عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - مدح اثیرالدین تورانشاه
نصیب یافت جهان از سعادت کبری
بفر مقدم میمون خواجه دینی
علی الخصوص دیاری که بود پیشه او
چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا
زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر
گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه
بجای زمرد سرسبز آب چون افعی
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه
مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد
عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی
بجلوه خانه طاوس جغد را منزل
در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی
زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه
چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی
کنون مزاج زمین را هوای حضرت او
چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی
زنند جوش چو زندانیان اسکندر
مبارزان چمن خضر وار سبز لوی
زلال نامیه نوشد زمین مستسقی
شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی
کنون وقایه شب را بنور خود زربفت
چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی
همه سعادت صدری که صید کلک تواند
بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری
اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست
ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی
سر اکابر ایران خجسته تورانشاه
که باد بندگی اوست در سر دینی
از او سهی کند اسلام قامت رفعت
بدو قوی کند ایام بازوی دعوی
کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر
کمینه برق حسامش حسام بویحیی
ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او
بدان بطال که با چرخ ثابته زثری
مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک
که بر مخیله روح القدس کند املی
ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا
قوای سامعه ده بیت میدهند اربی
ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست
مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری
مقدس است کمالش ز عالم نقصان
چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی
حلال و محض حرام است خون و مال عدوش
حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی
کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست
که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری
به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد
که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی
بزرگواری اقبال مدحت تو کشید
مرا بحالت اولی ز حالت ادنی
تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا
سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی
یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم
گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری
ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار
بدست واقعه بشکسته نائبه انسی
مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی
زمام نظم بماندم باخطل و اعشی
اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی
مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری
چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد
چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی
بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی
برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری
هوا و آب منت گر موافق است مباش
بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری
بدامن دل من در زدند دست طلب
دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی
به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد
کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری
نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان
جواب ملتمس من بلانه بلی
به معجزم می ماند ارکند جبریل
ادای شعرم بر بام گنبد شعری
بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو
ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری
خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی
اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی
همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ
همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری
بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب
ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی
هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید
هزار سالت عمر و هزار جانت فدی
بفر مقدم میمون خواجه دینی
علی الخصوص دیاری که بود پیشه او
چو عاشقان بوصول و چو ناقه ها بقذی
ضمیر غنچه مجلس دوام داده رضا
زبان سبزه ز افزار نشو کرده ابی
خزانه خانه مهر و اثیر یافته مهر
گشاده نامه ابر و نسیم بسته سحی
بجای نرگس خوش چشم خار چون غمزه
بجای زمرد سرسبز آب چون افعی
در آرزوی متاع شکوفه بر سر راه
مضاربان ورق را دو رخ چو زرطلی
مشیمه سحر از طفل میوه ی ترزاد
عقیم گشته چو تمثالهای بی معنی
بجلوه خانه طاوس جغد را منزل
در آشیانه ی بلبل غراب را مأوی
زلرز زلزله جنبان شده مفاصل کوه
چو نبض مرد سبکدل در او سکونت نی
کنون مزاج زمین را هوای حضرت او
چو اعتدال هوا منفعل کند زسفی
زنند جوش چو زندانیان اسکندر
مبارزان چمن خضر وار سبز لوی
زلال نامیه نوشد زمین مستسقی
شعاع باصره یابد شکوفه ی عمی
کنون وقایه شب را بنور خود زربفت
چو برگشاید خورشید دیده ی اعشی
همه سعادت صدری که صید کلک تواند
بهر طرف ز ممالک چو قیصر و کسری
اثیر دولت و دین آنکه از مآثر اوست
ظفر قرینه رایات اعظم و اعلی
سر اکابر ایران خجسته تورانشاه
که باد بندگی اوست در سر دینی
از او سهی کند اسلام قامت رفعت
بدو قوی کند ایام بازوی دعوی
کهینه تندر، صیتش تبیره ی محشر
کمینه برق حسامش حسام بویحیی
ز چرخ ثابته بعدی است آستانه او
بدان بطال که با چرخ ثابته زثری
مدیح گفتن او عین طاعت است از آنک
که بر مخیله روح القدس کند املی
ز عشق سکه نامش نقود شعر مرا
قوای سامعه ده بیت میدهند اربی
ز روی رتبت از او عالم و هرآنچه در اوست
مؤخر است چو از لفظ بیع لفظ شری
مقدس است کمالش ز عالم نقصان
چنانکه تهمت لاهوت باشد از عزی
حلال و محض حرام است خون و مال عدوش
حلال تر ز نکاح و حرام ترز زنی
کدام کوش که بی حلقه تحکم اوست
که نیست نقش نکینش خطاب یا بشری
به مالک سخطش هیچ عمر جان نسپرد
که نه عقوبت جاوید یافت در عقبی
بزرگواری اقبال مدحت تو کشید
مرا بحالت اولی ز حالت ادنی
تک عمل بدویدم چو محرمان بصفا
سر امل ببریدم چو حاجیان بمنی
یکانکیم ز اخوان عهد یک همدم
گرسنگیم ز دیوان و روزه یک اجری
ز اشک دیده فرو شسته نامه ی اشعار
بدست واقعه بشکسته نائبه انسی
مقام نثر بهشتم به صاحب و صابی
زمام نظم بماندم باخطل و اعشی
اگر نه مرتبت صاحب جهان بودی
مرا بفکر نکردی حدیث شعر کری
چرا بساط سلیمان کشم بدوش چو باد
چو چشم مورچه ئی بس بود مرا مثوی
بهشت گفت گر این گلستان همی طلبی
برآور و بشکن باغ و راغ و شاخ و مری
هوا و آب منت گر موافق است مباش
بخاک مرو، چنین خرم و بباد، هری
بدامن دل من در زدند دست طلب
دو فرض خدمت سلطان و خدمت مولی
به نزد حاکم عقل آمدیم و فتوی داد
کزین دو فرض علی القطع اولی و اخری
نه آنکه خاطر بخشیده را بگویم هان
جواب ملتمس من بلانه بلی
به معجزم می ماند ارکند جبریل
ادای شعرم بر بام گنبد شعری
بهر پیاده ی این پیل گون فرزین رو
ز اسب فکرت من شد رخی چو روز عری
خرد نیابت یاسین بدین سخن دادی
اگر بلفظ دری آمدی ز چرخ نبی
همیشه تاسوی علوی است شعله را آهنگ
همیشه تا سوی سفلی است آب را مجری
بقهر و لطف تو بادا مدار آتش و آب
ز حلم و علم تو بادا نشان سفل و علی
هزار خصمت گشته، هزار ملکت صید
هزار سالت عمر و هزار جانت فدی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۸
