عبارات مورد جستجو در ۲۳۷ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تو سلطانی و خورشیدت غلام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
نظر جز بر چنین صورت حرام است
ورای حسن در روی تو چیزی ست
نمیداند کسی کان را چه نام است
اگر جان را بهشتی در جهان هست
تویی از نیکوان دیگر کدام است
به زیر لب سلامی کرده ای دوش
همه منزل سلام اندر سلام است
که باشم من که همراز تو باشم
کلامی زان لبت ما را تمام است
چه می خورده ست چشم نیم مستش
که او را خواب مستی بر دوام است
اگر عاشق به ترک سر نگوید
هنوز اندر سرش سودای خام است
بماند سال ها چون جان نماند
تمنایی که در جان همام است
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - در مدح حضرت علی بن موسی الرضا
قول و عمل زشت و نکو گرچه قضا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد
امّا نتوان گفت چرا گفت و چرا کرد
الماسم اگر بر جگر افشاند، عطا بود
خون دل اگر در قدحم کرد به جا کرد
گر بار عمل بر سر جوقی ضعفا داد
ور نقد دغل درکف مشتی فقرا کرد
سلطان غیور است، که یارد که زند دم؟
اینجا نتوان لب چو جرس یاوه درا کرد
هر شهد و شرنگی به قدح کرد کشیدیم
با ساقی قسمت، نتوان چون و چرا کرد
آمیختگی داشت شراب و لب مخمور
از هم نتوانست جدا دُرد و صفا کرد
تسلیم به بازار جزا آر و میندیش
آن ذات غنی را نسزد غیر سزا کرد
بسمل شده ی تیغ تغافل نتوان بود
او پرسش اگر کرد ز ما، مهر و وفا کرد
نیرنگی حسن است تماشا کن و تن زن
سرهنگی نازاست که بگرفت و رها کرد
خشک است لبم ساقی تردست کجایی؟
خواهم ز تو پیراهن ناموس قبا کرد
چون عهد بتان توبه ی ما دیر نپایید
هرگز نتوان ترک می هوش ربا کرد
زاهد مشو آزرده اگر توبه شکستیم
مینا به می و توبه به رندان چه وفا کرد؟
از باده کشی تر نشود دامن تقوی
در کعبه توان طاعت میخانه قضا کرد
مطرب چه شد آن ره که سرودیم؟ ز سر گیر
غافل ز کفم بی خودی آن رشته رها کرد
افسانهٔ عشق است که در بزم گل و شمع
پروانه به خاموشی و بلبل به نوا کرد
می نالم و نگذاردم انصاف که گویم
با دل شدگان یار ستم پیشه جفا کرد
صد شکر که مرهم نِهِ داغ کهن ماست
آن طره که خون در جگر مشک ختا کرد
بار خودی افکند شفیقانه ز دوشم
سروش که به یک جلوه مرا بی سر و پا کرد
چشمش به نگه، بست لب شکوِه ی رختم
هر عقده که دل داشت به نوک مژه وا کرد
آبشخورش از چشمه ی پاینده ی خضر است
جانی که مسیحای لبش در تن ما کرد
حال ذقنش دل به سیه چاه غم انداخت
این دانه مرا بستهٔ صد دام بلا کرد
آن طرف بناگوش مرا گوشه نشین ساخت
آن آینه رخسار مرا نغمه سرا کرد
ز فیض صریر قلم پرده گشایم
ناقوس صنم خانه به آهنگ صلا کرد
هر صفحهکه شد خامهٔ من غازهگر او
مشاطگی شاهد طبع شعرا کرد
یک نقش بدیع است که من در کف اعجاز
کردم قلم و موسی عمرانش عصا کرد
کلکم ز نوابخشی آن لعل سخنگو
رامشگری صومعه داران سما کرد
نی نی غلطم این اثر از وادی قدسیست
کز ساحت آن کعبه تمنای صفا کرد
در کالبد مرده دهد جان چو مسیحا
آن لب که زمین بوسی درگاه رضا کرد
سلطان خراسان که رواق حرمش را
تقدیر به خشت زر خورشید بنا کرد
این منزل جان است و تجلی گه مینا
کزخاک درش چشم فلک کسب ضیا کرد
این محفل قدسیست که پروانگیش را
ارواح به صد عجز، تمنا زخدا کرد
گلزار سبکروحی خلقش به نسیمی
خاشاک به جیب و بغل باد صبا کرد
قندیل، نخست از دل روح القدس آویخت
معمار ازل قبهٔ قصرش چو بنا کرد
با روضهٔ او، خلد برین را که ثنا گفت؟
با خاک رهش مشک ختا را که بها کرد؟
هر مور ضعیفش هنر آموخت به شهباز
هر صعوهٔ او، سایهٔ دولت به هما کرد
تا مهر سلیمانی داغش به جبین نیست
دل را نرسد عربده با دیو هوا کرد
گر نیست گهربخشی آن دست سخاسنج
کز خواست، فزون درکف امّید گدا کرد
این گنج، به کان دست که افشانده بگویید؟
این مایه، ببینید به دریاکه عطا کرد؟
چون پرورش میش به قصاب، عجب نیست
با خصمش اگر چرخ دغا صلح و صفا کرد
شاها سخنی لایق مدح تو ندارم
مدح تو نیارد کسی آری به سزا کرد
کرده ست دم سرد خزان با قلم من
آن جور که با شمع فروزنده صبا کرد
