عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۴ - د‌ر مدح خاتم انبیا محمد مصطفی و امام عصر عجل الله فرجه و ستایش محمدشاه غا‌زی و جناب حاجی میرزا آقاسی گوید
بود این نکته در حکمت‌سر‌ای غیب برهانی
که در جانان‌رسی آنگه‌ که‌ از جان عیب برهانی
خرد شیدست ‌و دانش ‌کید و هستی ‌قید جهدی کن
که‌ رخش جان ز جوی شید و کید و قید بجهانی
کمال نفس اگر جوی بیفکن عجب دانای
حیات‌روح‌اگر مواهی‌رها کن‌خوی‌حیوانی
معذب تا نداری تن مهذب می‌نگردد جان
که تا برگش نپرّانی نبالد سرو بستانی
بسان خواجه از روحانیان هم ‌گام بیرون زن
که‌ فخری‌نیست وارستن ز قید جسم جسمانی
به ترک خمرگوی و درک امر طاعت حق‌ کن
که‌قرب روح و ریحان به ز شرب راح ریحانی
اگر شوخ جوانستی وگر شیخ نوانستی
ترا طاعت به ‌کار آید نه تسویلات شیطانی
به آب بی‌نیازی چهرهٔ جان آن زمان شویی
که‌همچون‌خواجه گردهستی‌از دامن‌برافشانی
ازین مطمورهٔ تن جای در معمورهٔ جان‌ کن
که در مقصوره ی عزلت عروسانند روحانی
طریق ‌خواجه گیر ار همتی ‌داری ‌که روز و شب
به خود زحمت نهد تا خلق را باشد تن‌آسانی
برو در مکتب تجرید درس عشق از بر کُن
که دست آویز دونانست حکمتهای لقمانی
اثر از مهر و کین خواجه دان در کار نفع و ضر
نه در تثلیث برجیسی نه در تربیع‌ کیوانی
چه‌گوی راوی قمی چه‌گفت از شارع امّی
درایت پیش‌ گیر آخر روایت را چه می‌خوانی
لغت در معرفت لغوست گو رو هر چه خواهی گو
چو مقصود سخن دانی ‌چه‌ عبرانی چه‌سریانی
از آن مرد خدا از دیدهٔ ‌امّی بود پنهان
که عارف داغ بر دل دارد و زاهد به پیشانی
به‌دست آر ار توانی‌ دل به‌ دستار از چه‌یی مایل
که دستارت نبخشد سود اگر از اهل دستانی
گر از دستار سنگین‌چهر جان رنگین شدی بودی
زیارتگاه جانها گنبد قابوس جرجانی
اگر در مجلس خواجه به صدق و درد بنشینی
لهیب هفت دوزخ را به آهی سرد بنشانی
برو با دوست اندر خلوت جان راز دل سین
که از بیرون نبخشد سود سالوسات لامانی
سواد عشق چون بینی بهل سودای عقل ازسر
که در خورشید تابستان بتن بارست بارانی
اگر عزم فنا داری بسوز از دل‌که عاشق را
به خوان فقر بریانی به‌کار آید نه بورانی
غمی‌کاو جاودان‌ماند به‌ازعیشی‌که طیش آرد
که‌عاق را در الیک غم دومد وجدس وجدانی
بیا تسلیم را تعلیم‌گیر از همت خواجه
کزین تدبیر ناقص پنجه با تقدیر نتوانی
تو آخر ذره‌یی با چشمهٔ بیضا چه می‌تابی
تو آخر قطره‌یی با لجه ی دریا چه می‌مانی
بهل تا دفتر دانش به خون دل فروشویم
که من امروز دانستم‌که دانایست نادانی
چو سوسن پیش ازین از ذکر سر تا پا زبان بودم
کنون از فکر چون نرگس همه چشمم ز حیرانی
چه‌پوشم جامه‌یی در تن‌که‌گه درّم‌گهی دوزم
من آخر آفتابم خوشترم در وقت عریانی
من ار عورم ولی عوران محنت را دهم جامه
که روحم نسبتی دارد به خورشد زمستانی
به رشتهٔ آه چون غم را ز دل بیرون‌کشم‌گویی
که بیژن را برون آرد ز چَه ‌گُرد سجستانی
تنم چون حلقهٔ در شد دو تو از غم به نومیدی
که ‌وقتی خواجه از رحمت نماید حلقه‌جنبانی
حیات روح و امن دل من اندر نیستی دیدم
بمیرم‌ کاش این هستی به هستی باد ارزانی
اگر پیرایهٔ هستی نبودی ذات پیغمبر
به یک ارزن نیرزیدی جهان باقی و فانی
محمّد خواجهٔ عالم چرغ دودهٔ آدم
که سرّ آفرینش را وجودش‌کرده برهانی
کمال نور هستی از جمال او بود ورنه
حقایق را بدی همچون شقایق داغ نقصانی
زهی ماهی که انوارش بود اسرار لاهوتی
خهی شاهی‌که رایاتش بود آیات قرآنی
به امر او برآمد ناقه از خارا و رمزست این
که در خیل وی از صالح نیاید جز شتربانی
به تایید ولای او عزیز مصر شد یوسف
و گر نه پوست کردی بر تنش تا حشر زندانی
بود دارالشفای لطف او را این دو خاصیت
که در وی غم پرستاری نماید درد درمانی
شی اندر سرای ام‌ّهانی بود در طاعت
که ناگه جبرییل آمد فرود از عرش ربانی
که‌ای فهرست هستی ای مهین دیباچهٔ فطرت
به سوی عرش نورانی ‌گرای از فرش ظلمانی
نبی شد بر براق و رفت با جبریل تا سدره
ز پریدن فروماند آن همایون‌پیک ربانی
نبی‌گف ای مهین‌پیک خدا از ره چرا ماندی
چنین‌کاهسته می‌رانی به پیک خسته می‌مانی
به‌ پاسخ ‌گفتش ای‌مهتر مرا بگذار و خود بگذر
که‌گر من بادم از جنبش تو برقی در سبکرانی
مرا جا سدره‌است امّا نوگر صدره چمی برتر
هنوزت‌ رخش‌ همت‌ در تکست از گرم‌ جولانی
نرود آی از براق عقل‌کاو وامانده همچون من
برآ بر رفرف عشق و بران تا هر کجا رانی
پیمبر گشت بر رفرف سوار و شد به او ادنی
شنید اسرار ما اوحی و دید آثار سبحانی
به جایی رفت‌کانجا جا نمی‌گنجد ز بی‌جایی
بدین جان و تن امّا تن‌ تنی ننمود و جان جانی
نهادندش به بر از خوان غیبی نزل لاریبی
پبمبر کرد از جان نزل آن خوان را ثناخوانی
پس آنگه ساز خوردن کرد ناگه از پس پرده
برآمد ز آستین دستی چو قرص ماه نورانی
پیمبر شکر یزدان کرد و گفت ای دست دست تو
مرا این‌دست‌برد از دست‌و درماندم‌ز حیرانی
گشودی ‌دستی ‌از غیب و نمودی دستگاه خود
بلی در دستگاهت دستیارانند پنهانی
به شخصم دستگیری کن که تا این دست بشناسم
که اندر دست خود افتم ‌گرم زین دست نرهانی
چون ‌دستوری ز یزدان ‌جست و ‌در آن ‌دست ‌شد خیره
بگفت ای پنجهٔ شهباز دست‌آموز یزدانی
