عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۶۴ - درود بر خواجه احمد بن حسن
شاد باش ای زمانه ریمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
بکن آنچ آید از تو در هر فن
تن اگر روی گرددم بگداز
پشت اگر سنگ گرددم بشکن
گر بنایی برآیدم بشکوب
ور نهالی ببالدم بر کن
هر که افتاد برکشش در وقت
من چو برخاستم مرا بفکن
بازم اندر بلایی افکندی
که کشیدن نمی تواند تن
اندر آن خانه ام که از تنگی
نجهدم باد هیچ پیرامن
که ز تنگی اگر شوم دلتنگ
نتوانم درید پیراهن
نور مهتاب و آفتاب همی
به شب و روز بینم از روزن
ترسم از بس که دید تاریکی
اندرین حبس چشم روشن من
دید نتوانم ار خلاص بود
همچو خفاش چشمه روشن
بند من گشت از آنچه نسبت کرد
از دل دلربای من آهن
زان کنون همچو بچگان عزیز
دارمش زیر سایه دامن
اگر از من به حیله ببریدند
این همه دوستان عهد شکن
چه سبب را فرو گذاشت مرا
خواجه سید رئیس ابن حسن
آنکه از نوبهاری رادی او
به خزان رست در جهان سوسن
آنکه دانش بدو نموده هنر
وانکه دانا ازو گشاده سخن
ای بزرگی و فضل را ماوی
وی کریمی و جود را مسکن
نه چو لفظ تو در دریا بار
نه چو کف تو ابر در بهمن
هر جوادی به نزد تو سفله
هر فصیحی به نزد او الکن
تا همی مهر بردمد به فلک
تا همی سرو بر جهد ز چمن
در جهان دوستکام بادی تو
که شدم من به کامه دشمن
بر تو نالم همی معونت کن
مر مرا از زمانه ریمن
باد جفت تو دولت میمون
باد یار تو ایزد ذوالمن
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۷۹ - مدح ابوسعد بابو و شرح حال خویش
لاله رویاند سرشکم تازه در هر مرحله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
پس بهاری دارد از من در زمستان قافله
عشق دلبر قرعه زد چون دل نصیب او رسید
راه پیشش برگرفتم دل بدو کرده یله
بر من رفته دل تفته دماغ از هجر او
شد سیه در گفتگو آمد جهان در مشغله
هند و روم و زنگ را بر من بشوراند همی
یار هندو چشم چشم رومی عارض زنگی کله
در وداعش ز آب دیده آتش دل داشت راز
کام طعم حنظل و رخسار رنگ حنظله
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها در هم فکنده همچو گری و انگله
رفته و گفته غم سوداش بر هر طایفه
کرده از هجرانش بر سر خاک در هر مرحله
آفتی آید همی هر گه مرا بی واسطه
اندهی زاید همی هر شب مرا بی فاصله
اندرین سرما ز رنج راندن سخت ای شگفت
من چنانم در عرق چون کودکان در آبله
صحن دریا روی هامون گشته از موج غبار
یا شبه گشته به زورق های زرین سر خله
خنجر برق آمده بر تارک کوه و شده
زنگ خورده تیغ شب را صبح روشن مصقله
من فکنده راحله بر سمت هنجار جبل
مدحت بوسعد بابو کرده زاد راحله
آنکه بستاند شکوهش قوت از هر نائبه
وانکه بر بندد هراسش راه بر هر نازله
ملک و دولت را به قبض و بسط رایش مقتدا
دین و ملت را به حل و عقد عقلش عاقله
چرخ طبع او نگردد هیچ بی خورشید و ماه
بحر جود او نباشد هیچ بی موج صله
در جهان از باد خشمش زلزله خیزد همی
گر نه از حلمش زمین ایمن شدی از زلزله
هیبتش چون بانگ بر عالم زد افکانه شود
هر شکم کز حادثات دهر باشد حامله
ای سؤال آزمندان از صحیفه جود تو
چون دعای نیک مردان در صحیفه کامله
بند جود و طوق منت ساختی زیرا که هست
مکرمت های تو در هم گشته همچون سلسله
گر نبیند چشمم از تو زود سودی بی زیان
نشنود گوش تو از من دیر شکری بی گله
تا سخن را فخر نامت زیور و پیرایه داد
مدح گوهر یاره گشت و شکر لؤلؤ مرسله
خانه جاه تو را دست شرف بافد بساط
کسوت لهو تو را کف طرب گیرد کله
صید جان دشمنانت شد به آواز اسد
