عبارات مورد جستجو در ۳۹۰۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ماه نو بنمود رخسار از نقاب
ساقیا در ده سبک جام شراب
آتش سی روزه را بنشان به آب
خاصه خوب آبی معطر چون گلاب
آتشین آبی که در جام بلور
می نماید راست چون لعل مذاب
جوهری پاکیزه اما بی عَرَض
آفتابی روشن اما بی حجاب
آفتابش گفتم و می دان که هست
آفتاب از عکس او در اضطراب
عکس می در چشم ما بودی چنانک
تشنه ای اندر بیابان در سراب
لاجرم امروز در خم می جهم
گرچه میکردم از او دی اجتناب
در خرابی می روم زیرا که هست
عالم معموری من در خراب
روز و شب مست و خرابم چون کنم
با فقیهان بحث در بعث و ثواب
عالمی می گفت در ماه صیام
تا نزاری چون رهد یوم الحساب
گفتم او گو خلق را از ره مبر
من خود آنجا در نمانم از جواب
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بر من چرا وساوس شیطان به قوت است
زیرا که عقل در رهر عشاق علت است
گر بر تو نیست ظاهر و روشن نمی شود
تعیین این مقاسمه از بدو فطرت است
گرچه عنایت از طرف اکتساب نیست
توفیق اکتساب به وجه عطافت است
هم راه هر که شد نظر التفات حق
او را شبان تیره به مشعل چه حاجت است
آری همه ازوست چه گفتم همه خود اوست
کثرت چه کار دارد آنجا که وحدت است
من عَرَفَ نَفسَه برهاند تو را ز تو
ورنه همه تصور تو عین کثرت است
در ورطهی مجازی و انصاف را مجاز
دانند زیرکان که خلاف حقیقت است
مایی ماست آن که حجاب مراد ماست
خود بین به مذهب حکما بی بصیرت است
تو از کتابکی دو سه تلفیق کرده ای
چیزی که نزد دانا عین فضیحت است
بشنو که نکته های نزاری معتقد
در گردن قبول و ادای تو حجت است
اسرار در محبت آل است و السلام
بدبخت را به جای محبت عداوت است
این جا به حکم آن که نبی را حبیب خواند
مقصود از آفرینش اکوان محبت است
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
یارب مرا خلاص ده از هر چه غیر توست
تا جز تو را نبایدم الّا هم از تو جست
هرچند بر قضای توام نیست اطّلاع
تا بر سرم چه حکم قضا کرده ای نخست
در خویش یافتم ز تو چیزی و هم به خویش
نتوانمی به شرح و بیان کردنش درست
دانم که هیچ نیست به خود هیچکس ولیک
خود را به یک حساب نباید گرفت سست
چون بندگان معتقد از فرط اتحاد
باید کمر به بندگی خواجه بست چست
تا ذکر و فکر هر دو به هم متحد شوند
اقلام سوخت باید و دفتر به آب شست
او را از او طلب کن و او را به او شناس
اینجا نهال معرفت از بیخ اصل رست
کاریست اوفتاده و باری نزاریا
تن دار باش و ثابت و مردانه باش و رست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دِلا به عالمِ معنی طلب وصال از دوست
وصالِ عالمِ صورت بود محال از دوست
نظر به دیده جان کن به دوست تا ببینی
که عین وصل بود صورتِ خیال از دوست
کدام صورت و معنی به دوست هیچ طمع
مکن که باز نیابد کسی مجال از دوست
نفس نفس به غمش بیش­تر تقرّب کن
چه دل بود که به دیدن شود حلال از دوست
گرت رسد سرِ پایی به سنگِ ناکامی
صبور باش به هر امتحان منال از دوست
زدستِ دوست نزاری بریز خون از چشم
که هست خون چنین ریختن حلال از دوست
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
