عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۶
فخرالدین عراقی : مقطعات
شمارهٔ ۲
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ (میبین رخ جان فزای ساقی - در جام جهان نمای باقی)
در جام جهاننمای اول
شد نقش همه جهان مشکل
جام از می عشق برتر آمد
گشت این همه نقشها ممثل
هر ذره ازین نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با این همه، این نقوش و اشکال
بگذار، اگر چه نیست مهمل
کین نقش و نگار نیست الا
نقش دومین چشم احوال
در نقش دوم چو باز بینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
باقی همه نقشها مخیل
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را به شراب خانه انداز
کان جا شود این غرض محصل
زان غمزهٔ نیم مست ساقی
گر بتوانی به وجه اکمل
بستان قدحی و بیخبر شو
از هر چه مفصل است و مجمل
پس هم به دو چشم مست ساقی
می آن نظری به چشم اجمل
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق است که هم می است و هم جام
عشق است می حریف آشام
این جام جهاننمای اول
عکسی بود از صفای آن جام
وین غمزهٔ نیم مست ساقی
نوشد هم ازین می غم انجام
این جام بسر نرفت و زین فیض
گشت آب حیات در جهان عام
زین آب پدید شد حبابی
شد هجدههزار عالمش نام؟
آغاز جهان بین چه چیز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چیز از آنچه گشت پیدا
آن چیز بود به کام و ناکام
آن را که ز می سرشت طینت
بی می نفسی نگیرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولی به ایام
خرم دل آنکه از لب یار
جام می ناب میکند وام
ای بیخبر از شراب مستی
ننهاده ز خویشتن برون گام
در صومعه چند دیگ سودا
پختیم؟ و هنوز کار ما خام
در میکده نیز روزکی چند
بنشین تو ز وقت روز تا شام
مینوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن» و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جای خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامی که طلسم اوست آدم
در همزهٔ او وجود مدرج
در نقطهٔ او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشید
از دیدهٔ هر که نیست محرم
ای طالب اسم اعظم، این نام
خواهی که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در این طلسم محکم
بینی که همه به تو مضاف است
معنی صریح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودی
بینی که تویی خود اسم اعظم
اسمی که حقیقت مسماست
گر دانستی «اصبت فالزم»
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر
میزن در میکده دمادم
چون بگشایند ناگه آن در
بگشای دو چشم شاد و خرم
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود اغیار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سرای عشق فرمود:
پاک است سرای ما ز اغیار
یعنی که به جز حقیقت او
در دار وجود نیست دیار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غیر نه عین بد، نه آثار
لیکن چو به غیر کرد اشارت
اغیار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستی وحدتش به یکبار
دیدند عیان که اوست موجود
ویشان همگی محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نیستی ، دگر بار
این بود شهادت «اولوالعلم»
وین بود فرشه را هم اقرار
این بود همه بدایت خلق
وین بود همه نهایت کار
این کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پدیدار
چون ظاهر شد که جز یکی نیست
چه فایده از ظهور بسیار؟
گر در نظر تو کثرت آید
وحدت بود آن، ولی به اطوار
چون سر کثیر جمله دیدی
کثرت همه نقش وحدت نگار
فیالجمله، ز غیر دیده بر دوز
این است طریق اهل انوار
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از سر کوی خود سفر کرد
بر مرتبهها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پی سپر کرد
میجست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سرای در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
