عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
به جفا چون بتان قرار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیرهتر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط میکشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
فکر عشّاق بیقرار کنند
تیرهتر تا کنند عاشق را
دستة زلف، تار تار کنند
هر دم از جلوه گر دلی نبرند
بنشینند و پس چه کار کنند!
منّت مرهمش به جان دارند
هر که را خاطری فگار کنند
صید دشمن شدند ماهوشان
دوستان را چنین شکار کنند!
وه چه جادوگرند گلرویان
برگ گل را بنفشه زار کنند
غمگساری کنند نام ولی
غم دل را یکی هزار کنند
دست بر دست اگر زنند رواست
که خزان حنا بهار کنند
بهر خط میکشیم زحمت زلف
مشق ثلث از پی غبار کنند
عزّت هر که بیش، خواری بیش
سر منصور را به دار کنند
لطف پنهان کنند با فیّاض
صد جفا گرچه آشکار کنند
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
وفاداری از آن ترک شکار افکن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
ازو صد شیوه میآید ولی این فن نمیآید
بهاری این چنین و در قفس من بیخبر از گل
به بخت من صبا هم گاهی از گلشن نمیآید
به آن دل آبروی نالهها بردم چه دانستم
که ناخنگیری از مومست از آهن نمیآید
چه شد عمریست کز تحریک موج گریة خونین
محیطم شب به طوف دورة دامن نمیآید
وفاداری از آن بدخو تمنّا داشتم عمری
چه دانستم که کار دوست از دشمن نمیآید
مرا زاهد به دین میخواند و کافر به ترسایی
به غیر از عاشقی کار دگر از من نمیآید
دلم فیّاض در عشق بتان از جوش ننشیند
ز آتش مردن آید، لیک افسردن نمیآید
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۱
ز شیرین بود خسرو خوشدل و فرهاد از آن خوشتر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوشتر
تغافلهای عاشق تازهتر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوشتر
چنان محکم نهاده عشق بیبنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوشتر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوشتر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوشتر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوشتر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایقتر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوشتر
که داد دلبران خوش باشد و بیداد از آن خوشتر
تغافلهای عاشق تازهتر از ناز معشوق است
رمیدن خوش بود از صید و از صیّاد از آن خوشتر
چنان محکم نهاده عشق بیبنیادی ما را
که ننهادست در عالم کسی بنیاد از آن خوشتر
جواب نور چشم پیر کنعان بوی یوسف برد
کسی هرگز جواب نامه نفرستاد از آن خوشتر
ز بس لطف از بتان تندخو خوبست نتوان گفت
که باشد با همه زیبندگی بیداد از آن خوشتر
به خاموشی شب از بیداد او درد دلی کردم
که نتوان کرد درد دل به صد فریاد از آن خوشتر
ز دنیا فکر عقبا مرد را فیّاض لایقتر
که فتح ایروان خوش شاه را، بغداد از آن خوشتر
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
گاهی کمان ناله به خمیازه زه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
گاهی کمند آه گره بر گره کنم
سیرت ندیده، بخت مرا از تو دور کرد
این داغ را به مرهم وصل که به کنم؟
شب تا سحر به یاد سر زلف دلکشت
در گوشهای نشینم و مشق گره کنم
تا عاشقم زمانه مرا دم نمیدهد
خود را مگر به بلهوسان مشتبه کنم
فیّاض کی بود که براندازِ شهر خویش
ترک اقامت دو سه درگشته دِه کنم
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
ز ناز آن رامْ دشمن گرچه دایم میرمید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی میشنید از من
من آن نامهربانیها که میدیدم نمیبینم
نمیدانم به غیر از مهربانیها چه دید از من!
نمیدانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت میچکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که میدیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواریها که گردون از تغافل میکشید از من
ز بس خونها ز رشک کشتگانت میخورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیّاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هر چه در وی از تو و میرزا سعید از من
ولی درد دلِ ناگفته گاهی میشنید از من
من آن نامهربانیها که میدیدم نمیبینم
نمیدانم به غیر از مهربانیها چه دید از من!