تخم عز دوستانت گشت بار سنبله
تا همی نزدیک ذوق ارکان و اوزان بحور
از سبب گردد مرکب از وتد وز فاصله
باد سرو نزهتت بالان و نالان بلبلان
باد باغ عشرتت خندان و گریان بلبله
بدسگالان تو را جانها و دلها روز و شب
از غمان در وسوسه وز اندهان در ولوله
چشم و دلشان سالها از درد زخم و تف رنج
حلق های نیزه باد و حقه های مشعله
سینهاشان بر دریده مغزهاشان کوفته
چنگ شیر شرزه و خرطوم پیل منگله
من ثنا گویم نخستین پس دعا پس حسب حال
که فریضه ست اول آنگه سنت آنگه نافله
چست بر کندی مرا بی هیچ جرم و احتیال
خرد بشکستی مرا بی هیچ حقدو غائله
شاد و غمگین گشته از خذلان من در پیش تو
دشمنان دو زبان و دوستان یک دله
سست پای و خیره سرگشتم چو دیدم گرد خویش
دیلمان خاکپای سر برهنه یک گله
همچو ما زو رویشان نفج و سیه همچون تذرو
چو هلیله زردشان روی و ترش چون آمله
رویها تابان ز خشم اندام ها پیچان ز بغض
گوئیا دارند باد لقوه و درد چله
گبر کردندی همه بر کتفشان بی کور دین
صدر جستندی همه در پایشان بی حاصله
خانه من زان سگان گو شکم شد پارگین
حجره من زان خران پر شکم شد مزبله
خرده سیمم نماند از خرج ایشان در گره
ذره مغزم نماند از بانگ ایشان در کله
حاصل و ناحاصل آن پنج ویرانه مرا
خورده و ناخورده آن برکشیده حوصله
والله ار دیدم ز ریع آن بوجه سود کرد
یک جو و یک حبه و یک ذره و یک خردله
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۸۴ - مدح ملک ارسلان بن مسعود
ای به عارض سپید و زلف سیاه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
چون لب خود نبید لعل بخواه
روی دولت سپید و قصر سپید
روز دشمن سیاه و چتر سیاه
مملکت را هزار شمع فروخت
می بیار ای به روی شمع سیاه
تا می چند جانفزای خوریم
بر بساط بقای دولت و شاه
شه ملک ارسلان بن مسعود
ملک عدل ورز داد پناه
پادشاهی که بر بزرگی او
دارد اقبال او هزار گواه
ای خداوند بندگی تو را
گیتی اقرار کرده بی اکراه
آفتابی به وقت پاداشن
آسمانی به گاه پاد افراه
ناصحت را نکرد گیتی رد
دشمنت را نداشت چرخ نگاه
روزگار تو هر چه راست نهاد
نکند گشت روزگار تباه
راز تو با زمانه پیمان بست
چون ز راز زمانه گشت آگاه
دست ظلم دراز دست شده
کرد عدل تو از جهان کوتاه
روزگار گناهکار امروز
باز گردد همی به عذر گناه
گاه و بیگاه زر همی بارد
تا ز تو گاه شاد شد ناگاه
نه عجب گر ز ابر بخشش تو
برگ زرین دمد به جای گیاه
مهر گویی که از چهارم چرخ
روی توست از چهار پر کلاه
خا بوسد سپهر هر روزی
پیش تخت تو بامداد پگاه
گشت خورشید چرخ روشن چشم
چون سوی دولت تو کرد نگاه
دید روی تو چشم چشمه مهر
گفت شاها علیک عین الله
با تو یک روی شد جهان در روی
با تو یکتاه شد جهان دوتاه
ملک آراست از سپاه سپهر
هین برآرای چون سپهر سپاه
از خراسان چو بار برداری
سوی ملک عراق در کش راه
مملکت ها ستان و شاهان بند
پادشاهی فزای و دشمن کاه
خسروان بزرگ هفت اقلیم
خاک روبند پیش تو به جباه
زیر زخمت چه تاب دارد کوه
پیش صرصر کجا برآید کاه
شیر شرزه چو از نخیز بخاست
بیش در بیشه نگذرد روباه
دشمن تو اگر شود بیژن
نیست جاش از جهان مگر تک چاه
تا ز گردون همی فروزد روز
تا ز دوران همی فزاید ماه
چون فروزنده روز بادت ملک
چون فزاینده ماه بادت جاه
ناصح دولت تو دانش پیر
عون ملک تو دولت برناه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۰ - مدیح دیگر از آن پادشاه و شمه ای از روزگار سیاه خویش
ای فلک نیک دانمت آری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
