عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۶
دوستان از منش دعا مبرید
زنده‌ام نامم از حیا مبرید
خاک من دارد انفعال غبار
کاش بادم برد شما مبرید
خون من تیره شد زافسردن
شبخون برسرحنا مبرید
می‌گدازم ز خجلت نگهش
هرکجا او بود مرا مبرید
محفل ناز غیرت‌اندود است
سرمه لب می‌گزد صدا مبرید
با چلیپا خوش است نوخط ما
نامه جزروی برقفا مبرید
عشق بیتاب عرض یکتایی‌ست
دل ما جزبه دست ما مبرید
دسته بندید اگرگل این باغ
قفس بلبلا‌ن جدا مبرید
هرکجا جشم می‌گشاید شمع
گرد پروانه پرگشا مبرید
از قمار بساط آگاهی
جز عرقریزی حیا مبرید
ناله‌کفر است در طریق وفا
برقضا شکوه قضا مبرید
سر همان به که بر زمین باشد
جنس تسلیم بر هوا مبرید
عرض اهل هنر نگه دارند
پیش طاووس نام پا مبرید
خشکی از اهل دستگاه تری‌ست
نم آب رخ گدا مبرید
غیر دل نیست آستان مراد
بر در هرکس التجا مبرید
در جود از سوال مستغنی است
ببرید این ترانه یا مبرید
گوشه‌گیر حیاست بیدل ما
سخنش نیز جابجا مبرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۷
تاکی از این باغ و راغ رنج دویدن برید
سر به‌گریبان‌کشید گوی شکفتن برید
غنچه قبا نوگلی مست جنون می رسد
تا نشود پایمال رنگ ز گلشن برید
زان چمن‌آرای ناز رخصت نظاره‌ای‌ست
دستهٔ نرگس شوید چشم به دامن برید
نیست دوام حضور جز به ثبات قدم
گر در دل می‌زنید حلقهٔ آهن برید
چون مه نوگرکنید دعوی میدان عشق
تیغ ز دست افکنید سر سپرافکن برید
هرکس از آداب ناز آنقدر اگاه نیست
نذر دم تیغ یار سر به‌ کف من برید
قاصد ملک ادب سرمه‌پیام حیاست
نامه به هرجا برید تا نشنیدن برید
وحشت ازین انجمن راست نیاید به لاف
کاش دعایی ز چین تا سر دامن برید
خاصیت التجا رنج ندامت‌کشی‌ست
پیش کسی گر برید دست به سودن برید
نقش و نگار هوس موج سراب است و بس
چند بر آب روان صنعت روغن برید
ناز رعونت اگر وقف همین خودسری‌ست
بر همه اعضا چو شمع خجلت ‌گردن برید
نیست به جولان شوق عرصهٔ آفاق تنگ
بیدل اگر نیستید از چه فسردن برید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو سبحه بر سر هم تا به‌ کی قدم شمرید
به یکدلی نفسی چند مغتنم شمرید
به هیچ جزو ز اجزای دهر فاصله نیست
سراسر خط پرگار سر بهم شمرید
نمود کار جهان نقش کاسهٔ بنگ است
لبی به خنده‌گشایید و جام جم شمرید
به صفحه راه نبرده‌ ست نقش ظلمت و نور
سواد دهر خطی در شق قلم شمرید
جنون عالم عبرت به ‌گردن افتاده‌ست
نفس زنید و همان هستی و عدم شمرید
سراغ مرکز تحقیق تا به دل نرسد
ز دیر تا به حرم لغزش قدم شمرید
حساب بیش وکم حرص تا بد باقی‌ست
مگر به صفحه زنید آتش و درم شمرید
کدام قطره در این بحر باب گوهر نیست
خطای ما همه شایستهٔ ‌کرم شمرید
به ناله می‌کنم انگشت زینهار بلند
ز من به عرصهٔ جرأت همین علم شمرید
کس از حباب نگیرد عیار علم و عمل
حساب ما نفسی بیش نیست کم شمرید
