عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۳
ننگ دنیا برندارد همت معنی نگاه
تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه
زبن چمن رشکیست بر اقبال وضع غنچهام
کز شکست دل دهد آرایش طرف کلاه
طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست
نالهگر از پا نشیند اشک میافتد به راه
درگلستانی که تخمی از محبت کاشتند
زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه
نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست
خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه
مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی
خانمان مردمان دیده میباشد سیاه
جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری
میشود آیینه چون هموار میگردد نگاه
تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس
شاه ما آیینه میپردازد ازگرد سپاه
بیتماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز
عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه
چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست
جوهر آیینه در دیوار حل کردست کاه
سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست
حیف خورشیدیکه پرتو باز میگیرد ز ماه
زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن
غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه
تا بصیرت بر دیانت نیست معراج است جاه
زبن چمن رشکیست بر اقبال وضع غنچهام
کز شکست دل دهد آرایش طرف کلاه
طالب وصلیم ما را با تسلی کار نیست
نالهگر از پا نشیند اشک میافتد به راه
درگلستانی که تخمی از محبت کاشتند
زخم می بالد گل اینجا ناله می روید گیاه
نقشبندان هوس را نسبتی با درد نیست
خامهٔ تصویر نتواند کشیدن مدّ آه
مایهٔ یمنی ندارد دستگاه آگهی
خانمان مردمان دیده میباشد سیاه
جلوه فرش توست اگر از شوخ چشمی بگذری
میشود آیینه چون هموار میگردد نگاه
تا ابد محو شکوه خلق باید بود و بس
شاه ما آیینه میپردازد ازگرد سپاه
بیتماشا نیست حیرتخانهٔ ناز و نیاز
عشق اینجا آه آهی دارد آنجا واه واه
چون نگه دردیدهٔ حیران ما مژگان گمست
جوهر آیینه در دیوار حل کردست کاه
سایه و تمثال محسوب زیان و سود نیست
حیف خورشیدیکه پرتو باز میگیرد ز ماه
زبرگردون هرزه شغل لهو باید زیستن
غیر طفلی نیست بیدل مرشد این خانقاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
بسکه ما را بر آن لقاست نگاه
عالمی را به چشم ماست نگاه
حیرت امروز بی بلایی نیست
از مژه دست بر قفاست نگاه
مایهٔ بینش است ضبط نفس
گر به شبنم تند هواست نگاه
بیصفا زنگ برنمیخیزد
مژهٔ بسته را عصاست نگاه
حرص معنی شکار عبرت نیست
دیدهٔ دام را کجاست نگاه
فکر رحلت خجالتی دارد
دم رفتن به پیش پاست نگاه
غنچه شو چشم ازین و آن بربند
که درین باغ خونبهاست نگاه
بال شوق رسا تری نکشد
همچو شبنم سرشک ماست نگاه
بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست
شیشه گر بشکنی صداست نگاه
حسرت حسن نو خطی داریم
طالب جنس توتیاست نگاه
مژده دستی بلند خواهد کرد
چشم وا میکنم دعاست نگاه
بیدل افسانهٔ دگر متراش
با همین رنگ آشناست نگاه
عالمی را به چشم ماست نگاه
حیرت امروز بی بلایی نیست
از مژه دست بر قفاست نگاه
مایهٔ بینش است ضبط نفس
گر به شبنم تند هواست نگاه
بیصفا زنگ برنمیخیزد
مژهٔ بسته را عصاست نگاه
حرص معنی شکار عبرت نیست
دیدهٔ دام را کجاست نگاه
فکر رحلت خجالتی دارد
دم رفتن به پیش پاست نگاه
غنچه شو چشم ازین و آن بربند
که درین باغ خونبهاست نگاه
بال شوق رسا تری نکشد
همچو شبنم سرشک ماست نگاه
بزم ما بسکه محو جلوهٔ اوست
شیشه گر بشکنی صداست نگاه
حسرت حسن نو خطی داریم
طالب جنس توتیاست نگاه
مژده دستی بلند خواهد کرد
چشم وا میکنم دعاست نگاه
بیدل افسانهٔ دگر متراش
با همین رنگ آشناست نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
تار پیراهن حیاست نگاه
کاسهٔ چشم را صداست نگاه
حیرت آیینهٔ زمینگیریست
مژه تا نیست بیعصاست نگاه
شبنم من به وصل گل چه کند
که ز چشم ترم جداست نگاه
همه آفاق نرگسستانست
چشم گو باز شو کجاست نگاه
بیتمیزی تمیزها دارد
