عبارات مورد جستجو در ۳۶۴۲ گوهر پیدا شد:
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۴۴ - حکایت پادشاه فرزانه با آن دیوانه از خرد بیگانه
ز شاهان پیشین ستم پیشه ای
در آزار نیکان بد اندیشه ای
به دیوانه ای گفت آشفته خوی
که از دور گردون چه خواهی بگوی
اگر مال خواهی و بگزیده گنج
کشد پیش روی تو نادیده رنج
وگر جفت خواهی و ایوان و کاخ
کند بر تو میدان عشرت فراخ
وگر خواهی از تاج شاهی رواج
نهد بر سرت از سر شاه تاج
بخندید دیوانه کای ساده دل
بر این کار بازیچه بنهاده دل
فلک کیست سرگشته هرزه گرد
شب و روز با اهل دل در نبرد
به جز کجروی نیست اندیشه اش
جز آزرن راستان پیشه اش
ستاند ز نوشیروان تاج و تخت
دهد با چو تو ظالم دیده سخت
من از وی چه نیکی توقع کنم
که چون سفلگانش تواضع کنم
ز کج غیر چشم کجی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
بیا ساقیا تا کی این بخردی
بنه بر کفم مایه بیخودی
چنان فارغم کن ز ملک و ملک
که سر درنیارم به چرخ فلک
بیا مطربا کز غم افسرده ام
ز پژمردگی گوییا مرده ام
چنان گرم کن در سماعم دماغ
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
در آزار نیکان بد اندیشه ای
به دیوانه ای گفت آشفته خوی
که از دور گردون چه خواهی بگوی
اگر مال خواهی و بگزیده گنج
کشد پیش روی تو نادیده رنج
وگر جفت خواهی و ایوان و کاخ
کند بر تو میدان عشرت فراخ
وگر خواهی از تاج شاهی رواج
نهد بر سرت از سر شاه تاج
بخندید دیوانه کای ساده دل
بر این کار بازیچه بنهاده دل
فلک کیست سرگشته هرزه گرد
شب و روز با اهل دل در نبرد
به جز کجروی نیست اندیشه اش
جز آزرن راستان پیشه اش
ستاند ز نوشیروان تاج و تخت
دهد با چو تو ظالم دیده سخت
من از وی چه نیکی توقع کنم
که چون سفلگانش تواضع کنم
ز کج غیر چشم کجی داشتن
بود خاک در دیده انباشتن
بیا ساقیا تا کی این بخردی
بنه بر کفم مایه بیخودی
چنان فارغم کن ز ملک و ملک
که سر درنیارم به چرخ فلک
بیا مطربا کز غم افسرده ام
ز پژمردگی گوییا مرده ام
چنان گرم کن در سماعم دماغ
که بخشد ز دور سپهرم فراغ
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۸ - در مذمت کم آزاری و نکوهش آزار مسلمانان
ترک آزار کردن خواجه
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
دفتر کفر راست دیباجه
منکر آمد به پیش او معروف
شد به منکر عنان او مصروف
نفس محنت گریز راحتجوی
داردش در ره اباحت روی
گاه لافش ز مذهب تجرید
گه گزافش ز مشرب توحید
از علامات عقل و دین عاری
مذهبش حصر در کم آزاری
ورد او از مباحیان کهن:
کس میازار و هر چه خواهی کن!