ای شاه ز ساغر نوالت
ایام ز نیم جرعه مستست
بیمار بقات تا قیامت
بر ملک در فنا به بست است
در حصن حمایت تو عالم
ز آسیب زوال باز و بست است
زانسوی خط عنایت تو
ممکن نشود که هیچ هست است
عزمت که درست با دو مطلق
دندان قضا بسر شکست است
رمحت که درخش خصم سوزاست
از مقدمه ظفر به جست است
فرخنده مثال شاه کاو را
بر عالم روح و جسم دست است
بر چرخ نشانده بنده را زانک
زیر قدم زمانه پست است
ای حضرت شهریار عالم
نوش همه عالمش کبست است
این وقعه که رفت جرم او نیست
جرم فلک ستم پرست است
من کیستم از دعای خسرو
خورشید به رای این به بست است
ایام ز نیم جرعه مستست
بیمار بقات تا قیامت
بر ملک در فنا به بست است
در حصن حمایت تو عالم
ز آسیب زوال باز و بست است
زانسوی خط عنایت تو
ممکن نشود که هیچ هست است
عزمت که درست با دو مطلق
دندان قضا بسر شکست است
رمحت که درخش خصم سوزاست
از مقدمه ظفر به جست است
فرخنده مثال شاه کاو را
بر عالم روح و جسم دست است
بر چرخ نشانده بنده را زانک
زیر قدم زمانه پست است
ای حضرت شهریار عالم
نوش همه عالمش کبست است
این وقعه که رفت جرم او نیست
جرم فلک ستم پرست است
من کیستم از دعای خسرو
خورشید به رای این به بست است
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۱۶
ای وزیری که گوش هوش تو را
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
از پس پرده ی قضا خبر است
دیده ی فطنت تو می بیند
هرچه ایام را به پرده در است
پرده های رواق کردونت
شده محرم چو پرده های دراست
غیب همخوابه فراست توست
گرچه خاتون پرده ی قدر است
خوش نوائی است صیت تو لیکن
زخمه اکنون ز پرده دگراست
پرده از روی کار باز مگیر
که در او چشم خورده ی دگراست
کنه پرده دار بی معنی است
که بر این پرده طعنه را گذر است
نقش آن خام قلتپان دیدن
دیده را همچو پرده بصر است
پرده نام و ننگ من بدرید
نیست این پرده دار، پرده دراست
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹ - در مدح بهرام شاه گوید
ای شاه دور چتر تو چرخ دگر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
از حلقه جای شیر سوار ستارگان
هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است
علم علی تو داری و آئین خوب تو
آیینه دار صورت عدل عمر شده است
اینک ز حسن جلوه طاوس کز شرف
درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است
بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست
عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است
روئی که لعل بودی پیش ثنای تو
از غصه شماتت اعدا چو زر شده است
پائی که اوج چرخ سپردی به دولتت
در کنج نامرادی دامن سپر شده است
دستی که بر کمر زده بودی به بندگی
بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است
گوشی که در حلقه او بود لفظ تو
مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک بارگهت سرمه داشتی
راه زهاب چشمه خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت دهان من
اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
در باغ دولت تو نهالی شکفته بود
آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است
ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار
دستی که بر مراد همه خلق در شده است
ای در آبدار یکی سوی من نگر
رحمی که کار من همه زیر و زبر شده است
گفتم مگر گرانی اندک تری شود
دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است
بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی
گر چه ز شرم زحمت بسیارتر شده است
دولت عروس ملک ترا جلوه گر شده است
از حلقه جای شیر سوار ستارگان
هم نام تو که شحنه چرخ است بر شده است
علم علی تو داری و آئین خوب تو
آیینه دار صورت عدل عمر شده است
اینک ز حسن جلوه طاوس کز شرف
درگاه تو نشیمن اهل نظر شده است
بر بنده ای که بلبل بستان بزم تست
عالم قفس مدار که بی بال و پر شده است
روئی که لعل بودی پیش ثنای تو
از غصه شماتت اعدا چو زر شده است
پائی که اوج چرخ سپردی به دولتت
