عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
چه عیش آنرا که سودائی ندارد
سر شوریده در پائی ندارد
چه لذت یابد از عمر آنکه در سر
خیال سرو بالائی ندارد
چه حظ از زندگی دارد که در دل
جمال ماه سیمائی ندارد
ز چشم بیفروغش بهرهٔ نیست
که در روئی تماشائی ندارد
تنش بیجان دلش خالی ز معنی است
که در سر عشق زیبائی ندارد
کسی کو عشق و مأوایش نباشد
بعالم هیچ مأوائی ندارد
برون باید فکند آن سینه از دل
که در سر شور و غوغائی ندارد
کسی کو را بکوی عشق ره نیست
بزندانست صحرائی ندارد
چو فیض آنکس که با عشق آشنا شد
دلش دیگر تمنائی ندارد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
تا بکی بی باده و مطرب مدارم بگذرد
تا بکی در نیک نامی روزگارم بگذرد
عمر ضایع شد گهی در خانقه گه مدرسه
یارئی یاران که در مستی مدارم بگذرد
جامهٔ در عشق ورندی نیز می باید درید
در لباس زهد تا کی روزگارم بگذرد
عمر بگذشت و نچیدم گل زروی گلرخی
چند فصل زندگانی بی بهارم بگذرد
تا کشیدم باده واعظ توبه میفرمایدم
صبر کن ای بی مروت تا خمارم بگذرد
نیست کارم غیرمستی کار این کار است و بس
می بده ساقی مهل تا روزگارم بگذرد
کرده ام با بیقراری از دل و از جان قرار
می بده تا بی قراری برقرارم بگذرد
چند بیکاری گزینم بهر کاری آمدم
شاید این پیرانه سرچندی بکارم بگذرد
کار دیگر بار دیگر ژیش می باید گرفت
تا بکی در رسم و عادت کار و بارم بگذرد
بعد ازین دست من و زلف نگار سیمنن
تا بکی بیهوده عمر تارو مارم بگذرد
در خیالم می نگارم بعد ازین نقش بتی
تا بکی عمر گرامی بی نگارم بگذرد
بعد ازین روی چو ماه و زلف چون مشک سیاه
تا بکام زندگی لیل و نهارم بگذرد
دلبری گیرم که جان بخشد مرا بار دیگر
گر شوم خاک رهش چون برغبارم بگذرد
مرقدم گردد بهشتی بعد مردن سالها
یکنفس گر گلعذاری بر مزارم بگذرد
در غم بیهودهٔ سال دگر ای فیض چند
سربسر امسال روز و شب چوپارم بگذرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴
قومی بمنتهای ولایت رسیده‌اند
از دست دوست جام محبت چشیده‌اند
از تیغ قهر زندگی جان گرفته‌اند
وز جام لطف باده بیغش چشیده‌اند
هرچند گشته‌اند سرا پای صنع را
غیر از جمال صانع بیچون ندیده‌اند
طوبی لهم که سر بره او فکنده‌اند
بشری لهم که از دو جهان پا کشیده‌اند
قومی دگر ز دوست ندارند بهرهٔ
جز آنکه حا و بای محبت شنیده‌اند
افتاده‌اند در سفر ظلمت فراق
شادند از آنکه لذت دنیا چشیده‌اند
پا زهر لطفشان نکند دفع زهر قهر
لیک از می غرور سروری خریده‌اند
در منتهی رخوت و در منتهای جهل
دارند این گمان که به دانش رسیده‌اند
جز شکوه نیست بر لبشان جز بدل سخط
غیر از امل ز عمر نصیبی ندیده‌اند
با این همه بدنیی دون بسته‌اند دل
آیا در این عجوزه چه شوها که دیده‌اند
صد سال عمر اگر گذرد یا هزار سال
این قوم خام را که همان نا رسیده‌اند
زانقوم نیست فیض و ازین قوم نیز نیست
او را مگر برای سخن آفریده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
سر چو بی عشقست ننک جان بود
دل که بی دردست نام آن بود
دل که در وی درد نبود کی دلست
جان چه سوزی نبودش کی جان بود
دل ندارد جان ندارد هیچ نیست
هر کسی که بیغم جانان بود
جان ندارد غیر آن کو روز و شب
آتش عشقیش اندر جان بود
دل ندارد غیر آنکو همچو من
داغ عشقی در دلش پنهان بود
دردها را عشق درمان میکند
گرچه درد عشق بیدرمان بود
داغها را عشق مرهم می‌نهد
زانکه داغ عشق مرهم‌دان بود
عشق باشد مرد را سامان و سر
خود اگرچه بیسر و سامان بود
عشق اگرچه خود ندارد خان و مان
عاشقانرا عشق خان و مان بود
آخر از عاشق جنون طاهر شود
دود آتش فیض چون پنهان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۲
تا چند بزنجیر خرد بند توان بود
بی بال و پر شور جنون چند توان بود
با بی‌خبران بی‌بصران چند توان زیست
در زمرهٔ کوران و کران چند توان بود
گر چشم تماشای جمال تو نداریم
با حسرت دیدار تو خرسند توان بود
گر نیست بدان زلف دو تا دست رس ما
خود موی توان گشت و در آن بند توان بود
با عشق رخت هر چه بخواهی بتوان کرد
دیوانه توان ز بست خردمند توان بود
ما طایر قدسیم و ز خلوتگه انسیم
پا بستهٔ این کهنه قفس چند توان بود