همه‌نوری همه زوری به جانت هرچه می‌بینم
بدان خیبرگثبا دست یداللهی همی مانی
هنوز آن حلقهٔ در بود در جنبش‌ که بازآمد
مرآن‌حلقهٔ‌هستی‌به‌فرش‌از عرش رحمانی
نه‌خود را برد همره ‌بلکه بیخود رفت و بازآمد
که در مقصورهٔ وحدت نگنجد اوِّل و ثانی
زهی پیغمبری ‌کز محکمی احکام شرع او
به‌ کاخ آسمان ماند که ننهد رو به ویرانی
ولی نا رفته از دنیا خلل افتاد در دینش
که قومی سخت‌دل‌کردند عزم سست‌پیمانی
بدینسان سالها بگذشت‌کاین دین بود آشفته
که اندر مرز گیهان می‌نبد یک مرد ایمانی
پیمبر خواست در دنیاکند مبعوث شاهی را
که از عدلش نظامی تازه‌گیرد دین دیانی
گزید از جملهٔ شاهان سمیّ خود محمّد را
که در دین تازه فرماید رسوم معدلت‌رانی
س شاهان محمدشه ‌که تأییدات حکم او
برون برد از ضمیر خلق تسویلات نفسانی
شهنشاهی‌که نام نامیش برنامهٔ هستی
بماند از شرف چون بای بسم‌الله عنوانی
اگر پیراهنی دوزد قضا اندر خور بختش
فضای عالم هستی ‌کند آن را گریبانی
به غواصی چه حاجت نام جود او به دریا بر
که تا هر قطرهٔ آبش شود لولوی عمانی
بدخشان ‌از چه‌باید رفت ‌کلکش بر به نارستان
که تا هر دانهٔ نارش شود لعل بدخشانی
نه‌تنها آدمی را دستش از بخشش‌کند دعوت
که تیغش دیو و دد را هم کند در رزم مهمانی
دو مژهٔ او دو پنجهٔ شیر را ماند که از هیبت
زند بر جان ناپاکان دین زوبین ماکانی
ز بس وجد و فرح دارد سراپا عید را ماند
به عیدی اینچنین باید دل و جان‌کرد قربانی
اگرگردون‌ گشاده‌روی بودی نه چنین بدخو
گمان دارم که شاهش حکم فرمودی به دربانی
فراز مسند شاهی چو بنشیند خرد گوید
جهانی بر یکی مسند تبارک صنع یزدانی
معاذالله اگر با آسمان روزی به خشم آید
نماید چین ابرویش به جسم چرخ سوهانی
بلا تخمست و تنهاکشت و روزکینه تابستان
روانها خوشه شه‌دهقان‌و تیغش داس دهقانی
ندیدم تا ندیدم خنجر الماس فعل او
که از زمرد چکد مرجان وز آهن لعل رمّانی
ز خون خصم در هیجا چو گردد لعل پیکانش
بخرد جوهری او را به جای لعل پیکانی
سرگیسو گرفته حور در کف بو که بنماید
به جای شهپر طاووس از خوانش مگس‌ رانی
بپاید کودک بختش به مهد امن تا مهدی
نماید از حجاب غیب مهر چهر نورانی
امامی‌ کز وجود او جهان برپا بود ورنه
صورها بازگشتی جانب نفس هیولانی
همامی‌کز ولای او اگر حرزی به خود بندد
به محشر وارهد ابلیس از آن آلوده‌ دامانی
تبارک یا ولی‌الله آخر پرده یک‌ سو نه
که تا از چهر میمونت ‌کند گیتی‌ گلستانی
چو بودی از نظر غایب نبودی شاه را نایب
رسولش حکم داد اول تو امضا دادیش ثانی
بلی چون حاجی آقاسی امینی در میان باید
که تا شه را رساند از تو توقیعات پنهانی
تو مانا ایزدی او جبرئیل و شاه پیغمبر
که شه را آرد از سوی تو تنزیلات فرقانی
نبودی گر چنین ‌کردن نیارست اینهمه معجز
که از درکش بود قاصر عقول قاصی و دانی
هزاران در هزاران توپ سازد اژدها پیکر
که هریک جانشین دوزخند از آتش‌افشانی
بسیج قورخانهٔ شه بری ‌گر در بیابانها
نپوید در بیابانها نسیم از تنگ‌میدانی
دبیران سپه دفتر فروشویند یکباره
کز آنسوی شمار افتاده جیشش از فراوانی
مرا از کار شاهنشه همی بالله شگفت آید
که هرکاری‌کندگوبی‌که الهامیست ربانی
به‌نظم‌جیش و امن ملک و طی‌ کفر و نشر دین
هزاران معجزات آرد فزون از فهم انسانی
تنی‌ سرباز را زان ‌سان‌ که سلمان زی مدابن شد
کند از روی معجز والی ملک سلیمانی
به‌ فضل‌ خویش صاحب اختیار ملک جم سازد
ز بهر رجم دیوانش سپارد حکم دیوانی
مر آنهم بی‌سه آمد به لک فارس در وفتی
که بودند اندر آن‌کشورگروهی خائن و خانی
همه اندر خدا طاغی همه با پادشه یاغی
همه‌فاجر همه‌باغی همه فاسق همه زانی
زیاد از بسکه شد ظلم یزیدی اندر آن‌ کشور
بسا مسلم‌ که بر دار فنا جان داد چون هانی
به‌بخت‌شاه‌و عون خواجه اندر پارس حکم او
روان‌شد بی‌سپه‌چون در مداین حکم سلمانی
بدانسان‌فاربن‌ایمن شدکه خوبان هم ز بیم او
به هم بستندگیسو از پی دفع پریشانی
بجز دیگ سخای اوکه سال و ماه می‌جوشد
خم می هم ز جوش افتاد در دکان نصرانی
ز یک تن در همه‌کشور خروشی بر نمی‌خیزد
بجز در صبح‌ و شام‌ ازنای ‌و کوس‌ جیش ‌سلطانی
چنان‌شد راست کار ملک‌ازوکاندر دبستان‌هم
نگردد از پی تعلیم خم طفل دبستانی
کمانگر تیر می‌سازد ز بیم آنکه می‌داند
به کیش شاه هر کژ کار را فرضست قربانی
ز بن برکند هر نرگس‌که بد اندر گلستانها
به جرم آنکه نرگس نسبتی دارد به فتانی
ز بس پهلوی مظلومان قوی‌کردست عدل او
سزد گر صعوه شاهینی نماید بره سرحانی
بساتین را چنان‌کرد از درختان تازه و خرم
که‌آب اندر دهان آرد ز حسرت حور رضوانی
حصاری ‌کز دل اعدای خسرو بود ویران‌تر
به‌ یک‌ مه‌ همچو رویین‌ دز نمود از سخت‌ بنیانی
ده و دو آسیاسنگ آب را زی دار ملک جم
ز قصر الدّشت جاری‌ کرد چون اشعار قاآنی
ز سنگ سخت بی‌ضرب عصا و دعوی معجز
ده و دو چشمه آب آورد چون موسی عمرانی
به سی‌فرسنگی شیراز رودی هست پهناور
که عمقش وهم اگر سنجد فروماند ز حیرانی
گران رودی‌که نتوانی ز پهنای شگرف آن
سمند عقل ‌و خنگ وهم و رخش فکر بجهانی
شکم بر خاک می‌مالد چو مار گرزه در چنبر
به وقت باد می‌نالد چو رعد ابر آبانی
بود چون ‌حکم ‌او جاری ‌مر آن ‌رود از یکی‌ چشمه
