عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ملک الوزراء مختار الدین
دوستی کو تا به جان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان میدرد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمانوار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کآفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده است
شب قبای مه زره زد بندهوار
کن زره زلفین کلهدار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرجها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند
دست آفت ز او معطل کردهاند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کردهاند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کردهاند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کردهاند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کردهاند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کردهاند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کردهاند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کردهاند
انجماند از بهر کلکش دودهسای
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کردهاند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کردهاند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کردهاند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کردهاند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کردهاند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابلهاش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسیسای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم میپالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
پیش او جان را میان دربستمی
کاش در عالم دو یکدل دیدمی
تا دل از عالم بدان دربستمی
کو سواری بر سر میدان درد
تا به فتراکش عنان دربستمی
آفتابم بایدی با چشم درد
تا طبیبان را دکان دربستمی
درد از آن دارم که درد افزای نیست
کاش هستی تا به جان دربستمی
کو حریفی خوش که جان بفشاندمی
کو تنوری نو که نان در بستمی
سایهٔ دیوارم ار محرم شدی
در به روی انس و جان دربستمی
آه من گر ز آسمانه برشدی
من در هفت آسمان دربستمی
گر چلیپا داشتی آواز درد
هفت زنار از نهان دربستمی
گر مغان را راز مرغان دیدمی
دل به مرغ زندخوان دربستمی
گر به نامم بوی مردی نیستی
دست را رنگ زنان دربستمی
ورنه خون بودی حنوط عاشقان
کی قبا چون ارغوان دربستمی
هر جفا را مرحبائی گفتمی
گرنه پیش از لب زبان دربستمی
پردهٔ خاقانی افغان میدرد
کاشکی راه فغان دربستمی
گر هم از دستور دستوریستی
دل به دستور جهان در بستمی
خواجهٔ سلطان نشان مختار دین
افسر گردن کشان سردار دین
یوسف دلها پدیدار آمده است
عاشقی را روز بازار آمده است
عندلیب عشق کار از سر گرفت
کان گلستان بر سر کار آمده است
دیودل باشیم و بر پاشیم جان
کن پری چهره پدیدار آمده است
نورهان خواهیم بوس از پای رخش
کآفتابش آسمانوار آمده است
دل جوی ندهد به بیاع فلک
کآفتابی را خریدار آمده است
هین تبر در شیشهٔ افلاک از آنک
گل به نیل جان غمخوار آمده است
شب قبای مه زره زد بندهوار
کن زره زلفین کلهدار آمده است
از مژه در نعل اسبش دوختن
نعل اسبش لعل مسمار آمده است
از نثار خون دل در راه او
کرکس شب کبک منقار آمده است
دین فروشان را به بوی کفر او
طیلسان در وجه زنار آمده است
ما درم ریز از مژه وز گاز ما
نیم دینارش به آزار آمده است
خرجها از گل شکر رفته است لیک
گازها بر نیم دینار آمده است
خاک ره پرنافهٔ مشک است از آنک
موکب زلفش به آوار آمده است
یاد او خورده است خاقانی از آن
بوسه گاهش دست خمار آمده است
نسخهٔ رویش چو توقیع وزیر
تا ابد تعویذ احرار آمده است
صاحب صاحب قران در عالم اوست
آصف الهام و سلیمان خاتم اوست
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان
مهدی آخر زمان شد کز درش
رخنهٔ آخر زمان بست آسمان
بر در او تا شود جلاد ظلم
ماه را بر آستان بست آسمان
روح شیدا شد ز هول موکبش
بهر هارونی میان بست آسمان
ز آن سلاسل آخشیجان یافت روح
زان جلاجل اختران بست آسمان
زیور امن از مثال امر او
بر جبین انس و جان بست آسمان
ز آن ملک را چون کبوتر بر درش
زیر بر خط امان بست آسمان
گنجهای بکر سر پوشیده را
عقد بر صدر جهان بست آسمان
از سر کلکش جواهر وام کرد
بر کلاه فرقدان بست آسمان
تیر دون القلتین را از ثناش
آب بحرین در زبان بست آسمان
از حنوط جان خصم اوست شام
ز آن حجاب از زعفران بست آسمان
وز حنای دست بخت اوست صبح
ز آن نقاب از ارغوان بست آسمان
بهر بذلش نطفهٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان
وقت استقبال مهد بخت او
قبه در صحرای جان بست آسمان
چند گوئی عقد بخت او که بست
عقد بختش آسمان بست، آسمان
رای مختار آسمان آثار گشت
آسمان مجبور و او مختار گشت
روشنان ز آن حکم کاول کردهاند
دست آفت ز او معطل کردهاند
کار داران ازل بر دولتش
تا ابد فتوی مجمل کردهاند
از فلک پرسیدم این اسرار گفت
فتوی آن فتوی است کاول کردهاند
ایمن است از رستخیز افلاک از آنک
بر بقای او معول کردهاند
بر حمایل حوریان از نام او
هشت جنت هفت هیکل کردهاند
بحر مصروعی است از رشک سخاش
ز آن سرا پایش مسلسل کردهاند
بر فلک با دستبرد کلک او
از سماک رامح اعزل کردهاند
در نفاذ امر او بر بحر و بر
رایش از دست دو مرسل کردهاند
تا سعادت بخش انجم بخت اوست
حالا نحسین را مبدل کردهاند
انجماند از بهر کلکش دودهسای
لاجرم جرم زحل، حل کردهاند
ز آهن هندی به عشقت تیغ او
چینیان چینی سجنجل کردهاند
آتشی کز جوهر اعدای اوست
هم بر اعدایش موکل کردهاند
دشمنانش کز فلک جستند سعی
تکیه بر بنیاد مختل کردهاند
شیشه ز آن بشکست و باده زان بریخت
کامتحان چشم احول کردهاند
راویان شعر من در مدح او
سخره بر راعشی و اخطل کردهاند
بر ثنای او روان خواهم فشاند
گنج معنی بر جهان خواهم فشاند
کلک او رخسار ملک آرای باد
دست او زلف ظفر پیرای باد
عدل او چون فضل و فضلش چون ربیع
این عطا بخش آن عطا بخشای باد
صیت او چون خضر و بختش چون مسیح
این زمین گرد آن فلک پیمای باد
از در افریقیه تا حد چین
نام او فاروق دین افزای باد
ظلم از اولرزان چو رایت روز باد
رایتش چون کوه پا بر جای باد
دشمنان سر بزرگش را چو بوم
حاصل از طاووس دولت، پای باد
حامله است اقبال مادر زاد او
قابلهاش ناهید عشرت زای باد
دیدبان بام چارم چرخ را
نعل اسبش کحل عیسیسای باد
سکهٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صادق رای باد
هیبتش در کاسهٔ سر خصم را
هم ز خون خصم میپالای باد
ز آن نی آتش تنش داغ سگی
بر سر شیران دندان خای باد
و آن سر نی در سرابستان فتح
سرو پیرای و سریر آرای باد
از گل راه و که دیوار او
مشتری بام مسیح اندای باد
آسمان در بوس و سجده بر درش
از لب و چهره زمین فرسای باد
این دعا را انسیان تحسین کنند
ختم کن تا قدسیان آمین کنند
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آن که نشان تن است پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در ماندهام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهٔ سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
نمیگشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفتهام همه شب دوش و بودهام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
زدوده طلعت بنمود چشمهٔ روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن
نمودهاند به ایوانش سروران طاعت
نهادهاند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانهٔ ریمن؟
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بیتیغ تو بود اعمی
زبان دولت بیمدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت به جود بیگوهر
چگونه آید تیغت به رزم بیدشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آن که نشان تن است پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در ماندهام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهٔ سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
نمیگشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفتهام همه شب دوش و بودهام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
زدوده طلعت بنمود چشمهٔ روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن
نمودهاند به ایوانش سروران طاعت
نهادهاند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانهٔ ریمن؟
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بیتیغ تو بود اعمی
زبان دولت بیمدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت به جود بیگوهر
چگونه آید تیغت به رزم بیدشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
زین جور بر جانم کنون، دست از جفا شستی به خون
جانا چه خواهد شد فزون، آخر ز آزارم ترا
رخ گر به خون شویم همی، آب از جگر جویم همی
در حال خود گویم همی، یادی بود کارم ترا
آب رخان من مبر، دل رفت و جان را درنگر
تیمار کار من بخور، کز جان خریدارم ترا
هان ای صنم خواری مکن، ما را فرازاری مکن
آبم به تاتاری مکن، تا دردسر نارم ترا
جانا ز لطف ایزدی گر بر دل و جانم زدی
هرگز نگویی انوری، روزی وفادارم ترا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴
ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا
از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک
در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا
گر بیتو خواب و خورد نباشد مرا رواست
خود بیتو در چه خور بود خواب و خور مرا
عمری کمان صبر همی داشتم به زه
آخر به تیر غمزه فکندی سپر مرا
باری به عمرها خبری یابمی ز تو
چون نیست در هوای تو از خود خبر مرا
در خون من مشو که نیاری به دست باز
گر جویی از زمانه به خون جگر مرا
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گر باز دگرباره ببینم مگر اورا
دارم ز سر شادی بر فرق سر او را
با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید
تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را
سوگند خورم من به خدا و به سر او
کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را
چندان که رسانید بلاها به سر من
یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را
هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه
رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را
دارم ز سر شادی بر فرق سر او را
با من چو سخن گوید جز تلخ نگوید
تلخ از چه سبب گوید چندین شکر او را
سوگند خورم من به خدا و به سر او
کاندر دو جهان دوست ندارم مگر او را
چندان که رسانید بلاها به سر من
یارب مرسان هیچ بلایی به سر او را
هر شب ز بر شام همی تا به سحرگه
رخساره کنم سرخ ز خون جگر او را
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
از دور بدیدم آن پری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهٔ عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تختهٔ تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده
صد معجزهٔ پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختی و نیکاختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مایهٔ حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟
گفتا به خدا که انوری را
آن رشک بتان آزری را
در مغرب زلف عرض داده
صد قافله ماه و مشتری را
بر گوشهٔ عارض چو کافور
برهم زده زلف عنبری را
جزعش به کرشمه درنوشته
صد تختهٔ تازه کافری را
لعلش به ستیزه در نموده
صد معجزهٔ پیمبری را
تیر مژه بر کمان ابرو
برکرده عتاب و داوری را
بر دامن هجر و وصل بسته
بدبختی و نیکاختری را
ترسان ترسان به طنز گفتم
آن مایهٔ حسن و دلبری را
کز بهر خدای را کرایی؟
گفتا به خدا که انوری را
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
خهخه به نام ایزد آن روی کیست یارب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک میفشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مینگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
آن سحر چشم و آن رخ آن زلف و خال و آن لب
در وصف حسن آن لب ناهید چنگ مطرب
بر چرخ حسن آن رخ خورشید برج کوکب
مسرور عیش او را این عیش عادتی غم
بیمار هجر او را این مرگ صورتی تب
نقشی نگاشت خطش از مشک سوده بر گل
دامن فکند زلفش بر روز روشن از شب
دامیست چین زلفش عقل اندرو معلق
جزعیست چشم شوخش سحر اندرو مرکب
گه مشک میفشاند بر مه ز گرد موکب
گه ماه مینگارد در ره ز نعل مرکب
در پیش نور رویش گردون به دست حسرت
بربست روی خود را بشکست نیش عقرب
بردارد ار بخواهد زلف و رخش به یک ره
ترتیب کفر وایمان آیین کیش و مذهب
در من یزید وصلش جانی جوی نیرزد
ای انوری چه لافی چندین ز قلب و قالب
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
خه از کجات پرسم چونست روزگارت
ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو
پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
ما را دو دیده باری خون شد در انتظارت
در آرزوی رویت دور از سعادت تو
پیچان و سوگوارم چون زلف تابدارت
ما را نگویی ای جان کاخر به چه عنایت
بیگانگی گرفتی از یار دوستدارت
ای جان و روشنایی به زین همی بباید
تو برکناری از ما، ما در میان کارت
با مات در نگیرد ماییم و نیم جانی
یا مرگ جان گزینم یا وصل خوشگوارت
گر بخت دست گیرد ور عمر پای دارد
یکبار دیگر ای جان گیریم در کنارت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
در همه عالم وفاداری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
غم به خروارست غمخواری کجاست
درد دل چندان که گنجد در ضمیر
حاصلست از عشق دلداری کجاست
گر به گیتی نیست دلداری مرا
ممکن است از بخت دلباری کجاست
اندرین ایام در باغ وفا
گر نمیروید گلی خاری کجاست
جان فدای یار کردن هست سهل
کاشکی یار بسی یاری کجاست
در جهان عاشقی بینم همی