آهنگ ثنایت که بلند است مقامش
نتوان به نی خامهٔ بی برگ ونوا کرد
بخشای اگر پرده به دستان نسرایم
شوقت دل پرشور مرا، پرده سرا کرد
تضمین کنم این مصرع یکتاز نظیری
می کوشم وکاری نتوانم به سزا کرد
در دستِ مَنِِ خاک نشین نیست نثاری
مشتاق تو اول دل و جان روی نما کرد
مدهوشم و از سختی هجران به خروشم
زین سنگ ستم، شیشه ندانم چه صدا کرد؟
گر جسم مرا چرخ زکوی تو جدا ساخت
جان را نتواند ز ولای تو جدا کرد
تقدیر چو بسرشت گِل دیر و حرم را
درگاه تو را کعبهٔ صدق عرفا کرد
از هر دو جهان فارغم و رو به تو دارم
جذب تو دل یک جهتم قبله نما کرد
کوی توکشد ازکف من دامن دل را
با من خس و خارش اثر مهر گیا کرد
از جا نرود خاطرش از هول قیامت
آسوده کسی کو به سر کوی تو جا کرد
خورشید فلک را نه طلوع و نه غروب است
از دور، زمین بوس تو هر صبح و مسا کرد
از حال حزین آگهی و جان اسیرش
دانی چه جفاها که به وی جسم فنا کرد
یک بار هم آوارهٔ خود را به درت خوان
درحسرت کوی تو چها دید و چها کرد؟
آن روز که کردند رخ ذره به خورشید
اقبال، مرا هم ز غلامان شما کرد
یا شاه غریبان، مددی کن که توانم
یک سجدهٔ شکرانه به کوی تو ادا کرد
معذورم اگر نیست شکیبم به جدایی
موسی به چنان قرب، تمنّای لقا کرد
از مطلب دیگر، ادبم بسته زبان است
دلتنگیم از وسعت آمال، حیا کرد
دانی که هر آن عقده که در زلف بتان بود
عشق آمد و در کار پریشانی ما کرد
کو قوت کاهی که رٍَِهِ شکوه سپارم؟
کوهِ غم دل گونهٔ من کاهربا کرد
چون بر ورق دهر نی نکته سرایان
رسم است که انجام سخن را به دعا کرد
من خود چه دعا گویمت از صدق؟ که یزدان
بر قامت جاه تو طرازی ز بقا کرد
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
جنبش کبک بزیبائی رفتار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
پر طاوس بحسن خط رخسار تو نیست
شکری نیست که در خنده شیرین توئی
نمکی نیست که در لهجه گفتار تو نیست
همه افسوس بدلدادن من دارد و من
دارم افسوس بر آندل که گرفتار تو نیست
گر بگویم که من از مهر تو برخواهم گشت
در و دیوار بگویند که اینکار تو نیست
جان فدای تو که با جوهر حسنی که تراست
خودفروشی است متاعی که ببازار تو نیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
ای طاق دو ابروی تو محراب جبینها
خاک سر کوی تو به از خلدبرینها
گفتی که منم سرور و سرحلقه ی خوبان
ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
از شرم لب لعل تو سرچشمه ی حیوان
اندر ظلمات است نهان زیر زمین ها
با زلف و خط و خال و دو چشم و خم ابرو
حسن تو بر انگیخت بسی فتنه بر این ها
سرها همه شد خاک و تو آشوب جهانی
لطفی کن و بگذر به کرم از سر این ها
تا کی بکشم جور و جفاهای رقیبان
برکش ز میان تیغ و خلاصم کن از اینها
ای شاهدی ار یار ترا عهد و وفا نیست
خوش باش که اینها نبود عادت اینها
خاک سر کوی تو به از خلدبرینها
گفتی که منم سرور و سرحلقه ی خوبان
ای شاه کسی نیست شک و شبهه درینها
از شرم لب لعل تو سرچشمه ی حیوان
اندر ظلمات است نهان زیر زمین ها
با زلف و خط و خال و دو چشم و خم ابرو
حسن تو بر انگیخت بسی فتنه بر این ها
سرها همه شد خاک و تو آشوب جهانی
لطفی کن و بگذر به کرم از سر این ها
تا کی بکشم جور و جفاهای رقیبان
برکش ز میان تیغ و خلاصم کن از اینها
ای شاهدی ار یار ترا عهد و وفا نیست
خوش باش که اینها نبود عادت اینها
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۰
آهی که من خسته برآرم ز جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
نُه پرده افلاک بسوزم به سحرگاه
از عشق نترسیدم و بنیاد مرا بود
افتد به خطر هر که نترسد ز خطرگاه
بر صدر سلاطین چو به مسند بنشینند
شرط است که درویش نرانند ز درگاه
گر طرّه عنبرشکن از هم بگشایی
پنهان کند اندام ترا تا به کمرگاه
سروی که نیابند ترا جز به خرامش
ماهی که نبینند ترا جز به گذرگاه
بر چرخ تفاخر کنم آن دم که درآیی
ماننده خورشید مرا از در خرگاه
آن غمزه خون ریز که مست است و سیه دل
او را ز چه رو روضه خلد است نظرگاه
هم لطف خیالت که قدم رنجه نماید