کور را مسح دست و پاست نگاه
نیست نقشی برون پردهٔ خاک
حیرتست اینکه بر هواست نگاه
حاصل ما در این تماشاگاه
انتها حیرت، ابتداست نگاه
مژهٔ بسته آشیان غناست
ورنه هر جا رسد گداست نگاه
فطرتت پای در رکاب هواست
که ترا بر پر هماست نگاه
کثرت جلوه مفت دیدنها
گر کند احولی بجاست نگاه
شمع فانوس انتظار توایم
گرد پرواز رنگ ماست نگاه
زندگی ساز جلوه مشتاقیست
شمع را رشتهٔ بقاست نگاه
بس که عالم بهار جلوهٔ اوست
بر رخ اوست هرکجاست نگاه
بیدل از جلوه قانعم به خیال
چه توان کرد نارساست نگاه
کاسهٔ چشم را صداست نگاه
حیرت آیینهٔ زمینگیریست
مژه تا نیست بیعصاست نگاه
شبنم من به وصل گل چه کند
که ز چشم ترم جداست نگاه
همه آفاق نرگسستانست
چشم گو باز شو کجاست نگاه
بیتمیزی تمیزها دارد
کور را مسح دست و پاست نگاه
نیست نقشی برون پردهٔ خاک
حیرتست اینکه بر هواست نگاه
حاصل ما در این تماشاگاه
انتها حیرت، ابتداست نگاه
مژهٔ بسته آشیان غناست
ورنه هر جا رسد گداست نگاه
فطرتت پای در رکاب هواست
که ترا بر پر هماست نگاه
کثرت جلوه مفت دیدنها
گر کند احولی بجاست نگاه
شمع فانوس انتظار توایم
گرد پرواز رنگ ماست نگاه
زندگی ساز جلوه مشتاقیست
شمع را رشتهٔ بقاست نگاه
بس که عالم بهار جلوهٔ اوست
بر رخ اوست هرکجاست نگاه
بیدل از جلوه قانعم به خیال
چه توان کرد نارساست نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
تا به شوخی نکشد زمزمهٔ ساز نگاه
مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه
در تماشای توام رنگ اثر باختن است
همچو چشمم همه تن گرد تک و تاز نگاه
گر همه آب بود آینه بیناییکو
نرسد اشک بهکیفیت انداز نگاه
دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس
هست از خویش برون تاختن ناز نگاه
همچو شمعیکهکند دود پس از خاموشی
حسرتت زمزمهای میکشد از ساز نگاه
طوبی از سایهٔ ناز مژهام میبالد
چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه
مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد
بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه
غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل
مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه
گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ
بینشانیست خطای قدرانداز نگاه
چون شرارم چقدر محمل ناز آراید
یک تپشگرد دل و یک مژه پرواز نگاه
بیدل از نور نظر صافی دل مستغنیست
کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه
مردمک شد ز ازل سرمهٔ آواز نگاه
در تماشای توام رنگ اثر باختن است
همچو چشمم همه تن گرد تک و تاز نگاه
گر همه آب بود آینه بیناییکو
نرسد اشک بهکیفیت انداز نگاه
دیگر از عاقبت تشنهٔ دیدار مپرس
هست از خویش برون تاختن ناز نگاه
همچو شمعیکهکند دود پس از خاموشی
حسرتت زمزمهای میکشد از ساز نگاه
طوبی از سایهٔ ناز مژهام میبالد
چقدر سرو توام کرده سرافراز نگاه
مشق جمعیت دل قدرت دیگر دارد
بر فسلک نیز نلغزید رسن باز نگاه
غم اسباب تعلق نکشد صاحب دل
مژه صیقل نزند آینه پرداز نگاه
گرد غفلت مشکافید که در عرصهٔ رنگ
بینشانیست خطای قدرانداز نگاه
چون شرارم چقدر محمل ناز آراید
یک تپشگرد دل و یک مژه پرواز نگاه
بیدل از نور نظر صافی دل مستغنیست
کسب بینش نکند آینهٔ ناز نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
گر دهد رنگ تماشای تو پرواز نگاه
خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه
قید یک حلقهٔ زنجیر خیالیاست محال
دیده تا چندکند منع جنونتاز نگاه
عمرها شد که به آن جلوه مقابل شدهام
می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه
حیرت آینهام مهر نبوت دارد
تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه
دور باش عجبی داشت شکوه حیرت
دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه
آشیان میشود از وحشت شوقم پرو بال
مژه خمیازهکش است از پی پرواز نگاه
در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست
میکشدگوش من از آینه آواز نگاه
شوق بیتاب نسیم چه بهارست امروز
میکشم بویگل از شوخی انداز نگاه
راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت
صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه
چون شرر چشم به ذوق چه گشایم بیدل
من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه
خیل طاووس توان ریخت ز پرواز نگاه
قید یک حلقهٔ زنجیر خیالیاست محال
دیده تا چندکند منع جنونتاز نگاه
عمرها شد که به آن جلوه مقابل شدهام
می رسد بر من حیران چقدر ناز نگاه
حیرت آینهام مهر نبوت دارد
تاب دیدار تو بس شاهد اعجاز نگاه
دور باش عجبی داشت شکوه حیرت
دل هم آگاه نشد از چمن راز نگاه
آشیان میشود از وحشت شوقم پرو بال
مژه خمیازهکش است از پی پرواز نگاه
در نهانخانهٔ دل مژدهٔ دیداری هست
میکشدگوش من از آینه آواز نگاه
شوق بیتاب نسیم چه بهارست امروز
میکشم بویگل از شوخی انداز نگاه
راز مخموری دیدار نهان نتوان داشت
صد زبان در مژه دارد لب غماز نگاه
چون شرر چشم به ذوق چه گشایم بیدل
من که انجام نفس دارم و آغاز نگاه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
در محیطیکز فلک طرح حباب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسودهایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
میفشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبههکرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگهکم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
کشتی ما را تحیر در سراب انداخته
با دو عالم شوق بال بسملی آسودهایم
عشق بر چندین تپش از ما نقاب انداخته
بر شکست شیشهٔ دلهای ما رحمی نداشت
آنکه در طاق خم آن زلف تاب انداخته
تاکجاها بایدم صید خموشی زیستن
در غبار سرمه چشمش دام خواب انداخته
نقشی از آیینهٔ کیفیت ما گل نکرد
دفتر ما را خجالت در چه آب انداخته
هستی ما را سراغ از جلوه دلدار پرس
این کتان آیینه پیش ماهتاب انداخته
غیر شور ما و من بر هم زنی دیگر نداشت
عیش این بزمم نمکها در شراب انداخته
گر نباشد حرص عالم بحر مواج غناست
تشنگی ما را به توفان سراب انداخته
رخت همت تا نبیند داغ اندوه تری
سایهٔ ما خویش را در آفتاب انداخته
ای خیال اندیش مژگان اندکی مژگان بمال
میفشارد چشم من رخت در آب انداخته
ما و عنقا تا کجا خواهیم بحث شبههکرد
لفظ ما بیحاصلی دور از کتاب انداخته
یک نگهکم نیست بیدل فرصت عمرشرار
آسمان طرح درنگم در شتاب انداخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۹
ای به اوج قدس فرش آستان انداخته
سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته
هرکجا پایی به راهت برده عجز لغزشی
بر سپهر ناز طرح کهکشان انداخته
شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال
کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته
دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی
جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته
ای بسا فطرتکه در پرواز اوج عزتت
جسته زین نه بیضه بر در آشیان انداخته
هرکسی اینجا به رنگی خاک برسرمیکند
آبروی فکر در جوی بیان انداخته
حیرت بیدست و پایان طلب امروز نیست
موج گوهر بحرها را برکران انداخته
در بساطی کز هجوم بیدماغیهای ناز
یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته
چون سحر خلقی جنون کرده ست و از خود میرود
بر نفس بار دو عالم کاروان انداخته
تا کری گیرد ره شور محیط گیرودار
قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته
تا نچیند ازگل و خار تعین انفعال
انس بویی در دماغ بیدلان انداخته
صنعت عشقست کز آیینه سازیهای شوق
کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته
خواب و بیداری که جز بست و گشاد چشم نیست
راه هستی تا عدم شب در میان انداخته
چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهمیدهایم
غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته
عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست
خودسریها فهم ما را درگمان انداخته
سعی فطرت نارسا و عرصهٔ تحقیق تنگ
درکمان جویید تیر بر نشان انداخته
با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست
آگهی بر مغز بار استخوان انداخته
تا نمیسوزیم بیدل پرفشانیها بجاست
مشرب پروانهایم آتش به جان انداخته