نمیدانم کباب ناز بودم یا عتاب امشب
همین دانم که خونابی به حسرت میچکید از من
تو طاقت دشمن و، آنگه من و طاقت، محالست این
کنون آن صبر و آن طاقت که میدیدی رمید از من
خوشا عهدی که در کوی تو بودم از جهان فارغ
چه خواریها که گردون از تغافل میکشید از من
ز بس خونها ز رشک کشتگانت میخورم ترسم
که جوشد در قیامت خون یک محشر شهید از من
تو ای فیّاض اگر با من نزاعی در جهان داری
جهان و هر چه در وی از تو و میرزا سعید از من
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۴
خوش به کام همه در ساختهای یعنی چه
عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
پیش او نقشدویی باختهای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناختهای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیّاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاختهای یعنی چه
عشوه را در به در انداختهای یعنی چه
جز دلم کز دل بیرحم تو کینش نرود
دل ز کین همه پرداختهای یعنی چه
هرزهای آینه با یک جهتیهای رخش
پیش او نقشدویی باختهای یعنی چه
ای که خواهی به فسون جای کنی در دل او
آهن از آینه نشناختهای یعنی چه
چین بر ابرو زده در کشتن فیّاض امشب
خوش دو شمشیره برون تاختهای یعنی چه
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۷
من گرفتم درد دل غیر از توام داند کسی
چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من میدانم از قَدرت نمیداند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم دادهاند
شمع چون برخاست در مجلس نمیماند کسی
دستمزد باغبانِ نخلِ خواهش آبلهست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمندهام
نامة او را ز بیقدری نمیخواند کسی
چارة درد دل من جز تو نتواند کسی
دیگرانت مهربان دانند و من نامهربان
آنچه من میدانم از قَدرت نمیداند کسی
تا برون رفتی تو، یاران دست از هم دادهاند
شمع چون برخاست در مجلس نمیماند کسی
دستمزد باغبانِ نخلِ خواهش آبلهست
این چنین نخلی چرا در سینه بنشاند کسی!
همچو اخگر گر نسوزاند وجود خویش را
پس چه خاکستر ندانم بر سر افشاند کسی!
مجلس عیشست و طبع دردمندی نازکست
خاطر آزردة ما را نرنجاند کسی
درد دل پردازی فیّاض را شرمندهام
نامة او را ز بیقدری نمیخواند کسی
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۴
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
هر شب از یادت منور می کنم کاشانه را
گردباد آه می سازم چراغ خانه را
می کند عشاق را سنگ فلاخن کوی تو
جوش سودای تو گرداند سر دیوانه را
تا به زلفت ره نیابد دست غماز نسیم
می کنم خار سر دیوار کویت شانه را
ساغر ما را زدی چون لاله بر خاک سیاه
کرده چشم باده نوشت سرمه دان پیمانه را
ای فلک بر روزیی ما تنگ چشمی ها مکن
سهل باشد از دهان مور بردن دانه را
کلک خود را بعد از این در زیر سر نه سیدا
متکای خویش کن شاخ گل افسانه را
گردباد آه می سازم چراغ خانه را
می کند عشاق را سنگ فلاخن کوی تو
جوش سودای تو گرداند سر دیوانه را
تا به زلفت ره نیابد دست غماز نسیم
می کنم خار سر دیوار کویت شانه را
ساغر ما را زدی چون لاله بر خاک سیاه
کرده چشم باده نوشت سرمه دان پیمانه را
ای فلک بر روزیی ما تنگ چشمی ها مکن
سهل باشد از دهان مور بردن دانه را
کلک خود را بعد از این در زیر سر نه سیدا
متکای خویش کن شاخ گل افسانه را
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
صرف شد عمر من ای یار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
در پی چون تو ستمگار غلط کردم حیف
مدتی بود در این شهر گمان می کردم
من تو را یار وفادار غلط کردم حیف
بوده یی با من سودا زده چون مهر و فلک
آشنایی سر بازار غلط کردم حیف
بر سر کوی تو هر خار غمی می دیدم
می زدم بر سر دستار غلط کردم حیف
سیدا از غم او شب همه شب همچون شمع
داشتم دیده بیدار غلط کردم حیف
