عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۸ - قطعه ٧
روی در زیر سمش کرد بساطی، چو فگند
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
بار ابریشم خود بر خر چوبین طنبور
گر بکام تو رسد تلخ، مکن روی ترش
کآب شیرین نخورد تشنه ازین مشرب شور
جهد کن تا بسلامت بکناری برسی
این جهان بحر عمیقست و کنارش لب گور
ترک دنیا بارادت نکند جاهل ازآنک
بکراهت بدر آید ز علف زار ستور
سیف فرغانی این قطعه برای خود گفت
کای شده از پی جامه ز لباس دین عور
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - شکایت از روزگار
روزگاریست سخت بی فریاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابر هست یک تن راد
نه بگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دو تا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گر چه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک روزگار همی
بگذرد این چو خاک و آن چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع باشم شاد
این جهان پایدار نیست بدان
که بر آبش نهاده شد بنیاد
کس گرفتار روزگار مباد
شیر بینم شده متابع رنگ
باز بینم شده مسخر خاد
نه به جز سوسن ایچ آزادست
نه به جز ابر هست یک تن راد
نه بگفتم نکو معاذالله
این سخن را قوی نیامد لاد
مهترانند مفضل و هر یک
اندر افضال جاودانه زیاد
نیست گیتی به جز شگفتی و نیز
کار من بین که چون شگفت افتاد
صد در افزون زدم به دست هنر
که به من بر فلک یکی نگشاد
در زمان گردد آتش و انگشت
گر بگیرم به کف گل و شمشاد
بار اندوه پشت من بشکست
بشکند چون دو تا کنی پولاد
نشنود دل اگر بوم خاموش
نکند سود اگر کنم فریاد
گر چه اسلاف من بزرگانند
هر یک اندر هنر همه استاد
نسبت از خویشتن کنم چو گهر
نه چو خاکسترم کز آتش زاد
چون بد و نیک روزگار همی
بگذرد این چو خاک و آن چون باد
نز بد او به دل شوم غمگین
نه ز نیکش به طبع باشم شاد
این جهان پایدار نیست بدان
که بر آبش نهاده شد بنیاد
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
ای غمزه تیز کرده به قصد هلاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
بر باد داده آتش عشق تو خاک ما
صد دل فدای چاک گریبان و دامنت
آخر بپرس حال دل چاک چاک ما
آتش گرفت سینه ز سوز درون من
اندیشه کن ز سوز دل دردناک ما
همچون بنفشه سر بدر آرم به پای بوس
سرو تو گر کند گذری بر مغاک ما
ساقی بیار کوزه و پر کن که روزگار
روزی بود که کوزه بسازد ز خاک ما
ترسم که آه ابن حسام آتشین کند
آیینهٔ ضمیر مصفّای پاک ما
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۹
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۶ - در بی وفایی این رباط دو در و بساط آی و گذر که آینده در وی به محنت زید و رونده از وی به حسرت رود
رباطیست گیتی دو در ساخته
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
پی رهروان رهگذر ساخته
یکی می رسد وان دگر می رود
ولیکن به خون جگر می رود
ازین رفتن و آمدن چاره نیست
دل کیست زین غم که صد پاره نیست
رباط ار چه باشد سراسر سرور
اقامت در او باشد از راه دور
چو گردد مسافر مقیم رباط
چه سان در وطن گستراند بساط
ره زیرک آخر اندیش گیر
ز اول طریق وطن پیش گیر
گر آدم نژادی درین دیولاخ
عمارت مکن باغ و ایوان و کاخ
کسانی که کشتند پیش از تو باغ
بر ایشان نگر باغ را گشته داغ
تگرگ آمده ز ابر بی آب مرگ
نه در باغشان شاخ مانده نه برگ
بر ایوانشان طاق پرکنگره
پی قطعشان گشته بران اره
بریده به سان درخت کهن
ازین باغ ویرانشان بیخ و بن
بود دور ازیشان پر اندوه کاخ
از آنش دو حرف از سه حرف است آخ
کلوخی کزان کاخ افتاده پست
نکرده بر آن جز کلاغی نشست
خوش آن مرغ زیرک درین طرفه باغ
که ننشیندش بر کلوخی کلاغ
نه هرگز یکی دانه کرده ست کشت
نه خشتی نهاده ست بالای خشت
چو مرغی که آید ز بالا به زیر
بود صبحگه گرسنه شام سیر
ادیم زمین را زده پشت پای
شده بر سر چرخ نعلین سای
بدیده ست از آغاز انجام را
گزیده ست بر کام ناکام را
درین مرحله پر نشیب و فراز
به جز چشم عبرت نکرده ست باز
مرا و تو را نیز دادند چشم
بر احوال گیتی گشادند چشم
بیا تا به عبرت نگاهی کنیم
وز این کوچگه رو به راهی کنیم
ببینیم از آغاز کآدم چه کرد
چو زد خیمه بیرون ز عالم چه کرد
چه شد نوح و بهر چه بودش نشست
به کشتی که طوفان مرگش شکست
کجا شد خلیل و نمکدان او
که از مرگ شد بی نمک خوان او
چه شد حال یعقوب و یوسف کجاست
کزو جز نفیر تأسف نخاست
ز مصر از چه رو کوس تحویل زد
که مصر از غمش جامه در نیل زد
سلیمان کجا خفت و کو آصفش
چرا خاتم ملک رفت از کفش
کلیم و عصا کو و آن طور و نور
به فرعونیان از وی آشوب و شور
مسیحا که در مرده جان می دمید
ببین تا ازان مرده جانان چه دید
محمد که خورشید افلاک بود
در آخر مقامش ته خاک بود
شنیدی سر انجام پیغمبران
بیا بشنو افسانه دیگران
حکیمان که دانشوران بوده اند
به هر کار حیلتگران بوده اند
نیارست ازان زیرکان هیچ کس
که تأخیر مردن کند یک نفس
همه سر درین ورطه بنهاده اند
به صد درد و اندوه جان داده اند
چه گویم ز شاها که چون رفته اند
درونها پر از خون برون رفته اند
به تاراج داده اجل رختشان
شده پایمال خسان تختشان
برهنه شده تارک سر ز تاج
تهی گشته مخزن ز مال و خراج
زدی کوسشان دولت از پشت پیل
اجل عاقبت کوفت طبل رحیل
به صد نازقالب که پرورده اند
ازان قالب خشت پر کرده اند
اگر بایدت صورت حالشان
به هر دور ادبار و اقبالشان
به تاریخ های جهان در نگر
که دانم به تفصیل یابی خبر
که آن بر سر بستر خوش مرد
به تیغ عدو آن دگر جان سپرد
یکی تن ازیشان سلامت نجست
که چرخش به زخم غرامت نخست
جهانی که پایان او این بود
در او بخردان را چه تسکین بود
ز بیداد این سبز گنبد گری
نگویم بر ایشان که بر خود گری
بر این رفتگان گریه بس در خور است
ولی از همه بر خود اولی تر است
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۱۸ - وصیت اسکندر که پس از مرگ دستش را از تابوت بیرون بگذارند
سکندر چو نامه به مادر نوشت
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قویبازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دستها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
بجز (خبر) نامهٔ موعظت در نوشت،
به یاران زبان نصیحت گشاد
به هر سینه گنجی ودیعت نهاد
وصیت چنین کرد با حاضران
که: «ای از جهالت تهی خاطران
چو بر داغ هجران من دل نهید
تن ناتوانم به محمل نهید،
گذارید دستم برون از کفن!