سجده در بارت زمین بر آسمان انداخته
هرکجا پایی به راهت برده عجز لغزشی
بر سپهر ناز طرح کهکشان انداخته
شمع خلوتگاه یکتایی به فانوس خیال
کرده مژگان باز و آتش در جهان انداخته
دستگاه حیرتت در چارسوی آگهی
جنس هر آیینه بیرون دکان انداخته
ای بسا فطرتکه در پرواز اوج عزتت
جسته زین نه بیضه بر در آشیان انداخته
هرکسی اینجا به رنگی خاک برسرمیکند
آبروی فکر در جوی بیان انداخته
حیرت بیدست و پایان طلب امروز نیست
موج گوهر بحرها را برکران انداخته
در بساطی کز هجوم بیدماغیهای ناز
یکصدا صد کوه در پای فغان انداخته
چون سحر خلقی جنون کرده ست و از خود میرود
بر نفس بار دو عالم کاروان انداخته
تا کری گیرد ره شور محیط گیرودار
قطره آبی حلقه در گوش شهان انداخته
تا نچیند ازگل و خار تعین انفعال
انس بویی در دماغ بیدلان انداخته
صنعت عشقست کز آیینه سازیهای شوق
کرده دل را آب و تشویشی در آن انداخته
خواب و بیداری که جز بست و گشاد چشم نیست
راه هستی تا عدم شب در میان انداخته
چرخ را سرگشتهٔ ذوق طلب فهمیدهایم
غافلیم از مقصد خاک عنان انداخته
عالم یکتاست اینجا معرفت در کار نیست
خودسریها فهم ما را درگمان انداخته
سعی فطرت نارسا و عرصهٔ تحقیق تنگ
درکمان جویید تیر بر نشان انداخته
با پری جزغیرت ناموس مینا هیچ نیست
آگهی بر مغز بار استخوان انداخته
تا نمیسوزیم بیدل پرفشانیها بجاست
مشرب پروانهایم آتش به جان انداخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چیست گردون کاینقدر در خلق غوغا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
سرنگون جامی به خاک تیره صهبا ریخته
گرد ما صد بار از صحرای امکان رفتهاند
تا قضا رنگی برای نام عنقا ریخته
آه از این حرص جنون جولان که از سعی امل
خاک دنیا برده و بر فرق عقبا ریخته
قطع امید قیامتکن که پاس مدعا
در غبار دی هزار امروز و فردا ریخته
تا نیفشانی به سر خاک بیابان امید
جمع نتوان کرد آب روی صد جا ریخته
زیر دیوار که باید منت راحت کشید
سایهٔ مو هم شبیخون بر سر ما ریخته
حسرت تعمیر بنیاد قناعت داشتیم
خاک ما را کرده گِل آب رخ ما ریخته
گر مروت مشربی با چین پیشانی مساز
از تُنُکرویی دم شمشیر خون ها ریخته
از ازلگمگشتهٔ آغوش یکتای توام
تا به کی جویم کف خاکی به دریا ریخته
تا ز هر عضوم سجود آستانت گل کند
پیکری چون آب میخواهم سراپا ریخته
تا توانی بیدل از تعظیم دل غافل مباش
شیشهگر نقد نفس در جیب عنقا ریخته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
به تو نقش صحبت ما، چقدر بجا نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
توبه ناز و ما درآتش، تو به خواب وما نشسته
سرو برگ جرآت دل به ادب چرا نسوزد
که سپند هم به بزمت زتپش جدا نشسته
چه قیامت است یارب به جهان بینیازی
که ز غیب تا شهادت همه جا گدا نشسته
چه نهان، چه آشکارا نبری خیال وحدت
که زدیده تا دل اینجا همه ما سوا نشسته
مرو ای نگه به گلشن که به روی هر گل آنجا
ز هجوم چشم شبنم عرق حیا نشسته
چو عدو زند دو زانو نخوری فریب عجزش
که به قصد جان تفنگی به سر دو پا نشسته
همه امشبت مهیا تو در انتظار فردا
نکنیکه نقش وهمت ز املکجا نشسته
به رهیکه برق تازان همه نقش پای لنگند
بهکجا رسیده باشم من بیعصا نشسته
به هزار خون تپیدمکه به آبله رسیدم
چقدر بلند چیند سر زیر پا نشسته
هوس کلاه شاهی ز سرت برآر بیدل
به چه نازد استخوانی که بر او هما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۴
غبار خط زلعل او به رنگی سر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
که پنداری پر طوطی سر از شکر برآورده
برون آورد چندین نقش دلکش خامهٔ قدرت
به آن رنگی که دارد عارضش کمتر برآورده
به یاد شمع رخسارش نگاه حسرت آلودم
به هر مژگان زدن پروانهواری پر بر آورده
چسان در پرده دارم حسرت طفلیکه نیرنگش
تامل تا نفس دزدد سرشکم سر بر آورده
ندارم بر جهان رنگ دام آرزو چیدن
که پروازم چو بویگل ز بال و پر بر آورده
ز تشویش توانایی برون آ کز هلال اینجا
فلک هم استخوان از پهلوی لاغر برآورده
چه سازد بوی گل گر نشنوی از سازش آهنگی
ضعیفی آه ما را هر نفس بر در برآورده
به وضع فقر قانع بودن اقبال غنا دارد
