عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۵
دمی‌ که عجز شود دستگاه بیکاری
گره گشایی ناخن کشد به سر خاری
میان آگهی و راحتست بیزاری
ز جوهر آینه‌ها راست دام بیداری
دمیده است ز زنجیر بال وحشت موج
بود رهایی ما در خور گرفتاری
کسی مباد اسیر شکنجهٔ افلاس
که آدمی به سر دار به زناداری
ز لوح سایه جز این حرف سر خطی ندمید
که پایمال جهانند اهل بیکاری
چو برگ لاله سیاهی ز داغ ما نرود
به چشم اختر ما نیست رنگ بیداری
بقدر تفرقهٔ دل شکفتن آهنگیم
جنون بهاری ما داشت رنگ دشواری
مقیم عالم تسلیم باش و راحت ‌کن
بلند و پست جهان سایه است همواری
چنان مباش‌ که در چشم مردم از حسدت
مژه به کژدمی افتد، نگه کند ماری
چو گل بهار نشاطت دلیل بیدردی‌ست
خوش آنکه خون شوی و رنگ درد برداری
چو ذره هستی من ‌کاش بی‌نشان بودی
خجل ز نیستی‌ام کرد هیچ مقداری
به گریه عرض رموز وفا مبر بیدل
برات دیده مکن فضلهٔ جگر خواری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۶
به این تمکین خرامت فتنه در خوابست پنداری
تبسم از حیا گل بر سر آبست پنداری
غبارم از خرامت ششجهت دست دعا دارد
حضور چین دامان تو محرابست پنداری
ندارد ساز عجزم چون نگه سامان آهنگی
به مژگانت‌که شوخیهای مضرابست پنداری
سپند آتش دل کرده‌ام ذرات امکان را
تب شوق تو خورشید جهانتابست پنداری
سر از بالین نازم یاد مخمل برنمی‌دارد
بساط خاکساریها شکر خوابست پنداری
به فکر هستی از خود هر نفس می‌بایدم رفتن
خیال مشت خاکم عالم آبست پنداری
نشد کیفیت احوال خود بر هیچکس‌ روشن
درین عبرت سرا آیینه نایابست پنداری
خسیسان بر جهان پوج دارند اینقدر غوغا
سگان را استخوان خشک مهتابست پنداری
گهر در بحر ازگرد یتیمی خاک می‌لیسد
تو از پندار حرص تشنه سیرابست پنداری
دلیل شوخی عشق است محو حسن‌ گردیدن
نگه گستاخیی دارد که آدابست پنداری
خیال از رنگ تحقیقم غباری در نظر دارد
مصور درکمین طرح سنجابست پنداری
تحیر صورتی نگذاشت در آیینه‌ام بیدل
صفای خانه‌ای دارم که سیلابست پنداری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۷
قدح از شوق لعلت چشم بی‌خوابست پنداری
گل از شرم رخت آیینهٔ آبست پنداری
خیال‌ کیست یا رب شمع نیرنگ شبستانم
هجوم حیرتی دارم‌که مهتابست پنداری
شدم خاکستر و از جوش بیتابی نیاسودم
رگ خوابی ‌که دارم نبض سیمابست پنداری
تعلقهای هستی محو چندین حیرتم دارد
به خود پیجیدنم در زلف او تابست پنداری
به چندین پیچ و تاب از دام حیرت برنمی‌آیم
سراپایم نگاه چشم‌ گردابست پنداری
جهانی سیر مستی دارد از وضع جنون من
گریبان چاکی‌ام موج می نابست پنداری
به نیک و بد مدارا سرکن و مسجود عالم شو
تواضع هم خمی دارد که محرابست پنداری
امل از چنگ فرصت می‌رباید نقد عمرت را
توان را رشتهٔ تسخیر اسبابست پنداری
به ملک نیستی راه یقینت اینقدر واکن
که هر کس هر چه آنجا می‌برد بابست پنداری
ز هستی جز تن آسانی ندارم در نظر بیدل
چو محمل هر سر مویم رگ خوابست پنداری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۸
ای گشاد و بست مژگانت معمای پری
جام در دستست از چشم تو مینای پری
از تغافل تا نگاهت فرق نتوان یافتن
یک جنون می‌پرورد پنهان و پیدای پری
زین تمیزی چند کز ساز حواست ظاهر است