کس ندیدست چون تو غداری
جامه ای بافیم همی هر روز
از بلا پود و از عنا تاری
گر دری یابیم زنی بندی
ور گلی بینیم نهی خاری
نه به تلخی چو عیش من زهری
نه به ظلمت چو روز من قاری
گر مرا جامه زمستانی
آفتابست قانعم آری
کرد تاریک ابر پر نم را
چون نیستانی از هوا تاری
آفتاب ای عجب حواصل شد
که به سرماش جست بازاری
گر بیابم در این زمان بخرم
من به دستی از او به دیناری
ای شگفتی کسی درین عالم
دید بی زر چون من خریداری
منم آن کس که نیست تمکینم
در دیاری ز هیچ دیاری
نه مرا یاریی دهد حری
نه به من نامه ای کند یاری
مرده ای ام چو زنده ای امروز
خفته ای ام بسان بیداری
گه چو بومی نشسته بر کوهی
گه چو ماری خزیده در غاری
دل ز انده فروخته شمعی
تن ز تیمار تافته تاری
ندهد بیخ بخت من شاخی
ندهد شاخ فضل من باری
در عذاب تن منی شب و روز
نیست پنداریت جز این کاری
مر مرا اندکی همی ندهد
کاندکی باشد از تو بسیاری
من بدین رنج و حبس خرسندم
این قضا را نکردم انکاری
تا عزیزی نبیندم به جهان
در بلای نیاز چون خواری
گه بکوشم به جهد چو موری
گه بپیچم ز درد چون ماری
گر مرا کرد پادشه محبوس
نیست بر من ز حبس او عاری
بر جهانی کند سرافرازی
هر که بندش کند جهانداری
مر مرا حبس خسرویست که نیست
خسروی را چو او سزاواری
پادشا بوالمظفر ابراهیم
چرخ فعلی زمانه آثاری
آنکه یک بخشش نباشد و نیست
ملک بحری و ملک کهاری
آنکه با او ندارد و نارد
مهر سنگی و چرخ مقداری
آنکه تا خاست از کفش ابری
گشت گیتی همه چو گلزاری
نه زمین را چو مهر او آبی
نه فلک را چو کین او ناری
ای نبوده بنای گیتی را
به کف و رای چون تو معماری
بنده مسعود سعد سلمان را
بیهده در سپرد مکاری
که نکرده ست آنقدر جرمی
که برد بلبلی به منقاری
تو چنان دان که هست هر مویی
بر تن او به جای زناری
گر نه خونش از غذای مدحت توست
باد در زیر تیغ خونخواری
ور نخواهد ز بهر ملک تو چشم
باد هر دیده ایش مسماری
خسروا حال او به عقل بسنج
که به از عقل نیست معیاری
کیست او در جهان ز منظوران
نه عمیدیست او نه سالاری
زار بنده ضعیف درویشی است
جفت رنج و رهین تیماری
نه به ملک تو دارد آسیبی
نه ز سر تو داند اسراری
نه بپوشد فراخ پیرهنی
نه بیابد تمام شلواری
تنش در حسرت زبر پوشی
سرش در آرزوی دستاری
نیک اندیشه است و بد روزی
پست بختی بلند اشعاری
تا نفس می زند به هر نفسی
دارد از روزگار آزاری
زینهارش ده ای پناه ملوک
کو همی خواهد از تو زنهاری
تا نیفتد ز باد طوفانی
تا نگردد ز چرخ دواری
باد هر بنده ایت بر تختی
باد هر حاسدیت بر داری
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۲۹۲ - ناله از حصار نای
نالم ز دل چو نای من اندر حصار نای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
پستی گرفت همت من زین بلند جای
آرد هوای نای مرا ناله های زار
جز ناله های زار چه آرد هوای نای
گردون به درد و رنج مرا کشته بود اگر
پیوند عمر من نشدی نظم جانفزای
نه نه ز حصن نای بیفزود جاه من
داند جهان که مادر ملکست حصن نای
من چون ملوک سر ز فلک برگذاشته
زی زهره برده دست و به مه بر نهاده پای
از دیده گاه پاشم درهای قیمتی
وز طبع گه خرامم در باغ دلگشای
نظمی بکامم اندر چون باده لطیف
خطی به دستم اندر چون زلف دلربای
ای در زمانه راست نگشته مکوی کژ
وی پخته ناشده به خرد خام کم درای
امروز پست گشت مرا همت بلند
زنگار غم گرفت مرا تیغ غمزدای
از رنج تن تمام نیارم نهاد پی
وز درد دل بلند نیارم کشید وای
گیرم صبور گردم بر جای نیست دل
گویم به رسم باشم هموار نیست رای