در کنج نامرادی دامن سپر شده است
دستی که بر کمر زده بودی به بندگی
بی پایمال حضرت تو تاج سر شده است
گوشی که در حلقه او بود لفظ تو
مالیده سفاهت هر بدگهر شده است
چشمی که خاک بارگهت سرمه داشتی
راه زهاب چشمه خون جگر شده است
بودی نیام تیغ فصاحت دهان من
اکنون ببین که ترکش تیر سحر شده است
در باغ دولت تو نهالی شکفته بود
آبیش ده ز لطف که بی برگ و بر شده است
ای پایمرد حق ز سر بنده بر مدار
دستی که بر مراد همه خلق در شده است
ای در آبدار یکی سوی من نگر
رحمی که کار من همه زیر و زبر شده است
گفتم مگر گرانی اندک تری شود
دردا که وقت غیبت بسیارتر شده است
بر جان خشک بنده بفرمای رحمتی
گر چه ز شرم زحمت بسیارتر شده است
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۰ - در مدح نظام الملک محمد گوید
مرا به وقت سحر دوش مژده داد نسیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم
که شهریار جهان پادشاه هفت اقلیم
خزانهای ممالک هم مفوض کرد
برای آنکه به حق یافت بر جهان تقدیم
نظام ملک و قوام جهان خداوندی
که کرد جانب او را خدایگان تعظیم
یگانه صاحب عادل محمد آنکه بود
به نزد جودش دریا بخیل و ابر لئیم
زحل محلی و برجیس منظری که سزد
مهش سفیر و عطارد دبیر و زهره ندیم
قد موافق او راست تر ز شکل الف
دل مخالف او تنگ تر ز حلقه میم
جهان خراب شدستی ز باس او بی شک
اگر نبودی زین گونه بردبار و رحیم
چو مادحی که ببوسید خاک درگه او
ببرد زر درست و نبرد عذر سقیم
ز دست جودش اگر مال در عناست چه شد؟
ز جود دستش خلق است در میان نعیم
خهی عنایت تو بر ولی دلیل بهشت
زهی سیاست تو بر عدو نشان جحیم
اگر نسیم ز خلق تو گیردی تأثیر
وگر سحاب ز جود تو یابدی تعلیم
کمینه نفحه این باشدی چو مشک تبت
کهینه قطره آن گرد دی چو در یتیم
فلک حسود ترا زان نمی کند فانی
که مردن آنرا بهتر ز زیستن در بیم
مخالفت مثلا گر مه سما گردد
شود ز خامه انگشت شکل تو بدو نیم
بزرگوارا نبود عجب که شاه جهان
گزید بهر خزاین ترا حفیظ و علیم
تو کوه حلمی و شاه آفتاب معلوم است
که کوه باشد گنجور آفتاب مقیم
کنون بدیع نباشد که سعی تو سازد
برای نقد خزانه ز مهر و مه زر و سیم
خجسته خلعت شاه جهان چو پوشیدی
بطالعی که تولا کند بدو تقویم
چو نای دشمن جاه تو باد پیماید
که همچو ابر زند طبل را به زیر گلیم
همیشه تا که چمن بشکفد به آب زلال
همیشه تا که هوا تر شود به باد نسیم
نسیم خلق تو بادا ز معجزات مسیح
زلال عفو تو بادا ز چشمهای کلیم
ز رای پیر تو شاه جهان چنان بادا
کز آفتاب و فلک سازد افسر و دیهیم
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
سرو را چون سوی آن گردون اعلا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
ابر گشتم ابر کز پستی به بالا آمدیم
بر امید نور دولت سوی گردون تاختیم
وز برای در نعمت سوی دریا آمدیم
تو چو خورشید و این جای چو جوزا اوج تست
بهر تو از سوی این درگاه والا آمدیم
زانکه در انواع فضلم چون عطارد بی بدل
خانه خویش آمدیم گر سوی جوزا آمدیم
گر چه شاه و صاحب و خسرو سپردندم به تو
من به تو هم بهر تو نه از بهر آن را آمدیم
بارها لطف و سخای تو نویدم داده بود
تا نپنداری که ما ناخوانده اینجا آمدیم
آفتابی خود ترا پیدا کجا آید اگر
گویم از اقبال تو چون ذره پیدا آمدیم
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای که گویی که دلت خون نشود چون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
چه دلست آنکه ز بیداد بتان خون نشود
رونق حسن تو هر چند که افزون گردد
عشقم آن نیست که از حسن تو افزون نشود
داری آن حسن که گر پیش تو آید لیلی
نتواند که ترا بیند و مجنون نشود
رای عقلست که دل گرد خطت گم گردد
حکم عشقست کزان دایره بیرون نشود
می نویسم خط خونابه بلوح رخ زرد
آه اگر گلرخ من واقف مضمون نشود
هر چه واقع شود از دور درو نیست ثبات
عاقل آن به که بهر واقعه محزون نشود
یار را هست بحال تو فضولی رحمی
هست امید که این حال دگرگون نشود
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