یتیمی گرد ادبار از دل گوهر برآورده
تو هم از ناتوانی فرش سنجابی مهیا کن
چو آتش کز شکست رنگ خود بستر برآورده
به سامان غنا مینازم از اقبال تنهایی
دل جمعم به رنگ خوشه یک لشکر برآورده
به طعن اهل دل معذور باید داشت زاهد را
چه سازد طبع انسانیکه چرخش خر برآورده
چه جای خسّت مردم که گل هم درگلستانها
به صد چاک جگر از کیسه مشتی زر برآورده
تغافل را ز امداد کسان برگ قناعت کن
مروت عمرها شد رخت ازین کشور برآورده
حباب پوچ هم بیدل تخیل ساغرست اینجا
سر بی مغز ما را صاحب افسر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
نپنداری همین روز و شب از هم سر برآورده
جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده
هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد
سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده
درینگلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت
فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده
حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن
گره گردیدن از آغوش نی، شکر برآورده
به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان
ازین دریا چه کشتیها که بیلنگر برآورده
ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد
که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده
صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت
فراهمکرده موج خجلت وگوهر برآورده
فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان
طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده
به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم
که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده
ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من
که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده
مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه
شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده
سپهر مجمری تا گرمی سامان کند بیدل
دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده
جهانی را خیال از جیب یکدیگر برآورده
هوس آیینهٔ عشق است اگر کوشش رسا افتد
سحاب از دامن آلوده چشم تر برآورده
درینگلشن ندارد غنچه تاگل آنقدر فرصت
فلک صد شیشه را در یک نفس ساغر برآورده
حلاوت آرزو داری در مشق خموشی زن
گره گردیدن از آغوش نی، شکر برآورده
به دامن پا کشیدی عیش آزادی غنیمت دان
ازین دریا چه کشتیها که بیلنگر برآورده
ز رفتارت بساط این چمن رنگینیی دارد
که تا نقش قدم روشن شودگل سربرآورده
صدف در بحر هنگام شکر پردازی لعلت
فراهمکرده موج خجلت وگوهر برآورده
فریب موج سیرابی مخور از چشمهٔ احسان
طمع زین آب خلقی را به خشکی تر برآورده
به رنگ خامهٔ تصویر سامان چه نیرنگم
که هر مویم سری از عالم دیگر برآورده
ز اوج عالم عنقا مگر یابی سراغ من
که پروازم از این نه آشیان برتر برآورده
مگر از بیخودی راه امیدی واکنی ورنه
شعور آب و گل بر روی خلقی در برآورده
سپهر مجمری تا گرمی سامان کند بیدل
دلم را کرده داغ حسرت و اخگر برآورده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۶
غبارم برنمیخیزد ازین صحرای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعهای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکنگردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنهای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو میرود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بیسبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمیبندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت میکنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
اسیرم همچو جولان در طلسم پای خوابیده
به غیر از نقش پا جایی ندارد جاده پیمایی
تو هم ته جرعهای بردار ازین مینای خوابیده
به یاد شام زلفت هر کجا چشمی به هم سودم
رگ خواب پریشان گشت مژگانهای خوابیده
با این قامت قیامت نیست ممکنگردن افرازد
به مژگان تو یعنی فتنهای بر پای خوابیده
هدایت خلق غافل را بلای دیگر است اینجا
