عبارات مورد جستجو در ۶۰۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵۸ - زبان حال ام لیلا با جوان ناکام خود
کجایی ای علی اکبر جوان نوثمر من
چرا جدا شدی ای نازنین پسر ز بر من
اگر خیال تو نبود به حال مادر پیرت
تو ای جوان نروی تا قیامت از نظر من
مرا غریب به کرب و بلا فکندی و رفتی
چو گشت همسفری‌ای جوان نوسفر من
امیدواری باب ای نهال نورس مادر
خدای کم نکند سایه تو از سر من
خدای نرم کند قلب قاتل تو که شاید
ز قتل تو نزد سنگ کین به بال و پر من
ز دوری رخ تو ای عصای پیری لیلا
کمان شد عاقبت کار ای پسر کمر من
کنم دعا که کند حق نگهداری جانت
اگرکند مددی پیک آه بی‌اثر من
پس از تو در سفر شام و کوفه وقت اسیری
ترحمی نکند هیچ کس به چشم تر من
هزار شکر که بخت بلند اختر (صامت)
شده به بزم عزاداری تو راهبر من
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۰ - و برای او همچنین
عمو ببین لب خشک و دل پریشان را
نما به درد من تشنه فکر درمان را
عمو مگر به جهان رسم کوفیان این است
که تشنه در لب دریا کشند مهمان را
عمو مگر ظلماتست دشت کرب و بلا
که بسته بر رخ ما خصم آب حیوان را
گرفتم آنکه نباشیم ما حریم رسول
نکشته کافری از تشنگی مسلمان را
اگر به قیمت جانست آب در این دشت
به التماس من تشنه می‌دهم جان را
عمو به جز تو مددکار نیست باب مرا
نموده‌اند بوی تنگ ملک امکان را
اگر چه اهل حرم جمله تشنه آیند
ولی صبوری و طاقت کم است طفلان را
بگیر مشک و ز راه ثواب آب بیار
که ساخته است عطش کار ما یتیمان را
چو گشت گلشن آل عبا خزان (صامت)
مکن دگر هوس گلشن و گلستان را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۱ - زبان حال صدیقه صغرا(س)
ای برادر تو پناه من گریان بودی
در صف ماریه غمخوار یتیمان بودی
دانم از رفتن تو جان ز تنم خواهد رفت
زآنکه اندر بدنم تو به جهان جان بودی
هر غمم بود ز دیدار تو از دل می‌رفت
دردی ار داشتم از لطف تو درمان بودی
آمدم تا به مدینه به سوی کرب و بلا
همه جا یار من زار پریشان بودی
چون علی اکبر و عباس ز دستم رفتند
مایه صبر من بی‌سر و سامان بودی
بعد جد و پدر مادرم ای تشنه جگر
مونس خواهر دلخسته و نالان بودی
آخر از تشنه لبی سیر ز جان گردیدی
با وجودی که تو در ماریه مهمان بودی
شمر را در دل به یتیمان تو کی خواهد سوخت
آن بودی که پرستار یتیمان بودی
قاتل تو به لب تشنه تو رحم نکرد
آخر ای سبط پیمبر تو مسلمان بودی
بود جای تو در آغوش نبی بر سر خاک
نی چنین بی‌سر و صدا پاره و عریان بودی
(صامتا) شکر خداوند که در مدت عمر
روز و شب نوحه‌گر شاه شهیدان بودی
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۲ - خطاب امام(ع) باب عقاب
کجاست راکبت ای مرکب نکوسیما
علی اکبر من کرده در کجا ماوی
جوان نو خط و فرزند نو رسم چو نشد
کجا به خاک مکان کرد و غرقه در خو نشد
برون نیاوری از انتظار جان مرا
نمی‌دهی خبر اکبر جوان مرا
مرا چرا ز علی اکبرم جدا کردی
جوان نو سفرم را چرا نیاوردی
گمان نداشتم آنقدر بی‌وفا باشی
که بی‌سبب ز علی‌اکبرم جدا باشی
برای چیست که زین تو واژگون گشته
ز پای تا بسرت از چه غرقه خون گشته
ز شرم آب اگر اکبرم نیامده است
به برج خیمه ه انورم نیامده است
بگو سکینه‌ام ای نوجوان ز آب گذشت
دگر ز خواهش آب از دل کباب گذشت
بیا علاج دل دردمند لیلا کن
ز گریه مادر افسرده را تسلی کن
فلک ز کشتن اکبر فزوده داغم را
نموده کور اگر آسمان چراغم را
مرا رسان ز برای خدا به بالینش
که وقت مرگ ببندم دو چشم حق‌بینش
بهسوی خیمه رسانم قد رسایش را
کشم ز مهر سوی قبله دست و پایش را
رسید وقت ز فاق یگانه فرزندم
به خیمه حجله شادی برای او بندم
نموده است ز خون گلو خضابش را
به حجله رفته ببوسد دو دست بابش را
ز بس که واقعه کربلا غم‌انگیز است
همیشه دیده (صامت) ز غصه خونریز است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۳ - فی المرثیه
گر حسین تشنه در راه خدا فانی نبود
کشتی عمرش ز تیغ شمر طوفانی نبود
بهر تسلیم و رضا در کربلا مظلوم شد
ورنه مظلوم غریب آن سان که میدانی نبود
روز عاشورا مگر دست یداللهی نداشت
یا که در سرپنجه اوزور یزدانی نبود؟
از رسول هاشمی ارث شجاعت را نبرد؟
یا که در خیبر گشایی حیدر ثانی نبود؟
کوفیان در کربلا او را مگر نشناختند؟
یا که اندر دست ایشان رسم مهمانی نبود؟
آب گیرم نیست ارث مادرش خیرالنسا
شاه دین بالله مسلمان بود، نصرانی نبود؟
تشنه راس سبط احمد را بریدند از قفا