که نامش مختلف ‌گویند دانایان ز نادانی
یکی‌شش ‌بئر می‌داند یکی‌شش پیر می‌خواند
که‌شش ‌چَه بوده یا شش پیر آنجا کرده رهبانی
میان خطهٔ شیراز و آن رود روان در ره
بودکوهی به‌غایت سخت چون اشعار قاآنی
سرش شبری دو بیرون ‌جسته‌است ‌ازچنبر هستی
پیش آنسوتَرک زآنجاکه دنیا می‌شود فانی
بباید کوه را سفتن‌ کزین سو رود یابد ره
که اینسو ره ندارد رود اگرکه را نسنبانی
وزین‌ سوتر یکی ‌درّه ‌است ‌هول‌انگیز کاندر وی
ز بس ژرفی توانی هفت دریا را بگنجانی
چنان ژرفست‌ کز قعرش ببینی‌ گاو و ماهی را
اگر با دوربین لختی نظر در وی بگردانی
بباید دره را انباشت با سدی ‌گران ‌کز بن
تواند می‌برآید آب تا گردد بیابانی
ز دوران‌ کیومرث اولین شه تا محمّدشه
که ختم پادشاهان جهانست از جهانبانی
تنی آن دره را انباشت نتوانست از شاهان
کسی‌ نارست‌ آن‌ که‌ را شکست‌ از انسی و جانی
چه هوشنگ‌گران‌فرهنگ و چه تهمورس‌دانا
چه‌جمشید سپهراورنگ‌و چه ضحاک علوانی
چه‌افریدون‌و چه‌ایرج چه‌مینوچهر و چه نوذر
چه زاب دو ذراع آن شهره در فرخنده فرمانی
چه‌ گرشاسب‌ که بد خاتم ملوک پیشدادی را
چه فرخ‌کیقباد آن رسم عدل و داد را بانی
چه‌کاووس و چه‌کیخسرو چه‌گشتاب چه لهراس
چه روشن رای بهمن چه همایون دخترش خانی
چه‌داراب و چه‌دارا و چه اسکندر از رومی
سپاه آورد و غالب شد بر ایران و بر ایرانی
بر این نسبت یکایک برشمر ایران خدایان را
چه ‌اشکانی چه سا‌سانی چه ‌سلجوقی چه سامانی
بویژه جم ‌که بیحد گنج داد و رنج برد امّا
سر‌اسر ژاژ او بیهوده شد چون ژاژ طیانی
و دیگر شاه‌عباس آن‌شهی‌کز شوکت و فرّش
شوی آگه‌کتاب عالم‌آرا را چو برخوانی
به سالار مهین بارگه الله‌وردی‌خان
که بدهم در سر‌افشانی سمر هم در زرافشانی
بکرد این‌حکم‌ را وان‌رفت‌ و نتوانست و بازآمد
سه ساله رنج او ناورد باری جز پشیمانی
کریم آن پادشاه زند با آن قوت و قدرت
که در هرکار بودش خاصه در تعمیر ویرانی
به سالی اندمالی چند از موج بحار افزون
به کار افکند و آخر خلق گفتندش که نتوانی
ولی آخر به بخت شهریار و باطن خواجه
که هستی نزد او خجلت برد از تنگ‌سامانی
کهین سربازی از خسرو حسین‌اسمی حسن ‌رسمی
کم از شش مه نمود این کار مشکل را به آسانی
نخستین ‌روز گفتندش مکن این‌کار و زو بگذر
که نتوانی اگر صدگنج سیم و زر برافشانی
نیی یزدان‌ که تا کوه‌ گران از پیش برداری
گرفتیمت به نیرو گردن شیران بپیچانی
نه برقی تا شکافی صخرهٔ صما ز یکدیگر
نه زلزالی ‌که یاری‌ کوه خارا را بجنبانی
وگر این کارکردی بازمان باور نمی‌افتد
همی‌گوییم یا پیغمبری یا سحر می‌دانی
بگفت از فر بخت شهریار و باطن خواجه
نه از زور تن و عزم دل و نیروی نفسانی
من این‌کوه‌ گران از پیش بردارم بدان آیین
که خاقان را ز پشت پیل‌گرد زابلستانی
بگفت‌این‌را و از ایوان‌به‌هامون رفت ‌و من حیران
که‌از ایوان به‌هامون چون خرامد سرو بستانی
مهندسهای‌اقلیدس مهارت خواست از هرسو
که یارند آزمودن طول و عرض ملک امکانی
نخستین خود به‌ عون بخت ‌شاه‌ و باطن خواجه
بر آن‌که تیشه زد وان‌کوه حرفی‌گفت پنهانی
تو گویی‌رب‌سهل‌گفت‌و از دل‌گفت‌کآن‌دعوت
همان دم مستجاب افتاد در درگاه سبحانی
ز نوک آهنین تیشه شد آن‌که آهنین ریشه
وز آن دهشت پر اندیشه دل شیر نیستانی
توگفتی‌کوه آبستن بودکز هر کرا در وی
جنین‌سان رفته نقابی و نقش‌کرده زهدانی
میان‌کوه را بشکافت همچون دره‌یی از هم
دهان بگشادگفتی‌کوه شه را در ثنا خوانی
تو گویی نام تیغ شه به‌ گوش‌ کوه ‌گفت ارنه
ز هم نشکافتی تا حشر با آن سخت ارکانی
وزین‌سو دره‌را سدی گران‌بربست‌همچون که
که‌گویی سد اسکندر بود در سخت‌بنیانی
مر آن سد را سه ده‌ گز هست بالا و درازایش
به نسبت کرده از مقدار بالایش سه‌چندانی
تو گویی دره را کُه ‌کرد و که را دره یا کُه را
ز جا برکند و در آن دره بنهاد از هنردانی
چه‌شش‌مه‌رفت جاری گشت دریایی خروشنده
که از طغیان هر موجش شدی نه چرخ طوفانی
مر آن را نهر سلطانی لقب بنهاد و می‌زیبد
کزین نام نکو موجش زند بر چرخ پیشانی
چو آن نهر از ره شش پیر آمد به‌که تاریخش
بگویم‌کز ره شش پیر آید نهر سلطانی
و یا چون‌ آبروی شهری از وی شد فزون‌ گویم
بیفزود آبروی شهری آب نهر سلطانی
به‌سدّ باغ‌ شه ‌چون‌ دست ‌خسرو ساخت‌ دریایی
که‌ گر بینی سراب ‌فیض ‌و بحر رحمتش خوانی
تو گوبی‌طبع‌خسرو بانی‌است آن ژرف‌دریا را
وگرنه ‌کیست جز یزدان ‌که دریا را شود بانی
دمادم از حباب آن آب برکف‌کاسه‌یی دارد
که نزد همت خسرو نمایدکاسه‌گردانی
به شب عکس مه و پروین عیان گردد ز آب او
چو از دیر سکوپا شعلهٔ قندیل رهبانی
نهان‌از شب‌آن‌دریا چه نهری چند و از هرس
سوی شهر و قرا جاری چنان‌کاحکام دیوانی
خیابانی بنا فرمود گرداگرد دریاچه
که می‌رقصد درختانش ز سیرابی و ریّانی
ولی‌مشکل بروید زان خیابان سرو کز خجلت
نبالد پیش قد دلکشش سرو خیابانی
الف‌سان از میان جان ‌کمر بربست و در یکدم
مهان شهر را کرد از نعیم شاه مهمانی
به یکدم خاک را بر آسمان‌کرد از چه از خیمه
یک انسان وینهمه قدرت تعالی شان انسانی
بزرگان مقدّم رنج خدمت را کمر بسته
مقدم آری از خدمت توان شد نز تن‌آسانی
پر از ضحاک ماران شد زمین‌کز نیش هر نیزه
نمود ازکتف هر سرباز خسرو نیش ثعبانی
