عبارات مورد جستجو در ۷۱۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک قمر
این زمین و آسمان ملک خداست
این مه و پروین همه میراث ماست
اندرین ره هر چه آید در نظر
با نگاه محرمی او را نگر
چون غریبان در دیار خود مرو
ای ز خود گم اندکی بیباک شو
این و آن حکم ترا بر دل زند
گر تو گوئی این مکن آن کن ،کند
نیست عالم جز بتان چشم و گوش
اینکه هر فردای او میرد چو دوش
در بیابان طلب دیوانه شو
یعنی ابراهیم این بتخانه شو
چون زمین و آسمان را طی کنی
این جهان و آن جهان را طی کنی
از خدا هفت آسمان دیگر طلب
صد زمان و صد مکان دیگر طلب
بی خود افتادن لب جوی بهشت
بی نیاز از حرب و ضرب خوب و زشت
گر نجات ما فراغ از جستجوست
گور خوشتر از بهشت رنگ و بوست
ای مسافر جان بمیرد از مقام
زنده تر گردد ز پرواز مدام
هم سفر با اختران بودن خوش است
در سفر یک دم نیاسودن خوش است
تا شدم اندر فضاها پی سپر
آنچه بالا بود ، زیر آمد نظر
تیره خاکی برتر از قندیل شب
سایهٔ من بر سر من ای عجب
هر زمان نزدیک تر نزدیکتر
تا نمایان شد کهستان قمر
گفت «رومی از گمانها پاک شو
خوگر رسم و ره افلاک شو
ماه از ما دور و با ما آشناست
این نخستین منزل اندر راه ماست
دیر و زود روزگارش دیدنی است
غارهای کوهسارش دیدنی است»
آن سکوت آن کوهسار هولناک
اندرون پر سوز و بیرون چاک چاک
صد جبل از خافطین و یلدرم
بر دهانش درد و نار اندر شکم
از درونش سبزه ئی سر بر نزد
طایری اندر فضایش پر نزد
ابر ها بی نم ، هوا ها تند و تیز
با زمین مرده ئی اندر ستیز
عالم فرسوده ئی بی رنگ و صوت
نی نشان زندگی در وی نه موت
نی بنافش ریشهٔ نخل حیات
نی به صلب روزگارش حادثات
گرچه هست از دودمان آفتاب
صبح و شام او نزاید انقلاب
گفت رومی «خیز و گامی پیش نه
دولت بیدار را از کف مده
باطنش از ظاهر او خوشتر است
در قفار او جهانی دیگر است
هر چه پیش آید ترا ای مرد هوش
گیر اندر حلقه های چشم و گوش
چشم اگر بیناست هر شی دیدنی است
در ترازوی نگه سنجیدنی است
هر کجا رومی برد آنجا برو
یک دو دم از غیر او بیگانه شو»
دست من آهسته سوی خود کشید
تند رفت و بر سر غاری رسید
اقبال لاهوری : جاویدنامه
فلک مشتری - ارواح جلیلهٔ حلاج و غالب و قرة العین طاهره که به نشیمن بهشتی نگرویدند «و بگردش جاودان گرائیدند
من فدای این دل دیوانه ئی
هر زمان بخشد دگر ویرانه ئی
چون بگیرم منزلی گوید که خیز
مرد خود رس بحر را داند قفیز
زانکه آیات خدا لا انتهاست
ای مسافر جاده را پایان کجاست
کار حکمت دیدن و فرسودن است
کار عرفان دیدن و افزودن است
آن بسنجد در ترازوی هنر
این بسنجد در ترازوی نظر
آن بدست آورد آب و خاک را
این بدست آورد جان پاک را
آن نگه را بر تجلی می زند
این تجلی را بخود گم می کند
در تلاش جلوه های پی به پی
طی کنم افلاک و می نالم چو نی
این همه از فیض مردی پاک زاد
آنکه سوز او بجان من فتاد
کاروان این دو بینای وجود
بر کنار مشتری آمد فرود
آن جهان آن خاکدانی ناتمام
در طواف او قمر ها تیز گام
خالی از می شیشه تاکش هنوز
آرزو نارسته از خاکش هنوز
نیم شب از تاب ماهان نیم روز
نی برودت در هوای او نه سوز
من چو سوی آسمان کردم نظر
کوکبش دیدم بخود نزدیک تر
هیبت نظاره از هوشم ربود
شد دگرگون نزد و دور و دیر و زود
پیش خود دیدم سه روح پاکباز
آتش اندر سینه شان گیتی گداز
در برشان حله های لاله گون
چهره ها رخشنده از سوز درون