گر بفهمی بی‌مساسی نیست اعضای پری
عالمی را حرف و صوت بی‌اثر دیوانه‌کرد
طرف افسون داشت بی اسم مسمای پری
آخر آغوش خیال از خویش خالی‌کردنست
شیشه‌ای داری دو روزی گرم کن جای پری
تا کجا گردد غبار وحشت اسباب‌، جمع
بگذر از شیرازه‌ بندیهای اجزای پری
ای بهشت آگهی تا کی جنون وهم و ظن
آدمی‌، آدم چه می‌خواهی ز صحرای پری
کارگاه حسن تحقیق از تکلف ساده است
بیشتر بی‌نقش می بافند دیبای پری
آخر از وهم دو رنگی قدر خود نشناختم
شیشه‌ها بر سنگ زد فطرت ز سودای پری
سخت محجوب است حسن‌، آیینه‌دار شرم باش
ازتو چشم بسته می‌خواهد تماشای پری
هر کجا زین انجمن یابی سراغ شیشه‌ای
بی ‌ادب مگذر عرق ‌کرده‌ست سیمای پری
بیدل از آثار نیرنگ فلک غافل مباش
وضع این نه حلقه خلخالی‌ست در پای پری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
آسوده است شوق ز دل پیش نگذری
ای موج خون نگشته ازین ریش نگذری
از طبع ذره‌گر تپشی واکشی بس است
در پردهٔ خیال ازین پیش نگذری
بر خاک تشنه بارش اگر نیست رشحه‌ای
بی‌التفاتی از سر درویش نگذری
دربای عشق بیخود توفان این صداست
کای موج از گذشتگی خویش نگذری
سیلاب نیز طعمهٔ خاکست از احتیاط
زبن دشت آنقدر قدم اندیش نگذری
درکاروان غبار املهای آرزو
پس مانده است اگر تو ز خود پیش نگذری
بیدل غبار عالم اوهام زندگیست
نگذشته‌ای ز هیچ اگر از خویش نگذری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۰
دلدار قدح برکف‌، ما مرده ز مخموری
آه از ستم غفلت‌، فریاد ز مهجوری
سرمایهٔ آگاهی گر آینه‌داریهاست
در ما و تو چیزی نیست نزدیکتر از دوری
از نسخهٔ ما و من تحقیق چه خواندکس
تا نام و نفس باقیست آیینه و بی‌نوری
زبن یک دو نفس هستی صد سنگ به دل بستم
ویرانه قیامت چید بر خوابش ز معموری
تا چند ببالد کس چون آبله خون در دل
از پوست برون آورد ما را غم مستوری
رفع مرض غفلت از خلق چه امکانست
خورشید هم اینجا نیست بی‌علت شب‌کوری
بیقدری نعمت چیست آسانی تحصیلش
گر حرص عسل خواهد پیش آی به زنبوری
در مشرب‌کمظرفان بیمغزی فطرت بود
پرکرد صدا آخر پیمانهٔ منصوری
هرکارکه پیش آید انگارکه من‌کردم
زین بیش مجو طاقت در عالم معذوری
در دانه‌کشی مردیم چون مور ز حرص آخر
در خاک سیه بردیم هنگامهٔ مزدوری
ملکی‌ست شکست دل از ساز وفا مگسل
مو چین دگر دارد در کاسهٔ فغفوری
همنسبتی بیدل ما را به جنون انداخت
ما غفلت و او فطرت‌، ما ظلمتی او نوری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۱
سرشکم صد سحر خندید و پیدا نیست تاثیری
کنون از ناله درتاریکی شب افکنم تیری
بجز مردن علاج ما و من صورت نمی‌بندد
تب شور نفسها در کفن دارد تباشیری
فلک بر مایه‌داران من و ما باجها دارد
عدم شو تا نبینی‌ گیرو دار حکم تقدیری
اگر از اهل تقوایی بپرهیز از توانایی
که در کیش تعین چون جوانی نیست بی‌پیری
به نفی سایهٔ موهوم‌ کن اثبات خورشیدی
همه قلبیم اما در گداز ماست اکسیری
رهایی نیست از اندیشهٔ عجز و غرور اینجا
به قانون خموشی هم‌نفس دارد بم و زیری
چه دیدی ای تامل زین خیال آباد موهومی
تو خوابی عرضه ده تا من هم آغازم‌ به تعبیری
نه گردون کهکشان دارد نه انجم کاروان دارد
درین صحرا جنونی ‌کرده باشد گرد نخجیری
محبت از مزاج عشقبازان ‌کینه نپسندد
