عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دوش چون مرغ شب فغان برداشت
مهر خاموشی از دهان برداشت
صبح سرپوش زر کشیده چرخ
از طبقهای آسمان برداشت
زاغ شب در زمان که پشت نمود
بیضه از روی آشیان برداشت
ناتوان شکل کرد بالش چرخ
سر ز بالین قیروان برداشت
به شکر خنده ای که صبح بزد
سنبل از روی ارغوان برداشت
سایبان وش بد آفتاب ولیک
سایه بان سایه از جهان برداشت
آسمان زخمه صبوح شنید
زحمت سبحه از میان برداشت
دل بزد چنگ و دیده باده بریخت
عقل بنهاده نقل و خوان برداشت
صبح چون پرده کرد تیز آهنگ
این غزل زهره در زمان برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷
عافیت رخت از جهان برداشت
مکرمت دیده زین مکان برداشت
آفتابی که خاک را زر کرد
سایه زین تیره خاکدان برداشت
خون روان شد ز چشم من که فلک
خونم از اکحل روان برداشت
اسب صبرم ز رنج پوست فگند
محنتم مغز استخوان برداشت
دم دم این عمر من نهفته ربود
کم کم این گنج من نهان برداشت
نرسم من به همرهان وفا
زانکه شب رفت و کاروان برداشت
لب به دندانم از جهان که مرا
نقد عمر از ره دهان برداشت
تا کی از قرص مهر و کاسه چرخ
کین چنین رفت و آن چنان برداشت
مه سپهر و مه مهر چون خردم
طمع از کاسه دل زنان برداشت
روز کارم به کار گیرد از آنک
رخم از رنگ زر نشان برداشت
تا کی اندر میان سرای جهان
باید این رنج بیکران برداشت
شکر کین غم کنون ز ششدر خاک
صاحب هفتمین قران برداشت
کیقباد دوم مظفر دین
کز عدو تیغ او امان برداشت
شه قزل ارسلان که دست و دلش
از جهان نام بحر و کان برداشت
آنکه اول قدم ز روی زمین
فتنه آخرالزمان برداشت
آنکه با او فرو نهاد فلک
چون کمند فلک ستان برداشت
شیشه آسمان چو باده بریخت
راست کو تیغ شیشه سان برداشت
سر گردنکشان چو تاج خروس
به سر تیغ سرفشان برداشت
همتش چون هوای گردون کرد
پای ازین خطه هوان برداشت
ثور را پرچم از کتف بستد
قوس را قبضه از کمان برداشت
فتنه را تیغ او میان بدوزد
تا به یکبارش از میان برداشت
صبح یک روز خیل تا شش بود
علم آفتاب از آن برداشت
کار کردش ز شش جهات جهان
نام و ناموس هفتخوان برداشت
روز روشن ثناش می خواندم
باغ از آن کلک ضمیران برداشت
شب تیره دعاش می گفتم
سرو از آن سر به آسمان برداشت
به سر دست کوه و دریا را
روزی از روی امتحان برداشت
دهن بحر تا به سینه ببرد
کمر کوه تا میان برداشت
سپر ماه را به نوک سنان
جوجو از راه کهکشان برداشت
تیغ او کش یکیست آهن و پشم
پنبه از گوش گرد نان برداشت
پشت چرخ سبکرو از چه خم است؟
زانکه زو منتی گران برداشت
مشتری وار پیش او بهرام
تیغ بنهاد و طیلسان برداشت
ای فلک صولتی که خاک درت
پرده آب، بی گمان برداشت
بر بزرگیت دل کسی ننهاد
که دل از عقل خرده دان برداشت
سر ز خطت کسی کشد که قلم
از ورق های خان و مان برداشت
حلق خصمت که حوله آسای است
دست گردون به ریسمان برداشت
وانکه او کرد گردنی با تو
شیر خشم تو گرده ران برداشت
از پی خدمت درت که ز لطف
صف روضه جنان برداشت
مور با ضعف خود کمر در بست
پشه با عجز خود سنان برداشت
به خدایی که امر او به دو حرف
هفت گردون به یک دخان برداشت
به خزان زان لکا که صنعش ریخت
طرفی طرف بوستان برداشت
مه دی ز آن سمن که حکمش ببخت
حصه صحن گلستان برداشت
تهمت خون به حق ز گرگ فگند
دین باطل به یک شبان برداشت
که نه جز طوق دار تست هر آنک
سر ازین تیره آستان برداشت
دست فیض تو تخته بند نیاز
خوش خوش از پای انس و جان برداشت
هر چه در چشم ملک ناخنه بود
ناخن قهر تو عیان برداشت
خاتمت مهرهای گردون را
از دو عالم یگان یگان برداشت
چون برانی سوار گوید عقل
روستم راه سیستان برداشت
چون بگیری پیاله گوید بزم
آب بین کانش روان برداشت
زین سخن طبع خوش حدیث مجیر
حدث از شعر باستان برداشت
وقت مدحت ز گنج خاطر من
مایه صد گنج شایگان برداشت
شه ستایی چو من نداند کرد
هر که او شه ره بیان برداشت
چه دعا گویمت که عالم پیر
نقص ازین دولت جوان برداشت
جاودان زی که هرکس از عدلت
لذت عمر جاودان برداشت
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۷۲
شاها! تویی آنکه از دل تست
آوازه ماه و خور شکسته
صد بار کف چو آفتابت
بر ابر بهار بر شکسته
بر چهره ملک دست فتحت
زلف سیه ظفر شکسته
گردون چو رهش به نیمه آمد
وز گرز تو شد سپر شکسته
بی چشم و دلت زمانه صد نیش
در چشم و دل هنر شکسته
آنجا که در تو نیست هستند
مرغان امید پر شکسته
چون نی به سخا میان ببسته
وانگه به سخن شکر شکسته
گردون که به سروری است معروف
از قهر تو ماند سر شکسته
گیتی که به نقرگی است موصوف
از هیبت تو چو زر شکسته
چون خصم شکسته شد ز تیغت
