عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
مبداء خلقت بامر کن فکان من بوده ام
منتهای مقصد از خلق جهان من بوده ام
پیش ازآن کاسرار غیب آید بصحرای شهود
برزخ غیب و شهادت در میان من بوده ام
گر چه در صورت نمودار دو عالم گشته ام
چون بمعنی بنگری هر دو جهان من بوده ام
هست روشن در حقیقت دیده عالم بما
دایمانور زمین و آسمان من بوده ام
تا نه پنداری که پیدادر جهانم این زمان
پیشتر از خلقت کون و مکان من بوده ام
آنزمان کز عالم و آدم نشان پیدا نبود
از مقام بی نشانی بانشان من بوده ام
ظاهر و باطن بمعنی جلوه گاه ماشمار
زانکه گر دانی عیان و هم نهان من بوده ام
کی فرود آید همای همت ما در مکان
چون که شهباز فضای لامکان من بوده ام
گفت و گوی ماست هر جا هست اندر هر زبان
چون اسیری در دو عالم داستان من بوده ام
منتهای مقصد از خلق جهان من بوده ام
پیش ازآن کاسرار غیب آید بصحرای شهود
برزخ غیب و شهادت در میان من بوده ام
گر چه در صورت نمودار دو عالم گشته ام
چون بمعنی بنگری هر دو جهان من بوده ام
هست روشن در حقیقت دیده عالم بما
دایمانور زمین و آسمان من بوده ام
تا نه پنداری که پیدادر جهانم این زمان
پیشتر از خلقت کون و مکان من بوده ام
آنزمان کز عالم و آدم نشان پیدا نبود
از مقام بی نشانی بانشان من بوده ام
ظاهر و باطن بمعنی جلوه گاه ماشمار
زانکه گر دانی عیان و هم نهان من بوده ام
کی فرود آید همای همت ما در مکان
چون که شهباز فضای لامکان من بوده ام
گفت و گوی ماست هر جا هست اندر هر زبان
چون اسیری در دو عالم داستان من بوده ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
من ذات بحت مطلقم، هم وصف و هم اسماستم
هم نقش موج و قطره ام، هم جوی و هم دریاستم
اول منم، آخر منم، باطن منم، ظاهر منم
غایب منم، حاضرمنم، یکتای بی همتاستم
وحدت منم، کثرت منم، معنی منم، صورت منم
هم نور و هم ظلمت منم، پنهان و هم پیداستم
ساکن منم، سایر منم، بی بال و پرطایر منم
در دورها دایر منم، چون قطب پابرجاستم
علوی منم، سفلی منم، دنیی منم، عقبی منم
حجت منم، دعوی منم، عین همه اشیاستم
عالم منم، آدم منم، هم شادی و هم غم منم
هم درد و هم مرهم منم، هم لا و هم الاستم
جنی منم، انسی منم، هم عرش و هم کرسی منم
هم عالم قدسی منم، نور جهان آراستم
عالم منم، عامل منم، عارف منم، واصل منم
مرشد منم، کامل منم، هم مونس دلهاستم
هم شک و هم ایقان منم، هم منع و هم احسان منم
هم کفر و هم ایمان منم، هم مؤمن و ترساستم
بی جا و در هر جا منم، در هر دلی دانا منم
در دیده ها بینا منم، در هرزبان گویاستم
هم زاهدم بی شور و شر، هم عاشقم بی پاو سر
هم از اسیری بیخبر، هم رند ناپرواستم
هم نقش موج و قطره ام، هم جوی و هم دریاستم
اول منم، آخر منم، باطن منم، ظاهر منم
غایب منم، حاضرمنم، یکتای بی همتاستم
وحدت منم، کثرت منم، معنی منم، صورت منم
هم نور و هم ظلمت منم، پنهان و هم پیداستم
ساکن منم، سایر منم، بی بال و پرطایر منم
در دورها دایر منم، چون قطب پابرجاستم
علوی منم، سفلی منم، دنیی منم، عقبی منم
حجت منم، دعوی منم، عین همه اشیاستم
عالم منم، آدم منم، هم شادی و هم غم منم
هم درد و هم مرهم منم، هم لا و هم الاستم
جنی منم، انسی منم، هم عرش و هم کرسی منم
هم عالم قدسی منم، نور جهان آراستم
عالم منم، عامل منم، عارف منم، واصل منم
مرشد منم، کامل منم، هم مونس دلهاستم
هم شک و هم ایقان منم، هم منع و هم احسان منم
هم کفر و هم ایمان منم، هم مؤمن و ترساستم