نوای ساز حبابی فضولی من و ماست
زپرده چند برآیید و زیر و بم شمرید
اگر هزار ازل تا ابد زنند بهم
تعلق من بیدل همین دودم شمرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۰
سخن ز مشق ادب موج‌ گوهرش ‌گیربد
کم است لغزش خط‌ گر به مسطرش‌ گیرید
به بستن مژه ختم است درس علم و عمل
همین ورق بهم آرید و دفترش‌ گیرید
محیط عشق تلاش دگرنمی‌خواهد
ک‌ره خوربد به تسلیم وگوهرش‌گیرید
همان بجاست خودآرایی دماغ فضول
چو شمع‌ گر همه با هر گلی سرش ‌گیرید
مزاج دون به تکلف غنی نمی‌گردد
سم است اگر سم خر جمله در زرش‌ گیرید
به وعظ عبرت اگر ممتحن شود توفیق
ز خود برآمدنی هست منبرش‌گیرید
گواه دعوی عشق انفعال جراتهاست
جبین اگر عرق انشاست محضرش‌گیرید
خیال نیستی آسودگیست پیش از مرگ
سری‌که نیست دمی زیر این پرش‌گیرید
بهار نامهٔ یاران رفته می‌آرد
گلی‌که واکند آغوش در برش گیرید
دماغ فرصت اگر قدردان سر دل است
نگه ز خانه برون می‌رود درش‌ گیرید
دمی ‌که فرصت موهوم ما رسد به حساب
شرار هرچه اقل هست اکثرش‌ ‌گیرید
کمال بیدل اگر خیمهٔ عروج زند
ز خاک یکدو ورق سایه برترش‌گیرید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۱
تا دل به ساز زمزمه‌دار دوا رسید
هرجا دلی شکست به‌گوشم صدا رسید
هرجا به یاد سرو تو اندیشه وارسید
از دل صدای‌ کوکوی قمری به ما رسید
حرف بلند کس نشنیده است زیر خاک
یارب چسان پیام تو درگوش ما رسید
آیینه از غبار خطت جلوهٔ صفاست
پر نور دیده‌ای‌که به این توتیا رسید
بر رنگ و بوی صد چمن آشفتگی نوشت
زان طره نسخه‌ای‌که به دست صبا رسید
بوسید پای او عرق شرم هستی‌ام
این قطره تا محیط به سعی حیا رسید
بی‌دقت نگاه تغافل‌فروش حسن
نتوان به کنه مطلب عشاق وارسید
تنها نه من جنون اثربوی وحشتم
گل نیز ازین چمن به دماغش هوا رسید
سعی غرور شعله‌، برون‌گرد داغ نیست
آخرچو زلف‌، سرکشی ما به پا رسید
قابل اثر نه‌ای‌، ز فلک شکوه ات خطاست
غم نیز نعمتی‌ست اگر اشتها رسید
سرمایهٔ نشاط تو رفع تعلق است
ازترک برگ، نی به مقام نوا رسید
برق و شرار دیده‌ام از وحشتم مپرس
بالی فشانده‌ام که ندانم‌کجا رسید
قانون خیر باد جهان ساز مفلسی‌ست
هرجا رسید ازکف خالی دعا رسید
رنگ پریده قابل‌گرد سراغ نیست
جایی رسیده‌ایم‌که نتوان به ما رسید
بیدل من آن سرشک ضعیفم‌که ازمژه
تا خاک هم به لغزش چندین عصا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۲
صبحی به‌گوش عبرتم از دل صدا رسید
کای بیخبربه ما نرسید آنکه وارسید
دریاست قطره‌ای که به دریا رسیده است
جز ما کسی دگر نتواند به ما رسید
سعی نفس ز دل سر مویی نرفت پیش
جایی‌ که کس نمی‌رسد این نارسا رسید
مزد فسردنی‌که به خاکم قدم زند
یاد قدت به سیر بهارم عصا رسید
آسودگی به خاک‌نشینان مسلم است
این حرفم از صدای نی بوربا رسید
دنیا که تاج کج‌کلهان نقش پای اوست
