عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۵
بی فقر آشکار نگردد عیار مرد
بخت سیه بود محک اعتبار مرد
پاس وقار و سد سکندر برابر است
جز آبرو چو تیغ نشاید حصار مرد
دنیا ز اهل جود به خود ناز می‌کند
زن بیوه نیست تا بود اندر کنار مرد
همت بلند دار کز اسباب اعتبار
بی‌غیرتیست آنچه نباید به ‌کار مرد
در عرصه‌ای‌که پا فشرد غیرت ثبات
کهسار را به ناله نسنجد وقار مرد
پا بر جهان پوچ زدن ننگ همت است
در پنبه ‌زار حیز نیفتد شرار مرد
بیش است عزم شیر به‌ گاو بلند شاخ
بر خصم بی‌سلاح دلیری‌ست عار مرد
جز سینه صافی آینهٔ مدعا نبود
هرجا نمود جوهر جرات غبار مرد
ایثجا به ‌آب ‌تیغ به‌ خون غوطه‌ خوردن است
آیینه تا کجا شود آیینه‌ذار مرد
گندم به غیر آفت آدم چه داشته‌ست
یارب تو شکل زن نپسندی دچار مرد
آنجا که چرخ دون کند امداد ناکسان
حیز از فشار خصیه برآرد دمار مرد
برگشته است بسکه درین عصر طور خلق
نامردی زنی ‌که نگردد سوار مرد
بیدل زمانه دشمن ارباب غیرت است
ترسم به دست حیز دهد اختیار مرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۷
پیکرم چون تیشه تا از جان‌ کنی یاد آورد
سر زند بر سنگی و پیغام فرهاد آورد
لب به‌خاموشی فشردم ناله‌جوشید ازنفس
قید خودداری جنون بر طبع آزاد آورد
در شهادتگاه بیباکی کم از بسمل نی‌ام
بشکنم رنگی‌که خونم را به فریاد آورد
هوش تا گیرد عیار رنگی از صهبای من
شیشه‌ها می‌باید از ملک پریزاد آورد
بسکه در راهت‌کمین انتظارم پیرکرد
مو سپیدی نقش من بر کلک بهزاد آورد
چون پر طاووس می‌باید اسیر عشق را
کز عدم گلدسته‌واری نذر صیاد آورد
تحفهٔ ما بی‌بران غیر از دل صد چاک نیست
شانه می‌باشد ره‌آوردی‌که شمشاد آورد
عشق ‌را عمری‌ست با خلق ‌امتحان ‌همت است
عالمی را می‌برد مجنون ‌که فرهاد آورد
از تغافل های نازش سخت دور افتاده‌ایم
پیش آن نامهربان ما را که در یاد آورد
تا سپند ما نبیند انتظار سوختن
چون شرر کاش آتش ازکانون ایجاد آورد
انفعالم آب کرد ای کاش شرم احتیاج
یک عرق‌وارم برون زین خجلت‌آباد آورد
بیدل از سامان تحصیل نفس غافل مباش
می‌برد با خویش آخرهرچه را باد آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۸
پای طلب دمی‌که سر از دل برآورد
چون تار شمع جاده ز منزل برآورد
چون سایه خاک مال تلاش فسرده‌ام
کو همتی ‌که پایم ازین گل برآورد
دل داغ ریشه‌ای‌ست‌که هرگه نموکند
چون شمع ازتوقع حاصل برآورد
خط غبار من‌که رساند به‌کوی یار
این نامه را مگرپر بسمل برآورد
هرجا رسد نوید شهیدان تیغ عشق
آغوش سر ز زخم حمایل برآورد
جون شمع لرزه در جگر از ترزبانی‌ام
ای شیوه‌ام مباد ز محفل برآورد
در وادیی‌ که غیرت لیلی درد نقاب
مجنون سربریده زمحمل برآورد
ضبط خودت بن است غم خلق هرزه چند
گوهرمحیط را به چه ساحل برآورد
بنیاد این خرابه به آبی نمی‌رسد
تاکی‌کسی عرق‌کند وگل برآورد
بر آستان رحمت مطلق بریدنی‌ست
دستی‌که مطلب از لب سایل برآورد