بی جا و در هر جا منم، در هر دلی دانا منم
در دیده ها بینا منم، در هرزبان گویاستم
هم زاهدم بی شور و شر، هم عاشقم بی پاو سر
هم از اسیری بیخبر، هم رند ناپرواستم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
چونکه بخود نظرکنم، من نه ز جانم و تنم
مطلق و بی تعینم، من نه منم، نه من منم
نورم ونار و ظلمتم وحدت صرف و کثرتم
بحر محیط رحمتم، من نه منم، نه من منم
طایر لامکان منم، از همه بی نشان منم
فاش منم، نهان منم، من نه منم، نه من منم
برزخ کفر و دین منم، برتر ازآن واین منم
شک چه بود یقین منم، من نه منم، نه من منم
نام منم، نشان منم، دور منم، زمان منم
جان همه جهان منم، من نه منم، نه من منم
بحر شدم، نه قطره ام، مهر شدم، نه ذره ام
دانه و کشت و بهره ام، من نه منم، نه من منم
وارث علم حیدرم، ساقی حوض کوثرم
گنج نهان و ظاهرم، من نه منم، نه من منم
دیده دل معاینه دیده که شخص و آینه
جمله منم، هر آینه من نه منم، نه من منم
پیش تو گر اسیریم، دان که ز خویش فانیم
من چو بدوست باقیم، من نه منم، نه من منم
مطلق و بی تعینم، من نه منم، نه من منم
نورم ونار و ظلمتم وحدت صرف و کثرتم
بحر محیط رحمتم، من نه منم، نه من منم
طایر لامکان منم، از همه بی نشان منم
فاش منم، نهان منم، من نه منم، نه من منم
برزخ کفر و دین منم، برتر ازآن واین منم
شک چه بود یقین منم، من نه منم، نه من منم
نام منم، نشان منم، دور منم، زمان منم
جان همه جهان منم، من نه منم، نه من منم
بحر شدم، نه قطره ام، مهر شدم، نه ذره ام
دانه و کشت و بهره ام، من نه منم، نه من منم
وارث علم حیدرم، ساقی حوض کوثرم
گنج نهان و ظاهرم، من نه منم، نه من منم
دیده دل معاینه دیده که شخص و آینه
جمله منم، هر آینه من نه منم، نه من منم
پیش تو گر اسیریم، دان که ز خویش فانیم
من چو بدوست باقیم، من نه منم، نه من منم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
پیداست حسن دوست ز ذرات کن فکان
از بس که ظاهرست نماید چنین نهان
آن یار بی نشان چو بخود کرد جلوه
در عرصه ظهور نمود این همه نشان
معشوق هر زمان چو بحسن دگر نمود
هر عاشقی نشان دگر میدهد نشان
حقا که نیست در دو جهان غیریار کس
عین العیان بجو که عیانست در عیان
یار است هرچه هست و جهان جز نمود نیست
بود و نمود هر چه بود اوست، کو جهان؟
خورشید روی دوست ز هر ذره رو نمود
مرآت حسن اوست اگر کون و گر مکان
در عاشقی چو کرد اسیری ز سرقدم
در کاینات عشق از آن گشت داستان
از بس که ظاهرست نماید چنین نهان
آن یار بی نشان چو بخود کرد جلوه
در عرصه ظهور نمود این همه نشان
معشوق هر زمان چو بحسن دگر نمود
هر عاشقی نشان دگر میدهد نشان
حقا که نیست در دو جهان غیریار کس
عین العیان بجو که عیانست در عیان
یار است هرچه هست و جهان جز نمود نیست
بود و نمود هر چه بود اوست، کو جهان؟
خورشید روی دوست ز هر ذره رو نمود
مرآت حسن اوست اگر کون و گر مکان
در عاشقی چو کرد اسیری ز سرقدم
در کاینات عشق از آن گشت داستان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
آن یار رو ز ما بچه رو می کند نهان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
چون روی خوبش از همه رو دیده ام عیان
جان مگو نهان بجهان شد جمال او
زیرا که روی دوست عیانست از جهان
وحدت بنقش و صورت کثرت ظهور یافت
یک ذات بیش نیست چه پیدا و چه نهان
پیدا بنقش جمله عالم نمود یار
از غیر او نه نام توان یافت نه نشان
نقش دویی نمود ولی جز یکی نبود
این اختلاف صورت و معنی جسم و جان