پر پروانه ممکن نیست‌گردد زینت تیری
گر از دود دل و خون جگر صد پیرهن پوشم
همان چون ناله‌ام سر تا قدم نی رنگ تصویری
دلی پر دارد از مجنون ما سنگ‌ کف طفلان
مگر خالی‌کند در صورت ایجاد زنجیری
نپنداری به مرگ از جستجو فارغ شوم بیدل
به زیرخاک هم چون آفتابم هست شبگیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۲
فریبم می‌دهد آسودگی ای شوق تدبیری
به رنگ غنچه خوابی دیده‌ام ای صبح تعبیری
ندانم دل اسیرکیست اما اینقدر دانم
که درگرد نفس پیچیده است آواز زنجیری
جهان میدان آزادی‌ست اما مرد وحشت‌ کو
نبالید از نیستان تعلقها نی‌تیری
به مغروران طاقت بر نمی‌آیی مدارا کن
نیاز سرکشان دارد خم تسلیم شمشیری
دل غافل به خاک تیره برد آخرشکست خود
غبار زندگی هم بود اگر می‌کرد تعمیری
چه خواهدکرد با ما صافی آیینهٔ دلها
گرفتم آه من خون‌ گشت و پیدا کرد تاثیری
نماز بیخودی تکلیف ارکان برنمی‌دارد
چو خون بسملم یک سجدهٔ شوق زمین‌گیری
نفس هر پر زدن‌ گرد دو عالم رنگ و بو دارد
ز صید خود مشو غافل که داری طرفه نخجیری
به آسانی مدان آیینهٔ دیدارگردیدن
صفا در پردهٔ زنگار دزدیده‌ست شبگیری
من و مشق ندامتهاکه چون مژگان قربانی
نشد ظاهر ز چندین خانه‌ام یک اشک تحریری
نمود معنی احوال من صورت نمی‌بندد
مگر سازد خیال موی مجنون کلک تصویری
شب مهتاب ذوق گریه دارد فیض‌ها بیدل
کدامین بیخبر روغن نخواهد از چنین شیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۴
مژه بهم نزنی آینه به زنگ نگیری
فضای مشرب دل حیرت‌ست تنگ نگیری
خم نگین نخورد نام بی‌نیازی همت
حذر که راه سبکتازبت به‌ سنگ نگیری
قفای زانوی انجام اگر دهند نشانت
وطن به ‌سایهٔ دیوار نام و ننگ نگیری
به وحشتی ز تعلق برآ که چون پر عنقا
مصورت‌ کند ایجاد نقش و رنگ نگیری
اگر به بوی دل خسته تر کنند دماغت
گلی دگر که ندارد جهان به چنگ نگیری
زده‌ست عشق تو سنگی به ‌شیشه خانهٔ رنگم
ز خود برآمدنم را کم از ترنگ نگیری
چو دین و دل ‌که به مستی نشد مسخر چشمت
به ساغری‌ که‌ گرفتی چرا فرنگ نگیری
کسی نبرد سلامت ز آه سوخته جانان
ز خود سری سر این‌ کوچهٔ تفنگ نگیری
خطی‌ست جلوه‌گر از پردهٔ منقش دیبا
که زینهار به بازی دم پلنگ نگیری
مبند محمل امروز بر تصور فردا
طرب شتاب ندارد تو گر درنگ نگیری
به عشق اگر شوی آگه ز خواب راحت بیدل
عجب‌ که بالش ناز از پر خدنگ نگیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۵
به یمن سبقت جهد از هزار قافله‌ گیری
به رنگ موج‌ گهر گر پی یک آبله‌ گیری
به علم و فن تک وتاز نفس چه فایده دارد
جز اینقدرکه عدم تا وجود فاصله‌ گیری
حیا خوشست ز برگ عدم به فرصت هستی
به یک قدم سفر ‌آخر چه زاد و راحله گیری
به محفلی‌ که بود دور جام و جلوهٔ ساقی
چو زاهد از چه هوس کنج خلوت و چله‌گیری
فتاده خلق مقیّد به دامگاه تعیَّن
تو هم اسیر خودی عبرت از چه سلسله‌ گیری
ز فکر مدحت ابنای روزگار حذر کن
که بدتر از لگدست آنچه زبن خران صله‌ گیری
دلت به‌کینه مینباز تا فساد نزاید
چه مردی است‌که بار زنان حامله‌ گیری
نشسته هر نفس آمادهٔ هزار شکایت
گرفتن در لب به ‌که دامن‌ گله ‌گیری
ز موج‌ کف به‌ گهر ختم‌ کن تردد دنیا
سزد که یکدلی از روزگار ده دله‌ گیری
صفای آینهٔ دل گشاد کام نهنگست