فیالجمله، به چشم بند اغیار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر کرد
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود
کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشیدم
آنگاه که او کنار بگشود
دادیم همه بوسه بر لب خویش
آن دم که لبم لبانش میسود
بودم یکی، دو مینمودیم
نابود شد آن نمود در بود
چون سایه به آفتاب پیوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم
پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان
خورشید به گل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت
نبود به شعاع شمع خشنود
این حالت اگرت عجب نماید
بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی
آهنگ شرابخانه کن زود
میباش خراب در خرابات
ور بتوانی به چشم مقصود
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاری است مرا، ورای پرده
انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
میبین رخ من به جای پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آید
میدان که منم ورای پرده
عالم همه پردهٔ مصور
اشیا همه نقشهای پرده
در پرده چو من سخن سرایم
چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد
این است خود اقتضای پرده
نی نی،که میان ما جدایی
هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی
ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست
بیرون ز در است جای پرده
من مردم دیدهٔ جهانم
دیده نبود سزای پرده
گر غیر من است پرده، خود نیست
ورنه منم انتهای پرده
تو هم به سزای پرده برخیز
وز دیدهٔ خود گشای پرده
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال
گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی
کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او به یک دم
کان جا نرسد کسی به صد سال
در اوج فضای عشق روزی
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابی اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضهٔ او چنان نماید
کاندر رخ خوب نقطهٔ خال
خالی است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
این حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال میگرد
خاک در او به دیده میمال
تا کشف شود تو را حقیقت
از آینهٔ عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصیل
این راز که گفته شد به اجمال
دیدی چو یقین که میتوان دید
پس بر در دل نشین چو ابدال
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
شد نقش همه جهان مشکل
جام از می عشق برتر آمد
گشت این همه نقشها ممثل
هر ذره ازین نقوش و اشکال
بنمود همه جهان مفصل
یک جرعه و صدهزار ساغر
یک قطره و صد هزاز منهل
بگذر تو ازین قیود مشکل
تا مشکل تو همه شود حل
با این همه، این نقوش و اشکال
بگذار، اگر چه نیست مهمل
کین نقش و نگار نیست الا
نقش دومین چشم احوال
در نقش دوم چو باز بینی
رخسارهٔ نقشبند اول
معلوم کنی که اوست موجود
باقی همه نقشها مخیل
خواهی که به نور این حقیقت
چشم دل تو شود مکحل
اخلاق و نقوش خود بدل کن
چون گشت صفات تو مبدل
خود را به شراب خانه انداز
کان جا شود این غرض محصل
زان غمزهٔ نیم مست ساقی
گر بتوانی به وجه اکمل
بستان قدحی و بیخبر شو
از هر چه مفصل است و مجمل
پس هم به دو چشم مست ساقی
می آن نظری به چشم اجمل
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق است که هم می است و هم جام
عشق است می حریف آشام
این جام جهاننمای اول
عکسی بود از صفای آن جام
وین غمزهٔ نیم مست ساقی
نوشد هم ازین می غم انجام
این جام بسر نرفت و زین فیض
گشت آب حیات در جهان عام
زین آب پدید شد حبابی
شد هجدههزار عالمش نام؟
آغاز جهان بین چه چیز است؟
بنگر که چه باشدش سرانجام؟
هر چیز از آنچه گشت پیدا
آن چیز بود به کام و ناکام
آن را که ز می سرشت طینت
بی می نفسی نگیرد آرام
و آن کس که هنوز در خمار است
هم مست شود ولی به ایام
خرم دل آنکه از لب یار
جام می ناب میکند وام