کنید آشکارش بر مرد و زن!
ز حالم دم نامرادی زنید!
به هر مرز و بوم این منادی زنید!
که: این دست، دستیست کز عز و جاه
ربود از سر تاجداران کلاه
کلید کرم بود در مشت او
نگین خلافت در انگشت او
ز شیر فلک، قوت پنجه یافت
قویبازوان را بسی پنجه تافت
ز حشمت زبردست هر دست بود
همه دستها پیش او پست بود
ز نقد گدایی و شاهنشهی
ز عالم کند رحلت اینک تهی
چو بحرش به کف نیست جز باد هیچ،
چه امکان ز وی این سفر را بسیچ؟
چو ز اول تو را مادر دهر زاد
بجز دست خالیت چیزی نداد
ازین ورطه چون پای بیرون نهی،
بود زاد راه تو دست تهی
مکن در میان دست خود را گرو!
به چیزی که گویند: بگذار و رو!
بده هر چه داری! که این دادن است
که از خویشتن بند بگشادن است
رشیدالدین میبدی : ۱۱- سورة هود - مکیة
۲ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: فَلَعَلَّکَ تارِکٌ بَعْضَ ما یُوحى إِلَیْکَ... الآیة. فرمان آمد از درگاه.
احدیّت و جناب صمدیّت بمهتر کائنات، و سیّد سادات، شمس هدایت، و کیمیاى دولت، سهیل سعادت، و بحر طهارت، که ما ترا بخلق فرستادیم تا طبیب دلهاى اندوهگنان باشى، مرهم درد سوختگان، و آسایش جان مؤمنان باشى، این نامه ما بر ایشان خوانى، و آن لهیب آتش عشق ایشان و سوز دل ایشان در آرزوى دیدار ما امروز بر بنشانى، و فردا را وعده وصال و دیدار دهى، پس بدانکه تنى چند ازین مهجوران عدل ما، و رنجوران داغ قطیعت ما، شنیدن آن مىنخواهند که ذوق آن نمیدانند، و حوصله آن ندارند، و آن گه از تو ترک آن مىدرخواهند آن را مىبگذارى، و بر امید صلاح و ایمان ایشان مراد ایشان مىجویى، مکن اى محمد، مراد ایشان مجوى، و دل در ایشان مبند، که ما ایشان را در ازل براندیم، و داغ حرمان و خذلان بر ایشان نهادیم.
اى سید ایشان ترا دشمنان و بد خواهانند اگر سخنى بطعن گویند یا تعنّتى جویند دل خویش بتنگ میار، و اگر ایمان نیارند غم مخور، ایشان خبیثاند و حضرت عزّت ما پاک است جز پاکان را بخود راه ندهد «ان اللَّه تعالى طیب لا یقبل الا الطیب» هر که نه آن ما است اگر چه عین طهارت است او را پلید دان چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ و هر که آن ما است اگر چه عین نجاست است او را پاک شمر چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه تعالى: وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ سگى بر وفاى دین قدمى برداشت ما جبرئیل را بخدمت او فرستادیم، و در دنیا با آن جوانمردان بداشتیم، و از آفات نگه داشتیم، نجاست او بطهارت برداشتیم، در دنیا با ایشان، و در غار با ایشان، و در قیامت با ایشان، و در بهشت با ایشان. پس بنده مومن که هفتاد سال بر بساط اسلام بوده و ذوق ایمان چشیده و قدم بر قدم رسول نهاده و خداوند عالم او را پاک خوانده، و مهر خود در دل وى نهاده، کجا روا دارد که در قیامت او را نومید کند.
ما را بمران چو سایلان از در خویش
بنگر صنما که عاشقم یا درویش
مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها... الآیة من قنع منّا بالدّنیا مع دناءة صفتها ما ضننّا علیه بإمتاع ایّام، لکن یعقب ارى کمالها شرى زوالها و یتلوا طعم عسلها سم حنظلها. هر که از ما دنیا خواهد دنیا از وى دریغ نیست لکن از آخرت درماند و آن دنیا با وى هم بنماند.
در آثار بیارند که هر که روى در دنیا دارد پشت بر خداى دارد و پشت بر خداى داشتن آنست که پیوسته باندیشه دنیا خسبد، و بر اندیشه دنیا خیزد، و اوقات وى بدان مستغرق بود، نداند آن مسکین که این دنیا متاع الغرور است، و بساط لعب و لهو جاى بازیچه نادانان، و سبب فریب ایشان، دنیا دار بسان مسافر است در کشتى نشسته و دنیا زاد وى، اگر زاد افزون از آن بر گیرد که باید کشتى غرق شود و سبب هلاک وى گردد.
آوردهاند که ذو القرنین در بلاد مغرب رفت ملک آن دیار زنى داشت، ذو القرنین گفت: این ملک بمن تسلیم کن. گفت: لا و لا کرامة، خواست که بقهر ملک بستاند عارش آمد که با زنى جنگ کند، زن گفت: ترا مهمان کنم چون از دعوت فارغ شوى ملک بتو تسلیم کنم چون بخوان آمد خوانى دید زرّین نهاده، همه کاسههاى زرین و بجاى طعام مروارید و جواهر در آن کرده. ذو القرنین گفت: چه خورم طعام باید، که این هیچ خوردن را نشاید، آن زن گفت: چون نصیب تو از دنیا نان بیش نبود ملک زمین کجا برى شاید که نبود ترا ملکى که نصیب تو از دو تا نان بیش نیست دیگر همه وبال است و نکال، ابو بکر وراق گفت حیات دنیا دیگرست، و زینت دنیا دیگر، زینت دنیا آنست که در آن آیت گفت: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ الى آخرها. و حیات دنیا کراهیت مرگ است. هر که دنیا دوست دارد، از خدا خبر ندارد، و هر که از خدا خبر ندارد هرگز آرزوى مرگ نکند، و زندگانى همین داند، که زندگانى دنیا است شهوتى بر کمال و غفلتى بىنهایت، و از آن حَیاةً طَیِّبَةً که دوستان در آناند بىخبر، اشارت قرآن مجید و عزت کلام بار خدا اینست که أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ هرگز برابر کى بود حیات غافلان و حیات عارفان. حیات غافلان آنست که گفت: مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها و حیات عارفان أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ میگوید: عارفان در روشنایى آشنایىاند بر نور دین، و روح یقین، براه توفیق رفته، و بمقصد تحقیق رسیده، دلهاشان از تجرید و تفرید عمارت یافته، این بیّنت بر لسان اهل اشارت آن تخم درد عشق است که روز اول در عهد ازل در دلهاى دوستان خود ریخت چنان که در خبر است: «ثم رش علیهم نورا من نوره»
نهاد ایشان خاکى خوش بود که در عهد خلقت آدم از قسم طیب برآمده بود، قابل تخم درد عشق آمده پس آفتاب وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها بر آن تافت، پرورشى تمام بیافت، تا عبهر عهد برآمد گل انس بشکفت، مهب ریاح سعادت گشت، و محل نظر الهیت شد، بروزى و شبى سیصد و شصت بار آن بنده همه شب در خواب و این نظر بدل وى روان، او خفته و نظر اللَّه وى را کوشوان، و اگر از جاده حقیقت یک بار میلى کند یا در هواى بشریت پروازى کند از عالم غیب ندا آید که وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ.
