عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۱
ای آنکه همیشه دل تو رادی جوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
طبع تو همه گرد در رادی پوید
چون ماه سخای تو همه جای بتابد
چون مشک عطای تو بهر جای ببوید
از سنگ بنام تو همی سوری خیزد
از خاره بفر تو گل سوری روید
از من بگسستی تو بگفتار تنی چند
گر یاد کنمشان دلم از درد بموید
از بهر گناهان مرا عذر تو جستی
چون هست گناهم ز تو این عذر که جوید
بر خصم کسی عذر بیک مهر نبندد
وز دوست کسی دست بیک جنگ نشوید
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۵
هرکه را دهر از عمادالدین بدل دوری دهد
جانش را جاوید پیش دیو مزدوری دهد
خار و خارا دوستانش را گل سوری دهد
دشمنانش را فلک شبهای دیجوری دهد
سائلان را دیبه زربفت شاپوری دهد
از عمانی درهم و دینار شاپوری دهد
آسمان را چاکر کمترش ماموری دهد
از می غم حاسدش را بخت مخموری دهد
هرکه اندر خدمت او تن برنجوری دهد
گنج شادی را بجان خویش گنجوری دهد
ایزدم بر کام و نام ملک دستوری دهد
گر مرا دستور شرق و غرب دستوری دهد
جانش را جاوید پیش دیو مزدوری دهد
خار و خارا دوستانش را گل سوری دهد
دشمنانش را فلک شبهای دیجوری دهد
سائلان را دیبه زربفت شاپوری دهد
از عمانی درهم و دینار شاپوری دهد
آسمان را چاکر کمترش ماموری دهد
از می غم حاسدش را بخت مخموری دهد
هرکه اندر خدمت او تن برنجوری دهد
گنج شادی را بجان خویش گنجوری دهد
ایزدم بر کام و نام ملک دستوری دهد
گر مرا دستور شرق و غرب دستوری دهد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۹
ایا ز عز و شرف تاج برنهاده بسر
زمانه بر ده همه عمر دشمنانت بسر
اگر بجای پسر دختر آیدت چه زیان
که دختر چو تو باشد به از هزار پسر
اگر شهی را باشد دو صد پسر همه شیر
یکی بود که سزد افسر پدرش بسر
نه دختری ببر تخت ملک چهر آراست
که بر بساطش بوسید گوهر اسکندر
تو روزگار بدیدی بمان و خندان باش
که روزگار نشاندت دو تا جور در بر
همیشه تا مه و خور بر فلک دهند فروغ
ز رامش و طرب و عیش در جهان برخور
زمانه بر ده همه عمر دشمنانت بسر
اگر بجای پسر دختر آیدت چه زیان
که دختر چو تو باشد به از هزار پسر
اگر شهی را باشد دو صد پسر همه شیر
یکی بود که سزد افسر پدرش بسر
نه دختری ببر تخت ملک چهر آراست
که بر بساطش بوسید گوهر اسکندر
تو روزگار بدیدی بمان و خندان باش
که روزگار نشاندت دو تا جور در بر
همیشه تا مه و خور بر فلک دهند فروغ
ز رامش و طرب و عیش در جهان برخور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۵
ای بسته جفا با دل و گشته ز وفا دور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
کرده دل من زار بقول و سخن زور
قول تو نوازم چو مرا دارد غمگین
فعل تو مرا همچو ترا دارد رنجور
گفتم بنهم بر دگری نام تو آخر
تا چون تو نباشد بهمه شهری مشهور
گر نام بدیرا ببهی بر بنهندی
زود این ز بهی دور شدی آن ز بدی دور
بر سنگ سیه نام نهادندی یاقوت
بر خاک سیه نام نهادندی کافور
گل را بنگارند ولیکن ندهد بوی
مه را بنگارند ولیکن ندهد نور
نه حور شود دیو گرش نام نهی دیو
نه دیو شود حور گرش نام نهی حور
زینراه برون آی زاین اسب فرود آی
تا گنج بلا را نبود جان تو گنجور
ما یکدگران را بنوازیم و بسازیم
هر دور یکی رامش و هردو یکی سور
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۷
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۰
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
ایا چراغ شهان جهان امیر اجل
بدست مایه پیروزی و بتیغ اجل
بابر و دریا ماند بنانت گاه سخا
ببرق و صاعقه ماند سنانت گاه جدل
بدانش ودهش و جود و داد و دولت و دین
نیافرید عدیلت خدای عز و جل
دلیل دولت و بختست و جای شکر و سپاس
کنون بجای نیا یادگار میر اجل
اگر بشد پسری ده دهد خدای عوض
و گر بشد خلقی صد دهد خدای بدل
تو چرخ دولتی و هم بر تو ناز و نشاط
مباد دور ز نزدت نشاط و ناز و دول
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل
همیشه تا بفلک بر زحل بقا دارد
همیشه تا بزمین بر بود ثبات جبل
ثبات ملکت تو چون جبل بود محکم
بقای دولت تو بر دوام همچو زحل
بدست مایه پیروزی و بتیغ اجل
بابر و دریا ماند بنانت گاه سخا
ببرق و صاعقه ماند سنانت گاه جدل
بدانش ودهش و جود و داد و دولت و دین
نیافرید عدیلت خدای عز و جل
دلیل دولت و بختست و جای شکر و سپاس