ای بیخبر از شراب مستی
ننهاده ز خویشتن برون گام
در صومعه چند دیگ سودا
پختیم؟ و هنوز کار ما خام
در میکده نیز روزکی چند
بنشین تو ز وقت روز تا شام
مینوش به کام دوست باده
پس هم به دور چشم آن لارام
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود عالم
وز کاف «کن» و کتاب مبرم
از عشق ظهور عشق درخواست
اظهار حروف اسم اعظم
برداشت به جای خامه انگشت
زد در دهن و نوشت در دم
بر کف بنوشت نام و چه نام؟
نامی که طلسم اوست آدم
در همزهٔ او وجود مدرج
در نقطهٔ او حروف مدغم
بنوشت و بخواند و باز پوشید
از دیدهٔ هر که نیست محرم
ای طالب اسم اعظم، این نام
خواهی که تو را شود مسلم؟
مفتاح جهان گشا به دست آر
بگشا در این طلسم محکم
بینی که همه به تو مضاف است
معنی صریح و اسم مبهم
چون بند طلسم وا گشودی
بینی که تویی خود اسم اعظم
اسمی که حقیقت مسماست
گر دانستی «اصبت فالزم»
ورنه، کم نام و ننگ خود گیر
میزن در میکده دمادم
چون بگشایند ناگه آن در
بگشای دو چشم شاد و خرم
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
پیش از عدم و وجود اغیار
وز سلطنت و ظهور اظهار
سلطان سرای عشق فرمود:
پاک است سرای ما ز اغیار
یعنی که به جز حقیقت او
در دار وجود نیست دیار
واجب شود از شهادت و حکم
کز غیر نه عین بد، نه آثار
لیکن چو به غیر کرد اشارت
اغیار ظهور کرد ناچار
چندان که همه گواه گشتند
بر هستی وحدتش به یکبار
دیدند عیان که اوست موجود
ویشان همگی محال و پندار
گشتند همه گواه و رفتند
هم با سر نیستی ، دگر بار
این بود شهادت «اولوالعلم»
وین بود فرشه را هم اقرار
این بود همه بدایت خلق
وین بود همه نهایت کار
این کثرت نفس بهر آن بود
تا وحدت از آن شود پدیدار
چون ظاهر شد که جز یکی نیست
چه فایده از ظهور بسیار؟
گر در نظر تو کثرت آید
وحدت بود آن، ولی به اطوار
چون سر کثیر جمله دیدی
کثرت همه نقش وحدت نگار
فیالجمله، ز غیر دیده بر دوز
این است طریق اهل انوار
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از سر کوی خود سفر کرد
بر مرتبهها همه گذر کرد
صحرای وجود گشت در حال
هر کتم عدم، که پی سپر کرد
میجست نشان صورت خود
چون در دل تنگ ما نظر کرد
وا یافت امانت خود آنجا
آنگه چو نظر به بام و در کرد
خود آن سر کوی بود کاول
زانجا به همه جهان سفر کرد
جان را به امانت خود آنجا
واداشت، لباس خود بدر کرد
در جان پوشید و باز خود را
آن بار لباس مختصر کرد
وآنگاه چو آفتاب تابان
سر از سر هر سرای در کرد
اول که به خود نمود خود را
انسان شد و نام خود بشر کرد
فیالجمله، به چشم بند اغیار
ظاهر شد و نام خود دگر کرد
تغییر صور کجا تواند
در نعت کمال او اثر کرد؟
تقلیب و ظهور او در احوال
اظهار کمال بیشتر کرد
ای دیده، تو نیز دیده بگشای
ما را چو ز خویشتن خبر کرد
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
عشق از پس پرده روی بنمود
کردم چو نگاه، روی من بود
پیش رخ خویش سجده کردم
آن لحظه که او جمال بنمود
خود را به کنار در کشیدم
آنگاه که او کنار بگشود
دادیم همه بوسه بر لب خویش
آن دم که لبم لبانش میسود
بودم یکی، دو مینمودیم
نابود شد آن نمود در بود
چون سایه به آفتاب پیوست
از ظلمت بود خود برآسود
چون سوخته شد تمام هیزم
پیدا نشود از آن سپس دود
گویند که عشق را بپوشان
خورشید به گل نشاید اندود
آن کس که زیان خویش خواهد
پند من و تو نداردش سود
پروانه که ذوق سوختن یافت
نبود به شعاع شمع خشنود
این حالت اگرت عجب نماید
بشنو ز من، ار توانی اشنود
برخیز، اگر حریف مایی
آهنگ شرابخانه کن زود
میباش خراب در خرابات
ور بتوانی به چشم مقصود
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
یاری است مرا، ورای پرده
انوار رخش سوای پرده
برداشت ز رخ نقاب و گفتا:
میبین رخ من به جای پرده
هرچ از دو جهان تو را خوش آید
میدان که منم ورای پرده
عالم همه پردهٔ مصور
اشیا همه نقشهای پرده
در پرده چو من سخن سرایم
چون خوش نبود نوای پرده؟
این پرده مرا ز تو جدا کرد
این است خود اقتضای پرده