عونم نکرد همت دور فلک نگار
سودم نداد گردش جام جهان نمای
بر من سخن نبست نبندد بلی سخن
چون یک سخن نیوش نباشد سخن سرای
کاری ترست بر دل و جانم بلا و غم
از رمح آب داده و از تیغ سرگرای
چون پشت بینم از همه مرغان درین حصار
ممکن بود که سایه کند بر سرم همای
گردون چه خواهد از من بیچاره ضعیف
گیتی چه خواهد از من درمانده گدای
گر شیر شرزه نیستی ای فضل کم شکر
ور مار گرزه نیستی ای عقل کم گزای
ای محنت ار نه کوه شدی ساعتی برو
وی دولت ار نه باد شدی لحظه ای بپای
ای تن جزع مکن که مجازیست این جهان
وی دل غمین مشو که سپنجیست این سرای
گر عز و ملک خواهی اندر جهان مدار
جز صبر و قناعت دستور و رهنمای
ای بی هنر زمانه مرا پاک در نورد
وی کوردل سپهر مرا نیک بر گرای
ای روزگار هر شب و هر روز از حسد
ده چه ز محنتم کن و ده در ز غم گشای
در آتش شکیبم چون گل فرو چکان
بر سنگ امتحانم چون زر بیازمای
از بهر زخم گاه چو سیمم فرو گداز
وز بهر حبس گاه چو مارم همی فسای
ای اژدهای چرخ دلم بیشتر بخور
وی آسیای چرخ تنم تنگ تر بسای
ای دیده سعادت تاری شو و مبین
وی مادر امید سترون شو و مزای
زین جمله باک نیست چو نومید نیستم
از عفو شاه عادل و از رحمت خدای
شاید که بی گنه نکند باطلم ملک
کاندر جهان نیابد چون من ملک ستای
مسعود سعد دشمن فضلست روزگار
این روزگار شیفته را فضل کم نمای
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۰۵ - عرض بیچارگی و شرح حبس و گرفتاری
نه بر خلاص حبس ز بختم عنایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
نه در صلاح کار ز چرخم هدایتی
پیشم نهد زمانه ز تیمار سورتی
هر گه که بخوانم ز اندوه آیتی
از حبس من به هر شهر اکنون مصیبتی
وز حال من به هر جا اکنون روایتی
تا کی خورم به تلخی تا کی کشم به رنج
از دوست طعنه ای وز دشمن سعایتی
من کیستم چه دارم چندم کیم چیم
کم هر زمان رساند گردون نکایتی
نه نعمتی مرا که ببخشم خزینه ای
نه عدتی مرا که بگیرم ولایتی
نه روی محفلی ام و نه پشت لشکری
نه مستحق و در خور صدر و ولایتی
پیوسته بوده ام ز قضا در عقیله ای
همواره کرده ام ز زمانه شکایتی
از بهر جامه کهن و نان خشک من
زینجا کدیه ایست وز آنجا رعایتی
ای روزگار عمر به رشوت همی دهم
پس چون نگه نداریم اندر حمایتی
گر آمدی جنایتی از من چه کردیی
کاین می کنی نیامده از من جنایتی
چونان که در نهاد تو را نیست آخری
رنج مرا نهاد نخواهی نهایتی
نه از تو هیچ وقتم در دل مسرتی
نه از تو هیچ روزم در تن وقایتی
هر جا رسد کند به من آکفت نسبتی
هر چون بود کند به من انده کنایتی
دارم ز جنس جنس غم و نوع نوع درد
تألیف کرده هر نفسی را حکایتی
آخر رسید خواهد از این دو برون مدان
یا عمر من به قطعی یا غم به غایتی
ای کم تعهدان ببریدم تعهدی
ای کم عنایتان بکنیدم عنایتی
باری دعا کنید و ز بهر دعا کنید
زهاد مستجاب دعا را وصایتی
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۳۱۳ - شکوه از پیری
پیریا پیریا چه بد یاری
که نیابد کسی ز تو یاری
هیچ دل نیست کش تو خون نکنی
هیچ جان نیست کش تو نازاری
هیچ گونه علاج نپذیری
که چو تو نیست هیچ بیماری
تخم رنجی و بیخ اندوهی
شاخ دردی و بار تیماری
روی را خاک و کام را زهری
مغز را خون و دیده را خاری
عمر با تو همی کناره کنم
لیکن اندر عنا و دشواری
بکنی آنچه ممکن است و مرا
چون برفتی به خاک نسپاری
نکنی آنچه من همی گویم
که مرا در زمانه نگذاری
ژاژ خایم همی و این گفته
همه هست از سر سبکساری
این همه هست و هم روا دارم
که مرا در بلا همی داری
