عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دلیل شکوهٔ من سعی نارسا نشود
ز پافتادگیام ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد
دلگداخته آیینه تا کجا نشود
علاج خسته دلیها مجوز ز طبع درشت
که نرم تا نشود سنگ مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد
چه ممکن است که پامال مدعا نشود
ز چرب و خشک به هر استخوان سراغی هست
هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت
به راستی که خجالتکش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی
خجالتیست که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بیاثری نچنان پرافشان باش
که شبنمت گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت
بر این گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم گر از چرخ بگذرم بیدل
دماغ نیستی شعلهام رسا نشود
ز پافتادگیام ناله را عصا نشود
ز اشک راز محبت به دیده توفان کرد
دلگداخته آیینه تا کجا نشود
علاج خسته دلیها مجوز ز طبع درشت
که نرم تا نشود سنگ مومیا نشود
بیان اگر همه مضروف خامشی باشد
چه ممکن است که پامال مدعا نشود
ز چرب و خشک به هر استخوان سراغی هست
هما وگر نه چرا مایل گدا نشود
به پیری آنکه دل از شوخی هوس برداشت
به راستی که خجالتکش عصا نشود
جنون چشم ترا دستگاه شوری نیست
که سرمه در نظرش بالد و صدا نشود
ازبن ستمکده سامان رنگ پیدایی
خجالتیست که یا رب نصیب ما نشود
به سعی بیاثری نچنان پرافشان باش
که شبنمت گرهء خاطر هوا نشود
دل شکفته ندارد سراغ جمعیت
بر این گره قدری جهد کن که وانشود
به دود وهم گر از چرخ بگذرم بیدل
دماغ نیستی شعلهام رسا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
غرور ناز تو تهمتکش ادا نشود
به هیچ رنگ، می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتاییست
شکستم آینه تا جلوه بیصفا نشود
به گلشنی که شهیدان شوق بیدادند
جفاست بر گل زخمی که خونبها نشود
به راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه
به هر نشانکه توجهکنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است
که نقش پا به ره او جبیننما نشود
خموشیام به کمالیست کز هجوم شکست
صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن
جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباختهایم
که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر
به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل
شکست رنگ مبادا گرهگشا نشود
به هیچ رنگ، می جامت آشنا نشود
طرف اگر همه شوق است ننگ یکتاییست
شکستم آینه تا جلوه بیصفا نشود
به گلشنی که شهیدان شوق بیدادند
جفاست بر گل زخمی که خونبها نشود
به راستی قدمی گر زنی چو تیر نگاه
به هر نشانکه توجهکنی خطا نشود
ز فیض رتبهٔ عجز طلب چه امکان است
که نقش پا به ره او جبیننما نشود
خموشیام به کمالیست کز هجوم شکست
صدا چو رنگ ز مینای من جدا نشود
امید صندل دردسر هوسها نیست
مباد دست تو با سودن آشنا نشود
اگر به ساز نفس تا ابد زنی ناخن
جز آن گره که در این رشته نیست وانشود
به هستی آن همه رنگ اثر نباختهایم
که هر که خاک شود گلفروش ما نشود
بنای وحشت ما کیست تا کند تعمیر
به آن غبار که پامال نقش پا نشود
امید عافیتی هست در نظر بیدل
شکست رنگ مبادا گرهگشا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۱
فسون عیش، کدورتزدای ما نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
نفس به خانهٔ آیینهها، هوا نشود
قسم به دام محبت که از خم زلفت
دل شکستهٔ ما چون شکن جدا نشود
خروش هر دو جهان گرد سرمه بیختهایست
تغافل تو مگر همّتآزما نشود
گشاد دل نتوان خواستن ز قطع امید
به ناخنی که بریدند عقده وا نشود
چنان به فقر ز دام تعلق آزادیم
که عرض جوهر ما نقش بوربا نشود
چه ممکن است رود داغ بندگی ز جبین
زمین فلک شود وآدمی خدا نشود
تقدس تو همان بیغبار پیداییست
گل بهار تو را رنگ رونما نشود
به ذوق گوشهٔ چشمیست سرمهسایی شوق
غبار ما چه خیال است توتیا نشود
چو سبحه آنقدرم کوته است تار امید
که صد گره اگرش واکنی رسا نشود
به غیر سرکشی از ابلهان مجو بیدل
که نخل این چمن از بیبری دوتا نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
می و نغمه مسلم حوصلهای که قدحکش گردش سر نشود
بحل است سبکسری آنقدرت که دماغ جنونزدهتر نشود
اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی
دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود
زتعین خواجه و خودسریاش نکشی به طویلهٔ گه خریاش
چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود
ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس
تن برهنهپوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود
تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت
همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشود
ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس
خم گوشهٔ زانوش آینه کن که ستمکش شغل دگر نشود
بد و نیک تعین خیرهسری زده جام کشاکش دربهدری
تو چو سایه گزین در بیخبری که به زلزله زیر و زبر نشود
ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس کمین
مددی ز فسون جهان یقین که گزیدهٔ مار دو سر نشود
ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا
که تردد قطرهٔ بیسروپا به صدف نرسیده گهر نشود
به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا
در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود
به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم
به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود
دل خستهٔ بیدل نوحهسرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا
در ساز فغان نزند چهکند سر و برگ نی که شکر نشود
بحل است سبکسری آنقدرت که دماغ جنونزدهتر نشود
اگر اهل قبول اثر نشوی به توقع سود و زیان ندوی
دل مرده به فیض نفس نرسد گل شمع دچار سحر نشود
زتعین خواجه و خودسریاش نکشی به طویلهٔ گه خریاش
چه شود تک و تاز گداگریش که محبت حاصل زر نشود
ز ترانهٔ اطلس و صوف هوس نشوی به در افکن راز نفس
تن برهنهپوشش حال تو بس که لباس غنا جل خر نشود
تب و تاب تلاش جنون صفتت زده راه تأمل عافیتت
همه گر به سراغ بهشت رسد سر مرغ هوس ته پر نشود
ز جنون مشاغل حرص و هوا به تپش مفکن سروکار نفس
خم گوشهٔ زانوش آینه کن که ستمکش شغل دگر نشود
بد و نیک تعین خیرهسری زده جام کشاکش دربهدری
تو چو سایه گزین در بیخبری که به زلزله زیر و زبر نشود
ز قیامت دنیی و غیرت دین به تپش شده خون دل یأس کمین
مددی ز فسون جهان یقین که گزیدهٔ مار دو سر نشود
ز سعادت صحبت اهل صفا دل و دیده رسان به حضور غنا
که تردد قطرهٔ بیسروپا به صدف نرسیده گهر نشود
به حدیث نهفته زبان مگشا گل عیب و هنر مفکن به ملا
در پردهٔ شب نگشوده هلاکه به روی تو خنده سحر نشود
به تصور وعدهٔ وصل قدم چه هوس که نخفته به خاک عدم
به غبار هواطلبان وفا ستم است قیامت اگر نشود
دل خستهٔ بیدل نوحهسرا، ز تبسم لعل تو مانده جدا
در ساز فغان نزند چهکند سر و برگ نی که شکر نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
جهدکنکه دل ز هوس پایمال شک نشود
اینکتاب علمیقین نقطهایست حک نشود
رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر
این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود
آبو رنگحسن جهان میدهد ز قبح نشان
کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشود
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو
در زمین تیرهدلان سایه مشترک نشود
بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن
نالهکنکه برلبگل خنده بینمک نشود
نیست شامی و سحری کز حجاب جلوه او
غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود
رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب
هرکجا زریست چرا طالب محک نشود
مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا
تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود
زحمت محال مبر جیب انفعال مدر
ما نمیرسیم به او تا زمین فلک نشود
گفتگوی.عین وسوا قطعکن زشبهه بزآ
تا به لبگره نزنی اینکه دوست یک نشود
بیدل اقتضای جشد میکشد بهحرصو حسد
خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود
اینکتاب علمیقین نقطهایست حک نشود
رنگ مهرگیتی اگر دیدی از هوس بگذر
این جلب گلی که زند غیر آتشک نشود
آبو رنگحسن جهان میدهد ز قبح نشان
کم دمید گل که به رخ شبنمش کلک نشود
از مزاج اهل دول رسم اتحاد مجو
در زمین تیرهدلان سایه مشترک نشود
بلبل ار رسی به چمن طرح خامشی مفکن
نالهکنکه برلبگل خنده بینمک نشود
نیست شامی و سحری کز حجاب جلوه او
غنچه شبنمی نکند شمع شبپرک نشود
رنگ عشق و داغ طلب نور شمع و مایل شب
هرکجا زریست چرا طالب محک نشود
مانع تنزه ما گشت شغل حرص و هوا
تا بود شراب وغذا آدمی ملک نشود
زحمت محال مبر جیب انفعال مدر
ما نمیرسیم به او تا زمین فلک نشود
گفتگوی.عین وسوا قطعکن زشبهه بزآ
تا به لبگره نزنی اینکه دوست یک نشود
بیدل اقتضای جشد میکشد بهحرصو حسد
خواب امنی داری اگر پیرهن خسک نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۴
خودسر هوازده را شرم رهنمون نشود
تا به داغ پا ننهد شعلهسرنگون نشود
از عدم نجسته برون هرزه میتپیم به خون
مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سری یافت اعتبار گهر
تا غرور کم نکنیآبروفزون نشود
صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس
خانههای سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بینیاز ز نومیدی کسیش چه غم