سنگی بود از گهر شکسته
ای صدمه گرز گاو سارت
از بربط زهره خر شکسته
بی مردمی تو مردم چشم
خاری است به دیده در شکسته
دیدار تو خواهم ار نه گو باش
نوک مژه در بصر شکسته
در بسته طلسم هفت گردون
وهم تو به یک نظر شکسته
از تیغ دو روی پشت بیداد
همچون جد و چون پدر شکسته
خود نادره نیست رونق ظلم
از حیدر وز عمر شکسته
نوروز جلالی اندر آمد
ای عدل تو شاخ سر شکسته
هم عارض سبزه تاب داده
هم جعد بنفشه در شکسته
زان باده طلب که هست با او
ناموس عقیق بر شکسته
زان بت که ز پرتو رخ او
شد قدر رخ قمر شکسته
تا زلف بنفشه در سحرگاه
باشد ز دم سحر شکسته
با روبه ماده کس ندیدست
سر پنجه شیر نر شکسته
بادا دل و پشت دشمنانت
ایام ز بدتر شکسته
بدخواه ترا زمانه صد تیر
بر دل زده در جگر شکسته
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - در مدح ابومنصور
رخ چو لاله شکفته بر گل سور
زلف چون میغ در شب دیجور
یابد از رنگ آن بهار بها
خیزد از بوی این بخار بخور
ویل کرده بر غم رنج مرا
ساج بر عاج و مشگ بر کافور
زان میان چون میان زنبورش
زرد و زارم چو زیر بر طنبور
تنگدل زان دهان چون سفته
برگ لاله بسوزن زنبور
شیره بارد همیشه دیده من
از غم آن دو خوشه انگور
می هجرانش می خورم هر شب
همه روز از دو چشم او مخمور
دهنش پر ز لؤلؤ منظوم
سخنش همچو لؤلؤ منثور
لیک با من سخن نگوید هیچ
گر بخواهم بر او هزار زبور
تن و جانم ز چشم او پیچان
دیده و دل ز زلف او رنجور
همچو از تیغ تیز میر اجل
خان و خاقان و قیصر و فغفور
تاج میران و مهتران جهان
ناصرالدین امیر ابومنصور
کین و جنگس دلیل ماتم و غم
مهر و صلحش نشان سور و سرور
نشود هیچ عیب از او پیدا
نبود هیچ غیب از او مستور
خیل ابخازیان از او مقتول
قوم قاوردیان از او مقهور
نکشد بار تیر او باره
نکند سود با سنانش سور
تیغش از لشگر و سران سپاه
کرد گرگان و کرکسانرا سور
گرچه از چه کشید بیژن را
رستم از دست تور دختر تور
در همه کارها که رستم کرد
نبود پیش رزم او مقدور
او بشمشیر میر فضلون را
بستد از کف کافران کفور
کافرانی دلیر چون رستم
میر شان چون فراسیاب غیور
پس از این هیچ نامه ای بجهان
نبود جز بفتح او مسطور
تخت شاهی از او شده روشن
همچو از نور ایزدی که طور
هرکه یک سطر مدح او بنوشت
نکشد رنج نیزه و ساطور
کشتگان نیاز و سختی را
جان دهد جود او چو نفخه صور
ای امیری که مر تو را هستند
همه میران و سرکشان مأمور
هر سرابی ز تو شود دریا
هر خرابی ز تو شود معمور
آن کسی کایزدش کند یاری
و آن تنی کش خرد بود دستور
بر سپاه مخالفان همه سال
چون تو باشد مظفر و منصور
بر زمین نام تو بمردی وجود
هست چون مه بر آسمان مشهور
جود و مردی ز تو عجب نبود
همچو از مشگ بوی و از مه نور
تو بخواهنده شادتر باشی
که بمعشوق عاشق مهجور
ناصبوری بگاه دادن خیر
باز هنگام کارزار صبور
هست چون نام تو بمردی وجود
هفت کوکب بر آسمان مشهور
مردی و رادی از تو هست پدید
نفرت و زشتی از تو هست نفور
هرچه یابی همه ببخشی پاک
نشوی غره زین جهان غرور
در دیاری بود که حرب کنی
جاودانه معصفری غصفور
بر زمینی شود که سازی بزم
سنگ چون زر و خاک چون کافور
ای بهنگام بزم چون بهرام
وی بهنگام رزم چون شاپور
دوری آن جوید از برت که بود
ببر دیو جان او مزدور
همه شادیست بهره جان ترا
شاد بادی ز کردگار غفور
همچو منشور دادیش بدهی
بدو گیتی دهادت او منشور
شکر این بنده از تو نیست عجب
که همه عالم از تو هست شکور
گر نیاید همی بخدمت تو
دار او را بمردمی معذور
که چنانست پایش از نقرس
که بر او چون قبور گشته قصور
تا بود زاری از نمودن دیو
تا بود شادی از شنودن حور
باد زاری ز دوستان تو فرد
باد شادی ز دشمنان تو دور
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - فی المدیحه
چه سرو است این میان بزم نازان
چه مشگست این بگرد ماه تابان
یکی خورده است گوئی آب وصلت
یکی دیده است گوئی درد هجران
بلای دل رخ و زلفین دلبر
شفای جان لب و دندان جانان
یکی آبست گوئی زیر آتش
یکی کفر است گوئی روی ایمان
فری آن سنبلی کش بار عنبر
فری آن نرگسی کش برک پیکان
یکی کوشد همی بر بستن دل
یکی کوشد همی بر بردن جان
رخ روشنش روزم کرد تاریک
لب خندانش چشمم کرد گریان
یکی نوش است وزیر نوش لؤلؤ
یکی سیم است وزیر سیم سندان
ز جعد او سرای من چو تبت
ز چشم من سرای او چو عمان
یکی مشگ است افکنده بر آذر
یکی جزعست افکنده بمرجان
ز سنبل دارد او بر لاله پرچین
ز عنبر دارد او بر ماه چوگان
یکی را سرو شاخ دو ماه بالین
یکی را سیب گوی و عاج میدان
دلم بیچاره کرد و چشم بی خواب
بدان چشم و لب پر بند و دستان
یکی دائم بود پیروزه را گنج
