عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
اینک آن روی مبارک که سزای نظر است
که چه باشد که ز خورشید بسی خوبتر است
روح پاک است مصور شده از بهر نظر
ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است
سخنت آب حیات است و نفس مشک و عبیر
هر دو را از لب شیرینت گذار بر شکر است
هر حدیثی که رود پیش هوا دارانت
بجز افسانه عشق تو همه دردسر است
رشکم آید که نظر بر دگری اندازی
یا از آیینه که از عکس رخت بی خبر است
که چه باشد که ز خورشید بسی خوبتر است
روح پاک است مصور شده از بهر نظر
ور نه این حسن نه اندازه روی بشر است
سخنت آب حیات است و نفس مشک و عبیر
هر دو را از لب شیرینت گذار بر شکر است
هر حدیثی که رود پیش هوا دارانت
بجز افسانه عشق تو همه دردسر است
رشکم آید که نظر بر دگری اندازی
یا از آیینه که از عکس رخت بی خبر است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
بجز از صورت آراسته چیزی دگر است
کافت اهل دل و فتنه صاحب نظر است
قد افراشته و روی نکو خواهد دل
در تو چیزی است که زین هر دو دلاویز تر است
قامت سرو سهی را چه توان گفت ولی
قد و بالای تو را خود حرکاتی دگر است
همه را میل به زلف و خط و خالی باشد
زان ملاحت که تو داری دل ما بی خبر است
با نسیم سحری هست ز بویت اثری
بوی گلهای دلاویز چمن زان اثر است
گل که در ملک چمن مملکت خوبی داشت
شد ز روی تو خجال بر سر عزم سفر است
روی خوب تو منجم به جماعت نبود
گفت کاشوب جهان جمله ز دور قمر است
دل مردم همه در بند میانت بینم
حیفم آید که میان تو به بند کمر است
ببری دل به حدیثی نکنی دلداری
از توای شوخ چه خون ها کد مرادر جگر است
پرسشی کن که فدای لب شیرین تو باد
هر چه در ناحیت مصر نبات و شکر است
تشنه آب حیات لب تو بسیارند
به جنایت که همام از همدشان تشنه تر است
کافت اهل دل و فتنه صاحب نظر است
قد افراشته و روی نکو خواهد دل
در تو چیزی است که زین هر دو دلاویز تر است
قامت سرو سهی را چه توان گفت ولی
قد و بالای تو را خود حرکاتی دگر است
همه را میل به زلف و خط و خالی باشد
زان ملاحت که تو داری دل ما بی خبر است
با نسیم سحری هست ز بویت اثری
بوی گلهای دلاویز چمن زان اثر است
گل که در ملک چمن مملکت خوبی داشت
شد ز روی تو خجال بر سر عزم سفر است
روی خوب تو منجم به جماعت نبود
گفت کاشوب جهان جمله ز دور قمر است
دل مردم همه در بند میانت بینم
حیفم آید که میان تو به بند کمر است
ببری دل به حدیثی نکنی دلداری
از توای شوخ چه خون ها کد مرادر جگر است
پرسشی کن که فدای لب شیرین تو باد
هر چه در ناحیت مصر نبات و شکر است
تشنه آب حیات لب تو بسیارند
به جنایت که همام از همدشان تشنه تر است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حسن تو را ممالک دل ها مسخر است
مقبل کسی که وصل تو او را میسر است
بر منزل مبارک تو هر که بگذرد
گوید که این خلاصه هر هفت کشور است
آبش چو کو ثر است و چو در سنگ ریزه ها
بادش نسیم عنبر و خاکش معصفر است
چشم و دل از مشاهده ات بی نصیب نیست
نقشت چو بر صحیفه جانم مصور است
آن آفتاب را که بسوزد شعاع او
چشم عقول روی چو ماه تو مظهر است
کحل جواهر است غبار منازلش
زان چشم عاشقان تو دایم منور است
گلزار چون بهشت شود فصل نو بهار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
گفتم بدسرو اگر چه خرامیدنت خوش است
بالای خوش خرام دلارام دیگر است
در جان نیشکر نبود آن حلاوتی
کاندر لب و حدیث و دهان تو مضمر است
از بندگیت دورم و جان با تو در حضور
جایی که نیست خلوت جان چشم بر در است
مقبل کسی که وصل تو او را میسر است
بر منزل مبارک تو هر که بگذرد
گوید که این خلاصه هر هفت کشور است
آبش چو کو ثر است و چو در سنگ ریزه ها
بادش نسیم عنبر و خاکش معصفر است
چشم و دل از مشاهده ات بی نصیب نیست
نقشت چو بر صحیفه جانم مصور است
آن آفتاب را که بسوزد شعاع او
چشم عقول روی چو ماه تو مظهر است
کحل جواهر است غبار منازلش
زان چشم عاشقان تو دایم منور است