نی نی،که میان ما جدایی
هرگز نکند غطای پرده
تو تار ردای کبریایی
ما را نبود ردای پرده
جای تو همیشه در دل ماست
بیرون ز در است جای پرده
من مردم دیدهٔ جهانم
دیده نبود سزای پرده
گر غیر من است پرده، خود نیست
ورنه منم انتهای پرده
تو هم به سزای پرده برخیز
وز دیدهٔ خود گشای پرده
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
آن مرغک نازنین پر و بال
گشتی همه گرد کوه اقبال
بودی شب و روز در تکاپوی
کردی همه ساله کشف احوال
جایی برسید او به یک دم
کان جا نرسد کسی به صد سال
در اوج فضای عشق روزی
پرواز گرفت و من به دنبال
ناگاه عقابی اندر آمد
آورد شکسته را به چنگال
او را چه محل؟ که هر دو عالم
چون باز کند ز هم پر و بال
در قبضهٔ او چنان نماید
کاندر رخ خوب نقطهٔ خال
خالی است جهان شکار وحدت
کثرت عدم محال در حال
این حال تو را چو گشت روشن
بگذر ز حدیث پار و امسال
گرد سر کوی حال میگرد
خاک در او به دیده میمال
تا کشف شود تو را حقیقت
از آینهٔ عدوم اعمال
ظاهر گردد تو را به تقصیل
این راز که گفته شد به اجمال
دیدی چو یقین که میتوان دید
پس بر در دل نشین چو ابدال
میبین رخ جان فزای ساقی
در جام جهان نمای باقی
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
در نصیحت
تا کی، ای مست خواب غفلت و جهل
گوش سوی مقلد نااهل؟
تا به مقصد درین طریق تو را
کی رساند دلیل نابینا؟
سازده، یار گیر دانش و عقل
رخت بر بند ازین سراچهٔ نقل
نفسی از همه تبرا کن
ساعتی چشم خویشتن وا کن
لحظهای درگذر ازین پس و پیش
لمحهای در نگر به عالم خویش
چند مانی تو این چنین خفته؟
همره از راه منزلی رفته؟
به طلب در جهان چه میپویی؟
چو تو گم گشتهای، چه میجویی؟
دیده بگشای، ای که در خوابی
خویشتن را طلب، مگر یابی
چند ازین اشتغال بیحاصل؟
دیگران را و خود ز خود غافل؟
تا تو در خویشتن نظر نکنی
وانگه از خویشتن گذر نکنی
نرسانی نظر به عین کمال
نشناسی فراق را ز وصال
ایزد آخر نیافریدت تن
همه از بهر خوردن و خفتن
اندرین صورت ضعیف اساس
جان معنی است، سعی کن، بشناس
تا کی، ای همچو گاو سر در پیش
طعمهای گرگ نفس را چون میش؟
تن تو خاک تیره را شد فرش
دل و جان تو تاج و قبهٔ عرش
صورتی را، که جان معنی هست
منجنیق اجل اگر بشکست
مغز او را ز پوست به بیند
باز گشتن به دوست به بیند
ای که غافل ز حال خود شدهای
چون بدانجا روی که آمدهای
از تو آخر بپرسد ایزد پاک
گوید: ای جرم کردهٔ ناپاک
کرده بودی به مردمی دعوی
حاصلت کو ز صورت و معنی؟
روزی اندر سراچهٔ شاهی
کار ناکرده مزد میخواهی؟
هر که دل در امور سفلی بست
به بلاهای جاودان پیوست
هر دلی کو هوای دنیا خواست
در تن افزود، لیک از جان کاست
هر که در ملک جان امین نبود
خازن نقد ماء و طین نبود
گوهری پیش مفلسی ننهند
این بلندی به هر کسی ندهند
عاشقان راست این مقام، آری
عاشقان را سزد چنین کاری
گوش سوی مقلد نااهل؟
تا به مقصد درین طریق تو را
کی رساند دلیل نابینا؟
سازده، یار گیر دانش و عقل
رخت بر بند ازین سراچهٔ نقل
نفسی از همه تبرا کن
ساعتی چشم خویشتن وا کن
لحظهای درگذر ازین پس و پیش
لمحهای در نگر به عالم خویش
چند مانی تو این چنین خفته؟
همره از راه منزلی رفته؟
به طلب در جهان چه میپویی؟
چو تو گم گشتهای، چه میجویی؟
دیده بگشای، ای که در خوابی
خویشتن را طلب، مگر یابی
چند ازین اشتغال بیحاصل؟
دیگران را و خود ز خود غافل؟
تا تو در خویشتن نظر نکنی
وانگه از خویشتن گذر نکنی
نرسانی نظر به عین کمال
نشناسی فراق را ز وصال
ایزد آخر نیافریدت تن
همه از بهر خوردن و خفتن
اندرین صورت ضعیف اساس
جان معنی است، سعی کن، بشناس
تا کی، ای همچو گاو سر در پیش
طعمهای گرگ نفس را چون میش؟
تن تو خاک تیره را شد فرش
دل و جان تو تاج و قبهٔ عرش
صورتی را، که جان معنی هست
منجنیق اجل اگر بشکست
مغز او را ز پوست به بیند
باز گشتن به دوست به بیند
ای که غافل ز حال خود شدهای
چون بدانجا روی که آمدهای
از تو آخر بپرسد ایزد پاک
گوید: ای جرم کردهٔ ناپاک
کرده بودی به مردمی دعوی