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت من است.
احدیّت و جناب صمدیّت بمهتر کائنات، و سیّد سادات، شمس هدایت، و کیمیاى دولت، سهیل سعادت، و بحر طهارت، که ما ترا بخلق فرستادیم تا طبیب دلهاى اندوهگنان باشى، مرهم درد سوختگان، و آسایش جان مؤمنان باشى، این نامه ما بر ایشان خوانى، و آن لهیب آتش عشق ایشان و سوز دل ایشان در آرزوى دیدار ما امروز بر بنشانى، و فردا را وعده وصال و دیدار دهى، پس بدانکه تنى چند ازین مهجوران عدل ما، و رنجوران داغ قطیعت ما، شنیدن آن مىنخواهند که ذوق آن نمیدانند، و حوصله آن ندارند، و آن گه از تو ترک آن مىدرخواهند آن را مىبگذارى، و بر امید صلاح و ایمان ایشان مراد ایشان مىجویى، مکن اى محمد، مراد ایشان مجوى، و دل در ایشان مبند، که ما ایشان را در ازل براندیم، و داغ حرمان و خذلان بر ایشان نهادیم.
اى سید ایشان ترا دشمنان و بد خواهانند اگر سخنى بطعن گویند یا تعنّتى جویند دل خویش بتنگ میار، و اگر ایمان نیارند غم مخور، ایشان خبیثاند و حضرت عزّت ما پاک است جز پاکان را بخود راه ندهد «ان اللَّه تعالى طیب لا یقبل الا الطیب» هر که نه آن ما است اگر چه عین طهارت است او را پلید دان چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه عزّ و جلّ: إِنَّمَا الْمُشْرِکُونَ نَجَسٌ و هر که آن ما است اگر چه عین نجاست است او را پاک شمر چه آدمى و چه سگ. یقول اللَّه تعالى: وَ کَلْبُهُمْ باسِطٌ ذِراعَیْهِ بِالْوَصِیدِ سگى بر وفاى دین قدمى برداشت ما جبرئیل را بخدمت او فرستادیم، و در دنیا با آن جوانمردان بداشتیم، و از آفات نگه داشتیم، نجاست او بطهارت برداشتیم، در دنیا با ایشان، و در غار با ایشان، و در قیامت با ایشان، و در بهشت با ایشان. پس بنده مومن که هفتاد سال بر بساط اسلام بوده و ذوق ایمان چشیده و قدم بر قدم رسول نهاده و خداوند عالم او را پاک خوانده، و مهر خود در دل وى نهاده، کجا روا دارد که در قیامت او را نومید کند.
ما را بمران چو سایلان از در خویش
بنگر صنما که عاشقم یا درویش
مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها... الآیة من قنع منّا بالدّنیا مع دناءة صفتها ما ضننّا علیه بإمتاع ایّام، لکن یعقب ارى کمالها شرى زوالها و یتلوا طعم عسلها سم حنظلها. هر که از ما دنیا خواهد دنیا از وى دریغ نیست لکن از آخرت درماند و آن دنیا با وى هم بنماند.
در آثار بیارند که هر که روى در دنیا دارد پشت بر خداى دارد و پشت بر خداى داشتن آنست که پیوسته باندیشه دنیا خسبد، و بر اندیشه دنیا خیزد، و اوقات وى بدان مستغرق بود، نداند آن مسکین که این دنیا متاع الغرور است، و بساط لعب و لهو جاى بازیچه نادانان، و سبب فریب ایشان، دنیا دار بسان مسافر است در کشتى نشسته و دنیا زاد وى، اگر زاد افزون از آن بر گیرد که باید کشتى غرق شود و سبب هلاک وى گردد.
آوردهاند که ذو القرنین در بلاد مغرب رفت ملک آن دیار زنى داشت، ذو القرنین گفت: این ملک بمن تسلیم کن. گفت: لا و لا کرامة، خواست که بقهر ملک بستاند عارش آمد که با زنى جنگ کند، زن گفت: ترا مهمان کنم چون از دعوت فارغ شوى ملک بتو تسلیم کنم چون بخوان آمد خوانى دید زرّین نهاده، همه کاسههاى زرین و بجاى طعام مروارید و جواهر در آن کرده. ذو القرنین گفت: چه خورم طعام باید، که این هیچ خوردن را نشاید، آن زن گفت: چون نصیب تو از دنیا نان بیش نبود ملک زمین کجا برى شاید که نبود ترا ملکى که نصیب تو از دو تا نان بیش نیست دیگر همه وبال است و نکال، ابو بکر وراق گفت حیات دنیا دیگرست، و زینت دنیا دیگر، زینت دنیا آنست که در آن آیت گفت: زُیِّنَ لِلنَّاسِ حُبُّ الشَّهَواتِ الى آخرها. و حیات دنیا کراهیت مرگ است. هر که دنیا دوست دارد، از خدا خبر ندارد، و هر که از خدا خبر ندارد هرگز آرزوى مرگ نکند، و زندگانى همین داند، که زندگانى دنیا است شهوتى بر کمال و غفلتى بىنهایت، و از آن حَیاةً طَیِّبَةً که دوستان در آناند بىخبر، اشارت قرآن مجید و عزت کلام بار خدا اینست که أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ هرگز برابر کى بود حیات غافلان و حیات عارفان. حیات غافلان آنست که گفت: مَنْ کانَ یُرِیدُ الْحَیاةَ الدُّنْیا وَ زِینَتَها و حیات عارفان أَ فَمَنْ کانَ عَلى بَیِّنَةٍ مِنْ رَبِّهِ میگوید: عارفان در روشنایى آشنایىاند بر نور دین، و روح یقین، براه توفیق رفته، و بمقصد تحقیق رسیده، دلهاشان از تجرید و تفرید عمارت یافته، این بیّنت بر لسان اهل اشارت آن تخم درد عشق است که روز اول در عهد ازل در دلهاى دوستان خود ریخت چنان که در خبر است: «ثم رش علیهم نورا من نوره»
نهاد ایشان خاکى خوش بود که در عهد خلقت آدم از قسم طیب برآمده بود، قابل تخم درد عشق آمده پس آفتاب وَ أَشْرَقَتِ الْأَرْضُ بِنُورِ رَبِّها بر آن تافت، پرورشى تمام بیافت، تا عبهر عهد برآمد گل انس بشکفت، مهب ریاح سعادت گشت، و محل نظر الهیت شد، بروزى و شبى سیصد و شصت بار آن بنده همه شب در خواب و این نظر بدل وى روان، او خفته و نظر اللَّه وى را کوشوان، و اگر از جاده حقیقت یک بار میلى کند یا در هواى بشریت پروازى کند از عالم غیب ندا آید که وَ أَنِیبُوا إِلى رَبِّکُمْ.