حیفست که جز بندگی نفس کند کس
چون بر سر ارواح خداوند توان بود
گر فیض جنون شامل حال تو شود فیض
با عیب سرا پای هنرمند توان بود
با موج محیط غمش آرام توان داشت
با شورش سوداش خردمند توان بود
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۰
یاران میم ز بهر خدا در سبو کنید
آلوده غمم بمیم شست و شو کنید
جام لبالب می از آن دستم آرزوست
بهر خدا شفاعت من نزد او کنید
چو مست می شوید ز شرب مدام دوست
مستی بنده هم بدعا آرزو کنید
ابریق می دهید مرا تا وضو کنم
در سجده‌ام بجانب میخانه رو کنید
بیمار چون شوم ببریدم بمیکده
از بهر صحتم بخم پی فرو کنید
از خویش چون روم بمیم باز آورید
آیم به خویش باز میم در گلو کنید
وقت رحیل سوی من آرید ساغری
رنگم چو زرد شد بمیم سرخ رو کنید
تابوت من ز تاک و کفن هم ز برگ تاک
در میکده بباده مرا شست و شو کنید
تا زنده‌ام نمیروم از میکده برون
بعد از وفات نیز بدان سوم رو کنید
در خاکدان من بگذارید یک دو خم
دفنم چو میکنید میم در گلو کنید
از مرقدم بمیکده‌ها جویها کنید
از هر خم و سبوی رهی هم بجو کنید
دردی کشان ز هم چو بپاشد وجود من
در گردن شما که ز خاکم سبو کنید
ناید بغیر ریزهٔ خم یا سبو بدست
هر چند خاکدان مرا جست‌وجو کنید
بی بادگان چو مستیتان آرزو شود
آئید و خاک مقبرهٔ فیض بو کنید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
عشق دردیست از خزانهٔ خاص
عشق را کی دهند جز بخواص
جهد کن تا ز اهل عشق شوی
که به جز عشق نیست راه خلاص
گر فلاطونی و نداری عشق
عامی عامی نهٔ ز خواص
عمر بی‌عشق اگر گذشت ترا
اوفتادی ولات حین مناص
عام باشی و عشق هست ترا
میشوی عنقریب خاص الخاص
اهل علمی که خالی از عشقند
علماشان مخوان بگو قصاص
فیض اگر عاشقی سخن بس کن
گفتگو را بمان بقاضی وقاص
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۶
سمآء الناس المعشاق ارض
لهم فی ارضهم طی و فرض
سماء العاشقین ذات طی
و للناس لها طول و عرض
فلو للناس فی الغد فیض ارض
لنا فی قبضه الیوم ارض
و ارض العشق فیحاء عجیب
ففی الطی لها طول و عرض
فلو بذل الدراهم فرض قوم
فبذل الروح للعشاق فرض
فلو تبدیل ما کان قرضا
لنا تبدیل عین الذات قرض
الایا فیض امسک حسبک الان
و حسب القوم مما فاض عرض
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
هم‌طالب و مطلوب‌عشق هم‌راغب و مرغوب عشق
خواهنده ومحبوب عشق‌ عشق است هم‌خواهان عشق
هم‌قاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق
هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق
هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود
عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق
عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم
هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق
هم‌مایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق
هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد
بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق
دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست
راحت‌فزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق
جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق
آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق
بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر
خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق
بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را
تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق
عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر
عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق
تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن
عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق
ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی
از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷
از بوی می عشق برنگ آمده‌ام
باز شه عشق را بچنگ آمده‌ام
کی باشد عاشقی دچارم گردد
از صحبت عاقالان بتنگ آمده‌ام
شد خسته بخار زهد اول قدمم