بر ما غبار ریخت‌که تا پشت پا رسید
طبع ترا مباد فضول هوس‌کند
میراث سایه‌ای‌ که ز بال هما رسید
عشاق دیگر از که وفا آرزو کنند
دل نیز رفته رفته به آن بی‌وفا رسید
چون ناله‌ای که بگذرد از بندبندنی
صد جا نشست حسرت دل تا به ما رسید
تا وادی غبار نفس طی نمی‌شود
نتوان به مقصد دل بی مدعا رسید
بر غفلت انفعال و به آگاهی انبساط
برهرکه هرچه می‌رسد ازمصطفا رسید
از خود گذشتنی‌ست فلک ‌تازی نگاه
تا نگذری زخود نتوان هیچ جا رسید
خون دلی به دیده بیدل مگر نماند
کز بهر پای‌بوس تو رنگ حنا رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۳
سرکشی می‌خواستیم از پا نشستن در رسید
شعله را آواز سدادیم خاکستر رسید
خویش را یک پر زدن دریاب و مفت جهد گیر
زندگی برقی است نتوانی به خود دیگر رسید
بدر می‌بالد مه نو از کمین‌ کاستن
فربهی ما را ز راه پهلوی لاغر رسید
تا رسیدن محمل آوارگی سر منزلیم
درگذشت از عالم ما هرکه هرجا در رسید
دستگاه ما و من پا در رکاب برق داشت
تا به ‌پروازی رسم آتش به بال و پر رسید
تا نفس جنبید بر خود احتیاج آمد بجوش
یک تپیدن ساز کرد این رگ به صد نشتر رسید
بی‌نصیب از بیعت مستان این محفل نی‌ام
دست من بوسید پا‌ی هرکه تا ساغر رسید
مطلعی سر زد ز فکرم در کمینگاه خیال
بیخبر رفتم ز خود پنداشتم دلبر رسید
کاش همچون سایه درزنگار می‌کردم وطن
آب برد آیینه‌ام را تا به روشنگر رسید
گریهٔ من از تنزلهای آثار حیاست
آن عرق از جبهه‌ام‌گم شد به چشم تر رسید
بی‌زبانیهای بیدل عالمی را داغ‌ کرد
از خموشی برق این آتش به خشک و تر رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۴
تا حنا‌ ازکفت به‌کام رسید
شفق رنگ گل به شام رسید
مژده ای دل بهار می‌آید
قاصد بوی گل پیام رسید
تا عدم شد نفس‌شمار خیال
ذرّهٔ ما به انقسام رسید
هرچه دارد زمانه عاریت است
حق خود خواستیم و وام رسید
.گل این باغ سرخوش وهم است
باده‌ها از هوا به جام رسید
اوج اقبال‌، نردبانها داشت
سعی لنگید تا به بام رسید
به مقامی ‌که راه جهد گم است
لغزش پا به نیم‌گام رسید
عزم طاووس ما بهشتی بود
پرکشیدن به فهم دام رسید
یأس طبل نشاط دل بوده است
از شکست این نگین به نام رسید
نوبر باغ اعتبار مباش
هرچه اینجا رسید خام رسید
خواجه‌گر بهرهُ نشاط گزفت
خواب مخمل به احتلام رسید
عزت و آبروی این محفل
همه از خدمت‌ کرام رسید
آه مقصود دل نفهمیدم
بر من این نسخه ناتمام رسید
بیدل از خویش بایدت رفتن
ورنه نتوان به آن خرام رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۵
در غمت آخر به جایی‌کار بیدادم رسید
کز تپیدن سرمه شد هرکس به فریادم رسید
مکتب آفاق از بس درسگاه عبرت است
گوشمالی بود هر حرفی‌کز استادم رسید
سینه را ازتیر و، دل را نیست از زخم سنان
بی‌قدت آن آفتی کز سرو و شمشادم رسید
دامگاه شوق چون من صید محرومی نداشت