یکی دائم بود بیجاده را کان
همی بندد تن هر کس بزلفین
همی درد دل هر کس بمژگان
یکی همچون کمند رستم زال
یکی همچون سنان شاه اران
علی پیرایه شاهان عالم
که رای و همت علایش هزمان
یکی منظرش بگذارد ز گردون
یکی ایوانش بگذارد ز کیوان
چو تیغ تیز بنماید در آورد
چو کف راد بگشاید در ایوان
یکی را خشک باشد پیش دریا
یکی را نرم باشد پیش سندان
بروز بخشش آن کف گهربار
بروز کوشش آن تیغ سرافشان
یکی دارد زمین را معدن در
یکی دارد هوا را معدن جان
چو او دیگر نپرورده است گیتی
چو او دیگر نیاورده است یزدان
یکی بادا سپاهش را نگه دار
یکی بادا کلاهش را نگهبان
اگر بد شاعری خواندیش مدحت
وگر بد زائری کردیش احسان
یکی بیشی کند بر گنج قارون
یکی بیشی کند بر شعر حسان
سنان نیزه و پیکان تیرش
چون او باشد بر آن شبرنگ پویان
یکی دارد اجل را تیز چنگال
یکی دارد قضا را تیز دندان
ز نوک کلک او شد رای خرم
ز نوک خشت او شد روح پژمان
یکی رخشان و زو جان گشته تاری
یکی تاری وزو جان گشته رخشان
ز تیغ او معادی گشته غمگین
ز کف او موالی گشته شادان
یکی ریحان پدید آرد ز آتش
یکی آتش پدید آرد ز ریحان
ایا کف تو مهری روز بخشش
و یا تیغ تو ابری روز جولان
یکی را راحت زوار تابش
یکی را محنت بدخواه باران
الا تا ابر نیسانی بگردون
الا تا لاله نعمان به نیسان
یکی گریان بود چون چشم عاشق
یکی خندان بود چون لعل جانان
زمانه باد با تو وعده کرده
ستاره باد با تو کرده پیمان
یکی بر بردن از جان ولی غم
یکی بر بردن از جسم عدو جان
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - مدح
اقتدارش رایت خورشید بر گردون زده است
بارگاهش خیمه جمشید بر هامون زده است
خاک درگاهش چو عقد گلستان از باد صبح
آتش اندر آبروی لولوی مکنون زده است
طرف حکم اوست هر دُر شب افروزی که صنع
تا قیامت بر ستام ابلق گردون زده است
زّر احسانش که موزون نیست در معیار وهم
در سرا ضرب ضمیر من زر موزون زده است
از پی کامش هوا بر کارگاه اعتدال
مهره ی بر روی این دیبای سقلاطون زده است
هر که معجون خلاف اوسرشته است آسمان
زهره داروی فنا- حالی بر آن معجون زده است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۵ - وصف شکار و شکارگاه و مدح ارسلان بن طغرل
چو شاه شرق برآید برهنورد شکار
ز شیر نعره برآید که، خسروا، زنهار
ز تیر او قفصی بر طیور گشت هوا
ز تیغ او جرسی گشت برو حوش قفار
گه از نشاط برانگیخت باد خاک نورد
گه از نیام برآهیخت آب آتشبار
پرندگان همه سر برده نزد او قربان
رمندگان همه جان کرده پیش او ایثار
نشسته بر کتف موج، خون آهو سیل
بجیب کوه برآمد همی زد امن غار
چو دید آتش پیکانش دام صحرائی
دو اسبه در پی او شد همی سمند روار
شکاری، از مدد خون خود همی سوی شاه
به پشت سیل برآمد حباب وار سوار
زعکس سبزه تیغش زمین فلک پیگر
ز نور شعله جاهش هوا بهشت آثار
بر غم سلطنت دی کشیده چون مرجان
ز آب و سبزه خنجر، شراب نوشگوار
غریو موکب او داشت گوش گردون گر
غبار لشکر او کرد چشم انجم تار
صعود جاهش، چون دیدبان کیوان را
بسوخت شهپر ادراک طایر دیدار
بنا شناخت بپرسید، کاین مقام که راست
قضاش گفت، که ای بی دماغ ناهموار
جمال طلعت خورشید و دیده بینا
چه احتیاج بکشف معرف و گفتار
جناب خسرو خسرو نشان ندیدستی؟
که کوفت نوبت او بر در فنا مسمار؟
خدایگان جهان ارسلان بن طغرل
که از جوانی و اقبال باد، برخوردار
زهی بقای ابد، بر جمال حضرت تو
بصد هزار دل بیقرار عاشق زار
ز صدمت فلک پیر کاو، مرید شه است
شدند خصمان چون دلق صوفیان فکار
یکی نماند، که یک پای کفش سنگین بود
بعزم دوزخ، او هم خرید پای افزار
هر آن شمار که عزم تو میکند در ملک
قضا همی بردش تا بقلب روز شمار
همی بسوزن رمحت بسا که بر دوزد
سپه کش ظفرت کیسه های استظهار
یکی زجمله آن، فتح ملک کرمان است
که نرم کرد بیک بار، گردن اشرار
قضا کتابه تاریخ او همی بندد
هم از سیاهه شب، بر بیاض چشم نهار
کنونکه شاخ سنان، باز بار فتح آورد
نهال دیگر، در بوستان عزم بکار
دو بهره حلق چو سیراب رحمت تو شدند
به تشنگان لب دجله جرعه ی بکسار
بآزمایش آن یک دو کار گرد، دگر
بسعی بنده مطواع خود فلک بگذار
تو شادزی، که فرو برد بد سکال تورا
خیال کین تو چون اژدهای جان ادبار
برو. که ختم پذیرفت سلطنت بر تو
چو شعر بر من و معجز بر احمد مختار
جهان ز دشمن تو خویشتن نخواهد شست
بیاری ملک الموت و نیروی دادار
صلیب وار ز تیغش دو مغزه خواهد گشت
دلی که تیره بود با دل تو چون زنار
شرار آتش تیغت ز ابر سیمابی
برون کشید بمنقاش قهر صبروقرار
ز تیغ تو فلک ار مضطرب شود چه عجب
سکون نیابد سیماب در میان شرار