در تب و تابی ز هنگام الست
از شراب نغمه های خویش مست
گفت رومی «این قدر از خود مرو
از دم آتش نوایان زنده شو
شوق بی پروا ندیدستی ، نگر
زور این صهبا ندیدستی ، نگر
غالب و حلاج و خاتون عجم
شورها افکنده در جان حرم
این نواها روح را بخشد ثبات
گرمی او از درون کائنات»
اقبال لاهوری : جاویدنامه
حرکت بجنت الفردوس
در گذشتم از حد این کائنات
پا نهادم در جهان بی جهات
بی یمین و بی یسار است این جهان
فارغ از لیل و نهار است این جهان
پیش او قندیل ادراکم فسرد
حرف من از هیبت معنی بمرد
با زبان آب و گل گفتار جان
در قفس پرواز میآید گران
اندکی اندر جهان دل نگر
تا ز نور خود شوی روشن بصر
چیست دل یک عالم بی رنگ و بوست
عالم بی رنگ و بو بی چار سوست
ساکن و هر لحظه سیار است دل
عالم احوال و افکار است دل
از حقایق تا حقایق رفته عقل
سیر او بی جاده و رفتار و نقل
صد خیال و هر یک از دیگر جداست
این بگردون آشنا آن نارساست
کس نگوید این که گردون آشناست
بر یمین آن خیال نارساست
یا سروری کاید از دیدار دوست
نیم گامی از هوای کوی اوست
چشم تو بیدار باشد یا بخواب
دل ببیند بی شعاع آفتاب
آن جهان را بر جهان دل شناس
من چگویم زانچه ناید در قیاس
اندر آن عالم جهانی دیگری
اصل او از کن فکانی دیگری
لازوال و هر زمان نوع دگر
ناید اندر وهم و آید در نظر
هر زمان او را کمالی دیگری
هر زمان او را جمالی دیگری
روزگارش بی نیاز از ماه و مهر
گنجد اندر ساحت او نه سپهر
هر چه در غیب است آید روبرو
پیش از آن کز دل بروید آرزو
در زبان خود چسان گویم که چیست
این جهان نور و حضور و زندگیست
لاله ها آسوده در کهسار ها
نهر ها گردنده در گلزار ها
غنچه های سرخ و اسپید و کبود
از دم قدوسیان او را گشود
آبها سیمین ، هوا ها عنبرین
قصرها با قبه های زمردین
خیمه ها یاقوت گون زرین طناب
شاهدان با طلعت آئینه تاب
گفت رومی «ای گرفتار قیاس
در گذر از اعتبارات حواس
از تجلی کارهای خوب و زشت
می شود آن دوزخ این گردد بهشت
این که بینی قصر های رنگ رنگ
اصلش از اعمال و نی از خشت و سنگ
آنچه خوانی کوثر و غلمان و حور
جلوهٔ این عالم جذب و سرور
زندگی اینجا ز دیدار است و بس
ذوق دیدار است و گفتار است و بس»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
من و تو کشت یزدان ، حاصل است این
عروس زندگی را محمل است این
غبار راه شد دانای اسرار
نپنداری که عقل است این ، دل است این
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
چه‌امکان است‌گرد غیرازین محفل‌شود پیدا
همان لیلی شود بی‌پرده تامحمل شود پیدا
غناگاه خطاب از احتیاج آگاه می‌گردد
کریم آواز ده کز ششجهت سایل شود پیدا
مجازاندیشی‌ات فهم حقیقت را نمی‌شاید
محال است اینکه حق ازعالم باطل شود پیدا
نفس را الفت دل هم ز وحشت برنمی‌آرد
ره ما طی نگردد گر همه منزل شود پیدا
برون دل نفس را پرفشان دیدم ندانستم
که‌عنقا چون شوداز بیضه‌گم‌بسمل شود پیدا
به‌گوهر وارسیدن موجها برهم زدن دارد
جهانی را شکافی سینه تا یک دل شود پیدا
ره آوارگی عمری‌ست می‌پویم نشد یارب
که چون تمثال یک آیینه‌وارم دل شود پیدا
ز محو عشق غیر از عشق نتوان یافت آثاری
به‌دریا قطره خون‌گردیدگم مشکل شود پیدا
شهیدان ادبگاه وفا را خون نمی‌باشد
مگر رنگ حنایی ازکف قاتل شود پیدا
سواد کنج معدومی قیامت عالمی دارد
که هرکس هرکجاگم‌شد ازین منزل شودپیدا