اى باز هوا گرفته باز آى و مرو
کز رشته تو سرى در انگشت من است.
رشیدالدین میبدی : ۱۷- سورة بنى اسرائیل- مکیة
۳ - النوبة الاولى
قوله تعالى: «وَ کُلَّ إِنسانٍ أَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فِی عُنُقِهِ» هر مردمى را در گردن او کردیم بخت او که از و چه آید و باو چه رسد از کرد او، «وَ نُخْرِجُ لَهُ یَوْمَ الْقِیامَةِ» و بیرون آریم او را روز رستاخیز، «کِتاباً یَلْقاهُ مَنْشُوراً (۱۳)» نامهاى که در دست او دهند و بر وى آرند گشاده.
«اقْرَأْ کِتابَکَ» نامه خویش بر خوان، «کَفى بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً (۱۴)» امروز تن تو بر تو داورى تمامست.
«مَنِ اهْتَدى فَإِنَّما یَهْتَدِی لِنَفْسِهِ» هر که بر راه راست رود خود را رود، «وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما یَضِلُّ عَلَیْها» و هر که در گمراهى رود خود را رود و زیان بر خود آرد، «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» و هیچ بارکش بار بد کس نکشد، «وَ ما کُنَّا مُعَذِّبِینَ» و ما هرگز عذاب کننده کس نبودیم، «حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا (۱۵)» تا پیش رسولى نفرستادیم.
«وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِکَ قَرْیَةً» و هر گاه که خواهیم که شهرى را و قومى را هلاک کنیم، «أَمَرْنا مُتْرَفِیها» بیشتر ایشان را انبوه کنیم و توان دهیم و نعمت، «فَفَسَقُوا فِیها» تا در بطر و نخوت فاسق شوند، «فَحَقَّ عَلَیْهَا الْقَوْلُ» و عذاب بر ایشان واجب گردد «فَدَمَّرْناها تَدْمِیراً (۱۶)» و بر کنیم ایشان را از دیار و وطن و هلاک کنیم.
«وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوحٍ» و چند هلاک کردیم و تباه گروه گروه از جهانداران از پس نوح، «وَ کَفى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِیراً بَصِیراً (۱۷)» و بسنده است خداوند تو بدیدن جرمهاى بندگان خویش «مَنْ کانَ یُرِیدُ الْعاجِلَةَ» هر که این گیتى شتابنده را و این جهان پیشین را مىخواهد و میجوید، «عَجَّلْنا لَهُ فِیها ما نَشاءُ» فرا شتابیم او را در آنچ خواهیم، «لِمَنْ نُرِیدُ» او را که خواهیم، «ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاها» آن گه دوزخ او را سرانجام کنیم تا رسد بآتش، «مَذْمُوماً مَدْحُوراً (۱۸)» نکوهیده، رانده.
«وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ» و هر که آخرت میخواهد و سراى پسین، «وَ سَعى لَها سَعْیَها» و آن را کار آن کند، «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» و گرویده بود خداى را تعالى بیکتایى شناسا، «فَأُولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکُوراً (۱۹)» ایشان آنند که کار که کردند آن از ایشان پسندیده آید و پاداش داده.
«کُلًّا نُمِدُّ» همه را عطا فرا عطا مىپیوندیم، «هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ» هم اینان را که آشنااند و هم ایشان را که بیگانهاند، «مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ» از عطاء خداوند تو، «وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً (۲۰)» و عطاء خداوند تو از هیچکس باز گرفته نیست و باز داشته نیست
«انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» در شگفت نگر که چون فضل دادیم ایشان را بر یکدیگر، «وَ لَلْآخِرَةُ أَکْبَرُ دَرَجاتٍ» و سراى آن جهانى مه در کما بیشى، «وَ أَکْبَرُ تَفْضِیلًا (۲۱)» و مه در افزونى دادن بر یکدیگر.
«لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ» باللَّه خدایى دیگر مگیر و مدان، «فَتَقْعُدَ» که بنشینى و بمانى، «مَذْمُوماً مَخْذُولًا (۲۲)» نکوهیده و فرو گذاشته.
«اقْرَأْ کِتابَکَ» نامه خویش بر خوان، «کَفى بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیباً (۱۴)» امروز تن تو بر تو داورى تمامست.
«مَنِ اهْتَدى فَإِنَّما یَهْتَدِی لِنَفْسِهِ» هر که بر راه راست رود خود را رود، «وَ مَنْ ضَلَّ فَإِنَّما یَضِلُّ عَلَیْها» و هر که در گمراهى رود خود را رود و زیان بر خود آرد، «وَ لا تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى» و هیچ بارکش بار بد کس نکشد، «وَ ما کُنَّا مُعَذِّبِینَ» و ما هرگز عذاب کننده کس نبودیم، «حَتَّى نَبْعَثَ رَسُولًا (۱۵)» تا پیش رسولى نفرستادیم.
«وَ إِذا أَرَدْنا أَنْ نُهْلِکَ قَرْیَةً» و هر گاه که خواهیم که شهرى را و قومى را هلاک کنیم، «أَمَرْنا مُتْرَفِیها» بیشتر ایشان را انبوه کنیم و توان دهیم و نعمت، «فَفَسَقُوا فِیها» تا در بطر و نخوت فاسق شوند، «فَحَقَّ عَلَیْهَا الْقَوْلُ» و عذاب بر ایشان واجب گردد «فَدَمَّرْناها تَدْمِیراً (۱۶)» و بر کنیم ایشان را از دیار و وطن و هلاک کنیم.
«وَ کَمْ أَهْلَکْنا مِنَ الْقُرُونِ مِنْ بَعْدِ نُوحٍ» و چند هلاک کردیم و تباه گروه گروه از جهانداران از پس نوح، «وَ کَفى بِرَبِّکَ بِذُنُوبِ عِبادِهِ خَبِیراً بَصِیراً (۱۷)» و بسنده است خداوند تو بدیدن جرمهاى بندگان خویش «مَنْ کانَ یُرِیدُ الْعاجِلَةَ» هر که این گیتى شتابنده را و این جهان پیشین را مىخواهد و میجوید، «عَجَّلْنا لَهُ فِیها ما نَشاءُ» فرا شتابیم او را در آنچ خواهیم، «لِمَنْ نُرِیدُ» او را که خواهیم، «ثُمَّ جَعَلْنا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلاها» آن گه دوزخ او را سرانجام کنیم تا رسد بآتش، «مَذْمُوماً مَدْحُوراً (۱۸)» نکوهیده، رانده.
«وَ مَنْ أَرادَ الْآخِرَةَ» و هر که آخرت میخواهد و سراى پسین، «وَ سَعى لَها سَعْیَها» و آن را کار آن کند، «وَ هُوَ مُؤْمِنٌ» و گرویده بود خداى را تعالى بیکتایى شناسا، «فَأُولئِکَ کانَ سَعْیُهُمْ مَشْکُوراً (۱۹)» ایشان آنند که کار که کردند آن از ایشان پسندیده آید و پاداش داده.