یک دوتیشه جانکنیت درد بستون نشود
فرصتگذشته چسان تاختن دهد به عنان
اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
قدردانی همهکس تنن اداگواه تو بس
کز لب تو نام حیا بیعرق برون نشود
نفس خیرهسر به خطا مایل است در همه جا
ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود
بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو
تابهآتششنبریسنگآبگوننشود
تا به داغ پا ننهد شعلهسرنگون نشود
از عدم نجسته برون هرزه میتپیم به خون
مغز هوش در سر کس، مایهٔ جنون نشود
در مزاج اهل جهان صد تناسخ است نهان
طفل شیر اگر نخورد خون دوباره خون نشود
موج از شکست سری یافت اعتبار گهر
تا غرور کم نکنیآبروفزون نشود
صرفهٔ بقا نبردکس به دستگاه هوس
خانههای سوخته را خار و خس ستون نشود
عشق بینیاز ز نومیدی کسیش چه غم
یک دوتیشه جانکنیت درد بستون نشود
فرصتگذشته چسان تاختن دهد به عنان
اینقدر بفهم و بدان آن زمان کنون نشود
قدردانی همهکس تنن اداگواه تو بس
کز لب تو نام حیا بیعرق برون نشود
نفس خیرهسر به خطا مایل است در همه جا
ایمنی ز لغزش اگر مرکبت حرون نشود
بیدل از درشتی خو مشکل است رستن تو
تابهآتششنبریسنگآبگوننشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
هوش تا عافیت آیینهٔ مستی نشود
نیست ممکنکهکندکاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشتهای از عالم وهم
نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
خون عشاق، وطن در رگ بسمل دارد
نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود
تا به کی شبههپرس حق و باطل بودن
مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
به هوس راحت جاوید زکف باختهایم
شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
بیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم
که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهایی دل میترسم
که دهی منصب آیینه و راضی نشود
آه از آن داغ که خاکستر شوقآلودم
در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل
باخبر باشکه رخت تو نمازی نشود
نیست ممکنکهکندکاری و عاصی نشود
باخبر باش که نگذشتهای از عالم وهم
نقش فردای تو تا آینهٔ دی نشود
خون عشاق، وطن در رگ بسمل دارد
نیست این آب از آن چشمه که جاری نشود
تا به کی شبههپرس حق و باطل بودن
مرد این محکمه آن است که قاضی نشود
به هوس راحت جاوید زکف باختهایم
شعله داغ است اگر مست ترقی نشود
بیتو بر لاله و گل چشم هوس نگشادم
که به رویم مژه برگردد و سیلی نشود
از بدآموزی تنهایی دل میترسم
که دهی منصب آیینه و راضی نشود
آه از آن داغ که خاکستر شوقآلودم
در غم سرو تو واسوزد و قمری نشود
تا به سیلاب فنا وانگذاری بیدل
باخبر باشکه رخت تو نمازی نشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۶
کجاست سایه که هستیش دستگاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
حساب ما چقدر بر نفس کلاه شود
مگر عدم برد از سایه تیرگی ورنه
چه ممکن است که بیگاه ما پگاه شود
شکست دل نشود بیگداز عشق درست
رود به آتش اگر شیشه دادخواه شود
به نور جلوهٔ او ناز زندگی داریم
نفسکجاست اگر شمع بینگاه شود
بر آفتاب قیامت برات خواب برد
کسی که سایهٔ دست تواش پناه شود
در این بساط ندانم چه بایدم کردن
چو آن فقیر که یکباره پادشاه شود
کسی ستمزدهٔ حکم سرنوشت مباد
چو صفحه پی سپر خامه شد سیاه شود
خراش جبههٔ تسلیم عذرخواه خطاست
به سر دوید چو پا منحرف ز راه شود
عروج عالم اقبال زندگی در دست
نفس به عالم دیگر رسد چو آه شود
خروش بیمزهٔ صوفیان کبابم کرد
دعا کنید که میخانه خانقاه شود
مخواه روکش این دوستان خندهکمین
تبسمیکه چو بالید قاهقاه شود
چو شمع سر به هوا گریه میکنم بیدل
که پیش پای ندیدن مباد چاه شود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
اشک ز بیداد عشق پردهگشا میشود
فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا میشود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا میشود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا میشود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشود
خاک به سر میکند زندگی از طبع دون
پستی این خانهها تنگ هوا میشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو
حرص خجل نیست لیک کار حیا میشود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر
قافله هر سو رود بانگ درا میشود
فهم معماکنید آبله وا میشود
ذوق طلب عالمیست وقف حضور دوام
پر به اجابت مکوش ختم دعا میشود
گاه وداع بقا تار نفس از امل
چون بهگسستن رسید آه رسا میشود
جوهر اهل صفا سهل نباید شمرد
آینه گر قطرهایست بحر نما میشود
حرص به صد عزوجاه در همه صورت گداست
گر به قناعت رسی فقر غنا میشود
آنطرف احتیاج انجمن کبریاست
چون ز طلب درگذشت بنده خدا میشود
