عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
ز تاب زلف تو نارسته خط دمید آخر
بغیر روز سیاه از تو دل ندید آخر
فلک بر ابروی من خم نداد و غمزۀ تو
بیک اشاره کمان مرا کشید آخر
دلم ز شوق دهانش میان خون میگشت
بنقد بوسه لبش خون من خرید آخر
قدیکه سر بسر آن خم نکرد در همه عمر
بپای بوس سهی قامتی خمید آخر
خیال افعی زلفت بدیده دید مگر
که مرغدل بفغان زاشیان پرید آخر
دم از دهان تو زد غنچه گوئیا که صبا
ز رشک پردۀ ناموس او درید آخر
قبای روز سیه راست شد بقامت ما
مشاطه تا سر آنزلف کچ برید آخر
ز مهر ورزی پنهان دلم بجان آمد
جنون عشق بفریاد من رسید آخر
قرار و صبر ز دل جوبدار نشان نیرّ
بگو که خونشدو از دیدگان چکید آخر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
نه در آزردن دلها چو تو خودرای دگر
نه چو من بر سر خوی تو شکیبای دگر
نه ترا رأی بجز خوردن خون دل من
نه مرا جز طالب نوش لبت رای دگر
با که گویم که چها میکشم از دست تو من
رشکم آید که برم نام ترا جای دگر
نیمه جانی و گر از کشمکش شوق بجاست
بکن ایبارقۀ حسن تجلای دگر
ایکه از ناز نهی پا بسر کشته خویش
ایدریغ از سر دیگر که نهی پای دگر
سود آن برد که سر در سر سودای تو باخت
که زبان است در اینمرحله سودای دگر
زلف و خط داده بهم دست مگر چشم تو باز
داده در کشور دل رخصت یغمای دگر
هر چه ایجان پدر ناز توانی بفروش
مادر دهر نیارد چو تو زیبای دگر
سروا گر با تو ببالد بنشانش بر خاک
کاین قبا نیست برازنده ببالای دگر
بسر زلف دلاویز و بجان لب مست
کز تو جز بوسه مرا نیست تمنای دگر
گر بفردای قیامت کشدم وعده وصل
باز ترسم که دهی وعده فردای دگر
خط نیاورده رخش غمزۀ جادو وش او
چشم من بست که فردا نروم جای دگر
نیرّا شیشۀدل را که در او سرّ خداست
نتوان داد بهر بی سر و بی پای دگر
تا توانی مزن اینحقۀ مینائی را
جز ولای شه دین مهر تولای دگر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
هندوی چشم و خال و خط و زلف مشگبیز
دستی بهم نداده که ممکن شود گریز
هوشم سر تو دارد از آندارمش بسر
چشمم رخ تو بیند از آندارمش عزیز
رشک آیدم حدیث تو گفتن بزاهدان
گوهر گرانبها و خریدار بی تمیز
جانان وداع میکند ایدل بدر شتاب
دلبر ز دست میرود ایدل بپای خیز
گرداب هایل و شب تاریک بیم موج
پی شد امید ساحلم ای دیده خون بریز
سرهاست کز هوای تو دریابت اوفتد
دل جلوه گاه حسن چه حاجت بتیغ تیز
از موج خیز طعنه نترسد غریق عشق
دوزخ چشیده را چه غم از هول رستخیز
نیرّ بس از غنیمت تر دامنی مرا
کاهل ریا ز صحبت ما دارد احتریز
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
شد روی یار جلوه گر از زلف مشگبیز
صبح امید میدهد ای بخت خفته خیز
زینسان که میزند ره خلق این بت عراق
امسال متفق نشود خلق را جحیز
تا خود چها کند ز خطا چشم مست او
ز آن بیشتر که دوست ز دشمن دهد تمیز
یکشهر را بر ز قیامت قیامتی است
فردا مگر تو باز نیائی به رستخیز
برخواریم مبین و فرود آبچشم من
یوسف بهر کجا که نشیند بود عزیز
باری بدوش بسته ز دستار شیخ شهر
آری عروس زشت کند جهد در جهیز
با یاد زلف یار نخوابم شبان تار
کافعی گزنده را بود از ریسمان گریز
در هیچ شرعی باز نپرسند خون صید
برکش کمان درست فرو نه بتیغ تیز
در صیدگاه دل همه تا چشم میرود
مرکب بتاز و صید برانداز و خون بریز
آنخط سبز رونق زلف سیه شکست
حقا که انتقام نماند به رستخیز
ای خط ز بهر تیرگی روزگار ما
کافی نبود طرۀ شبرنگ تا تو نیز