وآید بر بالین من خسته به هرگاه
از چشم جلال ار بچکد خون، عجبی نیست
ناچار رود خون چو بود ریش جگرگاه
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
تا جان ماست مونس خیل خیال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
بودم همیشه مست شراب وصال تو
کردیم پاک آینه دل ز زنگ غیر
تا رو در آینه بنماید جمال تو
رخسار تو بحسن و جمالست بی نظیر
در هر دو کون نیست بخوبی مثال تو
هرگز کمال حسن ترا کس بیان نکرد
زیرا بشرح و وصف نیاید کمال تو
تا جان عاشقان بفریبد بغنج و ناز
هردم بعشوه دگر آید خیال تو
تو مهر نوربخشی و ذرات سایه اند
از نورتست روشن و تابان ظلال تو
مطلوب جان تست اسیری جمال یار
این وایه بود موجب جاه و جلال تو
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
اسیری لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای جان و جهانرا ز رخت نور و نوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
بگو ای ماه تابان تا کجائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
که یکدم نزد مشتاقان نیائی
چو من بهر توأم بیگانه از خویش
چرا بستی طریق آشنائی
بگو ز آن لب سخن گر نیک و گر بد
که چون طوطی به جز شکر نخائی
مرا کی ماجرا سخت آید از تو
که تو سر تا قدم عین صفائی
ز دست دوستان زهر هلاهل
کند چون نوشدارو جانفزائی
ترا بر جان ما فرمان روانست
که تو شاهی و ما مشت گدائی
اگر معشوق رند و می پرستست
نزیبد عاشقانرا پارسائی
مگر وقتی بتن ابن یمین را
ضرورت افتد از کویت جدائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۲
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۷
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱۰
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
برون خرام و قدم نه رکاب زرین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
نگارخانه ی چین ساز خانه ی زین را
بپابوس تو دست از وجود خود شستم
نثار، جوهر جانست ساق سیمین را
چو طوطیم هوس شکرست، با تو که گفت
که طوق گردن من ساز دست رنگین را
رهین دیده ی شب زنده دار خویشتنم
که تلخ کرده برای تو خواب شیرین را
بر آستان تو هستند ناظران که زچرخ
بتیر آه فرود آورند پروین را
صبا چگونه کند پرده داری حرمی
که رازدار ندانند شمع بالین را
هنر فضیلت شخصست و چابکی، آری
بتاج و بهله ی زرین چه فخر شاهین را
سفید ساختم از گریه چشم و در طلبم
که در کنار کشم آن نهال نسرین را
فغان که آرزوی پایبوس شاه وشی
زدست برد فغانی بیدل و دین را
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
تو آن گلی که مه آسمان جبین تو بوسد
ملک ز سد ره فرود آید و زمین تو بوسد
چنان لطیف مزاجی که جای بوسه بماند
اگر نسیم صبا برگ یاسمین تو بوسد
رود نشانه ی دندان حسرت از لب عاشق
دمی که می دهی و دست نازنین تو بوسد
بخوبی آنکه سر از جیب آفتاب برآرد
هنوز دل نپسندد که آستین تو بوسد
کسی که مهر خموشی بلعل نوش لبان زد
در آرزوست که بگذاری و نگین تو بوسد
بمکتب تو ملازم بود فرشته ی رحمت
که رشحه ی قلم سحر آفرین تو بوسد
نخورد عاشق لب تشنه می ز جام مرصع
ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد
ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی
که در خیال، دهان چو انگبین تو بوسد
ملک ز سد ره فرود آید و زمین تو بوسد
چنان لطیف مزاجی که جای بوسه بماند
اگر نسیم صبا برگ یاسمین تو بوسد
رود نشانه ی دندان حسرت از لب عاشق
دمی که می دهی و دست نازنین تو بوسد
بخوبی آنکه سر از جیب آفتاب برآرد
هنوز دل نپسندد که آستین تو بوسد
کسی که مهر خموشی بلعل نوش لبان زد
در آرزوست که بگذاری و نگین تو بوسد
بمکتب تو ملازم بود فرشته ی رحمت
که رشحه ی قلم سحر آفرین تو بوسد
نخورد عاشق لب تشنه می ز جام مرصع
ازین هوس که مگر لعل آتشین تو بوسد
ببین که تا بچه غایت رسید شوق فغانی
که در خیال، دهان چو انگبین تو بوسد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۱۹۶
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۱۵