عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
از دست برد دین و دل ار دلستان من
سهل است گو به پای فکن جسم و جان من
گفتم خزم ز فتنه ی مژگان به گوشه ای
گفتا مدار چشم امان در زمان من
آرایش رخ تو فزود اضطراب دل
در خاصیت بهار تو آمد خزان من
نازم به دولت سر عشقت که پخت و ساخت
از اشک چشم و لخت جگر آب و نان من
باری برون خرام به دشت از وثاق خویش
وز سنگ و خاک بادیه بشنو فغان من
تا حشر سر ز زانوی غم برنیاوری
یک ره به گوشت ار برسد داستان من
این آب چشم و آتش دل تا خبر شوی
خاکم دهد به باد و نبینی نشان من
برتربتم گذر کن و بنشین و گوش دار
بشنو چو نی نوای غم از استخوان من
جان را صفایی این سفر از ملک عشق نبست
جز قطع دل ز کون و مکان ارمغان من
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
دوش مرا در غم تو همدم و هم رای
آه سبک خیز بود و اشک گران پای
تا سحر از سینه خاست آه فلک سوز
تاکمر از دیده ریخت اشک شمرزای
مقروح افتاد هم زگریه مرا چشم
مجروح افتاد هم ز ناله مرا نای
گاه به خاکم نشست اشک زمین سیر
گه به سپهرم گذشت آه فلک سای
اشک جهانگیر من دوید بهر جوی
آه فلک گرد من رسید بهر جای
بسترم از آب دیده ماند تراتر
پیکرم از تاب سینه سوخت سرا پای
رفت به چرخم فغان هاویه پیوند
ریخت به خاکم سرشک بادیه پیمای
دیده ام از افتراق گریان چون ناو
سینه ام از التهاب نالان چون نای
شب همه هم راز و هم نشین صفایی
ناله ی جانکاه بود و اشک غم افزای
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
تاهمچو من از عشق گرفتار نگردی
از کشمکش هجر خبردار نگردی
هرگز نشماری غم عشاق به یک مو
تا بسته ی آن طره طرار نگردی
کارت به طبیبان جفا پیشه نیفتاد
کآگاه ز حال دل بیمار نگردی
چون زلف سیه روز و پریشان شوی ای دل
زنهار دگر گرد رخ یار نگردی
دامن مکن آلوده به خون دلم ای خواب
پیرامن این دیدهٔ بیدار نگردی
ترسم که بسوزی تو هم از آتشم ای غم
گرد دل پرتاب و شرربار نگردی
سر در قدم یار عزیزت نکند جای
تا خاک صفت در ره او خوار نگردی
بر حیرت من بین و از آن روی نظر بند
تا فتنهٔ آن جادوی سحار نگردی
تا سینه ز فکر رخ و زلفش نکنی پر
خالی ز خیال بت و زنار نگردی
ز آن می که صفایی اثرش بی خودی آمد
شرط خرد آن است که هشیار نگردی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
نبود و نیست ترا جز جفای من کاری
ز حسن خویش چه دیگر برای من داری
گلم نبود تمنا از آن دریغ خورم
که نیست بهره ازین گلشنم به جز خواری
هنوزم از تو مداوا نگشته درد نخست
نهی به روی دل از درد دیگرم باری
به بزم می تو اگر غایبی مرا چه حضور
رقیب اگر چه به رحمت نواز دم باری
چو رخ نهفت بهاران و دی پدید آمد
هزار خوش نکند دل به هیچ گلزاری
چه شد بهای محبت که در دیار شما
نشد پدید وفای مرا خریداری
وفا به قیمت جان می خرم ولی چه کنم
که این متاع ندیدم به هیچ بازاری
کنی زبان ملامت ز عاشقان کوته
اگر کمند بلا را چو من گرفتاری
من از برای تو اغیار خوانده یاران را
تو برخلاف من آوخ که یار اغیاری
صفایی او چو وفا را جفا کند کیفر
تو بیش ازین به ستم های او سزاواری
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
نیست عشاق تو را در دو جهان دادرسی
ورنه داریم ز بیداد تو فریاد بسی
چه گشایم بر بیگانه زبان از غم دوست
کآشنا نیست به افسانه ما گوش کسی
رازم از دیده برون می‌فکند همره اشک
بایدم جست به جز دل پس از این هم‌نفسی
سیر گلشن چو قرین با غم گلچین نگرم
خوشتر از گوشه دامی نه و کنج قفسی
عشقت از صید دلم گر برمد نیست عجب
ننگ شاهین بود البته شکار مگسی
بگذر از قرب عزیزان که درین ره هر چند
بیش کوشش کنی و پیش روی باز پسی
تابش طور کجا نور کلیم‌الله کو
بر نیفروخته مصباح کس از هر قبسی
حبذا روضه رویت که نباشد مه و سال
لاله و سوریش آلوده هر خار و خسی
گفتمش کام من آخر ندهی گفت به ناز
چه کنم با تو صفایی چقدر بلهوسی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
زیانت خود چه بود از مهربانی
که کردی با سبک روحان گرانی
به سختی های هجرانت نمودم