بید‌ل نفس‌گر از در ابرام بگذرد
عشقش چه ممکن است‌که از دل برآورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰۹
زین شیشهٔ ساعت ‌که مه و سال برآورد
گرد عدم فرصت ما بال برآورد
عمری ز حیا زحمت اوهام ‌کشیدیم
ما را خم دوش مژه حمال برآورد
زین وضع پریشان که عرق‌ریز نمودیم
آیینهٔ ما آب ز غربال برآورد
چون آبله در خاک ادبگاه محبت
باید سر بی‌ گردن پامال بر آورد
جز خارق معکوس مدان ریش و فش شیخ
آدم خریی‌کرد ، دم ویال برآورد
بر اهل فنا خرده مگیرید که منصور
باگردن دیگر سر اقبال برآورد
در صافی دل شبههٔ تحقیق نهان بود
چون زنگ نماند آینه تمثال برآورد
سودی که من اندوختم از هیچ متاعی
کم نیست که از منت دلال برآورد
آهم ز رفیقان سفرکرده سراغیست
از جیب من این قافله دنبال برآورد
طاووس من از باغ حضور که خبر یافت
کز رنگ من آیینه پر و بال برآورد
فریاد که راز تب عشقت بنهفتم
چون شمعم ازین دایره تبخال برآورد
تا کی به رقم تازه کنم شکوهٔ احباب
خشکی زدماغ قلمم نال برآورد
بیدل علم از معنی نازک نتوان شد
موچینی ‌ما را همه جا لال بر آورد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۰
عملی که سر به هوا خم از همه پیکرت به‌در آورد
نه چو مو جنون هار سر قدم از سرت به‌در آورد
به بضاعت هوس آنقدر مگشا دکان فضولی‌ات
که چو رنگ باخته وسعت پرت از برت به‌در آورد
به‌گداز عشوهٔ علم و فن در پیر میکده بوسه زن
که ز قد عالم وهم و ظن به دو ساغرت به‌درآورد
به قبول و رد، مطلب سبب‌،‌که غرور چرخ جنون حسب
به دری‌ که خواندت از ادب ز همان درت به ‌در آورد
ز خیال الفت خانمان به در آ که شحنهٔ امتحان
نفسی اگر دهدت امان دم دیگرت به‌در آورد
به وقار اگر نه سبکسری حذر از غرور هنروری
که مباد خفٌت لاغری رگ جوهرت به‌در آورد
اثر وفا ندهد رضا به خمار نشئهٔ مدعا
نگهی‌که‌گردش رنگ ما خط ساغرت به‌در آورد
ز طواف‌کعبه‌که می‌رسد به حضور مقصد آرزو
من و سجدهٔ پس زانویی که سر از درت به ‌در آورد
ندهد تأمل انس و جان ز لطافت بد‌نت نشان
مگر آنکه جامهٔ رنگ‌ ما عرق از برت به‌در آورد
من بیدل از خم طره‌ات به‌کجا روم ‌که سپهر هم
سر خود به خاک عدم نهد که ز چنبرت به‌در آورد؟
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۱
ز دنیا چه‌گیرد اگر مردگیرد
مگر دامن همت فردگیرد
خجل می‌روم از زیانگاه هستی
عدم تا چه از من ره‌آوردگیرد
عرق دارد آیینه از شرم رنگم
بگو تا گلاب از گل زرد گیرد
تن‌آسان اقبال بخت سیاهم
حیا بایدم سایه‌ پرورد گیرد
عبث لطمه‌فرسای موت و حیاتم
فلک تاکی‌ام مهرهٔ نردگیرد
شب قانعان از سحر می‌هراسد
مبادا سواد وفا گرد گیرد
به خاکم فرو برد امدادگردون
کم ازپاست دستی‌که نامردگیرد
ز بس یأس در هم شکسته‌ست رنگم
گر آیینه‌گیرم دلم دردگیرد
ازبن باغ عبرت نجوشید بیدل
دماغی ‌که بوی دل سرد گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۲
اگر به افواج عزم شاهان سواد روم و فرنگ گیرد