در زمین کربلا شرط مسلمانی نبود
بود کافی بهر نافق اطهرش پیکان خصم
بهر آن مظلوم جای سنگ پیشانی نبود
داشت بعد ا خود حسین در کبلا گریاوری
از جفای شمر اطفالش بیابانی نبود
چشم زینب بر سنان تا بود بر روی حسین
آگاه از روز سیه با آن پریشانی نبود
همچون زین‌العابدین در کوفه و شام خراب
بی‌کس و مظلومی اندر ملک امکانی نبود
عذرخواهی یزید از اهلبیت مصطفی
در دیار شام از روی پشیمانی نبود
آن لبی کاز رده کرد او را از چوب خیزران
از لبش پیدا مگر آیات قرآنی نبود؟
بهر (صامت) گوهر اشک عزای شاه دین
کمتر از یاقوت سرخ و لعل رمانی نبود
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۴ - و برای او فی المرثیه
فلک امان ز تو و بی‌حساب کردن تو
ستم به عترت ختمی مآب کردن تو
از آن عمارت و آبادی‌ات به کشور شام
وز آن مدینه و بطحا خراب‌کردن تو
کجا روم؟ ببرم در جهان بنزد کهداد
ز ظلم بر پسر بوتراب کردن تو
به قتلگه سر نعش حسین زینب گفت
فدای جانب میدان شتاب کردن تو
نمود خواهرت اسب شهادتت رازین
فدای حالت پا در رکاب کردن تو
دل شکسته زینب همیشه باید سوخت
به استغاثه ز قلب کباب کردن تو
فدای گردن کج ماندن و تن تنها
به اهل کوفه سئوال و جواب کردن تو
به حیرتم که چرا زنده ماندم و دیدم
به زیر خنجر شمر اضطراب کردن تو
قسم به جان تو کز خاطرم نخواهد رفت
ز شمر خواهش یک قطره آب کردن تو
برادرا شب دامادی علی اکبر
فدای شادی و از خون خضاب کردن تو
بزیر تیغ فدای نظاره حسرت
به سوی خواهر بی‌صبر و تاب‌کردن تو
فدای پیکر در آفتاب مانده تو
دگر بخواب به قربان خواب کردن تو
به ماتم شه لب تشنه گریه کن (صامت)
که بلکه شرم کنند از عذاب کردن تو
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۵ - زبان حال دختر پیغمبر به شوهر بزرگوار خود
یا علی ای ابن عم غم نصیب
ای تو درد درمندان را طبیب
ریخت در جانم فلک ز هر نفاق
الفراق الفراق الفراق
مرغ جان را بر سر افتاده هوس
تا گشاید بال راحت زین قفس
بر سر و بالم جهان زد بسکه سنگ
جانم از دست جهان آمد به تنگ
پر دلم از بس که محنت بار شد
پا ز پا افتاد و دست از کار شد
اوفتاد آتش به جان پا تا به سر
بند بندم سوخت از داغ پدر
گر زمین از اشک چشمم رنگ شد
عرصه بر خلق مدینه تنگ شد
گر ز رنج جوع بد در دم فزون
باشد از دستاس دستم پر ز خون
تازیانه گر به بازویم زدند
با لگد یا در پهلویم زدند
گر شرر در خانه‌ام افروختند
یا ز آتش خانه‌ام را سوختند
گر شد از جور سپهر واژگون
صورتم از ضرب سیلی نیلگون
گر که از تاثیر فقر خانه سوز
شام‌ها خفتم گرسنه تا به روز
ای پسر عم جمله بر زهرا گذشت
عمر زهرا زشت یازیبا گذشت
موسم پرواز شد از این چمن
این چمن خوش باد بر زاغ و زغن
گشت هنگام وصیت ای جناب
ای وصی احمد ختمی مآب
مدتی بوده اندر خانه‌ات
شمع رویم رونق کاشانه‌ات
گر که اندر خدمتت ای شهریار
گشته تقصیری ز زهرا آشکار
هستم از روی جنابت منفعل
کن مرا در موسم رفتن بحل
عض دیگر ای امام ممتحن
بعد از این جان تو و اطفال من
کودکانم را من ای شاه حجاز
مدتی پرورده‌ام در عز و ناز
گر کسی بعد از امن خونین جگر
کج نماید جانب ایشان نظر
در لحد صد پاره سازم در بدن
جای پیراهن به جسم خود کفن
زیر خاک ای مونس روز و شبم
در غم کلثوم و فکر زینبم
کان دو بی‌کس همدم جان من‌اند
مونس دل زیب دامان من‌اند
کسی نپوشد یا علی از بعد من
چشم احسان و محبت از حسن
زانکه عمری خورده‌ام خون جگر
تا نهال قامتش شد با ثمر
این وصیت هست از من فرض عین
تا توانی کن نکوئی با حسین
چون ز باغ اصطفا برخورده است
شیره جان پیمبر خورده است
گر حسینم را رسد روزی ملال
آوردم در لرزه عرش ذوالجلال
چون اجل بنمایدم از غم هلاک
جسم بی‌جان مرا پنهان به خاک
کن بروی تربتم ای ارجمند
گاه گاهی صوت قرآنی بلند
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۷ - فی المرثیه
یا رسول الله حسینت بر زمین افتاده است
بر زمین کربلا از صدر زین افتاده است
مانده در عالم شه دین بی‌مدد کار و غریب
کار او با ناله هل من معین افتاده است
احتیاج حنجر خشک حسین تشنه‌لب
در جهان با خنجر شمر لعین افتاده است
نزد دشمن از برای خواهش آب روان
احتیاج خسرو آب آفرین افتاده است
از غم افتاده عامه از فرق حسین
تاج عزت از سر روح‌الامین افتاده است
غافلی از آتشی کاندر خیام وی زدند
کاتش اندر خرمن دین مبین افتاده است
تا سحرگاه قیامت قابل تعمیر نیست
این شکستی را که اندر پشت دین افتاده است
آنکه کرده خضر را سیراب از آب حیات