به رنگی موج خلقی ازتپیدن آب می‌گردد
کزین دریا به قدریک‌گهر ساحل شود پیدا
نفس تا هست زین مزرع تلاش دانهٔ دل‌کن
که‌این‌گمگشته‌گر پیداشود حاصل شود پیدا
به قدر آگهی آماده ا ست اسباب تشویشت
طبیعت باید اینجا اندکی غافل شود پیدا
درین دریا دل هر قطره گهر درگوهر دارد
اگر بر روی آب آید همان بیدل شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
چون نقش پا ز عجز نگردید روی ما
در سجده خاک شد سر تسلیم خوی ما
بیهوده همچو موج زبان برنمی‌کشیم
لبریز خامشی‌ست چوگوهر سبوی ما
ای وهم عقده بر دل آزاد ما مبند
بی‌تخم رسته است چو میناکدوی ما
حیرت سجود معبد راز محبتیم
غیر ازگداز نیست چو شبنم وضوی ما
حرفی‌که دارد آینه مرهون حیرت است
سیلی‌خور زبان نشودگفتگوی ما
چون شمع سربلندی عشاق مفت نیست
یعنی به قدر سوختن است آبروی ما
مشهور عالمیم به نقصان اعتبار
اظهارعیب چون‌گل چشم است بوی ما
گمگشتگان وادی حیرت نگاهی‌ایم
درگرد رنگ‌باخته کن جستجوی ما
از بس‌که خوگرفتهٔ وضع ملامتیم
جزرنگ نیست‌گرشکندکس به روی ما
نتوان کشید هرزه‌تریهای عاریت
بیدل زبحرنظم بس است آب جوی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
چه دارد این صفات حاجت آیات
به جز ورد دعای حضرت ذات
غنا و فقرهستی لا والاست
گدایی نفی و شاهنشاهی اثبات
فسون ظاهر و مظهر مخوانید
خیال است این چه تمثال و چه مرآت
جهان گل کردهٔ یکتایی اوست
ندارد شخص تنها جز خیالات
نباشد مهر اگر صبح تبسم
که خندد جز عدم بر روی ذرات
مه وسال وشب وروزت مجازیست
حقیقت نه زمان دارد نه ساعات
نشاط و رنج ما تبدیل اوضاع
بلند وپست ما تغییر حالات
همین غیب و شهادت فرق دارد
معانی در دل و برلب عبارات
فروغی بسته بر مرآت اعیان
چراغان شبستان محالات
نه او را جزتقدس میل آثار
نه ما را غیر معدومی علامات
تو و غافل ز من‌، افسوس‌، افسوس
من و دور از درت‌، هیهات‌، هیهات
زبان شرم اگر باشد به کامت
خموشی نیست بیدل جز مناجات
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۳
تنم ز بند لباس تکلف آزاد است
برهنگی بi برم خلعت خداداد است
نکرد زندگی‌ام یک دم از فنا غافل
ز خود فرامشی من همیشه دریاد است
هجوم شوق ندانم چه مدعا دارد
ز سینه تا سرکویت غبار فریاد است
چه نقشهاکه نبست آرزو به پردهٔ شوق
خیال موی میان توکلک بهزاد است
مشو ز نالهٔ نی غافل ای نشاط‌پرست
که شمع انجمن عمر روشن از باد است
حدیث زهد رهاکن قلندری آموز
چه جای دانهٔ تسبیح و دام اوراد است
صفای سینه غنیمت‌شمار و عشرت‌کن
که کار تیره‌دلان چون غبار بر باد است
ز سایهٔ مژهٔ اوکناره گیر، ای دل
تو خسته بالی و این سبزه دست صیاد است
غبار هستی من ناله می‌دهد بر باد
دگرچه می‌کنی ای اشک وقت امداد است
ز هست خویش مزن دم‌که در محیط ادب
حباب را نفس سرد خویش جلاد است
به قید جسم سبکروح متهم نشود
شرر اگر همه در سنگ باشد آزاد است
نجات می‌طلبی خامشی‌گزین بیدل
که درطریق سلامت خموشی استاد است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه می‌روید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیت‌گل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر می‌شود
رنگ روی عشقبازان‌گرد پرواز دل است‌
بی‌گداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود می‌زند آتش چراغ محفل است
