عبارات مورد جستجو در ۲۵۲ گوهر پیدا شد:
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۳۰ - ابوبکر احمد بن نصر الزَّقاق الکبیر
و از ایشان بود ابوبکر احمدبن نصر الزَّقاق الکبیر از اقران جنید بود از بزرگان مصر.
کتّانی گوید چون زقّاق فرمان یافت حجّت درویشان بریده شد از رفتن بمصر.
زقّاق گوید هر که اندر درویشی با تقوی صحبت نکرد حرام محض خورد.
محمّدبن عبداللّه بن عبدالعزیز گوید زقّاق گفت اندر تیه بنی اسرائیل راه گم کردیم بپانزده روز، چون باز راه افتادم، مردی لشکری فرا من رسید و مرا آب داد، سی سال قسوة آن آب در دل من بماند.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٣٠
ایدل چو ممکنست که روزی بشب بری
کایام جز بکام تو یک گام نسپرد
نومید بس مباش بشادی گذار عمر
شاید که عمر تو هم از آنگونه بگذرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٢۵
سحرگه که در گوش گردون فتاد
خروش خروس و نوای چکاو
روان شد چو زر موکب شیخ عهد
رهی نا روا ماند مانند چاو
گذشتم بناکام از آن بحر جود
روان بر دو رخ از دو چشمم دو ناو
من از ابر جودش طمع داشتم
که چون گل کنم کیسه پر زر ساو
ولی در قمار هوا داریش
مرا گشت الحق درین دور داو
ببختش مسیح و فریدون شدم
بخر رفتم و باز گشتم بگاو
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۷۶ - در مدح حضرت اسدالله الغالب علی بن ابیطالب علیه السلام
رنج ها برده فراوان، هنر آموخته ام
وز همه عشق ترا خوبتر آموخته ام
نی خطا گفتم جز عشق، ندارم هنری
به عمر همین یک هنر آموخته ام
تا نموده است زخود بی خبرم جذبه ی دوست
علم آگاهی از هر خبر آموخته ام
کیمیاگر شده از اشک سپید و رخ زرد
صنعت ساختن سیم و زر آموخته ام
رسم بیداری شب شیوه ی افغان سحر
زسگان تو و مرغ سحر آموخته ام
شیوه ی رهروی و پیشه ی قلاشی را
از رفیقی دوسه بی پا و سر آموخته ام
از گدایان در میکده شاهان سلوک
طرز بخشیدن تاج و کمر آموخته ام
نظری دوست به حالم زعنایت فرمود
آن چه آموخته ام زآن نظر آموخته ام
ذره ام وز اثر تربیت شمس وجود
تربیت کردن شمس و قمر آموخته ام
شه مردان اسدالله که از همت وی
پنجه بر تافتن شیر نر آموخته ام
اقتدا هست پسر را به پدر، حب علی
من خلف بوده ام و از پدر آموخته ام
شاعری را زپی منقبت شاه «محیط»
از ازل نی زپی کسب زر آموخته ام
ابوالحسن فراهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
منت ایزد را که سودای توام از سر نرفت
رفت جان، اما غمت از جان غم پرور نرفت
بر سر خاکم گذار آورد و من در خواب مرگ
هیچ کس را آنچه آمد بر سرم بر سر نرفت
نقش بر آب ارچه بی صورت بود اعجاز عشق
نقش آن صورت مرا هرگز زچشم تر نرفت
سعی ها کردم که پا بر منظر چشمم نهد
سعی من ضایع نشد دل رفت اگر دلبر نرفت
عاشقی و رستگاری کی درست آمد بهم
رفت چون پروانه در آتش برون دیگر نرفت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
شود در گلشنم دل چاک و در مجلس جگر خون هم
فغان از اختر بد حال و از بخت دگرگون هم
نبودم من که می زد عشق در آب و گلم آتش
وگر باور نداری در همان کارست اکنون هم
نیازی باید و سوزی که رحم آرد دل افروزی
وگر اینها نباشد در نگیرد سحر و افسون هم
باندک عشوه جان می داد مجنون من چرا باشم
که چندین شیوه دارد نوخط من طبع موزون هم
دلم می سوزد و کام دلم صورت نمی بندد
درونم داغ شد صد بار ازین معنی و بیرون هم
حلالش باد این عشرت که روز از روز افزونست
صفای نرگس مخمور و آب لعل میگون هم
فغانی عشق بیدردسر و بی غصه ممکن نیست
همین فریاد می زد سالها فرهاد و مجنون هم
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۵۸ - الرّضا و التّسلیم
ایّام دلم گرچه به غم می گذرد
بر فرق سرم پای ستم می گذرد
شادی به من سوخته کم می گذرد
فی الجمله چنانک هست هم می گذرد
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۰۹
ای دل مگشای لب زاسرار و بُرَو
زنهار نگه دار زاغیار و بُرَو
در دامن تو زمانه گر خاک کند
دامن به سر جهان برافشار و بُرَو
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر و کین تو هر دو مطلوب است
خوب هر کار می کند خوب است
حرف عشق است نقش جبهه ی ما
این چه مضمون و این چه مکتوب است
ما و بی طاقتی، که شیوه ی صبر
کار ما نیست، کار ایوب است
عافیت خواهی، از جنون مگذر
گل این باغ بر سر چوب است
عنکبوت جهان اسبابیم
خانه ی ما به کام جاروب است
داغ سودا مرا بس است سلیم
بر سرم گل مزن که سرکوب است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۲
خوش وقت آنکه خصمی گردون ندیده است
هر شب ز خیل فتنه شبیخون ندیده است