تشنه بی‌سر در لب آب معین افتاده است
چون کند با این غم و اندوه کز روز ازل
قرعه اقبال (صامت) اینچنین افتاده است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۶۹ - زبان حال امام(ع)
یا رب چون من به غربت کسی مبتلا نباشد
در پیش چشم دشمن بی‌اقربا نباشد
عباس من کجایی ای مهربان برادر
جای تو اندرین دشت پیاد چرا نباشد؟
ای مونس غریبان سقای غم نصیبان
جز تو مرا معینی در کربلا نباشد
در دست قوم کافر تنهایم ای برادر
یک دست را به پیکر هرگز صدا نباشد
برادر نزد دشمن دست بیاری من
جانا برو که از تن دستت جدا نباشد
رفتی تو از پی آب آب ای مه جهانتاب
گشته به دهر نایاب یا بهر ما نباشد؟
باید که دست خود را دیگر ز جان بشوید
شاهی که لشگرش را صاحب لوا نباشد
در وقت بی‌نوایی بی‌یار و آشنایی
از همرهان جدایی هرگز روا نباشد
ای صفدر وفادار در این دیار خونخوار
دوری ز آل اطهار رسم وفا نباشد
هر کس جدا نموده دست برادر من
یا رب ز قهر ذوالمن هرگز رها نباشد
باد صبا علی را رو در نجف خبر کن
گویا ز ما خبر دار شیر خدا نباشد
ای شهسوار بطحا از بهر آل طاها
فریادرس در این دشت غیر از خدا نباشد
(صامت) که روزگارش کرده به غم دچارش
در روزگار کارش غیر از عزا نباشد
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۳ - همچنین زبان حال زینب خاتون(ع)
جان برادر، فدای قلب فکارت
خوب تسلی دهی به خواهر زارت
از وطنت کوفیان به کوفه کشیدند
تا بنمایند جان خویش نثارت
حال خدنک ستمگری به کمان‌ها
آخر دارند جمله قصد شکارت
هر چه نهاد آسمان مرا به جگر داغ
از غم مرگ رسول و جد کبارت
رفت ز دستم برادر و پدر من
داشت تسلی دلم ز ماه عذارت
هر که به من می‌رسید گفت که زینب
هست حسین گر چه نیست خویش و تبارت
حال که بینم تو هم به مثل عزیزان
شوق شهادت ز دل ربوده قرارت
پیشتر از آنکه همره تو در این دشت
آیم و بینم به این بلیله دچارت
کاش که می‌مردم و ندیمی اینسان
بی‌کس و مظلوم و بی‌برادر و یارت
اصغر و عباس و اکبرت همه خفتند
بی‌سر و بی‌دست و غرق خون به کنارت
این همه دشمن در این زمینه بلاخیز
کز همه سو بسته‌اند راه فرارت
چون تو روی بعد خویش بر که سپاری
دختر کان غریب و زار و نزارت
من که زنی بیش نیستم چه توان کرد
عترت آواره ز شهر و دیارت
همره اطفال تو روم سوی کوفه
یا که بمانم برای دفن مزارت
فخر تو بس (صامتا) به روز قیامت
گر که عزادار خود کنند شمارت
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۴ - استغاثه امام(ع) در روز عاشورا
کرد اندر کربلا چون ناله هل من معین
نور چشم مصطفی در روز عاشورا بلند
از برای نصرت او پیشتر از کائنات
گشت لبیک از خدای واحد یکتا بلند
خلق موجودات را از اولین و آخرین
گشت در اصلاب و ادحام بشر غوغا بلند
کن فکان را جمله از مالایری و مایری
هر طرف لبیک شد از یک به یک یک جا بلن
انبیا و اولیا را از غم آن بی‌مهعین
گشت فریاد و فغان در جنه الماوی بلند
ناله و انور عیناشد ز یثرب سوی عرش
از مزار احمد و صدیقه کبری بلند
در نجف از غصه مظلومی فرزند خویش
کرد امیرالمومنین فریاد والهفا بلند
با تن تبدار و ضعف حالت و قلب کباب
ناله سجاد شد در یاریبابا بلند
اصغر شش ماهه در گهواره کردی خویش را
از برای نصرت ریحانه زهرا بلند
دختر شیر خدا زینب برآورد از جگر
بهر امداد حسین فریاد فریاد واغوثا بلند
از سپاه کوفه بهر قتل اولاد رسول
گشت بانک کوس و نای نی در آن صحرا بلند
از غم مظلومی فرزند پیغمبر به چرخ
بود افغان و خروش از کافر و ترسا بلند
شد سر مهر افسر شاه شهید از تیغ شمر
عاقبت عطشان به نوک نیزه اعدا بلند
از شرار آتشی کاندر خیام وی زدند
آه (صامت) شد به سوی گنبد خضرا بلند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۵ - همچنین در مصیبت
هر که را درد غریبی در جهان مضطر کند
یاد باید از عزای سبط پیغمبر کند
آنکه اندر ماتمش در باغ جنت روز و شب
اشک حسرت مصطفی از چشم گریان تر کند
آنکه تا روز جزا اندر نجف شیر خدا
دیده را بهر لب خشکش ز حسرت‌تر کند
آنکه خاتون قیامت تا قیامت روز و شب
بر سر خود از مصیبت نیلگون معجز کند
آنکه از سوز گلوی خشک وی شط فرات
ناله خجلت ز روی ساقی کوثر کند
آمد اندر کوفه فرزند غریب فاطمه
تا هدایت امت گمراه را یکسر کند
وقت جان دادن نمی‌دانم چرا نگذاشتند
تا لبی از آب تر سلطان بحر و بر کند
من گرفتم زاده پیغمبر ایشان نبود
بالله ار کافر چنین بیداد بر کافر کند
کس ندیده بهر قتل یک غریب بی‌کسی