نسبت خود کند به درویشان
دم زند از ارادت ایشان
هر که درویش، از او بود بیزار
کی ز درویش آید این کردار؟
نیست درویشی این، که زندقه است
نیست جمعیت این، که تفرقه است
دلش از سر کار واقف نه
معرفت بیشمار و عارف نه
همچو جوز تهی نماید نغز
لیک چون بشکنی، نیابی مغز
لفظها پاک و معنیاش گرگین
نافهٔ چین ، لفافهٔ سرگین
نافه نگشاده، مشک افشاند
ور گشایی، جهان بگنداند
آنکه شرع خدای ازوست تباه
نیست گویا ز سر شرع آگاه
کرده در کوی و خانه و بازار
شرع و دین را بهانهٔ آزار
کار باطل کند به صورت حق
برد از شرع مصطفی رونق
میکند پایهٔ شریعت پست
تا دهد دایهٔ طبیعت، دست
میر بازار و شحنهٔ شهر است
شرع از او، او ز شرع، بیبهرهست
فی المثل گر یکی ز عام الناس
بفروشد سه چار گز کرباس
خالی از داغ صاحب تمغا،
در همه شهر افکند غوغا
اول از شرع دست موزه کند
زو سؤال نماز و روزه کند
بعد از آناش سوی عسس خانه
بفرستد برای جرمانه
خصم دین شد به حیله و دستان
ای خدا داد دین از او بستان
شرع را خوار کرد، خوارش کن!
شرم بگذاشت، شرمسارش کن!
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۹
رهی معیری : چند قطعه
مطایبه (طبیب و بیطار)
عمری از جور چرخ مینا رنگ
رنجه بودم، ز رنج بیماری
یافت آئینه وجودم زنگ
از جفای سپهر زنگاری
تار شد دیدگان روشن بین
زرد شد، چهرگان گلناری
همچو موشی نحیف گشت و نزار
تن فربه چو گاو پرواری
آزمودم همه طبیبان را
در شفاخانه های بهداری
کار آن جمله و طبابتشان
کار بوزینه بود و نجاری
نه حکیمی، خبر ز حکمت داشت
نه پرستاری، از پرستاری
پیش بیطار رفتم آخر کار
چاره ای خواستم ز ناچاری
و آن شفابخش دام و دد، بگرفت
دستم و رستم از گرفتاری
بی تأمل علاج دردم کرد
تن ز غم رست و من ز غمخواری
طرفه بین، کز طبیبم آن نرسید
که ز دانای فن بیطاری
یا من از خیل چارپایانم
یا طبیبان از هنر عاری
رنجه بودم، ز رنج بیماری
یافت آئینه وجودم زنگ
از جفای سپهر زنگاری
تار شد دیدگان روشن بین
زرد شد، چهرگان گلناری
همچو موشی نحیف گشت و نزار
تن فربه چو گاو پرواری
آزمودم همه طبیبان را
در شفاخانه های بهداری
کار آن جمله و طبابتشان
کار بوزینه بود و نجاری
نه حکیمی، خبر ز حکمت داشت
نه پرستاری، از پرستاری
پیش بیطار رفتم آخر کار
چاره ای خواستم ز ناچاری
و آن شفابخش دام و دد، بگرفت
دستم و رستم از گرفتاری
بی تأمل علاج دردم کرد
تن ز غم رست و من ز غمخواری
طرفه بین، کز طبیبم آن نرسید
که ز دانای فن بیطاری
یا من از خیل چارپایانم
یا طبیبان از هنر عاری
رهی معیری : چند قطعه
باغبان ملک
ای باغبان طرفه که خواهی به دست عدل
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
از باغ ملک دور کنی مار و مور را
آنان که دفع گربه و روباه میکنند
رخصت کجا دهند سباع شرور را
تنها شغال، میوه دهقان نمیخورد
در باغ ملک ره چه دهی موش کور را
از خرسهای بیشه نزدیک غافلی
لیکن، کشی به بند شغالان دور را
دیوان به شهر گشته سلیمان عهد خویش
گرگان به خلق بسته طریق عبور را
جمعی که فارغ اند ز اندوه دیگران
کرده به خلق، غمکده بزم و سرور را
ای خواجه پاس دار که در روزگار تو
بر مور هم ستم نرسد دست زور را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
محتسب تا چند در شور آورد می خانه را؟
هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای
شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را
قصه ی پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست
پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را
این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟
کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را
از هلالی دیگر، ای ناصح، خردمندی مجوی
بیش ازین تکلیف هشیاری مکن دیوانه را
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
من عاشق و دیوانه و مستم، چه توان کرد؟
می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بد نام
آری، بخدا، این همه هستم، چه توان کرد؟
من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زانکه ازین قید نرستم، چه توان کرد؟
برخاستم از صومعه زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغانست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
می خواره و معشوق پرستم، چه توان کرد؟
گر ساغر سی روزه کشیدم، چه توان گفت؟
ور توبه چل ساله شکستم، چه توان کرد؟
گویند که: رندی و خراباتی و بد نام
آری، بخدا، این همه هستم، چه توان کرد؟
من رسته ام از قید خرد، هیچ مگویید
ور زانکه ازین قید نرستم، چه توان کرد؟
برخاستم از صومعه زهد و سلامت
در کوی خرابات نشستم، چه توان کرد؟
عهدم همه با پیر مغانست، هلالی
گر با دگری عهد نبستم، چه توان کرد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
مه من با رقیبان جفا اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
ز غوغایی، که می ترسیدم، اینک پیش می آید
چه چشمست این؟ که هر گه جانب من تیز می بینی
ز مژگان تو بر ریش دلم صد نیش می آید
بآن لبهای شیرین وه! چه شورانگیز می خندی؟
که از ذوقش نمک بر سینهای ریش می آید
جمالت را بمیزان نظر هر چند می سنجم
بچشم من رخت از جمله خوبان بیش می آید
مرا این زخمها بر سینه از دست خودست، آری
کسی را هر چه پیش آید ز دست خویش می آید
فلک تاج سعادت می دهد ارباب حشمت را
همین سنگ ملامت بر سر درویش می آید
هلالی، روز وصل آمد، مکن اندیشه دوری
که این اندیشها از عقل دور اندیش می آید
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵
ترا، که جان منی، ساخت ناتوان روزه
ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه
که این زکوة بسی بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت
نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نمیتوان روزه
رسید دور گل و روزه در میان آمد
کجاست عید، که برخیزد از میان روزه؟
در انتظار شب عید و نور مجلس یار
سیاه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه
ندانم از چه سبب شد بلای جان روزه؟
زکوة حسن بنه سوی ما و روزه منه
که این زکوة بسی بهترست از آن روزه
زبان و کام ترا روزه بی حلاوت ساخت
نداشت شرمی از آن کام و آن زبان روزه
ز بس که بر در و بام آفتاب طلعت تست
بخانه تو گشادن نمیتوان روزه
رسید دور گل و روزه در میان آمد
کجاست عید، که برخیزد از میان روزه؟
در انتظار شب عید و نور مجلس یار
سیاه گشت بچشم همه جهان روزه
ز ماه روزه، هلالی، فغان مکن همه روز
خموش باش، که زد مهر بر دهان روزه
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۳
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۳۵
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۷
یک نیمه عمر خویش ببیهودگی بباد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد
وین طرفه تر کجا قدری وام کرده ام
از مردم بخیل سبک بار سگ نژاد