«کُلًّا نُمِدُّ» همه را عطا فرا عطا مىپیوندیم، «هؤُلاءِ وَ هَؤُلاءِ» هم اینان را که آشنااند و هم ایشان را که بیگانهاند، «مِنْ عَطاءِ رَبِّکَ» از عطاء خداوند تو، «وَ ما کانَ عَطاءُ رَبِّکَ مَحْظُوراً (۲۰)» و عطاء خداوند تو از هیچکس باز گرفته نیست و باز داشته نیست
«انْظُرْ کَیْفَ فَضَّلْنا بَعْضَهُمْ عَلى بَعْضٍ» در شگفت نگر که چون فضل دادیم ایشان را بر یکدیگر، «وَ لَلْآخِرَةُ أَکْبَرُ دَرَجاتٍ» و سراى آن جهانى مه در کما بیشى، «وَ أَکْبَرُ تَفْضِیلًا (۲۱)» و مه در افزونى دادن بر یکدیگر.
«لا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلهاً آخَرَ» باللَّه خدایى دیگر مگیر و مدان، «فَتَقْعُدَ» که بنشینى و بمانى، «مَذْمُوماً مَخْذُولًا (۲۲)» نکوهیده و فرو گذاشته.
رشیدالدین میبدی : ۷۰- سورة المعارج- مکیة
النوبة الثالثة
قوله تعالى، بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ، «اللَّه» منوّر القلوب، «الرحمن» کاشف الکروب، «الرحیم» غافر الذّنوب، اللَّه مطّلع على الاسرار، الرّحمن بقضاء الاوطار، الرّحیم بغفران الاوزار، اللَّه لارواح السّابقین الرّحمن لقلوب المقتصدین، الرّحیم لذنوب الظّالمین. انس مالک گفت: باللّه العظیم که شنیدم از امیر المؤمنین على (ع) و على از ابو بکر (رض) همچنین با سوگند و ابو بکر از مصطفى (ص) و مصطفى از جبرئیل (ع) و جبرئیل از میکائیل و میکائیل از اسرافیل و اسرافیل علیهم السلام از حق تعالى جلّ جلاله که گفت: بعزّتى و جلالى و جودى و کرمى من قرأ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ متّصلة بفاتحة الکتاب مرّة واحدة اشهدوا علیّ انّى قد غفرت له و قبلت منه الحسنات و تجاوزت عنه السّیئات و لا احرق لسانه بالنّار و اجیره من عذاب القبر و عذاب النّار و عذاب القیامة و الفزع الاکبر و یلقانى قبل الانبیاء و الاولیاء»
عزیزتر است این نام که کارها بدو تمام و از بر مولى ما را پیغام، خنک مر آن زبان که بدو گویاست، خنک مر آن دل که بدان شیداست. بیاد کرد و یاد داشت این نام بنده را امروز در دنیا حلاوت طاعت است، بدر مرگ فوز و سلامت است. در گور تلقین و حجّت است، در قیامت سبکبارى و راحت است، در بهشت رضا و لقا و رؤیت است.
قوله تعالى: سَأَلَ سائِلٌ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: سایل درین آیه مصطفى (ص) است که کافران و مشرکان در مکّه او را رنجه میداشتند و اذى مینمودند، مردان او را ناسزا میگفتند، نجاست بر مهر نبوّت مىانداختند، دندانش مىشکستند. زنان از بامها خاک مىریختند، کودکان بر پى وى مىانگیختند تا بیهودهها و ناصواب میگفتند. مؤمنان صحابه را یکان یکان مىگرفتند و معذّب همىداشتند. رسول خدا از سر آن ضجرت و حیرت دعا کرد و از اللَّه تعالى بر ایشان عذاب خواست. ربّ العالمین از آن سؤال و دعاى وى حکایت باز میکند که: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ درخواست میکند رسول ما صلّى اللَّه علیه و سلّم فرو گشاد عذاب بر این کافران، و فروگشاد عذاب بودنى است و افتادنى برین کافران هم در دنیا و هم در آخرت. در دنیا روز بدر ایشان را کشتند و در آن قلیب بدر بخوارى افکندند، و در آخرت ایشان را عذاب کند روزى که اندازه آن پنجاه هزار سالست: اینست که ربّ العالمین گفت: فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَةٍ آن گه مصطفى را (ص) تسلّى داد و رنجورى و بر امر هم نهاد گفت: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا یا محمد تو صبر میکن و خوش همى باش و دل بتنگ میار، اقتدا کن پیغمبران گذشته فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ. انبیا همه لباس صبر پوشیدند تا بمراد و مقصود رسیدند. صبر بود که یعقوب را بدست فرج و راحت از بیت الاحزان برون آورد که فَصَبْرٌ جَمِیلٌ. صبر بود که شراب شفا بر مذاق ایوب ریخت که إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً. صبر بود که نداى فدا بگوش اسماعیل رسانید سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ. صبرست که مؤمنان را از سراى بلوى بجنّت مأوى رساند و هر چه مقصودست حاصل کند و بگوش ایشان فرو خواند که: وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ على الجملة شیرمردى باید، بزرگ همّتى، که در راه دین هر شربت که تلختر بود او را شیرینتر آید و هر راه که دورتر بود او را نزدیکتر آید، تا نام او در جریده صابران اثبات کنند. امروز او را منشور محبّت نویسند که: ان اللَّه یُحِبُّ الصَّابِرِینَ و فردا او را این خلعت دهند که: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
قوله تعالى: إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَراهُ قَرِیباً کافران آمدن رستاخیز دور و دیر مىدانند و آن نزدیکتر از آنست که ایشان مىپندارند. مصطفى (ص) گفت: ما الدّنیا ما مضى و ما بقى الّا کثوب شقّ باثنین و بقى خیط واحد الّا و کان ذلک الخیط قد انقطع.
گفتا: دنیا آنچه مانده در جنب آنچه گذشته بمثل چون جامهاى است که درزیى استاد آن را بدرد، تا آن گه که یک رشته بماند و از وى جز آن یک رشته نماند، چه خطر دارد بریدن آن یک رشته در جنب آنچه بریده شده است. انگار که آن یک رشته بریده شد و انگار که مدّت دنیا بآخر کشیده شد عالمیان همه مسافراناند، روى بسفر قیامت آورده، و دنیا بر مثال رباطى است بر سر بادیه قیامت نهاده، عمرهاى خلق بالا و پهناى آن سفرست. سالها چون منازل است، ماهها چون مراحل است، شب و روز بر مثال فرسنگ است، نفسها همچون گامها سفر دور و درازست، و عقبه تند و دشوارست، و مسافر غافل و کاهل و بیگارست.
دنیا چون درختى با سایه و نسیم است، آن کس که دل در سایه درخت و منزلگاه بندد او مردى سلیم است:
هل الدّنیا و ما فیها جمیعا
سوى ظلّ یزول مع النّهار؟
ما همچو مسافریم در زیر درخت
چون سایه برفت زود بر دارد رخت.