ناله‌واری هم نماند از من ‌که صیادم رسید
عشق ضعفی داشت تا شد با مزاجم آشنا
سیل شبنم بود تا در محنت‌آبادم رسید
چون شرر داغ فنا نتوان زدود از طینتم
چشم‌ زخمی بود معدومی‌ کز ایجادم رسید
گریه‌گو خون شو که من از یاس مطلب سوختم
تا کنم سامان آب آتش به بنیادم رسید
حسرتی در پرده نومیدی دل دشتم
سوختنها چون سپند آخر به فریادم رسید
یار دارد پرسش احوال دورافتادگان
کو فراموشی‌که‌گویم نوبت یادم رسید
سنگ هم گر واشکافی یار می‌آید برون
این صدا از بیستون و سعی فرهادم رسید
قاصد شوق از کمین نارسایی ایمن است
ناله‌ای دارم که در هر جا فرستادم رسید
شعلهٔ‌افسرده بیدل شهپر خاکستر است
در هوایش هرکه رفت از خود به امدادم رسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۷
بنای حرص به معراج مدعا نرسید
گذشت از فلک اما به پشت پا نرسید
دماغ جاه به‌کیفیت حضور نساخت
به سربلندی این بامها هوا نرسید
نفس به فهم پیام ازل نکرد وفا
رسیده بود می اما دماغها نرسید
ندامت است چمن‌ساز نوبهار امید
چه رنگ بست به دستی‌که این حنا نرسید
شکست چینی دل بر فلک رساند ترنگ
ولی چه سود به ‌گوش من این صدا نرسید
ادب‌پرستی ازین بیشتر چه می‌باشد
دچار او نشد آیینه تا به ما نرسید
غرض رساندن پیغام نارسایی بود
رسید قاصد ما هرکجا دعا نرسید
چو یاس مرجع امید نارسایانیم
به ما رسید تلاشی‌که هیچ جا نرسید
مرا زغیرت تحقیق رشک می‌آید
به فطرتی‌که به هرکس رسید وانرسید
ز صبح هستی ما شبنمی بهار نکرد
به خنده رفت ‌گل و نوبت حیا نرسید
بساط علم گروتازی دلایل داشت
خدنگ‌ کس به نشان تا نشد خطا نرسید
زکارگاه تجدد عیان نشد بیدل
جز ایبقدرکه‌کس اینجا به انتها نرسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۸
نقشم از ضعف به اندیشهٔ دیدن نرسید
نامم ازگمشدگیها به شنیدن نرسید
زین خمستان هوس نشئهٔ وهمی داریم
که به تر، طیب دماغم نرسیدن نرسید
طبع آزاد مرا ز آفت دوران غم نیست
پیکر سرو ز پیری به خمیدن نرسید
بال معنی نکشد کوشش هر بی‌سر و پا
اشک را منصب بینش به دویدن نرسید
غیر نومیدی از این باغ چه گل خواهم چید
رنگ افسردهٔ من گر به پریدن نرسید
بسمل ناز تو گر بال کشد وحشت کو
جوهر آینه هرگز به تپیدن نرسید
تار و پود نفس صبح همان باب فناست
خرقهٔ هستی ما جز به دریدن نرسید
غنچه‌سان‌، قطرهٔ اشک مژهٔ شاخ‌ گلیم
سعی ما خون شود اما به چکیدن نرسید
هر کجا پای نهی خاک به زیر قدم است
ما نرفتیم به جایی‌که رسیدن نرسید
چشم روزن مگر از بی‌نگهی دریابد
ورنه این ذره که ماییم به دیدن نرسید
چه کنم با دو جهان بار ندامت بیدل
قوت من که به یک ناله کشیدن نرسید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۰
از کشمکش‌ کف تو می لاله‌گون ‌کشید
دامن کشیدن تو ز دستم به خون کشید
پر منفعل دمید حبابم درین محیط
جیبم سری نداشت ‌که باید برون‌ کشید