چند خورد آرزو عشوه برخاستن
غیرت امداد غیر نیز عصا میشود
عذر ضعیفی دمی کاینه گیرد به دست
آبله در پسای سعی ناز حنا میشود
از کف بیمایگان کارگشایی مخواه
دست چو کوتاه شد ناخن پا میشود
غیر وداع طرب گرمی این بزم چیست
تا سحر از روی شمع رنگ جدا میشود
خاک به سر میکند زندگی از طبع دون
پستی این خانهها تنگ هوا میشود
بگذر از ابرام طبع کز هوس هرزهدو
حرص خجل نیست لیک کار حیا میشود
بیدل ازین دشت و در گرد هوس رفتهگیر
قافله هر سو رود بانگ درا میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۸
حسرت مخمورم آخر مستی انشا میشود
تا قدح راهی است کز خمیازهام وامیشود
جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینهام
گرد من چندان که روبی آب پیدا میشود
بس که دارد بینشانی پرده ناموس من
در نگین نامم چو بو در گل معما میشود
لب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت
نسخه بیشیرازه چون شد معنی اجزا میشود
نسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست
شیشه میباید شکستن نشئه رسوا میشود
انفعال فطرت ازکمظرفی ما روشن است
قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا میشود
کامرانیهای دنیا کارگاه خودسریست
با فضولی طبع چون خوکرد مرزا میشود
پاس دل داریدکز پیچ و خم اینکوهسار
نشئه بیپرواست اما کار مینا میشود
پردهٔ فانوبمن میباشد شریک نور شمع
جسم در خورد صفای دل مصفا میشود
نوبت موی سفید است از امل غافل مباش
صبح چون گل کرد حشر آرزوها میشود
نقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست
این بناها چون حباب از سیل برپا میشود
حسن سعی، آیینه روشن میکند انجام را
ربشهٔ تاک استکاخر موج صهبا میشود
زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر
ای ز معنی بیخبر دین تو دنیا میشود
تنگی آفاق تا دل، دقت اوهام تست
از غبارت هرچه گردد پاک، صحرا میشود
خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنیست
دی نمایانست زان روزی که فردا میشود
بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است
خطش از برگشتن قاصد چلیپا میشود
زبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست
هرقدر دستی که میسایی بهم پا میشود
کرد بیدل گفتگو ما را ز تمکین منفعل
قلقل آخر سرنگونیهای مینا میشود
تا قدح راهی است کز خمیازهام وامیشود
جز حیا موجی ندارد چشمهٔ ایینهام
گرد من چندان که روبی آب پیدا میشود
بس که دارد بینشانی پرده ناموس من
در نگین نامم چو بو در گل معما میشود
لب گشودن رشتهٔ اسرار یکتایی گسیخت
نسخه بیشیرازه چون شد معنی اجزا میشود
نسبت تشبیه غیرازخفت تنزیه نیست
شیشه میباید شکستن نشئه رسوا میشود
انفعال فطرت ازکمظرفی ما روشن است
قطره کزدریا جدا شد ننگ دریا میشود
کامرانیهای دنیا کارگاه خودسریست
با فضولی طبع چون خوکرد مرزا میشود
پاس دل داریدکز پیچ و خم اینکوهسار
نشئه بیپرواست اما کار مینا میشود
پردهٔ فانوبمن میباشد شریک نور شمع
جسم در خورد صفای دل مصفا میشود
نوبت موی سفید است از امل غافل مباش
صبح چون گل کرد حشر آرزوها میشود
نقش نیرنگ جهان را جزفنا نقاش نیست
این بناها چون حباب از سیل برپا میشود
حسن سعی، آیینه روشن میکند انجام را
ربشهٔ تاک استکاخر موج صهبا میشود
زاهد از دل شوق تسبیح سلیمانی برآر
ای ز معنی بیخبر دین تو دنیا میشود
تنگی آفاق تا دل، دقت اوهام تست
از غبارت هرچه گردد پاک، صحرا میشود
خلق را رو بر قفا صبح قیامت دیدنیست
دی نمایانست زان روزی که فردا میشود
بسکه مضمونهای مکتوب محبت نازک است
خطش از برگشتن قاصد چلیپا میشود
زبن ندامتخانه بیرون رفتنت دشوار نیست
هرقدر دستی که میسایی بهم پا میشود
کرد بیدل گفتگو ما را ز تمکین منفعل
قلقل آخر سرنگونیهای مینا میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۹
بیقراری در دل آگاه طاقت میشود
جوهر سیماب در آیینه حیرت میشود
بر شکست موج تنگی میکند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت میشود
گریهگر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها به اشکی ابر رحمت میشود
نفی قدر ما همان اثبات آبروی ماست
خاک را بر باد دادن اوج لذت میشود
ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزتاست آنجا مذلت میشود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجدهگر خود سهو همباشد عبادت میشود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آیینهها آخر کدورت میشود
شعلهگر دارد سراغ عافیت خاکسترست
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت میشود
مجمع امکانکه شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت میشود
رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس
هرکه از خود میرود بر من قیامت میشود
نالهای کافیست گر مقصود باشد سوختن