اینست که مصطفى (ص) گفت: «ما مثلى و مثل الدّنیا الّا کراکب، نال فی ظلّ شجرة ثمّ راح و ترک»
گفتا: مثل ما با دنیا همچون مثل مردى است که در تابستان گرم از بیابانى تافته برآید درختى بیند با نسیمى خوش و سایهاى تمام. زمانى با نسیم و سایه آن درخت بیاساید چون برآسود، پاى در رکاب مرکب آرد و زود از آنجا رحیل کند و آن درخت را با نسیم و سایه آن بگذارد و دل در آن نبندد و آن را ندیم خود نسازد. اى مسکین کسى که مرکب او شب و روز بود، مراحل و منازل او سال و ماه بود، او را همیشه مىبرند اگر چه نمیرود، در آن حال که در خانه نشسته یا بر بستر گرم خفته مىپندارد که ساکن است و این خطاست که شب و روز او را در حرکات دارد، بى خواست وى او را مىرانند، بى تدبیر وى او را مىبرند، بى تاختن وى او را مىتازانند:
من مىنروم که مىبرندم ناکام
با چشم پر آب یار نادیده تمام
و من عجب الایّام انّک قاعد
على الارض فی الدّنیا و انت تسیر
فسیرک یا هذا کسیر سفینة
بقوم قعود و القلوب تطیر.
عزیزتر است این نام که کارها بدو تمام و از بر مولى ما را پیغام، خنک مر آن زبان که بدو گویاست، خنک مر آن دل که بدان شیداست. بیاد کرد و یاد داشت این نام بنده را امروز در دنیا حلاوت طاعت است، بدر مرگ فوز و سلامت است. در گور تلقین و حجّت است، در قیامت سبکبارى و راحت است، در بهشت رضا و لقا و رؤیت است.
قوله تعالى: سَأَلَ سائِلٌ یک قول از اقوال مفسّران آنست که: سایل درین آیه مصطفى (ص) است که کافران و مشرکان در مکّه او را رنجه میداشتند و اذى مینمودند، مردان او را ناسزا میگفتند، نجاست بر مهر نبوّت مىانداختند، دندانش مىشکستند. زنان از بامها خاک مىریختند، کودکان بر پى وى مىانگیختند تا بیهودهها و ناصواب میگفتند. مؤمنان صحابه را یکان یکان مىگرفتند و معذّب همىداشتند. رسول خدا از سر آن ضجرت و حیرت دعا کرد و از اللَّه تعالى بر ایشان عذاب خواست. ربّ العالمین از آن سؤال و دعاى وى حکایت باز میکند که: سَأَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ لِلْکافِرینَ درخواست میکند رسول ما صلّى اللَّه علیه و سلّم فرو گشاد عذاب بر این کافران، و فروگشاد عذاب بودنى است و افتادنى برین کافران هم در دنیا و هم در آخرت. در دنیا روز بدر ایشان را کشتند و در آن قلیب بدر بخوارى افکندند، و در آخرت ایشان را عذاب کند روزى که اندازه آن پنجاه هزار سالست: اینست که ربّ العالمین گفت: فِی یَوْمٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسِینَ أَلْفَ سَنَةٍ آن گه مصطفى را (ص) تسلّى داد و رنجورى و بر امر هم نهاد گفت: فَاصْبِرْ صَبْراً جَمِیلًا یا محمد تو صبر میکن و خوش همى باش و دل بتنگ میار، اقتدا کن پیغمبران گذشته فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ أُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ. انبیا همه لباس صبر پوشیدند تا بمراد و مقصود رسیدند. صبر بود که یعقوب را بدست فرج و راحت از بیت الاحزان برون آورد که فَصَبْرٌ جَمِیلٌ. صبر بود که شراب شفا بر مذاق ایوب ریخت که إِنَّا وَجَدْناهُ صابِراً. صبر بود که نداى فدا بگوش اسماعیل رسانید سَتَجِدُنِی إِنْ شاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ. صبرست که مؤمنان را از سراى بلوى بجنّت مأوى رساند و هر چه مقصودست حاصل کند و بگوش ایشان فرو خواند که: وَ بَشِّرِ الصَّابِرِینَ على الجملة شیرمردى باید، بزرگ همّتى، که در راه دین هر شربت که تلختر بود او را شیرینتر آید و هر راه که دورتر بود او را نزدیکتر آید، تا نام او در جریده صابران اثبات کنند. امروز او را منشور محبّت نویسند که: ان اللَّه یُحِبُّ الصَّابِرِینَ و فردا او را این خلعت دهند که: سَلامٌ عَلَیْکُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.
قوله تعالى: إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعِیداً وَ نَراهُ قَرِیباً کافران آمدن رستاخیز دور و دیر مىدانند و آن نزدیکتر از آنست که ایشان مىپندارند. مصطفى (ص) گفت: ما الدّنیا ما مضى و ما بقى الّا کثوب شقّ باثنین و بقى خیط واحد الّا و کان ذلک الخیط قد انقطع.
گفتا: دنیا آنچه مانده در جنب آنچه گذشته بمثل چون جامهاى است که درزیى استاد آن را بدرد، تا آن گه که یک رشته بماند و از وى جز آن یک رشته نماند، چه خطر دارد بریدن آن یک رشته در جنب آنچه بریده شده است. انگار که آن یک رشته بریده شد و انگار که مدّت دنیا بآخر کشیده شد عالمیان همه مسافراناند، روى بسفر قیامت آورده، و دنیا بر مثال رباطى است بر سر بادیه قیامت نهاده، عمرهاى خلق بالا و پهناى آن سفرست. سالها چون منازل است، ماهها چون مراحل است، شب و روز بر مثال فرسنگ است، نفسها همچون گامها سفر دور و درازست، و عقبه تند و دشوارست، و مسافر غافل و کاهل و بیگارست.
دنیا چون درختى با سایه و نسیم است، آن کس که دل در سایه درخت و منزلگاه بندد او مردى سلیم است:
هل الدّنیا و ما فیها جمیعا
سوى ظلّ یزول مع النّهار؟
ما همچو مسافریم در زیر درخت
چون سایه برفت زود بر دارد رخت.
اینست که مصطفى (ص) گفت: «ما مثلى و مثل الدّنیا الّا کراکب، نال فی ظلّ شجرة ثمّ راح و ترک»
گفتا: مثل ما با دنیا همچون مثل مردى است که در تابستان گرم از بیابانى تافته برآید درختى بیند با نسیمى خوش و سایهاى تمام. زمانى با نسیم و سایه آن درخت بیاساید چون برآسود، پاى در رکاب مرکب آرد و زود از آنجا رحیل کند و آن درخت را با نسیم و سایه آن بگذارد و دل در آن نبندد و آن را ندیم خود نسازد. اى مسکین کسى که مرکب او شب و روز بود، مراحل و منازل او سال و ماه بود، او را همیشه مىبرند اگر چه نمیرود، در آن حال که در خانه نشسته یا بر بستر گرم خفته مىپندارد که ساکن است و این خطاست که شب و روز او را در حرکات دارد، بى خواست وى او را مىرانند، بى تدبیر وى او را مىبرند، بى تاختن وى او را مىتازانند:
من مىنروم که مىبرندم ناکام
با چشم پر آب یار نادیده تمام
و من عجب الایّام انّک قاعد
على الارض فی الدّنیا و انت تسیر
فسیرک یا هذا کسیر سفینة
بقوم قعود و القلوب تطیر.