فرو بری دو جهان ‌گر عیار حوصله گیری
قضا چه صور دمیده‌ست در مزاج تو بیدل
که از نفس زدنی‌ کوه را به زلزله ‌گیری
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۶
حریف مشرب قمری نه‌ا‌ی طاووسی نازی
کف خاکستری یا شوخی پرواز گلبازی
نفس عشرت فریبست اینقدر هنگامهٔ ما را
نوای حیرتم آنهم به بند تار بی‌سازی
سرت راه‌ گریبان وانکرد از بی‌تمیزیها
وگرنه بر تامل سنگ هم دارد در بازی
به این سامان ندانم صید نیرنگ ‌که خواهم شد
که چون طاووس در بالم چراغان‌کرده پروازی
نفس دزدیده در دل شور سودای دگر دارم
چو شمع‌ کشته روشن‌کرده‌ام هنگامهٔ رازی
غبارم در عدم هم‌ گر هوایی دارد این دارد
که برگرد سر او گردم و بر خودکنم نازی
اگر ساحل شوم آوارهٔ یک گوهر آرامم
به توفان می‌گریزم تاکنم با عافیت سازی
ندانم ماجرای‌کاف و نون‌کی منقطع‌گردد
درین کهسار عمری شد که پیچیده‌ست آوازی
مگو از ابتدای من‌، مپرس از انتهای من
نگاهی بود خون‌گشتن چه انجامی چه آغازی
به جایی می‌رسی بیدل مباش از جستجو غافل
دری ازآشیان تا وا شود یک چند پروازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۷
غبار هوش توفان دارد ای مستی جنون تازی
بهار شوق خار اندوده است ای شعله پروازی
نمی‌دانم به ‌غیر از عذر استغنا چه می‌خواهم
گدای بی‌نیازم بر در دل دارم آوازی
خیالش در نظر خمیازهٔ بالیدنی دارد
ز حشر ناله میترسم قیامت‌ کرده اندازی
غبارم هر تپیدن ناز دیگر می‌کند انشا
اثرها دارد این رنگ خیال چهره پردازی
گذار یأس دل را غوطه در سنجاب داد آخر
ز خاکستر فکند این شعله طرح بسترنازی
به سیل‌ گریه دادم رخت ناموس محبت را
به رو افتاد از هر قطره اشکم بخیهٔ رازی
حیا را هم نقاب معنی رازت نمی‌خواهم
که می‌ترسم عرق بر جبهه بندد چشم غمازی
نفس‌ گیر است همچون صبح‌ موی پیری ای غافل
سفیدی می‌کند هشدار گرد بال شهبازی
قفس فرسای خاکستر میندیش آتش ما را
به طبع غنچه پنهان در ته بال است پروازی
خط پرگار خواندی دل ز معنی جمع‌ کن بیدل
ندارد نسخهٔ نیرنگ دهر انجام و آغازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۸
نمی‌باشد دل مایوس بی‌کیفیت نازی
پری زین بزم دور است‌، ای شکست شیشه آوازی
به تسکین دل بیتاب ما عمری‌ست می‌خندد
شرر خو لعبتی در خانمانها آتش اندازی
به یاد نیستی رفتیم از افسون خود رایی
نبود آیینهٔ ما جز غبار شعله پروازی
تو خواهی نوبهارش خوان و خواهی فتنهٔ محشر
ز مشت خاک ما خواهد دمیدن شوق گلبازی
درین عصر از تمیز ماده و نر داغ شد فطرت
جهان پر می‌زند در سایهٔ بال غلیوازی
خران پر بیحسند از فهم انداز گل اندامان
مگر زین انجمن خیزد لگد سرمایهٔ نازی
نزاکت بر خموشی بسته است آیین این محفل
لب از هم وا مکن تا نگسلانی رشتهٔ سازی
درین صحرا ندانم آشیان من کجا باشد
غبار بی پر و بالم ستم فرسای پروازی
به ناموس محبت پیکرم را کرد خاکستر
که دودی پر نیفشاند از چراغ چشم غمازی
ز سعی هرزه چون خورشید روز خود سیه کردم
بر انجامم مگر خندد چراغ گریه آغازی
شبی از گوشهٔ چشم عدم غافل شدم بیدل
هنوزم گوش می‌مالد پیام سرمه آوازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰۹
به گلزاری که آن شوخ پری‌پیکر کند بازی
غبارم چون پر طاووس گل بر سر کند بازی