کنون بجای نیا یادگار میر اجل
اگر بشد پسری ده دهد خدای عوض
و گر بشد خلقی صد دهد خدای بدل
تو چرخ دولتی و هم بر تو ناز و نشاط
مباد دور ز نزدت نشاط و ناز و دول
نه چرخ را بود از جستن شهاب زیان
نه شاخ را رسد از رفتن شکوفه خلل
همیشه تا بفلک بر زحل بقا دارد
همیشه تا بزمین بر بود ثبات جبل
ثبات ملکت تو چون جبل بود محکم
بقای دولت تو بر دوام همچو زحل
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۵
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ای شهریار یار تو بس کردگار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
اندیشه نیست گر نبود خلق یار تو
تو دستگیر خلقی واو دستگیر تو
تو گوش دار خلقی و او گوش دار تو
ایزد ترا ز خلق جهان اختیار کرد
کار جهان نباشد بی اختیار تو
هر چند خلق کار تو آشفته تر کنند
اوراست تر کند ز همه خلق کار تو
کس را نداد دولت و تأیید و بخت تو
از روزگار آدم تا روزگار تو
در بوستان بخت درخت سعادتی
فرهنگ و دانش است همه برگ و بار تو
اندیشه های خلق بدانی ز بهر آنک
بختست و دولت و خرد آموزگار تو
باشد نهان دشمن تو بر تو آشکار
بر دشمن تو هست نهان آشکار تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۳
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۶
شد از بهار خجسته سپاه برد شکسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
بر اوستاد موفق بهار باد خجسته
همیشه بادا دستش بدست ساغر و دسته
رخ ولیش شکفته دل عدوش شکسته
همیشه باد دل آن کفیده چون دل پسته
که دل ندارد با او بدوستاری بسته
همیشه همچو فرشته ز مرگ بادا رسته
که فعلش آن فرشته است و رسمش آن فرشته
رونده بادا دولت بدو چو باز بمسته
زمانه پیشش بر پای و او بتخت نشسته
ببزمش اندر بازار خوبرویان بسته
بباغ دولتش اندر درخت شادی رسته
ز تنش رنج رمیده ز جانش انده جسته
زمانه یارش با دو ستاره بادش جسته
به آب دولت بادا مدام رویش شسته
سر محبش سبز و تن عدویش خسته
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸
ای نیزه تو گوی و دل دشمن انگله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
خصم تو روبهست و حسام تو بنگله
با خوی تو نه مشک بکار و نه غالیه
با روی تو نه شمع بکار و نه مشعله
شیرین حدیث شاهی و شیرین مناظره
نیکو خصال میری و نیکو معامله
بر کارهای شیر بتغافل همی زنی
بر کارهای خیر نداری تغافله
از بهر آنکه یکدله بخشی مرا عطا
گویم همه مدیح و ثنای تو یکدله
خشنود از آن شدند همه مردمان ز تو
کز دست تو همیشه درم را بود گله
از درد و رنج راه نپرداختی بمن
چون کردیم پرندوش از زلزله یله
تا لاجرم چنان شدم از آرزوی تو
کز هم همی ندانم سنبل ز سنبله
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
ای جان بدسگالان جفت گداز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۲
ای نیکخوی مردم ای نیک خوی شاه
تو نیکخواه شاه و ترا بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر بشیر
اندر میان بزم نمانی مگر بماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید بفضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه
تو نیکخواه شاه و ترا بخت نیکخواه
اندر میان رزم نمانی مگر بشیر
اندر میان بزم نمانی مگر بماه
هم آلت نبیدی و هم آلت سلاح
هم زینت سرائی و هم زینت سپاه
همچون دل فرشته دلت خالی از بدی
همچون تن ستاره تنت فارغ از گناه
با دولت تو کاه ببالد بسان کوه
با هیبت تو کوه بنالد بسان کاه
آهنگ راه دارد شاه اندرین دو روز
من هیچگونه اسب ندارم سزای راه
من بنده را امید بفضل و سخای تست
گر فضل تو نباشد باز اوفتم ز شاه
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۸
ای درم یافته از دست تو ارزانی
ای کرم داشته ایزد بتو ارزانی
تو بگیتی در فاشی بگهر پاشی
تو چو لقمانی هنگام سخندانی
تو توانائی داری بهمه چیزی
لیکن خویشتن دیدن نتوانی
آنچه بستانی از خصم بدشواری
به یکی بخشی در بزم به آسانی
همه میرانت همواره بفرمانند
بهمه کاری بر جمله سلیمانی
زی تو مهمانی دائم بود و گوهر
نبود یک شب نزد تو به مهمانی
همه گفتار سخاوت را معنائی
همه دعوی شجاعت را برهانی
روبهان باشند در پیش تو بیچاره
بمصاف اندر شیران بیابانی
تو از ان زندان آخر بمراد دل
برهی روزی چون یوسف زندانی
ای کرم داشته ایزد بتو ارزانی
تو بگیتی در فاشی بگهر پاشی