روشنایی ندید کس به جهان
که به مرگش جهان نشد تاری
همه فانی شوند و یک یک را
روح گیرد ز شخص بیزاری
آنکه باقی بود جهانداریست
که مر او را رسد جهانداری
گر تو مسعود سعد با خردی
این جهان را به خس نینگاری
شاید و زیبد و سزد که سخن
هر چه آری همه چنین آری
حق بختت خدای داد ز عقل
به چنین پند نغز بگزاری
پس گرانباری و گناه تو را
توبه آرد همی سبکباری
مرد مردی اگر بر این توبه
پای چون پر دلان بیفشاری
گر چه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاری
زینت کار دیدگانی تو
پیش نادیدگان مکن زاری
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری
همه عز اندر آن شناس که تو
نکنی حرص را خریداری
که نیابد کسی ز تو یاری
هیچ دل نیست کش تو خون نکنی
هیچ جان نیست کش تو نازاری
هیچ گونه علاج نپذیری
که چو تو نیست هیچ بیماری
تخم رنجی و بیخ اندوهی
شاخ دردی و بار تیماری
روی را خاک و کام را زهری
مغز را خون و دیده را خاری
عمر با تو همی کناره کنم
لیکن اندر عنا و دشواری
بکنی آنچه ممکن است و مرا
چون برفتی به خاک نسپاری
نکنی آنچه من همی گویم
که مرا در زمانه نگذاری
ژاژ خایم همی و این گفته
همه هست از سر سبکساری
این همه هست و هم روا دارم
که مرا در بلا همی داری
روشنایی ندید کس به جهان
که به مرگش جهان نشد تاری
همه فانی شوند و یک یک را
روح گیرد ز شخص بیزاری
آنکه باقی بود جهانداریست
که مر او را رسد جهانداری
گر تو مسعود سعد با خردی
این جهان را به خس نینگاری
شاید و زیبد و سزد که سخن
هر چه آری همه چنین آری
حق بختت خدای داد ز عقل
به چنین پند نغز بگزاری
پس گرانباری و گناه تو را
توبه آرد همی سبکباری
مرد مردی اگر بر این توبه
پای چون پر دلان بیفشاری
گر چه در انده و غم و محنت
خسته و بسته و دل آزاری
زینت کار دیدگانی تو
پیش نادیدگان مکن زاری
هر که باشد عزیز گردد خوار
چون نداند عزیزی از خواری
همه عز اندر آن شناس که تو
نکنی حرص را خریداری
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - ناله از روزگار
دست بر زخم من فلک نگشاد
تا درین سمج بی درم نه ببافت
کس چو من گوهری به نظم نسفت
کس چو من حله ز نثر نبافت
از چنین کارهای بی ترتیب
دل من خون شد و جگر بشکافت
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت و طوق مشک فاخته یافت
دل به تیر عنا نباید خست
جان به تف بلا نباید تافت
نه سهی سرو گشت هر چه دمید
نه غنیمت گرفت هر که شتافت
تا درین سمج بی درم نه ببافت
کس چو من گوهری به نظم نسفت
کس چو من حله ز نثر نبافت
از چنین کارهای بی ترتیب
دل من خون شد و جگر بشکافت
سخن خوب و نغز طوطی گفت
خلعت و طوق مشک فاخته یافت
دل به تیر عنا نباید خست
جان به تف بلا نباید تافت
نه سهی سرو گشت هر چه دمید
نه غنیمت گرفت هر که شتافت
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۲۳ - مرثیت
راشد از رشد روزگار نیافت
رشد از اینگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان ربای بی جان کرد
گوهری بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زیارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ما ز درد گریان بود
صالحی داشتم که شیر نکرد
آنچه او سالها به میدان کرد
چون همی دید کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدی داشتی تو فرزندی
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حیران کرد
بد نیارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردی
که همه کس حکایت آن کرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد
رشد از اینگونه بس فراوان کرد
تن او را که جان دانش بود
فلک جان ربای بی جان کرد
گوهری بود رشکش آمد ازو
در دل خاک از آتش پنهان کرد
ای برادر چگونه شرح دهیم
آنچه بر ما سپهر گردان کرد
هر زیارت ز مال و جاه که بود
ما دو تن را به قهر نقصان کرد
دل ما خود ز حبس بریان بود
دیده ما ز درد گریان بود
صالحی داشتم که شیر نکرد
آنچه او سالها به میدان کرد
چون همی دید کار من دشوار
کار خود را به مرگ آسان کرد
راشدی داشتی تو فرزندی
که همه کار تو به سامان کرد
در ربودش ز تو زمانه دون
تا تو را مستمند و حیران کرد
بد نیارست کرد چرخ بدو
تا تو را در نهفته زندان کرد
زانکه دانست کاین چنین فعلی
با تو جز پای بسته نتوان کرد
تو بر آن راشد آن جزع کردی
که همه کس حکایت آن کرد
داستانی شد آنچه بر صالح
باز مسعود سعد سلمان کرد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - شکوه از دوری مظفر
ای مظفر فراق یافت ظفر
بر تن من نکرده هیچ نبرد
خنجری ناکشیده در حمله
باره ای نافکنده در ناورد
فرقت خیره روی روبا روی
از منت در ربود مردا مرد
فلک هجر خوی سفله مرا
فرد کرد از من ای بدانش فرد
وصل تابنده را فرو شد روز
هجر تاریک را بر آمد گرد
دل بر توست و با تو خواهد بود
من بی دل چگونه خواهم کرد
بود خواهم ولیک سخت به رنج
زیست خواهم و لیک نیک به درد
بر تن سست کوفته غم سخت
وز دل گرم خاسته دم سرد
چشم من آب روی خواهد برد
روی من آب چشم خواهد خورد
نقش کار فراق پیدا شد
اینک از اشک لعل و چهره زرد
دهر بی شرم چون بخواست نوشت
فرش شادی ما چرا گسترد
چرخ بی رحم چون بخواست برید
شاخ امید من چرا پرورد
ای هنر سنج مهتری که فلک
در فنون فلک چو تو ناورد
دل سپردم تو را به غزنین بر
بر آن دوستان به راه آورد
بر تن من نکرده هیچ نبرد
خنجری ناکشیده در حمله
باره ای نافکنده در ناورد
فرقت خیره روی روبا روی
از منت در ربود مردا مرد
فلک هجر خوی سفله مرا
فرد کرد از من ای بدانش فرد
وصل تابنده را فرو شد روز
هجر تاریک را بر آمد گرد
دل بر توست و با تو خواهد بود
من بی دل چگونه خواهم کرد
بود خواهم ولیک سخت به رنج
زیست خواهم و لیک نیک به درد
بر تن سست کوفته غم سخت
وز دل گرم خاسته دم سرد
چشم من آب روی خواهد برد
روی من آب چشم خواهد خورد
نقش کار فراق پیدا شد
اینک از اشک لعل و چهره زرد
دهر بی شرم چون بخواست نوشت
فرش شادی ما چرا گسترد
چرخ بی رحم چون بخواست برید
شاخ امید من چرا پرورد
ای هنر سنج مهتری که فلک
در فنون فلک چو تو ناورد
دل سپردم تو را به غزنین بر
بر آن دوستان به راه آورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۸ - از بخت همیشه سرنگونم
از بخت همیشه سرنگونم
زیرا که چو دیگران نه دونم
زین عمر که کاست انده دل
هر روز همی شود فزونم
زیبد که منی کنم ازیراک
از دل میم و ز پشت نونم
ای چرخ تو چندم آزمایی
زر و گهری به آزمونم
پیوسته ز بهر تنگ زندان
چون مار همی کنی فسونم
جز بر تن و جان من نکویی
از خلق بر تن من زبونم
در حبس بدین چنین زمستان
ترسم که فزون شود جنونم
بگداخت ز گریه دیدگانم
در سر باشد فسرده خونم
پر پنبه و آرد شد در و بام
من گرسنه و برهنه چونم
هر چند به کام و رأی من نیست
بخت بد و دولت زبونم
گنگیست چو چوب همنشینم
کوریست چو سنگ رهنمونم
شکر ایزد را که اندرین حبس
از دیدن سفلگان مصونم
زیرا که چو دیگران نه دونم
زین عمر که کاست انده دل
هر روز همی شود فزونم
زیبد که منی کنم ازیراک
از دل میم و ز پشت نونم
ای چرخ تو چندم آزمایی
زر و گهری به آزمونم