زان پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش
در خانه گیردم بتقاضا ز بامداد
چون کوه بیستون بنشیند بپیش من
برجای خواب تکیه کند همچو کیقباد
ناشسته روی و تیره نشینم به پیش او
پرخشم از و چو کودک بدفهم از اوستاد
گوید هر آنچه خواهد و من در سزای او
دارم بسی جواب و نیارم جواب داد
از کیسۀ دروغ نهم پیش ریش او
تاریخ شاهنامه و اخبار سندباد
چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد
پس حجره را بروبم و پس خاک حجره را
بندازمش ز پس ، چو پی از در برون نهاد
هر چند مبغضست و بخیلست و ناکسست
حقست و داد ازوست گریزان منم ز داد
اینست حال بنده و صد ره ازین بتر
تدبیر حال بنده بساز ، ای یگانه راد
دادیم و ساعتی نشدیم از زمانه شاد
از گشت آسمانی و تقدیر ایزدی
برکس چنین نباشد و برکس چنین مباد
یا روزگار کینه کش از مرد دانشست
یا قسم من ز دانش من کمتر اوفتاد
وین طرفه تر کجا قدری وام کرده ام
از مردم بخیل سبک بار سگ نژاد
زان پیشتر که چشم بمالم ز خواب خوش
در خانه گیردم بتقاضا ز بامداد
چون کوه بیستون بنشیند بپیش من
برجای خواب تکیه کند همچو کیقباد
ناشسته روی و تیره نشینم به پیش او
پرخشم از و چو کودک بدفهم از اوستاد
گوید هر آنچه خواهد و من در سزای او
دارم بسی جواب و نیارم جواب داد
از کیسۀ دروغ نهم پیش ریش او
تاریخ شاهنامه و اخبار سندباد
چندان دروغ زشت فرو کوبمش بسر
تا چون کدو شود سر آن قلتبان ز باد
پس حجره را بروبم و پس خاک حجره را
بندازمش ز پس ، چو پی از در برون نهاد
هر چند مبغضست و بخیلست و ناکسست
حقست و داد ازوست گریزان منم ز داد
اینست حال بنده و صد ره ازین بتر
تدبیر حال بنده بساز ، ای یگانه راد
ازرقی هروی : مقطعات
شمارهٔ ۸
قطعۀ مدح مرا چون دل و چون دیدۀ خویش
از پی فخر بدارند بزرگان عجم
پس من آری بتن خویش فرستم بر تو
مدح گویم که مگر مزد فرستی بکرم
تو بدینار کسان آب مرا تیره کنی
حشمت شعر و خط من بفروشی بدرم
لیکن آخر ز چنان روی کجا بتوانم
برسانم بوجیه و بشرف شکر تو هم ؟
گر بمدح تو کنون هیچ قلم بردارم
این سر انگشت قلم گیر قلم باد ، قلم
از پی فخر بدارند بزرگان عجم
پس من آری بتن خویش فرستم بر تو
مدح گویم که مگر مزد فرستی بکرم
تو بدینار کسان آب مرا تیره کنی
حشمت شعر و خط من بفروشی بدرم
لیکن آخر ز چنان روی کجا بتوانم
برسانم بوجیه و بشرف شکر تو هم ؟
گر بمدح تو کنون هیچ قلم بردارم
این سر انگشت قلم گیر قلم باد ، قلم
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۴۲
الا ای گردش گردون دوّار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل به مهر هیچ دیّار
گروهی را نمایی شادمانی
وز ایشان دور داری رنج و آزار
پس آنگه ناگهان دودی بر آری
از آن دوده به درد و داغ و تیمار
به چشم تو چه دانا و چه نادان
به پیش تو چه بر تخت و چه بردار
خداوندی که آرام جهان بود
در او امید بسته خلق هموار
به دست جاهلی جان گرامیش
ربودی از تن پاک اینت غدار
چو خواجه خود نپروردی چو بچه
چرا پرورده را خوردی چنین خوار
نه عهدش بود اصلت را دلایل؟
نه دستش بود روزت را نمودار؟
نه او بد مرکز دوران عهدت؟
نه پرگار تو او را بود رفتار؟
چرا بگسستی آن جانش ندانی
که بیمرکز نگردد هیچ پرگار
الا یا آفتاب صبحگاهی
بدین کی بودی از عالم سزاوار
نه تو رفتی که قدرت رفت و دولت
نه تو مُردی که رایت مرد و آثار
نه دولت را بود زین بیش رونق
نه فرمان را بود زین بیش دیدار
تو بودی رازق رزق زمانه
دروغ تنگدستان را خریدار