مرو درو که محیطی ست عشق پر تمساح
فرو نشین چو نزاری به عزلت ای سبّاح
گرت ز خویش به در آورد به کشتی لا
ازین محیط به الّا الله ت برد ملاّح
کسی ز عالم ظلمت نیامدی بیرون
اگر نه عشق فرا پیش داشتی مصباح
اگر چه هست عزازیل عامه مالک موت
محقّقان را عشق است قابض الارواح
چو کرد ما خلق الله ندا به عقل از آن
شدم به مرتبه نفس بر معارج راح
به اربعین گل آدم سرشته گشت و نشد
تراب عشق مخمر به شش هزار صباح
سر از مقاتله ی عشق می کشی یعنی
که در مقابله عقل می روم به صلاح
به آتشِ ترِ می زهدِ خشک بر هم سوز
که در فسرده دلان نیست هیچ خیر و فلاح
ز دست چون بدهم جوهری که در شب تار
بر آسمان فکند عکس پرتو از اقداح
چو جام صافی روشن دلم که پوشیده ست
همای دولت خسرو سرم به ظلّ جناح
ولیِّ آل محمد جهانِ علم علی
که جود اوست درِ رزق خلق را مفتاح
می مروّق صافی بده نزاری را
همین که بانگ برآید که فالق الاصباح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
مرده گر زنده شد از معجز انفاس مسیح
خم می دارد بر معجزه ی او ترجیح
او اگر کرد یکی مرده به عمری زنده
من به می مرده بسی زنده کنم لال فصیح
بوی درز در می خانه نسیم است ز خلد
روح را تازه کند رایحه راح به ریح
با من تشنه جگر کرد می روشن دل
آن چه با مزهر عاشق به وفا کرد صحیح
اهل تزویر بر آنند که تائب شده ام
توبه بر من نتوان بست به بهتان صریح
مردمان در حق من هرچه بتر می گویند
عشق بی علت وتحسین نبود بی تقبیح
معرفت باید و اخلاص که بی صدق و صفا
کم ز زنار و صلیب است ردا و تسبیح
غفر الله نزاری که زمیدان جهان
گوی برده ست به چوگان سخن های ملیح
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
دکانِ رازِ من گویی به سر بازار بنهادند
مرا با یار پنداری خلافِ یار بنهادند
چو با او در نمی‌گنجد جز و من کیستم باری
ز گردن در مبادی گر]د[ نان این بار بنهادند
خیال و عقل و وهم و دانش و بینش اگر زین پیش
مجالی داشتند اندر دماغ این بار بنهادند
نمی‌بارم بگردیدن ز حال خود که بنیادم
ز بدوِ آفرینش هم برین هنجار بنهادند
کسی را نیست از رویِ حقیقت بر کس انکاری
که داند تا چه در هر دل ز نور و نار بنهادند
من ار بی طاقتی کردم چنین آمد تو رحمت کن
که در جنبِ گناه خلق استغفار بنهادند
اگر طاقت ندارم در فراقِ دوست معذورم
سرِ بی‌چارگی این‌جا چو من بسیار بنهادند
چه سنجد قطرهٔی در معرضِ دریایِ بی‌پایان
ولی در پهلویِ یک برگِ گل صد خار بنهادند
اگر چه آفتابِ عشق از کونین می‌تابد
ولی در فطرتِ هر ذرّه صد دیدار بنهادند
به باغی مشتبه کردند خلدِ جاودانی را
گروهی منظرِ خاطر ازین پندار بنهادند
بهشتِ عدن خواهی نیست دیگر جز رضایِ او
همه تنزیل و تاویل از پیِ این کار بنهادند
بهشت ای یار اگر هشت است و گر و هشتاد پنداری
دو عالم از برایِ یک دلِ بیدار بنهادند
محبت در میانِ دوستان پیوسته خواهد بود
بنایِ آفرینش گرچه ناهموار بنهادند
بلی در کثرت وحدت یکی غیرست و دیگر او
اگر غیرت برم شاید که با اغیار بنهادند
نزاری هم تو بوده‌ستی که پیشِ خود براستادی
ندانستی حجابی هست چون دیوار بنهادند
برو در عالمِ کثرت به حلاّجی مکن دعوی