خوبان برت بضاعت مزجاه جان بکف
آورده با ترانۀ یا ایها العزیز
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
گه به مسجد کشدم گه به کلیسای کشیش
بستۀ موی بتانست مرا تختۀ کیش
زاهد و طرۀ دستار من و زلف نگار
هر کسی را هوسی در سرو کاری در پیش
صبر دیوانه مگر تا بچه پایان باشد
خنک آنروز کزین سلسله گیرم سر خویش
نظری بر و تو صد بار نگه بر چپ و راست
تا نیایند رقیبان توام از پس و پیش
چکنم گر ننهم سر به بیایان جنون
پنجۀ عشق قوی لقمه ام از حوصله پیش
اینمنم کافعی زلف تو بجان میطلبم
ورنه کس دشمن جانی ندهد راه بخویش
پارسائی بتغافل ز تو فکریست محال
عشق و مستوری پیوند نگیرد بسریش
حلقۀ زلف تو از دست دهم من هیهات
تا نگیرد ز طلب دست ندارد درویش
رند میخانه بکنجی خمش از آتش می
سر صوفی بفلک میرود از دود حشیش
بوی خون اید از این چشم سیه دل که تراست
دلبرا دست من و دامن آنزلف پریش
جای عذر است چرا خنده برندان نکنند
زاهد صومعه را کاینهمه خندند بریش
چند گفتم که مبو کاکل مشگین بتان
عاقلان پند من افسانه شمرد ایندل ریش
نیرّا باش که تا خیمه زنم بر در شاه
چرخ اگر تیر جفا پاک بپرداخت ز کیش
شه اورنگ ولایت که در اقلیم وجود
جز بتدبیر یمینش نرود کاراز پیش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
نه سر سیحۀ زاهد نه چلیپای کشیش
کفر زلف تو رها کرد مرا از همه کیش
دوست گر وقت تماشاست بدیوانۀ خویش
سنگ طفلان ز پی و راه بیابان در پیش
با هوای لب خندان تو نیشم همه نوش
با خیال سر مژگان تو نوشم همه نیش
در سیه روزی ما اینهمه ای زلف مکوش
با حذر باش ز جمعیت دلهای پریش
لب طناز تو پر ناز و مرا حوصله کم
چشم غماز تو خونخوار و مرا حوصله بیش
من نتابم ز کمانخانۀ ابروی تو روی
مژه گو تیر جفا پاک بپرداز ز کیش
تیغ تیز از سر آنخط سیه باز مگیر
لاوه بر روی خود ایدوست مکش دشمن خویش
ناسپاس است اگر حق نمک نشناسد
سالها خون جگر داده لبت بر دل ریش
خنده بر ریش رقیبت چکنم گر نکنم
که کند غرقه بناچار نشت بحشیش
تو که شب با منی اندیشۀ فردا جهل است
کار امروز بفردا نگذارد درویش
میزند بر در دل حلقه نهانی غم دوست
نیرا خانه بپرداز ز بیگانه و خویش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
کجا بگوش رسد ناله های زار منش
هزار بلبل دستانسراست در چمنش
ضرورتست مرا بی تو رو بصحرا کرد
که بوی موی تو آید ز سنبل و سمنش
مگر که پای توبست ای نسیم گلشن مصر
نه یوسفی نه بشیری نه موی پیرهنش
کس التفات ندارد بخویش از او چه عجب
گر التفات نباشد بکس ز خویشتنش
هزار خار ز مژگان بدیده رفت مرا
گلی نچیده هنوز از نهال نسترنش
تبارک الله از این گلشن بهشت مثال
که بارنی شکر آرد درخت نارونش
چنان گرفته بمن کار تنگ چشم رقیب
که اختیار ندارم ببوسه از دهنش
کمال حسن و لطافت نگر که چشم دقیق
بجهد فرق نیارد میان جان و تنش
قیاس روی تو سهو است جز بباغ بهشت
که دیده سیر کند ارغوان و یاسمنش
من ارزو جد کنم پیرهن قبا چه عجب
قرین روی تو تنگست پوست بر بدنش
خوشا نواحی بغداد خاصه فصل بهار
که مرده در طرب آید زو جد در کفنش
کنار دجله و بوی بهار و روی نگار
ولی دریغ که نگذاشت آسمان بمنش
مرا هوای وطن جز صداع غم نفزود
اگر دل همه عالم خوشست با وطنش
کمال صورت منظور عاشقان نیر
توان قیاس گرفت از حلاوت و سخنش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
عاشق که رنج عشق نداند ز راحتش
گو باز گیر رحل اقامت ز ساعتش
گفتم قیامت است چو برخاست قامتش
