عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
تیری که از کمان نگاه تو جسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
صیاد تیرافکن و آهوست چشم تو
این طرفه آهوئی که با مردم نشسته است!
کس نیست در جهان که نباشد اسیر تو
یک دل ز بند حلقه زلفت نرسته است!
تا کرده ایم یاد کمان دو ابرویت
پیکان غم به سینه ما دسته دسته است
خالی است بر لب تو او یا زاغ در چمن
یا هندوئی که بر لب کوثر نشسته است؟!
در محفلی که ساز بم و زیر وصل توست
صوت «فراق » ناخون مطرب شکسته است!
مد نگه به سایه مژگان انتظار
چون عنکبوت خانه ام از موی بسته است
نبود سواد خط عذارش برات ما
دود و غبار آتشین دل های خسته است!
طغرل غلام مصرع زیبای بیدلم
آسودگی ز کشور ما بار بسته است
چون ناوک فراق دل ما شکسته است
صیاد تیرافکن و آهوست چشم تو
این طرفه آهوئی که با مردم نشسته است!
کس نیست در جهان که نباشد اسیر تو
یک دل ز بند حلقه زلفت نرسته است!
تا کرده ایم یاد کمان دو ابرویت
پیکان غم به سینه ما دسته دسته است
خالی است بر لب تو او یا زاغ در چمن
یا هندوئی که بر لب کوثر نشسته است؟!
در محفلی که ساز بم و زیر وصل توست
صوت «فراق » ناخون مطرب شکسته است!
مد نگه به سایه مژگان انتظار
چون عنکبوت خانه ام از موی بسته است
نبود سواد خط عذارش برات ما
دود و غبار آتشین دل های خسته است!
طغرل غلام مصرع زیبای بیدلم
آسودگی ز کشور ما بار بسته است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
بس که از زلف تو من خاطر پریشانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
سنبل است چیزی که می باشد به دامانم هنوز
همچو شمع نمی سوزم امشب از دست غمت
رفته جانم از تن و در کندن جانم هنوز
نیست ماتم گر سرم ببرید با تیغ جفا
زانکه در عیدش چو اسماعیل قربانم هنوز
آنقدر من در فراقش اشک گلگون ریختم
چون شفق خون می دمد از شام هجرانم هنوز
آه از شمع وفا پروانه کردم بی وطن
همچو زنبور عسل من خانه ویرانم هنوز
ناله کردم از فراقش همچو نی شام و سحر
روز و شب لیک از غمش با آه و افغانم هنوز
از کتاب عشق کردم ابتدا درس غمش
انتهائی نیست در تمهید سامانم هنوز
بس که با یاد رخش چون شمع کردم گریه ها
اشک حسرت می رود هر دم ز مژگانم هنوز
آتش شوق محبت از سر من کم مباد
بس که من پروانه شمع شبستانم هنوز
همچو گل طغرل ز عشقش جیب صبرم پاره شد
می دهد بوی وفا چاک گریبانم هنوز
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
ای شوخ پریوشان آفاق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
بر باده ده شکیب عشاق!
نبود به جهان کسی ز آدم
یک تن که تو را بود نه مشتاق!
بیچاره دلم که جفت غم شد
تا کرده ام ابروی خمت طاق
همدرس بودم به عشق مجنون
او رفت به دشت و من به اسواق
در گردن جان من نهادی
مانند سگان خویش اطواق
روحم به ازل میان ارواح
با عشق تو بسته بود میثاق
شیرازه نمی توان گرفتن
دیوان غم تو را ز اوراق
مشهور وفا و مهر بودی
در بین شکرلبان به اخلاق
بسیار بریدی عاشقان را
با تیغ جفا و ظلم اعناق
از آتش عشقبار طغرل
گردید قرار و صبرم احراق
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
ندانم شمع رخسار که روشن شد ز آمالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
که چون پروانه صرف سوختن ها شد پر و بالم
اگر صد ره کتاب عشق را خوانی نمی یابی
به جز شرح جنون از نسخه دیوان اعمالم
به یاد عید وصلش سلخ ماه من شود بدری
غرورارای عیشم غره ایام شوالم
کتاب مشکلات عشق من نحو دگر باشد
نمی فهمد به جز مجنون دگر کس شرح احوالم
من از بار ضعیفی آنقدر گردیده ام لاغر
تو پنداری که سرمشق صدای ناله و نالم
ندارد گشت راهت مهره نرد بساط من
نشان سعد هرگز نیست اندر قرعه فالم
فسون طالعم از شام نومیدی اثر دارد
ندامت گل کند از شوخی و نیرنگ آمالم
به حیرت غوطه خوردم از تماشای جمال او
که چون آئینه از نظاره رخسار او لالم
تنزل از طریق رونق بختم نگون سازد
به جز ادبار نبود حاصل سامان اقبالم
عصائی بر کفم امروز از چوب کمان باید
که من در زیر بار عشق او خم گشته چون دالم
چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن بیدل
دماغ شهرت عنقا ندارد ریزش بالم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
چو گل زین باغ یک دل غرق خونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
کس آگه نیست از راز درونم!