ولی می میرم از این سخت جانی
ترا تا دامن از دستم رها شد
نگستردم بساط کامرانی
ز خاکم بوی غم خواهی شنیدن
چو من رحلت کنم زین دار فانی
مرا از دیگران افزون بزن زخم
که در حشرم شناسی زین نشانی
چو سگ های سر کوی تو ای کاش
مرا بودی مقام پاسبانی
ترحم کن بر این پیر گرفتار
که یا رب کام یابی از جوانی
به سودای غمت شادم ولی باز
غمم حاصل بود زین شادمانی
چه خسروها که فرهاد توگشتند
به شور حسنت ای شیرین ثانی
صفایی کردی از عشقش تبرا
مرا انداختی در بدگمانی
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
ز فرق تا قدم از عضو عضو او به ادایی
به ذره ذره وجودم نشست تیر بلایی
به راه این دل مسکین ز تار طره ی مشکین
فکند پیش و پس از هر طرف کمند رسایی
فتاده بر سر میدان شهیدت آن قدر از پا
که جای نیست تهی تا زنند دستی و پایی
به اشک و آه دلم کرده خو مرانم ازین در
که خوشتر از سر کویت ندیدم آب و هوایی
ز ترک افغان فارغ مدان اسیر غمت را
خموش می نشد ار می رسید ناله به جایی
طبیب گو قدمی بر سر مریض بفرما
رسید وقتم اگر می دهی ز لطف دوایی
به دست تست حیات و هلاک عامی و عارف
که با وجود توکس را نماند حکمی و رایی
تو گوش دار دلم را کت آمد از پی محمل
که کس به ناقه از این خوبتر نبسته درایی
چو زلف زار دراز و سیاهی ای شب هجران
چرا به سر نرسیدی اگر نه روز جزایی
علاج صید هوایت نه دام بود و نه گلشن
که ناله می کند این مرغ هر نفس به نوایی
ز خوان نعمتم ای شه مران چه می شود آخر
اگر شود متنعم به دولت تو گدایی
صفایی از تو ننالد به کس اگر چه تو کافر
به عمد خون مرا ریختی بدون خطایی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳
گفتم دلت از ناله کنم نرم چه سود
در سنگ تو آتش مرا راه نبود
چندان که مرا عمر و شکیبائی کاست
هر روز جفای تو و حسن تو فزود
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نه چشم تو را بر اشکم آمد نظری
نه آه مرا در دل سنگت اثری
این حسرت دیگر که غمت کشت مرا
وز حسرت من نیست هنوزت خبری
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۶
نه شب به غمت دیده من خفت دمی
نه روز به هجرت تنم آسود همی
سودی که ز سرمایه عشق تو مراست
در سینه تفی دارم و در دیده نمی
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
فریاد ز ضرب دست آن چشم سیاه
کافکند مرا به خاک ناکرده گناه
از صد نگهم نراند کس زخمی و تو
صد زخم زدی بر دلم از نیم نگاه
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
از مهر تو روزگار دل گشت سیاه
وز قهر رقیب کار تن ماند تباه
یکسو روی تو یک طرف خوی رقیب
زین جنت و دوزخ است اشک من و آه
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
گفتم اگر ای نگار از کین رقیب
در عشق توام رسد هزاران آسیب
آزرده نگردم و نگردانم راه
اینک ز توام دور و به دوریت قریب
صفایی جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۴۰
چونان که مرا رقیب کین پرور تو
ز اقسام فنون فکند دور از در تو
از دور سپهر امید دارم که چو من
او هم روزی جدا فتد از بر تو
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۳۹
خصم جان کوکب تو دشمن تن اختر ما
رنج قتل اول تو خواری بند آخر ما
دل نهاد از تو به دوری تن غم پرور ما
ما برفتیم و تو دانی و دل غم خور ما
بخت بد تا به کجا می برد آبشخور ما
سر چو ناکام ز خاک قدمت برگیرم
بند برپا به اسیری پی لشکر گیرم
چون نیفتد که سر زلف تو از سر گیرم
از نثار مژه چون زلف تو در زر گیرم
قدمی کز تو سلامی برساند برما
فرقتم برد فرو دم به دعا دست برآر
هجرتم ساخت طرب غم به دعا دست برآر
شکوه بسیار و زمان کم به دعا دست برآر
به وداع آمده ام هم به دعا دست برآر
که وفا با تو قرین باد و خدا یاور ما
ملک ار بیش و اگر کم به سرم تیغ کشند
پای تا سر بنی آدم به سرم تیغ کشند
شرق تا غرب مسلم به سرم تیغ کشند
به سرت گر همه عالم به سرم تیغ کشند
نتوان برد هوای تو برون از سر ما
دهر محروم از این رو کندم میدانم
بخت مهجور از این کو کندم می دانم
خصم زنجیر به بازو کندم می دانم
