عبارات مورد جستجو در ۹۰۱ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵
کنون که از کمر کوه، موج لاله گذشت
بیار کشتی می، نوبت پیاله گذشت
درین محیط پر از خون، بهار عمر مرا
به جمع کردن دامن چو داغ لاله گذشت
من آن حریف تنک روزیم که چون مه عید
تمام دور نشاطم به یک پیاله گذشت
می دو ساله دم روح‌پروری دارد
که می‌توان ز صلاح هزار ساله گذشت
نشد ز نسخهٔ دل نقطه‌ای مرا معلوم
اگر چه عمر به تصحیح این رساله گذشت
گداخت از ورق لاله، دیده‌ام صائب
کدام سوخته یارب برین رساله گذشت؟
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
از سر خردهٔ جان سخت دلیرانه گذشت
آفرین باد به پروانه که مردانه گذشت
در شبستان جهان، عمر گرانمایهٔ ما
هر چه در خواب نشد صرف، به افسانه گذشت
منه انگشت به حرف من مجنون زنهار
که قلم، بسته لب از نامهٔ دیوانه گذشت
دل آزاد من و گرد تعلق، هیهات
بارها سیل تهیدست ازین خانه گذشت
عقل از آب و گل تقلید نیامد بیرون
عشق اول قدم از کعبه و بتخانه گذشت
مایهٔ عشرت ایام کهنسالی شد
آنچه از عمر به بازیچهٔ طفلانه گذشت
یک دم از خلوت اندیشه نیامد بیرون
عمر صائب همه در سیر پریخانه گذشت
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
طی شد زمان پیری و دل داغدار ماند
صیقل شکست و آینه‌ام در غبار ماند
چون ریشهٔ درخت که ماند به جای خویش
شد زندگی و طول امل برقرار ماند
خواهد گرفت دامن گل را به خون ما
این آشیانه‌ای که ز ما یادگار ماند
ناخن نزد کسی به دل سر به مهر ما
این غنچه ناشکفته برین شاخسار ماند
دست من از رعونت آزادگی چو سرو
با صد هزار عقدهٔ مشکل ز کار ماند
نتوان ز من به عشرت روی زمین گرفت
گردی که بر جبین من از کوی یار ماند
صائب ز اهل درد هم آواز من بس است
کوه غمی که بر دلم از روزگار ماند
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم
عزم درست کار پر و بال می‌کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم
صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
افسوس که ایام جوانی بگذشت
دوران نشاط و کامرانی بگذشت
تشنه بکنار جوی چندان خفتم
کز جوی من آب زندگانی بگذشت
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۱
پیریم ولی چو عشق را ساز آید
هنگام نشاط و طرب و ناز آید
از زلف رسای تو کمندی فگنیم
بر گردن عمر رفته تا باز آید
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۳۱
یا سرکشی سپهر را سرکوبی
یا خار و خس زمانه را جاروبی
بگرفت دلم ازین خسیسان یا رب
حشری نشری قیامتی آشوبی
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۵۰
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهٔ صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷
بهار آیو به صحرا و در و دشت
جوانی هم بهاری بود و بگذشت
سر قبر جوانان لاله رویه
دمی که گلرخان آیند به گلگشت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
چابکسواری آمد و لعبی نمود و رفت
نی نی عقابی آمد و صیدی ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبی چو ماه نو
ظرف مرا به آن می تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمی‌رفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تیری که در کمان توقف کشیده داست
وقت وداع بر دل ریشم گشود و رفت
حرفی که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ایما شنود و رفت
از بهر پای بوس وداعی که رویداد
رویم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشی
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
از بادهٔ لاله تو چو در ژاله میرود
خون قطره قطره در جگر لاله میرود
چشم تو هندوئیست که پنداری از خطا
صد ترک تند خوش به دنباله میرود
از خشگ سال ناز جهان میشود خلاص
سال دگر که ماه تو در هاله میرود
زین بادهٔ دو ساله که می‌آورند باز
ناموس زهد زاهد صد ساله میرود
از شکر نی قلمم هردم از عراق
صد کاروان قند به بنگاله میرود
زیبا عروس جمله اندیشه‌ام به کار
بی‌مشتری فریبی دلاله میرود
شب محتشم چو می‌کند آهنگ نوحه ساز
تا روز از زمین به فلک ناله میرود
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۷
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان
می‌آورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که می‌رسد
جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا
ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو
خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ
باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب
بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار
ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
که صبح وصل نماید در آن، شب هجران
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید
سیاه روی نماید چو خال ماهرخان
ز آه تیره‌دلان، آنچنان شده تاریک
که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده
گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد
که دوش با فلک مست، بسته‌ام پیمان
منم چه خار گرفتار وادی محنت
منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان
منم که تیغ ستم دیده‌ام به ناکامی
منم که تیر بلا خورده‌ام، ز دست زمان
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور
منم که طبع من از خرمی بود ترسان
منم که صبح من از شام هجر تیره‌تر است
اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
دل در پی عشق دلبرانست هنوز
وز عمر گذشته در گمانست هنوز
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز
امیرخسرو دهلوی : مثنویات
شمارهٔ ۹۰ - در اختتام این سواد پر از آب زندگانی، که ماجرای دول رانی و خضرخان است ، خصصهما الله به عمر الخضر
به حمد الله که از عون الهی
به پایان آمد این «منشور شاهی»
به قدر چار ماه و چند روزی
فروزان شد چنین گیتی فروزی
هم اینجا لیلی و مجنون گرو شد
هم از شیرین و خسرو قصه نو شد
جمال آراست، این ماه دل افروز
ز ذوالقعده دوم حرف و سیوم روز
مورخ چون شمار سال وی کرد
عطارد بر سر ذوالقعد هی کرد
وگر تاریخ بکشایند ز ابجد
ز هجرت پانزده گیرند و هفصد
وگر داننده پرسد بیت چند است
درین نامهٔ، که از عشق ارجمند است
به صد خوبی نشاند در دل و جان
غم خوب «دول رانی خضر خان»
درین میمون سواد خضر خانی
ز کلک افشاندم آب زندگانی
چو خضر افگندم اندر چشمه ماهی
نهفتم آب حیوان در سیاهی
جراحتهای مشتاقان شب خیز
خراشیدم به نوک خامهٔ تیز
سزد کاین شعله گردد گیتی افروز
که از دود دو آتش دارد این سوز
اگر چه تشنه را آبی دهد خوش
زند در خرمن هستی هم آتش
مرا گر چه درین گفتار دل دزد
بهر حرفی، سزد، صد گنج زر مزد
نیم با این همه زین گفت و گو شاد
که هنگام پریدن نیست، زین باد
به سر شد نوبت حسن و جوانی
نماند آبی به جوی زندگانی
شد از من روزگار خرمی دور
به دل کرد آسمان مشکم به کافور
برون شد ماهی امیدم از شست
بنا در خانهٔ هفتاد پیوست
فروغ از روی و تاب از تن تهی گشت
چراغ دیده را روغن تهی گشت
خزان در باغ هستی غارت آورد
سمن پژمرده گشت و ارغوان زرد
صدف را، مهر زد، لبهای خندان
تزلزل یافت، گوهرهای دندان
ز اوراقی که با هم غنچه بستم
چو گل در بزم سلطانان نشستم
نسیمم را، چنان شد بخت بستم
که گشت این غنچه دستنبوی شاهان
مرا بود از چنین فرخنده کاری
کلاه عزت از هر تاجداری
ز هر شاه آمدم هر دم خرامان
چو سوری سرخ روی و زر به دامان
نه با هر مشتری کردم قرانی
نه ره مریخ را دادم عنانی
نه از ذیل عنایت سایه جستم
نه در ظل حمایت پایه جستم
همه جا بودم از بخت پر امید
عطارد وار، هم زانوی خورشید
یکی از من غزل جوید، دگر بیت
فشانیدم بر آتش روغن زیت
به دود انگیزی زینگونه سوزی
حدیث من بدان ماند که روزی:
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۴
اگر چه عذر بسی بود روزگار نبود
چنان که بود به ناچار خویشتن بخشود
خدای را بستودم، که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود
همه به تنبل و بند است بازگشتن او
شرنگ نوش آمیغ است و روی زراندود
بنفشه‌های طری خیل خیل بر سر کرد
چو آتشی که به گوگرد بردوید کبود
بیار و هان بده آن آفتاب کش بخوری
ز لب فرو شود و از رخان برآید زود
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
یاد کن: زیرت اندرون تن شوی
تو برو خوار خوابنیده، ستان
جعد مویانت جعد کنده همی
ببریده برون تو پستان
پیر فرتوت گشته بودم سخت
دولت او مرا بکرد جوان
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
من موی خویش را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نو جوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه‌ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی از مصیبت پیری کنم سیاه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۴۰
بر پنج روز نیکویی چندین مناز و بد مکن
تا چشم را بر هم‌زنی بینی که پایان در رسد
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۳
آه! ازین جور بد زمانهٔ شوم
همه شادی او غمان آمیغ