مرغ را سر یک است اگر دو پر است
در گذر تو زپر که اصل سراست
دست را گرچه هست انگشتان
چشم بگشا و جمله را یک دان
همچنین چون دو شخص یار شوند
چون دو جسم ار چه در شمار شوند
هر دو باشند یک چو هر دو بهم
می نمایند راه را بقدم
چون عددها بوند یکدل و جان
رو بمعنی و جمله را یک دان
گر بصورت ز هم دگر دوریم
چه تفاوت کند چو یک نوریم
این ندارد نهایت و آغاز
چنگ آن قصه را دمی بنواز


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۳ - در بیان آنکه اولیا را یک مقام است که اگر آن را بخلق پیدا کنند خلق را هستی نماند و همه عالم نیست شوند چنانکه از آفتاب قیامت جمادات آسمان و زمین و صور چون یخ و برف بگدازند و یک آب شوند.
گر کنم باز من سر ابنان
وضع های جهان شود ویران
هرچه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
همه گردند نیست همچون برف
زانکه شرح من اس ت مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهان م
نی ملل ماند و نه مذهب کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پا زهر یک شود برتو
قهر گردد چو لطف در خور تو
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین میشود بسعی فلک
میشود دیو هم بجهد ملک
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
سرمه چون دردودیده نیست شود
نام ها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
چه در هست خویش را بستی
ار چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هرکه در هست ماند خود را کاست
هرکه کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هرکه بیشی گزید مغبون شد
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر بصورت بدیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو چو یار جانانیم
زر ز ما بر که اصل هر کانیم
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
کف بود درد و درد درد خورد
رخت را صاف بیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
بر جهانها ست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۴ - رجوع کردن بدان قصه که ولد را چلبی حسام الدین قدسنا اللّه بسرالعزیز در خواب نموده بود
هست مردی در این جهان پنهان
مثل نقره و زر اندر کان
ظاهرش خاک و باطنش زر پاک
تن او سست و جان او چالاک
ذات او نور آسمان و زمین
گر ترا هست نور چشم ببین
کوچه شکل است و چه بدیع نگار
بی نظیر است در میان کبار
کس ندید اندر آب و گل چو وئی
دل و جان مثل او نیافت حئی
نیست مانندش اندر این دوران
در زمان و زمین و کون و مکان
همه عالم چو جسم و او چون جان
همه عالم قراضه او چون کان
وصف او کرده بد بمن در خواب
ش ه حسام الحق لطیف جواب
همچنان است بلکه صد چندان
نتوان کرد شرح او بزبان
گشته ام کمترین غلام درش
تا شدم هست میخورم ز برش
پیش از این آنچه خورده بودم من
بیشمار است ناید آن بسخن
اینقدر کان بفهم می آید
گفتنش پیش عاقلان شاید
گویم ار بشنوی بصدق زمن
چند حرفی ز سر گذشت ز من
چون که زائیدم از تن مادر
شیر شد بعد خونم اندر خور
پاره ای چون بزرگتر گشتم
لوت خوردم ز شیر بگذشتم
بعد از آن از برنج و شهد و شکر
شد غذا میوه ها ز خشک و ز تر
چون ز خوردن گذشتم اندر جوع
حکمت از من برست چون ینبوع
بی دهانی طعام ها خوردم
بی کف از وی نواله ها بردم
بشریت برفت و دل چو ملک
گشت پران ورای هفت فلک
چونکه از خود گذشتم آخر کار
بحر گشتم مرا مجوی کنار
نیست این را نهایت و پایان
کو درون و کجا بیان و زبان
میروم من گهی چپ و گه راست
دم مزن کاین نفس ز حق برخاست
رو مکن اعتراض بر مسکین
گرچه زفتی و خوب و با تمکین
در شکستش مرو عجب چیز است
فصل او بی بهار و پائیز است
نی ز نار است نور آن سرور
نبود آن طرف شه و چاکر
غیر او شیخ و اوستاد مجو
زانکه نبود در این جهان چون او


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۵ - در بیان آنکه جانها تادر عالم معنی پنهان بودند زشت از خوب ظاهر نمیشد حق تعالی ارواح را در قوالب و اشباح فرستاد تا خوب از زشت پیدا گشت که السعید من سعد فی بطن امه و الشقی من شقی فی بطن امه. و در تقریر آن که چون شاگرد از استاد اندک آموزد هرگز اوستاد بدو فخر نکند بلکه از وجود او ننگ دارد ولیکن از آن شاگردی که صنعتش را عظیم آموخته باشد، و در حقیقت فخر کردن از او فخر کردن از خود باشد از آنرو میفرماید پیغمبر علیه السلام که الفقر فخری.