یکشرر سامانصدگلخنبضاعت میشود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بینیازبهاستکاینجاگرد حسرت میشود
غفلت ما شاهد کوتاهبینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت میشود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت بردهاند
بال تا بر هم زنی دست ندامت میشود
بیدل اینگلشن به غارتدادهٔ جولان کیست
کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت میشود
جوهر سیماب در آیینه حیرت میشود
بر شکست موج تنگی میکند آغوش بحر
عجز اگر بر خویش بالد عرض شوکت میشود
گریهگر باشد غمی از زشتی اعمال نیست
روسیاهیها به اشکی ابر رحمت میشود
نفی قدر ما همان اثبات آبروی ماست
خاک را بر باد دادن اوج لذت میشود
ای توانگر غرهٔ آرایش دنیا مباش
آنچه اینجا عزتاست آنجا مذلت میشود
قابل شایستگی چیزی به از تسلیم نیست
سجدهگر خود سهو همباشد عبادت میشود
از مقیمان طربگاه دلیم اما چه سود
آب در آیینهها آخر کدورت میشود
شعلهگر دارد سراغ عافیت خاکسترست
سعی ما از خاک گشتن خواب راحت میشود
مجمع امکانکه شور انجمنها ساز اوست
چشم اگر از خود توانی بست خلوت میشود
رنگ این باغم ز ساز عبرت آهنگم مپرس
هرکه از خود میرود بر من قیامت میشود
نالهای کافیست گر مقصود باشد سوختن
یکشرر سامانصدگلخنبضاعت میشود
غافل از نیرنگ وضع احتیاج ما مباش
بینیازبهاستکاینجاگرد حسرت میشود
غفلت ما شاهد کوتاهبینیهای ماست
گر رسا باشد نگه صیاد عبرت میشود
بسکه مد فرصت از پرواز عشرت بردهاند
بال تا بر هم زنی دست ندامت میشود
بیدل اینگلشن به غارتدادهٔ جولان کیست
کز غبار رنگ وبو هر سو قیامت میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۰
دل جهان دیگر از رفع کدورت میشود
خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت میشود
پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد
بر بنای سایه بیدیواری آفت میشود
شمع را انجامکار از تیره ورزی چاره نیست
عزت این انجمن آخر مذلت میشود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیدهاند
حرص اگر اندک عنانگیرد قناعت میشود
زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور
سرکشی چون زد بهگردن طوق لعنت میشود
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین
چون نفس تنگی کند صبح قیامت میشود
محرممعنینهای،فرصتشمار وهم باش
شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می شود
پیشتر از صبح، یاران در چمن حاضر شوید
ورنه گل تا لب گشاید خنده قسمت میشود
از تنکرویان تبرا کن که با آن لنگری
چون در آب افتد وقار سنگ خفت میشود
حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد
گربگویی حیف عمررفته غیبت میشود
خاک گردم تا برآیم ز انفعال ما و من
ورنه هرچند آب میگردم خجالت میشود
مفت این عصر است بیدل گر میان دوستان
گاهگاهی دید و وادیدی به دعوت میشود
خانه از رُفتن زیارتگاه وسعت میشود
پاس خواب غفلت از منعم حضور فقر برد
بر بنای سایه بیدیواری آفت میشود
شمع را انجامکار از تیره ورزی چاره نیست
عزت این انجمن آخر مذلت میشود
ضبط موج است آنچه آب گوهرش نامیدهاند
حرص اگر اندک عنانگیرد قناعت میشود
زینهار ایمن مباش از شامت وضع غرور
سرکشی چون زد بهگردن طوق لعنت میشود
ازجنون ما و من بر زندگی دقت مچین
چون نفس تنگی کند صبح قیامت میشود
محرممعنینهای،فرصتشمار وهم باش
شیشهٔ از می تهی پامال ساعت می شود
پیشتر از صبح، یاران در چمن حاضر شوید
ورنه گل تا لب گشاید خنده قسمت میشود
از تنکرویان تبرا کن که با آن لنگری
چون در آب افتد وقار سنگ خفت میشود
حاضران آنجا که بر خلق تو دارند اعتماد
گربگویی حیف عمررفته غیبت میشود
خاک گردم تا برآیم ز انفعال ما و من
ورنه هرچند آب میگردم خجالت میشود
مفت این عصر است بیدل گر میان دوستان
گاهگاهی دید و وادیدی به دعوت میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۱
شوخی، بهار طبع چمنزاد میشود
چندان که سرو قد کشد آزاد میشود
وضع جهان صفیر گرفتاری هم است
مرغ به دام ساخته صیاد میشود
گردیست جسته ما و من از پردهٔ عدم
آخر خموشی این همه فریاد میشود
تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق
سندان هم آب از دم حداد میشود
فیض صفا ز صحبت پاکان طلبکنید
آهن ز سیم بیضهٔ فولاد میشود
شب شد بنای شمع مهیای آتشست
پروانه کو که خانهاش آباد میشود
تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش
رنگ شکسته سیلی استاد میشود
نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری
موی ضعیف خامهٔ بهزاد میشود
جام تغافلش چقدر دور ناز داشت
داد از فرامشی که مرا یاد میشود
زین آتشی که عشق به جانم فکنده است
گر آب بگذرد ز سرم باد میشود
وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است
یک بر یکی دگر زده هفتاد میشود
بیدل معانی تو چه اقبال داشتهست