بجز تکلیف بیداری مدان ایذای خوابیده
درین وحشتسرا موج گهر هم عبرتی دارد
به پهلو میرود عمری زیان فرسای خوابیده
به شمع آگهی یک بار نتوان دامن افشاندن
که غفلت نیز چندی گرم دارد جای خوابیده
غبارم اوج گیرد تا سر از خجالت برون آرم
چو محمل بیسبب پامالم از اعضای خوابیده
ز جهل و دانشم فرق دویی صورت نمیبندد
به معنی غافل بیدارم و دانای خوابیده
ز سعی نارسا مشق ندامت میکنم بیدل
عصای ناله شد آخر چوکوهم پای خوابیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۷
ندیدم در غبار و دود این صحرای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیری چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایهام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی میخواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمیگردد
نفس چون نبض بیدار است در اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خواهی زندگی را منفعل کردن
که غیر از مرگ روشن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خمگشته در ما رنگ امیدی
تنککردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمیآید
به هذیانکن قناعت از لبگویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمیآیم
به رنگ جاده منزل کردهام در پای خوابیده
بجز خواباندن مژگان ره پیدای خوابیده
زمینگیری چه امکانست باشد مانع جهدم
به رنگ سایهام من هم جهان پیمای خوابیده
اگر آسودگی میخواهی از طاقت تبرّا کن
طریق عافیت در پیش دارد پای خوابیده
جهان بیخودی یکرنگ دارد جهل و دانش را
تفاوت نیست در بنیاد نابینای خوابیده
عدم تعطیل جوش هستی مطلق نمیگردد
نفس چون نبض بیدار است در اعضای خوابیده
چنان در خود فرو رفتم به یاد چشم مخموری
که جوشد از غبارم ناز مژگانهای خوابیده
ز غفلت چند خواهی زندگی را منفعل کردن
که غیر از مرگ روشن نیست جز سیمای خوابیده
دل آرام چون بر خاک زد بنیاد هستی را
نفس پامال شد زین صورت دیبای خوابیده
نماند از قامت خمگشته در ما رنگ امیدی
تنککردیم برگ عیش ازین صحرای خوابیده
زحرف و صوت مردم بوی تحقیقی نمیآید
به هذیانکن قناعت از لبگویای خوابیده
ز شکر عجز بیدل تا قیامت برنمیآیم
به رنگ جاده منزل کردهام در پای خوابیده
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
هزار نغمه بهساز شکست ماستگره
به موی کاسهٔ چینی دل صداست گره
ز موج باز نشد عقدهٔ دلگرداب
بهکار ما همه دم ناخن آزماست گره
بهکوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست
چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاستگره
ز خبثگریهام ای غافلان نفس دزدید
به برشگال دم اسب را رواست گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب
ز فرق تا قدمم یکگهر حیاست گره
به وادییکه پر افشانده استکلفت من
زگرد بادیه پیشانی هواست گره
چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی
فلک بهکار من افکند هرکجاست گره
ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام
به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره
که غنچهگشت که آغوش گل نکرد ایجاد
به صبر کوش که اینجا گرهگشاست گره
تعلق من و ما سهل نشمری بیدل
تاملی که به تار نفس چهاست گره
به موی کاسهٔ چینی دل صداست گره
ز موج باز نشد عقدهٔ دلگرداب
بهکار ما همه دم ناخن آزماست گره
بهکوشش ازسرمقصدگذشتن آسان نیست
چو جاده رشتهٔ ما را در انتهاستگره
ز خبثگریهام ای غافلان نفس دزدید
به برشگال دم اسب را رواست گره
قناعتم نکشد خجلت زبان طلب
ز فرق تا قدمم یکگهر حیاست گره
به وادییکه پر افشانده استکلفت من
زگرد بادیه پیشانی هواست گره
چو تار سبحه در این دامگاه حیرانی
فلک بهکار من افکند هرکجاست گره
ز خویش مگذر و کوتاه کن ره اوهام
به تار جادهٔ این دشت نقش پاست گره
که غنچهگشت که آغوش گل نکرد ایجاد
به صبر کوش که اینجا گرهگشاست گره
تعلق من و ما سهل نشمری بیدل
تاملی که به تار نفس چهاست گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
زین چمن درکف ندارد غنچهٔ دل جز گره
دانهٔ ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره
از امل محملکش صدکاروان نومیدیام
سبحه درگردن نمیبندد حمایل جزگره
از تعلق، حاصل آزادگان خونخوردن است
سروکم آرد بهبار از پای درگل جزگره
از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند
رشتهٔ راهت نمیبیند ز منزل جزگره
از حیا بر روی خود درهای نعمت بستهای
بیزبانی نفکند در کار سایل جز گره
غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش
زخمه جز ناخن ندارد درکف و دل جزگره
همتی ای شعلهخویان! کاین سپند بینوا
تحفهای دیگر ندارد نذر محفل جزگره
یک دل تنگ است عالم بیحصول مدعا
تابود در پرده لیلی نیست محمل جزگره
بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان
نیست در چشم گهر دریا و ساحل جز گره
صاف طبعان بیدل از هستیکدورت میکشند
از نفس آیینهها را نیست در دل جزگره
دانهٔ ما را چو گوهر نیست حاصل جز گره
از امل محملکش صدکاروان نومیدیام
سبحه درگردن نمیبندد حمایل جزگره
از تعلق، حاصل آزادگان خونخوردن است
سروکم آرد بهبار از پای درگل جزگره
از فسون عافیت بر خود در کوشش مبند
رشتهٔ راهت نمیبیند ز منزل جزگره
از حیا بر روی خود درهای نعمت بستهای
بیزبانی نفکند در کار سایل جز گره
غافل از تردستی مطرب درین محفل مباش
زخمه جز ناخن ندارد درکف و دل جزگره
همتی ای شعلهخویان! کاین سپند بینوا
تحفهای دیگر ندارد نذر محفل جزگره
یک دل تنگ است عالم بیحصول مدعا
تابود در پرده لیلی نیست محمل جزگره
بر اسیران دل از فقر و غنا افسون مخوان
نیست در چشم گهر دریا و ساحل جز گره
صاف طبعان بیدل از هستیکدورت میکشند
از نفس آیینهها را نیست در دل جزگره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۱
نیست خاموشی به کار شمع محفل جزگره
داغ شد آهیکه نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمیسازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشتهایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
داغ شد آهیکه نپسندید بر دل جز گره
از جنون بر خویش راه عافیت هموارکن
وانمیسازد تپش از بال بسمل جز گره
خامهٔ صدقیم آهنگ صریر ما حق است
بر زبان ما نیابی حرف باطل جز گره
بیقرارانیم حرف عافیت از ما مپرس
موج ما را نیست بر لب نام ساحل جزگره
چون نفس از عاجزی تار نظر هم نارساست
هیچ نتوان یافتن از دیده تا دل جزگره
گر سر ما شد جدا ازتن چه جای شکوه است
وا نکرد از رشتهٔ ما تیغ قاتل جز گره
وحشت ما گر مقام الفتی دارد دلت
ناله را در کوچهٔ نی نیست منزل جز گره
دل به صد دامن تعلق پای ما پیچیده است
رشتهایم و در ره ما نیست حایل جز گره
هر چه باشد وضع جمعیت غنیمت گیر و بس
گر شعوری داری از هر رشته نگسل جز گره
فرصتی کو تا به ضبط خود نفس گیرد نفس
رشتهٔ کوتاه ما را نیست مشکل جز گره
ای خوشا نومیدی تدبیر فتح الباب من
تا شدم ناخن ندارم در مقابل جز گره
تا نفس باقیست کلفت بایدم اندوختن
بر ندارد رشتهٔ تسبیح بیدل جز گره
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۲
وهم شهرت بهانهایم همه
همه ماییم و مانهایم همه
من و ما راست ناید از من و ما
ساز او را ترانهایم همه
عشق اینجا محیط بیرنگیست
ششجهت در میانهایم همه
هر دو عالم غریق اوهام است
قلزم بیکرانهایم همه
شیشهٔ ساعت خیال خودیم
خاک بیز زمانهایم همه
جهد داریم تا به خویش رسیم
تیر خود را نشانهایم همه
چوننفس میپریم و مینالیم
بسکه بیآشیانهایم همه
برکسی راز ما نشد روشن
آتش بیزبانهایم همه
قاصد لنگ نیست غیرت شمع
نامه بر سر روانهایم همه
مفتما هر چه بشنویم از هم
بیتکلف فسانهایم همه
سینهچاکیست موشکافی نیست
هر چه باشیم شانهایم همه
دل خود میخوربم تا نفس است
عالم دام و دانهایم همه
بیدل از دل برون مقامی نیست
دشت و در تاز خانهایم همه
همه ماییم و مانهایم همه
من و ما راست ناید از من و ما
ساز او را ترانهایم همه
عشق اینجا محیط بیرنگیست
ششجهت در میانهایم همه
هر دو عالم غریق اوهام است
قلزم بیکرانهایم همه
شیشهٔ ساعت خیال خودیم
خاک بیز زمانهایم همه
جهد داریم تا به خویش رسیم
تیر خود را نشانهایم همه
چوننفس میپریم و مینالیم
بسکه بیآشیانهایم همه
برکسی راز ما نشد روشن
آتش بیزبانهایم همه
قاصد لنگ نیست غیرت شمع