ز بانگ‌ توپ‌ کر شد چرخ‌ و دودش‌ رفت‌ تا جایی
که‌ شد خورشید کافوری‌ سلب‌ را جامه قطرانی
همیشه بانگ رعد از چرخ آید بر زمین وینک
غو رعد از زمین بر آسمان شد اینت حیرانی
ز بهر آنکه آب آورد و آبی‌روی‌کار آورد
ز بهر آب جشنی کرد به از جشن آبانی
چراغان‌ کرد شیراز و بساتین را بدان آیین
که‌گفتی صبح نورانی دمید از شام ظلمانی
به جنبش ز اهتزاز باد هرسو شعلهٔ شمعی
چو از باد سحر برگ شقایقهای نعمانی
به‌هردروازه‌طرحی‌تازه‌افکندست‌کز شرحش
فرومانم چو باقل‌ با همه تقریر سحبانی
به‌هریک‌طرح‌چل‌بستان‌سرا افکنده ‌کز گردون
ز فرط شوق کیوان آمدست اینک به دهقانی
به هر بستانسرا قصری که گیتی با همه وسعت
نیاردکردن اندر قصر هر بستان شبستانی
مرتب ‌باب‌ هر قصرش چو صنعتهای ‌جمشیدی
مهذّب خاک هر باغش چو حکمتهای لقمانی
تو پنداری دو صف خوبان نشستشند رویارو
که‌ با هم طعن همچشمی زنند و لاف همشانی
بود جنات عقبی هشت و اینک زاهتمام او
برونست از شمر جنات شیراز از فراوانی
حدیث خلد با شیرازیان اکنون بدان ماند
که مشت زیره زی ‌کرمان برند از بهر کرمانی
زلیخاوش عروسی هست اکنون دار ملک جم
که بر خاکش سجود آرد جمال ماه‌ کنعانی
به هر راغش بود باغی به هر باغش دوصد گلبن
به‌هر گل‌بلبلی‌همچون‌نکیسا در خوش‌الحانی
به هر راهش د‌وصدباره‌ست و در هر غرفه صد طرفه
به‌ هر کویش دوصد جویست ‌و در هر خانه صدخانی
سزد گر شه بدین ‌کشور قدم را رنجه فرماید
که شه جانست و کشور تن نپاید تن به بی‌جا‌نی
سراسر ملک‌ بستان شد ملک را تا که می‌گوید
به چم لختی درین بستان ‌که داد عیش بستانی
شه ار آید سوی شیراز هر خشت دیار او
برآرد بایزیدآسا ز شادی بانگ سبحانی‌
بغیر از نهر سلطانی ‌که دور از شاه می‌سوزد
ندیدم نهرکانونی نماید آب نیرانی
شها با دست چون دریا سوی این نهر گامی زن
که تا آبش بیفزاید چو سیل از ابر نیسانی
به‌ هر جا هست نهری ‌سوی‌ بحر آید عجب نبود
که بحری بوی نهر آید ز تقدیرات یزدانی
گر آید حکم‌فرمای عجم زی دار ملک جم
گل شیرازگردد غیرت کحل سپاهانی
شهنشاها گر از سر‌چشمهٔ جودت مدد یابم
به دریای ضمیر من‌کند هر قطره قطرانی
ور این مدحت قبول پادشه افتد عجب نبود
که بر خوان کمال من کند هر لقمه لقمانی
چو خود بودی‌محمد مرمرا حسان‌ لقب دادی
عجب نی گر محمد را خوش آید مدح حسانی
اگر در عهد شه بودی و قدر شاعران دیدی
نراندی طعنه بر شاعر اثیرالدین اومانی
قوافی شد چو انعامت مکرر پس همان بهتر
که عمرت نیز همچون ‌گفتهٔ من باد طولانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۶ - در ستایش جناب جلالت مآب میرزا کاظم نظام الملک دام مجده گوید
چو دولت جمع ‌گردد با جوانی
جوان لذت برد از زندگانی
به مانند نظام‌الملک‌کاو را
خدا هم داده دولت هم جوانی
نمی‌‌گنجد جهان در جامه از شوق
ز بس دارد به رویش شادمانی
چه‌خوب‌و خوش طراز افتاده الحق
بر اندامش لباسی ‌کامرانی
به رقص آید سپهر از ذکر نامش
چو مست می ز الحان و اغانی
همای همتش در هر دو عالم
نگنجد از چه از تنگ‌آشیانی
چو مدح او کنم اجزای عالم
زبان‌ گردند در همداستانی
هنر در گوهر پاکش نهفته
به ‌کردار معانی در مبانی
ز حرص مدح او بی‌منت لفظ
ز دل هر دم به گوش آید معانی
محیط عرش را سازد ممثل
محیط خاطرش از بیکرانی
دقایق در حقایق درج دارد
به‌ کردار ثوالث در ثوانی
ز میل جود بیند در دل خلق
رخ آمال و رخسار امانی
کلامش تالی عقد اللالی
بیانش ثانی سبع المثانی
زهی این آن ‌که با یکران عزمت
نیارد خنگ ‌گردون همعنانی
ملکشاه نخستینست خسرو
تو در پیشش نظام‌الملک ثانی
بساط نقطهٔ موهوم خصمت
نیاید در نظر از بی‌نشانی
فلک‌ گرچه زبردستست و چیره
نیارد با توگردون پهلوانی
کمند رستمی چون تاب ‌گیرد
نیارد تاب کاموس کشانی
از آن‌ خندد به‌ خصمت ‌هر زمان ‌چرخ
که بید روی بختش زعفرانی
تو اندر عزم و حزمت در سفاین
کند این لنگری آن بادبانی
ز شوق آنکه زودش می‌ببخشی
زکان با سکّه خیزد زرٍّکانی
خداوندا ازین مداح دیرین
همانا داری اندک دلگرانی
شنیدم‌گفته‌یی قاآنی از چه
نمی‌جوید به بزم من تدانی
ز زحمت دادن خود شرم دارم
از آن درآمدن کردم توانی
بترسیدم‌ که ‌گر ارنی بگویم
ز دربان پاسخ آید لن‌ترانی
اگر هر خشمی از نامهربانیست
به من خشم تو هست از مهربانی
وگر هم در دلت غیظست شاید
که هم والکاظمین الغیظ خوانی
الا یا سرورا از چرخ دارم
حدیثی‌خوش چو وحی آسمانی
مگر دی با فلک‌کردی عتابی
که دوش آمد بر من در نهانی
همی‌ گفت و همی هردم ز انجم
دو چشمش بود درگوهرفشانی
که اجداد نظام ‌الملک را من
چه خدمت‌ها که‌ کردم در جوانی
زحل را هر شبی ‌گفتم‌ که تا صبح
کند در هر گذرگه دیده‌بانی
به مریخم سپردم تاکشد زار
عدوشان را به تیغ قهرمانی
بگفتم مشتری تا بر شرفشان
کند هر عید ساز خطبه‌خوانی
به‌ خوان جودشان از ماه و خورشید
همی از سیم و زر بردم اوانی
بدان عفت که دانی زهره‌ام داشت
که هرگز کس نمی‌دیدش عیانی
به رقص آوردمش در بزم عشرت
به شبهای نشاط و میهمانی
چو گشتم پیر و در میدان غم کرد
قدم‌گویی و پشتم صولجانی
نظام‌الملکم اکنون کرده معزول
ز دربانی و شغل پاسبانی
مرا هم عرضکی خاصست بشنو
که در خلوت به رن ضه رسانی