گلزار چون بهشت شود فصل نو بهار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
گفتم بدسرو اگر چه خرامیدنت خوش است
بالای خوش خرام دلارام دیگر است
در جان نیشکر نبود آن حلاوتی
کاندر لب و حدیث و دهان تو مضمر است
از بندگیت دورم و جان با تو در حضور
جایی که نیست خلوت جان چشم بر در است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
رویت به هر انجمن دریغ است
سرو تو به هر چمن دریغ است
جایی که سخن رود ز رویت
وصف گل و نسترن دریغ است
در دست نسیم صبحگاهی
آن زلف پر از شکن دریغ است
کس را نرسد حدیث آن لب
کان خود به زبان من دریغ است
اندام لطیف نازک دوست
در صحبت پیرهن دریغ است
وصف لب خویش خویشتن گوی
در هر دهن آن سخن دریغ است
شهری چو همام اگر بمیرند
یک پرسش از آن دهن دریغ است
سرو تو به هر چمن دریغ است
جایی که سخن رود ز رویت
وصف گل و نسترن دریغ است
در دست نسیم صبحگاهی
آن زلف پر از شکن دریغ است
کس را نرسد حدیث آن لب
کان خود به زبان من دریغ است
اندام لطیف نازک دوست
در صحبت پیرهن دریغ است
وصف لب خویش خویشتن گوی
در هر دهن آن سخن دریغ است
شهری چو همام اگر بمیرند
یک پرسش از آن دهن دریغ است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو سلطانی و خورشیدت غلام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
به شب ماهی میان کاروان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دل ها کاروان بر کاروان است
عجب آید مرا زان ره زن دل
که در شب رهنمای ره روان است
چنین صورت ز آب و گل نیاید
مگر جانی به شکل تن روان است
چنین ماهی چو بر روی زمین هست
زمین را صد شرف بر آسمان است
به زیر سایه کی بوده ست خورشید
رخش خورشیدوز لفش سایبان است
به هر منزل که میزاند به تعجیل
دواسبه جان ما در پی دوان است
به هر منزل که کرد آنجا گذاری
نشان روی های عاشقان است
به از کحل جواهر دیده ها را
غبار موکب جان و جهان است
دل نامهربان ساربان را
فراغت از همام مهربان است
بگو آهسته ران محمل کسان را
که همراهت فقیری ناتوان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دل ها کاروان بر کاروان است
عجب آید مرا زان ره زن دل
که در شب رهنمای ره روان است
چنین صورت ز آب و گل نیاید
مگر جانی به شکل تن روان است
چنین ماهی چو بر روی زمین هست
زمین را صد شرف بر آسمان است
به زیر سایه کی بوده ست خورشید
رخش خورشیدوز لفش سایبان است
به هر منزل که میزاند به تعجیل
دواسبه جان ما در پی دوان است
به هر منزل که کرد آنجا گذاری
نشان روی های عاشقان است
به از کحل جواهر دیده ها را
غبار موکب جان و جهان است
دل نامهربان ساربان را
فراغت از همام مهربان است
بگو آهسته ران محمل کسان را
که همراهت فقیری ناتوان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
وداع چون تو نگاری نه کار آسان است
هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود
بدجان دوست که هجران هزار چندان است
از وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم
اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است
مجال دیدن رویت نماند چشمم را
که شکل مردمکش زیر اشاک پنهان است
بگو که تا نشود کاروان روان امروز
که زاب دیده اصحاب روز باران است
هنوز سرو روانم ز چشم ناشده دور
دل از تصور دوری چو بید لرزان است
بدان امید که بوسند نعل یکرانت
نهاده بر سر راه تو روی یاران است
ز هر طرف که نظر می کنم برابر تو
هزار سینه نالان و چشم گریان است
نظر به جانب زلف تو می کنم او نیز
برای خاطر این خستگان پریشان است
ز هم بریدن باران به تیغ ناکامی
چو هست عادت گر دون مراچه تاوان است
تو می روی و همام از پی تو می نگرد
ز دل بریده امید و حدیث در جان است
هلاک عاشق مسکین فراق جانان است
نگر مفارقت جان ز تن چگونه بود
بدجان دوست که هجران هزار چندان است
از وصل خود نفسی پیش از آن که دور شوم
اگر به جان بفروشی هنوز ارزان است
مجال دیدن رویت نماند چشمم را
که شکل مردمکش زیر اشاک پنهان است