دچار دمعه خون است همچو چشم عنب
دلی که نیست به مهر تو ممتلی چو انار
بآب خنجر تو عالمش طهارت داد
هر آن دماغ که بد باد خانه پندار
ز شرم بذل تو گند راست بخل را دندان
بسعی مدح تو تیز است نطق را بازار
زمانه تا علف نعمت تو چرب نکرد
فرو نه بست امل را بآخور پروار
ز بدو و اول، کاندر حضور همت تو
سر غرور برآورد چرخ آینه سار
بعذر ذلت خود دیده بر زمین مانده است
ز شرم همت تو در مقام استغفار
بدین دو خوشه بی دانه چند لاف زند
وکیل خرمن این گشتزار بیدیوار
که هست بره مریخ و قرص خورشیدش
نواله سر خوان تو شاه شیر شکار
ز نقش بند خمیر تو مایه می یابد
خم سکّره برنگ مصوران بهار
قضا چه عذر نهد با فصیل حشمت شاه
که شهر بند نماند بر این بلند حصار
ز خاکپای تو عقل آبروی خویش کند
به هفت جرعه دولاب صورت دوار
سحاب کفّا، دریا دلا، خداوندا
توئی که لطف تو عام است با صغار و کبار
مباد گر نکند سعی ما و رحمت شاه
سفینه امل بندگی رسد بکنار
بیک نوال کف بجر می به نسپارد
کنار ابر بهاری بلولوء شهوار
بدین قصیده چرا من غنی همی نشوم
نه من فزون ز سحابم نه شاه کم زبحار
بخاک نعل براق خدایگان جهان
که اوست سرمه ی اجرام ثابت و سیار
که از خلاقت خود بنده ممتحن نشدی
اگر نبودی بیم شماتت اغیار
خران شعر که خود را همال من شمرند
نهفته اند بافسر سران بی افسار
مرا چو بر رهشان اوفتم پیاده چو آب
شکن دهند بدان چند نازک رهوار
وگر به طعنه بی جا مکی بمالندم
که اطلس و قصبش نیست جبه و دستار
فراغت است مرا از جوابشان زیراک
برهنگی نبود عیب تیغ گوهر بار
خدای داند و رای بلند خسرو هم
کزین کروه منم در مقام فضل مشار
بدین قصیده که پیراهن معانی اوست
فکنده ام همه را کیک عجز در شلوار
همیشه تا که بر این گرد خوان زرین فش
سرین ماه شود زاکتوای نور نزار
زتف خنجر خود قد فتنه لاغر کن
بخوان نعمت خود یار طمع فربه درآر
بدست عدل، پریشانی جهان بر گیر
بپای همت، پیشانی سپهر به خار
فنای فتنه سکال و بقای عدل سپر
غنای مدح نیوش و اناء باده گسار
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۸۴ - مدح سید عمادالدین مردانشاه بن عربشاه
چون بر آهیخت سرور اجرام
از سر چرمه غروب لکام
گشت بر عرصه اقامت سست
سپه روز را طناب خیام
چهره های منیر بگشادند
اختران از دریچه های ظلام
زورق زر ز ساحل مغرب
ماند در موج بحر جان انجام
عهد کرد آسمان و دزد صفت
خنجر آفتاب را به نیام
رخش چرخ از هلال، در کردن
طوق روشن فکنده بود، خرام
گفتم: این نیم طشت زرین چیست
بر کنار بساط مینا فام
آسمان گفت: مرکب صاحب
داد نعلی بکوش زنگی شام
پشت سنت عماد دین که نهاد
پای اقبال بر سر ایام
آن فرو برده گردن بدعت
وان قوی کرده بازوی اسلام
طالعش فر چهره ی افلاک
طلعتش نور دیده ی اجرام
آنکه ز اسراف سفره کرمش
قرص خورشید را برآمد وام
و آنکه پیمود عزم مساحش
طول و عرض زمانه را بدو کام
سلک بدعت از این گسسته شمر
چون بدو عقد شرح یافت نظام
تا جلالش قدم نرنجاند
آسمان بفکند بساط دوام
در شبانی ز عدل او یابند
محرمیت ذیاب بر اغنام
نوک کلک شهاب کردارش
دهد از سرّ آسمان اعلام
کینش اندر شکر نهد امراض
قهرش از زهر برکشد آلام
هر کجا حزم او گشاید بار
فتنه بر خر نهد دواج دوام
گر ز برق کفش مدد یابد
قطره زرین کند مزاج غمام
خاطر خانیان بجذب نظر
چون عرق برکشد ز راه مسام
دست نقصان بدامنش نرسد
گر کند یک نظر بماه تمام
در او مرحبا زند به صریر
سایلی چون بدور رسد بسلام
ای خلاف رضای تو بسته
عقد زنار بر کمرگه جام
وی هوای و لای تو کرده
پر جواهر زبان کلک و حسام
در کشد مهر آسمان صیدت
حلق سیمرغ را به حلقه دام
طفل یک روزه را، زحرص ثنات
موی ناطق بر آید از اندام
آسمان پیش دانش و حکم ات
بر سر آب کرد نقش احکام
پیکری چون تو کم نگاشته اند
نقشبندان دفتر اوهام
در نیابند گرد رایت تو
گر، دو اسبه سفر کنند افهام
عرصه روزگار تنگ آید
چون زنی بانک بر براق کلام
نادرات از خزانه حفظت
شده بیرون ز حد چند و کلام
نشنوده بصد هزار هزار
حاسدان تو یک ورق را نام
آسمان سوی دشمنانت همی
بر زبان اجل دهد پیغام
که شما کنج خانه بکزینید
چون زد اقبال او علم بر بام
سور احباب و سوز حساد است
اثر این خجسته فال و پیام
نام جوئی خصم نان طلبی است
هر که نان جست کم رسید بنام
ای ز جود تو زرناب شده
مغز زوار در میان عظام
با تو یکتا شدم الف کردار
تا برآیم بصد هزاران لام
خواجه خواجگان نظم شوم
زانکه هستم تو را غلام، غلام
تا تو باشی و باد تا جاوید
کز تو زنده است پیکر انعام
بود و خواهد ثنای دون توام
چون تیمم به پیش دجله حرام
صاحبا، فاضلا، نمی گنجد