غافل که تن بر این ندهد استقامتش
انصاف بر چنین قد دلجوی نازنین
زیبد که بار ناز کشی تا قیامتش
ای باد کاشیانۀ زلفش بهم زدی
باری خبر ده از دل ما و سلامتش
زاهد که بیگناه رود بر در کریم
ترسم بحشر سود نه بخشد ندامتش
ایدل بیا که خون تو کز وی نشان نبود
در چشم او معاینه بینم علامتش
مجنون که رو بجانب دشت جنون نهاد
چون ما نبود طاقت سنگ ملامتش
گو آسمان نواله بدون همتان دهد
ما را نیاز نیست بخوان کرامتش
نیرّ ملول شد دل تنگ از هوای ری
آمد بناله بختی صبر از اقامتش
هین رو ببارگاه شهنشاه طوس نه
و اهل بخاک ری همه سود و غرامتش
آنشاه تاجدار که شاهان روزگار
سایند سر بپای سریر اقامتش
تا سرو قامتش بسرت سایه میکند
سرباز سایپای و بکش بار قامتش
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
چشم بر صیدم نیفکند آنشکار افکن دریغ
در خور شاهین چشم او نبودم من دریغ
یکدمی نستاد تا بیند که چونسوزم بخویش
آنکه زد بر آتش افسرده ام دامن دریغ
تند چون ابراز سر من دوش بگذشت و نگفت
سوخت از برق تغافل مور را خرمن دریغ
گوشۀ ابروی او ایدل مقامی دلکش است
نیستم از چشم کافر کیش او ایمن دریغ
وصل دل برد از من و جان نیز بر بحران سپرد
در هلاکم دوست یکدل گشته با دشمن دریغ
اجر هر نوش لبی نیشی ز نازش در قفاست
بر نچیدم لاله ائی بیداغ از اینگلشن دریغ
دوش چوخالش کشیدم تنگ خوشخوش در کنار
در میان بیکانه بود اما حجاب تن دریغ
دانۀ شادی فلک زینکهنه پرویزن به بیخت
بس خم غم مانده بر بالای پرویزن دریغ
با خیال صبح وصل عمرم بسر رفت و نزاد
جز نتاج غم از این شبهای آبستن دریغ
عقل من بر بود از سر این منیژه وش عروس
بی تهمتن ماندم اندر چاه چون بیژن دریغ
نیرّا دوشیزه ای میگفت با آئینه دوش
مادر گیتی ز نر زادن شد استرون دریغ
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
گفتم رقم کنم بتو حال دل ملول
رشگ آیدم که بر تو فتد دیدۀ رسول
از پند عاقلانۀ مردم دلم گرفت
برقع فرو گشای که حیران شود عقول
این نقد جان و این سرناز ار مصرا گر
یوسف کند بضاعت مزجاه من قبول
وقت است اگر بداد من بینوا رسی
ایخضر ره که بار گرانست و من جهول
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
من آن نیم که دل آزرده از جفای تو باشم
گرم ز پیش نظر رانی از قفای تو باشم
تو کز برای منی اعتبارم از تو همین بس
من ارنه درخور آنم که از برای تو باشم
علی الصباح بهر سو که رهگذر تو باشد
بسر روم که ز پا خستگان پای تو باشم
اگر تو چونسگ بیگانه ام زیش برانی
شوم رفیق سگ کوی آشنای تو باشم
هزار باز اگر عهد بستی اربشکستی
بیا که با همه بدعهدیت فدای تو باشم
اگر جفا وا گر مهر با همین ز تو شادم
که مطمح نظر چشم دلربای تو باشم
ضرورتست گدارا خیال سلطنت از چه
مرا خیال نباشد شها گدای تو باشم
چو نیست پا که بیایم رهگذر تو نالم
که سوی صید دل خسته رهنمای تو باشم
بهشت اگر همه از من بود بدین رخ زیبا
کنم مصالحه نیرّ من ار بجای تو باشم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
هر دم از یاد تو با چشم جدا گریم و مویم
که بسر وقت تو چشمی است جدا هر سر مویم
اشک رنگین نه بخود میرود از دیده برویم
سجده بر روی بتی دارم و خونست وضویم
بچه سوگند خورم کز تو سر خویش ندارم
بسر موی تو سوگند که سرگشتۀ اویم
نشئه می همه غم زاید و اندوه و ملالت
می فروشان اگر از خاک بسازند سبویم
با حضور تو هر آن بادۀ گلرنگ که خوردم
در فراقت همه خون گشت و بر آمد ز گلویم
کس چه سان صبر تواند ز چنین لعبت سیمین