بگو که تا نشود کاروان روان امروز
که زاب دیده اصحاب روز باران است
هنوز سرو روانم ز چشم ناشده دور
دل از تصور دوری چو بید لرزان است
بدان امید که بوسند نعل یکرانت
نهاده بر سر راه تو روی یاران است
ز هر طرف که نظر می کنم برابر تو
هزار سینه نالان و چشم گریان است
نظر به جانب زلف تو می کنم او نیز
برای خاطر این خستگان پریشان است
ز هم بریدن باران به تیغ ناکامی
چو هست عادت گر دون مراچه تاوان است
تو می روی و همام از پی تو می نگرد
ز دل بریده امید و حدیث در جان است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
باری که رخش قبله صاحب نظران است
چشم و دل مردم به جمالش نگران است
خواهم که بوسم قدمش نیست مجالم
هر جا که نهم دیده سر تاجوران است
پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت
چون وصل تورا خوی جهان گذران است
ای باخبران تو همه بی خبر از خود
وین بی خبری آرزوی باخبران است
وصل تو که محبوبتر از عمر و جوانی ست
حیف است که او نیز چو عمرم گذران است
گر چشم تورا میل به خون ریختن ماست
ما نیز بر آنیم که چشم تو بر آن است
چشم و دل مردم به جمالش نگران است
خواهم که بوسم قدمش نیست مجالم
هر جا که نهم دیده سر تاجوران است
پیداست که از وصل تو حاصل چه توان یافت
چون وصل تورا خوی جهان گذران است
ای باخبران تو همه بی خبر از خود
وین بی خبری آرزوی باخبران است
وصل تو که محبوبتر از عمر و جوانی ست
حیف است که او نیز چو عمرم گذران است
گر چشم تورا میل به خون ریختن ماست
ما نیز بر آنیم که چشم تو بر آن است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
چشم مستانه ی تو آفت هشیاران است
فتنه و عربده ی او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها مار است
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازه تر از گل برگی
که برو آمده در وقت سحر باران است
در شکن های سر زلف تو گردد دل من
وین چنین شب رویی شیوهٔ عیاران است
گر ز حال شب ما بی خبری معذوری
خفته را کی خبر از حالت بیماران است
هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
که مگر برگذرش رسته ی عطاران است
عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
گر گنه می شمری بندگی و مهر همام
کرم شاه نه از بهر گنه کاران است
فتنه و عربده ی او همه با یاران است
سر بوسیدن پای تو نه تنها مار است
این خیالیست که اندر سر بسیاران است
عارضت هست بسی تازه تر از گل برگی
که برو آمده در وقت سحر باران است
در شکن های سر زلف تو گردد دل من
وین چنین شب رویی شیوهٔ عیاران است
گر ز حال شب ما بی خبری معذوری
خفته را کی خبر از حالت بیماران است
هر که بر کوی تو بگذشت چنان پندارد
که مگر برگذرش رسته ی عطاران است
عجب از خواب تو میدارم شب تا به سحر
بر سر کوی تو فریاد گرفتاران است
گر گنه می شمری بندگی و مهر همام
کرم شاه نه از بهر گنه کاران است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
شب دراز که مانند زلف یار من است
چو زلف یار به دست است کار کار من است
ز روزگار همین یک دم است حاصل من
که کار ساز دلم بار ساز گار من است
نخواهم آخر این شب ولی چه شاید کرد
که کارها همه بیرون ز اختیار من است
چو صبح پرده دری می کند شکایت ها
همی کنم بر آن کس که غم گسار من است
میان فصل زمستان تو چون بهار منی
میان خانه گلستان و لاله زار من است
به هیچ رنگی ز دستش نمی توانم داد
ضرورت است که نقش خوشش به کار من است
چو زلف یار به دست است کار کار من است
ز روزگار همین یک دم است حاصل من
که کار ساز دلم بار ساز گار من است
نخواهم آخر این شب ولی چه شاید کرد
که کارها همه بیرون ز اختیار من است
چو صبح پرده دری می کند شکایت ها
همی کنم بر آن کس که غم گسار من است
میان فصل زمستان تو چون بهار منی
میان خانه گلستان و لاله زار من است
به هیچ رنگی ز دستش نمی توانم داد
ضرورت است که نقش خوشش به کار من است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
مرا دماغ ز بویت هنوز مشکین است