چرخ آواره بهر سو کندم می دانم
رشک می آیدش از صحبت جان پرور ما
مرد و زن پیر و جوان بر من و تو حیف خورند
بیش و کم فاش و نهان بر من و توحیف خورند
همه ابنای زمان برمن و تو حیف خورند
گر همه خلق جهان بر من و توحیف خورند
بکشد از همه انصاف ستم داور ما
تا از آن رو چه دم افزون و چه کم زد حافظ
تا از آن حسن دلاویز قلم زد حافظ
تا از آن چهر چمن خیز رقم زد حافظ
تا ز وصف رخ زیبای تو دم زد حافظ
ورق گل خجل است از ورق دفتر ما
در مقامی که پسر سخت گریزد ز پدر
پدر از ماتم خود سست گراید به پسر
چون صفایی همه از تابش خور در آذر
نارد ار قامت اقبال توام سایه به سر
خالی از قصه قیامت گذرد محشر ما
صفایی جندقی : نوحه‌ها
شمارهٔ ۴۲
تا شدی از کنار من نیست جز این دو حاصلم
اشک مدام ساغرم آه چراغ محفلم
با تو هلاک کام دل بی تو حیات مشکلم
تا تو به خاطر منی کس نگذشت بردلم
مثل تو کیست در جهان تا ز تو مهر بگسلم
ای لمعات طلعتت نور چراغ دوستی
بی تو مرا بهار دی ای گل باغ دوستی
رفتی و زهر شد مرا شهد فراغ دوستی
من چو به آخرت روم رفته به داغ دوستی
داروی دوستی بود هرچه بروید از گلم
هجر رخت زد آتشی در نی استخوان من
روی فلک سیاه شد از اثر دخان من
سوزم و همچنان بود شوق تو در روان من
میرم و همچنان رود نام تو برزبان من
ریزم و همچنان زید مهر تو در مفاصلم
تا به سخن زبان من شرح گر مقال تو
تا شده صدر جان و تن جایگه خیال تو
مایه زیست جهد شد در هوس جمال تو
حاصل عمر صرف شد در طلب وصال تو
با همه سعی اگر به خود ره ندهی چه حاصلم
با همه فرط جستجو در طلب هوای دل
با همه شرط گفتگو در طلب هوای دل
خاک به چشم کام جو در طلب هوای دل
باد به دست آرزو در طلب هوای دل
گر نکند معاونت دور زمان مقبلم
رفت نشاط جاودان از نظرم به جملگی
شوق روان و ذوق جان از نظرم به جملگی
تارخ و قامتت نهان از نظرم به جملگی
سرو برفت و بوستان از نظرم به جملگی
می نرود صنوبری بیخ گرفته در دلم
تیشه ی شوق اقربا بیخ نشاط می کند
پنجه ی هجر اولیا میخ ملال می زند
پنجه صفایی از کجا با غم او درافکند
لشکر عشق سعدیا غارت عقل می کند
تا تو دگر به خویشتن ظن نبری که عاقلم
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵ - خواجه حافظ فرماید
دوش می‌آمد و رخساره بر افروخته بود
تا کجا بازدل غمزده سوخته بود
در جواب او
آتشین تافته آل برافروخته بود
تا کجا شرب لحافی شب دی سوخته بود
اینکه دیدی که گس خان اتابک میسوخت
اطلس قرمزی آتش زرخ افروخته بود
قیف یک پر مکس در دل والا ننشست
یارب این قلب شناسی زکه آموخته بود
زربکف کرد طلادوزی و زرگر همه سوخت
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
ریش بر باد بسی داد بوقت سرما
انکه در موسم گل موینه بفروخته بود
شمع بانسبت پیراهن زرکش دیشب
چون بدیدم نظرش بالک دلسوخته بود
خوانده ام گفته قاری همه اوصاف لباس
جامه بود که بر قامت او دوخته بود
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۲
گر چو کرباس پاره ام بکنی
روی کاسر بچشم من نه خوشست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دل دیوانه به در شد سحر از خانه ی ما
شام شد باز و نیامد دل دیوانه ی ما
روزنی بود در این خانه که گاهی خورشید
تابشی داشت ز روزن به سوی خانه ی ما
روزن خانه فرو بسته شد از چشم حسود
تیره شد چون دل دشمن همه کاشانه ی ما
مگر این خانه سراسر همه ویرانه کنیم
تا فتد روشنی مهر به ویرانه ی ما
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دم زد لبی از شکوه، نیش نام نهادند
خون شد دلی از غصه، میش نام نهادند
صد تیغ جفا بر سر و تن دید، بهر بند
یکناله بر آورد، نیش نام نهادند
در قعر خم از چوب جفا بسکه قفا خورد
خون شد دل انگور، میش نام نهادند
گویند می و جام گرفت از کی و جم نام
کی بود و کجا بود و کیش نام نهادند
لبریز شد از باده و، کف کرد و فرو ریخت
سر جوش می از خم، که قیش نام نهادند
عکسی ز رخ شاهد ما در عرب افتاد
سعدی و ثریا و قیش نام نهادند
یک قصه ز حال دل دیوانه ما بود
آن قیس، که مجنون حیش نام نهادند