جهان دریای خون گردد اگر چشم سیه مستش
ز دست افشانی مژگان به ابرو سر کند بازی
گدایی کز سر کوی تو خاکی بر جبین مالد
به تاج کیقباد و افسر قیصر کند بازی
عرق بر عارضت هر جا بساط شبنم آراید
نگه در خانهٔ خورشید با اختر کند بازی
قلم هرگه به وصف نیش مژگان تو پردازد
چو خون جسته مضمون در رگ نشتر کند بازی
مخور جام فریب از نقش صورتخانهٔ گردون
به لعبت‌باز بنگر کز پس چادر کند بازی
دل از ساز طرب بالیدن ننگست ازین غافل
که از افراط شوخی طفل را لاغر کند بازی
مرا از ششجهت قید است و خوش آزاد می‌گردم
کم افتد مهره‌ای زینسان که در ششدر کند بازی
ز بس پیچیده است آفاق را بی‌مهری گردون
عجب گر طفل هم در دامن مادر کند بازی
کتاب عرض جاهت تا ورق گرداند در جایی
زهی غافل که با نقش دم اژدر کند بازی
وداع بیقراری می‌کند چون شعله پروازت
هوس بگذار تا چندی به بال و پرکند بازی
من از سر باختن بیدل چه اندیشم درین میدان
که طفل اشک هم بر نیزه و خنجر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۱
درین مکتب‌ که باز آن طفل بازیگر کند بازی
که از علم آنچه تعلیمش دهی از برکند بازی
به قانون ادب سازان بزم دل چه پردازد
هوس مستی‌ که جای باده در ساغر کند بازی
نشاط طبع در ترک تکلف بیش می‌باشد
به خاک از فرش زرین طفل رنگین تر کند بازی
اسیر چرخم و شد عمرها کز شوق می‌خواهم
سپندم یک تپش بیرون این مجمرکند بازی
نمی‌دانم چه پردازد هوس در خانهٔ گردون
مگر باگردکانی چند ازین اخترکند بازی
به غیر از سوختن چیزی ندارد فرصت‌ کارت
شرر اول به دود آخر به خاکستر کند بازی
به خاک ز لهو مفکن جوهر پرداز همت را
کبوتر مایل پستی‌ست هرگه سرکند بازی
بدو نیک جهان رقاص وهم هستی است اما
کجا رندی‌کزین بازیچه بیرونترکند بازی
نگه‌گر نیستی اشکی شو و از خویش بیرون آ
چو مژگان چند پروازت به بال و پرکند بازی
قد پیری نمودارست طفلی تا به‌کی بیدل
کچه در خاک پنهان‌کن مبادت ترکند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۲
گرفتم شوخیت با شورصد محشرکند بازی
می تمکین همان در ساغر گوهر کند بازی
به هر دشتی‌که صید طره ات بر هم زند بالی
غبارش تا ابد با نافه و عنبر کند بازی
زجیب هربن مژگان دمد موزونی سروی
خیال قامتت هرگه به‌چشم ترکند بازی
غنا پر درد یاد توست طفل اشک مشتاقان
که گاهی با عقیق وگاه باگوهرکند بازی
ز یاد شانه بر زلف دلاویز تو می‌لرزم
رگ جان اسیران چند با نشتر کند بازی
به موج اشک چوگانی ‌کنم نه ‌گوی ‌گردون را
اگر یک جنبش مژگان جنونم سرکند بازی
شب هجران سر دامان مژگانی نیفشاندم
چه لازم اشک من بادیدهٔ اخترکند بازی
بساط این محیط از عافیت طرفی نمی‌بندد
گهر هم چون حباب اینجا همان با سرکند بازی
سفیدی‌کرد مویت لیک از طفلی نمی‌فهمی
که آتش تاکجا در زیر خاکستر کند بازی
شرر در عرصهٔ تحقیق با ما چشمکی دارد
که از خود چشم پوشد هر که اینجا سر کند بازی
به شغل لهو آخر پیرگردیدم ندانستم
که همچون شعلهٔ جواله‌ام چنبر کند بازی
نشیند طفل اشکم در دبستان صدف بیدل
که چندی از تپش آساید و کمتر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۳
من و دیوانه‌خو طفلی ‌که هر جا سر کند بازی
دو عالم رنگ بر هم چیند و ابتر کند بازی
خیال چین ابروی تو هر جا بی‌نقاب افتد