با من مگو که داغ جدایی ندیده ای
صدبار بیش دیده دلم، چون ندیده است؟
ما پستی و بلندی صحرای عشق را
بسیار دیده ایم که مجنون ندیده است
فصل خزان مجوی رعونت ز شاخ گل
هرگز کسی قلندر موزون ندیده است
هر سو دود سلیم ازان طفل اشک من
کز خانه کم برآمده، بیرون ندیده است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
خوش است بوسه بر آن لعل خط دمیده خوش است
بلی حلاوت شفتالوی رسیده خوش است
پیام لاله پی منع گریه ام این بود
که اشک سوخته بر خون دل چکیده خوش است
عجب که دل پی آرام مضطرب باشد
در اضطراب چو سیماب آرمیده خوش است
منال از غم پیری که چون کمان جویا
به برکشیدن او با قد خمیده خوش است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
بستهٔ خود بودم از فیض ریاضت وا شدم
برگداز خویش تا بستم کمر، دریا شدم
بستن لب، بال پرواز است مرغ ناله را
تا خموشی پیشه کردم، بیشتر رسوا شدم
گشته ام دیوانه تر تا سوختم داغ جنون
لاله سان گنجینه دار مایهٔ سودا شدم
زان می ام جویا که در کام دل امشب ریختند
فارغ از اندیشهٔ دنیا و مافیها شدم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
دست هوس زنعمت دنیا کشیده ام
چون طفل غنچه خونه دل خود مکیده ام
چندان نهان به زیر غبار غمم که گرد
بر بام و در نشسته ز رنگ پریده ام
مستغنی از لباس بود دوش همتم
آن جامه ام بس است که از خود بریده ام
یک گوش کر شدم چو صدف پای تا بسر
از خلق ناشنیدنی از بس شنیده ام
دست مرا جدا زگریبان مکن خیال!‏
چون گل یکیست پنجه و جیب دریده ام
غافل مشو ز من که جگر گوشهٔ دلم
جویا سرشک از سر مژگان چکیده ام
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۳
در دلم از گریه دایم سخت تر گردد گره
می شود محکم تر از اول چو تر گردد گره
کارها از خوردن غم بیشتر افتد به بند
هر قدر بر خویش پیچد بسته تر گردد گره
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۵
هر چند دلم زعشق آزار کشید
آزرده نشد ز عشق و این بار کشید
چندان نبریدم از بتان کاخر کار
سررشته عشق من به زنار کشید
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۶
ما میوه این چمن چشیدیم همه
ور بار دلی بود کشیدیم همه
دیدیم هر آنچه دیدنی بود دلا
نادیده همان گیر که دیدیم همه
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
نگویم تازه دارم شیوه جادوبیانان را
ولی در خویش بینم کارگر جادوی آنان را
همانا پیشکار بخت ناسازم به تنهایی
ستوه آورده ام از چاره جویی مهربانان را
ندارد حاجت لعل و گهر حسن خدادادت
عبث در آب و آتش رانده ای بازارگانان را
چه بی برگی است جان دادن به زخمی زان دم خنجر
هلاکستم فراخیهای عیش سخت جانان را
عوض دارد گر آزار دلم آزرده می خواهم
به قتل خویش دست و ساعد نازک میانان را
سراغ فتنه های زهره سوز از خویشتن گیرم
رگ اندیشه نبض کار باشد کاردانان را
به لفظ عشق صد ره کوه و دریا در میان گفتن
بیاموزید تا پیشش برید افسانه خوانان را
نبینی برگ رز زر گشت و گل کبریت احمر شد
کند پاییز گویی کیمیاگر باغبانان را
مرنج از ناروایی بی نیازی عالمی دارد
حکایتها بود با خویشتن مر بی زبانان را
نگیرد دیگران را حق به جرمی کز یکی بخشد
سرت گردم شفیعی روز محشر دلستانان را
نداند قدر غم تا درنماند کس بدان غالب
مسرت خیزد از تقلید پیران نوجوانان را
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
بازی خور روزگار بودم همه عمر
از بخت امیدوار بودم همه عمر
بی مایه به فکر سود ماندم همه جا
بی وعده در انتظار بودم همه عمر
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
نگاه شوخ [و] دل ساده روبرو شده است
ترا کباب و مرا باده آرزو شده است
خبر نشد سر مویی ز صبح روز فنا
اگرچه ظاهر من چون جهان دو مو شده است
نه عاقلی است دلا کام جستن از آن لب
در این دقیقه بسی حرف و گفتگو شده است
نمانده در جگرم قوت کشیدن آه
گمان برند که داغ دلم نکو شده است
دم از محبت جانان نمی توانم زد
که تار دوستیم بارها رفو شده است
ندیده ایم سعیدا ز غیر، نیک و بدی
که هر چه دیده شد اندر جهان از او شده است
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۶
ندیده کسی آنچه من دیده ام
سرم گشت از بسکه گردیده ام
اگر تار عمرم کند دور نیست
بر این رشته بسیار پیچیده ام
دمی بی محبت کجا بوده ام
که تا بوده ام عشق ورزیده ام
وفا و محبت در این کهنه دیر
ندیدم ز کس بلکه نشنیده ام
ز من خوش نشد دل کسی را ولی
نرنجانده ام هم نرنجیده ام
ز مردم کسی را که خودبین نباشد
ندیدم بجز مردم دیده ام
سعیدا ز اوضاع آزادگان
همین ناپسندی پسندیده ام