صیدگاه‌کیست این‌گلشن‌که هر سو بنگری
آب و رنگ‌گل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه می‌بینم سراغی از خیالش می‌دهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست‌
جوهرآیینه چون اشکم‌چکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بی‌سعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودم‌که مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بی‌دست‌و پایی‌جلوه‌گر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم می‌خورد
غنچه تا خواهد نفس‌بر لب‌رساند بیدل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۷
زین عبارات جنون تحقیق بی‌ناموس نیست
شیشه ‌گو صد رنگ‌ توفان‌ کن پری طاووس نیست
اتحاد آیینه‌دار، رنگ اضدادست و بس
هر کجا لبیک وادزدد، نفس ناقوس نیست
لفظ و معنی‌ گیر خواهی ظاهر و باطن تراش
رشته‌ای جز شمع در پیراهن فانوس نیست
تا تجدد جلوه دارد شبههٔ معنی بجاست
کس چه فهمد این عبارتها یکی مأنوس نیست
دامن صحرای مطلب بسکه خشک افتاده است
آبروها بر زمین می‌ریزد و محسوس نیست
از سراغ رفتگان دل جمع باید داشتن
کان همه آواز پا، جز در کف افسوس نیست
در محبت مرگ هم چون زندگی دام وفاست
این‌ورق هرچند برگردد،‌خطش‌معکوس نیست
تشنه‌لب باید گذشت از وصل معشوقان هند
هیچ ننگی در برهمن‌زادگان چون بوس نیست
کار پیچ و تاب موجم با گهر افتاده است
آنچه می خواهد تمنا در دل مایوس نیست
بسکه بیدل سازناموس محبت نازک است
شیشهٔ اشکی‌که رنگش بشکنی بی‌کوس نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۱
تو کار خویش کن اینجا تویی در من نمی گنجد
گریبان عالمی دارد که در دامن نمی‌گنجد
گرفتم نوبهاری پیش خود نشو و نما سرکن
بساط‌آرایی ناز تو در گلخن نمی‌گنجد
چو بوی‌گل وداع کسوت‌هستی‌ست اظهارت
سر مویی اگر بالی به پیراهن نمی‌گنجد
به یکتایی‌ست ربطی تار و پود بی‌نیازی را
که درآغوش‌چاک اینجا سر سوزن نمی‌گنجد
بساط ماجری سایه و خورشید طی‌‌کردم
در آن خلوت که او باشد، خیال من نمی‌گنجد
غرور هستی‌ و فکر حضور حق‌خیال است این
سری در جیب آگاهی به این ‌گردن نمی‌گنجد
برون‌ تاز است عشق از دامگاه وهم جسمانی
تو چاهی در خور خود کنده ای بیژن نمی گنجد
ز پرواز غبار رنگ و بو آواز می‌آید
که بال‌افشانی عنقا در این‌گلشن نمی‌گنجد
تو در آغوش ‌بی‌پروای دل‌ گنجیده‌ای ورنه
در این دقت‌سرا امید گنجیدن نمی‌گنجد
ببند از خویش ‌چشم و جلوهٔ مطلق ‌تماشا کن
که حسنی داری و در پردهٔ دیدن نمی‌گنجد
درشتیهای طبع از عشق گردد قابل نرمی
به غیر از سعی آتش آب درآهن نمی‌گنجد
دل آگاه از هستی نبیند جز عدم بیدل
به غیر از عکس درآیینه روشن نمی‌گنجد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۱۴
تا ساز نفسها کم مضراب نگیرد
آهنگ جنون دامن آداب نگیرد
عاشق‌ که بنایش همه بر دوش خرابی‌ ست
چون دیده چرا خانه به سیلاب نگیرد
بر پای توگر باز شود دیده مخمل
چون آینه هرگز خبر از خواب نگیرد
چون ریگ روان در سفر دشت توکل
باید قدح آبله هم آب نگیرد
بی‌کینه‌ام از خلق به رنگی‌که چو یاقوت
مو از اثر آتش من تاب نگیرد
درویشی‌ من سرخوش صهبای تسلی است
ساحل قدح از گردن‌ گرداب نگیرد
زین خواب گمان وا نشود چشم یقینت
ازتیغ اجل تا به‌گلو آب نگیرد
غفلت به‌کمین دم پیری‌ست حذرکن
کزپرتو صحبت به شکر خواب نگیرد
آخربه‌گهر محو شود پیچ وخم موج
