عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۲۱
تا به خط شط ارجیش درنگ است مرا
بحر ارجیش ز طبعم صدف افزود صدف
بحر ارجیش فزود از قدم من آنسانک
برج برجیس ز یونس شرف افزود شرف
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳۵
در چنین علت ای طبیب مرا
مسهلی تازه ساختی هردم
من فرو مانده کآب ریز نداشت
قصر جنت مثال کعبه حرم
کعبه را مستراح نیست بلی
نیست در جنت آب ریزی هم
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸۶
شب رحیل چو کردم وداع شروان را
دریغ حاصل من بود و درد حصهٔ من
شدم ز آتش هجران زدم بر آب ارس
ارس بنالید از درد حال و قصهٔ من
به تیزی دم من بود و پری غم من
خروش سینهٔ من داشت جوش غصهٔ من
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۱ - در تعریض بر پندار رازی
زین کلک من که سحر طرازی است راستین
دست زمانه رسات طرازی بر آستین
سردار اهل فضلم و بندار نظم و نثر
آرد سجود من سر بندار ری نشین
بندار چون ز ری سوی تبریز می‌رسد
نان جوین خورد از آن و اکمه زین
من کامدم ز خطهٔ تبریز سوی ری
از خوشهٔ سپهر خورم نان گندمین
چونان که جو ز گندم دور است از قیاس
شعرش به شعر من به قیاس است هم چنین
با بان آهوان که گزیند پلنگ‌مشک
بر شان انگبین که گزیند ترنجبین
با این بیان ز وصف تو امروز عاجزم
کو جنتی است آمده ز افلاک بر زمین
پشت عراق و روی خراسان ری است ری
پشتی چه راست دارد و روئی چه نازنین
از سین سحر نکتهٔ بکر آفرین منم
چون حق تعالی از ری بر رحمت آفرین
بر صانعی که روی بهشت آفرید و ری
خاقانی آفرین خوان، خاقانی آفرین
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۴ - بالبدیهه در صفت خربزه
خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که می‌دارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به‌دل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیده‌ای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشم‌بند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹۵
ای پور ز خاقانی اگر پند پذیری
زین پس نشود عالم خاک آبخور تو
خاک است تو را دایه از آن ترس که روزی
خون تو خورد دایهٔ بیدادگر تو
شیری که لبت خورد ز دایه چو شود خون
دایه خورد آن خون ز لب شیر خور تو
ناچار شود چهرهٔ تو پی سپر خاک
گر چهرهٔ خاک است کنون پی سپر تو
امروز غذای تو دهند از جگر خاک
فردا غذی خاک دهند از جگر تو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱۶
سر انگشت می‌رزد بی‌بی
بر من انگشت می‌گزد بی‌بی
نای را دشمن است و دف را دوست
بر ره دف همی وزد بی‌بی
از پی یک نشان دوم جامه
لاجوردی همی رزد بی‌بی
افتاب است و زهره می‌طلبد
در بر مه نمی‌خزد بی‌بی
صحن پانید حلقه می‌جوید
نیشکر هم نمی‌مزد بی‌بی
چشم بد دور نیک طباخ است
کآفتاب جهان سزد بی‌بی
نپزد هیچ قلیهٔ گزری
تابهٔ شلغمی پزد بی‌بی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵۱ - در هجو
اهل بغداد را زنان بینی
طبقات طبق ز نان بینی
هاون سیم زعفران سایان
فارغ از دستهٔ گران بینی
زعفران سای گشته هاون‌ها
تنگ چون تنگ زعفران بینی
حقه‌های بلور سیم‌افشان
هر دو هفته عقیق‌دان بینی
غار سیمین و سبزه پیرامن
در برش چشمهٔ روان بینی
ماده بر ماده اوفتان دو به دو
همچو جوزا و فرقدان بینی
چار بالش چو نقره از پس و پیش
دو رفاده ز پرنیان بینی
چون طبق بر طبق زنند افغان
در طبق‌های آسمان بینی
کوس کوبی است این ... کوبی
که همه عالمش فغان بینی
ای برادر بیا و جلدی کن
... می‌زن چو آن‌چنان بینی
آب ... ینه رفت و رونق ...