بیش ازدمی به همت هستی نساخت صبح
باری‌ست انفعال که نتوان فزون کشید
نیک و بد جهان هوس آهنگ جان‌کنی‌ست
ما را صدای تیشه به این بیستون کشید
قد خمیده ضامن رفع خمار کیست
تا کی توان می از قدح‌ سرنگون‌ کشید
چشمت به عالم دگر افکند طرح ناز
از ساغری‌ که می‌کشد آخر جنون ‌کشید
عریان تنی رسید به داد جنون من
تا دامنم ز زحمت چندین فنون‌ کشید
موهومی ام ز تهمت ایجاد بازداشت
مشق عدم قلم به خط کاف و نون کشید
آخر شکست چینی دل بر ترنگ زد
موی نهفته سر ز خمیرم ‌کنون ‌کشید
دست شکسته‌ام گل دامان یار کرد
نقاشم انتقام ز بخت نگون‌کشید
بیدل سواد نامه سیاهی نداشتم
خطی چو سایه بر ورقم طبع دون ‌کشید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۲
صبح شد در عرصهٔ‌گردون مگو خندان سفید
کف به لب آورده است این بختی کوهان سفید
تا کجا روشن شود عجز ترددهای خلق
بحر هم در خورد گوهر می‌کند دندان سفید
جاده‌پیمای عدم بودیم و کس محرم نبود
این ره خوابیده شد از لغزش‌ مژگان سفید
شبههٔ تحقیق نقشی می‌زند بر روی آب
جز سیاهی هیچ نتوان شد درین میدان سفید
زنگ دارد جوهر آیینهٔ عرض کمال
درکلف خوابید هرجا شد مه تابان سفید
تا نگردد سخت‌جانی دستگاه انفعال
استخوان در پیکر ما می شود پنهان سفید
زیرگردون چون سحردریک نفس‌گشتیم پیر
می‌شود موی اسیر‌ان زود در زندان سفید
راه غربت یک قدم رنجش کم از صد سال نیست
اشک را از دیده دوری‌کرد تا مژگان سفید
بزم می‌گرم است از دمسردی واعظ چه باک
برف‌نتواند شدن در فصل تابستان سفید
انتظار تیغ نازش انفعال آورد بار
چون‌عرق‌گردیدآخر خون‌مشتاقان سفید
می‌نوشتم نامه‌ای بی‌مطلب قربانیان
جوش نومیدی ز بس‌کف‌کرد شد عنوان سفید
کاروان انتظار آخر به جایی می‌رسد
بیدل از چشم ترم راهی‌ست تاکنعان سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
ز زلف و روی توتا دیده‌ام سیاه و سفید
به جای دیده پسندیده‌ام سیاه و سفید
ز خط و روی توکایینهٔ فریب‌نماست
ز شام و صبح چه فهمیده‌ام سیاه و سفید
ازآن زمان‌که به سرگشتگی‌ست نسبت من
به رنگ خامه بسی دیده‌ام سیاه و سفید
مژه به نرگس نیرنگ‌ساز او می‌گفت‌
غزاله‌ای چو تو نشنیده‌ام سیاه و سفید
ز بس شرار خیال تو در نظر دارم
چو داغ پنبه بود دیده‌ام سیاه و سفید
ز داغهای دل و اشک چشم تر بیدل
گل بهار جنون چیده‌ام سیاه و سفید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۴
خاک شد رنگ تنزه گل آثار دمید
جوهر آینه واسوخت که زنگار دمید
دل تهی گشت ز خود کون و مکان دایره بست
نقطه تا صفر برآمد خط پرگار دمید
دیدهٔ بسته گشاد در تحقیقی داشت
مژه برداشتم و صورت دیوار دمید
تخم دل اینقدر افسون امل بار آورد
سبحه‌ای ‌کاشته بودم همه ز نار دمید
چشم حیران چقدر چشمهٔ معنی اثر است
آب داد آینه چندان ‌که خط یار دمید
هر کجا ریخت وفا خون شهید تو به خاک
سبزه همچون رگ یاقوت جگردار دمید