حاصلت کو ز صورت و معنی؟
روزی اندر سراچهٔ شاهی
کار ناکرده مزد میخواهی؟
هر که دل در امور سفلی بست
به بلاهای جاودان پیوست
هر دلی کو هوای دنیا خواست
در تن افزود، لیک از جان کاست
هر که در ملک جان امین نبود
خازن نقد ماء و طین نبود
گوهری پیش مفلسی ننهند
این بلندی به هر کسی ندهند
عاشقان راست این مقام، آری
عاشقان را سزد چنین کاری
فخرالدین عراقی : فصل اول
مثنوی
دل ما، چون چراغ عشق افروخت
خرمن خویشتن به عشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است
چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد
عشق معنی صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است
تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی
چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بیخود آشامد
هر که زین باده جرعهای بخورد
به تن و جان خویش کی نگرد؟
اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد
هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی
جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی
میروی در سرای خستهدلان
این کرم بین تو با شکستهدلان
منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
خرمن خویشتن به عشق بسوخت
انجم افروز اندرون عشق است
علت حکم کاف و نون عشق است
چون ز قوت سوی کمال آمد
کرسی تخت لایزال آمد
عشق معنی صراط عشاق است
عشق صورت رباط عشاق است
تا ازین راه بر کران نشوی
در خور خیل صادقان نشوی
چون تویی صورت و تویی معنی
مکن از عشق خویشتن دعوی
خویشتن را مبین، چو عشق آمد
شربت عشق بیخود آشامد
هر که زین باده جرعهای بخورد
به تن و جان خویش کی نگرد؟
اندرونی که درد او دارد
هرگز او را زیاد نگذارد
هر محبت، که در دلی پیداست
بی شک آن انقطاع غیر خداست
ابجد عشق، هر که خواهند نخست
ز آنچه آموخت لوح ذهن بشست
چون دلت تخته را فرو شوید
با تو این راز خود دلت گوید
ای دل، ای دل، خمیر مایه تویی
طفل را هست شیر و دایه تویی
جای عشقی و جای معشوقی
همگی از برای معشوقی
میروی در سرای خستهدلان
این کرم بین تو با شکستهدلان
منزلش دل شد و هوایش عشق
دوستش دل شد، آشنایش عشق
فخرالدین عراقی : فصل اول
مثنوی
آفت عاشقی نه از سر ماست
این بلا خود ز انبیا برخاست
داشت بر یوسف و زلیخا دست
در جهان خود ز دست عشق که رست؟
تا دلم را هوای باطل بود
جانم از ذوق عشق عاطل شد
چون ز سیمرغ دید شهپر عشق
همچو داود میزند در عشق
با دلش مهر خود بیامیزد
پس به مویی دلش بیاویزد
عشق چون دستبرد بنماید
انبیا را ز کیش برباید
اندرین کوی از آرزوی غزال
خوکبانی همی کنند ابدال
عاشق ار راز خود بپوشاند
وز ورع شهوتش فروماند
به حقیقت مرید عشق بود
چون بمیرد شهید عشق بود
بعد ازین دست ما و دامن عشق
ما شده خوشه چین خرمن عشق
این بلا خود ز انبیا برخاست
داشت بر یوسف و زلیخا دست
در جهان خود ز دست عشق که رست؟
تا دلم را هوای باطل بود
جانم از ذوق عشق عاطل شد
چون ز سیمرغ دید شهپر عشق
همچو داود میزند در عشق
با دلش مهر خود بیامیزد
پس به مویی دلش بیاویزد
عشق چون دستبرد بنماید
انبیا را ز کیش برباید
اندرین کوی از آرزوی غزال
خوکبانی همی کنند ابدال
عاشق ار راز خود بپوشاند
وز ورع شهوتش فروماند
به حقیقت مرید عشق بود
چون بمیرد شهید عشق بود
بعد ازین دست ما و دامن عشق
ما شده خوشه چین خرمن عشق
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
مثنوی
آنکه ایشان برو نظر کردند
اولش عاشقی خبر کردند
عشق در هر دلی که جای گرفت
دست برد اندرون و پای گرفت
عشق در هر دلی که سر بر زد
خیمه از عقل و علم برتر زد
هر دلی کو به عشق بینا شد
منزلش زیر بود و بالا شد
هر دلی را که عشق روی نمود
هر زمانی ارادتش افزود
هر ارادت که عشق را شاید
از رضا و موافقت زاید
هر ارادت که از محبت شد
یا ز انعام یا ز رایت شد
اولش عام و آخرش خاص است
محض لطف است و عین اخلاص است
در کلام خدای میخوانی
که: «علیک محبت منی»
چون محبت رسد به عین کمال