که قاآنی پس از سی سال مدحت
که شعرش بود چون آب از روانی
ز شاهنشاه و اجداد شهنشاه
گرفتی گنجهای شایگانی
گهی در جشنها خواندی مدایح
گهی در عیدها گفتی تهانی
کنون پژمرده از بیداد گردون
چو اوراق ‌گل از باد خزانی
به جای ‌گنجهای شایگانش
رسد بس رنجهای رایگانی
مهل تا این ستم با او کند چرخ
چه شد آن خصلت نوشیروانی
بر آن ‌کس کاین ستم بر وی روا داشت
رسید ارچه بلای ناگهانی
ولی چون سوخت خرمن را چه حاصل
که خود فانی شود برق یمانی
غرض عیش مرا می‌کن منظم
به هر نوعی که دانی یا توانی
که تا من هم همه شب تا سحرگاه
ز دست دوست ‌گیرم دوستگانی
به چنگ آرم بتی از ماهرویان
رخ از نسل پری تن پرنیانی
بدن عاجیّ و گیسو آبنوسی
لبان لعلی و قامت خیزرانی
رخش چون خرمن گل از لطافت
لبش چون غنچه ازکوچک‌دهانی
خمارین نرگسش در خواب رفته
ز بیماریّ و ضعف و ناتوانی
لب لعلش پر از لولوی شهوار
چو تخت قیصر و تاج کیانی
به‌کام دل رسی پیوسته تا حشر
گرم زینسان به کام دل رسانی
تو خود دانی که جان یک جو نیرزد
کرا در بر نباشد یار جانی
دلم فانی شدن در عشق خواهد
چو می‌دانم که دنیا هست فانی
الا تا ارغوان روید ز گلزار
ز شادی باد رویت ارغوانی
بپاید تا جهان با وی بپایی
بماند تا فلک چون وی بمانی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۷ - د‌ر مدح اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب علیه السلام و ستایش محمد شاه مرحوم
سروش غیبم‌گوید به‌گوش پنهانی
که جهل دونان خوشتر ز علم یونانی
ترا ز حکمت یونان جز این چه حاصل شد
که شبهه ‌کردی در ممکنات قرآنی
تو نفس علم شو از نقش علم دست بشوی
که نفس علم قدیمست و نقش او فانی
شناختن نتوانی هگرز یزدان را
چو خود شناختن نفس خویش نتوانی
در این بدن که تو داری دلی نهفته خدای
که‌گنج خانهٔ عشقست و عرش رحمانی
بکوب حلقهٔ در را که عاقبت ز رای
سری برآید چون حلقه را بجنبانی
ولی به گنج دلت راه نیست تا نرهی
ز جهل ‌کافری و نخوت مسلمانی
به‌گنج دل رسی آنگه‌که تن شود ویران
که‌گنج را نتوان یافت جز به ویرانی
فضول عقل رها کن‌ که با فضایل عشق
اصول حکمت دانایی است نادانی
به ملک عشق چه خیزد ز کدخدابی عقل
کجا رسد خر باری به اسب جولانی
عنان قافلهٔ دل به دست آز مده
که می‌نیاید هرگز ز گرگ چوپانی
بقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکش چراغ چو خندید صبح نورانی
گرفتم آنکه نتیجه است عشق و عقل دلیل
دلیل را چه کنی چون نتیجه را دانی
تو خود نتیجهٔ عشقی پی دلیل مگرد
که نزد اهل دل این دعوی است برهانی
امل سراب غرورست زینهار بترس
که نفس‌ گول تو غولی بود بیابانی
مشو ز دعوت نفس شریر خود ایمن
که‌ گرگ می‌نبرد گله را به مهمانی
جهان دهست ‌و خرد دهخدای خرمن دوست
که منتظم شود از وی اساس دهقانی
راکه دعوی شاهی بود همان بهر
که روی ازین ده و این دهخدا بگردانی
به هر دوکون قناعت مکن ‌کزین دو برون
هزار عالم بی‌منتهاست پنهانی
گمان بری که هستی کران‌پذیر بود
گر این مسلم هستی به هستی ارزانی
ولی من از در انصاف بی‌ستیزهٔ جهل
سرایمت سخنی فهم ‌کن به‌ آسانی
کران‌هستی اگر هستی است چیست سخن
وگر فناست فنا را عدم چرا خوانی
چو ملک هستی‌ گردد به نیستی محضور
نکوتر آنکه عنان سوی نیستی رانی
ز چهرشاهد هستی اگر نقاب افتد
به یکدگر نزنی مژه را ز حیرانی
بر آستانهٔ عشق آن زمان دهندت بار
که بر زمین و زمان آستین برافشانی
مقام بوذر و سلمان گرت بود مقصود
خلاص بوذر بمای و صدق سلمانی
برهنه‌پا و سرانند در ولایت عشق
که‌قوتشان‌همه‌جوعست و جامه عریانی
همه برهنه و چون مهر عور عریان ‌پوش
همه ‌گرسنه و چون علم قوت روحانی
مبین بر آنکه چو زلف بتان پریشانند
که همچو گیسوی جمعند در پریشانی
غلام درگه شاه ولایتند همه
که در ولایت جان می‌کنند سلطانی
کمال قدرت داور وصیّ پپغمبر
ولیّ خالق اکبر علیّ عمرانی
شهنشهی ‌که ز واجب ‌کسش نداند باز
اگر برافکند از رخ حجاب امکانی
از آن ‌گذشته‌ که مخلوق اولش‌ گویی
بدان رسیده که خلاق ثانیش دانی
به شخص قدرش هجده هزار عالم صنع
بود چو چشمهٔ سوزن ز تنگ میدانی
اگر خلیفهٔ چارم در اولش دانند
من اولیش شناسم‌که نیستش ثانی
لوای ‌کوکبهٔ ذات او چوگشت پدید
وجود مغترف آمد به تنگ سامانی
شها تویی‌ که ندانم به دهر مانندت
جز این صفت که بگویم به خویش می‌مانی
به‌ گاه عفو تو عصیان بود سبکباری
به وقت خشم تو طاعت بود پشیمانی
چسان جهانت خوانم‌که خواجهٔ اینی
کجا سپهرت دانم‌که خالق آنی
ز حسن طلعت خلاق جرم خورشیدی
ز فرط همت رزاق ابر نیسانی
به پای عزم محیط فلک بپیمایی
به دست امر عنان قضا بگردانی
نه آفتاب و مهست اینکه چرخ روز شبان
به طوع داغ ترا می‌نهد به پیشانی
نسیم خلت تو بر دل خلیل وزید
که ‌کرد آتش سوزان بر او گلستانی
شد از ولای تو یوسف عزیز مصر ارنه
هنوز بودی در قعر چاه زندانی
نه‌گر به جودی جودت پناه بردی نوح
بدی سفینهٔ او تا به حشر طوفانی
امیر خیل ملایک کجا شدی جبریل
اگر نکردی بر درگه تو دربانی
ازین قبل ‌که چو خشم تو هست شورانگیز
حرام گشته در اسلام راح ریحانی
وزان‌سب‌که‌چو مهر توهست‌راحت‌بخ
به دل قرارگرفتست روح حیوانی
ز موی موی عرق ریزدم به مدحت تو