نفس سوخته مشق ادب ازخط تو داشت
نالهٔ ما به قد سبزه ز کهسار دمید
وضع بی‌ساختهٔ سایه کبابم دارد
به تکلف نتوان اینهمه هموار دمید
اثر فیض ز معدومی فرصت خجل است
صبح این باغ نفس در پس دیوار دمید
فرصت ناز شرار، آینهٔ عبرت ماست
زین ادبگاه نبایست به یکبار دمید
باز اندیشهٔ انشای که داری بیدل
که خط ازکلک تو چون ناله زمنقار دمید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۵
زندگی افسرد فال شوخی سودا زنید
انتخاب عالم آشوبی ازین اجزا زنید
چند چون‌ گرداب باید بود محو پیچ و تاب
بر امید ساحلی چون موج دست و پا زنید
بر فروغ شمع بیداد نفس تیغ است و بس
چند چون زنگار بر آیینهٔ دلها زنید
شورتوفان حوادث بر محیط افتاده است
بعد ازین چون موج می بر کشتی صهبا زنید
باز آغوش دم تیغی مهیاکرده‌ایم
خنده‌ ای از بخیه می‌ باید به زخم ما زنید
جلوه در کار است غفلت چند ای بیحاصلان
چشم خواب‌آلود خود را یک دو مژگان پا زنید
راحتی ‌گر هست در آغوش ترک مدعاست
احتیاج آشوبها دارد به استغنا زنید
سیر نیرنگ جهان وقف تغافل خوشتر است
نعل واژونی به پای دیدهٔ بینا زنید
شعله‌سان چند از رک‌گردن علم افراشتن
سکهٔ افتادگی بک ره چو تقش پا زنید
بستن مژگان به چندین شمع دامن می‌زند
یک شبیخون برصف اندیشهٔ دنیا زنید
از پر عنقا صدایی می‌رسد کای غافلان
موج بسیار است اگر بیرون این درم‌با زنید
معنی آرام بیدل می‌توان معلوم‌کرد
گر به رنگ موج بر قلب ‌تپیدن‌ها زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
کامجویان اندکی بر مطلب استغنا زنید
یک تغافل برخیال پوچ پشت پا زنید
غنچه دارد لذّت سربستهٔ عیش بهار
لب اگر آید بهم ‌بوسی بر آن لبها زنید
سیلی امواج وقف خانه بر دوش حباب
لنگری چون موج ‌گوهر در دل دریا زنید
شمع می‌گوید که ای در بند خواب افسردگان
شعله هم آب است ‌گر بر روی غفلت وازنید
ذوق حال از نام استقبال باطل می‌شود
نیست امروز آنقدر فرصت‌ که بر فردا زنید
گر برون تازید از آرایش نام و نشان
تخت آزادی به دوش همّت عنقا زنید
رنگ گل ‌را ترجمان ‌گر غنچه ‌باشد خوش اداست
خنده‌ها چون باده باید از لب مینا زنید
کلفت خمیازه از درد شکستن بدتر است
تا به‌ کی حسرت ‌کشد سنگی به جام ما زنید
زان پری جز بی‌ نشانی بر نمی‌دارد نقاب
تا ابد گر شیشهٔ تحقیق بر خارا زنید
عمر ها شد ناز فطرت سرنگون خجلت است
دامن‌.گردی که دارید اندکی بالا زنید
بیدل از ساز نفس این نغمه می‌آید به‌گوش
کای اسیران خانه زندان است بر صحرا زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
همتی‌ گر هست پایی بر سر دنیا زنید
همچو گردون خیمه‌ای در عالم بالا زنید
خانه‌پردازی نمی‌باید پی آرام جسم
این غبار رفته را در دامن صحرا زنید
نیست ساز عافیت در محفل‌گفت و شنود
گوش اگر باز است باری قفل بر لب ها زنید
می‌توان فرهاد شد گر بیستون نتوان شدن