در دل و جان و الهان جمال
عشق نامش نهند اولوالاشواق
چون رسد آن به حد استغراق
اندرین بحر اگر غریق شوی
تو خود استاد این طریق شوی
گر شنیدی و شد تو را معلوم
رو بخوان تا نکو شود مفهوم
اولش عاشقی خبر کردند
عشق در هر دلی که جای گرفت
دست برد اندرون و پای گرفت
عشق در هر دلی که سر بر زد
خیمه از عقل و علم برتر زد
هر دلی کو به عشق بینا شد
منزلش زیر بود و بالا شد
هر دلی را که عشق روی نمود
هر زمانی ارادتش افزود
هر ارادت که عشق را شاید
از رضا و موافقت زاید
هر ارادت که از محبت شد
یا ز انعام یا ز رایت شد
اولش عام و آخرش خاص است
محض لطف است و عین اخلاص است
در کلام خدای میخوانی
که: «علیک محبت منی»
چون محبت رسد به عین کمال
در دل و جان و الهان جمال
عشق نامش نهند اولوالاشواق
چون رسد آن به حد استغراق
اندرین بحر اگر غریق شوی
تو خود استاد این طریق شوی
گر شنیدی و شد تو را معلوم
رو بخوان تا نکو شود مفهوم
فخرالدین عراقی : فصل پنجم
مثنوی
هر که را نیست عیش خوش بیدوست
این مناجات میکند: کاری دوست
جان ما گوهری است بیش بها
کالبدهای ما چو مزبلها
اندرین مزبله چه میپاییم؟
روی بنمای، تا برون آییم
گرچه از تو به بوی خرسندیم
هم به دیدارت آرزومندیم
عاشقا، راز عاشقان بشنو
هم ز بیدل حدیث جان بشنو
گوش کن سر این فسانه ز من
گلخنی جان توست و گلخن تن
گرچه در جان توست کان علوم
در تنت هست گلخنی ز ظلوم
آنکه در جان تو را اصول نهاد
لقب جسم تو جهول نهاد
تا تو از خویشتن برون نایی
دیدهٔ دل به دوست نگشایی
چون برون آمدی، فدا کن جان
تا ببینی مگر رخ جانان
این مناجات میکند: کاری دوست
جان ما گوهری است بیش بها
کالبدهای ما چو مزبلها
اندرین مزبله چه میپاییم؟
روی بنمای، تا برون آییم
گرچه از تو به بوی خرسندیم
هم به دیدارت آرزومندیم
عاشقا، راز عاشقان بشنو
هم ز بیدل حدیث جان بشنو
گوش کن سر این فسانه ز من
گلخنی جان توست و گلخن تن
گرچه در جان توست کان علوم
در تنت هست گلخنی ز ظلوم
آنکه در جان تو را اصول نهاد
لقب جسم تو جهول نهاد
تا تو از خویشتن برون نایی
دیدهٔ دل به دوست نگشایی
چون برون آمدی، فدا کن جان
تا ببینی مگر رخ جانان
فخرالدین عراقی : فصل دهم
سر آغاز
عاشقان در کمین معشوقند
ساکنان زمین معشوقند
عاشقان را ز دوست نگزیرد
بلبل اندر هوای گل میرد
اندرین ره، اگر مقامی هست
هس ماوای عاشقان الست
چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق در نور او ملازم بود
جان، چو مامور شد به امر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد
گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم به غیر ازین کاری
هست جانم چنان به عشق غریق
که ندارد گذر به هیچ طریق
ساکنان زمین معشوقند
عاشقان را ز دوست نگزیرد
بلبل اندر هوای گل میرد
اندرین ره، اگر مقامی هست
هس ماوای عاشقان الست
چون که حسن آمد از عدم به وجود
عشق در نور او ملازم بود
جان، چو مامور شد به امر احد
منتظر یافت عشق بر سر حد
گر تو از عشق فارغی، باری
من ندارم به غیر ازین کاری
هست جانم چنان به عشق غریق
که ندارد گذر به هیچ طریق
فخرالدین عراقی : فصل دهم
حکایت
شیخ السلام امام غزالی
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیهدار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیهدار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست میخواهد
جوهرش را عرض نمیکاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیدهام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
آن صفا بخش حالی و قالی
واله حسن خوبرویان بود
در ره عشق دوست جویان بود
بود چشم صفای آن صادق
برنگاری، به جان، چنان عاشق
که همی شد سوار اندر ری
وز مریدان فزون ز صد در پی
دلبری دید همچو بدر تمام
که برون آمد از یکی حمام
کرده از لطف و صنع ربانی
تاب حسنش جهان نورانی
شیخ را چون نظر برو افتاد
صورت دوست دید، باز استاد
از دل و جان درو همی نگرید
هر نظر او به روی دیگر دید
شده مردم به شیخ در، نگران