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۲
می خواهم و کنجی که به جز یار نباشد
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
من باشم و او باشد و اغیار نباشد
آنجا اثر رحمت جاوید توان یافت
کان جا ز رقیبان تو آثار نباشد
هر جا حبیبست به پهلوی رقیبست
در باغ جهان یک گل بی خار نباشد
بر من که گرفتار توام رحم مفرمای
رحمست بر آن کس که گرفتار نباشد
ما خانه خرابیم و نداریم پناهی
ویرانه ی ما را در و دیوار نباشد
تقصیر و فارسم رقیبست، عجب نیست
هرگز سگ دیوانه وفادار نباشد
بی یار به عالم نتوان بود، هلالی
عالم به چه کار آید اگر یار نباشد؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دلم رفت و جان حزین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش بروی زمین هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که در خانه مردم نشین هم نماند
چه هر دم بناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتاده خاکساری بمیرد
سهی قامت نازنین هم نماند
هلالی، اگر نیست حالت چو اول
مخور غم، که آخر چنین هم نماند
ز عمر اندکی ماند و این هم نماند
سرم خاک آن در شد و زود باشد
که گردش بروی زمین هم نماند
نشسته بخون مردم چشم، دانم
که در خانه مردم نشین هم نماند
چه هر دم بناز افگنی چین بر ابرو؟
مناز، ای بت چین، که چین هم نماند
گر افتاده خاکساری بمیرد
سهی قامت نازنین هم نماند
هلالی، اگر نیست حالت چو اول
مخور غم، که آخر چنین هم نماند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵
دانی چه مصلحت را بل غاغ شد بخارا
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
تا این ستیزه گاران بی دل کنند مارا
زین قوم در خراسان الاّ بلا نخیزد
شکلی کنید و دفعی بنشستن بلا را
گفتم از آن جماعت یاری به چنگم آید
آن دل که داشتم نیز از دست شد قضا را
یاری چنان که باید دیدم ولی دریغا
گر التفات کردی در عشق مبتلا را
ترکی که گر به دعوی از خانقه در آید
از دین و دل بر آرد پیران پارسا را
گر زلف تاب داده باز افکند به گردن
از نافه ی نغوله مشکین کند صبا را
گر فرق او ببیند بالای ماه رویش
خط در کشد منجّم بر چرخ استوا را
در ملک خوب رویی آخر چه کم بباشد
گر بوسه یی ببخشد خشنودی خدا را
زر باید ای نزاری تا کی خروش و زاری
تمکین نمی کند کس درویش بینوا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
به آواز تو خرسندم که باری بشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بیتو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمییابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جاییست میدانم
کهام روز آمدم اینجا و فردا میروم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بیعشق زنده کی بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
چنان بیداریی خواهم که بیتو نغنوم دیگر
چنان مستغرقم در تو که خود را وا نمییابم
به رأیِ خویشتن هرگز چو خود بین نگروم دیگر
جهان را آزمودم عاریت جاییست میدانم
کهام روز آمدم اینجا و فردا میروم دیگر
شنیدم تا که آدم را به گندم مبتلا کردند
نباشد منّتِ دنیا و عقبا یک جو ام دیگر
دلم از عشق و جان از عشق و نفس از عشق دیگر چه
همه عشق است پس بیعشق زنده کی بوَم دیگر
معاذ الله معاذ الله معاذ الله معاذ الله
که من هرگز به حالاتِ دنی دیگر شوم دیگر
بر آنم کز نزاری در قبول توبه از باده
نصیحت نشنوم دیگر نصیحت نشنوم دیگر
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
آه کان قاعدۀ وصل چنان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
جان بسی کدم و در سینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند
خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند
دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند
گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند
زان همه عیش و طرب نام و نشان هم بنماند
اشک من خود سپری بود و لیکن گه گاه
مددی بود ز خون دل و آن هم بنماند
جان بسی کدم و در سینه همی پروردم
غم عشق تو نهان، لیک نهان هم بنماند
گه گهم از تو بدی زخم زبانی بدروغ
خود باقبال من آن زخم زبان هم بنماند
تن در اندوه دهم غم خورم و دم نزنم
که چنین هم بنماند چو چنان هم بنماند
خود همان بد که مرا بی دل و شیدا کردی
ورنه آن دل بتوای جان و جهان هم بنماند
دو سه روز دگر این زحمت ما میکش ازانک
ناگهانت خبر آید که فلان هم بنماند
گفته بودی نگذارم که بماند دل تو
راستی را دل تنها نه که جان هم بنماند
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
از گلبن زمانه مرا بهره خار بود
وزجانم روزگار نصیبم خمار بود
اکنون چه راحتست درین دور زندگی
چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟
از حادثات دهر و جفاهای روزگار
خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود
بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار
وان مایه خود چو درنگری روزگار بود
تنها نه روزگار به عهد استوار نیست
من خود ندیدم آن که به عهد استوار بود
بر خاطر منست و فرامش نکرده ام
آن عهد خوشدلی که مرا یاریار بود
هم آبروی بود مراهم هوای دل
وان آب و آن هوای خوشم سازگار بود
جان از میان حادثه آورده بر کنار
وان آرزو که بود مرا در کنار بود
از جام باده عیش مرا بود روشنی
وز روی دوست کار دلم چون نگار بود
بختم به طبع خوش همه در پیش می نهاد
آن چیز را که طبع منش خواستار بود
ور بر خلاف رسم غمی روی می نمود
زانم غمی نبود چو با غمگسار بود
وزجانم روزگار نصیبم خمار بود
اکنون چه راحتست درین دور زندگی
چون شد بهر زه آنچه ز عمر اختیار بود؟
از حادثات دهر و جفاهای روزگار
خود هیچ بود آنچه مرا در شمار بود
بر بود هر چه مایۀ من بود روزگار
وان مایه خود چو درنگری روزگار بود
تنها نه روزگار به عهد استوار نیست
من خود ندیدم آن که به عهد استوار بود
بر خاطر منست و فرامش نکرده ام
آن عهد خوشدلی که مرا یاریار بود
هم آبروی بود مراهم هوای دل
وان آب و آن هوای خوشم سازگار بود
جان از میان حادثه آورده بر کنار
وان آرزو که بود مرا در کنار بود
از جام باده عیش مرا بود روشنی
وز روی دوست کار دلم چون نگار بود
بختم به طبع خوش همه در پیش می نهاد