شکوه درونش هر دو عالم به یک دل جمع تنگ‌گیرد
جو شمع ‌کاش از خیال شوکت طبیعت غافل آب‌ گردد
که سر فرازد به اوج‌ گردون و راه‌ کام نهنگ‌ گیرد
ز مکتب اعتبار دنیا ورق سیه‌کردن است و رفتن
درین خم نیل جامهٔ‌کس به جز سیاهی چه رنگ‌گیرد
گهر نی‌ام تا درین محیطم بود به عرض وقار سودا
حباب معذور بادسنجم ترازوی من چه سنگ‌ گیرد
ز خجلت اعتبار باطل اگرگذشتم ز من چه حاصل
کجاست دامن فرصت اینجا که با تو گویم درنگ‌ گیرد
ز حرف طاقت‌گداز لعلت دمی به جرات دچار گردم
که همچو یاقوتم آب و آتش عنان پرواز رنگ‌ گیرد
به پاس دل ناکجا خورد خون بهار نازی‌که ازلطافت
حنای‌دستش‌سیاهی آرد چو شمع ‌اگر گل به‌چنگ‌ گیرد
ز چنگ ‌آفت‌ کمین‌ گردون‌ کجا رود کس چه چاره سازد
پی رمیدن ‌گم است آنجاک ه راه آهو ، پلنگ‌ گیرد
ز تیره‌ طبعان وقت بگسل‌، مخواه ننگ وبال بز دل
ازبن‌که بینی نقوش باطل خوش‌ست آیینه زنگ‌گیرد
درین‌ جنون‌زار فتنه سامان‌، به شعله‌ کاران ‌کذب و بهتان
مجوش چندان‌ که عالمی را نفس به دود تفنگ ‌گیرد
مدم به طبع درشت ظالم فسون تاثیر مهربیدل
هزار آتش نفس‌ گدازد که آب خشکی ز سنگ ‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۳
دمی ‌که تیغ تو خون مرا بحل ‌گیرد
هجوم ناز سراپای من به دل ‌گیرد
کجاست اشک که در عالم خیال توام
هزار آینه با جلوه متصل‌ گیرد
مزاج عاشق و آسودگی به آن ماند
که شعله رنگ هواهای معتدل ‌گیرد
به حیرت است نگاه ادب‌ سرشت وفا
که شمع خلوت ‌آیینه مشتعل ‌گیرد
بهار عمر و طراوت زهی خیال محال
مگر حیا عرض از طبع منفعل ‌گیرد
کسی برد چو نگه لذت شناسایی
که نقش خویش به هر جلوه مضمحل‌ گیرد
خوشم‌که ناله‌ام امروز خصم خودداری‌ست
چو سرو تا به کی آزادگی به گل گیرد
کفیل وحشت هر ذره‌ام چو شور جنون
کسی که نگذرد از خود مرا خجل گیرد
ز شرم ِ بیدلی خویش آب می‌گردم
مباد آینه پیش تو نام دل‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
آهنگ جنون دامن آداب نگیرد
عاشق‌ که بنایش همه بر دوش خرابی‌ ست
چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد
بر پای توگر باز شود دیده مخمل
چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد
چون ریگ روان در سفر دشت توکل
باید قدح آبله هم آب نگیرد
بی‌کینه‌ام از خلق به رنگی‌که چو یاقوت
مو از اثر آتش من تاب نگیرد
درویشی‌ من سرخوش صهبای تسلی است
ساحل قدح از گردن‌ گرداب نگیرد
زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت
ازتیغ اجل تا به‌گلو آب نگیرد
غفلت به‌کمین دم پیری‌ست حذرکن
کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد
آخربه‌گهر محو شود پیچ وخم موج
تا چند دل از عالم اسباب نگیرد
بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی
جز نقش‌کف پای تو محراب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۵
گر شوق پی مطلب نایاب نگیرد
سرمشق رم از عالم اسباب نگیرد
با تشنه ‌لبی ساز و مخور آبی از این بحر