چشم حسود بیت ترا صاد میشود
چندان که سرو قد کشد آزاد میشود
وضع جهان صفیر گرفتاری هم است
مرغ به دام ساخته صیاد میشود
گردیست جسته ما و من از پردهٔ عدم
آخر خموشی این همه فریاد میشود
تا چند دل ز هم نگدازد فسون عشق
سندان هم آب از دم حداد میشود
فیض صفا ز صحبت پاکان طلبکنید
آهن ز سیم بیضهٔ فولاد میشود
شب شد بنای شمع مهیای آتشست
پروانه کو که خانهاش آباد میشود
تا عبرتی به فهم رسانی به عجز کوش
رنگ شکسته سیلی استاد میشود
نقاش یک جهان هوسم کرد لاغری
موی ضعیف خامهٔ بهزاد میشود
جام تغافلش چقدر دور ناز داشت
داد از فرامشی که مرا یاد میشود
زین آتشی که عشق به جانم فکنده است
گر آب بگذرد ز سرم باد میشود
وحدت ز خودفروشی تعداد کثرت است
یک بر یکی دگر زده هفتاد میشود
بیدل معانی تو چه اقبال داشتهست
چشم حسود بیت ترا صاد میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر میشود
جوهر آیینه ها بال سمندر می شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هممحتاج مسطر میشود
حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت میزند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر میشود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع عزت روشن از زر میشود
مژده ای کوششکه از توفانعالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور میشود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا میکنم
رنگم از بیطاقتی بال کبوتر میشود
میفزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر میشود
بینصیبان را هدیت مایهٔگمراهیست
سایه رنگش در فروغ مه سیهتر میشود
سعی پیری کم بسازد دستگاه مستیام
از خمیدن پیکر من خط ساغر میشود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگیست
گر به آب دیده طرف دامنی تر میشود
نسخهٔ ما ر ا ورقگرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر میشود
بیندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا
اشکرا از ترکتمکین خاک بر سر میشود
جوهر آیینه ها بال سمندر می شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هممحتاج مسطر میشود
حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت میزند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر میشود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع عزت روشن از زر میشود
مژده ای کوششکه از توفانعالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور میشود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا میکنم
رنگم از بیطاقتی بال کبوتر میشود
میفزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر میشود
بینصیبان را هدیت مایهٔگمراهیست
سایه رنگش در فروغ مه سیهتر میشود
سعی پیری کم بسازد دستگاه مستیام
از خمیدن پیکر من خط ساغر میشود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگیست
گر به آب دیده طرف دامنی تر میشود
نسخهٔ ما ر ا ورقگرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر میشود
بیندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا
اشکرا از ترکتمکین خاک بر سر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۳
دل چو آزاد از تعلق شد منور میشود
قطره ای کز موج دامن چید گوهر میشود
گرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتیست
از حجاب دود خویش این شعله اخگر می شود
ای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش
یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر میشود
در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس
چون نوا در دل گره گردید شکر میشود
هیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد
در هوایت هرکه گرید دیدهام تر میشود
عیبجو گر لاف بینش میزند آیینهوار
تیرباران زبان طعن جوهر میشود
گاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک
آدمی گر اندکی غافل شود خر میشود
شوق میباید ز پا افتادگیها هم عصاست
خضر راهی گر نباشد جاده رهبر میشود
باد کبر از سر برون کن ور نه مانند حباب
عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر میشود
تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است
آب در گوش کسی چون جا کند کر میشود
سجدهٔ سنگیندلان آیینهٔ نامحرمی است
میل آهن گر دوتا شد حلقهٔ در میشود
عجز نومید از طواف کعبهٔ مقصود نیست
لغزش پای ضعیفان دست دیگر میشود
در عدم هم دور حسرتهای ما موقوف نیست
خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر میشود
غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق
مرغ شهرت را خم این دام شهپر میشود
قطره ای کز موج دامن چید گوهر میشود
گرد هستی عقدهٔ پرواز عالی فطرتیست
از حجاب دود خویش این شعله اخگر می شود