قد مدح تو در لباس کلام
گرچه با شعر نیز بر هم بست
طبع تو در مدایح تو زمام
خرد کاری است اصل او آغاز
شرمسازی است حاصل فرجام
رایت شهریار عید رسید
خیمه بر کند خیل ماه صیام
مقدم عید و رحلت رمضان
باد بر تو مبارک و پدرام
از نهیب تو، دهر گردان، سست
در رکاب تو، چرخ توسن، رام
تا کرم را جلال بخشی و عز
حافظت ذوالجلال والاکرام
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - مدح علاءالدوله فخرالدین عربشاه پادشاه کهستان - مطلع سوم
تا نفس عیسوی زاد نسیم از دهان
مرده ی یکساله شاخ یافت دگر ره روان
قطره چو پیگان گری است، بر زره آبگیر
غنچه چو زوبین زده است بر سپر گلستان
عربده آغاز کرد بلبل سر مست باز
تا گل پوشیده روی، چهره نمود از نهان
پرده بود ناله ساز، خاصه به جشنی چین
ناله بود پرده سوز خاصه به درد چنان
ز آینه ئی بود میغ، حامله گشته ز بحر
لاجرمش می برد شعشعه گیسو گشان
بوالهوسی عشق باز، نیست به از عند لیب
هم نفسی به نشین، نیست به از بوستان
خانه خدای خمول، سبزه تازه لقاست
گونه بگرداندش، زحمت هیچ ایرمان
سرو خضر صدره خواست سرخی رخسار باغ
باد که عیسی دم است گفتش، سر سبز هان
ماشطه لفظ شاه، کله زد اندر چمن
طره شمشاد را، کرد رخ ضیمران
اختر برج قبول گوهر درج بتول
اختر گردون بقا گوهر دریا بنان
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - در مدح بهرام شاه غزنوی است
مژده عالم را که شاه گنبد نیلوفری
آمد از ایوان کیوان سوی قصر مشتری
تا پدید آرد ز شاخ بید خط مشک نو
تا برویاند ز خار خشک گلبرگ تری
گه زر افشاند درخش از گنبد سیمابگون
گه زرعد افتد صدا در گنبد نیلوفری
سبزه نشکیبد زمانی بی سحاب درفشان
لاله نگشاید لب از لب بی شمیم عنبری
گه ز ذکر تاج در جلوه شود طاوس هند
گه ز فخر طوق درخنده شود کبک دری
از ریاحین چون عروس باغ طبعش زرفشان
وز شکوفه پر ز پروین شاخ و خلقش مشتری
از گل و بلبل چمن برگ و نوا یابد چنانک
از شهنشه خلق و نام نیک و زر جعفری
روی ملک و پشت دین بهرام شه شاهی که یافت
مشتری از طالع مسعود اونیک اختری
ای امل با کف دربارش چو دریا قادری
وی اجل با تیغ خون خوارش چو حلقه بر دری
ای به میدان معنی مردی و مرد معنوی
وی به مجلس گوهر شاهی و شاه گوهری
سغبه بلبل شوی هرگه که صوتش بشنوی
بسته گلبن شوی چندانکه گلبن بنگری
صورت تأیید بختی جان دین و دولتی
زینت چتر و کلاهی فخر تخت و منبری
هم سکندر دولتی بی حسرت آب حیات
هم سلیمان ملکتی بی منت انگشتری
تا نیندیشد ولی کز بخت گشتی بختیار
تا نپندارد عدو کز تاج داری سروری
از جوان بختی که هستی بخت را پیرایه
وز سرافرازی که هستی تاج را تاج سری
چرخ اگر گردد برایت بس عجب نبود که خود
گر بخواهی ایستد پیشت برسم چاکری
از تو و خلق تو هرگز جان و دل فتنه نگشت
دیر برناید که زو هم دل شود هم جان بری
سر این حرف است کامد حلقه در گوش دل
مه مبارک کردنت هر ماه چرخ چنبری
خود بری بر بوی خوش عاشق به بوی خلق تست
دیو مردم باشد آن کو کمتر آمد از پری
ایکه چون بر جیس در مجلس پیاپی رحمتی
وی که چون مریخ درهیجا سراسر خنجری
جای مهر تست اگر نه فارغم از جان و دل
عز مدح تست گرنه من کیم در شاعری
در جهان داری ید و بیضاست چون موسی ترا
ورنه اندر مدح تو بنمایمی صد ساحری
تو خداوندی و من هستم یکی از بندگان
منت ایزد را که مخصوصی به بنده پروری
تا بگویند آنچه یوسف دید و موسی در جهان
این ز مکروه برادر وان ز زرق سامری
همچو یوسف بادیا تا زرق هر ده بشکنی
همچو موسی بادیا تا بر عدو زخم آوری
هم به حق کشور ستانی هم ز رادی زر دهی
هم به عشرت باده نوشی هم ز راحت برخوری
ادیب الممالک : قصاید عربی
شمارهٔ ۳
رات جارتی فودی من الشیب ضاحکا
کروض اریض نورته ثغامته
علی عارضی شیخ یذب علی العصا
محدبه من حادث الدهر قامته
کحربآء ملتف علی فرع تنضب
و حین طلوع الشمس تلمع لامته
و کوز من الخمر الروی و قرقف
الشهی بهار کالبهار غمامته
فقالت لنسوان جلسن حذائها
اری رجلا کالصبح تسفر هامته
و ذلک عصفور رای بازیا علی
مقام غراب ثم شالت نعامته
علیه غرام لو مننت بقبله
علیه و ما یسلی علی غرامته
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۶ - بند ششم
دوشینه چو آن شوخ شد از باع به خانه
دلجوئی من کرد و نیاورد بهانه
وین قطعه که از طبع امیری است فرو خواند
در بحر هزج با دف و طنبور و چغانه
مفعول و مفاعیل و مفاعیل و مفاعیل
جان در هیجان آمد ازین وزن و ترانه
برجاس هدف باشد و کیش است کنانه
آماجگه آنجا که گذراند نشانه
دستور و کنارنگ وزیر آمد و والی
آدم مشیه باشد و حواع مشیانه
یفتر بود آن آب که پاکیزه و روشن