جان ها را خدای بی همتا
مختلف آفرید در مبدا
بود در بطن ام یکی نیکو
بود یک عکس آن بدو بدخو
از ازل بود آن شقی کافر
از قدم بود این تقی بافر
جان علوی تقی از اول بود
جان سفلی شقی از اول بود
چونکه اندر نقوش پیدا شد
خوب والا و زشت رسوا شد
جان احمد برفت بر بالا
جان بوجهل ماند تحت ثری
هر که باشد ز امت احمد
اندر آخر رود بسوی احد
خسرو ماست احمد مرسل
که همه مشکلات از او شد حل
همه چون ذره ایم از خور او
شبه چبود بنزد گوهر او
امتش گرچه خلق بسیاراند
اولیا در میانه مختار اند
ظاهر فعل او به خلق رسید
باطن و سر به اولیای رشید
امتش خلق ار یکی روی اند
از همه روی او ل یا اویند
آنچه او دید و یافت از ورزش
نرسد با کسی ز آمرزش
امتش را حق ار چه بنوازد
وصل جز بر خواص نفرازد
اولیا امت گزین وی اند
گر ز خاک حجاز ور ز ری اند
وارثان اند قال و حالش را
زانکه دیدند خوش جمالش را
دان که شاگرد مقبل آن باشد
که چو اوستاد پیشه دان باشد
وانکه در صنعت است او ابتر
همچو استاد کی شود سرور
باشدش ز اوستاد اندک چیز
همچنان کز رزی دومشت مویز
نبود آن مویز باغ تمام
بل بود همچو جرعه ای از جام
کی پسندد ز دل ورا استاد
کی کند فخر از او میان بلاد
لیک آن کس که صنعتش آموخت
همچو او شمع دانشش افروخت
فخر آرد وی از چنان شاگرد
نام او را همیشه سازد ورد
فقر فخری رسول از آن فرمود
که بد از اولیا قوی خشنود
فخر از خویش کردنی از غیر
فهم کن گر تراست در جان سیر
چونکه شاگرد اوستاد شود
در میانه دگر دوی نبود
خمره چون گشت پر ز خم عسل
هر دو را یک مبین مباش احول
امت کامل اولیای حق اند
زانکه سرمست ز لقای حق اند
رهبر او بود در پیش رفتند
همچو او در وصل راسفتند
از چنین قوم فخر چون نکند
فخر او در حقیقت است از خود
زانکه این آب عین آن آب است
هر که او غیر دید در خواب است
مدح یک بان اگر کنی بزبان
نانها جمله داخل اند در آن
نیست حاجت که تو جدا گوئی
هر یکی را چو دو ثنا پوئی
نان ها گرچه سخت بسیاراند
هر یکی نام و صورتی دارند
آنکه عاقل بود همی داند
از عدد در احد همی راند
کی غلط اوفتد اگر بشمار
نام یک چیز را کنند هزار
پیش عاقل هزار باشد یک
نفتد از نقوش نان در شک
همه اعداد آسمان و زمین
بر او یک بود یقین دان این
همچو نانهاست پیش او همه چیز
زانکه دادش خدای آن تمییز
کی رسد در چنین مقام سنی
بجز از اولیای راد غنی
عقل آنکس که بود خوب و بلند
عدد نان و رازده نفکند
فهم کرد او که اینهمه اعداد
هست یک چیز از اصل و از بنیاد
آنکسی را که نور تمییز است
داند او ذات جمله یک چیز است
هرکه را عقل بیش فهمش بیش
مرد عاقل گزیده باشد و پیش
عقل مردان حق که عقل کل است
عقل ها خار و عقلشان چو گل است
فهم ایشان بود بلند و عظیم
همچو فهم مسیح و نوح و کلیم
سر هر چیز را چنان کان هست
نیک دانند از بلند و ز پست
کاین زمین چیست بهر چه شده است
بیشتر زانکه شد چسان بده است
واسمان کز نقوش بیرون بود
از چه شد نقش چونکه بیچون بود
چیست عرش و چراست هم کرسی
همه دانی چو ز اولیا پرسی
از قدم پیش از حدوث جهان
صنعهائی که بود بی دوران
همچو روز است پیششان پیدا
زانکه حق کرد جمله را بینا
هرچه پیش تو هست نامعقول
نزد ایشان بود همه مقبول
از کلوخ و حجر سخن شنوند
ساکنان پیششان چو کبک دوند
نی بداود کوه هم آواز
شد در الحان و نغمه ها دمساز
نی ستون ناله کرد چون احمد
ساخت در موضعی دگر مسند
گفت نالان با حمد آن استن
که مرا از فراق زار مکن
نیک گاهت قدیم من بودم
از فراقت عظیم فرسودم
مصطفی چون شنید نالۀ او
گفت از رحم مرورا که بگو
سازمت یک درخت تازه و تر
که برند از تو تا قیامت بر
یا چو مؤمن نهم ترا در خاک
تا شوی حشر با صحابۀ پاک
گفت این بایدم که آن باقی است
لطف تو این شراب را ساقی است
چون ستون جماد جست بقا
دیدگان برگ و بر شوند فنا
ترک آن کرد و از بقا سر زد
بر چنان دولت ابد بر زد
میوه و برگ نقد را بگذاشت
علم نسیه چون شهان افراشت
پشت بر نقد کرد چون مردان
کرد رو سوی آن جوان مردان
تو کم از کوه و از ستون بده ای
کاین چنین عاشق جهان شده ای
چوب را بود آن چنان همت
بر چنین نفس باد صد لعنت
کو گزیند حیات دنیا را
بگذارد صلات عقبی را
ترک گوید جهان سرمد را
ملکت جاودان بی حد را
عیش سه روزۀ دروغین را
خرد از جان فرو شد او دین را
چند دانه اش چو مرغکی بفریفت
دانه در دام بود از او نشکیفت
این جهان دانه است و دوزخ دام
منه از جهل سوی کامش گام
ظاهرش خوب و باطنش زشت است
حقش از عین قهر بسرشت ست
لطف دانه ات همیکشد سوی شست
تا چو مرغت کند ز دامش ست
هرکه ازین دانه ها گریخت رهید
وای بروی کزین خطر نجهید