که خجلت آرد در مدح تو سخندانی
چنان به مهر تو مسظهرم‌که شاه جهان
به ذات پاک تو آثار صنع یزدانی
خدایگان ملوک جهان محمد شاه
که در محامد او عقل‌کرده حسّانی
به روز کینه‌ که پیکان ز خون نماید لعل
ز خاک خیزد تا حشر لعل پیکانی
شها تویی‌ که از آن‌سوی طاق‌ کیوانست
رواق شوکت تو از بلند ایوانی
به طلعت تو کند خاک تیره خورشیدی
به هیبت تو کند آب صاف سوهانی
به روز میدان ببر زمانه او باری
به صدر ایوان ابر ستاره بارانی
هماره تاکه برونست از تصّور عقل
کمال قدرت یزدان و صنع سبحانی
بدوست ملک‌سپاریّ و مملکت‌بخشی
ز خصم ‌گنج بگیری و مال بستانی
به خوبش حتم‌کند آسمان‌که ختم‌کند
سخا به شاه و سخن بر حکیم قاآنی
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴۹ - در مدح هژبر سالب و شهاب الله الثاقب اسدالله الغالب علی ابن ابیطالب علیه السلام گوید
شبی‌گفتم خرد راکای مه‌گردون دانایی
که از خاک قدومت چشم معنی یافت بینایی
مرا در عالم صورت بسی آسان شده مشکل
چه باشد گر بیان این مسائل باز فرمایی
چرا گردون بود گردنده و باشد زمین ساکن
چرا این‌یک بود مایل به پستی آن به بالایی
چرا ممدوح می‌سازند سوسن را به آزادی
چرا موصوف می‌دارند نرگس را به شهلایی
چو از یک جوهر خاکیم ما و احمد مرسل
چرا ما راست‌رسم‌بندگی او راست مولایی
چه‌شد موجب‌که‌زلف‌گلرخان را داد طراحی
چه بد باعث‌که روی مهوشان را داد زیبابی
که اندر قالب شیطان نهاد آیات خنّاسی
که اندر طینت آدم سرشت آثار والایی
چرا افتاد بر سرکوهکن را شور شیرینی
به یوسف تهمت افکند از چه رو عشق زلیخایی
که آموزد به چشم نیکوان آداب طنازی
که می‌بخشد به قدگلرخان تشریف رعنایی
ز عشق‌صورت‌لیلی چه‌باعث‌گشت مجنون را
که در کوه و بیابان سر نهاد آخر به رسوایی
یکی در عرصهٔ‌گیتی خورد تشویش شهماتی
یکی در ششدر دوران نماید فکر عذرایی
چرا وحشت نماید آدمی از شیرکهساری
چرا نفرت نماید زاهد از رند کلیسایی
خرد گفتا که‌ کشف این حقایق‌ کس نمی‌داند
بجز فرمانروای شهربند مسندآرایی
امیرالمومنین حیدر ولی ایزد داور
که دربان درش را ننگ می‌آید ز دارایی
شهنشاهی‌ که ‌گر خواهد ضمیر عالم‌ آرایش
بر انگیزد ز پنهانی همه آثار پیدایی
ز استمداد رای ابر دست او عجب نبود
کندگر ذره خورشیدی نماید قطره دریایی
سلیمان بر درش موری‌ کند جمشید دربانی
خرد از وی‌ کهولت می‌پذیرد بخت برنایی
که داند تا زمام آسمان را بازگرداند
وگرنه بس شگفتی نیست اعجاز مسیحایی
گدای درگه وی خویش را داند کلیم‌الله
گرش نازل شود صدبار خوان من و سلوایی
اگر از رفعت قدر بلند او شود آگه
عنان‌ خویش زی‌ پستی‌گراید چرخ مینایی
به خورشید فلک نسبت نباید داد رایش را
که‌ این‌یک ‌پاک‌دامن ‌هست‌و آن ‌رندیست هرجایی
نیاید بی‌حضورش هیچ طفلی از رحم بیرون
نپوشد بی‌وجودش هیچ‌کس تشریف عقبایی
ز فرمانش اگرحور بهشتی رو بگرداند
کسی او را قبول طبع ننمایدبه لالایی
ز بیم احتساب او همانا چنگ می‌نالد
وگرنه عدل وی افکند ازبن بیخ رسوایی
نمی‌خواهد ستم بر عاشقان انصاف وی ورنه
ز لعل دلبران برداشت رسم باده پیمایی
به عهد او لباس تعزیت بر تن نپوشد کس
بجز چشم نکویان آن هم از بهر دلارایی
به دیر دهر ناقوس شریعت‌گر بجنباند
ز ترس از دوش هر راهب فتد زنار ترسایی
ز سهم ذوالفقار وی برآید زهرهٔ گردون
وگرنه‌بی‌سبب نبود فلک را لون خضرایی
از آن‌چون شع هر ش دبدهٔ انجم همی تابد
که از خاک رهش جشند یکسر کحل مینایی
شهنشاها تویی آن‌کس‌که ارباب طریقت را
به اقلیم حقیقت از شریعت راه بنمایی
چنان افکند بنیاد عناد از بیخ فرمانت
که یک جا آب و آتش را توانی جمع فرمایی
صباکی‌شرق‌و غرب‌دهر رایک‌لحظه فرساید
نیاموزد ز خنگت تا رسوم راه فرسایی
از آن‌رو سایه خود را تابع خصم تو می‌دارد
که ود را خصم‌نستاید به بی‌مثلی و همتایی
اگر بر اختلاف دهر حزمت امر فرماید
کند دیروز امروزی کند امروز فردایی
همانا خامه‌گر خواهد که‌ وصفت‌ جمله بنگارد
عجب نبود خیالات محال از طبع سودایی
سبک‌گردی‌ز عزمت‌گر به‌سنگ خاره بنشیند
ز سنگ خاره برخیزد گرانیهای خارایی
حبیب ‌از جان‌شها چون ‌در و صفت ‌بر زبان راند
سزد کز لفظ وی طوطی بیاموزد شکرخایی
ولیکن دست دوران پای‌بند محنتش دارد
چه باشد کز ره احسانش بند ازپای بگشایی
الا تا نشوهٔ صهبا ز لوح دل فرو شوید
نقوش محنت و غم را به گاه مجلس‌آرایی
ز ذکرت دوستاران را شود کیفیتی حاصل
که از خاطر برد کیفیت تأثیر صهبایی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۰
روزگاری‌ که به عشق از هوسم افکندند
بال و پر کنده برون قفسم افکندند
ما و من خوش پر و بالی به خیال انشا کرد
مور بودم به غرور مگسم افکندند
تا کند عبرتم آگاه ز هنگامهٔ عمر
در تب و تاب شمار نفسم افکندند
خون خشکم جوی از قدر نیرزبد آخر
صد ره از پوست برون چو عدسم افکندند
نقش پا کرد تصور به تغافل زد و رفت
در ره هر که خط ملتمسم افکندند
ناز دارم به غباری ‌که ز بیداد فلک
سرمه شد تا به ره دادرسم افکندند
چه توان ‌کرد سراغ همه زین دشت ‌گم است
در پی قافلهٔ بی‌جرسم افکندند
شکوهٔ من ز فراموشی احباب خطاست
از ادب پیش ‌گذشتم ‌که پسم افکندند
سخت زحمتکش اسباب جهانم بیدل