تا چند دل از عالم اسباب نگیرد
بیدل به عبادتکدهٔ عجزپرستی
جز نقش‌کف پای تو محراب نگیرد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۲
ز تنگی منفعل‌گردید دل آفاق پیدا شد
گهر از شرم ‌کمظرفی عرقها کرد دریا شد
ز خود غافل‌گذشتی فال استقبال زد حالت
نگاه از جلوه پیش افتاد امروز تو فردا شد
تماشای غریبی داشت بزم بی‌تماشایی
فسونهای تجلی آفت نظاره ما شد
به وهم هوش تاکی زحمت این تنگنا بردن
خوشا دیوانه‌ای کز خویش بیرون رفت و صحرا شد
نفهمیدند این غفلت سوادان معنی صنعی
نظرها برکجی زد خط خوبان هم چلیپا شد
چو برگردد مزاج از احتیاط خود مشو غافل
سلامت سخت ‌می‌لرزد بر آن سنگی ‌که مینا شد
درین‌میخانه‌خواهی‌سبحه‌گردال‌خواه ساغرکش
همین‌هوشی که ساز تست‌خواهد بیخودیها شد
به نومیدی نشستم آنقدر کز خویشتن رفتم
درین ویرانه چون‌شمعم همان‌واماندگی‌پا شد
نشد فرصت دلیل آشیان پروانهٔ ما را
شراری در فضای وهم بال افشاند و عنقا شد
تأمل رتبهٔ افکار پیدا می کند بیدل
به خاموشی نفسها سوخت مریم ‌تا مسیحا شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۸
مکتوب شوق هرگز بی‌نامه‌بر نباشد
ما و ز خویش رفتن قاصد اگر نباشد
هرجا تنید فطرت یک حلقه داشت‌ گردون
در فهم پرگار حکم دو سر نباشد
خاشاک را در آتش تاکی خیال پختن
آنجاکه جلوهٔ اوست از ما اثر نباشد
مغرور فرصت دهر زین بیشتر مباشید
بست وگشاد مژگان شام و سحر نباشد
برقی ز دور داردهنگامهٔ تجلی
ای بیخودان ببینید دل جلوه‌گر نباشد
ما را به رنگ شبنم تا آشیان خورشید
باید به دیده رفتن‌گر بال و پر نباشد
هرچندکار فرداست امروز مفت خودگیر
شاید دماغ وطاقت وقت دگر نباشد
زاهد ز وضع خلوت نازکمال مفروش
افسردن ازکف خاک چندان هنر نباشد.
آیینه خانهٔ دل آخر به زنگ دادیم
زین بیش آه ما را رنگ اثر نباشد
خواهی به خلق روکن خواهی خیال او کن
در عالم تماشا بر خود نظر نباشد
آسودگی مجویید از وضع اشک بیدل
این جوهر چکیدن آب‌گهر نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۱
ز وهم متهم ظرف کم نخواهی شد
محیط اگر نشدی قطره هم نخواهی شد
به بحر قطره ز تشویش خشکی آزاد است
اگر عدم شده باشی عدم نخواهی شد
غم فنا و بقا هرزه‌ فکری وهم است
جنون‌تراش حدوث و قدم نخواهی شد
هزار مرحله دوری ز دامن مقصود
اگرچو دست ز سودن بهم نخواهی شد
برهمنی اگر این قشقه بر جبین دارد
به صد هزار تناسخ صنم نخواهی شد
مقلد هوس از دعوی طرب رسواست
ز شکل خنده بهار ارم نخواهی شد
مباد در غم واماندگی به باد روی
چو شمع آنهمه خار قدم نخواهی شد
طواف دل نفسی چند چون نفس کم نیست
تلاش بسمل دیر و حرم نخواهی شد
چو سرو اگر همه سر تا قدم دل آری بار
ز بار منت افلاک خم نخواهی شد
غبار کوی ادب سرکش فضولی نیست
اگر به باد دهندت علم نخواهی شد
به محفلی‌که در اقران موافقت‌سنجی است
کم زیاده‌ سری گیر کم نخواهی شد
چوگل دمی‌که‌گسست اتفاق رشتهٔ عهد
دگر خمارکش ربط هم نخواهی شد
سراغ ملک یقین بیدل از هوس دور است
رفیق قافلهٔ کیف و کم نخواهی شد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
محرم آهنگ دل شو سرمه بر آواز بند
یک نفس از خامشی هم رشته‌ای بر ساز بند
خود گدازی‌ کعبهٔ مقصود دارد در بغل
کم ز آتش نیستی احرام این انداز بند
عاقبت بینی نظر پوشیدن است از عیب خلق
آنچه در انجام خواهی بستن از آغاز بند