ره را همگی بپای لنگ آمده‌ام
مقصد بنگر ز سختی راه مپرس
در هر قدمی پای بسنگ آمده‌ام
عمرم به شتاب رفت هنگام شباب
پیرانه سر این ره به درنگ آمده‌ام
در صورت اگر بعاقلان می مانم
در معنی لیک شوخ و شنگ آمده‌ام
در سینهٔ دوستان سردوم چونفیض
در دیدهٔ دشمنان خدنگ آمده‌ام
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۵
بیا بمیکده تأثیر را تماشا کن
جوانی خرد پیر را تماشا کن
مس وجود تو تا عاقلی نگردد زر
بعشق دل ده و اکسیر را تماشا کن
نه سوی بینی و نه مایه تا بخود نگری
ز خویش بگذر و توفیر را تماشا کن
چو در نماز در آئی نیاز شو همگی
جمال شاهد تکبیر را تماشا کن
برای دیدن صنع خدا بباغ جهان
تن جوان و دل پیر را تماشا کن
برآی بر زبر قصر بیسکون شباب
شتاب عمر سرازیر را تماشا کن
چها که با دل ما میکند خدنگ قضا
کمان پر کش تقدیر را تماشا کن
خرابی تن و معموری دلست ای فیض
بکش ریاضت و تعمیر را تماشا کن
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۷
گهی نان را فدای جان فرستی
گهی جان را فدای نان فرستی
گهی دلرا دهی ذوق عبادت
که تا جانرا بر جانان فرستی
کنی گه جان و دلرا خادم تن
پی نانشان باین و آن فرستی
یکی را از می عشقت کنی مست
یکی را تره و بریان فرستی
یکی را جا دهی در صدر جنت
یکی سوی چه نیران فرستی
کنی به درد دشمن را بدرمان
ز دردت دوست را درمان فرستی
بباری بر سر این برف و باران
بسوی کشت آن باران فرستی
یکیرا مست گردانی ببازار
یکیرا ساغری پنهان فرستی
خلاصی گه دهی تن را ز طوفان
ببحر جان گهی طوفان فرستی
جزای طاعت آن خواهم که جان را
کنی مست و سوی جانان فرستی
سزای معصیت خواهم که در دل
ز دردت آتش سوزان فرستی
جواب مولویست این فیض کو گفت
اگر درد مرا درمان فرستی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
دل و جانم اسیر غم تا کی
خستهٔ محنت و الم تا کی
عمر را صرف هرزه کردن چند
مایهٔ حسرت و ندم تا کی
دلم از فکرهای بیهوده
دایم الحزن و النقم تا کی
نقش بی‌اصل آرزو و امل
بر دل و جان رقم زدن تا کی
محنت رنج تو بتو تا چند
غصه و درد دمبدم تا کی
کردها منتج پشیمانی
گفتها مورث ندم تا کی
در ره دین و در طریق هدی
اعمی و ابکم و اصم تا کی
جان علوی بقید تن تا چند
دشمنان شاد و محترم تا کی
ان حق تا بچند خار و سبک
و ان باطل ولی نعم تا کی
غفلت از یاد ‌آخرت تا چند
غم دنیا و بیش و کم تا کی
حرف جمشید و تخت کی تا چند
یاد آفرید و جام جم تا کی
گفتن حرف‌های بیهوده
به نواهای زیر و بم تا کی
بیش ازین شاعری مکن ای فیض
این سخنهای کم ز کم تا کی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۲۷
جانم اسیر تا کی در خنگ زندگانی
کاش از عدم نکردی آهنگ زندگانی
ای مرگ پردهٔ تن از روی جان برافکن
تا دل ز دوده گردد از زنگ زندگانی
بیدوست گر سرا آری‌ای عمر من بفردا
سر بر ندارم از خشت از ننگ زندگانی
در زندگی نچیدم هرگز گلی از آنروی
یا رب مباد مرگم در رنگ زندگانی
عیش مکدر تن بر عیش صاف جان زد
بشکست آیئنه جان از سنگ زندگانی
دل تنگ شد زرنگش در ننگ صلح و جنگش
یا رب خلاصیم ده از چنگ زندگانی
این نیم جان خود را در راه دوست در باز
تا چند باشی ای فیض در ننگ زندگانی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
در عهد صبی کرد جهالت پستت
ایام شباب کرد غفلت پستت
چون پیر شدی رفت نشاط از دستت
کی صید کند مرغ سعادت شصتت
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
ای فیض غم زیان هر سودت هست
با این همه در امید بهبودت هست
هر چیز که پاک سوخت دودی نکند
با‌ آنکه تو پاک سوختی دودت هست
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
از غیب رسد، بدل سروشی هر دم
دلراست بدان سروش گوشی هردم
گه نغمهٔ حزن میرسد گاه طرب
نیشی است بهر دمی و نوشی هر دم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
کو همت عالئی که تا پست شوم
کو نیستی ز خویش تا هست شوم
کی می‌گذرد بعاقلی عمر عزیز
ای عشق بیار باده تا مست شوم
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
نبکست بکس بخویش نیکی کردن
آزار کسست خویشتن آزردن
القصه بخویش میکنی آنچه کنی
نیکی و بدی بکس نشاید کردن