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲ - چرچین فروش
به کف چقماق چون برگیرد آن چرچین فروش من
رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من
ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد
ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من
روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی
بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من
به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم
در آید در سخن از رشک لبهای خموش من
رسد چون سنگ آواز خریداران به گوش من
ز عکس او دکان از بس که چون آئینه روشن شد
ندارد طاقت نظاره او چشم و هوش من
روم در پیش او هر روز پرسم نقد هر جنسی
بود افزونتر از سوداگران جوش و خروش من
به دستش سیدا چون شانه را با صد زبان بینم
در آید در سخن از رشک لبهای خموش من
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۸ - کله پز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۶۸ - بقال
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۸ - آشپز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۴۲ - شمع ریز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۴ - طبیب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
بخیال ماه رویت بودم ز ضعف حالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
که ز ماه نو به خاطر برسد تو را خیالی
حرکات چشم مست و خط سبزت این نماید
که بسبزه زار جنت بچمد همی غزالی
برخت ز خط و خالت بنوشته کلک قدرت
که نیافریده زین به بجهان خدا جمالی
چو بیفکنی چرخ موز مور شکنج مویت ابرو
چو به پشت تیره ابری بنظر رسد هلالی
همه دم کنم تصور که تو در کنارم آیی
عجب اینکه شادمانم بتصور محالی
من و آنمقام کز دل بمیان نهند صحبت
نه کسی دهد جوابی نه کسی کند سئوالی
بوصال دوست سوگند صغیر در زمانه
بتر از فراق یاران نبود دگر ملالی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
عشّاق که ترک ره دلدار گرفتند
از غیرت همراهی اغیار گرفتند
تا با خبر از صحبت اغیار نباشم
در پیش من، از هم، خبر یار گرفتند
شادم که نخواهد سوی اغیار نظر کرد
در بزمش اگر جای من زار گرفتند
امّید حمایت ز کسانی که مرا بود
از ناکسیام جانب اغیار گرفتند
از بس که به عاشقطلبی نام برآورد
خلقی سر راهش پی اظهار گرفتند
میلی به سر راه تو جمعند رقیبان
از یار مگر رخصت آزار گرفتند؟
از غیرت همراهی اغیار گرفتند
تا با خبر از صحبت اغیار نباشم
در پیش من، از هم، خبر یار گرفتند
شادم که نخواهد سوی اغیار نظر کرد
در بزمش اگر جای من زار گرفتند
امّید حمایت ز کسانی که مرا بود
از ناکسیام جانب اغیار گرفتند
از بس که به عاشقطلبی نام برآورد
خلقی سر راهش پی اظهار گرفتند
میلی به سر راه تو جمعند رقیبان
از یار مگر رخصت آزار گرفتند؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بس که شوق مرا برقرار نگذارد
نشستهام به سر راه یار نگذارد
چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر
مرا به رهگذر انتظار نگذارد
به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا
خیال شکوهٔ بیاختیار نگذارد
هجوم شوق من از حد گذشت و میترسم
که پای عهد ترا استوار نگذارد
ز گرامیاش غرضی غیر ازین نمییابم
که خجلتم به سر رهگذار نگذارد
نهان گذشتن آن پرفریب، میلی را
به هیچ رهگذر امیّدوار نگذارد
نشستهام به سر راه یار نگذارد
چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر
مرا به رهگذر انتظار نگذارد
به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا
خیال شکوهٔ بیاختیار نگذارد
هجوم شوق من از حد گذشت و میترسم
که پای عهد ترا استوار نگذارد
ز گرامیاش غرضی غیر ازین نمییابم
که خجلتم به سر رهگذار نگذارد
نهان گذشتن آن پرفریب، میلی را
به هیچ رهگذر امیّدوار نگذارد