که اسرارِ انا الحق بر فرازِ دار بنهادند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ما را به سرِ کویِ خرابات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور
تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود
در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور
این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو
حاجت نباشدت به سرافیل و نفخِ صور
گر بشنوی به گوش ارادت حدیثٍ صدق
افعالِ ماست مالک و اشخاصِ ما قبور
گر هیچ صبر داری تا ساقی بهشت
فردا نهد به دستِ تو بر ساغرِ طهور
نیکو و گرنه حالی خالی مدار کف
زان آبِ آتشین که بخارش بود بخور
راحی که هست رایحۀ او حیاتٍ محض
روحی که هست جاذبۀ او غذایِ حور
نوری که هست مقتبس از شمعِ آفتاب
بل آفتاب کرده ازو اقتباسِ نور
گویند در بهشت شراب است و شهد و شیر
تا خود که را دهند ولی آخرالامور
هر کو بهشتِ وایۀ خود می‌کند طلب
پس غیبت از خودیِ خودش بهتر از حضور
ای خودپرست بیش مشو مشتغل به خویش
نزدیکِ خود مباش که افتی ز دست دور
پندِ محقّقان نکند نیک‌بخت رد
بر من ز حاسدان مشنو افترا و زور
من وعظ می‌کنم نه جدل می‌زنم چه غم
گر مدّعی قبول کند ور شود نفور
صبر و ثبات عادت و خو کن نزاریا
باشد ظفر هر آینه از جانبِ صبور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۶
راز سر بسته اگر راست نمی‌گویم باز
جملهٔ خلق بدانند به تسبیح و نماز
گر بدانند که بی او همه هیچ‌اند همه
پس چه اقرار حقیقی و چه انکار مجاز
چون همه اوست من و تو که و چه ای همه او
عالمی نیست که دارد خبر از عالَمِ راز
از تو چون هیچ نماند چه بماند جز او
زیر خایسک چنین رمز که می دارد گاز
در فضای لِمن الملک بکن طَیْرانی
مرغ جان چند کند بر سر قالب پرواز
تا تو با خویشتنی هیچ نیاید از تو
چشم بر بند و بیاموز ادب از شهباز
سر تسلیم بنه گردن ابلیس مکش
پیش گردن شکنان سر به تهوّر مفراز
چاره آن است نزاری که زبان مُهر کنی
گر چه بی‌فایده باشد چو برون شد آواز
این همه کثرت شرک از نظر احول ماست
یک جهت باش که واحد نپذیرد انباز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۱
آن را که گمان شود یقینش
برخاست همه جهان به کینش
آن را که ز بود خود برون شد
بر سدره کنند آفرینش
آن امر که عقل از اوست فایض
عشق است ولی مگو چنینش
آن مهر که داشتی سلیمان
دانی که چه بود بر نگینش
تو هیچ مباش تا بباشد
محکوم تو کل آفرینش
از خویش به در نمی شود عقل
تا عشق نمی شود قرینش
جانانه ما وصال کرده ست
اما تو به چشم خود مبینش
او را نتوان به چشم شک دید
الا که به دیده یقینش
ای باد صبا ز ما فرو گوی
حرفی به دو گوش نازنینش
مردیم و ز ما نمی کند یاد
بر گوی حکایتی از اینش
چون حلقه رسد مگر به گوشش
زاری نزاری حزینش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
بوی بهشت می دمد از جویبار باغ
افکند سایه بر سر گل شاخسار باغ
طاووس سدره در طرب آید چو بشنود
آواز بلبل از سر سرو و چنار باغ
آب حیات و حله فردوس حاصل است
اینک نگاه کن به میان و کنار باغ
حوضش چو ‌کوثر است و گل و سبزه چون حُلل