یک جهان بیکار با کاری کجاست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
غم عشق تو از غمها نجاتست
مرا خاک درت آب حیاتست
نمیجویم نجات از بند عشقت
چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گویند راه عشق مسپر
من و سودای عشق این ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین میبری و عهد و قولت
چو حال و کار دنیا بیثباتست
عنایت بر سر هجرم به آیین
هم از جور قدیم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گویی
شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز دیوان جمالت
امیر عشق را بر من براتست
براتی گر شود راجع چه باشد
نه خط مجد دین شمس الکفاتست
مرا خاک درت آب حیاتست
نمیجویم نجات از بند عشقت
چه بندست آنکه خوشتر از نجاتست
مرا گویند راه عشق مسپر
من و سودای عشق این ترهاتست
ز لعب دو رخت بر نطع خوبی
مه اندر چارخانه شاه ماتست
دل و دین میبری و عهد و قولت
چو حال و کار دنیا بیثباتست
عنایت بر سر هجرم به آیین
هم از جور قدیم و حادثاتست
چنان ترسد دل از هجر تو گویی
شب هجران تو روز وفاتست
به جان و دل ز دیوان جمالت
امیر عشق را بر من براتست
براتی گر شود راجع چه باشد
نه خط مجد دین شمس الکفاتست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
معشوقه به رنگ روزگارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
با گردش روزگار یارست
برگشت چو روزگار و آن نیز
نوعی ز جفای روزگارست
بس بوالعجب و بهانهجویست
بس کینهکش و ستیزهکارست
این محتشمیست با بزرگی
گر محتشم و بزرگوارست
بوسی ندهد مگر به جانی
آری همه خمر با خمارست
در باغ زمانه هیچ گل نیست
وان نیز که هست جفت خارست
ای دل منه از میان برون پای
هر چند که یار بر کنارست
امید مبر کز آنچه مردم
نومیدترست امیدوارست
هر چند شمار کار فردا
کاریست که آن نه در شمارست
بتوان دانست هر شب از عمر
آبستن صد هزار کارست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
هر شکن در زلف تو از مشک دالی دیگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند
وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا
از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظهای
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
هر نظر از چشم تو سحر حلالی دیگرست
ناید اندر وصف کس آن چشم و زلف از بهر آنک
در خیال هرکس از هریک خیالی دیگرست
هرچه دل با خویشتن صورت کند زان زلف و چشم
عقل دوراندیش گوید آن مثالی دیگرست
هرکسی زان چشم و زلف اندر گمانی دیگرند
وان گمانها نیز از هریک محالی دیگرست
گرچه در عین کمالست از نکویی گوییا
از ورای آن کمال او کمالی دیگرست
من به حالی دیگرم از عشق او هر لحظهای
زانکه او در حسن هر ساعت به حالی دیگرست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
عشق تو از ملک جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل بردهای
دل در جان میزند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر
پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود
خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم
بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی
بیرمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری
وین همه در کار جهان خوشترست
رنج تو از راحت جان خوشترست
خوشترم آن نیست که دل بردهای
دل در جان میزند آن خوشترست
من به کرانی شدم از دست هجر
پای ملامت به میان خوشترست
دل به بدی تن زده تا به شود
خوردن زهری به گمان خوشترست
وصل تو روزی نشد و روز شد
سود نه و مایه زیان خوشترست
عمر شد و عشوه به دستم بماند
دخل نه و خرج روان خوشترست
از پی دل جان به تو انداختیم
بر اثر تیر کمان خوشترست
کیسهٔ عمرم ز غمت شد تهی
بیرمه مرسوم شبان خوشترست
این همه هست و تو نه با انوری
وین همه در کار جهان خوشترست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
جمالت بر سر خوبی کلاهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
بنامیزد نه رویست آن که ماهست
تویی کز زلف و رخ در عالم حسن
ترا هم نیم شب هم چاشتگاهست
بسا خرمن که آتش در زدی باش
هنوزت آب خوبی زیر کاهست
پی عهدت نیاید جز در آن راه
کز آنجا تا وفا صد ساله راهست
ز عشوت روز عمرم در شب افتاد
وزین غم بر دلم روز سیاهست
پس از چندی صبوری داد باشد
که گویم بوسهای گویی پگاهست
شبی قصد لبت کردم از آن شب
سپاه کین چشمت در سپاهست
به تیر غمزه مژگانت انوری را
بکشتند و برین شهری گواهست
لبت را گو که تدبیر دیت کن
سر زلفت مبر کو بیگناهست
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