تا علمشان بدین نشان بینی
بس کن این هزل چیست خاقانی
که ز هزل آفت روان بینی
گر به نقش زنان فرود آئی
همچو نقش زنان زیان بینی
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵۶
می تا خط جام آر به رنگ لب دل‌جوی
کز سبزه خط سبزه برآورد لب جوی
اکنون که چمن سبز سلب گشت سه لب داشت
یعنی لب جام و لب جوی و لب دل‌جوی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست
که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست
کدام برگ درختست اگر نظر داری
که سر صنع الهی برو نه مکتوبست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۸۸
هر کجا دردمندی از سر شوق
گوش بر نالهٔ حمام کند
چارپایی برآورد آواز
وان تلذذ برو حرام کند
حیف باشد صفیر بلبل را
که زفیر خر ازدحام کند
کاش بلبل خموش بنشستی
تا خر آواز خود تمام کند
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۱
شجر مقل در بیابانها
نرسد هرگز آفتی به برش
رطب از شاهدی و شیرینی
سنگها می‌زنند بر شجرش
بلبل اندر قفس نمی‌ماند
سالها، جز به علت هنرش
زاغ ملعون از آن خسیس‌ترست
که فرستند باز بر اثرش
وز لطافت که هست در طاووس
کودکان می‌کنند بال و پرش
که شنیدی ز دوستان خدای
که نیامد مصیبتی به سرش؟
هر بهشتی که در جهان خداست
دوزخی کرده‌اند بر گذرش
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
دوش مرغی به صبح می‌نالید
عقل و صبرم ببرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت باور نداشتم که تو را
بانگ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم این شرط آدمیت نیست
مرغ تسبیح خوان و من خاموش
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۵
مگسی گفت عنکبوتی را
کاین چه ساقست و ساعد باریک
گفت اگر در کمند من افتی
پیش چشمت جهان کنم تاریک
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
سگی شکایت ایام بر کسی می‌کرد
نبینی‌ام که چه برگشته حال و مسکینم
نه آشیانه چو مرغان نه غله چون موران
قناعتم صفت و بردباری آیینم
هزار سنگ پریشان به یک نگه بخورم
که اوفتاده نبینی بر ابروان چینم
که در ریاضت و خلوت مقام من دارد؟
که جامه خواب کلوخست و سنگ بالینم
به لقمه‌ای که تناول کنم ز دست کسی
رواست گر بزند بعد از آن به زوبینم
گرم دهند خورم ورنه می‌روم آزاد
نه همچو آدمیان خشمناک بنشینم
چو گربه درنربایم ز دست مردم چیز
ور اوفتاده بود ریزه ریزه برچینم
مرا نه برگ زمستان نه عیش تابستان
کفایتست همین پوستین پارینم
به جای من که نشیند که در مقام رضا
برابر است گلستان و تل سرگینم
مرا که سیرت ازین جنس و خوی ازین صفتست
چه کرده‌ام که سزاوار سنگ و نفرینم؟
جواب داد کزین بیش نعت خویش مگوی
که خیره گشت ز صفت زبان تحسینم
همین دو خصلت ملعون کفایتست تو را
غریب دشمن و مردارخوار می‌بینم
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۴
طبیبی را حکایت کرد پیری
که می‌گردد سرم چون آسیایی
نه گوشی ماند فهمم را نه هوشی
نه دستی ماند جهدم را نه پایی
نه دیدن می‌توانم بی‌تأمل
نه رفتن می‌توانم بی‌عصایی
روان دردمندم را ببندیش
اگر دستت دهد تدبیر و رایی
وگر دانی که چشمم را بسازد
بساز از بهر چشمم توتیایی
ندیدم در جهان چون خاک شیراز
وزین ناسازتر آب و هوایی
گرم پای سفر بودی و رفتار
تحول کردمی زینجا به جایی
حکایت برگرفت آن پیر فرتوت
ز جور دور گیتی ماجرایی
طبیب محترم درماند عاجز
ز دستش تا به گردن در بلایی
بگفتا صبر کن بر درد پیری
که جز مرگش نمی‌بینم دوایی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۰۷
دیگران در ریاضتند و نیاز
ای که در کام نعمت و نازی
چه خبر دارد از پیاده سوار
او همی تیزد و تو می‌تازی
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲
نشنیدم که مرغ رفته ز دام
باز گردید و سر گفته به کام
مرغ وحشی که رفت بر دیوار
که تواند گرفت دیگر بار
رفتگان را به لطف باز آرند
نه به جنگش بتر بیازارند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳ - موعظه در رفع امل
نزد طبیب عقل مبارک قدم شدم
حال مزاج خویش بگفتم کماجرا
دل را چو از عفونت اخلاط آرزو
محموم دید و سرعت نبضم بر آن گوا
گفتا بدن ز فضلهٔ آمال ممتلی است
س المزاج حرص اثر کرده در قوا
بی‌شک بود مولد تب لرزهٔ نیاز
نامنهضم غذای امل بر سر غذا
ای دل به عون مسهل سقمونیای صبر
وقتست اگر به تنقیه کوشی ز امتلا
مقصود از این میانه اگر حقنهٔ دلست
اول قدم ز اکل فضولست احتما
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷ - در التماس شراب
ایا صدری که از روی بزرگی
فلک را نیست با قدر تو بالا
خجل از قدر و رایت چرخ و انجم
غمی از دست و طبعت ابر و دریا
کله با همتت بنهاده کیوان
کمر در خدمتت بربسته جوزا
ثریا با علو همت تو
به نسبت چون ثری پیش ثریا
بر دست جوادت چرخ سفله
بر رای صوابت عقل شیدا
کفت پیوسته قسمت‌گاه روزی
درت همواره ماوا جای آلا
به فضل این قطعه برخوان تا که گردد
نهان بنده بر رای تو پیدا
به اقبال تو دارم عشرتی خوش
حریفانی چو بختت جمله برنا
مزین کرده مجلس‌مان نگاری
بنامیزد زهی شیرین و زیبا
نشسته ز اقتضای طالع سعد
به خلوت بارهی چون سعد و اسما
ز زلفش دست من چون روز وامق
ز وصلش روز من چون روی عذرا
موافق همچو با فرهاد شیرین
مساعد همچو با یوسف زلیخا
بر آن دل کرده خوش کز وصل دوشین
که‌مان چونین بود امروز و فردا
چو چشمش نیم مستیم و مرا نیست
علاج درد او یعنی که صهبا
چه صفراهاست کامروز او نکردست
در این یک ساعت از سودای حمرا
به انعام تو می‌باید که گردد
نظام مجلس تو مجلس ما