فضولی : ساقی نامه
بخش ۵ - مناظره با دف
معنبر شبی محفلی ساختم
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
بنا بر طرب طرحی انداختم
مزین بساطی بساز و کتاب
منور ریاضی به شمع و شراب
در آن دائره رقص میکرد دف
چو دیوانه ای بر لب آورده کف
باو گفتم ای پیر خم گشته قد
بسی دیده در جهان نیک و بد
پر از دوستیها ترا پوستیست
که در زیر هر پوستی دوستیست
تو آن برگی از گلشن وجد و حال
که از صرصر غم نداری زوال
ز دیوان حکمت تویی آن ورق
که می خواند از تو محقق سبق
مجالست طرفه ادایی کنی
چو آیینه گیتی نمایی کنی
بما راز عالم بگفتار نغز
بیان کن برون آر از پوست مغز
ز بزم فریدون و اسفندیار
درین دور حالا تویی یادگار
تهی کن ز راز درون سینه را
بگو حال شاهان دیرینه را
که چون شد فریدون چه شد حال کی
چرا رفت جم را ز کف جام می
سواران میدان در آن جای تنگ
کنون صلح دارند یا باز جنگ
میان چنان فرقه با نزاع
هنوز اقتراقست یا اجتماع
بگفتا که در بارگاه کمال
بتغییر اشخاص و تبدیل حال
همه ساکن مهد آسایش اند
منزه ز آلام آلایش اند
نه بهر ممالک جفا می کشند
نه تشویش فوت و فنا می کشند
بریده دل از هر هوا و هوس
همین انتظار تو دارند و بس
که بگذاری این کاخ فرسوده را
بنای خیالات بیهوده را
زنی از لحد رخنه در این حصار
برون آری آن جمع را ز انتظار
سوی تو رهم بهر آن داده اند
برای همینم فرستاده اند
که از من فریبی خوری هر زمان
مقید نمانی بملک جهان
زدند اره بر شاخ بار آوری
بریدند از بهر من چنبری
بآتش دل سنگ بگداختند
جلاجل پی زیورم ساختند
سر بی زبانی جدا شد ز تن
که شد پوستی حاصل از بهر من
سه نوع شریف و سه جنس رشید
غم تیشه و اره و تیغ دید
که ترکیب من حسن اتمام یافت
دم از فیض هستی زد و نام یافت
کنون من هم از دست هر بی ادب
طپانچه برو می خورم روز و شب
که شاید سوی من تو مایل شوی
دمی از غم دهر غافل شوی
چه ذاتی تو ای گوهر گنج ما
که هست از پی راحتت رنج ما
دل از دهر بر کن مده ز انقلاب
ازین پیش ما را و خود را عذاب
مغنی زمانی بتقریر دف
بیان ساز کیفیت ما سلف
که دست فلک چون دف از صید چند
بضرب طپانچه چه سان پوست کند
فضولی که دارد بگیتی مآل
خبر کن که دل برکند از محال
خوش آن رند کز مستی جام می
ندانسته شب کی شده روز کی
شب و روز در عالم افتاده مست
ندانسته عالم چه سان عالم است
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۵
در عالم توحید چه پستی و چه بالا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
در راه حقیقت چه مسلمان و چه ترسا
در صورت ما چون سخن از ما و من آید
در ملک معانی نبود بحث من و ما
در نقش و صفت نام و نشانی نتوان یافت
آنجا که کند شعشعه ذات تجلی
ذرات جهان را همه در رقص بیابی
آن دم که شود پرتو خورشید هویدا
در روی تو ار ذات بود غایت کثرت
وحدت بود آن لحظه که پیوست بدانجا
انجام تو آغاز شد، آغاز تو انجام
چون دایره را نیست نشانی ز سر و پا
بشناس تو خود را و شناسای خدا شو
روشن شود ای خواجه تو را سر معما
ور زانکه تو امروز به خود راه نبردی
ای بس که به دندان گزی انگشت، تو فردا
مستان الستند کسانی که از این جام
در بزم ازل باده کشیدند به یکجا
این است ره حق که بیان کرد نسیمی
والله شهیدا و کفی الله شهیدا
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
من گنج لامکانم اندر مکان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
برتر ز جسم و جانم در جسم و جان نگنجم
عقل و خیال انسان ره سوی من نیارد
در وهم از آن نیایم در فهم از آن نگنجم
من بحر بی کرانم حد و جهت ندارم
من سیل بس شگرفم در ناودان نگنجم
من نقش کایناتم من عالم صفاتم
من آفتاب ذاتم در آسمان نگنجم
من صبح روز دینم من مشرق یقینم
در من گمان نباشد من در گمان نگنجم
من جنت و نعیمم، من رحمت و رحیمم
من گوهر قدیمم در بحر و کان نگنجم
من جان جان جانم برتر ز انس و جانم
من شاه بی نشانم من در نشان نگنجم
من رکن ضاد فضلم من دست زاد فضلم
من روز داد فضلم من در زمان نگنجم
من مصحف کریمم، در لام فضل میمم