اینک بهشت نقد ببین در جوار باغ
اموات را به رایحه احیا همی کند
چون ساغر طهور می خوشگوار باغ
بر سبزه بین که چون گل بادام می کند
پیرانه سر به روز جوانی نثار باغ
می زیبد ار ز عالم بالا کند نصیب
رضوان خلد را که بود استوار باغ
زاهد اگرچه صایمِ دهر ست و متّقی
نبود حلال خواره چو مرسوم خوار باغ
انگور مریم است به معنی و می مسیح
رز پرورنده کیست دگر حق گزار باغ
پیرست باغبان و نزاری مرید او
ما هر دو لایقیم به تکلیفِ کار باغ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
ما بینِ حقّ و باطل ضدّیتیست مطلق
تیغی به تارِ مویی آویخته معلّق
ای یار یک نصیحت یارانه بشنو از من
مگرو به رایِ ناقص مشنو حدیثِ احمق
یک بار حایِ حیرت بر قافِ قربِ او زن
کز عینِ عرف گردد میمِ محق محقّق
دوشیزه مریم ارنی چون زایدی مسیحا
حلاّج مرده ارنی چو گویدی انا الحق
هر ظاهری که بینی بی باطنی نباشد
بشنو ندایِ دعوت زین داعیِ مصدّق
با وقت ساز حالی تا وعده ای ستانیم
از کف مدار خالی جامِ میِ مروّق
من پیرِ خانقاهم یعنی شراب خانه
کرباس و صوف خواهم نه سندس و ستبرق
نا برده بوی و کردن نسبت به شیخ صادق
کار افتقار دارد نه اخضر و نه ازرق
مهر کسیست ما را در جان که وقتِ معجز
مه را به یک اشاره کردی در آسمان شق
با لحم و دّمِ ما شد مهرِ ولی مخمَّر
دانی کدام والی شیرِ مصافِ خندق
دانم کنند جهّال انکار بر نزاری
غم نیست گر مقلّد گیرد برین سخن دق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۰
با تو پیوندست ما را از ازل
کی شود پیوندِ روحانی بدل
آدمیّت عاشقی ورزیدن است
هر چه می بینی دگر بل هم اضل
دابة الارض افتد و طیّ السما
در مکانِ عاشقان ناید خلل
از بخارِ پرتوِ خورشیدِ عشق
عقل را در دیده می افتد سبل
زان نمی میرند هرگز عاشقان
کزمصافِ عشق بگریزد اجل
عاشقان خود کشتگانِ مطلق اند
لاجرم حیّ اند و باقی لم یزل
ما سوی پوشانِ عشقِ مفردند
فارغ اند از زینت حور و حلل
خودپرست و دعویِ لاغیرله
هم مگر با نقدِ خود سازد جُعَل
چون ندارد طاقتِ خورشید بوم
میخورد حنظل که احسنت ای عسل
خام را ذوقی نباشد لاجرم
می شود لازم گریزش زین قبل
دور دورافتد درین ره مردِ کار
ز امتحان بیرون کم آید بی علل
جان سِپاری را بباید گر بزی
نازنینان را نباشد این محل
جوهرِ یاقوت دارد تاب و بس
در همه سنگی کند آتش عمل
تا کی از زلّت نزاری هوش دار
نیستی معذور مِن بعد از زلل
دعویِ سر پنجه با زور اوران
لاجرم بنشین خجل سر در بغل
هم تویی تو حجابِ راهِ توست
خودپرستی کم تر از لات و هبل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۴
دستِ من و دامنِ آلِ رسول
هر چه جزین است نیرزد به پول
باطلِ مطلق چو ندارد وجود
هر چه جز از حق نکنم من قبول
من نکنم شکر خداوند را
پس رویِ پیش روانِ جهول
واقفِ سّرِ دل وجانِ من است
آن که برون است ز کنهِ عقول
چون بود از تو به اعادت به می
راست چنان کز پیِ هجران وصول
هر که کند از خودیِ خود خروج
کرده بود باز به جنَّت دخول
عشق بود خانه براندازِ عقل
رخت برون بر ز میان تو فضول
عقل به نادان نکند اقتدا
مردِ خدا را نزند راه غول
این چه محال است کجا کی رسد