پیوسته ز بهر تنگ زندان
چون مار همی کنی فسونم
جز بر تن و جان من نکویی
از خلق بر تن من زبونم
در حبس بدین چنین زمستان
ترسم که فزون شود جنونم
بگداخت ز گریه دیدگانم
در سر باشد فسرده خونم
پر پنبه و آرد شد در و بام
من گرسنه و برهنه چونم
هر چند به کام و رأی من نیست
بخت بد و دولت زبونم
گنگیست چو چوب همنشینم
کوریست چو سنگ رهنمونم
شکر ایزد را که اندرین حبس
از دیدن سفلگان مصونم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح
ای تو بحر و فضایل تو درر
وای تو چرخ و مکارم تو نجوم
ای به حری به هر زبان ممدوح
وی به رادی به هر مکان مخدوم
لیکن اینجا موانعی است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی که بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همی که داند کرد
چون منی را ز چون تویی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سیدی حق من رعایت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز که او
به دلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد که من به کدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد به طبع اندر
منقسم نیست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهی
باد رایی تو را سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
وای تو چرخ و مکارم تو نجوم
ای به حری به هر زبان ممدوح
وی به رادی به هر مکان مخدوم
لیکن اینجا موانعی است مرا
که در آن هست عذر من معلوم
زی تو خواهم همی که بفرستم
هر دو سه روز خدمتی منظوم
سخنان را چگونه جمع کند
خاطر بر بلا شده مقسوم
چرخ با سعد و نحس اگر گردد
همه یمن زمانه بر من شوم
طبع من موم بود و کردش سنگ
نقش بر سنگ بود و کردش موم
بخت بد کرد هر چه کرد به من
نیستم چون ز بخت بد مظلوم
ور نه جز خود همی که داند کرد
چون منی را ز چون تویی محروم
نه عجب گر ز بخت بد گردم
بهر خلق چو مشک تو مز کوم
سیدی حق من رعایت کن
بازخر مر مرا ز چرخ ظلوم
مصطفی گفت هر عزیز که او
به دلیلی فتد بود مرحوم
داند ایزد که من به کدیه طبع
از ضرورت نمی شوم مرسوم
تا همی از خرد به طبع اندر
منقسم نیست نقطه موهوم
باد جاه تو را زمانه رهی
باد رایی تو را سپهر خدوم
نه ز رای تو فرخی زایل
نه ز طبع تو خرمی معدوم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - ای بخت بد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳ - شکوه از سعایت ابوالفرج
بوالفرج شرم نامدت که بجهد
به چنین حبس و بندم افکندی
تا من اکنون ز غم همی گریم
تو به شادی ز دور می خندی
شد فراموش کز برای تو باز
من چه کردم ز نیک پیوندی
مر تو را هیچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندی
زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی
گشته او را یقین که تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی
چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ برکندی
وین چنین قوتی تو راست که تو
پارسی را کنی شکاوندی
وآنچه کردی تو اندرین معنی
نکند ساحر دماوندی
تو چه گویی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی
که کسی با تو در همه گیتی
گر یکی زین کند تو نپسندی
هر چه در تو کنند گنده کنی
ای شگفتی نکو خداوندی
به قضایی که رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی
کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی
زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
به چنین حبس و بندم افکندی
تا من اکنون ز غم همی گریم