دهان من به حدیث لب تو شیرین است
به باغ می کشدم آرزوی دیدارت
چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
به وقت خنده نظر کرده ام به دندانت
هنوز چشم مرا روشنی ز پروین است
فدای مستی چشم تو باد هستی ما
اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است
عجب مدار گر آب دو دیده گلگون شد
خیال روی تو در دید جهان بین است
مباش منکر تمکین من که هست مرا
شراب عشق تو در سر چه جای تمکین است
نظر بر آینه انداز تا شود معلوم
کی عکس روی مهت را چه زیب و آیین است
اگر به روی تو رضوان نظر کند گوید
ما راحتی که بدیدیم در بهشت این است
از وصف روی تو مشهور گشت شعر همام
برای نسبت حسنت سزای تحسین است
دهان من به حدیث لب تو شیرین است
به باغ می کشدم آرزوی دیدارت
چه جای برگ گل وارغوان و نسرین است
به وقت خنده نظر کرده ام به دندانت
هنوز چشم مرا روشنی ز پروین است
فدای مستی چشم تو باد هستی ما
اگر چه فتنه دنیی و آفت دین است
عجب مدار گر آب دو دیده گلگون شد
خیال روی تو در دید جهان بین است
مباش منکر تمکین من که هست مرا
شراب عشق تو در سر چه جای تمکین است
نظر بر آینه انداز تا شود معلوم
کی عکس روی مهت را چه زیب و آیین است
اگر به روی تو رضوان نظر کند گوید
ما راحتی که بدیدیم در بهشت این است
از وصف روی تو مشهور گشت شعر همام
برای نسبت حسنت سزای تحسین است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
دوستی دامنت آسان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر تو شکیبم ز لبت معذورم
تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
بد ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
جان شیرین منی جان نتوان داد ز دست
نفسی گر تو شکیبم ز لبت معذورم
تشنه ام چشمهٔ حیوان نتوان داد ز دست
کردم اندیشد سر خویش توان داد به تو
آن سر زلف پریشان نتوان داد ز دست
چون منی گر برود برگ گیاهی کم گیر
قامت سرو خرامان نتوان داد ز دست
هر چه اندوختدام گر برود باکی نیست
شرف صحبت جانان نتوان داد ز دست
دل زندانی خود را چو خلاصی جستم
گفت کان چاه زنخدان نتوان داد ز دست
بد ملامت نشود دور همام از لب یار
خار گو باش گلستان نتوان داد ز دست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
بیا بیا که ز هجر آمدم به جان ای دوست
بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
مباش بی خبر از حال دوستان ای دوست
چو نفخ صور دهد جان به مردها عاشق را
نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست
خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
بیازمودم و دیدم نمی توان ای دوست
اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت
خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست
وگر به جان و جهان محبتت شود حاصل
هنوز وصل تو باشد بدرایگان ای دوست
چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت
ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست
از عاشق تو که دارد امید هشیاری
کاش بد بوی تو سر مست جاودان ای دوست
از عکس روی تو روی زمین شود روشن
شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست
آگهی ز شوق تو خورشید آشکار شود
گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست
به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست
که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست
همام نام تو بسیار می برد چه کند
ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست
بیا که سیر شدم بی تو از جهان ای دوست
به کام دشمنم از آرزوی دیدارت
مباش بی خبر از حال دوستان ای دوست
چو نفخ صور دهد جان به مردها عاشق را
نسیم زلف تو بخشد هزار جان ای دوست
خیال بود مرا کز تو بر توان گشتن
بیازمودم و دیدم نمی توان ای دوست
اگر به حسن تو باشند شاهدان بهشت
خوشا تفرج خوبان در آن جهان ای دوست
وگر به جان و جهان محبتت شود حاصل
هنوز وصل تو باشد بدرایگان ای دوست