نظر ها در دم شمشیر با جوهر کند بازی
به توفان خیالت اشک حسرت بسملی دارم
که هر مژگان زدن در عالم دیگر کند بازی
به رویت پیچ و تاب طرهٔ مشکین به آن ماند
که شاخ سنبلی بر لالهٔ احمر کند بازی
در آن محفل‌ که ‌گلچین هوس باشد دم تیغت
مرا چون شمع یک‌ گردن به چندین سر کند بازی
بود ننگ شکوه مهر محو ذره ‌گردیدن
بگو تا جلوه در آیینه‌ها کمتر کند بازی
دل عاشق به گلگشت چمن حیف‌ست پردازد
سپند آن به‌ که در جولانگه مجمر کند بازی
طلب سرمایهٔ عشقی به درس لهو کمتر رو
مبادا طفل خواهش را هوس پرور کند بازی
اگر آیینهٔ عبرت دلیل پیش پا باشد
چرا طاووس ما با نقش بال و پرکند بازی
مزاج خوابناک افسانه را باطل نمی‌داند
جهان بازی‌ست اماکیست تا باورکند بازی
طرب‌کن‌گر نشاط وهم هستی زود طی‌گردد
به کلفت می‌کشد دل هر قدر لنگر کند بازی
هوس در طبع تمکین مشربان شوخی نمی‌داند
چه امکان است بیدل موج در گوهر کند بازی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۵
الهی سخت بی‌برگم به ساز طاعت‌اندوزی
همین یک الله الله دارم آن هم‌گر تو آموزی
ز تشویش نفس بر خویش می‌لرزم ازین غافل
که شمع از باد روشن می‌شود هرگه تو افروزی
تجدد از بهارت رنگ گرداندن نمی‌داند
نفس هر پر زدن بی‌پرده دارد صبح نوروزی
سرانجام زبان آرایی من بود داغ دل
سیه‌کردم چو شمع آیینه از سعی نفس سوزی
درین وادی‌که دل از آه مأیوسان عصا گیرد
چو شمع از خارهای پی سپر دارد قلاوزی
ز بی صبری درین مزرع تو قانع نیستی ورنه
تبسم می‌کشد سویت چوگندم محمل روزی
قباهای هنر از عیب جویی چاک شد بیدل
چو عریانی لباسی نیست‌ گر مژگان بهم دوزی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۶
چه دولت است نشاط تجدد اندوزی
دماغ اگر نشود کهنه از نو آموزی
نعیم و خلد برین‌ گرد خوان استعداد
قناعت است ولی تا کرا شود روزی
به نور فطرت ازین مهر و مه چه افزاید
چراغ دهر خمش‌ گیر اگر دل افروزی
فراهم است ز مژگان اگر نهی برهم
به پیش چشم تو اسباب راحت اندوزی
به سایهٔ علم سرنگونی مژه باش
جز انفعال درین عرصه نیست فیروزی
چو صبح شور در آفاق می‌توان افکند
به یک نفس زدنی‌ گر خموشی آموزی
ندارد این ستم آباد ما و من بیدل
لباس عافیتی غیر لب بهم دوزی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱۷
مشکل از هرزه دوی جز به تب و تاب رسی
پا به دامن نشکستی ‌که به آداب رسی
مخمل‌ کارگه غفلتی ای بیحاصل
سعی بیداریت این بس ‌که تو تا خواب رسی
آنقدر بر در اظهار مبر حاجت خویش
که به خفتکده منت احباب رسی
رمز اقبال جهان واکشی از ادبارش
گر به شاگردی شاگرد رسن تاب رسی
منت آلوده مکن چارهٔ زخم دل کس
ترسم از مرهم‌ کافور به مهتاب رسی
بی عرق نیست دل از خجلت تعمیر جسد
برمدار آنهمه این خاک‌ که تا آب رسی
ماهی قلزم حرص آب دگر می‌خواهد
عطشت‌ کم شود آندم‌ که به قلاب رسی
سیر این بحر دلیل سبق غیرتهاست
گرد خود گرد زمانی ‌که به ‌گرداب رسی
نشئه پیمایی کیفیت تاک آسان نیست
وا شود عقدهٔ دل تا به می‌ ناب رسی
ختم غواصی دریای یقینت این است
که ز هر قطره به آن‌ گوهر نایاب رسی
واصل کعبهٔ تحقیق ادب کوشانند
سر به‌ زانو نه و دیدی ‌که به محراب رسی
راهی از مقصد بسمل نگشودی هیهات
تا به ذوق طلب بیدل بیتاب رسی