نیست غیر از خاکساری پرده‌دار راز عشق
گرتوانی مشت خاکی شو لب غماز بند
با خراش قلب‌، ممنون صفا نتوان شدن
خون شو ای آیینه راه منت‌پرداز بند
موج می‌باشدکلید قفل وسواس حباب
عقدهٔ دل وانمی‌گردد به تار ساز بند
ننگ آزادی‌ست بر وهم نفس دل بستنت
این‌گره را همچو اشک از رشته بیرون تاز بند
زان لب خاموش شور دل‌گریبان می‌درد
حیف باشد غنچه‌ها را بر قبای ناز بند
ناله می‌گویند پروازش به جایی می‌رسد
ای اثر مکتوب ما بر شعلهٔ آواز بند
دستگاه ما و من بر باد حسرت رفته‌ گیر
هرچه می‌بندی به خود چون رنگ بر پرواز بند
بیدل این‌جا یأس مطلب فتح باب مدعاست
از شکست دل‌گشادی بر طلسم راز بند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱
تا تیز کرده ای به سیاست نگاه را
صد منت است بر دل عاشق گناه را
ای روی غم سیاه که از شرم گریه ام
بر پشت پا دوخته چشم سیاه را
تلخی به عیش او نرساند ملال من
از ماتم گدا چه زیان عید شاه را
هر گه فتاد رهم به صحرای معرفت
با برق در معامله دیدم گیاه را
فردا به خلق تا بنمایم عطای دوست
ثابت کنم به خویش، دو عالم گناه را
عرفی طمع مدار مدارا ز خوی دوست
در دل نگاه دار سرآسیمه آه را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۷۶
باز آتش غم دست در آغوش رخس ماست
دشنام و طرب قفل گشای نفس ماست
جمازه ی ما تا به ره کعبه روان است
رقصان همه از ذوق نوای جرس ماست
آن چشمه ی شهدیم که در عین حلاوت
مرغ حرم و طایر قدسی مگس ماست
داغی که امان جوید از او سینه ی دوزخ
در باغ محبت ثمر نیم رس ماست
مرغان اجابت همه بریان و کباب اند
در باغ دعایی که نسیمش نفس ماست
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۲۶
در محبت درد اگر پیچد دوا بسیار هست
ریش اگر ناسور شد الماس در بازار هست
گر ز لطفم نا امید، امیدوارم در عتاب
گر ندارم سبحه بر کف، بر میان زنار هست
شستن لوح گنه دستور ابر رحمت است
ور نه سیل اشک عذر و آب استغفار هست
ای طبیب همت احسانی که در شهر امید
نیست درمانی و در هر گام صد بیمار هست
درس معنی را کهن اوراق کس در کار نیست
دیده بگشا کاین رقم بر هر در و یوار هست
معنی زنار بستن گر مقید بودن است
در درون خرقه ی روح الامین زنار هست
نیست غم گر یاسمن ور سنبلم در باغ نیست
تا به رقبت بشکنم، در دیده ی دل خار هست
عرض جنت کم ده ای رضوان، که در بستان عشق
میوه ی تلخ و گل پژمرده ای در کار هست
گر دلم بشکست و خونم تلخ، عرفی، باک نیست
دیده ی زهر آشنا و گریه ی بسیار هست
رضی‌الدین آرتیمانی : رضی‌الدین آرتیمانی
گوهر عشق
الهی سوختم بی‌غم الهی
کرامت کن نم اشکی و آهی
چه اشک، اشکی که چون ریزد ز مژگان
شود دامان ازو رشک گلستان
چه آه آهی که چون از دل زند سر
بسوزاند دل یاقوت احمر،
دل بی‌عشق بر جان بس گران است
سر بی‌شور مشتی استخوان است
تو را خلد و مرا باغ و چمن عشق
تو را حور و مرا گور و کفن عشق
ز عشق از هر چه برتر میتوان شد
خدا گر نه، پیمبر میتوان شد
اگر یزدان پاک از لات عشق است
جهان را قاضی الحاجات عشق است
نداند عقل راه خانهٔ عشق
که عقل کل بود دیوانهٔ عشق
خراب عشق آباد ی ندارد
بد و نیک و غم و شادی ندارد
نداند دوست از دشمن گل از خار
برش یکسان بود تسبیح و زنار
ز لذتهای عٰالم گر کنم یاد
بجز خون جگر چشمم مبناد
مبادا مرهم داغم جز آتش
رضی خواهی بعٰالم گر دلی خوش