آن چیز را که طبع منش خواستار بود
ور بر خلاف رسم غمی روی می نمود
زانم غمی نبود چو با غمگسار بود
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۴
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - و قال ایضاً یرثی الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود
بر هیچ آدمی اجل ابقا نمی کند
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
سلطان مرگ هیچ محابا نمی کند
عامست حکم میراجل بر جهانیان
این حکم بر من و تو بتنها نمی کند
غارت گر حوادث در خانۀ وجود
کاین دور اقتضای چنینها نمی کند
یک چشم زخم نیست که این حقّۀ نگون
از خود هزار شعبده پیدا نمی کند
اقبالهای ناگه و ادبار در قفا
بس غافلست آنکه تماشا نمی کند
ما را جز انقیاد چه رویست چون قضا
تدبیر ما بمشورت ما نمی کند
هر لحظه فتنه یی که نماند بدان دگر
آرند پیش ما ز پس پردۀ قدر
طوفان فتنه آمد ازین ابر فتنه بار
یارب چه فتنه هاست که گشتست آشکار
مادر غرور دولت و ناگه ز گوشه یی
دست زمانه زیر و زبر کرده کار و بار
جز غدر نیست قاعدۀ روزگار و خلق
یکسر گرفته اند همه رنگ روزگار
آن سر همی برند که سوگندشان بدوست
و آنرا همی کشند که شان داد زینهار
نه شرم خلق هیچ و نه ترس گرفت حق
نه شرع را مهابت و نه علم را وقار
با یکدگر بوقت خطاب و عتابشان
الّا زبان تیغ نباشد سحن گزار
وز دور اگر پیام فرستند سوی هم
پیغامشان بود همه پیکان آبدار
ایّام حکم خویش چو در دست فتنه کرد
سدّ سکندری را یأجوج رخنه کرد
هر کو کند تصّور رنج و بلای خویش
باشد بجای خود که نباشد بجای خویش
هر کام دل که چرخ کسی را دهد بطبع
عاقل نخواندش بجز از خونبهای خویش
دانا درین مقام گرش دسترس بود
اندر شود بکوی عدم هم بپای خویش
بگذاشتند دین خدا را و هر کسی
دینی برأی خویش نهاد از برای خویش
از حرص گرسنه شده تشنه بخون هم
همچون کسی که سیر بود از بقای خویش
دشوار اعتماد توان کرد بر کسی
چون این رود معامله با مقتدای خویش
هر کو چو روزگار ره غدر می رود
از روزگار هم بستاند سزای خویش
آوخ که کار فضل و هنر با سری فتاد
خورشید دین ز اوج فلک در ثری فتاد
یاران و دوستان همه در غم نشسته اند
دلخستگان بوعدۀ مرهم نشسته اند
مشتی سیه گلیم چو اختر به تیره شب
در انتظار نیّر اعظم نشسته اند
برخاست عالم کرم و لطف از میان
و اکنون بسوک او همه عالم نشسته اند
در تنگنای خانۀ دلها بماتمش
اندوه و رنج و محنت با هم نشسته اند
دم درکشید صبح جهان گیر و در غمش
هر جا که بنگری دو سه همدم نشسته اند
بر خشک ماند کشتی امّید و اهل فضل
در خاک از آب دیده چو شبنم نشسته اند
گفتی که فضل و دانش و معنی کجا شدند؟
جود و کرم نماند و بماتم نشسته اند
هر دم که می زند ز سر درد می زند
صبح از برای آن نفس سرد می زند
شطرنج حادثات چو با دست خون فتاد
در دست فلج تعبیه بنگر که چون فتاد
نور بصر زسّر قدر در حجاب شد
بی التفاتیی بحریف زبون فتاد
دست اجل قوی شد و لعبی غریب کرد
در ضرب شاه ماتی از وی برون فتاد
دردا و حسرتا که بدست سپاه مرگ
چون دست جود رایت دانش نگون فتاد
پژمرده گشت لالۀ نعمان ز باد مرگ
وز تخت بختیاری در خاک و خون فتاد
بنیاد فضل گشت بیکبارگی خراب
کی سقف پایدار بود چون ستون فتاد؟
تدبیر در تصّرف تقدیر عاجزست
کاری بزرگ بود ولیکن کنون فتاد
سیلاب مرگ شهر معانی خراب کرد
بیداد چرخ بحر معانی سراب کرد
پیوند خوشدلی ز زمانه بریده شد
بر جان و مال پردۀ عصمت دریده شد
حالی که در ضمیر قرین قیامتست
نگرفت دیده عبرت و آن نیز دیده شد
شب خفته، روز می نگرد دیده بی رخش
پس اشک بر حقست که در خون دیده شد
شد کلک سر برهنه غریوان و ابروار
حنّانه وار قامت منبر خمیده شد
آوخ که زیر سنگ جفای فلک بماند
دستی که از برای عطا آفریده شد
دردا که دست بی خردان خوارمایه کرد
شخصی که بر کنار کرم پروریده شد
بر سر همی زنیم چو دریا کف اسف
کزکان جود لعل بدخشان چکیده شد
گر آدمی ز خاک شود سیر در دمی
پس چونکه سیر می نشود خاک ز آدمی
نو باوۀ درخت شریعت بجای باد
نور جمالش از دل ما غم زدای بود
شهباز ملّتست و کنون چشم باز کرد
فرّش خجسته سایه، چو پرّ همای باد
بر شاخسار منبر طوطیّ خوش نواست
جانها فدای طوطی شکّر نمای باد
در تنگنای وحشت این صعب واقعه
دلهای بسته را سخن دلگشای باد
دلخستگان ضربت قهر زمانه را
دیدار خواجه مرهم و راحت فزای باد
صبری و رحمتی که پر و بال غم کند
بر ساکنان پردۀ عصمت سرای باد
خرد و بزرگ را که بجایند و غایبند
تا نفخ صور حافظ و ناصر خدای باد
مسعود بر درخت سعادت بدان جهان
محمود باد عاقبت کار همگنان
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرم ار خوی ستمکاری ز سر بیرون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
شمع را گر تن نکاهد زندگانی چون کند؟
دایه را پستان به ناخن میتراشد طفل عشق
تا دمی شیرش مبادا در گلو بی خون کند
آنکه میخواهد غمی بردارد از روی دلم
کاش دل را از شکاف سینهام بیرون کند
گل که نتواند رفو زد چاک جیب خویش را
چاره چاک دل مرغ گلستان چون کند؟
باز لیلی بر سر بالین مجنون میرود
چند عاشق شکوه از بیمهری گردون کند؟
نقش ما و بخت، قدسی چون بد افتاد از ازل
هرچه در دل نقش بندم، بخت دیگرگون کند
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۶۵
بسمع شیخ محمد ایا صبا برسان
که باد پیرهن صبر ما زدست تو چاک
درین جهان که بود رنج و راحتش گذران
نه دوستی است که باشی تو شاد و ما غمناک
کسی که او پی دنیا زدست داد دلی
فروخت دامن دنیا بکمترین خاشاک
گذشت مدت شش ماه و قرب سالی شد
که تحفه ای فرستادم از عقیده پاک
بدان امید که تشریف بنده بفرستی
ز بندگان خود و از کسی نداری باک
شنیده ام که هنوزت نیامدست بدست
غلامکی که سبک روح باشد و چالاک
مرا غلام به ایام زندگی باید
نه آنکه بعد وفاتم بود مجاور خاک
که باد پیرهن صبر ما زدست تو چاک
درین جهان که بود رنج و راحتش گذران
نه دوستی است که باشی تو شاد و ما غمناک
کسی که او پی دنیا زدست داد دلی
فروخت دامن دنیا بکمترین خاشاک
گذشت مدت شش ماه و قرب سالی شد
که تحفه ای فرستادم از عقیده پاک
بدان امید که تشریف بنده بفرستی
ز بندگان خود و از کسی نداری باک
شنیده ام که هنوزت نیامدست بدست
غلامکی که سبک روح باشد و چالاک
مرا غلام به ایام زندگی باید
نه آنکه بعد وفاتم بود مجاور خاک