تو را دانم نکشت آن کاو تو را کشت
که رزق مردمان را کُشت ناچار
در روزی ببست و راه شادی
سر دولت برید و دست مقدار
درخت جود را برکند و افکند
سخا را بیخ و بخشش را نگونسار
خداوندا پس از تو کی دهد دل
که مدحت را کنم در وهم تکرار
دریغا وا دریغا زان نگویم
که از گریه برآمد طبع از کار
همی گویم به رسم پادشاهی
فرو خفت و نگردد نیز بیدار
ندانی جز بدی کردن دگر کار
نگردی رام با کس در زمانه
نبندی دل به مهر هیچ دیّار
گروهی را نمایی شادمانی
وز ایشان دور داری رنج و آزار
پس آنگه ناگهان دودی بر آری
از آن دوده به درد و داغ و تیمار
به چشم تو چه دانا و چه نادان
به پیش تو چه بر تخت و چه بردار
خداوندی که آرام جهان بود
در او امید بسته خلق هموار
به دست جاهلی جان گرامیش
ربودی از تن پاک اینت غدار
چو خواجه خود نپروردی چو بچه
چرا پرورده را خوردی چنین خوار
نه عهدش بود اصلت را دلایل؟
نه دستش بود روزت را نمودار؟
نه او بد مرکز دوران عهدت؟
نه پرگار تو او را بود رفتار؟
چرا بگسستی آن جانش ندانی
که بیمرکز نگردد هیچ پرگار
الا یا آفتاب صبحگاهی
بدین کی بودی از عالم سزاوار
نه تو رفتی که قدرت رفت و دولت
نه تو مُردی که رایت مرد و آثار
نه دولت را بود زین بیش رونق
نه فرمان را بود زین بیش دیدار
تو بودی رازق رزق زمانه
دروغ تنگدستان را خریدار
تو را دانم نکشت آن کاو تو را کشت
که رزق مردمان را کُشت ناچار
در روزی ببست و راه شادی
سر دولت برید و دست مقدار
درخت جود را برکند و افکند
سخا را بیخ و بخشش را نگونسار
خداوندا پس از تو کی دهد دل
که مدحت را کنم در وهم تکرار
دریغا وا دریغا زان نگویم
که از گریه برآمد طبع از کار
همی گویم به رسم پادشاهی
فرو خفت و نگردد نیز بیدار
امیر معزی : غزلیات
شمارهٔ ۵
ز عشق لاف تو ای پیر فوطه پوش خطاست
که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
تو را که هست دو عارض سپید و جامه کبود
دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
تو را به عشق همه راستگوی نشناسند
و گرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر
که نذر و توبه شکستن ز بهر عشق رواست
سخن ز رَحل مگوی و ز رَطل گوی سخن
که عاشقی و به دست تو رطل باده سزاست
که عشق و فوطه و پیری بهم نیاید راست
تو را که هست دو عارض سپید و جامه کبود
دلت سیاه و رخت زرد و اشک سرخ چراست
تو را به عشق همه راستگوی نشناسند
و گرچه بر تو اثرهای عاشقی پیداست
مگر که بشکنی از بهر عشق توبه و نذر
که نذر و توبه شکستن ز بهر عشق رواست
سخن ز رَحل مگوی و ز رَطل گوی سخن
که عاشقی و به دست تو رطل باده سزاست
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۸
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
به سرنمی شود از روی شاهدان ما را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را
نشاط و خوش دلی و عشرت و تماشا را
غلام سیم برانم که وقت دل بردن
به لطف در سخن آرند سنگ خارا را
به راستی که قبا بستن و خرامیدن
خوش آمده است ولیکن بلند بالا را
برو چو باز ندانی ترنج و دست آنجا
که یوسف است ملامت مکن زلیخارا
نه هرشبی که به روز آورم کسی داند
که هم ز درد دلی می برم سویدا را
پدر مناظره می کرد گفتم ای بابا
در علاج مزن درد بی مدوا را
بیار باده که بر عارفان حرام نشد
حلال نیست ولی زاهدان رعنا را
عجب ز محتسب غلتبان همی دارم
که خود همی خورد منع می کند ما را
نزاریا نفسی جهد کن که دریابی
که دی گذشت و کسی درنیافت فردا را