عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سوی گلشن شو اکسیر حیاتت گر هوس باشد
هوایش پر به دل نزدیک ماند نفس باشد
به حسرت دل ترا از رخنه های سینه می بیند
چو آن بلبل که محو گلشن از چاک قفس باشد
به راه کعبهٔ از خویش رفتن در شب هجران
دلم را نالهٔ پهلو شکافی چون جرس باشد
در این وادی نیارد کامیاب صید مطلب شد
سگ نفسی که از طول املها در مرس باشد
تو از نفس دنی مغلوب خست پیشگان گردی
هما در عالم دون همتی صید مگس باشد
در این دوران بود فریادرس را معنیی جویا
به گوش هر که فریادت رسد فریادرس باشد
هوایش پر به دل نزدیک ماند نفس باشد
به حسرت دل ترا از رخنه های سینه می بیند
چو آن بلبل که محو گلشن از چاک قفس باشد
به راه کعبهٔ از خویش رفتن در شب هجران
دلم را نالهٔ پهلو شکافی چون جرس باشد
در این وادی نیارد کامیاب صید مطلب شد
سگ نفسی که از طول املها در مرس باشد
تو از نفس دنی مغلوب خست پیشگان گردی
هما در عالم دون همتی صید مگس باشد
در این دوران بود فریادرس را معنیی جویا
به گوش هر که فریادت رسد فریادرس باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
عیار ناقصان از فکر کامل می تواند شد
زبان گر خامشی عادت کند دل می تواند شد
گهر در عقد گوهر با زبان حال می گوید
که بی پا و سران را جاده منزل می تواند شد
ز برگ لاله گر برداشتن توان سیاهی را
زدامان دلم داغ تو زایل می تواند شد
نباشد مستی با نقد دنیا فیض عقبی را
کف بخشش کجا چون دست سایل می تواند شد
کمال غفلت انسان بود در بند خود بودن
خوشا حال کسی کز خویش غافل می تواند شد
چرا بیکار باشد همچو گل دست نگارینت
به گردن سرو مینا را حمایل می تواند شد
ز خوان نعمت دیدارآرایی چو محفل را
کف خورشید تابان دست سایل می تواند شد
ز احوالم چه می پرسی چو دیدی اضطرابم را
تپیدنها زبان حال بمسل می تواند شد
محال است اینکه بگشاید گره از خاطرم جویا
می از یک قطره بی او عقدهٔ دل می تواند شد
زبان گر خامشی عادت کند دل می تواند شد
گهر در عقد گوهر با زبان حال می گوید
که بی پا و سران را جاده منزل می تواند شد
ز برگ لاله گر برداشتن توان سیاهی را
زدامان دلم داغ تو زایل می تواند شد
نباشد مستی با نقد دنیا فیض عقبی را
کف بخشش کجا چون دست سایل می تواند شد
کمال غفلت انسان بود در بند خود بودن
خوشا حال کسی کز خویش غافل می تواند شد
چرا بیکار باشد همچو گل دست نگارینت
به گردن سرو مینا را حمایل می تواند شد
ز خوان نعمت دیدارآرایی چو محفل را
کف خورشید تابان دست سایل می تواند شد
ز احوالم چه می پرسی چو دیدی اضطرابم را
تپیدنها زبان حال بمسل می تواند شد
محال است اینکه بگشاید گره از خاطرم جویا
می از یک قطره بی او عقدهٔ دل می تواند شد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
چو انگشتان نایی دایما در رقص می آید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
سرانگشت طبیب از جستن نبضم نیاساید
برای ما و خود در فکر خودسازی نمی افتد
مگر خودرای من بهر خدا خود را بیاراید
به اغوای طمع هر کس شود آبستن مردم
حذر از صحبتش اولاست کز وی فتنه ها زاید
نیارد مصقل ماه نوش از تیرگی بیرون
چنین گر از دلم آن تیغ ابرو زنگ برباید
نشاید غیر یاد وصل او دیگر تمنایی
لبش جویا به کام دل مکیدن باید و شاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۶
دست خواهش تا توان از مدعا باید کشید
خویش را در سایهٔ بال هما باید کشید
تلخ و شیرین تا به کام خواهشت یکسان شود
ساغر لبریز تسلیم و رضا باید کشید
در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ایم
ناز منعم بیش از ابرام گدا باید کشید
می سراید چشم او در هر مژه برهم زدن
پردهٔ ناموس بر روی حیا باید کشید
که خدنگ آه از دل گه کمان ناز یار
با وجود بی دماغیها چها باید کشید
دسترس خواهی اگر جویا به کام نشأتین
پای در دامان صبر و انزوا باید کشید
خویش را در سایهٔ بال هما باید کشید
تلخ و شیرین تا به کام خواهشت یکسان شود
ساغر لبریز تسلیم و رضا باید کشید
در سواد هند خوش در کشمکش افتاده ایم
ناز منعم بیش از ابرام گدا باید کشید
می سراید چشم او در هر مژه برهم زدن
پردهٔ ناموس بر روی حیا باید کشید
که خدنگ آه از دل گه کمان ناز یار
با وجود بی دماغیها چها باید کشید
دسترس خواهی اگر جویا به کام نشأتین
پای در دامان صبر و انزوا باید کشید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶
نیکی به خلق چرخ زبرجد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
الحق چو نیک مینگری بد نمی کند
هر کس مثال آینه صافست طینتش
هرگز به روی خلق خوش آمد نمی کند
بادا زبان زبانهٔ آتش بکام او
آن کس که ذکر آل محمد (ص) نمی کند
بالفرض سرو گلشن اگر هم روان شود
مانند مصرع قدت آمد نمی کند
حدی مقرر است جفاهای ناز را
کس جور با دلی چو تو بی حد نمی کند
آن دل که گشته اینه از مصقل رضا
خوب از بد آنچه روی دهد رد نمی کند
جویا بدی ز نفس شرارت نهاد ماست
ذاتی که خیر محض بود بد نمی کند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
وای بر دیده اگر محو بدایع نشود
بر دل افسوس که حیران صنایع نشود
بر ندارد هوست تا زخودآرایی دست
حسن کردار تو مقبول طبایع نشود
نگه مست تو پیماید اگر صاف طهور
دامن خلق تر از مسکر مایع نشود
توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتی
دستگیر تو اگر ترک شنایع نشود
در سر زلف بتان و دل عاشق سودا
مشتری تا نشود بندهٔ بایع نشود
غم ز رسوایی خود نیست مرا در عشقت
لیک خواهم خبر حسن تو شایع نشود
تا توانی مده از دست نکویی جویا
کاین گرانمایه متاعی است که ضایع نشود
بر دل افسوس که حیران صنایع نشود
بر ندارد هوست تا زخودآرایی دست
حسن کردار تو مقبول طبایع نشود
نگه مست تو پیماید اگر صاف طهور
دامن خلق تر از مسکر مایع نشود
توبه کن توبه که در چاه ضلالت افتی
دستگیر تو اگر ترک شنایع نشود
در سر زلف بتان و دل عاشق سودا
مشتری تا نشود بندهٔ بایع نشود
غم ز رسوایی خود نیست مرا در عشقت
لیک خواهم خبر حسن تو شایع نشود
تا توانی مده از دست نکویی جویا
کاین گرانمایه متاعی است که ضایع نشود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۰
غفل نبرده بهره ای از روزگار عمر
وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
وقتی که فوت شد نبود در شمار عمر
با هیچ کس وفا نکند شاهد حیات
پیداست از دورنگی لیل و نهار عمر
هرگز ندیده است کس از سایه اش نشان
از بسکه تند می گذرد شهسوار عمر
بیرون زحد عقل بود عالم شباب
دیوانگی است لازم جوش بهار عمر
کی می توان به زاری و زورت نگاه داشت
در دست هیچ کس نبود اختیار عمر
با حاجیان کعبهٔ توفیق شو رفیق
از دست تا نرفته مهار قطار عمر
یک دم ز زندگیم نشد صرف کار حق
جویا چو من مباد کسی شرمسار عمر
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
نونهالم را ز بس بگذاشت بر شوخی مدار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
عکس در آیینه چون در چشمه باشد بیقرار
از بر خود افکند در سینه کندنها برون
هست از نامی من عاصی نگین را بسکه عار
سخت رنگین می نماید جلوهٔ موج هوا
یا زمستی بال افشان گشته طاؤس بهار
هر که بر درگاه دولت مانع سایل گماشت
چو بداری بهر خود آماده کرد از چوب دار
در برم دل داغ خوبیهای بیش از حد اوست
در نمی آید میانش از نزاکت در کنار
سوی خلق اندازد آخر از نظرها مرد را
آبرو ریزد ز چین جبهه اش چون آبشار
از خمار باده جویا بسکه امشب خشک ماند
هر لب من کار دندان می کند مقراض وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
گریم ز هجر آن گل رو چون سحاب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
باشد شمیم گریهٔ تلخم گلاب وار
یکدم ذخیره ای است برای تمام عمر
گردآوری کنی چو نفس را حباب وار
با هر که معنیی بود از اهل روزگار
گیرد کنارهٔ نقط انتخاب وار
از هر که با تو گشته معاشر، حساب گیر!
نبود وجود دورنما را سراب وار
ترسم مباد آتش جویا شود خموش
از بس گریست با همه اعضا کباب وار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۲
باشد ارباب رعونت را ز بی مغزی غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
شد تهی گشتن رگ کردن به تسبیح بلور
عاشق از پهلوی بخت تیره رسواتر شود
آتش کم، بیش آید در نظر شبها ز دور
دامن فرزانگی آسان نمی آید به دست
روشن است از ریختن های دلم شمع شعور
می کند صحبت اثر در سینه صافان بیشتر
رنگ صهبا برکند پیمانه چون باشد بلور
صرفه در دیوانگی از عقل کامل دیده ام
می کنم مشق جنون در سایهٔ شمع شعور
تاک را بنگر که سر تا با رگ گردن بود
نیست جویا پادشاهان را گریزی از غرور
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۹
به فکر نام مباش اینقدر همین زنهار
به زیر سنگ منه دست از نگین زنهار
مباش بر من دل خسته خشمگین زنهار
مشو مشابه گلهای آتشین زنهار
مرو چو سنگ سوی زیردست خود از جای
مخور به شیشهٔ دلهای نازنین زنهار
بود به نام خدا سک نقد دلها را
به هرزه خرج مکن نقد اینچنین زنهار
به عرش می رسد آن کس که میرود از خویش
ممال پای در این راه بر زمین زنهار
تو تا به چند نیاسایی از دل آزاری
تو آهوان حرم را مکن کمین زنهار
مبر ز خیره نگاهی به پردهٔ شرمش
مزن به شمع مراد من آستین زنهار
ترا که جبهه ات آیینهٔ بهشت نماست
نهان مدار به دیوار بست چین زنهار
مرو به درگه دونان برای نان جویا
هزار نیش مخور بهر انگبین زنهار
به زیر سنگ منه دست از نگین زنهار
مباش بر من دل خسته خشمگین زنهار
مشو مشابه گلهای آتشین زنهار
مرو چو سنگ سوی زیردست خود از جای
مخور به شیشهٔ دلهای نازنین زنهار
بود به نام خدا سک نقد دلها را
به هرزه خرج مکن نقد اینچنین زنهار
به عرش می رسد آن کس که میرود از خویش
ممال پای در این راه بر زمین زنهار
تو تا به چند نیاسایی از دل آزاری
تو آهوان حرم را مکن کمین زنهار
مبر ز خیره نگاهی به پردهٔ شرمش
مزن به شمع مراد من آستین زنهار
ترا که جبهه ات آیینهٔ بهشت نماست
نهان مدار به دیوار بست چین زنهار
مرو به درگه دونان برای نان جویا
هزار نیش مخور بهر انگبین زنهار
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۱
در بند پاس خاطر غیر اینقدر مباش
غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش
ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار
مانند نیشتر همه جا خیره سر مباش
بینی به روی هر که نگاهش به سوی تست
مانند شمع بزم پریشان نظر مباش
یک ره ز رفتن پدرانت حساب گیر
مغرور پنج روزه حیات ای پسر مباش
رنگ پریده سنگ ره رفتن از خود است
یعنی رفیق همره کاهل سفر مباش
جویا بنای قصر عمل را دهد به آب
مغرور اشک ریزی مژگان تر مباش
غافل زحالم ای ز خدا بیخبر مباش
ترسم به جادهٔ رگ سنگ افتدت گذار
مانند نیشتر همه جا خیره سر مباش
بینی به روی هر که نگاهش به سوی تست
مانند شمع بزم پریشان نظر مباش
یک ره ز رفتن پدرانت حساب گیر
مغرور پنج روزه حیات ای پسر مباش
رنگ پریده سنگ ره رفتن از خود است
یعنی رفیق همره کاهل سفر مباش
جویا بنای قصر عمل را دهد به آب
مغرور اشک ریزی مژگان تر مباش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
حسن معنی را وی بینا ز نادیدن به خویش
گنجها در خویشتن یابی ز نسپردن به خویش
خودفروشی را رواج از تست در بازار دهر
کرده ای برپا دکانی از فرو چیدن به خویش
فکر کنه ذات حق، در گمرهی می افکند
چاه این راهست سالک را فرو رفتن به خویش
معنی ام را می توان از صورت احوال یافت
گشته ام طومار شرح غم زپیچیدن به خویش
خویشتن بینی گهر را ساخت از دریا جدا
جان من چندین چه وابسته است وابستن به خویش
دشمنت را نیستی راضی به دنیا داشتن
هر چه نپسندی به او نتوان پسندیدن به خویش
آتشم اما به غیر از ذوق عشق افسرده ام
از هوای سرو قدی می زنم دامن به خویش
یادگیر از صبحدم جویا سبکروحی، که صبح
گشته گنجور عجب نقدی ز نسپردن به خویش
گنجها در خویشتن یابی ز نسپردن به خویش
خودفروشی را رواج از تست در بازار دهر
کرده ای برپا دکانی از فرو چیدن به خویش
فکر کنه ذات حق، در گمرهی می افکند
چاه این راهست سالک را فرو رفتن به خویش
معنی ام را می توان از صورت احوال یافت
گشته ام طومار شرح غم زپیچیدن به خویش
خویشتن بینی گهر را ساخت از دریا جدا
جان من چندین چه وابسته است وابستن به خویش
دشمنت را نیستی راضی به دنیا داشتن
هر چه نپسندی به او نتوان پسندیدن به خویش
آتشم اما به غیر از ذوق عشق افسرده ام
از هوای سرو قدی می زنم دامن به خویش
یادگیر از صبحدم جویا سبکروحی، که صبح
گشته گنجور عجب نقدی ز نسپردن به خویش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۵
از آن چون آب در گلها بود آهسته رفتارش
که می ترسد بریزد آب و رنگ از حسن سرشارش
کشد مجنون ما پای طلب در دامن دشتی
که دارد شوخی مژگان لیلی هر سر خارش
ریاضت شاهد اعمال هر کس را بیاراید
گداز دل نهد آیینه پیش حسن کردارش
درستی جوی در کار دل از فیض شکست دل
شکستن در حقیقت خانهٔ دل راست معمارش
ز حق مگذر بریدن سخت دشوار است ای ناصح
ز کافر کیش شوخی کز رگ جان است زنارش
نبیند از شکست خانهٔ تن هیچکس نقصان
که باشد گنجها جویا، نهان در زیر دیوارش
که می ترسد بریزد آب و رنگ از حسن سرشارش
کشد مجنون ما پای طلب در دامن دشتی
که دارد شوخی مژگان لیلی هر سر خارش
ریاضت شاهد اعمال هر کس را بیاراید
گداز دل نهد آیینه پیش حسن کردارش
درستی جوی در کار دل از فیض شکست دل
شکستن در حقیقت خانهٔ دل راست معمارش
ز حق مگذر بریدن سخت دشوار است ای ناصح
ز کافر کیش شوخی کز رگ جان است زنارش
نبیند از شکست خانهٔ تن هیچکس نقصان
که باشد گنجها جویا، نهان در زیر دیوارش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
بهره از یاری یاری نیستش
هر که طبع بردباری نیستش
هر که دل در زلف یاری نیستش
یک سر مو اعتباری نیستش
هر که ترک بندگی کرده شعار
گوئیا پروردگاری نیستش
شاهد دنیا جمالش دلرباست
لیک رنگ اعتباری نیستش
بوی خامیش از کباب دل نرفت
آنکه آه شعله باری نیستش
بی نصیب از کاو کاو آنمژه است
هر که در دل خارخاری نیستش
مشت خاکم ما بباد آه رفت
بر دل از جویا غباری نیستش
هر که طبع بردباری نیستش
هر که دل در زلف یاری نیستش
یک سر مو اعتباری نیستش
هر که ترک بندگی کرده شعار
گوئیا پروردگاری نیستش
شاهد دنیا جمالش دلرباست
لیک رنگ اعتباری نیستش
بوی خامیش از کباب دل نرفت
آنکه آه شعله باری نیستش
بی نصیب از کاو کاو آنمژه است
هر که در دل خارخاری نیستش
مشت خاکم ما بباد آه رفت
بر دل از جویا غباری نیستش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۳
هر که بگشاید زبان نطق بیجا پیش خلق
همچو راز می پرستان است رسوا پیش خلق
نخوت ارباب همت بدتر از دون همتی است
سر فرود آرم گه ریزش چو مینا پیش خلق
با وجود بیوفایی دوست می دارم ترا
سخت پیش من عزیزی همچو دنیا پیش خلق
اهل همت را بود مردن ز فرط احتیاج
بهتر از بردن پی روزی تقاضا پیش خلق
خامشی بگزین که جویا اهل دل را می کند
لب گشودن همچو بوی غنچه رسوا پیش خلق
همچو راز می پرستان است رسوا پیش خلق
نخوت ارباب همت بدتر از دون همتی است
سر فرود آرم گه ریزش چو مینا پیش خلق
با وجود بیوفایی دوست می دارم ترا
سخت پیش من عزیزی همچو دنیا پیش خلق
اهل همت را بود مردن ز فرط احتیاج
بهتر از بردن پی روزی تقاضا پیش خلق
خامشی بگزین که جویا اهل دل را می کند
لب گشودن همچو بوی غنچه رسوا پیش خلق
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
خنجر مژگان او زد زخم پنهانی به دل
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی به دل
تا کند با ناوک بیداد او نسبت درست
داده اند از روز اول شکل پیکانی به دل
غنچهٔ امید ما محنت پرستان بشکفد
رو کند از یاد زلفی چون پریشانی به دل
اهل عصیان را ندامت مایهٔ دل زندگی است
سودمند افتاده تریاق پشیمانی به دل
گر مسخر می تواند ساخت دیو نفس را
می رسد در ملک تن جویا سلیمانی به دل
منصب در خاک و خون غلطیدن ارزانی به دل
تا کند با ناوک بیداد او نسبت درست
داده اند از روز اول شکل پیکانی به دل
غنچهٔ امید ما محنت پرستان بشکفد
رو کند از یاد زلفی چون پریشانی به دل
اهل عصیان را ندامت مایهٔ دل زندگی است
سودمند افتاده تریاق پشیمانی به دل
گر مسخر می تواند ساخت دیو نفس را
می رسد در ملک تن جویا سلیمانی به دل