آوند بود ظرف و رکاب است چمانه
میکرب مزه و نشوه قرنتینه و پی لاد
آزاده سیامک غزل و صوت ترانه
کونسته عجز کش بغل و عانه زهار است
رمکان بود آن موی که روئیده زعانه
دلاک تو نکو شد و گوشاسب فرنجک
کفتور صبوری بغم اسطوره فسانه
و فتوک بود غاشیه و بخل ژکاره
در رفت مخارج شد و گنجینه خزانه
دند است دوائی که بود حب سلاطین
و آن نره گدائی که زند شاخ بشانه
فرشیم بود قسمت و پرگرد بود فصل
علت شوه و تیر شهاب است شخانه
ریواس بود چکری و خجلت چکس آمد
ده بوده بود عشر و لگام است دهانه
دوله است همان شرلتن و کاذب و دجال
خر مهره بود پاچی و کهنه است کنانه
آن خانه که سازی ز پی پیله تلبیار
تیماس بود جنگل و سردابه سغانه
ظرفی که چو حیوان بطرازند تلوک است
دروند بود ملحد و افسوس رسانه
مرد سمج مبرم رو سخت شلائین
طفلی که ز زهدان فکند مام فکانه
کفرا گل خرما و دلنگ است غلافش
رگزن کلک و سقف سرای است سمانه
طماع تلنگی و تلک گنده سال است
شاهین ترازوی زفانه است و زوانه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - و له قطعه
ایا خان زمان، کز بیم خشمت؛
کند بهرام خون آشام لاوه
پی اندود ایوان تو کیوان
کشد از ماه نو بر دوش ناوه
چو خواند خطبه ی جاه تو برجیس
علا گردد ز آغازش علاوه
تند خورشید، از خط شعاعی
برای بند شمشیرت کلاوه
چو لیلی، هر شبت تا بر شبستان
نهد ناهید ازین مشکین کجاوه
بود کمتر دبیر مجلست تیر
بچشمش گر ز خور نبود غشاوه
روان کردم پیاده قاصدی دوش
سپهرش گر نه باز آرد ز آوه
پیامی چند از من سویت آورد
طمع دارم که نشماریش یاوه
نهی گر نامه ام بر سر، عجب نیست؛
که شد چتر فریدون نطع کاوه
جوابی درخورش ده تا نگوید:
معاذ الله من تلک القساوه
مبادا از خوی شرمش چو آید
شود صحرای قم، دریای ساوه
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴
بجایش یکی باغ دیدم شگرف
که فردوس از نزهتش بسته طرف
هوا، طاق سیمابی افراخته
زمین، فرش زنگاری انداخته
در آن باغبانان زرینه کفش
بکف بیلشان کاویانی درفش
زهر سو خیابانی آراسته
ز خار و خسش سبزه پیراسته
هم اشجار آن را دم جبرئیل
هم انهار آن را نم سلسبیل
سرافراز سرو سهی قد چنار
کشیده دو صف بر لب جویبار
چو یاران یکدل بهم پای بست
در آغوش یکدیگر آورده دست
درختانش از میوه قد کرده خم
چه از حمل گنجینه، گنجور جم
چو گردن فروزان صاحب کرم
سرافگنده از شرم و ریزان درم
ز رنگینی میوه هر شاخ بست
تو گفتی زده چتر، طاووس مست
همه، مشک با خاکش آمیخته
همه، گوهر از تاکش آویخته
چو شعری ز شام و سهیل از یمان
گل از خار و لاله ز خارا دمان
بر افروخته چون کلاه قباد
چراغ گل و مشعل لاله باد
ز ریحان آن، مغز شب مشکبیز؛
ز نسرین این، صبح کافور ریز
بهر موسمی خاصه اردی بهشت
بآن خاک سوگند خوردی بهشت
نظر باز هر گوشه مرغ چمن
بدوشیزگان گل و یاسمن
خوش آواز مرغان آن پرفشان
چه طوطی ز منقار شکرفشان
گل سرخ و سرو سرافراخته
ربوده دل از بلبل و فاخته
ز هر سو بآن باغ و آن بوستان
خرامیده با هم بسی دوستان
بساغر کشی، هر دو آزاده بخت
نشستند در سایه ی یک درخت
بعشرت گرفتند ساغر ز هم
تهی کرده مینا ز می، دل ز غم
نهاده سر مست در پای تاک
بچشم اختران را فشاندند خاک
مگر باغ را باغبانی سحر
بروی تماشائیان بست در!
و یا کند از باغ شاخ گلی
که افتاد از آشیان بلبلی
ز ابری سیه ریخت ناگه تگرگ
نه بار اندر آن باغ ماند و نه برگ
ز سبزه چنان دامن خاک شست
که گویی گیاهی در آنجا نرست
رزان را بنه کرد یغما خزان
وز آن برگ نگذاشت باد وزان
سراسر درختان این کند و رفت
همه برگش از هم پراگند و رفت
بگلبن در آویخت ابری کبود
تو گویی ز آتشکده خاست دود
سر طره ی سنبل آشفته ماند
بسا حرف سوسن که ناگفته ماند
شد آشفته چون شاخ نرگس شکست
چه کوری که افتد عصایش ز دست
پریدند قمری و بلبل ز باغ
بحال چمن، نوحه کردند زاغ
خس و خار، پیرهن گل درید
زغن آشیان بست وبلبل پرید
نگون گشت شمشاد و افتاد سرو
خروشان و نالان چکاو و تذرو
گرفتند مرغان از آنجا کران
چه از مجلس سوک، رامشگران
همان میگساران، همان دوستان؛
که بودند با هم بیک بوستان
چو گل ساغر از دست افتادشان
چو بلبل نوا رفت از یادشان
همه گشته در سایه ی تاک خاک
بر اندامشان شد کفن برگ تاک
نشد فاش گویند راز نهفت
سخن گفتشان، در میان نیم گفت
چو مانداز خرابی آن تازه باغ
بدل از گلم خار واز لاله داغ
امیرعلیشیر نوایی : فصول اربعه
فصول اربعه: سرطان
باز آتش خور ساخت سمندر سرطانرا
افروخت چو آتشکده گلزار جهانرا
هم کرد عیان باد سموم آه حزین را
هم ساخت بیان نار حجر سر نهانرا
از شعله و دود سحر و شام جهان سوخت