شیخ در روی آن پری حیران
صوفیان جمله منفعل گشتند
همه بگذاشتند و بگذشتند
لیک پیری، که بود غاشیهدار
شیخ را گفت: بگذر و بگذار
تبع صورت از تو لایق نیست
شرمت ازین همه خلایق نیست؟
شیخ گفتش: مگوی هیچ سخن
«ریة الحسن راحة الاعین»
گر نیفتادمی به صورت زار
بودیم جیرئیل غاشیهدار
عاشقانی که مست و مدهوشند
باده از جام عشق مینوشند
ز اندرون غافل است بیرون بین
روی لیلی به چشم مجنون بین
حسن صورت چو آلت است تو را
پس به کاری حوالت است تو را
مغز خود ز اندرون پوست ببین
زان شعاعی ز نور دوست ببین
گر تو بی مغز نام دوست بری
باشی از عشق روی دوست بری
هر که از دوست دوست میخواهد
جوهرش را عرض نمیکاهد
اگرت هست قوت مردان
اینک اسب و سلاح و این میدان
هست آرام جان من مهرش
هست سود و زیان من مهرش
دلم از حسن او لقا خواهد
دیدهام دید، دل چرا خواهد؟
پای دل را به دام او بستم
وز می اشتیاق او مستم
فارغ است او ز ما و ما جویان
ز اشتیاق رخش غزل گویان:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۵
اگر به بندگی ارشاد میکنیم تو را
اشارهای است که آزاد میکنیم تو را
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم تو را
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم تو را
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم تو را
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم تو را
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم تو را
مساز رو ترش از گوشمال ما، صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم تو را
اشارهای است که آزاد میکنیم تو را
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم تو را
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم تو را
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم تو را
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم تو را
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم تو را
مساز رو ترش از گوشمال ما، صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم تو را
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
عمری است حلقهٔ در میخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
در حلقهٔ تصرف پیمانهایم ما
از نورسیدگان خرابات نیستیم
چون خشت، پا شکستهٔ میخانهایم ما
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی
از تشنگان گریهٔ مستانهایم ما
در مشورت اگر چه گشاد جهان ز ماست
سرگشتهتر ز سبحهٔ صد دانهایم ما
گر از ستاره سوختگان عمارتیم
چون جغد، خال گوشهٔ ویرانهایم ما
از ما زبان خامهٔ تکلیف کوته است
این شکر چون کنیم که دیوانهایم ما؟
چون خواب اگر چه رخت اقامت فکندهایم
تا چشم میزنی به هم، افسانهایم ما
مهر بتان در آب و گل ما سرشتهاند
صائب خمیرمایهٔ بتخانهایم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
دایم ز خود سفر چو شرر میکنیم ما
نقد حیات صرف سفر میکنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار میکنند
در هر پیاله عید دگر میکنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست بردهایم
آبی که میخوریم گهر میکنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار میخوریم
گر جامه از غبار به بر میکنیم ما
وا میکنیم غنچهٔ دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر میکنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه اختیار سفر میکنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمیخوریم
روزی خود ز خون جگر میکنیم ما
نقد حیات صرف سفر میکنیم ما
سالی دو عید مردم هشیار میکنند
در هر پیاله عید دگر میکنیم ما
در پاکی گهر ز صدف دست بردهایم
آبی که میخوریم گهر میکنیم ما
چون گردباد، نیش دو صد خار میخوریم
گر جامه از غبار به بر میکنیم ما
وا میکنیم غنچهٔ دل را به زور آه
خون در دل نسیم سحر میکنیم ما
از رخنهٔ دل است، رهی گر به دوست هست
زین راه اختیار سفر میکنیم ما