اینقدر آماده خصم بی‌وفا لشگر کند
بعد از آن در پیش چشم قره العین بتول
راس هفتاد و دو تن ببریده از پیکر کند
همچو قاسم نوجوانی را به هنگام زفاف
با عروس مرگ از شمشیر همبستر کند
بازوی سقای شاه کربلا عباس را
از بدن ببریده تیغ منقذ ابتر کند
بی‌خبر از رود رود ام لیلای غریب
پاره پاره قد رعنای علی اکبر کند
از برای قطره آبی به روی دست باب
چاک از تیر بلا حلق علی اصغر کند
شمر بی‌ایمان گلوی تشنه از پیکر جدا
از قفا راس عزیز حیدر صفدر کند
زینب بی‌خانمان بر سینه و بر سر زنان
التجا بر این سعد زشت بد اختر کند
گاه روی سوی مدینه گه نجف گاهی بقیع
درد دل با جد و باب و تربت مادر کند
گاه از بهر تصلی یتیمان در کنار
جمع اطفال یتیم سبط پیغمبر کند
گه سر وقت تن بیمار دشت کربلا
عابدین بینوا را روی در بستر کند
گاه از بهر اسیری رفتن شام خراب
گفتگو با خواهرش کلثوم غم‌پرور کند
یک طرف شمر دغا تاراج اندر خیمه‌گاه
از حریم آن پیغمبر زر و زبور کند
یک طرف نعل سم اسب ستم جسم حسین
در زمین قتلگاه با خاک ره همسر کند
ساربان از بند بهر بند از موفق جدا
دست فیاض عزیز خالق اکبر کند
به جدل بی‌آبرو انگشت دلبند بتول
غافل از محشر جدا از بهر انگشتر کند
کی تلافی می‌شود هرگز از این ظلم و ستم
کلک (صامت) تا قیامت گر مصیبت سر کند
ای شهد کربلا دست من و دامان تو
تا علاج درد من لطف تو ای سرور کند
من چه گویم چو تو آگاهی ز حال ممکنات
خسروا تا کی ز چشم آب حسرت سر کند
ای مسیحا دم من افکار را راضی مباش
هر دم از محنت دلم داد از غم دیگر کند
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۶ - مرثیهٔ دیگر
ز بس که چرخ جفا کار و زشت‌کردار است
همیشه دشمن یار و معین اغیار است
گرفته سنگ عداوت به دست چون صیاد
به فکر صید دل اهل بیت اطهار است
گمان کنی که حسین شدشهید و کار گذشت
هنوز موسم اندوه و اول کار است
چگونه شد غم و اندوه شاه تشنه تمام
که زینبش به کف شامیان گرفتار است
هنوز سید سجاد همچو یوسف مصر
اسیر پنجه گرگان آدمی‌خوار است
حریم محترم مصطفی به کوفه و شام
به گریه با سر عریان میاز بازار است
کسی به مثل غریبان شام خوار نشد
وگرنه در همه شهری غریب بسیار است
چورفت گردن سجاد در غل و زنجیر
کسی نگفت که این دل شکسته بیمار است
میان بستر راحت یزید را چه خبر
به وقت خواب که چشم سکینه بیدار است
به شهر شام سر انور امیر حجاز
به پای تخت یزید پلید غدار است
به جای دامن بابش به کنج ویرانه
سر رقیه بخشتی به پای دیوار است
گهی به نیزه گهی در تنور و گاه به طشت
همیشه راس شه تشنه لب در آزار است
سری که بر همه کائنات سرور بود
چگونه بر لب وی خیزران سزاوار است
به حشر دفتر (صامت) برم به نزد حسین
که این متاع گرانمایه را خریدار است
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۷۷ - و برای او همچنین
کوفیان چون به صف ماریه غوغا کردند
بهر تاراج حرم دست ستم وا کردند
هر چه بود از زر و خلخال به غارت بردند
هر چه بد چادر معجر همه یغما کردند
نقد ایمان پی ده روز جهان داده ز دست
خاک اندر سر دین و سر دنیا کردند
تا قیامت نکند اشک محبان خاموش
آتشی را که در آن مرحله برپا کردند
آتش اندر حرم شاه جگر تشنه زدند
اهلبیتش همگی روی صحرا کردند
یک طرف جای کفن کردن نعش شهدا
بهر جولان فرس ظلم مهیا کردند
یک طرف عارض نیلی بین هر خاری
دل افسرده یتیمان حسین جا کردند
شمر بر حنجر شاه شهدا خنجر زد
خواهرانش همه از دور تماشا کردند
بس نبود اینکه لب تشنه بریدند ز تن
بسر نیزه سر زاده زهرا کردند
بسکه دیدند غم و درد که هر دم صد بار
مرگ خود زینب و کلثوم تمنا کردند
شکر این منصب عظمی که لب (صامت) را
به عزای پسر فاطمه گویا کردند
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۶ - در مدح قاسم بن الحسن(ع)
باز شد اسپهبد فرو رد را پا در رکیب
برد افسر از سردی نهیب با یک نهیب
هد هد باد بهاری بانشاط و فرو زیب
بر سلیمان حسین آمد عبیر افشان ز جیب
شاهد گل بود متواری دو روزی از حجیب
باز بهره چهره‌آرایی عیان شد از حجاب
می‌زند بی‌قاره بر چین و خطاتل و دمن
خاک بستان را بود خاصیت مشک ختن
ای نگار اگر سری داری سوی سرو چمن
هان پریر و یاسمن بویابچم سوی چمن
تا ز شوق مداح داماد حسین شبل حسن
تو کنی ملک و ملک را واله و من شیخ و شاب
سیزده سال سلیل مجتبی قاسم که هست
همچو حد و باب خود یزدانشناس حق‌پرست
و چه هست از بیش و کم خرد و کلان بالا و پست
راه پیما از طفیلش از عده شد سوی هست