ای که از لطف حقیقت آگهی خاموش باش
یک سخن هم کز دو لب خیزد مکرر میشود
در خموشی بس حلاوتهاست از نی کن قیاس
چون نوا در دل گره گردید شکر میشود
هیچکس را در محعت شرم همچثبمی مباد
در هوایت هرکه گرید دیدهام تر میشود
عیبجو گر لاف بینش میزند آیینهوار
تیرباران زبان طعن جوهر میشود
گاو و خر از آگهی انسان نخواهدگشت لیک
آدمی گر اندکی غافل شود خر میشود
شوق میباید ز پا افتادگیها هم عصاست
خضر راهی گر نباشد جاده رهبر میشود
باد کبر از سر برون کن ور نه مانند حباب
عاقبت این باده سنگ کاسهٔ سر میشود
تا گهر دارد صدف از شور دریا غافل است
آب در گوش کسی چون جا کند کر میشود
سجدهٔ سنگیندلان آیینهٔ نامحرمی است
میل آهن گر دوتا شد حلقهٔ در میشود
عجز نومید از طواف کعبهٔ مقصود نیست
لغزش پای ضعیفان دست دیگر میشود
در عدم هم دور حسرتهای ما موقوف نیست
خاک مستان رنگ تا گرداند ساغر میشود
غیر عزلت نیست بیدل باعث افواه خلق
مرغ شهرت را خم این دام شهپر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۴
کی به آسانی دم آبم میسر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
دل به صد خون میگدازم تا لبی تر میشود
گر به اینکلفت فغانم ربشه برگردون زند
سدره تا طوبی ز بار دل صنوبر میشود
سنگ را هم میتوان برداشت بر دوش شرار
گر گرانیهای دل از ناله کمتر میشود
بیکمالی نیست معنی بر زبان خامشان
موج چون در جوی تیغ آسود جوهر میشود
خاک راه فقر بودن آبروی ما بس است
گر مس مردم ز فیضکیمیا زر میشود
نیست بیالقای معنی حیرت سرشار ما
طوطی از آیینهٔ روشن سخنور میشود
حسرت دل را حساب از دیده باید خواستن
هرچه دارد شیشهٔ ما وقف ساغر میشود
در دبستان جنون از بس پریشان دفتریم
صفحهٔ ما را چو دریا موج مسطر میشود
شبنم اشکم عرق گل کردهام یا آبله
کز سراپایم گداز دل مصور میشود
بسکه شرم خودنمایی آب میسازد مرا
آینه در عرض تمثالم شناور میشود
سکته بر طبع روان ظلم است جایز داشتن
بحر میلرزد بر آن موجی که گوهر میشود
بیدل از بیدستگاهی سر به گردون سودهایم
بال ما را ریختن پرواز دیگر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۵
هرکجا عبرت به درس وعظ رهبر میشود
صورت پست و بلند دهر منبر میشود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر
همچو اعداد اقل کز صفر اکثر میشود
غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست
کشتی ما را همانگرداب، لنگر می شود
در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن
ازگداز آرزوها زندگی تر میشود
از سلامت اینقدر آوارهگرد خفتیم
گرد ماگر بشکند سد سکندر میشود
آه عالمسوز دارد رشتهٔ پرواز ما
شعلهٔ آتش پر و بال سمندر میشود
آخرکار من و مای جهان بیرنگیست
میگدازد اینعرض چندانکه جوهر میشود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است
سایه در هر جا برای خویش بستر میشود
ناتوان رنگم ، سراغ شعلهام از دود پرس
نیست جز آه حزین، چو ناله لاغر میشود
قامت خم خجلت عمر تلف گردیده است
هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر میشود
بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر میشود
صورت پست و بلند دهر منبر میشود
چشم حرص افزود مقدار جهان مختصر
همچو اعداد اقل کز صفر اکثر میشود
غیر آغوش فنا سرمنزل آرام نیست
کشتی ما را همانگرداب، لنگر می شود
در محبت بیش از این ناکام نتوان زیستن
ازگداز آرزوها زندگی تر میشود
از سلامت اینقدر آوارهگرد خفتیم
گرد ماگر بشکند سد سکندر میشود
آه عالمسوز دارد رشتهٔ پرواز ما
شعلهٔ آتش پر و بال سمندر میشود
آخرکار من و مای جهان بیرنگیست
میگدازد اینعرض چندانکه جوهر میشود
راحت جاویدم از پهلوی عجز آماده است
سایه در هر جا برای خویش بستر میشود
ناتوان رنگم ، سراغ شعلهام از دود پرس
نیست جز آه حزین، چو ناله لاغر میشود
قامت خم خجلت عمر تلف گردیده است
هرقدر مینا تهی شد سرنگونتر میشود
بسکه بیدل زین چمن پا در رکاب وحشتم
بر سپند شبنم من غنچه مجمر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۶
زندگی در ملک عبرت مرگ مفلس میشود
خوننمیباشد در آنعضوی کهبیحس میشود
طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال
کمعیاری چون محک خواهد، طلا، مس میشود
بگذر از وهم فلکتازیکه فکر آدمی
میکشد خط برزمین هرگه مهندس میشود
کیست تاگیرد عنان هرزهتازان خیال
عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس میشود
از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق
پرتو شمع آشیان رنگ مجلس میشود
سرنگونی میکشد آخربه باغ اعتبار
گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس میشود
از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت
ای ز عبرت غافلان دل با که مونس میشود
هرچهگوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش
معنی از وضع عبارت رطب و یابس میشود
خوننمیباشد در آنعضوی کهبیحس میشود
طبع ناقص را مبر در امتحانگاه کمال
کمعیاری چون محک خواهد، طلا، مس میشود
بگذر از وهم فلکتازیکه فکر آدمی
میکشد خط برزمین هرگه مهندس میشود
کیست تاگیرد عنان هرزهتازان خیال
عالمی در عرصهٔ شطرنج فارس میشود
از دل روشن طلب شیرازهٔ اجزای عشق
پرتو شمع آشیان رنگ مجلس میشود
سرنگونی میکشد آخربه باغ اعتبار
گردنی کز تاج زرین شاخ نرگس میشود
از نفس باید عیار ساز الفتهاگرفت
ای ز عبرت غافلان دل با که مونس میشود
هرچهگوبی بیدل از نقص وکمال آگاه باش
معنی از وضع عبارت رطب و یابس میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۷
ازکجا آیینه با مردم موافق میشود
شخص را تمثال خود دام علایق میشود
غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست
بینقابیهای ما معشوق و عاشق میشود
عالم اسماست، از صوت و صدا غافل مباش
خلق ازامداد هم مرزوق و رازق میشود
در جهان بینیازی فرق عین و غیر نیست
عمرها شد خالق عالم خلایق میشود
کمکمی ذرات چونجوشید با هم عالمیست
وضع قنطاری که دیدی جمع دانق میشود
هوشمیباید، زبانسرمه هم بیحرف نیست
با سخنفهمان خط مکتوب ناطق میشود
آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل
بیتکلف گر همه عذراست وامق میشود
میل دنیا انفعالغیرت مردی مخواه
زبنهوس گر صاحبتقواست فاسق میشود
اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر
آب با آتش چو جوشی خورد محرق میشود
هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش
کاذب قایل به کذب خویش صادق میشود
عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد
زندگی چون امتداد آرد تب دق میشود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق میشود
شخص را تمثال خود دام علایق میشود
غیر نیرنگ تحیر در مقابل هیچ نیست
بینقابیهای ما معشوق و عاشق میشود
عالم اسماست، از صوت و صدا غافل مباش
خلق ازامداد هم مرزوق و رازق میشود
در جهان بینیازی فرق عین و غیر نیست
عمرها شد خالق عالم خلایق میشود
کمکمی ذرات چونجوشید با هم عالمیست
وضع قنطاری که دیدی جمع دانق میشود
هوشمیباید، زبانسرمه هم بیحرف نیست
با سخنفهمان خط مکتوب ناطق میشود
آرزو از طبع مستغنی به هرجا کرد گل
بیتکلف گر همه عذراست وامق میشود
میل دنیا انفعالغیرت مردی مخواه
زبنهوس گر صاحبتقواست فاسق میشود
اختلاط نفس ظالم خیر ما را کرده شر
آب با آتش چو جوشی خورد محرق میشود
هرچه باشی از مقیمان در اقرار باش
کاذب قایل به کذب خویش صادق میشود
عمر ارذل از گرانجانی وبال کس مباد
زندگی چون امتداد آرد تب دق میشود
عدل نپسندد خلاف وضع استعداد خلق
بپدل اینجا آنچه بهر ماست لایق میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۸
آخر از جمع هوسها عقده حاصل میشود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل میشود
جرم خودداریست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فالگهر زد باب ساحل میشود
دشتامکانیکقلموحشتکمینبیخودیست
گر کسی از خود رود هر ذره محمل میشود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی نالهکامل میشود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل میشود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل میشود
در طلسم پیریام از خواب غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری که مایل میشود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنکرویی دم شمشیر قاتل میشود
خط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل میشود
چون نفس دریاب دلرا ورنه این نخجیر یائس
میتپد بر خویشتن چندانکه بسمل میشود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنیست
روی او تا بر عرق زد خاک من گل میشود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل میشود
چون به هم جوشد غبار این و آن دل میشود
جرم خودداریست از بزم تو دور افتادنم
قطره چون فالگهر زد باب ساحل میشود
دشتامکانیکقلموحشتکمینبیخودیست
گر کسی از خود رود هر ذره محمل میشود
قوّت پرواز در آسایش بال و پر است
هرقدر خاموش باشی نالهکامل میشود
کیست غیر از جلوه تا فهمد زبان حیرتم
مدعا محو است اگرآیینه سایل میشود
دوری مقصد بقدر دستگاه جستجوست
پا گر از رفتار ماند جاده منزل میشود
در طلسم پیریام از خواب غفلت چاره نیست
بیش دارد سایه دیواری که مایل میشود
از مدارا آنکه بر رویت سپر دارد بلاست
در تنکرویی دم شمشیر قاتل میشود
خط کشیدن تاکی از نسیان به لوح اعتبار
فهم کن ای بیخبر نقشی که زایل میشود
چون نفس دریاب دلرا ورنه این نخجیر یائس
میتپد بر خویشتن چندانکه بسمل میشود
شرم حسن از طینت عاشق تماشاکردنیست
روی او تا بر عرق زد خاک من گل میشود
بیدل آسان نیست درگیرد چراغ همتم
کز دو عالم سوختن یک داغ حاصل میشود