تو خود انصاف ده آخر نه من از آهن و رویم
گویم آیم شب تاریک سر راه تو گیرم
بو که غافل بدر آئی و نهی پای برویم
!چشم دارم که یک امشب فلک آهسته خرامی
که بصلح آمده از در صنم عربده جویم
چارۀ زخم من ای عشق بتدبیر دگر کن
که من آن ناقۀ مشگین نتوانم که ببویم
گو من آن پایه ندارم که نهی سر بکنارم
بسرم یا نه و پندار که خاک سر کویم
کودکان چشم براهند چه بود آه که چندی
بند بر داردم از پا صنم سلسلۀ مویم
گله از بخل رقیت است در اینمسئله نیرّ
ورنه او خود به نهانی نظری داشت بسویم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
با تو نخواهم رخ حور ای صنم
عقل نبازم ز قصور ای صنم
دوری تو دوزخ و وصلت بهشت
عشق تو غوغای نشور ای صنم
شرم مدار از من و غایب مشو
با تو مرا نیست حضور ای صنم
پنجۀ زور آور تقوی شکست
مستی چشمت ز فتور ای صنم
موی تو ندهم بدو عالم هنوز
اینقدرم هست شعور ای صنم
شیوۀ رفتار تو آخر مرا
خواهد کشتن بمرور ای صنم
پای که پای تو نیارد بسنگ
اینمه مستی و غرور ای صنم
صورت سنگ است بدیوار دل
نقش تو تا نفخۀ صور ای صنم
از تو تمنای صبوری ز چشم
قصۀ اشک آمد و کور ای صنم
گر ندهی بوسه مده جنگ نیست
کس که ندارد بتو زور ای صنم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
گر مساعد شود آن طرۀ عنبر شکنم
چندگاهی ز جنون رخت بصحرا فکنم
باش یکدم که کنم پیرهن شوق قبا
ایکمانکش که زنی ناوک مژگان بتنم
خار راهیست که اندر طلبت رفته بپا
هر سو موی که سر داده برون از بدنم
ز تماشای منگر حسد آید بجمال
پرده بردار که من بی خبر از خویشتنم
شعلۀ عشق در آویخت بفانوس خیال
خنک آنروزکه سر بر کند از پیرهنم
منکه تا دوش هم آغوش تو بودم شب و روز
گرم امروز به بینی نشناسی که منم
چون ننالم که بزنجیر سر زلف توام
روز شد شام و بیاد آمده عهد وطنم
تا خیال توام از دیده بجائی نرود
همه شب تا بسحرگه مژه بر هم نزنم
لب او بر لب بیگانه و من درغم او
شهرۀ شهری و شیرین بخیالی دهنم
شور شیرین دهنان کوه گران بگذارد
نیرّا خیره ز سنگین دلی کوهکنم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
خم ابروی تو تا با مژه پیوست بهم
داد چین تا بختا تیر و کمان دست بهم
اینهمه خون دل خلق دلیرانه مریز
عاقبت سیل شود قطره چو پیوست بهم
نیست در ملک دل امروز بجز دست تو دست
که سر زلف تودست همه را بست بهم
چشمت از فتنه نیاساید و آخر ترسم
که جهانرا زند این ترک سیه مست بهم
غمزه خون دل هر صید که در شیشه گرفت
زلف او باز شد و یکسره بشکست بهم
مشت موئی و دو صد سلسله دل پیش درو
الله الله بچه سان بافته این شست بهم
گرد چشمت چه بلائی است که تامینگری
حشم نازو فسون داده همی دست بهم
نیّر آمادۀ تاراج دل ویران باش
زآنخط و خال و لب و زلف که بنشست بهم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
که برگذشت که خون میرود ز چشم ترم
چه شعله بود که از پا گرفت تا بسرم
سزای من که نپرداختم ز دانه بدام
بکش بخون دل ایسنگ عشق بال و پرم
دگر معامله با کس نماند جز تو مرا
بیا بیا که چو دردم یکیست غم نخورم
بلانگر که بچل سالگی چو کودک خرد
حلاوت لب شوخی فریفت با شکرم
وه رفت شب ای آفتاب صبح امید
بر آر سر که ملالت گرفت با قمرم
طبیب از آن بت نامهربان ده دله پرس
ز درد من که من از حال خویش بیخبرم
چه داغ بود که چشمت نهاد بر دل ریش
که دید خواب ندارد ز ناله تا سحرم
تو برگذشتی از سرگذشت سیل سرشگ
بیا ببین که چها بی تو میرود بسرم
گرم ز دشمن جانی بود امید خلاص