بخشش وی گر بگیرد روزی ارابلیس دست
گرددش برداً سلاما صدمه سوزان شهاب
صفوت آدم در او پنهان چو انفاس مسیح
صدق ابراهیم از او پیدا چه اخلاص ذبیح
تالی ایوب اندر صبر چون یوسف صبیح
ثانی یعقوب اندر حلم و چون احمد ملیح
چابک و چالاک و دانا و جوانمرد و فصیح
فخر جده مظهر جد مونس غم جان باب
نوجوانی سرو قدی سبز خطی بر دلی
گلرخی نسرین عذاری مه جبینی مقبلی
فتنه هر انجمن غارتگر هر محفلی
کرده خلق وی خدا از خوشترین آب و گلی
در زمین تربیت نادیده چون وی حاصلی
دیده دوران ز نوع خاک و باد و نار و آب
متصل با دوحه «کنت نبیا» ریشه‌اش
متحد با مست جام «من عرف» اندیشه‌اش
باده از خمخانه توحید اندر شیشه‌اش
جبر ایمان کسر اوثان چون نیاکان پیشه‌اش
پر دلی شیری ز شیران سواد بینه‌اش
صولتش از دیده شیر فلک بر بوده خواب
بر طبر خون لبش چشم و شفای هر علیل
خنده‌اش سرچشمه «فیما تسمی سلسبیل»
در مهابت بی‌بدیل و در شجاعت بی‌عدیل
خود یتیم و مام چهار و هفت آبا را کفیل
او ذبیح و کربلا کوی منی عمش خلیل
مادر وی هاجر دلخسته بی‌صبر و تاب
بر حسین در کربلا چون شش جهت را تنگدید
سوی خونخواری خیال کوفی دلسنگ دید
یک طرف در جانفشانی فرقه یکرنگ دید
بار هستی را به دوش خود کشیدن ننگ دید
چاه اندوه دل را مختصر در جنگ دید
لیک نامد در جدل از رخصت عم کامیاب
گشت در بحر تفکر غوطه‌ور اندوخیم
تا به یادش آمد از تعویذ باب محترم
در بر عم گرامی بود آن میمون رقم
شاه گفت ای سرو نو خیز بیابان الم
صبر کن تا حجله عیشتو را بندم به هم
حال کاندر این زمین داری به قتل خود شتاب
گفت قاسم دیده گریان که ای جان عمو
با من برگشته کوکب حرف دامادی مگو
گر بود لایق عموجان سخت دارم آرزو
تا به پایت سر نهم در حشر گردم سرخ رو
از غم بی‌یاریت آمد مرا جان بر گلو
نی بدل مانده است طاقت نه به جان مانده است تاب
کرد چون شهزاده آزاد رو اندر جدال
چار پور ازرق از شمشیر وی شد پایمال
سالخوردی همچو ارزق زان جوان خردسال
گشت به بسر آنگهی آن تار قهر ذوالجلال
رخنه اندر کاخ کفر افکند و برگشت از قتال
همره فتح و ظفر در نزد شبل بوتراب
شاه بهرخلعت قاسم در آن فتح و ظفر
خاتمش اندر دهان بنهاد و شد بار دگر
بر سپاه کفر سیف شیر یزدان حمله‌ور
عاقبت بارید تیغ و تیر چون ابر مطر
آنقدر بر جسم آن رعنا جوان کاورد پر
پیکر وی چون هما و توسن وی چو نعقاب
شیبه ابن سعد زد بر سینه پاکش سنان
بر زمین افتاد از زین برکشید از دل فغان
کی عمو دریاب قاسم را که از جور خسان
شد برادرزاده‌ات محروم از جان جهان
تا نگردیده است جان از جسم صد چاکم روان
چون یتمم پا به بالینم بنه بهر ثواب
شاهرا از ناله قاسم پرید از چهره رنگ
راه را بر قاتل قاسم به میدان بست تنگ
شد به روی نعش نوداماد وی مغلوبه جنگ
شیشه امید قاسم عاقبت آمد به سنگ
پیکرش شد پایمال فرقه بی‌نام و ننگ
شد دل (صامت) چو قلب مصطفی از غم کباب
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۴ - در مدح ماه بنی‌هاشم حضرت عباس(ع)
ای که ناورد دلیران را ندیدی در نبرد
چهره‌ات از جمله شیران نگردیده زرد
خواهی ار بینی به دوران سپهر لاجورد
کیست هنگام جدل در وقعه ابطال مرد
بین به جنگ قوم کوی مردی عباس را
بهر امداد برادر چون برون شد از خیم
آن یگانه مظهر قهر خدای ذوالنعم
سر نهاد از فرط استعجال بر جای قدم
گشت گردونی پی تعظیم نزد عرش خم
تا ثنا بسرود شاه آسمان کرباس را
کی گرامی گوهر دریای تعظیم و شرف
ماهتاب بی‌خسوف و آفتاب بی‌کسف
این همه لشگر به قصد قتل تو بربسته صف
چند باید زد بهم از حفظ جان دست اسقف
چند باید ناس دیدن طعنه نستاس را
رخصتی خواهم که در راه تو جانبازی کنم
شویم از جان جهان دست و سرافراز بکنم
همچو باراناندر میدان سبکبازی کنم
با دم شمشیر و پیکان بلا بازی کنم
از شهابت تیغ سوزم لشگر خناس را
شاه گفت ای پر هنر شیر نیستان یلی
ای مراد در هر محن خیرالمعین نعم الوالی
من بر تبت چون پیمبر تو به رفعت چون علی
گر رود از دست من چون تو جوان پردلی
فرق امیدم به سر ریزد تراب یاس را
گر توانی بی تانی کن سوی میدان شتاب
کن عدو الله را انذار از بئس العذاب
وز نصیحت نائمان جهل را برهان ز خواب
هم برای کودکان تشنه کن تحصیل آب
هم برون کن از صدور اشقیا وسواس را
آن به سقایی سپاه تشنه کامان را کفیل
جانب نمرودیان رو کرد مانند خلیل
سد راه وی شدند از آب آن قوم محبل
بردرید آن زاده میراب حوض سلسبیل
با غضب از هم صفوف قوم حق نشناس
کرد از بس کشتزاران حق‌ناشناسان فوج فوج