تو به شادی ز دور می خندی
شد فراموش کز برای تو باز
من چه کردم ز نیک پیوندی
مر تو را هیچ باک نامد از آنک
نوزده سال بوده ام بندی
زآن خداوند من که از همه نوع
داشت بر تو بسی خداوندی
گشته او را یقین که تو شده ای
با همه دشمنانش سوگندی
چون نهالیت بر چمن بنشاند
تا تو او را ز بیخ برکندی
وین چنین قوتی تو راست که تو
پارسی را کنی شکاوندی
وآنچه کردی تو اندرین معنی
نکند ساحر دماوندی
تو چه گویی چنین روا باشد
در مسلمانی و خردمندی
که کسی با تو در همه گیتی
گر یکی زین کند تو نپسندی
هر چه در تو کنند گنده کنی
ای شگفتی نکو خداوندی
به قضایی که رفت خرسندم
نیست اندر جهان چو خرسندی
کرده های تو ناپسندیده ست
تا تو زین کرده ها چه بربندی
زود خواهی درود بی شبهت
بر تخمی که خود پراکندی
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۹
ای گشته دل من به هوای تو گرفتار
دل بر تو زیان کرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران کرد
آن عنبر پر جوش بر آن اشهب پر بار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاکاری و من نیک وفاجو
من سخت کم آزارم و تو نیک دل آزار
هر چند که من بیش کنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مکن بر تن من جور
کز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد که من از جور تو در پیش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
تاج ملکان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
دل بر تو زیان کرد چه سودست ز گفتار
از غم دل جوشان مرا بار گران کرد
آن عنبر پر جوش بر آن اشهب پر بار
ای نرگس بیمار تو بر خواب چو نرگس
چشمم همه شب در غم بیمار تو بیدار
تو سخت جفاکاری و من نیک وفاجو
من سخت کم آزارم و تو نیک دل آزار
هر چند که من بیش کنم پیش تو زاری
تو بیش رمی از من دلسوخته زار
منمای مرا رنج و مکن بر تن من جور
کز جور تو و رنج تو تن گشت گرانبار
باشد که من از جور تو در پیش شهنشه
جامه بدرم روز مظالم به گه بار
تاج ملکان خسرو مسعود براهیم
سلطان جهانبخش جهانگیر جهاندار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
ای ترک ماهروی ندانم کجا شدی
پیوسته که گشتی کز من جدا شدی
بودم تو را سزا و تو بودی مرا سزا
ترسم ز نزد من به ناسزا شدی
درد دلا که بنده دیگر کسی نشد
وآن گه شدی که بر دل من پادشا شدی
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهر چرا آشنا شدی
کی بینمت که پردگی و نازنین شدی
کی یابمت که در دهن اژدها شدی
آن گه بریدی از من جمله که بارها
گفتم به مردمان که تو جمله مرا شدی
ای تیر راست چون بزدی بر نشانه زخم
وی ظن نیک من به چه معنی خطا شدی
آری همه گله نکنم چون شدی ز دست
تا خود همی به زاری گویم کجا شدی
امروزم ار ز هجر زدی در دو دیده خاک
بس شب که تو به وصل در او توتیا شدی
پیوسته که گشتی کز من جدا شدی
بودم تو را سزا و تو بودی مرا سزا
ترسم ز نزد من به ناسزا شدی
درد دلا که بنده دیگر کسی نشد
وآن گه شدی که بر دل من پادشا شدی
بیگانه گشتن از من چون در سر تو بود
با جان من به مهر چرا آشنا شدی
کی بینمت که پردگی و نازنین شدی
کی یابمت که در دهن اژدها شدی
آن گه بریدی از من جمله که بارها
گفتم به مردمان که تو جمله مرا شدی
ای تیر راست چون بزدی بر نشانه زخم
وی ظن نیک من به چه معنی خطا شدی
آری همه گله نکنم چون شدی ز دست
تا خود همی به زاری گویم کجا شدی
امروزم ار ز هجر زدی در دو دیده خاک
بس شب که تو به وصل در او توتیا شدی
فرخی سیستانی : رباعیات
شمارهٔ ۲