چه نمودند که در دیده خسم افکندند
عرفی شیرازی : قصیده‌ها
ای متاع درد در بازار جان انداخته
ای متاع درد در بازار جان انداخته
گوهر هر سود در جیب زیان انداخته
نور حیرت در شب اوصاف تو
بس همایون مرغ عقل از آشیان انداخته
از کمان تا جسته در چشم تحیر کرده جا
معرفت کو تیر حکمی بر نشان انداخته
ای به طبع باغ کون از بهر برهان حدوث
طرح رنگ آمیزی از فصل خزان انداخته
سرعت اندیشه را افکنده در دامان تیر
عادب خمیازه در جیب کمان انداخته
در چمن های محبت هر قدم چون کربلا
از نسیم عشوه فرش ارغوان انداخته
مرغ طبع اندر هوای معصیت نگشوده بال
عفو تو شاهین رحمت را بر آن انداخته
سایه پرورد غمت در آفتاب رستخیز
فرش استبرق به زیر سایبان انداخته
طعمه ی عشق تو را از مغز جان آورده ام
آن هما تا سایه بر این استخوان انداخته
ای مذلت را روایی داده در بازار عشق
عزت و شأن را از اوج عز و شأن انداخته
هر کجا تاثیر غم را داده ای اذن عموم
شادی راحت فشان را ناتوان انداخته
زین خحالت چون برون آیم که دل در موج خون
نو عروسان غمت را مو کشان انداخته
فیض را نازم که هر کس پا به راهت مانده است
دل به دست آورد و جان را از میان انداخته
صید دل را بهر آگاهی ز صیاد ازل
در کمند طره ی عنبر فشان انداخته
کرده از عرفان لباس عجز را دامن دراز
کوتهی در جیب عقل نکته دان انداخته
طعمه ای کز خوان عشق افکنده ام درکام دل
ریزه ی آن را جحیم اندر دهان انداخته
شرع گوید منع لب کن، عشق گوید نعره زن
کای تو هم در راه عشق خود عنان انداخته
دولت وصلت که در یابد که با آن محرمی
جوهر اول علم بر آستان انداخته
حیرت حسن تو را نازم که در بزم وصال
جام آب زندگی از دست جان انداخته
وصف صنعت کز لب هز ذره می ریزد برون
نطق را در معرض عقداللسان انداخته
در ثنایت چون گشایم لب که برق ناکسی
منطقم را آتش اندر خان و مان انداخته
من که باشم عقل کل را ناوک انداز ادب
مرغ اوصاف تو از اوج بیان انداخته
مست ذوق عرفی ام کز نغمه ی توحید تو
لذت آوازه در کام جهان انداخته
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱
امید عیش کجا و دل خراب کجا
هوای باغ کجا، طایر کباب کجا
به می نشاط جوانی به دست نتوان کرد
سرور باده کجا، نشأ شباب کجا
به ذوق کلبه ی رندان کجاست خلوت شیخ
حریم کعبه ی خلوت کجا، شراب کجا
بلای دیده و دل را ز پی شتابانم
کسی نگویدم ای خان و مان خراب کجا
بلند همتی ذره داع می کندم
وگر نه ذره کجا، مهر آفتاب کجا
نوای عشق ابد می سرود عرفی دوش
کجاست مطرب و آهنگ این رباب کجا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲
کوی عشق است و همه دانه و دام است این جا
جلوه ی مردم آزاده حرام است این جا
هر که بگذشت در این کوی به بند افتادست
طایر بی قفس و دام کدام است این جا
آن که هر گام بلغزید در این کوی برفت
صنعت راه روان لغزش گام است این جا
عشرت بزم تو زآن ست که محنت بر ماست
صبح آن ناحیه وقتی است که شام است این جا
برو از عشق مچین معرکه ای شیخ حرم
طفل را شیوه ی بازیچه حرام است این جا
شوق موسی چه که آن مه چو بر آید بر بام
مشعل طور کمندافکن بام است این جا
در حرم ذکر بتی دیر نشین خاص من است
لله الحمد که این زمزمه عام است این جا
عشق بنشست ز پا در ره ی جویایی قرب
زاغ اندیشه همان کبک خرام است این جا
سر تقدیر در آن نشأ رسد شحنه به گوش
سر این مسأله نگشای که خام است این جا
عرفی از هر دو جهان می رمد الا در دوست
همه جا وحشی از آن است که رام است این جا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳
به دیر آی از حرم صوفی که می برقع گشود این جا
از آن جا آن که می جویی به می خواران نمود این جا
به جان رنگی که این جا در دل اسلامییان بینی
مغان را نیز بود اما صفای می زدود این جا
محبت شمع بزم قدس و ما پروانه ی بیرون
چه حال است این نمی دانم چراغ آن جا و دود این جا
بیا در زمره ی رندان به بی باکی و می در کش
که بد مستی نمی داند به جز فریاد عود این جا
به هر سو می روم بوی چراغ کشته می آید
مگر وقتی مزار کشتگان عشق بود این جا
نوای نغمه ی منصور ، عرفی، نغز می دانی
ولی تن زن که خاموشند ارباب شهود این جا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴
به گاه جلوه از آن ماه روی زیبا را
که جان ز شرم نماید ز آستین ما را
نظر به حال دل آن پر غرود نگشاید
که سیر دیده نبیند متاع یغما را
امید مغفرتت بس مرا که هم امروز
که می کشد غمت انتقام فردا را
به این جمال چو آیی برون به معجز عشق
ز کام خلق برم لذت تماشا را
لبت به خنده مرا می کشد، چه بد بختم
که داده خوی اجل، بخت من مسیحا را
چو یوسفم گذرد در بهشت بر صف حور
نشان دهم به تو هر گام صد زلیخا را
اگر اجازت عرفی اشاره فرماید
تهی کنم ز گهر گنج رمز ایما را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵
می کش و مست عشوه کن، نرگس می پرست را
میکده ی کرشمه کن، گوشه ی چشم مست را
آمده فوج تازه ای ، جمله شهادت آرزو
خیز و شراب و دشنه ده ،غمزه ی تیز مست را
خیز و سماع شوق کن، چند به حکم عافیت
در شکنی به گوش دل، زمزمه ی الست را
زلف شکن فروش را ، بر دل من متاع کش