معنی جذر اصم را ظاهر اندر فرد و زوج
هست مردانه وی سوی شط بگرفت اوج
شط ز شادی سوی شه بنمود رو برداشت موج
همچون دریا در کنار خود چو دید الیاس را
مشک را آن وبافا پرکرد از آب فرات
خواست از خوردن آب آورد بر تن حیات
عقل هی زد کز وفا دور است ای نیکوصفات
از لب خشک حسین یاد آر کز بهر نجات
پر کنی از سلسبیل مرگ جام و کاس را
دیده تر با لب خشک از فرات آمد برون
شد محیط نقطه توحید کفر از حد فزون
آن شرار ناز قهر قادر بی‌چند و چون
تا نماید بیرق شیطان پرستان سرنگون
تیز کرد از بهر کشت عمر عدوان داس را
بسکه ببرید و درید و خست بربست و شکستِ
سرکشان را سینه و سر حنجر و در پا و دست
پردلان را از سرزین کرد بس با خاک ست
تیغ آن شهزاده آزاده یزدان پرست
گشت از تندی و تیزی طعنه زن الماس را
او به فکر آب سوی خیمه توسن تاختن
خصم بدخو بهر قتلش گرم تیغ انداختن
چرخ اندر کجروی تا کار او را ساختن
شد چه نراد کواکب مایل کج باختن
بشکند جوش ثعالب صولت هرماس را
پس همای اوج عزت گشت مقطوع الیدین
دید بند مشک بر دنندان گرفتن فرض عین
ریخت آبش را قضا بر خاک چون با شورشین
بر زمین افتاد از زین ملتجی شد بر حسین
خواند بر بالین خود شاه مسیح انفاس را
شاه دین آمد بسر وقت تن غم پرورش
بهر دلجویی گرفت اندر سر زانو سرش
حضرت عباس خون جاری شد از چشم ترش
با برادر یک سخن گفت و بدل زد اخگرش
کای ز داغت شعله بر جان تاب در تن پاس را
تو نهادی بر سر زانو سر من از وفا
تا که بر دامن نهد راس تو ای بی‌اقربا
(صامتا) بین گردش این واژگونه طاس را
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۱ - توجه امام(ع) به سوی کربلا
هلال ذی الحجه باز طلوع کرد از سپهر
به سطح غبرا فزود فروغ از مهر چهر
نشان اضداد داد ره وفا رسم مهر
چو عهد نوشیروان چو عصر بوذرجمهور
بشارت عدل یافت ز مقدم وی جهان
به بذل انعام عام مهیمن ذوالنعم
به امت مصطفی که هست خیرالامم
قدیم عزوجل گشود باب کرم
به دعوت خلق داد صلای عام از حرم
بخوان احسان او جهان شده میهمان
چو حب محبوب ساخت حبیب را فانیش
کند نخست امتحان بهسخت پیمانیش
طلب کند جان و مال برای قربانیش
اگر به تن چیره گشت غم گرانجانیتش
ز دوری بزم قرب به غم شود تو امان
به نار خلت چو کرد خلیل را ارجمند
به حکم برداً سلام شد عاقبت سربلند
سپس بذبح پسر گرفت تیغ و کمند
به حلق فرزند تیغ گذاشت بی‌چون و چند
د از ظهور بدا فدا برایش عیان
ذبیح را گر که بود نثار جان فرض عین
و یا ز ایثار سر به گردنش بود دین
به حکم میراث شد فدا نصیب حسین
ادا کند تا که دین شهنشه مشرقین
به جانب کعبه گشت ز ملک یثرب روان
در آن مقام شریف به امر رب جلیل
نمود ادراک قرب ز خدمتش جبرئیل
ز بیعتش خلق را به سوی حق شد دلیل
ذبیح آل عبا سلیل نسل جلیل
برای حج وداع ببست احرام جان
چه شد بوی کار تنگ ز دشمنان دغل
به عمره حج را نمود امام عادل به دل
کفن شد احرام وی ز سرنوشت ازل
به کربلا کرد جا محل شده زان محل
عروج کرد آنجناب به دوره لامکان
چو گشت میقات گاه برای او کربلا
برید پیوند مهر ز الفت ماسوا
به عهد روز الست ز روی صدق و صفا
به شوق قربان نمود خلیل سان در منا
چو اصغری شیر خوار چو اکبری نوجوان
عطش گر آن شاه را از کف عنان میر بود
ویا زمین و زمان شد به چشمش چه دود
ز دادن جان و سر به شوق خود می‌فزود
به زیر شمشیر شمر نمود حق را سجود
که خالص آمد برون ز بوته امتحان
ز زین چو اندر زمین عزیز ذوالمن فتاد
قلم ز طغیان ظلم به دست دشمن فتاد
علاج زخم تنش به سم توسن فتاد
تن وی از سر جدا سر وی از تن فتاد
تنش به روی زمین سرش بنوک سنان
سری که بودش مدام به سروران سروری
نمود خولی به نی ز خصلت کافری
به خاک مطبخ نهاد رخ مه خاوری
نمود سرآت ذات ز جهل خاکستری
عجب گرفت احترام ز میهمان میزبان
عزیز زهرا حسین تجمل و جاه داشت
ز مکه چونبست بار جلال دلخواه داشت
جنیبت خاص در جلو به همراه داشت
چو حضرتش احتراز ز ما سوی‌الله داشت
ز جملگی شست دست به راه حق رایگان
چگونه انصاف بود ایا سپهر دو رنگ
که بر حریم حسین چنان شود کار تنگ
که عاقبت کوفیان گذشته از نام و ننگ
به عترت مصطفی(ص) چو بنگان فرنگ
پی تصدیق دهند به کوفه خرماونان
چنان شدند عترتش به کوفه بی‌احترام
که سر برهنه شدند روان به بازار شام
نظاره‌گر مرد و زن به هر طرف خاص و عام
گهی به ویرانه جا گهی به زندان مقام
چو طایر بسته پر چو مرغ بی‌آشیان
به چشم زینب جهان سیاه شد همچو شب
دمی که دید آشنا به طشت زد از غضب
ز قهر چوب یزید به راس شاه عرب