تیغ اگر بر سر نباشد تیشه‌ای بر پا زنید
شهرت موهوم ننگ بی‌نشانی تا به کی
آتش‌ گمنامیی در شهپر عنقا زنید
نقد راحت برده‌اند از کیسه‌گاه زندگی
بعد از این چون شعله در خاکستر خود وازنید
خاک صحرای فنا خمخانهٔ جوش بقاست
یک قلم ساحل شوید و ساغر دریا زنید
کشتهٔ تیغ نگاه لاله‌ رویانیم ما
شمع داغی بر سر لوح مزار ما زنید
بزم ما را غیر قلقل مطربی در کار نیست
ساقیان دستی به ساز گردن مینا زنید
بیقراری همچو اشک از دیده‌ها افتادنست
حلقه‌ای چون داغ باید بر در دلها زنید
حسرت می گر نباشد نیست تشویش خمار
بشکنید امروز جام و سنگ بر فردا زنید
مصرع آهی ‌که گردد از شکست دل بلند
گر فتد موزون به‌ گوش بیدل شیدا زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۸
دل شکستی دارد از معموره بر هامون زنید
چینی مو دار ما را بر سر مجنون زنید
از خمار عافیت عمری‌ست زحمت می‌کشیم
جام ما بر سنگ اگر نتوان زدن در خون زنید
آه از آن شبنم‌ که خورشیدش نگیرد در کنار
تا عرق دارد جبین بر شرم طبع دون زنید
سرو این‌گلزار پر شهرت نوای بی‌بری‌ست
بی‌نقط چند انتخاب مصرع موزون زنید
خال مشکین نیز با چشم سیه هم نسبت است
ساغر می‌گر نباشد حبی از افیون زنید.
بی‌ تمیزی این زمان مضراب ساز عالم است
جای نی چندی نفس بر رشتهٔ قانون زنید
هیچکس را ذوق تفتیش‌کسی منظور نیست
نعل بی‌مقصد روی حیف است اگر واژون زنید
عالمی دارد خرابات تأمل در بغل
خم گریبان‌ست بر تدبیر افلاطون زنید
دیدهء عبرت نگاهان ازکواکب نیست کم
بخیه‌ها بر جامهٔ عریانی گردون زنید
کر نفس دزدد هوس تشویش امکان هیچ نیست
ای ‌گهرها مهر بر طومار این جیحون زنید
مجلس اوهام تا کی ‌گرم باید داشتن
یک ‌شرر شوخی بس‌است آتش درین‌کانون زنید
غافلان باید ز شمع آموخت طور عافیت
یک‌دو ساعت سر به‌جیب‌ازخود قدم‌ببرون‌زنید
وعدهٔ دیدار تا فردا قیامت می‌کند
فال بینش مفت فرصتهاست ‌گر اکنون زنید
ناله می‌گویند تا آن‌ کوچه راهی می‌برد
تا نفس باشد چو بیدل بر همین افسون زنید
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
شورحاجت تاکی ازحرص دو دل باید شنید
یک عرق حرف ازجبین منفعل باید شنید
نیک‌و بد سربرخط تسلیم فرمان قضاست
این صدا از ریزش خون بحل باید شنید
عالمی را سرکشی بر باد غارت داده است
حرف امن ازآتش نامشتعل باید شنید
آن خروش صور کز دورت به گوش افتاده است
تا نفس باقیست ما را متصل باید شنید
اطلس افلاک هم زین پیش در یادم نبود
این زمان طعن لباس از آب و گل باید شنید
غافل از فهم زبان درد بودن شرط نیست
ناله هم هرچند باشد دل کسل باید شنید
مقتضای عجز عجز است از فضولی شرم دار
هرچه گوید عشق درگوشت خجل باید شنید
محرم اسرارخاموشان زبان وگوش نیست
من شکست رنگم آوازم ز دل باید شنید
بیدل این شور بد و نیکی که تکلیف ‌کریست
پنبه تا درگوش باشد معتدل شنید