یاد زمانه ده ز نو، قاعده ی شکست را
گرم زیارت حرم، گشت ز بیخودی ، ولی
یا صنم است بر زبان، عرفی بت پرست را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷
خیز و به جلوه آب ده، سرو چمن تراز را
آب و هوا ز باده کن، باغچه ی نیاز را
صورت حال چون شود، بر تو عیان که همچو سرو
ناز تو جنبش از قلم ، چهره گشای راز را
آه که طبل جنگ و آن گه به گاه آشتی
چاشنی ستم دهد، لطف الم گداز را
تا حرم فرشتگان از دل و دین تهی شود
رخصت جلوه ای بده، حجله نشین ناز را
ای که گشود چشم جان ، در طلب حقیقتی
طرف نقاب بر فکن ، پردگی حجاز را
شربت ناز را کند، تلخ به کام دلبران
عرفی اگر بیان کند، چاشنی نیاز را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۸
گرفتم آن که در خواب کردم پاسبانش را
ادب کی می گذارد تا ببوسم آستانش را
صبا از کوی لیلی گر وزد بر تربت مجنون
کند آتشفشان چون شمع، استخوانش را
برآمد جان ز تن وان زلف می جوید جوان مرغی
که از دامی شود آزاد و جوید آشیانش را
ز غیرت پیچ و تاب افتاده در رگ های جان من
همانا دست امید کسی دارد عنانش را
ز سنگ آن قدم هرگز به روی آستان ننهد
که ناگه شب نهان بوسیده باشم آستانش را
دلم گم گشت و غمهای جهان، عرفی، طلب کارش
به دنبال غم افتم تا مگر یابم نشانش را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۹
منم که یافته ام ذوق صحبت غم را
به صبح عید دهم وعده ی شام ماتم را
ز لاف صبر بسی نادمیم، طعنه مزن
مروت که ملامت بلاست ملزم را
به لذت ابد ار زنم او دلا مژده
که داد بی اثری انفعال مرهم را
هوای باغ محبت به غایتی گرم است
که هیچ سبزه ندیده است روی شبنم را
قبول عشق عنانم گرفت عرفی برد
به خلوتی که تصور نبود محرم را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۰
در باغ طبیعت بفشردیم قدم را
چیدیم و گذشتیم،گل شادی و غم را
نوبت به من افتاد، بگویید که دوران
آرایشی از نو بکند مسند جم را
در بحث دل و عشق تصرف نتوان کرد
در خون کشد این مساله برهان حکم را
الماس بود طعنه شنو از جگر ما
بیهوده به زهرآب مده تیغ ستم را
در روضه چو با این دهن تلخ بخندم
بس غوطه که در زهر دهم باغ ارم را
ما سجده بر سایه ی دیوار کنشتیم
از بی ادبان پرس حرم گاه صنم را
عرفی غم دل گر طلب جان کند از تو
زنهار بر افشان و مرنجان دل غم را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۱
التفاتی نیست با امید مطلوب مرا
مرحمت با یاس باشد، خوی محبوب مرا
تا به حال من کند اندیشه های باطلش
پیش او در آتش اندازید مکتوب مرا
زان حجاب افتاد و زین عم خانه می ناید برون
دشمنی با خویش تا کی جان محبوب مرا
گفت و گو های دل شوریده ام باطل مدان
بهره ی از هوشمندی هست مجذوب مرا
گریه را ذوق است کانر تهمتی باعث نشست
ور نه یوسف در گریبان است یعقوب مرا
جسن و ناز و عشوه خواهد هر دم از شرم ادب
حسن اهلیت دهد آزاد محبوب مرا
ناصبوری گر کند عرفی دلم عیبش مکن
ناصبوری شرط اصلاح است ایوب مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶
چراغ عشق به گلخن شود دلیل مرا
شبی به گلخن خود می برد خلیل مرا
ز باغ وصل ثمر خواهم آن قدر که دهند
کجا نظر به کثیر است و یا قلیل مرا
رو ای مگس به مگس ران مساز محتاجم
که منفعل نکند بال جبرییل مرا
علاج تشتگی ام خون دل کند ور نه
ز روی لب گذرد بند سلسبیل مرا
چه گونه باورم آید ز اهل حسن وفا
نکرده حسن تو ملزم به صد دلیل مرا
فغان ز جلوه ی جنت که با سخاوت عشق
به بر فشاندن جان می کند بخیل مرا
دلم ز جور خسیسان الم کشد ور نه
نمی گزد ستم مردم اصیل مرا
کجاست عرفی مجنون که تازیانه ی او
ز کوی عقل بدارد هزار میل مرا
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۹
تا به کی معبچه ی می نوش و بیارا ایمان را
تا به کی پیش بری لعمه ی شادروان را
این مزاری است که صد چون تو در و مدفون است
که تو امروز بر و طرح کنی ایوان را
جمله در کشتی نوح اند حریفان در خواب
ورنه هرگز ننشانید قضا توفان را
بحث با رد و قبول بت ترسا بچه است
ور نه از کفر زبونی نبود ایمان را
چون اثر در تو کند عشق؟ که اعجاز مسیح
مرده را جان دهد، آدم نکند حیوان را
جنس دین را چه کساد آمده عرفی در پیش؟
که به جز مرده ز حافظ نخرد قرآن را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱
تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام
بر پشت پا دوخته چشم سیاه را
تلخی به عیش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت
با برق در معامله دیدم گیاه را
فردا به خلق تا بنمایم عطای دوست
ثابت کنم به خویش، دو عالم گناه را
عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست
در دل نگاه دار سرآسیمه آه را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۲
از تو نوشت و داد دل آرمیده را
غم نامه های شسته و صد ره دریده را
شادم که در تپیدن خاصی فکنده ام
هر ذره از وجود دل آرمیده را
الماس ریزه کس نخرد در دیار عشق
کانجا به توتیا نبود صلح دیده را
آورده ام به کف سر زلفی که بر دلم
شب کرده صبح عافیتی نادمیده را
عرفی به زیر تیع مشو مضطرب که هست
اجری دگر شهید به خون تپیده را