نهاد مهر سکوت ز غم چون (صامت) به لب
که طاقتش طاق شد ز شرح این داستان
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۲ - مولودیه خاتم الانبیاء(ص)
چه شد که بگرفت فرح جهان را
کرب برون رفت ز دل مهنان را
طرب صلا داد جهانیان را
رسان به پیران بگو جوان را
کنند بدرود غم نهان را
ز طرف گلشن هم ز سیر گلزار
شده است عالم ز پیر و برنا
روان ببستان چنان به صحرا
پی تفرج سوی تماشا
تمام واله تمام شیدا
ز صنع یزدان ز لطف یکتا
که رفت کانون که شد سفندار
ربیع بنمود اساس دی طی
خلل در انداخت به هستی وی
چه فروردین داد هزیمت دی
به رودت برد شکست از پی
فرار کردند ز کشور کی
ز سودت طبع ز سوء هنجار
چو آذرین ماه به کار آمد
بنفشه در جویبار آمد
زنو گل سرخ ببار آمد
به سوی گلشن هزار آمد
بهار آمد بهار آمد
به عنف دشمن به رغم اغیار
چنین بهاری که چشم گردون
ندیده هرگز به رتبه افزون
به خرمی جفت به فیض مقرون
چو گشت نوروز به فر میمون
در او عیان ساخت صفات بی‌چون
ز مولد خویش رسول مختار
به روز اسرار سرمدی شد
ظهور جاه موبدی شد
زمان خوبی پس از بدی شد
وضوح اوصاف احمدی شد
طلوع نور محمدی شد
ز فر یزدان ز حکم دادار
نبی حامد رسول حاشر
شه «مزمل» مه «مدثر»
مخاطب حق ز «قم فانذر»
مجاهد «ربک فکبر»
رخ از ولادت نمود ظاهر
پی هدایت برای انذار
ز ممکن غیب علم برافراخت
بنای توحید چه منتظم ساخت
علامت شرک ز بن برانداخت
سمند همت سوی جهان تاخت
به کسر اوئان ز کعبه پرداخت
به قلع عدوان به قطع کفار
شکست افتاد به طاق کسری
ز رود ساوه که بد چو دریا
گرفت آبش وجود عنقا
سماوه را شد ز امر یکتا
چو لجه نیل ز آب صحرا
به کثرت موج چو بحر ذخار
اساس ابلیس شکست درهم
مآثر عدل نمود محکم
نمود ظاهر به نسل آدم
هر آن صفاتی که بود مبهم
ز صانع کون خدای عالم
بیاری حق به عون جبار
به خازن خلد رسید فرمان
که داده زینت به باغ رضوان
به تهنیت حور به وجود غلمان
خموش گردید شرار یزدان
حجیم گردید ز شوق خندان
ز طالع سعد ز بخت بیدار
ملایک از عرش شدند مامور
که بر فروزند مشاعل نور
چه عرش و کرسی چه بیت معمور
تمام خشنود تمام مسرور
جنود ابلیس شد از فلک دور
ز فرط خذلان ز عین ادبار
به خویش بالید زمین بطحا
تهامه نازید به عرش اعلی
به خاک غلطید چولات و عزی
بنای تثلیث اساس ترسا
به هم فرو ریخت فتاد از پا
رسوم زردشت عبادت نار
خدای منا به فوز نعمت
هر آنچه دانست نمود همت
به وفق حکمت به عین قدرت
که اندکی از وفور رحمت
به کل ادیان به جمع امت
کند مبرهن شود پدیدار
نمود مِسدود سبیل جهال
ز وادی بغی ز راه اضلال
لوای اسلام به عز و اقبال
بلند فرمود با حسن الحال
ره یقین را گرفت اقبال
به رفع تشکیک به دفع اشرار
پس از جنابش جنود شیطان
خراب کردند اساس ایمان
ز سر گرفتند طریق طغیان
به عترت وی ز فرط عصیان
خروج کردند ز بغی و عدوان
ز کبر و نخوت ز روی انکار
دوباره گردید غریب اسلام
ز دین احمد ز نشر احکام
به دور گیتی نماند جز نام
سیه دلی چند ز خلق خودکام
ز خلق کوفه ز مردم شام
لعین و بی‌دین و خونخوار
حسین او را بدون تقصیر
ز داغ اکبر به آه شبگیر
به کوفه کردند ز جان خود سیر
تنش مشبک شد از تف تیر
گلوی عطشان به زیر شمشیر
فتاد آخر غریب و بی‌یار
نسوخت کس بر دل کبابش
نکرد سیراب کسی ز آبش
نسوخت قلبی ز اضطرابش
نکرد رحمی کس از ثوابش
به نیزه کردند راس جنابش
گروه بی‌شرم سپاه غدار
خداپرستی نبود آنجا
که وقت قتل عزیز زهرا
کشد ز احسان بقلبه‌اش پا
نمود زینب میان اعدا
بالتجا رو غریب و تنها
ز بی‌پناهی شدند ویلان
به کوه و صحرا غریب و عطشان
نیلی ز سیلی رخ یتیمان
تمام دلتنگ تمام گریان
ز جور عدوان ز ظلم اشرار
تن شریفش ز جور دشمن
چو توتیا گشت ز سم توسن
حریم او را چو گنج مخزن
به شام دادند خرابه مسکن
که گشت (صامت) به آه و شیون
ز غصه رنجور به غم گرفتار
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۳ - مصیبت حضرت امیرالمومنین(ع)
چون وصی و جانشین احمد ختمی مآب
کرد از شمشیر بن ملجم محاسن را خضاب
ساخت قلب ماسوی را در عزای خود کباب
رهسپار ملک جنت گشت زین دیر خراب
شعله بر جان حسین افروخت چون قلب حسن
ریخت خاک بی‌کسی بر فرق اهل روزگار
با یتیمی کرد زینب را به هجر خود دچار
ام‌کلثوم ستمکش در فغان شد چون هزار
روز روشن گشت پیش اهل دین چون شام تار
گلشن عالم شد از درد و محن بیت‌الحزن
شد به جلباب کفن پنهان رخ زیبای او
زینت تابوت چوبین قامت زیبای او
شاه خیبر کن شد آخر در عماری جای او