مریخ و زحل کی کند این نوع قرانرا
خورشید پی شعبده بازی چو مشعبد
از شوره و از طلق تر آراست دکانرا
گلریز نگر هر طرف از خط شعاعش
آتش بازی کرده همه سیرت و سانرا
انجم قطرات قلعی آمده هر سو
در طاس فلک تافته از خور ذوبانرا
در دود مپسند از شرر کز دم فاسد
گشتست عیان سرخچه اغضای دخانرا
زاتش نه زبانست که از فرط حرارت
کردست برون از دهن کوره زبانرا
بر خاک اگر پویه زند کس نتوان یافت
از پاشنه یا خود سر انگشت نشانرا
گویا کوره نار ته افتاده ز جایش
و افکند به دور کره ارض مکانرا
گشتست هوا شعله به بین در حجر و طین
خواهی نگری اخگر و خاکستر آنرا
در چشمه که جوشیده براید ز زمین آب
چون جوش ز گرماست ببینش جریانرا
گاه جریانش نه حبابست که گشته
پا آبله از تاب زمین آب روانرا
گرما و عرق ساخته چون ماکث حمام
از چین بدن پیر همه شخص جوانرا
در تافته ریگش بنگر خار سم اینک
بشکافته و سوخته آهوی دوانرا
ورنه ز چه ناساید از جستن مفرط
ره داده در انفاس و وجودش خفقانرا
از آرزوی شوشه یخ جا بتوان داد
در سینه تفسیده لب تشنه سنانرا
در کوزه گردون شده خورشید چو آتش
ذرات شرارست همی شعله آنرا
آتش که زبان آوری او ز زبانه است
کس عالم نی معنی آن صوت و بیانرا
گویا که چو حمی شده مفرط به مزاجش
کردست عیان گاه تکلم هذیان را
نز جور فلک خون شده از لعل دل کوه
کافتاده ز گرما اخگر سینه کانرا
آن رفت که از آتش عشق و دل محرور
کس نکته سگال آمده ابنای زمانرا
کز گفتن آتش بخلاف مثل اکنون
سوزد که زند آبله اطراف زبانرا
مانند سیه سینه شود داغ وجودش
هر مرغ که بر خاک نهد جسم طپانرا
شد آنکه دم صبح ز انفاس مسیحی
دادی به تن خاک همی مژده جانرا
آن واقعه آمد که هوا از دم مهلک
زایل کند از سنگ سیه تاب و توانرا
زین گرمی خورشید برست آنکه پنه ساخت
ظل شرف رایت جمشید زمانرا
سلطان فلک قدر حسین آن شه غازی
کز عدل چو فردوس جنان ساخت جهانرا
شاهی که ز یک کنگر قصرش به دگر یک
صد ساله پریدن فکند مرغ کمانرا
از چاوشیش قدر و بها کسری و جم را
وز چاکریش عز و شرف قیصر و خانرا
از صولت او مور تنی شیر عرین را
وز شوکت او پشه و شی پیل دمانرا
بذلش بخیال خرد افکنده طمع را
احسانش و از نفس طمع برده هوانرا
آید چو نسیم کرم از گلشن خلقش
سازد به نظر نار سقر ورد جنانرا
ور زانکه شراری جهد از آتش قهرش
خاکستر بی وزن کند کوه گرانرا
ای فیض رسانی که به جز فیض پذیری
کاری نبود پیش تو یک فیض رسانرا
هم ابر ز دست تو کند کسب کرم را
هم چرخ ز خاک در تو رفعت شانرا
بر کسوت عمر عدو از ماه لوایت
آن آمده کز پرتو مهتاب کتانرا
کو قطره خون عدوی تیغ ترا بین
نادیده عقیق یمن و برق یمانرا
در وادی عدل تو ز افراط سیاست
کلبی است نگه دار رمه گرگ شبانرا
از تربیتت سرو قدی آمده گل خد
در طرف چمن چون نگری سرو چمانرا
زرپاشی دستت نه چو ابر است که گاهی
روشن کند از صاعقه یک سوی جهانرا
کانروز که چو مهر فشاند زر احسان
پر زر کند آفاق کران تا بکرانرا
بر رای منیر تو چو نظاره کند مهر
زایل کندش حمرت خجلت یرقانرا
چون بر چمن حلم و وقار تو وزد باد
از دل برد آن تازه هوایش ضربانرا
آنروز که از ابر بلا قطره پیکان
بارد که زند آب فضای میدانرا
دو صف چو دو کوهی که بود رسته ز آهن
بنمده چو برگ و شجرش تیغ و سنانرا
زان کوه و جنان پشته یلان عربده آئین
بینند چو در طعمه خودی شیر ژیانرا
هر گرد به همچون خودی آویخته در رزم
انگیخته در کینه وری برق جهانرا
از خون که بهر سو شده چون سیل روانه
صحرای وغا کرده عیان لاله ستانرا
منقار صفت کرده ز زهر گوشه دهن باز
چون میل سده خوردن خون زاغ کمانرا
بر بختی کف ریز غریو خم روئین
آن نوع نطاق فلک افکنده فغانرا
کز جذر اصم پرده مغز از تعب رنج
انگشت به گوش آمده فریاد امانرا
آن لحظه اگر پاشنه بر ران سبک خیز
جنبانی و تحریک زنی کوه گرانرا
زانسان فرع اکبر از آفاق براید
کافلاک بخود یابد ازان ورطه زیانرا
هر سوی که روی آوری گر خصم بود کوه
چون کاه چه قوت بودش حمل جنانرا
در یک نفس آثار نماند ز اعادی
چون از اثر برق خس باد پرانرا
کار عدو و رزمگه آورده فراهم
تابی چو سوی بزمگه عیش عنانرا
کج کرده به فرق سر خود تاج کیانی
ز اقبال قدم زیب دهی تخت کیانرا
ملکی که ز شاهی بگرفتی به گدایی
بخشی چو دهی جلوه کف ملک ستانرا
اندر خور بذل و کرمت نقد رسانی
نبود به یقین حوصله نی بحر و نه کانرا
یابد ز سها تا فلک اعظمت احسان
یعنی ز عطا مایه دهی خرد و کلانرا
رد بزم نوال تو دو قرصند مه و مهر
چون پهن کند خادم احسان تو خوانرا
وین طرفه که در دور تو محتاج نه سایل
تا بشکند از خوان جنین نان جنانرا