پریشانم شبیه زلف لیلی
مثال بخت مجنون واژگونم!
مپرسید از من و افسانه من
خراب آن دو چشم پرفسونم!
منم امروز حسان معانی
به فن خویش ز افلاطون فزونم!
معمای مرا هر کس نفهمد
که من این بیشه را شیر حرونم!
نمایم حل مشکلهای باریک
کلید قفل فکر ذوفنونم
ندانی مطلبم حالم ندانی
اگر دانی همی دانی که چونم!
مرا خوانند خلاق المعانی
نبودم قبل ازین اما کنونم!
نروید همچو من رمز آشنائی
درین کشور به عهد صد قرونم!
نشان من حریف تیر کس نیست
محک را کی عیار آزمونم؟!
اگر با فضل گشتی رتبه حاصل
در آغوش قمر بودی سکونم
ولیکن چرخ باشد سفله پرور
اسیر قید این گردون دونم!
قماش فضل را نبود خریدار
ازین سودا به سر ریزد جنونم!
مرا کلک قضا بنوشت طغرل
سواد صفحه های کاف و نونم
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۲ - مسدس ترجیع بند
از رخت آئینه تا لذت دیدار گرفت
وز نگاه دگران جانب خود عار گرفت
خاک ره از قدمت رتبه گلزار گرفت
از تو گل های چمن زینت دستار گرفت
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
تا نشستم به رهت بهر تمنای وصال
دیده وقف تو نمودم شب و روز و مه و سال
بی جمال تو مرا زندگی دهر محال
از من دلشده یک بار نپرسیدی حال!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
چند نالم ز گل روی تو چون بلبل زار
همچو پروانه زنم بال و پر خویش به نار؟
برده سودای تو یکسر ز دلم صبر و قرار
رنگ رخسار مرا بین و به حالم رحم آر!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
کلک تقدیر که تصویر تو می کرد رقم
در ازل با خط او من به تو بودم توأم
داشتم بر سر خود عشق تو در ملک عدم
از چه بسیار به ما سازی نوازش ها کم؟!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
گریه ام از غم هجرت به جهان طوفان کرد
شبنم اشک از آنجا به سر مژگان کرد
جوش این سیل بلا قصر دلم ویران کرد
عاقبت داغ تو با خاک مرا یکسان کرد!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
جیب ناموس مرا صبح صفت چاک زدی
از نگه تیر غضب بر دل غمناک زدی
ناز گفتی به دلم خنجر بی باک زدی
بردی در اوج و میان همه بر خاک زدی!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
وز نگاه دگران جانب خود عار گرفت
خاک ره از قدمت رتبه گلزار گرفت
از تو گل های چمن زینت دستار گرفت
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
تا نشستم به رهت بهر تمنای وصال
دیده وقف تو نمودم شب و روز و مه و سال
بی جمال تو مرا زندگی دهر محال
از من دلشده یک بار نپرسیدی حال!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
چند نالم ز گل روی تو چون بلبل زار
همچو پروانه زنم بال و پر خویش به نار؟
برده سودای تو یکسر ز دلم صبر و قرار
رنگ رخسار مرا بین و به حالم رحم آر!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
کلک تقدیر که تصویر تو می کرد رقم
در ازل با خط او من به تو بودم توأم
داشتم بر سر خود عشق تو در ملک عدم
از چه بسیار به ما سازی نوازش ها کم؟!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
گریه ام از غم هجرت به جهان طوفان کرد
شبنم اشک از آنجا به سر مژگان کرد
جوش این سیل بلا قصر دلم ویران کرد
عاقبت داغ تو با خاک مرا یکسان کرد!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
جیب ناموس مرا صبح صفت چاک زدی
از نگه تیر غضب بر دل غمناک زدی
ناز گفتی به دلم خنجر بی باک زدی
بردی در اوج و میان همه بر خاک زدی!