چو زیر خاک شوم با خیال رخسارت
ز خاک دیده من روید ارغوان ای دوست
از عاشق تو که دارد امید هشیاری
کاش بد بوی تو سر مست جاودان ای دوست
از عکس روی تو روی زمین شود روشن
شبی که ماه نتابد ز آسمان ای دوست
آگهی ز شوق تو خورشید آشکار شود
گهی ز شرم تو زیر زمین نهان ای دوست
به جای هر سر مویی مرا زبانی نیست
که تا ز زلف تو مویی کنم بیان ای دوست
همام نام تو بسیار می برد چه کند
ازین سخن نگزیرد دمی زبان ای دوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
مرا تویی ز جهان آرزوی جان ای دوست
حیات بهر تو خواهم درین جهان ای دوست
میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست
ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
چه جای جان و دل ما که دلبران جهان
شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست
اگر کنند به روی تو نسبتی گل را
ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست
به گل طراوت روی تو را نبخشودند
و گر چه داشت بسی سر بر آسمان ای دوست
چگونه مهر تو ورزیم با چنان رویی
که آفتاب چو ما هست مهر بان ای دوست
میان جان همام است گنج اسرارت
مجال نیست کسی را در آن میان ای دوست
حیات بهر تو خواهم درین جهان ای دوست
میان حلقه زلفت چو مرغ جان بنشست
ندید خوشتر از آن دام آشیان ای دوست
چه جای جان و دل ما که دلبران جهان
شدند بر سر زلف تو جان فشان ای دوست
اگر کنند به روی تو نسبتی گل را
ز شوق باز شود غنچه را دهان ای دوست
به گل طراوت روی تو را نبخشودند
و گر چه داشت بسی سر بر آسمان ای دوست
چگونه مهر تو ورزیم با چنان رویی
که آفتاب چو ما هست مهر بان ای دوست
میان جان همام است گنج اسرارت
مجال نیست کسی را در آن میان ای دوست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
تورا چیزی ورای حسن و آن هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
سرم را عشق بالینی چنان هست
زهی دولت که دارد مرغ جانم
که از زلف تو او را آشیان هست
هوای عالم علوی ندارد
که جایی خوشترش اینجا از ان هست
میان جان و از من برکناری
ازینجا ماجرایی در میان هست
زمین را در میان حسن رویت
شرف بر آسمان تا آسمان هست
دهانت آب حیوان آفریدند
نصیبی جان ما را زان دهان هست
همام خوش نفس را هم از آنجاست
که آب زندگانی در بیان هست
نپندارم نظیرت در جهان هست
از آن دادن نشان کار زبان نیست
ولی در گفت و گویم تا زبان هست
نخواهم سر مگر بر آستانت
سرم را عشق بالینی چنان هست
زهی دولت که دارد مرغ جانم
که از زلف تو او را آشیان هست
هوای عالم علوی ندارد
که جایی خوشترش اینجا از ان هست
میان جان و از من برکناری
ازینجا ماجرایی در میان هست
زمین را در میان حسن رویت
شرف بر آسمان تا آسمان هست
دهانت آب حیوان آفریدند
نصیبی جان ما را زان دهان هست
همام خوش نفس را هم از آنجاست
که آب زندگانی در بیان هست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز جانان مهر و از ماجانفشانی ست
جواب مهر بانان مهربانی ست
همی گوید لبش کاینک من و تو
گرت سودای آب زندگانی ست
تو آن شمعی که جان پروانه توست
که را پروای شمع آسمانی ست
دم عیسی به انفاست چه ماند
که زین حاصل حیات جاودانی ست
حیاتم با تو در ایام پیری
بسی خوشتر ز سودای جوانی ست
خوشا روزی که همراز تو باشم
ولی از مردم چشمم گرانی ست
همام مهربان را از لبت هم
نصیبی هست و آن شیرین زبانی ست
جواب مهر بانان مهربانی ست
همی گوید لبش کاینک من و تو
گرت سودای آب زندگانی ست
تو آن شمعی که جان پروانه توست
که را پروای شمع آسمانی ست
دم عیسی به انفاست چه ماند
که زین حاصل حیات جاودانی ست
حیاتم با تو در ایام پیری
بسی خوشتر ز سودای جوانی ست
خوشا روزی که همراز تو باشم
ولی از مردم چشمم گرانی ست
همام مهربان را از لبت هم
نصیبی هست و آن شیرین زبانی ست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
از سوز دل مات همانا خبری نیست
کاین ناله شب های مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار و لیکن