امیدنیست که از دست دوست جان ببرم
همیشه دست نیابد دل وفا داری
بتامکن که چنین دل بدیگری سپرم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
زنی چو آتش می ساقیا بخر من هوشم
چنان بزن که بمحشر برند دوش بدوشم
برو فقیه فریبم مده بوعدۀ فردا
مرا صبوح چه حاجت چو مست باده دوشم
نه از حشیق چو صوفی در اهتمام عروجم
نه از دوگانه چو زاهد در انتظار سروشم
رهین عهد لبی دلکشم که تا لب کوثر
لب پیاله نبوسم می دو ساله بنوشم
بدور روی تو تا دیدم آندو زلف مسلسل
دگر حدیث حکیمان فرو نرفت بگوشم
مگو خموش چرائی ز زخم خنجر قاتل
چنان جراحت منکر نزد که من بخروشم
چه فتنۀ بود ندانم حریق آتش وصلت
که سوخت جان و زخاکستر هنوز بجوشم
تو خود که روی نپوشی طریق عدل نباشد
ملامت من مسکین که سر عشق بپوشم
گرم به تیغ زنی بر نگردم از تو که یوسف
برایگان نخریدم که رایگان بفروشم
بگفتمش سخن مدعی ز گوش بدر کن
بخنده گفت تو دانی که من سخن ننیوشم
هزار قصه شنیدم ز لولیان شکر لب
بجز حدیث دهانت نماند هیچ بگوشم
بکو بشحنه سر راه من بلاوه نگیرد
که نیست طاقت رفتن ز کوی باده فروشم
چه حاجت است که نیرّ حدیث دل بتو گرید
قیاس آتش سودا توان گرفت ز جوشم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
بسرم فتاده شوری که ز خود خبر ندارم
برو از سر من ای سر که هوای سر ندارم
همه خون خورم که اینغم بدلی دگر کند جا
بجز اینغم ایمن الله که غم دگر ندارم
صنم شکر فروشم بدهان نهفته شکر
همه گویدم بتلخی که برو شکر ندارم
سحریست هر شبی راز قفا بلی دریغا
که من از فراقت امشب دگر آنسحر ندارم
صنما ز کوه نازت پر کاه شد تن من
قدری ز نازکم کن که دگر کمر ندارم
ز نظاره های دلکش بطمع نیفتی ایدل
که امید خیر و خوبی من از این نظر ندارم
سزد ار ز دست جورت ز جگر فغان برآرم
بر شه ولی دریغا که من آن جگر ندارم
چو ز کعبه جمال تو بمدعا رسیدم
به نیاز نذر کردم که دل از تو برندارم
نه که عهد بوستانم ز نظر برفته نیرّ
ز قفس ملولم اما چه کنم که پر ندارم
خر شیخ در تک و دو بر هرخس از پی جو
منم آنکه یار خسرو نکشم که خر ندارم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
دل کسست از من و با چشم تو پیوست بهم
دشمن و دوست بخونم شد و همدست بهم
رشتۀ مهر چنان می گسل از هم که چو خط
ز در صلح در آید بتوان بست بهم
بکدامین طرف ایموج روانی که دگر
زورقی نیست درین بحر که نشکست بهم
تیر مژگان تو تا در دل خونبار نشست
شستم از دیده بیک چشم زدن دست بهم
چشم صید افکن آن ترک کمانکش نازم
که کند تعبیه صد تبر بیک شست بهم
گر زره پوش شود عارضت از خط چه عجب
که کشیده است برو تیغ دو بد مست بهم
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عهدها شد که نکردی بنگاهی شادم
سست عهدا مگر از چشم تو باز افتادم
ز خیال سر زلف تو مرا نیست گزیر
که جز اینخط جنون یاد نداد استادم
تو بشیر بنتر از آنی که بشیرین مانی
رو ندیدم اگر انصاف دهد فرهادم
هر بلایت بتن آید کنم آویزۀ جان
بندۀ عاجزم ایخواجه مکن آزادم
گفتیم کام زیاد لب من تلخ مدار
هرگز این نکتۀ شیرین نرود از یادم
نالۀ زار من از وحشت جان نیست ولیک
ترسم از ضعف نیارد بنظر صیادم
وعدۀ قند لبی دادی و عمریست دراز
که مکرر کنمش تا نرود از یادم
شدم از زلف تو سر حلقۀ اصحاب جنون
گر چه آشفته بود سلسلۀ اسنادم
بس خرابم ز تبه کاری ایام امید
که کند همت صاحب نظری آبادم
نیرّ افکند و هم شور حسینی بعراق
گر بیاین ملایک بمبار کبادم