من آیت عظیمم در هیچ شان نگنجم
من سر کاف و نونم، من بی چرا و چونم
خاموش و لاتحرک من در بیان نگنجم
من سفره خلیلم من نعمت جلیلم
من کاسه سپهرم در هفت خوان نگنجم
من منطق فصیحم من همدم مسیحم
من ترجمان جیمم در ترجمان نگنجم
من قرص آفتابم حرف است آسیابم
من لقمه بزرگم من در دهان نگنجم
من جانم ای نسیمی یعنی دم نعیمی
درکش زبان ز وصفم من در لسان نگنجم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
من آن گنجم که در باطن هزاران گنج زر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
من آن بحرم که در دامن به دریاها گهر دارم
من آن معشوق پنهانم که سرگردان عشق خود
چو چشم دلبران عاشق بسی صاحب نظر دارم
من آن چرخ پرانوارم در اقلیم الوهیت
که در هر خانه برجی هزاران ماه و خور دارم
من آن عنقای لاهوتم در این تنگ آشیان تن
که ملک اسفل و اعلی همه در زیر پر دارم
ز عطاران به رطل و من چرا شکر خرم؟ چون من
ز وصل آن لب شیرین به خرمنها شکر دارم
سکون و جنبش اشیا، منم در اسفل و اعلی
چو افلاک و زمین زانرو مقیمم هم سفر دارم
اناالحق از من عاشق اگر ظاهر شود روزی
مرا عارف بسوزاند کشد منصور بر دارم
مکن پیش من ای صوفی! عصا و خرقه را عرضه
که از تسبیحت آگاهم ز زنارت خبر دارم
به دام حلقه ذکرم چه می خوانی چه می پرسی؟
مرا در حلقه زلفش که بازار دگر دارم
صواب اندیش می گوید که ترک عشق خوبان کن
من این کار خطا هرگز کنم؟ عقل این قدر دارم
خیال روی شمس الدین مرا ناموس جان آمد
نه در اندیشه شمسم نه پروای قمر دارم
الا ای عابدی کز من جز آن رو قبله می پرسی
عبادت کرده ام بت را، جز آن رو قبله گر دارم
ز زلفش در سر آن دارم که سر در پایش اندازم
ببین ای جان که با زلفش من عاشق چه سر دارم
چو شیران در غم عشقش مدام ای آرزوی دل
غذای من جگر زان شد که من شیر جگر دارم
بیان آتش موسی بیا از جان من بشنو
که من در جان از آن آتش بسی شور و شرر دارم
ز راه عشقش ای صوفی تو را گر دسترس بودی
ببین این قدرت و رفعت که من زان رهگذر دارم
حدیث خط و خالش را، چه داند هر خطا خوانی
تو از من بشنو این قرآن، که تفسیرش ز بر دارم
نسیمی را ز فضل حق، چو کام دل میسر شد
ملک را سجده فرمایم که تعظیم بشر دارم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
با روی او مگو که ز گلزار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
کز هستی دو کون به یکبار فارغیم
ای شیخ شهر! دور ز انکار ما برو
اقرار کن به ما که ز انکار فارغیم
با نور و ظلمت رخ و زلفش الی الابد
از شمع آفتاب و شب تار فارغیم
اغیار نیست در ره وحدت اگر بود
بالله به جان یار ز اغیار فارغیم
ما را ز ماه روی تو هر ماه حاصل است
از هفته های هفت و شش و چار فارغیم
شمع رخت که مطلع انوار کبریاست
تا دیده شد ز مطلع انوار فارغیم
مست از شراب صافی میخانه مسیح
تا گشته ایم از می خمار فارغیم
سر دو کون چون ز رخت آشکار شد
از نکته های مخفی اسرار فارغیم
منصور گشت کام نسیمی به فضل حق
از ما بدار دست که از دار فارغیم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
منم آن رند فرزانه که دادم جان به جانانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
گر تو عاشق می شوی بر «واو» شو بر «جیم » و «هی »
«وجه » را می شو تو عاشق کن نظر در «ری » و «خی »
«رخ » مثال ماه باشد، لب چو آب کوثر است
گر شدی تشنه بیا تو آب خور از «لام » و «بی »
«لب » چو یاقوت است و دندان بر مثال چون در است
گر ترا . . . منا کن در «خی » و «طی »
«خط » حق است بر رخ یوسف بخوان تو سربسر
تا بدانی چون نوشته است دستهای «ری » و «بی »
«رب » من ما را ز زرق و زهد سالوسی رهاند
تا عطا کرد بر من درویش جام «میم » و «یی »
«می » علاج است در تن آدم دوای ضعف را
کو بود اندر نظر هردم مرا آن «بی » و «تی »
«بت » چو محبوب است آنجا می بود هم وصل او
هرکه بگریزد از اینها او چه باشد «خی » و «ری »
«خر» چه داند این سخن ها، هم مگرداند کسی
خوانده باشد شعرهای «نون » و «سین » و «میم » و «یی »