تا حلق تو را تنگ چو گرداب نگیرد
آن دل ‌که تپیدن فکند قرعهٔ وصلش
حیف است‌ که آیینه به سیماب نگیرد
محتاج کریمان نشود مفلس قانع
سرچشمهٔ آیینه زبحرآب نگیرد
صیّاد اسیران محبّت خم ابروست
کس ماهی این بحر به قلاب نگیرد
از نور هدایت نبرد بهره سیه‌بخت
چون سایه‌ که رنگ از گل مهتاب نگیرد
دل مست جنون است بگویید خرد را
امروز سراغ من بیتاب نگیرد
از بس به مراد دو جهان دست فشاندم
گر زلف شوم دامن من تاب نگیرد
منظور حیا ضبط نگاهیست و گر نه
سر پنجهٔ مژگان بتان خواب نگیرد
در حلقهٔ خامش ‌نفسان در دل باش
تا هیچکست نکته در این باب نگیرد
ہنیاد تو تا چند شود سدّ ره عمر
بیدل‌ کف خاکی ره سیلاب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۶
به محفلی‌که فضولی قدح به دست نگیرد
خمار اگر عسس آید برون ‌که مست نگیرد
بساز با دل خرسندی از جهان تعین
که چون‌ کلاهش اگر بشکنی شکست نگیرد
به رنگی آینه پردازده‌ که تا به قیامت
جریده‌ات چو عدم نقش هرچه هست نگیرد
گشاد دست‌و دل است انجمن‌طرازی مشرب
کس این قدح به‌کف آستین‌پرست نگیرد
دگر امید چه دارد به صیدگاه تخیل
کسی‌ که ماهی بحر گمان به شست نگیرد
کجاست جز سر تسلیم ما به راه محبت
فتاده‌ای که کسش جز غبار دست نگیرد
به صیدگاه طلب مگسل از رسایی همت
که غیر عقدهٔ دل رشته چو‌ن ‌گسست نگیرد
ندید قطره ز قعر محیط غیر فسردن
چه ممکن است‌که دل در جهان پست نگیرد
سیه مکن ورق امتحان آینه بیدل
که مشق خامهٔ سعی نفس نشست نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۷
من آن غبارم که حکم نقشم به هیچ آیینه درنگیرد
اگر سراپا سحر برآیم شکست رنگم به بر نگیرد
نشد ز سازم به هیچ عنوان چو نی خروش دگر پرافشان
جز این‌ که یارب در این نیستان پر نوایم شکر نگیرد
به این ‌گرانی که دارد امروز ز رخت چندین خیال دوشم
چو کشتی‌ام پای رفتنی‌ که اگر محیطم به سر نگیرد
به راه یأسی است سعی گامم که گر به لغزش رسد خرامم
کسی جز آغوش بی‌نشانی چو اشکم از خاک برنگیرد
دل از فسون امل طرازی به جد گرفته‌ست هرزه‌تازی
مباد شرم نفس‌گدازی عنان این بیخبر نگیرد
نگاه غفلت‌ کمین ما را کنار مژگان نشد میسر
تپد به خون خفته خوابناکی‌ که سایه‌اش زیر پر نگیرد
چو موج عمریست بی‌سر و پا تلاش شوقم ادب تقاضا
چه ممکن است این‌که رشتهٔ ما چو عقده‌ گیرد گهر نگیرد
خوشا غنامشربی‌ که طبعش به حکم اقبال بی‌نیازی
ز هرکه خواهد جزا نخواهد ز هرچه‌گیرد اثر نگیرد
اگر ز معمار دهر باشد بنای انصاف را ثباتی
گلی‌که تعمیر رنگ دارد چراش در آب زر نگیرد
دلی‌که بردند آب نازش به آتش عشق کن گدازش
چو شیشه بر سنگ خورد سازش‌کسیش جز شیشه‌گر نگیرد
گذشت مجنون به وضع عریان چو ناله و آه از این بیابان
تو هم به آن رنگ دامن افشان که چین دامن کمر نگیرد
قبول سرمایهٔ تعین‌کمینگه آفت است بیدل
چوشمع خاموش ترک سر گیر که تا هوایت به سر نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۸