من چه گفتم که دل نازکت آزار گرفت
خاطرت از من بیچاره به یکبار گرفت؟!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶ - مخترع
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷ - تتبع شیخ کمال
به عشقت من خسته را سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی
خسی را به برق بلا سوختی
ز شوق لب و خال هایت برو
به جان حزین داغها سوختی
دلم را چو آواره کردی به ظلم
نمیدانمش تا کجا سوختی
دلم را که از دردت آزرده بود
همانا ز بهر دوا سوختی
ز عشقت نیاسود بیچاره دل
که تا کردیش مبتلا سوختی
چها آمد از چشم و رویت به دل
که یا ساختی خسته یا سوختی
بهر کس که آتش زدی سوختم
در آتش زدن ها مرا سوختی
به جورم چو از خود جدا ساختی
به داغ جدایی جدا سوختی
ازان فانی از خویش یکباره رست
که او را به داغ فنا سوختی
امیرعلیشیر نوایی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
بسوختیم و ز ما هیچ بر نیامد دود
به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید
غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی
به کافری دل مومین مومنی بر بود
به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید
خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود
ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست
که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود
ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت
که خار حادثه رخسار جان من نشخود
شکیب بود به امید عمر یکچندم
چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود
به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد
به ناامیدیم این بار انتظار چه بود
به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم
به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود
به درد عمر شد و ناله مان کسی نشنود
نفس برید و دل از مهر همنفس نبرید
غنود بخت و دمی یار در برم نغنود
نداند آنچه مسلمان که سنگدل پریئی
به کافری دل مومین مومنی بر بود
به غمزه چشمان بر خون من نبخشاید
خدنگ و پیکان بر خون صید کی بخشود
ز تاب مهر سراسر تنم چو موی بکاست
که در تنش سر موئی ز مهر من نفزود
ز باغ وعده وصل رخش گلی نشکفت
که خار حادثه رخسار جان من نشخود
شکیب بود به امید عمر یکچندم
چو گشت مایه عمرم زیان شکیب چه سود
به وصل وخلوتم امید داد وبار نداد
به ناامیدیم این بار انتظار چه بود
به بوسی از لب او راضیم و آن بی رحم
به جان و دین و دل از ما نمی شود خشنود
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
ای دل چه اوفتادت کزما جدا فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
چونی چه پیشت آمد آخر کجا فتادی
گفتی صبور باشم امروز در جدائی
از جاده صبوری حالی جدا فتادی
از مدت فراقش یک هفته بیش نگذشت
در ششدر غم آخر زینسان چرا فتادی
برخاستی به دعوی با هجر دست سودی
بی هیچ دستبردی حالی ز پا فتادی
از قعر چاه عشقت یکباره پر کشیدم
بس گرد حوض گشتی تا باز جا فتادی
اندیشه صبوری در وصل باشد آسان
امروز صابری کن کاندر بلا فتادی
زینسان دل پریشان هرگز مباد کس را
تو از میان دلها خود چون به ما فتادی
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
پیداست خود که نیست ترا رای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
زیرا که گم شده ست سروپای آشتی
بر تافتی ز مهر و وفا روی دل چنانک
نه روی صلح داری و نه رای آشتی
با ما دلت به کینه چنان مشتغل شده ست
کو نیز خود ندارد پروای آشتی
بردوختی به کینه وری چشم مردمی
نگذاشتی به حیله گری جای آشتی
با اینهمه جفا که تو کردی به جان من
دل می کند هنوز تمنای آشتی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۱
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۸