زان رو که گدایان سر خوان تو بخشند
بسیار بشاهان ز چنین مایده نانرا
دین داریت آن گونه که یک نکته که گویی
بالخاصیه سازی چو حرم دیر مغانرا
شاها چو ز اول به دو صد عیب خریدی
این بنده بی فایده هیچ مدانرا
بهتر ز توام کس نشناسد ز بدو نیک
از نیک و بد من چه یقین را چه گمانرا؟
نشنیدنت اولیست ز تعریف و ز تعریض
اندر حق من نکه بهمان و فلانرا
از عیب و هنر هر چه تو گویی که جنانی
من بنده قبول از دل و جان کرده همانرا
تا در سرطان از اثر گرمی خورشید
خورشید وشانند خریدار کتانرا
بادا همه مأمور تو وز مخزن لطفت
آماده کتان در سرطان خلعتشانرا
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۰
چنین شنیدم از آیندگان فصل بهار
که کاروان صبا می رسد ز حد تتار
با باغ مژده رسانید دوش پیک سحر
که می رسد دو سه اسبه سپاه فصل بهار
ز پیش لشکر ریحان همی رسد بیزک
که سبزه پیشرو است و صبا جنیبت دار
ز غنچه پیکان و ز بید تیغ و خنجر ساخت
که تا نه دست برآرد چنار چون عیار
مگر سلاح کشی گل به خار خواهد داد
که شد به غایت سر تیز و با صلابت خار
هزار مفرش دیبا بگسترید چمن
شکوفه بر سرشان کرد سیم نار نثار
صبا گشاد سر نافه های مشک ختن
نثار گوهر و در کرد ابر لولو بار
ز در فشانی ابر و ز مشک بیزی باد
حقیقت است که آن جوهریست وین عطار
پر از شکوفه و خیریست آستین چمن
پر از بنفشه و لاله ست دامن کهسار
به گرد برگ سمن بر دمیده سنبل تر
چو شاهدی که برآید خطش به گرد عذار
گرانسر است ز باده هنوز نرگس مست
ز دست لاله مگر نوش کرد جام عقار
ازین دو وجه برون نیست کاین گرانسری اش
ز تا جداری کبر است یا ز رنج خمار
گل آمده ست و گرفته ست غنچه را به حصار
چنانکه نیست در او لشکر صبا را بار
چو کوس رعد بغرد ز پشت ابر بلند
یقین بدان که ز گلزار بستدند حصار
چمن ز برگ شکوفه سپید گشت و از آن
فتاد لرزه بر اعضای بید و سرو و چنار
ز بیت گفتن بلبل چنار می زد دست
که سرو رقص کنان می چمید صوفی وار
نوای بلبل و دستان عندلیب بود
به گوش عاشق خوشتر ز ساز موسیقار
شبی سحر به سمنزار خفته بودم مست
ولیک بختم بیدار بود و دل هشیار
نهاده گوش به الحان مطربان چمن
گشاده چشم به دیدار لاله و گلنار
چمن شده پر از آواز بلبلان لیکن
تهی ز زحمت اغیار و خالی از دیار
گهی نوای چکاوک زدی هزار آواز
گهی ز پرده نوروز صوت کردی سار
به گوش من چو رسیدی نوای نغمه زیر
برآمدی ز دل من هزار ناله زار
چو شد ز محاکای این و آن هر دو
در اوفتاد سخنشان به شیوه اشعار
یکی بگفت سرودی چو عقد در ثمن
یکی بزد غزلی تر چو لولو شهوار
بگفت بلبل بعضی ز شعر خاقانی
بخواند قمری چندین ز گفته پندار
به عندلیب گفت سار از سر سرو
که ای مغنی خوش نغمه شکر گفتار
ز گفته پسر همگر این غزل برخوان
که وقت صبح نخسبد کسی چنین، هشدار
چنان ز پردخ عشاق این غزل بسرود
که برگرفت ز عشاق پرده اسرار
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بپایت دوش می‌افتاد گاهی راست گاهی کج
مگر زلف تو بود از باد گاهی راست گاهی کج
چمداز آهم آن سروسهی بالا که میگیرد
بتحریک صبا شمشاد گاهی راست گاهی کج
نباشد ز آتش آهش عجب در کندن خارا
که گردد تیشه فرهاد گاهی راست گاهی کج
اگر باشد وقوف از نیک و بد معمار گردون را
گذارد پس چرا بنیاد گاهی راست و گاهی کج
چمد مشتاق آن شاخ گل و از شوق او هر دم
برآید از لبم فریاد گاهی راست گاهی کج
ادیب صابر : مفردات
شمارهٔ ۶
مرغزاری کاندر آن باشد گذر یکسر تو را
چشمه حیوان شود هر چشمه آن مرغزار
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۴
وقت آن آمد که خرگه با گل سوری زنی
لعبت چینی گزینی جام فغفوری زنی
چهره از لعلی قبایان بدخشانی کنی
باده با فیروزه خطان نشابوری زنی
دست ها در گردن چون رطل مینایی کنی
بوسه ها بر ساعدچون شمع کافوری زنی
ساز و برگ بوس و آغوش و کنارت داده اند
بیش ازین چون نی نمی باید دم از دوری زنی
عمر شیرین موج بر آبست شاید چون حباب
قرعه بر نام شراب تلخ انگوری زنی
بلبل و گل پرده از ساز و نوا برداشتند
زشت باشد گر تو خواهی لاف مستوری زنی
بی کلاه و کفش می رقصند مستان در چمن
تو نمی خواهی که گل بر سر ز مغروری زنی
بلبلا! نرگس دو بینی می کند وقت است وقت
بر سر کرسی برآیی بانگ منصوری زنی
سبزه و گل بر سر کوچند شاید گر تو نیز
با حریفان خیمه ای بیرون ز معموری زنی
باده آخر شد صبوحی را «نظیری » ساز ده
ورنه فردا حرف نتوانی ز مخموری زنی
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
پیرایه حسن تندی خو بشکست
تیر مژه در کمان ابرو بشکست
بر قصد دلم خدنگ بی باکی را
چندان بکشید پر که بازو بشکست