تو چو لقمانی هنگام سخندانی
تو توانائی داری بهمه چیزی
لیکن خویشتن دیدن نتوانی
آنچه بستانی از خصم بدشواری
به یکی بخشی در بزم به آسانی
همه میرانت همواره بفرمانند
بهمه کاری بر جمله سلیمانی
زی تو مهمانی دائم بود و گوهر
نبود یک شب نزد تو به مهمانی
همه گفتار سخاوت را معنائی
همه دعوی شجاعت را برهانی
روبهان باشند در پیش تو بیچاره
بمصاف اندر شیران بیابانی
تو از ان زندان آخر بمراد دل
برهی روزی چون یوسف زندانی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۹
ای همه از رادی و از راستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است بخیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله ترا خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی
جان و دل از راستی آراستی
شمع سخاوت را افروختی
سرو سیادت را پیراستی
بی تو خدا دانی ناقص بود
راست چو پیراهن بی آستی
تا بنشانده است بخیری پدرت
غم ز دل مردم بنشاستی
در دل یاران و دل دشمنان
درد بیفزودی و غم کاستی
طبع تو از راستی آمد پدید
دوست ندارد کجی از راستی
از امرا جمله ترا خواستم
کز شعرا جمله مرا خواستی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۳
ای همه رادی و راستی و درستی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
یافتی از روزگار آنچه که جستی
زود بمستی رسد ز دست زمانه
هرکه ترا خواهد از زمانه بمستی
دولت تو محکم است و بخت تو پیر است
رشته تدبیر بد کنش تو گسستی
با تو چخیدن چنان بود دگران را
چون بره کو با پلنگ گیرد کستی
شاخ سترگی بدست عدل بکندی
روی بزرگی بر آب جود بشستی
قیصر رومی بتو خراج فرستد
سر بنهد گر بدو پیام فرستی
باد تن تو درست و دولت تو راست
چونکه تو با خلق راستی و دوستی
ای پادشاه عالم بایسته پادشائی
رادی و راست گوئی پاکی و پارسائی
پاینده چون زمینی تابنده چون هوائی
هم بر قران وکیلی هم بر زمان گوائی
آن کس که با تو دارد یک ساعت آشنائی
تا روز حشر باشد با روز آشنائی
با رتبت سپهری با فره خدائی
با نام نیک جفتی و ز راه بد رهائی
سالار شاه بندی شاه جهان گشائی
جز بخت را نزیبی جز تخت را نشائی
خواهنده را نشاطی بدخواه را بلائی
از راستی و رادی و آزاده گی ملائی
زر از تو بی بها شد مدح از تو شد بهائی
در بخشش آفتابی در کوشش اژدهائی
بر دشمنان بلائی بر دوستان نوائی
هم بخت را قرینی هم تخت را بهائی
در حلم چون زمینی در قدر چون سمائی
هم در خوری به تحسین هم لایق ثنائی
فضل و هنر بگیتی از تو شده بهائی
بیگانه ای ز زشتی با نیکی آشنائی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۵
خدایگانا کار جهان شناخته ئی
بتیغ سر ز همه مهتران فراخته ئی
بسا ملک پسرا کو فتاده بوده ز ملک
تو بر سریر بملک اندرش شناخته ئی
موافقان را از ناز دل فروخته ئی
مخالفان را از رنج تن گداخته ئی
ترا خدای بهر نیکوئی نواخته است
چو خلق را بهمه نیکوئی نواخته ئی
ز روزگار همه کار خویش یافته ئی
بتیغ کین بهمه دشمنانت تاخته ئی
بتیغ سر ز همه مهتران فراخته ئی
بسا ملک پسرا کو فتاده بوده ز ملک
تو بر سریر بملک اندرش شناخته ئی
موافقان را از ناز دل فروخته ئی
مخالفان را از رنج تن گداخته ئی
ترا خدای بهر نیکوئی نواخته است
چو خلق را بهمه نیکوئی نواخته ئی
ز روزگار همه کار خویش یافته ئی
بتیغ کین بهمه دشمنانت تاخته ئی
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷
خداوندا تن خصمان برنج اندر بفرسودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را ز راه چشم خون دل بپالودی
موافق را بناز و نوش جان و دل بیالودی
بدل ز آئینه فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هرکس را بدانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی بعمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جان و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هرکس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را ز راه چشم خون دل بپالودی
موافق را بناز و نوش جان و دل بیالودی
بدل ز آئینه فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هرکس را بدانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی بعمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جان و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هرکس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی