عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۵
کلک اهلی همچو مژگانش در افشان دایم است
این نه بهر آن بود کو صاحب دفتر شود
صد هزاران قطره بارد همچو ابر نوبهار
بر امید آنکه باشد قطره یی گوهر شود
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۳
تا خنده زنان لبت به بستان آمد
در گریه خون غنچه خندان آمد
در عهد تو چار ضرب زد لاله زرشک
با طاس قلندری بدوران آمد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۶
ساقی قدحی که شد در گلشن باز
کوه از گل لعل کرده پر دامن باز
در آتش نیم کشته لاله نگر
کز باد چگونه میشود روشن باز
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
ایسرو سهی درآ در آغوش چو گل
با ما بحضرو باده مینوش چو گل
اندیشه مکن ز غیبت غیر که ما
دو چشم چو نرگسیم و صد گوش چو گل
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۸
آن گل که بنازکی ندارد بدلی
بر دامن او مباد خار و خللی
روزی سوی من آید و روزی سوی غیر
هر روز برآید آفتاب از محلی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۲۳
گفتی ز زبان سبزه زار و لب جوی
کز آب حیات عمر جاوید مجوی
این باد هواست در پی باد مپوی
می آب بقاست میخور و هیچ مگوی
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۵۷ - مسکر
گر نسیم از طره سنبل بیفشاند غبار
نافه های مشک ریزد در سر زلف نگار
اهلی شیرازی : قصیدهٔ سوم در مدح شاه اسماعیل
بخش ۳ - دایره مرکب مدور
شدست هوش دل ایجان ز دست باد ستم
کی آوری بفغانش بصبر با دست آر
شد هوش دلا ز دست با دست
کی آوریش بصبر با دست
تقطیع: مفعول مفاعلن مفاعیل
قافیه: معمول و غیر معمول
بحر: هزج اخرب مقبوض مقصور
صنعت: ایهام
ایا حریف طرب چون وزید باد بهار
چو لاله می خور و مهر از زمانه چشم مدار
هباست بی می و گل عمر آتشی در زن
بهر چه دارد از اندیشه ات چو بوتیمار
رسید لاله و دارد بهر کمین خاری
چو گلرخی است که دارد رقیب ناهموار
نوبهارست و گل آتش زده در هر خاری
لاله را چشم چهار از پی گلرخساری
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: مطلق بردف
بحر: رمل مخبون اصلم- صدر و ابتداء سالم
صنعت: تشبیه مطلق
سمن چو ساقی دلجو به لاله زار آمد
که تا چو لاله برافروزد از رخش انظار
یقین که مستی بلبل چو غنچه پنهانیست
حیاتش از می ریحانیست آن خمار
ساقی چو بهار آمد کو غنچه پنهانیت
تا لاله برافروزد از آتش ریحانیت
تقطیع: مفعول مفاعیلن مفعول مفاعیلان
قافیه: مطلق بردف و خروج
بحر: هزج مثمن اخرب عروض و ضرب مسبغ
صنعت: تشبیه کنایه
در آبباغ گل اکنون که همچو جنت شد
بچین گلی که چو حور آمده است دیده گمار
کجاست نسبت یار از نسیم بستانش
چو حور اگر چه شمیمست گلشنش عطار
باغ گل چو جنت شد جنت ار نسیمستش
چین گل چو حور آمد حور اگر شمیمستش
تقطیع: فاعلن مفاعیلن فاعلن مفاعیلن
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید
بحر: هزج اشتر
صنعت: تشبیه مشروط
هوای باده و جعد بنفشه دام دلست
گذر چو نیست ازین دام دل بیاد بیار
نه گر تو سنبل تر تافتستیش ای باد
بقصد دل چه بهم بافتستیش صد بار
ای باد جعد سنبل تر تافتستیش
گر نیست دام دل چه بهم بافتستیش
تقطیع: مفعول فاعلات مفاعیل فاعلن
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید و نایره
بحر: مضارع مکفوف محذوف
صنعت: تشبیه اضمار
و گر چه نسبت نسرین و گل گمان بتو هست
نمی کنیم ازیشان تو بهتری بعذار
رسند کی بتو زانروی همچو مه گلها
چنین که چون تو بدیدست نرگس ابصار
دمیده است بسی سرو در چمن شادان
ولی کمست بشوخی چو آنقد و رفتار
نسرین و گل ماند بتو زانروی چید ستیمشان
نی نی ازیشان بهتری نیکو بدید ستیمشان
تقطیع: مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلان
بحر: رجز مثمن مذال
قافیه: مطلق بردف و خروج و مزید و چهار نایره
صنعت: تشبیه تفضیل
وجود سنبل اگر سوخته چو بلبل شد
وجود بلبل ازو سوخت همچو سنبل زار
چو سنبل سوخته بلبل
چو بلبل سوخت هم سنبل
قافیه: مقید مجرد
بحر: هزج مربع
صنعت: تشبیه عکس
تقطیع: مفاعیلن مفاعیلن
لوای گل که چو خورشید بر همه رخشید
مگر که یافت ز شاه ولایت اینمقدار
تو لاله بین چو نکو اختری که تافته است
نظر کیش بوی افتاده است شاه دیار
گل چو خورشید بهر خشک و تری تافته است
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: ذوقافتین اول مطلق مجرد- ثانی مطلق بردفین
بحر: رمل مثمن مخبون محذوف
صنعت: حسن مقطع و گریزگاه
مگر از شاه ولایت نظری یافته است
ندید چشم فلک همچه شاه اسماعیل
که تیغ عدل شدش صیقل دل از زنگار
چو حیدر از قبلش هست روح بانیکان
یقین که هست زظلمانیان دلش بیزار
شاه اسماعیل حیدر قبله روحانیان
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتن فاعلان
قافیه: مطلق بخروج و مزید(کذا)
بحر: رمل مثمن مقصور
صنعت: بیت القصیده، مراعات نظیر
تیغ عدلش صیقل آیینه ظلمانیان
مثال برق بمانی است در گه میدان
عیان چو شعله شمعش سنان کینه گزار
اگر چه شعله آل علم چو برق افروخت
دلی مباد ستم بین از آن گزیده سوار
برقیست دمان شعله آل علم او
تقطیع: مفعول مفاعیل مفاعیل فعولن
قافیه: مجهول و معروف
بحر: هزج اخرب مکفوف محذوف
صنعت: تجاهل العارفین، تشبیه
یا شعله شمع از دم با دست بیکسو
لییم شد ز جهان، ملک شاد شد از شاه
خوشا نکویی ملک و خوشا بد اشرار
سرای جان و دل آباد گشت و خواهی دید
هنوز خوشتر ازین عدل، او چو شد معمار
عجب مدار ز دادش که مرده زنده کند
که پیش بخت خدا داده نیست این دشوار
جهان شاد شد از شاه و دل آباد شد از داد
تقطیع: مفاعیل مفاعیل مفاعیل مفاعیل
قافیه: مردف بردف- اعنات
بحر: هزج مکفوف مقصور
صنعت: لف و نشر مرتب
خوشا ملک و خوشا شاه خوشا عدل خداداد
اگر بصید نگاهش فتاده بر عنقا
بیک اشارتش افکنده از فلک طیار
دمی چو رفته بنخجیر بیک حمله
فکنده ناوک او صد هژبر شیر شکار
بصید عنقا چو رفته گه گه
تقطیع: فعول فعلن فعول فعلن
قافیه: مکرر
بحر: متقارب مقبوض اثلم
صنعت: اغراق
بیک اشارت فکنده ده ده
تبارک الله از آن کف که خواست حاتم طی
که بهره گیرد از آن بحر و کان باستنکار
اگر نه آمده او ضامن و فرشته رزق
چرا کشد همه کس دامنش چو راتب خوار
حاتم طی آمده او ضامنش
تقطیع: مفتعلن مفتعلن فاعلن- فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
قافیه: اختلاف اشباع
بحر: سریع مطوی مکشوف- رمل مسدس محذوف
صنعت: ذو بحرین
گیرد از آن رو همه کس دامنش
فروغ اختر دولت از و نگر بیقین
که آفتاب زمینست و کعبه زوار
زهی کرامت مه پرتوی که بخشیده
فروغ نجم سعادت رخش بیک دیدار
اختر دولت او کین همه پرتو بخشد
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مخبون اصلم، صدر و ابتدا سالم
صنعت: تشبیه- مراعات نظیر
آفتابیست کزو نجم سعادت رخشد
وجیه روی و بعلم و هنر از آن ابری
که بحر فضل باقبال او گشود انهار
نه غم رواست بعهدش نه هم که شد بسته
دهان حادثه و پوست کنده از غدار
روی علم و هنر از آب مروت شسته
تقطیع: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن
قافیه: اختلاف حذو
بحر: رمل مثمن مخبون اصلم
صنعت: استعاره
لب اقبال گشوده دهن حادثه بسته
به همسری زخور آنصاحب نظر بهتر
زهمرهیست بهر صاحب هنر غمخوار
هم سرور صاحب نظر
تقطیع: مستفعلن مستفعلن
قافیه: مقید مجرد- محجوب
بحر: رجز مربع
صنعت: تنسیق الصفات
هم رهبر صاحب هنر
ایا سپهر کرم جاه خود به بین که ز بخت
برای تست بهشت و نعیم او هموار
در مراد تو ای بی نظیر از آن بازست
که ملک داده کبیرت عنایت جبار
اگر جاه خود بنگری بی نظیرا
تقطیع: فعولن ۴ بار
قافیه: اختلاف حرف وصل
بحر: متقارب مثمن سالم
صنعت: اقتباس
رایت نعیما و ملکا کبیرا
پس از عدو چه غمت کو به بیهشی باشد
چو خاک و باد و تو چون آب و آتش از پیکار
از عدو چه غم کو به بیهشی
تقطیع: فاعلن فعل فاعلن فعل
قافیه: اختلاف توجیه
بحر: متدارک مخبون مقطوع
صنعت: متضاد
خاک و باد و تو آب و آتشی
سحر شنید چو گل از صبا که خلقت چیست
گل از تو در عرق افتاد و ریخت زود از بار
اگر گلش نشد از تن زرشگ خلق تو تاب
بروی خویش گلاب از چه زد پی تیمار
گلاب چیست اگر گل نشد ز خلق تو آب
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: ایطاء خفی
بحر:مجتث مخبون مقصور
قافیه: رد العجز علی الصدر نوع اول
گل از تو در عرق افتاد وزد بروی گلاب
یقین که بر در و بامت پرد فرشته نهان
بصد نیاز و فقیری گر او فتد بگذار
همای سدره نشین چون بحضرتت گذرد
ره ادب سپرد باز آید از پندار
پرد فرشته نهان چون بحضرتت گذرد
بصد نیاز و فقیری ره ادب سپرد
یقین که بر در و بامت گر او فتد بگذار
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن- ثانی مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلات
قافیه: اول ایطاء جلی(کذا) ثانی مردف بردف مفرد
بحر: اول مجتث مخبون محذوف – ثانی مجتث مخبون مقصور
صنعت: استقبال، رد العجز نوع دوم
همای سدره نشین باز آید از پندار
به خواریند حسودان تو ولی نازند
بمال و اینهمه را جز ز نعمتت مشمار
رود ز غصه خراب از درت عدو هر چند
که از تو را تبه خوارست و نام در طومار
خوارند حسودان تو و ز غصه خرابند
تقطیع مفعول مفاعیل مفاعیل مفاعیل
قافیه: ایطاء جلی
بحر: هزج اخرب مکفوف مقصور
صنعت: رد العجز نوع سوم
با اینهمه از نعمت تو را تبه خوارند
وزیدن نفست جان کامل از معنی
دم تو از نفس باد صبح شسته غبار
رخ کمال تو دلجوترست و زیباتر
بحسن و خلق و به دلجویی از بت فرخار
ز جان کلام تو دلجوترست و زیباتر
تقطیع: مفاعلن فعلاتن مفاعلن فعلن
قافیه: ایطاء جلی در حرف تفضیل
بحر: مجتث مخبون اصلم
صنعت: ردالعجز نوع چهارم
دم تو از نفس باد صبح دلجوتر
یقین که کلک تو مرغیست از خط مشکین
که دل همی برد از نقش سنگ زین منقار
کلک تو از خط مشکین
تقطیع: فاعلاتن فاعلاتان
قافیه: ایطاء جلی در نون تخصیص
بحر: رمل مربع مسبغ
قافیه: تلمیح
اهلی شیرازی : سحر حلال
بخش ۱۸ - رفتن جم بشکار و عاشق شدن بر گل
ساقی ازان گلشن گل رنگ رنگ
کرده لب از خوردن گلرنگ رنگ
روبهی آموخت از آن رو بهار
می خور و رو جانب آن روبه آر
کشته گل تازه و جان کشته زار
می خورد و دل خوش کن از آن کشته زار
آتش موسی کن از آن سیب یار
و آبی از آن آتش موسی بیار
ز آهوی او کن دل خود شیر گیر
مست یک آهو شو و صد شیر گیر
روزی از ایام در آن روزگار
کامده نوروز و شد آن روزگار
ابر هم از عشوه در افشان شده
صفحه گلزار پر افشان شده
فرش زر انداخته باران به کشت
خرمن در ساخته باران به کشت
نافه سرو آمده ریزان ز باد
گربه بیدش شده لرزان ز باد
شاخ گل از بلبل دستان سرای
کف زن و مست از همه دست آن سرای
مطرب آب از کف خود نغمه ساز
در کف او نعره زن از زخمه ساز
شاخ گل افتاده و استاده باز
ساغر مل داده و استاده باز
حنجر بید از نم شب زر نشان
داده گل از خنده لب زر نشان
از پی آن موسم و هم بر شکار
قرعه همت زده جم بر شکار
توسنش از خوی زده دم در گلاب
وز عرق آن گل شده گم در گلاب
دخترکی نیز در آن کار بود
وز خوی رخ دانه جان کار بود
برده دل از نکهت شم شیر را
بر سر شیران زده شمشیر را
باد برانداخته ز آن رو حجاب
گل پس رو ساخته زان رو حجاب
گرد گل آراسته سد ماه رخ
کز کف مه برده دل از شاه رخ
حسرت آنان ستد از جم عنان
گرسنه چون بگذرد از جمع نان
کرد بر آن حمله و از حمله سوخت
دید در آن جمله و از جمله سوخت
گل دل جم را چو زر از رو گداخت
و ان دل رویین بتر ازو گداخت
آهوی گل چون بجم آرد نگاه
چون دل ازو دلشده دارد نگاه
رفت دل از پهلوی آن شهسوار
برد گل از بازوی آن شه سوار
شیری از آن روبهی آغاز کرد
سیبش از آن روبهی آغاز کرد
رستمی افزون ز صد اسفندیار
گشت هم از سوز خود اسفندیار
با دل خوش گل کف جادو رزان
غرقه خون جم همه جا دور از آن
قصه او حمزه و مهر نگار
غمزده از غمزه و مهرنگار
ناله پر درد و غم آهنگ کرد
کشتن خود از ستم آهنگ کرد
از سر تخت آمد و صحرا گرفت
در غم دل نیست بر اینها گرفت
با دل وحشی شده همراز غم
یافته مجنون شده هم راز غم
گریه زارش همه خوناب شد
آخر کارش همه خون آب شد
دید تر از خون تن غمدیده را
گفت از آن گریه و نم دیده را
اشگ غم افزون تو جانم نهشت
گرد من از خون تو جانم نهشت
چون جمش آن سیل غم از سرگذشت
گفت دل ایما کنم از سرگذشت
فاش شد این قصه در آن گوشها
رو غم جان هم بر جان گوشها
چونشد از تجربه حاصل دوات
از مژه کلکی کن و از دل دوات
نامه کن از قصه بیمار دل
تا رهی از غصه تیمار دل
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۱
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدست
دریاب که هفته دگر خاک شدست
می نوش و گلی بچین که تا درنگری
گل خاک شدست و سبزه خاشاک شدست
اهلی شیرازی : صنف پنجم که چنگ است و کم بر است
برگ ششم هفت چنگ است
ای کز دهنت غنچه به تنگ آمده است
گل پیش تو ساقیا برنگ آمده است
از رشته نور در کف چنگی تو
هفت اختر چرخ هفت چنگ آمده است
هفت اختر چرخ هفت چنگ آمده است
اهلی شیرازی : صنف هشتم که قماش است و کم براست
برگ سوم ده قماش
ای آنکه دو عارضت چراغ چمنند
لبهای تو رونق شکر می شکنند
یکره بچمن گذر که گلهای چمن
در پای تو ده قماش رنگین فکنند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
مدام محرم صهبا بود پیاله ما
به گرد مهر تنیده ست خط هاله ما
زهی ز گرمی خویت نفس گرانمایه
گداز ناله ما آبیار ناله ما
چمن طراز جنونیم و دشت و کوه از ماست
به مهر داغ شقایق بود قباله ما
به دل ز جور تو دندان فشرده ایم و خوشیم
ز استخوان اثری نیست در نواله ما
تو زودمستی و ما رازدار خوی توایم
شراب درکش و پیمانه کن حواله ما
درازی شب هجران ز حد گذشت، بیا
فدای روی تو عمر هزار ساله ما
جنون به بادیه پرداز گلستان بخشید
سواد دیده آهوست داغ لاله ما
ز سعی هرزه به بیحاصلی علم گشتیم
چو باد بید پدید آمد از اماله ما
همین گداختن است آبروی ما غالب
گهر چه ناز فروشد به پیش ژاله ما
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
سحر دمیده و گل در دمیدنست مخسپ
جهان جهان گل نظاره چیدنست مخسپ
مشام را به شمیم گلی نوازش کن
نسیم غالیه سا در وزیدنست مخسپ
ز خویش حسن طلب بین و در صبوحی کوش
می شبانه ز لب در چکیدنست مخسپ
ستاره سحری مژده سنج دیداری ست
ببین که چشم فلک در پریدنست مخسپ
تو محو خواب و سحر در تأسف از انجم
به پشت دست به دندان گزیدنست مخسپ
نفس ز ناله به سنبل درودنست بخیز
ز خون دل مژه در لاله چیدنست مخسپ
نشاط گوش بر آواز قلقلست بیا
پیاله چشم به راه کشیدنست مخسپ
نشان زندگی دل دویدنست مایست
جلای آینه چشم دیدنست مخسپ
ز دیده سود حریفان گشودنست مبند
ز دل مراد عزیزان تپیدنست مخسپ
به ذکر مرگ شبی زنده داشتن ذوقی ست
گرت فسانه غالب شنیدنست مخسپ
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
نگه به چشم نهان و ز جبهه چین پیداست
شگرفی تو ز انداز مهر و کین پیداست
نظاره عرض جمالت ز نوبهار گرفت
شکوه صاحب خرمن ز خوشه چین پیداست
رسید تیغ توام بر سر و ز سینه گذشت
زهی شکفتگی دل که از جبین پیداست
به جرم دیده خونبار کشته ای ما را
ترا ز دامن و ما را ز آستین پیداست
زهی لطافت پرداز سعی ابر بهار
که هر چه در دل بادست از زمین پیداست
فتیله رگ جان سر به سر گداخته شد
ز پیچ و تاب نفسهای آتشین پیداست
نفس گداختن جلوه در هوای قدش
ز خوی فشانی آن روی نازنین پیداست
عیار فطرت پیشینیان ز ما خیزد
صفای باده از این درد ته نشین پیداست
زهی شکوه تو کاندر طراز صورت تو
ز خود برآمدن صورت آفرین پیداست
نهاد نرم ز شیرینی سخن غالب
به سان موم ز اجزای انگبین پیداست
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
شادم به خیالت که ز تابم بدر آورد
از کشمکش حسرت خوابم بدر آورد
فریاد که شوق تو به کاشانه زد آتش
وانگاه پی بردن آبم بدر آورد
رسوایی من خواست مگر کاین همه سرمست
دور فلک از بزم شرابم بدر آورد
افگنده به جیحون فلک از وادی و شادم
کز پیچ و خم موج سرابم بدر آورد
جان بر سر مکتوب تو از شوق فشاندن
از عهده تحریر جوابم بدر آورد
نازم به نگاهت که ز سرمستی انداز
از تفرقه مهر و عتابم بدر آورد
ساقی نگهی تا بشناسم ز چه جامست
آن باده که از بند حجابم بدر آورد
نازم به گرانمایگی سعی تحیر
کز سر حد این دیر خرابم بدر آورد
آن کشتی اشکسته ز موجم که تباهی
افگند در آتش گر از آبم بدر آورد
غالب ز عزیزان وطن بوده ام اما
آوارگی از فرد حسابم بدر آورد
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
نفس از بیم خویت رشته پیچیده را ماند
نگاه از تاب رویت موی آتش دیده را ماند
ز جوش دل هنوزش ریشه در آبست پنداری
به مژگان قطره خون غنچه ناچیده را ماند
ز بس کز لاله و گل حسرت ناز تو می جوشد
خیابان محشر دلهای خون گردیده را ماند
خوشا دلداده چشم خودش بودن در آیینه
ز سرگرمی نگه صیاد آهودیده را ماند
غبار از جاده تا اوج سپهر ساده می بالد
ز جوش وحشتم صحرا دل رنجیده را ماند
به هر جا می خرامی جلوه ات در ماست پنداری
دل از آیینه داریهای شوقت دیده را ماند
چه غم ز افتادگی ها چون روان پالاست اندوهت
تن از مستی به کویت جان آرامیده را ماند
بهار از رنگ و بو در پیشگاه جلوه نازش
گدایان نثار از رهگذر برچیده را ماند
رقیبش برده از راه و وفا بنگر که در چشمم
غبار راه او مژگان برگردیده را ماند
جهان دودی ست از سودا که می گرداندش غالب
تو گویی گنبد گردون سر شوریده را ماند
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
داغم از پرده دل رو به قفا می آید
تا ببینم که ازین پرده چه ها می آید
همچو رازی که به مستی ز دل آید بیرون
در بهاران همه بویت ز صبا می آید
جلوه ای داغ که ذوقم ز نمک می خیزد
مژده ای درد که ننگم ز دوا می آید
سود غارت زدگی های غمت را نازم
که نفس می رود و آه رسا می آید
زیستم بی تو و زین ننگ نکشتم خود را
جان فدای تو میا کز تو حیا می آید
دعوی گمشدگی محضر رسوایی هاست
کز پی مور به ویرانه ما می آید
راز از سینه به مضراب نریزم بیرون
ساز عاشق ز شکستن به صدا می آید
برگ گل پرده سازست تمنای ترا
بو که دریافته باشی چه نوا می آید
در هم افشردن اندام تو چون ما می خواست
خنده بر تنگی آغوش قبامی آید
رفته در حسرت نقش قدمی عمر به سر
جاده ای را که به سر منزل ما می آید
اتفاق سفر افتاد به پیری غالب
آنچه از پای نیامد ز عصا می آید
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بتی دارم ز شنگی روزگاران خو، بهاران بر
به مستی خویش را گرد آر و گوی از هوشیاران بر
خمی از می به ما بفرست وانگه هر قدر خواهی
روان کن جوی از شیر و دل از پرهیزگاران بر
مرا گویی که تقوی ورز قربانت شوم خود را
بیارای و به خلوتخانه تقوی شعاران بر
چه پرسی کاین چنین داغ از کدامین تخم می خیزد
دلم از سینه بیرون آر و پیش لاله کاران بر
درین بیهوده میری آنچه با من در میان داری
بگو لختی و از من زحمت انده گساران بر
ندارد شیر و خرما ذوق صهبا رحم می آید
نشاط عید از ما هدیه سوی روزه داران بر
بیا رضوان مگر ته جرعه ای بخشندت از ساغر
گل از گلبن بیفشان و به بزم شادخواران بر
پشیمان می شوی از ناز بگذر زین گرانجانان
دل از دلدادگان جوی و قرار بی قراران بر
نمک کم نیست هان همت بیا و داد شوخی ده
غرور ننگ زنهار از نهاد دلفگاران بر
مپرس ای قاصد اهل وطن از من که من چونم
سپارش نامه از اغیار گر یابی به یاران بر
شکست ما بود آرایش خویشان ما غالب
زنند از شیشه ما گل به فرق کوهساران بر
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
دود سودایی تتق بست آسمان نامیدمش
دیده بر خواب پریشان زد جهان نامیدمش
وهم خاکی ریخت در چشمم بیابان دیدمش
قطره ای بگداخت بحر بیکران نامیدمش
باغ دامن زد بر آتش نوبهاران خواندمش
داغ گشت آن شعله از مستی خزان نامیدمش
قطره خونی گره گردید دل دانستمش
موج زهرابی به طوفان زد زبان نامیدمش
غربتم ناسازگار آمد وطن فهمیدمش
کرد تنگی حلقه دام آشیان نامیدمش
بود در پهلو به تمکینی که دل می گفتمش
رفت از شوخی به آیینی که جان نامیدمش
هر چه از جان کاست در مستی به سود افزودمش
هر چه با من ماند از هستی زیان نامیدمش
تا ز من بگسست عمری خوشدلش پنداشتم
چون به من پیوست لختی بدگمان نامیدمش
او به فکر کشتن من بود آه از من که من
لاابالی خواندمش نامهربان نامیدمش
تا نهم بر وی سپاس خدمتی از خویشتن
بود صاحبخانه اما میهمان نامیدمش
دل زبان را رازدان آشنایی ها نخواست
گاه بهمان گفتمش، گاهی فلان نامیدمش
هم نگه جان میستاند هم تغافل می کشد
آن دم شمشیر و این پشت کمان نامیدمش
در سلوک از هر چه پیش آمد گذشتن داشتم
کعبه دیدم نقش پای رهروان نامیدمش
بر امید شیوه صبر آزمایی زیستم
تو بریدی از من و من امتحان نامیدمش
بود غالب عندلیبی از گلستان عجم
من ز غفلت طوطی هندوستان نامیدمش