درحرمِ شاه گدا را نزول
بیش نزاری سخنِ حق مگوی
تا نشنود از تو نفور و ملول
طاقتِ این بار نمی آورند
الّا ثابت قدمانِ حَمول
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
بنفشه زار برآمد ز طرفِ لاله¬ستان
درونِ خطّ سیه چشمه زلال است آن
بدین قَدَر که کسی گفت بود و هست خدا
کجا خدای¬شناسی بود خیال است آن
بیا و پرده برانداز تا نگاه کنند
مقلّدان که بهشت است یا جمال است آن
مُرید راه خدا گر طمع کند به خدا
که بی دلیل به جایی رسد محال است آن
گر التجا به کسی دارد و یقین داند
که هیچ نیست به خود غایت کمال است آن
به مرد راه که حبل الله است در زن دست
به هرچه دست به خود درزنی جوال است آن
ز خون خلق گناهی حرام تر نبود
اگر به قول برادر کنی حلال است آن
نزاری ار همه حج می کنی چو نشناسی
که از کجا به کجا می روی وبال است آن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۴
صعب کاریست سرآسیمه ی ایام شدن
بازگشتن ز رقیبان و به ناکام شدن
می روم بی خود و باخود زجفا می گویم
تا کی از دست دل انگشت کشِ عام شدن
یک قدم را که نهادم دم رفتن بر دوست
وقت رجعت نتوان باز به ده گام شدن
پیش ما روی نکونیست دریغ ارنه رواست
از پی روی نکو رفتن و بدنام شدن
گر خردمند بود مرد چو پیش آید کار
بایدش اول از آغاز به انجام شدن
این همان دانه ی زرق است نزاری هش دار
مصلحت نیست دگر باره سوی دام شدن
مغز دین در سر سودای هوس نتوان کرد
از پی حرمت کافر نتوان خام شدن
منزل بادیه دور است و سحر گه نزدیک
دشمنان خفته صواب است به هنگام شدن
حوریان منتظر آن که ببینند و تو را
شرم ناید چو مُغ آخر برِ اصنام شدن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
ای دل حصارِ همّتِ مردان پناه کن
دنیا و دین به مرتبه تسلیمِ راه کن
تا طفلِ نفس خو کند از شیرِ حرص‌باز
پستانِ حرص و آز و هوا سر سیاه کن
آیینه است نفس و در او نقشِ آرزو
هر گه که پیشِ رویِ تو برخاست آه کن
عین الیقین معاینه دیدی بیار خاک
در دیده‌هایِ شرک و شک و اشتباه کن
مردانه باش و هم چو دگر جاهلان مساز
با گرگِ نفس یوسفِ دل را به چاه کن
تا در دریچه‌ی نظرت نگذرد خسی
یعقوب‌وار چشم جهان‌بین تباه کن
دل با خدای دار و به بتخانه راز گوی
در کعبه باش و قبله ز هر سو که خواه کن
در شش در ست نردِ حیاتت نزاریا
آخر به شش جهاتِ جهان در نگاه کن
بر جاهِ‌این جهانِ جهنده چه اعتماد
چاهِ بلاست جاهِ جهان ترکِ جاه کن
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۵
گر هیچ می‌توانی ای دل گزارشی کن
با حامیِ عنایت ما را سپارشی کن
تنها نشین ندارد از عمر هیچ لذت
در بار هر دو عالم ترتیب گردشی کن
مملو شده‌ست طبعت از لقمه‌ی مخالف
از ریزه‌ی محبت خود را جوارشی کن
خواهی که از من و ما یک ره خلاص‌یابی
از خویشتن برون آ جهدی و کوششی کن
حامی کار ما شو یک‌باره یار ما شو
میدان شده‌ست خالی برخیز چالشی کن
تیغ ظهور برکش آفاق کن مسلّم
شاهانه لشکری کش مردانه جنبشی کن
یک رنگ شو نزاری در باز هر چه داری
بر آستان مردان بنشین و پوزشی کن
در کنجِ خویش ساکن بنشین و همچو مردان
از خاک کعبه فرشی وز سنگ بالشی کن