صائب فریب نعمت الوان نمیخوریم
روزی خود ز خون جگر میکنیم ما
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
حضور دل نبود با عبادتی که مراست
تمام سجدهٔ سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینهام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست
ز آشنایی مردم کدورتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه میجوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیدهام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
تمام سجدهٔ سهوست طاعتی که مراست
نفس چگونه برآید ز سینهام بی آه؟
ز عمر رفته به غفلت ندامتی که مراست
ز داغ گمشده فرزند جانگدازترست
ز فوت وقت به دل داغ حسرتی که مراست
اگر به قدر سفر فکر توشه باید کرد
نفس چگونه کند راست، فرصتی که مراست؟
ز گرد لشکر بیگانه مملکت را نیست
ز آشنایی مردم کدورتی که مراست
چو کوتهی نبود در رسایی قسمت
چرا دراز شود دست حاجتی که مراست؟
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
ز میزبانی مردم خجالتی که مراست
به هم، چو شیر و شکر، سنگ و شیشه میجوشد
اگر برون دهم از دل محبتی که مراست
چو غنچه سر به گریبان کشیدهام صائب
نسیم راه نیابد به خلوتی که مراست
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
با کمال احتیاج، از خلق استغنا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
با دهان خشک مردن بر لب دریا خوش است
نیست پروا تلخ کامان را ز تلخی های عشق
آب دریا در مذاق ماهی دریا خوش است
هر چه رفت از عمر، یاد آن به نیکی میکنند
چهرهٔ امروز در آیینهٔ فردا خوش است
برق را در خرمن مردم تماشا کرده است
آن که پندارد که حال مردم دنیا خوش است
فکر شنبه تلخ دارد جمعهٔ اطفال را
عشرت امروز بیاندیشهٔ فردا خوش است
هیچ کاری بی تامل گرچه صائب خوب نیست
بی تامل آستین افشاندن از دنیا خوش است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
مرگ سبکروان طلب، آرمیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژدهٔ امید میدهد
از روی ناز نامهٔ عاشق دریدن است
چون شیر مادرست مهیا اگرچه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
چون نبض، زندگانی ما در تپیدن است
در شاهراه عشق ز افتادگی مترس
کز پا فتادن تو به منزل رسیدن است
از قاصدان شنیدن پیغام دوستان
گل را به دست دیگری از باغ چیدن است
نومیدیی که مژدهٔ امید میدهد
از روی ناز نامهٔ عاشق دریدن است
چون شیر مادرست مهیا اگرچه رزق
این جهد و کوشش تو به جای مکیدن است
صائب ز اهل عقل شنیدن حدیث عشق
اوصاف یوسف از لب اخوان شنیدن است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
باد بهار مرهم دلهای خسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمیکند
از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
گل مومیایی پر و بال شکسته است
شاخ از شکوفه پنبه سرانجام میکند
از بهر داغ لاله که در خون نشسته است
وقت است اگر ز پوست بر آیند غنچهها
شیر شکوفه زهر هوا را شکسته است
زنجیریی است ابر که فریاد میکند
دیوانهای است برق که از بند جسته است
پایی که کوهسار به دامن شکسته بود
از جوش لاله بر سر آتش نشسته است
افسانهٔ نسیم به خوابش نمیکند
از نالهٔ که بوی گل از خواب جسته است؟
صائب بهوش باش که داروی بیهشی
باد بهار در گره غنچه بسته است
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
مبند دل به حیاتی که جاودانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست
که زندگانی ده روزه زندگانی نیست
به چشم هر که سیه شد جهان ز رنج خمار
شراب تلخ کم از آب زندگانی نیست
ز شرم موی سفیدست هوشیاری من
وگرنه نشاهٔ مستی کم از جوانی نیست
جدا بود شکر و شیر، همچو روغن و آب
درین زمانه که آثار مهربانی نیست
ز صبح صادق پیری چه فیض خواهم برد؟
مرا که بهره به جز غفلت از جوانی نیست
برون میار سر از زیر بال خود صائب
که تنگنای فلک جای پرفشانی نیست