حسنش بشکل هر دو جهان چون که جلوه کرد
عالم نمود ورنه چه کون و کجا مکان
جایی رسید جان اسیری براه عشق
کانجا نه نام کشف و عیان بود و نه نشان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مرآت روی دوست نظرکن جهان ببین
درآینه جهان نگر او را عیان ببین
خورشید حسن اوز همه ذره رونمود
تابان رخش زمشرق کون و مکان ببین
آن یار بی نشان که نهان بود از همه
آمد عیان بصورت نام و نشان ببین
کوری آن کسان که شدند منکر لقا
دیدار دوست ازهمه فاش و عیان ببین
با عقل کم نشین که بود جای ترس و بیم
همراه عشق شو همه امن و امان ببین
گر عاشقی وصال طلب کن نه حور عین
بگذر ز فکر جنت و روی جنان ببین
بگذر اسیریا بره عشق از دلیل
معشوق را برون ز یقین و گمان ببین
درآینه جهان نگر او را عیان ببین
خورشید حسن اوز همه ذره رونمود
تابان رخش زمشرق کون و مکان ببین
آن یار بی نشان که نهان بود از همه
آمد عیان بصورت نام و نشان ببین
کوری آن کسان که شدند منکر لقا
دیدار دوست ازهمه فاش و عیان ببین
با عقل کم نشین که بود جای ترس و بیم
همراه عشق شو همه امن و امان ببین
گر عاشقی وصال طلب کن نه حور عین
بگذر ز فکر جنت و روی جنان ببین
بگذر اسیریا بره عشق از دلیل
معشوق را برون ز یقین و گمان ببین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تا بما دیدی جمال خویشتن
واقفی کلی ز حال خویشتن
عشق در آئینه روی خویش دید
گشت مفتون برجمال خوریشتن
عشق در هرجا ظهوری میکند
بهر اظهار کمال خویشتن
بود عمری مبتلای هجر خویش
تا میسر شد وصال خویشتن
حسن تو بی ما نیارامد دمی
کس چرا خواهد وبال خویش
جست بال و پر زما شهباز عشق
خود پرید آخر ببال خویشتن
کرد نقاش ازل نقش ترا
ای اسیری برمثال خویشتن
واقفی کلی ز حال خویشتن
عشق در آئینه روی خویش دید
گشت مفتون برجمال خوریشتن
عشق در هرجا ظهوری میکند
بهر اظهار کمال خویشتن
بود عمری مبتلای هجر خویش
تا میسر شد وصال خویشتن
حسن تو بی ما نیارامد دمی
کس چرا خواهد وبال خویش
جست بال و پر زما شهباز عشق
خود پرید آخر ببال خویشتن
کرد نقاش ازل نقش ترا
ای اسیری برمثال خویشتن
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۶
ای ز درک کنه تو عاجز عقول عاقلان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اعقل عالم بوصف گفته لااحصی ازآن
عارفان را نیست بهره غیر حیرت زانکه هست
درکمال کبریای تو یقین ما گمان
کی برد عقل فضولی ره بکنه معرفت؟
قطره کی دارد خبر از قعر بحر بی کران؟
اعرف دوران حدیث ما عرفناک چو گفت
در ره تو لاف عرفان کی سزد از دیگران
در صفات ذات پاک تو زبانها جمله لال
خود نیاید بحر اوصاف تو در ظرف بیان
نیستی درجا و خالی نیست از تو هیچ جا
ذات تو باشدمنزه ازکم و کیف و مکان
گرد پیرامون ذاتت کی رسد انس و ملک
در کمال وصف تو چون حیرت آرد عقل و جان
خیره گردد دیده دل در شعاع مهر ذات
چون نشان یابد کسی از نور بی نام و نشان
چون اسیری شد فنا در پرتو روی تو یافت
از جمال نوربخش تو حیات جاودان
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۰
فی مقامی این کیف، این این
این علم، این حال، این عین
این فرق، این جمع، این بعد
این قرب، این وصل، این بین
ذاتنا عن وصف اطلاق و قید
مطلق ماعندنا زین وشین
لیس آثار لغیری فی الوجود
فی شهودی کل کشف عین زین
کل عین قلت هذا غیرنا
فهو عینی لاتقل للعین غین
قداضائت شمسنا کل الظلام
مایری الخفاش ضعفا نور عین
ان یکن اخفاء سرستة
یا اسیری قل وکشفی فرض عین
این علم، این حال، این عین
این فرق، این جمع، این بعد
این قرب، این وصل، این بین
ذاتنا عن وصف اطلاق و قید
مطلق ماعندنا زین وشین
لیس آثار لغیری فی الوجود
فی شهودی کل کشف عین زین
کل عین قلت هذا غیرنا
فهو عینی لاتقل للعین غین
قداضائت شمسنا کل الظلام
مایری الخفاش ضعفا نور عین
ان یکن اخفاء سرستة
یا اسیری قل وکشفی فرض عین
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
رویت چو آفتابی پیدا بود همیشه
جان در شعاع حسنت شیدا بود همیشه
در کفر زلف پرچین روی ترا عیان دید
آنکس که چشم جانش بینا بود همیشه
روی تو هست پیدا از روی جمله اشیا
لیکن حجاب رویت ازما بود همیشه
دارد وجود واجب در نیستی ظهوری
زان روی ذات پاکش بی جا بود همیشه
اعیان جمله اشیا کاید ز علم یا عین
میدان یقین وسایط اسما بود همیشه
در هر دلی که باشد آثار حق شناسی
مرآت حق نمایش اشیا بود همیشه
گر وارهی اسیری از قید هستی خود
کارت بهر دو عالم زیبا بود همیشه
جان در شعاع حسنت شیدا بود همیشه
در کفر زلف پرچین روی ترا عیان دید
آنکس که چشم جانش بینا بود همیشه
روی تو هست پیدا از روی جمله اشیا
لیکن حجاب رویت ازما بود همیشه
دارد وجود واجب در نیستی ظهوری
زان روی ذات پاکش بی جا بود همیشه
اعیان جمله اشیا کاید ز علم یا عین
میدان یقین وسایط اسما بود همیشه
در هر دلی که باشد آثار حق شناسی
مرآت حق نمایش اشیا بود همیشه
گر وارهی اسیری از قید هستی خود
کارت بهر دو عالم زیبا بود همیشه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
رویش ببین زلف گرفتار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
سودای سود کرده ببازار آمده
بینا که عارفست بوحدت بود مقر
اعمی چو منکرست بانکار آمده
چون خانه خالی است ز اغیار از چه باز
پنهان شده ز پرده ببازار آمده
یک نقطه بیش نیست درین دور دایره
مرکز محیط دایره پرگار آمده
آن وحدتست بهر ظهور صفات خویش
ز اعیان ممکنات باطوار آمده
گاهی مسیح گشته بدم زنده میکند
گه ذوالفقار و حیدر کرار آمده
هر ذره بقید اسیری است مبتلا
از مهر نوربخش جهاندار آمده
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
من آفتاب وحدتم تابان بانسان آمده
من نور اسم اعظمم، پیش از تن و جان آمده
من شاهباز حضرتم، عنقای قاف قربتم
بی شک همای دولتم، اینجا بطیران آمده
هم نور سبحانی منم، هم گوهر کانی منم
هم بحر عمانی منم، در قطره پنهان آمده
هم چشمه حیوان منم، هم خضر جاویدان منم
هم موسی عمران منم، برطور حیران آمده
هم مصر و هم کنعان منم، یعقوب هم احزان منم
هم یوسف چون جان منم، در چاه و زندان آمده
هم کفر و هم ایمان منم، هم سود و هم خسران منم
هم طاعت و عصیان منم، در عین غفران آمده
هم صورت و معنی منم، هم دنیی و عقبی منم
هم صاحب دعوی منم از بهر برهان آمده
من نور اسم اعظمم، پیش از تن و جان آمده
من شاهباز حضرتم، عنقای قاف قربتم
بی شک همای دولتم، اینجا بطیران آمده
هم نور سبحانی منم، هم گوهر کانی منم
هم بحر عمانی منم، در قطره پنهان آمده
هم چشمه حیوان منم، هم خضر جاویدان منم
هم موسی عمران منم، برطور حیران آمده
هم مصر و هم کنعان منم، یعقوب هم احزان منم
هم یوسف چون جان منم، در چاه و زندان آمده
هم کفر و هم ایمان منم، هم سود و هم خسران منم
هم طاعت و عصیان منم، در عین غفران آمده
هم صورت و معنی منم، هم دنیی و عقبی منم
هم صاحب دعوی منم از بهر برهان آمده
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