تدبیر عنان من پر شور نگیرد
هر پنبه سر شیشهٔ منصور نگیرد
دارد ز سر و برگ غنا دامن فقرم
چینی‌ که به مویی سر فغفور نگیرد
در خلق خجالت‌کش تحصیل‌کمالم
برخرمن من خرده مگر مور نگیرد
با من چو کلف بخت سیاهی‌ست‌ که صدسال
در ماهش اگر غوطه دهم نور نگیرد
نزدیکتر آیید سرابم نه محیطم
معیار کمالم کسی ‌‌از دور نگیرد
محرومی شوق ارنی سخت عذابی‌ست
جهدی‌که خروش تو ره طور نگیرد
عریانی از اسباب جهان مغتنم انگار
تا بند گریبان تو هر گور نگیرد
قطع امل الفت دل عقد محال است
چندان ببر این تاک ‌که انگور نگیرد
ای مرده دل آرایش مرقد چه تمناست
نام تو همان به‌ که لب ‌گور نگیرد
بر منتظر وصل مفرما مژه بستن
انصاف‌، قدح از کف مخمور نگیرد
بیدل هدف ناوک آفات بزرگی‌ست
مه تا به ‌کمالش نرسد نور نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۹
اگر دماغم درین خمستان خمار شرم عدم نگیرد
ز چشمک ذره جام گیرم به آن شکوهی ‌که جم نگیرد
در آن ‌دبستان ‌که سعی‌ گردون به ‌حک دهد خط‌ کهکشانش
کسی ز قدرت چه وانگارد که دست خود را قلم نگیرد
درین قلمرو کف غبارم به هیچکس همسری ندارم
کمال میزان اعتبارم بس است اگر ذره‌ کم نگیرد
ز عرصهٔ اعتبار گوی سر سلامت توان ربودن
گر آمد و رفتن نفسها به باد تیغ تو دم نگیرد
نفس به خمیازه می‌گدازی به ساز نقش نگین ننازی
که نام اقبال بی ‌نیازی لبی‌ که ناید بهم نگیرد
نصیبی از عافیت ندارد حباب بحر غرور بودن
حذر که باد دماغت آخر به رنج نفخ شکم نگیرد
به این درشتی‌ که طبع غافل خطاست تأثیر انفعالش
چو سنگ درکارگاه میناگر آب ‌گردد که نم نگیرد
نرفته از خود ندارد امکان به معنی رفتگان رسیدن
که خاک ناگشته‌ کس درین ره سراغ نقش قدم نگیرد
گزیده اقبال همت ما فروتنی عرصهٔ نیاز
که منت سربلندی آنجا کسی به دوش علم نگیرد
خیال نامحرم‌ گریبان دواند ما را به صد بیابان
چه سازم آواره در دل که راه دیر و حرم نگیرد
دل است منظور بی‌نیازی ز غفلت آزرده‌اش نسازی
.کسی‌کزان جلوه شرم دارد شکست آیینه‌ کم نگیرد
اگر بنازم به زور همت نی‌ام خجالت‌ کش غرامت
کشیده‌ام بار هر دو عالم به پشت پایی‌ که خم نگیرد
ندارد این مکتب تعّین ‌کدورت انشاتری چو بیدل
به صفحه‌گرنام او نویسم به جز غبار از رقم نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۰
فسردگیهای ساز امکان ترانه‌ام را عنان نگیرد
حدیث توفان نوای عشقم خموشی از من زبان نگیرد
ز دستگاه جهان صورت نی‌ام خجالت‌کش‌ کدورت
چو آینه دست بی‌نیازان ز هر چه ‌گیرد زبان نگیرد
سماجت است اینکه عالمی‌ را به‌ سر فکنده‌ست‌ خاک ذلّت
سبک نگردد به چشم مردم‌ کسی ‌که خود را گران نگیرد
ز دست رفته‌ست اختیارم‌، به پارسایی کشیده کارم
به ساز وحشت پری ندارم‌ که دامنم آشیان نگیرد
به غیر وحشت به هیچ عنوان حضور راحت ندارد امکان
ز صید مطلب سراغ‌ کم ‌گیر اگر دلت زین جهان نگیرد
مناز بر مایهٔ تعیّن ‌که‌ کاروان متاع همّت
به چارسویی که خود فروشی رواج دارد دکان نگیرد