«وجه » را می شو تو عاشق کن نظر در «ری » و «خی »
«رخ » مثال ماه باشد، لب چو آب کوثر است
گر شدی تشنه بیا تو آب خور از «لام » و «بی »
«لب » چو یاقوت است و دندان بر مثال چون در است
گر ترا . . . منا کن در «خی » و «طی »
«خط » حق است بر رخ یوسف بخوان تو سربسر
تا بدانی چون نوشته است دستهای «ری » و «بی »
«رب » من ما را ز زرق و زهد سالوسی رهاند
تا عطا کرد بر من درویش جام «میم » و «یی »
«می » علاج است در تن آدم دوای ضعف را
کو بود اندر نظر هردم مرا آن «بی » و «تی »
«بت » چو محبوب است آنجا می بود هم وصل او
هرکه بگریزد از اینها او چه باشد «خی » و «ری »
«خر» چه داند این سخن ها، هم مگرداند کسی
خوانده باشد شعرهای «نون » و «سین » و «میم » و «یی »
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۳ - فتوت نامه
فتوت خلق و احسان است که هست آن احسن الحسنی
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
فتوت راه مردان است چه در صورت چه در معنی
فتوت دار آن باشد که او در ظاهر و باطن
بود تسلیم چون سلمان، بود با درد بودردا
فتوت دار آن باشد که او در راه حق دایم
بجوید او خبر ز الله که هست او خالق اشیا
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
که جاهل ره نمی یابد در این معنی بجز دانا
فتوت دار آن باشد که دایم بر زبان او
نباشد غیر ذکر حق که دل را زان بود احیا
فتوت دار آن باشد که در دنیی و در عقبی
بود فارغ ز حال وجد و گوید ربی الاعلا
فتوت دار آن باشد که ذکر خیر او گوید
اگر مردم نهندش پا بدان رخسار او عمدا
فتوت دار آن باشد که او چون خاک ره باشد
ز ترس خالق بیچون که حالش چون بود فردا
فتوت دار آن باشد که خوابش کم بود در شب
به هر کاری که درمانده بود از خلقش استبرا
فتوت دار آن باشد که مؤمن باشد و مسلم
چه از مؤمن چه از کافر چه از گبر و چه از ترسا
فتوت دار آن باشد که گر طفلی برش آید
به شفقت در برش گیرد به سان مادر (و بابا)
فتوت دار آن باشد که رویش با خدا باشد
ره باطل نگیرد او بود دایم به حق بینا
فتوت دار آن باشد که رو از حق نگرداند
به خیر و شر همی گوید که: آمنا و صدقنا
فتوت دار آن باشد که خیر مردمان گوید
اگر زهرش به پیش آید نصیب خود کند آن را
فتوت دار آن باشد که نان و سفره اش باشد
اگر حاصل کند نانی نجوید تره و حلوا
فتوت دار آن باشد که او همچون خلیل الله
کند فرزند را قربان ز بهر ایزد یکتا
فتوت دار آن باشد که در خاطر نیارد او
که من به از کسی باشم ز بهر حشمت دنیا
فتوت دار آن باشد که عزت دارد و حرمت
اگر عالم، اگر جاهل، اگر پیر و اگر برنا
فتوت دار آن باشد که اندر طاعت یزدان
بود در خوف او دایم که می گردد . . .ا
فتوت دار آن باشد که نزد او بود یکسان
اگر خوب و اگر زشت و اگر نیک و اگر زیبا
فتوت دار آن باشد که نفس او بود مرده
نباشد حرص اندروی که او مار است و (اژدها)
فتوت دار آن باشد که علمش با عمل باشد
اگر گوید که من کردم بود در پیش حق پیدا
فتوت دار آن باشد که اندر غیبت مردم
نگرداند زبان خود به هجو و فحش و نازیبا
فتوت دار آن باشد که در حفظ وجود خود
بود ایمن به روز و شب چه در خانه چه در (صحرا)
فتوت دار آن باشد که اندر راه حق دایم
کشد هر لحظه صدباره نبیند در میان خود را
فتوت دار آن باشد که جرم مردمان بخشد
اگر صالح اگر فاسق نبیند او بجز زیبا
فتوت دار آن باشد که محسن باشد و مخلص
خیانت خود از او ناید مگر از دیده اعمی
فتوت دار آن باشد که فارغ باشد او دایم
اگر اندک بود نعمت اگر محنت رسد او را
فتوت دار آن باشد که از بدعت بپرهیزد
رود در سنت احمد از آن جان را به شادی ها
فتوت چیست؟ خوشخویی، فتوت چیست؟ حق جویی
فتوت چیست؟ کم گویی فتوت چیست؟ عنبرسا
فتوت اصل ایمان است، تمامی صورت و جان است
فتوت جان انسان است فتوت همچو خور زیبا
فتوت دار با یار است فتوت دار در کار است
فتوت دار با بار است فتوت لؤلؤی لا لا
فتوت نامه ای سید به نظم اندر چو درها سفت
ز خلقان این سخن ننهفت اگر نادان اگر دانا
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