تا دهند اندر شبستان لحد ماوی او
شد حسن عازم به دفنش با حسین ممتحن
چون به سوی طور سینا ساختند او راروان
مجتبی با خامس آل عبا بر سر زنان
شد سوار باوقاری آشکارا و عیان
کرد براشان سلام و گفت با حسن بیان
ای حسین وای حسن ای کاشف سرو علن
ای بدن کاندر عماری همچو مهر منجلی است
گوئیا جسم علی صهر نبی حق راولی است
واقف اسرار رمز هرخفی و هرجلی است
مجتبی فرمود آری این بدن نعش علی است
گفت بگذارید پس دفن تن او را به من
سبط اکبر مجتبی گفت ای سوار مه‌لقا
کرده باب ما وصیت پیشوای ماسوا
غیرخضر و جبرئیل اندر حصول مدعا
نیست لایق به دفن مظهر ذات خدا
گو تو خضری یا که جبریل ای جوان موتمن
آن سوار نیک پی بگرفت از عارض نقاب
گشت روشن هر دو چشم آن دو شبل بوتراب
از فروغ نور وجه الله یعنی روی باب
از تعجب با پدر گفتند کی عالیجناب
العجب ای شمع بزم کردگار ذوالمنن
پیکر تو کرده اندر تخته تابوت جا
حود سواره می‌رسی از راه اژ راه وفا
در تبسم گشت و گفت آن معدن سر خدا
نیست هنگام تعجب چون بود در هر کجا
به رخ هر مختصر حاضر رخ زیبای من
ای کمال لطف یزدان معنی کنز خفا
کوکب برج ولایت آفتاب انما
ماه افلاک فتوت قبله اهل وفا
نامدی بهر چه در بالین شاه کربلا
ای که حاضر وقت موتی بر سر هر مرد و زن
ماند به بسر جسم مجروح حسینت بر زمین
با جوانان بنی‌هاشم ز ظلم مشرکین
اهلبیت و عترتت شد دستگیر مشرکین
یا امیرالمومنین درکربلا بنگر ببین
نوخطان را خفته در خون نورسان را در رسن
ساخت ابن سعد بی‌دین خانه دین را خراب
یعنی اندر پیش چشم زینب بی‌صبر و تاب
بیکفن انداخت جسم شاهدین در آفتاب
سر بر آرای بوتراب از خاک بنگر در تراب
آنکه باشد تربتش دارالشفای مرد و زن
یک حسینی از تو بر جا ماند اندر خافقین
خولی بی‌دین و ایمان رو سیاه نشاتین
زد سر مهر افسر این شاه بر نوک سنین
بهر انگشتر جدا کردند انگشت حسین
بهر بند از بند ببریدند دستش را ز تن
کار را اندر عداوت شمر تا جایی رساند
تا که زینب را به روز بی‌کسی در غم نشاند
اسب بر نعش حسینت ابن سعد آخر دواند
نی غلط گفتم که در زیر سم توسن نماند
پیکری ناآئی و بر ماتمش پوشی کفن
آتش اندر خیمه گاه شاهدین شد شعله‌ور
در بیابانها نگر اطفال خود را در به در
آنی یکی را با جگر این را به دامن بین شرر
بر کف از جور خطاکاران امت درنگر
اهل بیت خویش را همچون اسیران ختن
خیز دلجویی نماز حالت اهل و عیال
وارسی به نماز درد کودکان خردسال
بر سر ایشان بکش دستی پی رفع ملال
خامه (صامت) اگر از گفتگو گردید لال
جودیا این داستان بگذار و بگذر زین سخن
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۲۵ - واقعه یازدهم عاشوراء
چرا بیرون نیامده ماه از پشت حجاب امشب
ندارد عزم رفتن سوی خرگه آفتاب امشب
زمین ز آسمان افتاده‌ اندر اضطراب امشب
رسد از کربلا بر گوش صوت بوتراب امشب
همانا می‌رود در کوفه زینب بی‌نقاب امشب
نشسته سر به زانو حضرت زهرا لب کوثر
فشاند اشک ماتم هر زمان از دیده پیغمبر
نهاده سبحه طاعت ز کف کروبیان یکسر
مگر شمر لعین برده سر بی‌چادر و معجر
حریم آل احمد را سوی بزم شراب امشب
چه خصمی داشت یا رب با حسین تشنه‌ تب دوران
که کرد او را قتیل تیغ عدوان با لب عطشان
زنان و دخترانش شد به شام کوفه سرگردان
چرا ابن‌زیاد ای دل نگردد خرم و خندان
که از قتل حسین تشنه‌لب شد کامیاب امشب
چو بهره کوفه رفتن کرد زینب جای در محمل
روان شد کاروان اشک پیشاپیش از آن منزل
به خود گفتا فراق آسان ولیکن زندگی مشگل
سکینه هر زمان می‌گفت با آه و فغان کای دل
دریغا شمر نگذارد مرا در نزد باب امشب
تن فرزند زهرا بی‌کفن در عرصه میدان
سر چون ماه تابانش به نوک نیزه عداوان
چو شد اندر تنور آن سرز جو کوفیان پنهان
ملایک جمله نالیدند نزد قادر سبحان
که اندر خانه خولی نهان شد ماهتاب امشب
سکینه خورد چون سیلی ز دشت شمر بداختر
دل افلاک خون گردید و شد بیرون ز چشم تر
سبب جستند خیل قدس نزد خالق اکبر
که یارب این تزلزل چیست برپا شد مگر محشر
ندا آمد ده طفل حسین به بصیر و تاب امشب
زمین کوفه را یکسو پر از شور و نوا بینم
فغان کودکان را رفته تا عرش خدا بینم
ز یک جا ساربان را در زمین کربلا بینم
جدا دست حسین تشنه لب را از دو جا بینم
عجب نبود اگر کون و مکان گردد خراب امشب
در این ماتم نه تنها فرش و عرش کبریا گرید
جناب مصطفی(ص) با انبیا و اولیا گرید
رقیه فاطمه کلثوم با زین العبا گرید
جوان و پیر و مرد و زن از این غم برملا گرید
بپا کرده است (صامت) شورش یوم‌الحساب امشب