ز خود برآ تا رسد کمندت به‌ کنگر قصر بی‌نیازی
به نردبانهای چین دامن ‌کسی ره آسمان نگیرد
اگر به عزم گشاد کاری ز گوشه‌ گیران مباش غافل
که تیر پرواز را نشاید دمی‌ که بال از کمان نگیرد
کج است طور بنای عالم تو نیز سرکن به‌کج‌ادایی
که شهرت وضع راستی‌ها چو حلقه‌ات بر سنان نگیرد
درآتش عشق تا نسوزی نظر به داغ وفا ندوزی
که از چراغ هوس فروزی تنور افسرده نان نگیرد
فتاده‌ای را ز خاک بردار و یا مبر نام استطاعت
کسی چه‌گیرد ز ساز قدرت‌که دست واماندگان نگیرد
اگر ز وارستگان شوقی به فکر هستی مپیچ بیدل
که همّت آیینهٔ تعلٌق به دست دامن‌فشان نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۱
دل به خرسندی اگر ترک هوس می‌گیرد
کام عشرت ز نشاط همه‌کس می‌گیرد
نیست اقبال چو اسباب ندامت دربار
عبرت از بال هما بال مگس می‌گیرد
زندگی شبههٔ هستی‌ست‌که مانند حباب
هر که هست آینه‌ای پیش نفس می‌گیرد
بگذر از فکر اقامت‌ که به هر چشم زدن
کاروان صورت آواز جرس می‌گیرد
از ودیعت سپریهای فلک یاس مسنج
به تو این سفله چه داده‌ست‌ که پس می‌گیرد
التقات ضعفا پایه‌‌ی اقبال رساست
شعله است آتش اگر دامن خس می‌گیرد
سرمه رنگ است غبار گذر خاموشان
ای نفس ناله نگردی که عسس می‌گیرد
قطع امیدکن از عمر که موی پیری
شاهبازی‌ ست‌ که چون صبح نفس می‌گیرد
ناله باب است در آن شهر که ما قافله‌ایم
سودها مفت رفیقی‌ که جرس می‌گیرد
طالب بیخبری باش‌که در دشت طلب
رفتن ازخویش سراغ همه ‌کس می‌گیرد
بیدل این دامگه از صید تماشا خالی‌ست
مفت چشمی‌ که نگاهی به قفس می‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۲
غنا مفت هوس‌گر نام آسودن نمی‌گیرد
غبار دامن‌افشان سحر دامن نمی‌گیرد
فسردن خوشترست از منت شوراندن آتش
حنا بوسدکف دستی‌که دست من نمی‌گیرد
دلی دارم ادب‌ پروردهٔ ناموس یکتایی
که از شرم محبت خرده بر دشمن نمی‌گیرد
ز تشویش علایق رسته‌گیر آزادطبعان را
عنان آب‌، دام سعی پرویزن نمی‌گیرد
ره فهم تجرد، فطرت باریک می‌خواهد
کسی جز رشته آب از چشمهٔ سوزن نمی‌گیرد
حضور عافیت‌گر مقصد سعی طلب باشد
چرا همّت‌، ره از پا درافتادن نمی‌گیرد
ضعیفی در چه خاک افکنده باشد دام من یارب
که صیٌاد از حیا، عمریست نام من نمی‌گیرد
تواضع‌کیش همّت را چه امکان است رعنایی
خم دوش فلک‌، بار سر و گردن نمی‌گیرد
دم پیری ز فیض گریه خلقی می‌رود غافل
در این‌ مهتاب‌ شیری‌ هست‌ و کس ‌روغن نمی‌گیرد
قماشی از حیا دارد قبای نازک‌اندامی
که بوی یوسف ازشوخی به پیراهن نمی‌گیرد
اگر شمع رخش صد انجمن روشن‌ کند بیدل
تحیر آتشی دارد که جز در من نمی‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۳
نه هستی از نفسهایم شمار ناله می‌گیرد
عدم هم از غبار من هم عیار ناله می‌گیرد
نمی‌دانم دل آزرده‌ام یا شو ق مایوسم
که هرجا ‌می‌روم راهم غبار ناله می‌گیرد
بم و زیر دگر دارد نوای ساز مشتاقان
نفس دزدیدن اینجا اختصار ناله می‌گیرد