دل سوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
شیرین تر از آن لب به جهان گلشکری نیست
تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد
از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست
ای بی سیبی رفته به خشم از من مسکین
باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست
گویند رفیقان که برو بار دگر گیر
مشکل همه این است که چون اودگری نیست
خون شد جگر خسته همام از غم عشقت
و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست
کاین ناله شب های مرا خود سحری نیست
هستند تو را عاشق بسیار و لیکن
دل سوخته در عشق تو چون من دگری نیست
از بهر دوای دل پر درد ضعیفم
شیرین تر از آن لب به جهان گلشکری نیست
تا چشم خوش شوخ توام در نظر آمد
از چشم تو مقصود مرا جز نظری نیست
ای بی سیبی رفته به خشم از من مسکین
باز آی که در تن ز حیاتم اثری نیست
گویند رفیقان که برو بار دگر گیر
مشکل همه این است که چون اودگری نیست
خون شد جگر خسته همام از غم عشقت
و اکنون به غذا خوردن او جز جگری نیست
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
فتنه از بالای تو بالا گرفت
شهر از ان رفتار خوش غوغا گرفت
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
آتشی زان شمع در دل ها گرفت
زلف مشکین تو بر هم زد صبا
مغز ما از بوی آن سودا گرفت
چشم نابینا ز عکس روی تو
حکم چشم روشن بینا گرفت
چون سماع عشق او آغاز شد
گرمی آن بیشتر در ما گرفت
تا همام از عشق او شد باخبر
ترک شمع گنبد خضرا گرفت
شهر از ان رفتار خوش غوغا گرفت
صانع از روی تو شمعی بر فروخت
آتشی زان شمع در دل ها گرفت
زلف مشکین تو بر هم زد صبا
مغز ما از بوی آن سودا گرفت
چشم نابینا ز عکس روی تو
حکم چشم روشن بینا گرفت
چون سماع عشق او آغاز شد
گرمی آن بیشتر در ما گرفت
تا همام از عشق او شد باخبر
ترک شمع گنبد خضرا گرفت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
خرامان می رود آن سرو قامت
جهانی را از آن قامت قیامت
مؤذن گر ببیند قامتت را
فراموشش شود تکبیر و قامت
امام از شوق آن شکل و شمایل
به قو الان دهد مزد امامت
گرت باشد گذر در خانقاهی
نماند شیخ بر راه سلامت
مریدان ز اربعین آیند بیرون
تو را بینند و سوزند از ندامت
بود دایم شب قدر آن دلی را
که سازد در سر زلفت اقامت
به عبد چشم مست دل فریبت
بود بر جان مستوران غرامت
بگو ای آن که ما را میدهی پند
تویی با ما سزاوار ملامت
همام از عشق چون دارد نصیبی
نجوید منصب زهد و کر امت
جهانی را از آن قامت قیامت
مؤذن گر ببیند قامتت را
فراموشش شود تکبیر و قامت
امام از شوق آن شکل و شمایل
به قو الان دهد مزد امامت
گرت باشد گذر در خانقاهی
نماند شیخ بر راه سلامت
مریدان ز اربعین آیند بیرون
تو را بینند و سوزند از ندامت
بود دایم شب قدر آن دلی را
که سازد در سر زلفت اقامت
به عبد چشم مست دل فریبت
بود بر جان مستوران غرامت
بگو ای آن که ما را میدهی پند
تویی با ما سزاوار ملامت
همام از عشق چون دارد نصیبی
نجوید منصب زهد و کر امت
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
فراق آن قد و قامت قیامت است قیامت
شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت
به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن
سعادت است سعادت سلامت است سلامت
من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم
که بر سلامت عاشق ملامت است ملامت
دمی که بی تو بر آرم ز عمر خود نشمارم
که زندگانی باطل ندامت است ندامت
همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
که در میان بهشتش اقامت است اقامت
شکیب از آن لب شیرین غرامت است غرامت
به خدمت تو رسیدن صباح روی تو دیدن
سعادت است سعادت سلامت است سلامت
من از کجا و سلامت که عشق روی تو ورزم
که بر سلامت عاشق ملامت است ملامت
دمی که بی تو بر آرم ز عمر خود نشمارم
که زندگانی باطل ندامت است ندامت
همام بر سر کویت هوای باغ ندارد
که در میان بهشتش اقامت است اقامت