نامه بر سر روانهایم همه
مفتما هر چه بشنویم از هم
بیتکلف فسانهایم همه
سینهچاکیست موشکافی نیست
هر چه باشیم شانهایم همه
دل خود میخوربم تا نفس است
عالم دام و دانهایم همه
بیدل از دل برون مقامی نیست
دشت و در تاز خانهایم همه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
برآرد گَرَم آتش دل زبانه
شودگرد بال سمندر زمانه
گشایمگر از بیخودی شست آهی
کنم قبهٔ چرخ زنبور خانه
به صد لاف وارستگی صید خویشم
نبردهست پروازم از آشیانه
چراغ ادبگاه بزم خیالم
نمیبالد از آتش من زبانه
درین دشت خلقی زخود رفت اما
ندانست سر منزلی هست یا نه
فلک نقش نام که خواهد نشاندن
به این خاتم صد نگین در میانه
صدفوار تا یک گهر اشک داری
ازبن آسیاها مجو آب و دانه
دو روزیکزین ما و من مست نازی
به خواب عدم گفته باشی فسانه
کف پوچ مغزی مکن فکردریا
که هر جا تویی نیست غیر از کرانه
قیامت خرو شست بنیاد امکان
ازین ساز نیرنگ انسان ترانه
دمیدهست از آب منی مشت خاکی
به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه
محال است پروازت از دام زلفش
اگر جمله تن بالگردی چو شانه
به پیریکشیدیم رنج جوانی
سحر میکند گل خمار شبانه
اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا
روانیم از خود به چندین بها نه
غبار جسد چشم بند است بیدل
چو دیوارت افتاد صحراست خانه
شودگرد بال سمندر زمانه
گشایمگر از بیخودی شست آهی
کنم قبهٔ چرخ زنبور خانه
به صد لاف وارستگی صید خویشم
نبردهست پروازم از آشیانه
چراغ ادبگاه بزم خیالم
نمیبالد از آتش من زبانه
درین دشت خلقی زخود رفت اما
ندانست سر منزلی هست یا نه
فلک نقش نام که خواهد نشاندن
به این خاتم صد نگین در میانه
صدفوار تا یک گهر اشک داری
ازبن آسیاها مجو آب و دانه
دو روزیکزین ما و من مست نازی
به خواب عدم گفته باشی فسانه
کف پوچ مغزی مکن فکردریا
که هر جا تویی نیست غیر از کرانه
قیامت خرو شست بنیاد امکان
ازین ساز نیرنگ انسان ترانه
دمیدهست از آب منی مشت خاکی
به صد سخت جانی چو سنگ از مثانه
محال است پروازت از دام زلفش
اگر جمله تن بالگردی چو شانه
به پیریکشیدیم رنج جوانی
سحر میکند گل خمار شبانه
اگر گشت باغ است و گر سیر صحرا
روانیم از خود به چندین بها نه
غبار جسد چشم بند است بیدل
چو دیوارت افتاد صحراست خانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۴
پری می فشان ای تعلق بهانه
به دل چون نفس بستهای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن
که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی
تپش نیست در نبض دل بیترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت
سر و سجدهواری از آن آستانه
دریندشت جولان بی مقصد ما
بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد
مجوبید بیخاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش
درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی
جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم
چه سان گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت
بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدیام خاک شد عرض جوهر
چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صداییست پیچیده بر ساز هستی
چه دارد به جز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل
چو رنگ آتش ما ندارد ترانه
به دل چون نفس بستهای آشیانه
درین عرصه زنهار مفراز گردن
که تیر بلا را نگردی نشانه
گر از ساز بسمل اثر برده باشی
تپش نیست در نبض دل بیترانه
دل ما و داغی ز سودای عشقت
سر و سجدهواری از آن آستانه
دریندشت جولان بی مقصد ما
بجز شوق منزل ندارد بهانه
ازین بحر وارستن امکان ندارد
مجوبید بیخاک گشتن کرانه
مپرسید از انجام و آغاز زلفش
درازست سر رشتهٔ این فسانه
بهارست ای میکشان نشئه تازی
جنون دارد از بوی گل تازبانه
سرشک نیازم نم عجز سازم
چه سان گردم از خاک کویت روانه
دل خسته آنگاه سودای زلفت
بنالم به ناسوری زخم شانه
به نومیدیام خاک شد عرض جوهر
چو شمشیر در قبضهٔ موریانه
صداییست پیچیده بر ساز هستی
چه دارد به جز ناله زنجیر خانه
فسردیم و از خویش رفتیم بیدل
چو رنگ آتش ما ندارد ترانه