عرق گل کرده‌ام از شرم مطلب لیک استغنا
همان چون موج اشکم آبیار ناله می‌گیرد
نینگیزد چرا دود از سپند ناتوان من
نیستانها در آتش خار خار ناله می‌گیرد
اگر مطلق عنان گردد سپاه اضطراب دل
دو عالم شوخی یک نی‌سوار ناله می‌گیرد
ادب هرچند محو سرمه گرداند غبارم را
جنون شوق راه انتظار ناله می‌گیرد
فنا مشکل که گردد پرده‌دار ناکسیهایم
خس من آتش از رنگ بهار ناله می‌گیرد
شکست ساز هم آهنگها دارد در این محفل
چوکامل شد خموشی اشتهار ناله می‌گیرد
نمی‌دانم که را گم کرده است آغوش امیدم
که حسرت عالمی را در کنار ناله می‌گیرد
ز خاکسترگذشت افسانهٔ داغ سپند من
هنوزم آرزو شمع مزار ناله می‌گیرد
فلکتازی‌ست بیدل ترک وضع خویشتن‌ داری
که هرکس رفت از خود اعتبار ناله می‌گیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۴
راه فضولی ما هم در ازل حیا زد
تا چشم باز کردیم مژگان به پشت پا زد
صبحی زگلشن راز بوی نفس جنون‌ کرد
برهردماغ چون‌گل صد عطسه زین هوا زد
دل داغ بی‌نصیبی است از غیرت فسردن
دست که دامن ناز بر آتش حنا زد
سررشتهٔ نفس نیست چندان‌ کفیل طاقت
گر دل‌گره ندارد بر طبع ما چرا زد
در نیم‌ گردش رنگ دور نفس تمام است
جام هوس نباید بر طاق‌ کبریا زد
تا دل ازین نیستان یک ناله‌وار برخاست
چون ‌بند نی ضعیفی ‌صد تکیه ‌بر عصا زد
آرایش تحیر موقوف دستگاهیست
راه هزار جولان دامان نارسا زد
افلاس در طبایع بی‌شکوه فلک نیست
ساغر دمی ‌که بی می‌ گردید بر صدا زد
درکارگاه تقدیر دامان خامشی گیر
از آه و ناله نتوان آتش درین بنا زد
با گرد این بیابان عمریست هرزه تازیم
در خواب ناز بودیم بر خاک ما که پا زد
آیینه در حقیقت تنبیه خودپرستی است
با دل دچارگشتن ما را به روی ما زد
بیدل بهار امکان رنگی نداشت چندان
دستی که سودم از یأس بر گل تپانچه‌ها زد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲۵
چنین‌گر طیع‌بیدر‌ت‌به‌خورد و خواب‌می‌سازد
به چشمت اشک را هم‌گوهر نایاب می‌سازد
ضعیفی دامنت دارد خروش درد پیدا کن
که‌ هرجا رشته‌ٔ سازی‌ست با مضراب می‌سازد
درین میخانه فرش سجده باید بود مستان را
که موج باده از خم تا قدح محراب می‌سازد
جنون کن در بنای خانمان هوش آتش زن
همین وضعت خلاص از کلفت اسباب می‌سازد
نفس را الفت دل نیست جز تکلیف بیتابی
که دود از صحبت آتش به پیچ و تاب می‌سازد
چو صبحی‌ کز حضور آفتاب انشا کند شبنم
خیال او نفس در سینهٔ من آب می‌سازد
چنین کز سوز دل خاکستر ایجاد است اعضایم
تب پهلوی من از بوریا سنجاب می‌سازد
به برق همت از ابرکرم قطع نظرکردم
تریهای هوس کشت مرا سیراب می‌سازد
به هجران ذوق وصلی د‌ارم و بر خویش می‌بالم
در آتش نیز این ماهی همان با آب می‌سازد
درین محفل ندارد بوی راحت چشم واکردن
نگاه بیدماغان بیشتر با خواب می‌سازد
ندارد بزم امکان چون ضعیفی‌،‌کیمیاسازی
که اجزای غرور خلق را آداب می‌سازد
تواضعهای ظالم مکر صیادی بود بیدل
که میل آهنی را خم شدن قلاب می‌سازد