عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۳
ای دل از غم مفکن رخنه بدیوار امل
صبر کن کآخر هر کار بهست از اول
ناامیدی مکن از بد شدن کار که هست
عقل را قاعده حسن امل حسن عمل
گر چه مشکل شدن کار ز دورست مدام
مشکلی نیست که از دور نمی گردد حل
تو همانی که دم از فیض قناعت زده
تو همانی که نداری گذار از حکم ازل
چه شد آیا که خلاف ره و رسم معهود
با قضا هست ترا دمبدم آهنگ جدل
با فلک دست و گریبان شده دعوی داری
که چرا نیست مرا همچو تو پرسیم بغل
چیست این رای سراسیمه که انداخته ای
به بنای ورع از دغدغه سهل خلل
گر ترا نیست نصیبی ز نهان خانه غیب
چه شود حاصل تذویر چه خیزد ز حیل
ور ز گنجینه تقدیر نصیب است ترا
می رساند سببی حضرت حق عز و جل
راست زانگونه در مهلکه ناکامی
سبب کام تو شد آصف دوران محل
در دریای کرم حضرت قاضی چلبی
ناظم سلسله رابطه دین و دول
نیک بختی که ز حل گر شود از خدامش
مشتری می طلبد فیض سعادت ز زحل
می تواند که دهد نظم بحسن تدبیر
که جهان را شود اجزای تناسب مختل
آیتی آمده در شان رفاهیت ملک
رحمتی بر همه خلق ز خالق منزل
نسق دانش او آمده از ما در غیب
توامان با روش شرع نبی مرسل
قلم اوست پی روشنی ظلمت ملک
آخرین شمع که افروخته عقل اول
ای ز آیینه صدق سخنانت دیده
عکس خود را همه ارباب خطا اهل زلل
گر چه در شربت لطف تو خواصیست مفید
می کند طبع بآن میل جبلی چو عسل
ز هر قهر تو هم از فایده خالی نیست
محض فیضیست چو خاصیت تخم حنظل
همه اسفل شده از فیض نوالت اعلا
همه اعلا شده در جنب جلالت اسفل
بود در جسم ولایت ز جفا کسر تمام
کرد جباریش ادارک تو مفصل مفصل
هر چه تدبیر ترا نیست موافق مشکل
که شمارد خرد از قاعده مستعمل
هر که پرسد ز من از هستی عرش اعظم
جای دارد که ترا گویم و آرم بمثل
سرو را نیست چنان سهل مرا محنت دل
که درین نسخه دهم شرح بوجه اسهل
هست امید که تفصیل المهای مرا
متأمل شده تحقیق کنی زین مجمل
تا اجل را گذری هست سوی ملک وجود
تا جهان را سبب نظم نمودست و علل
باد عدل تو مواد و علل نظم جهان
دور از دامن اندیشه تو دست اجل
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۳۹
باز در ملک جهان عدل برافراخت علم
فلک افشاند ز دامان زمین گرد ستم
آفتاب طرب از اوج امل کرد طلوع
ظلمت شام غم از صبح سعادت زده دم
وقت آن شد که امل خنده زند بر حرمان
انتقامی کشد ایام بشادی از غم
کار عالم که نظام و نسق فطرت داشت
شده بود از ستم ظلم حوادث در هم
عدل را زین حرکتها رگ غیرت جنبید
ملتفت گشت بتعظیم امور عالم
کرد فکر نسق ملک و زد از بهر مدد
دست در دامن سر دفتر اعیان امم
منبع فیض هنر مظهر آثار قبول
آصف ثانی درگاه سلیمان دوم
نقطه دایره دولت دین جعفر بیک
که برین پایه چو او کس ننهادست قدم
آن خردمند که در مصلحت ملت و ملک
نسق اوست بقانون شریعت توأم
با وجود نسق معدلتش ممکن نیست
که دهد دور حدوثی به قوانین قدم
ذات او در صدد حفظ بقای قانون
دارد آن رتبه که در شرع امام اعظم
در مقامی که شود کار بقانونش راست
چنگ را شرم بود از کجی قامت خم
آدمی زاده ولی با ملکات ملکی
بهترین همه فرقه نسل آدم
پیش ازین گر چه نمی یافت کس از کس مددی
بود دیوان قضا رزق بشر را مقسم
قدر بین گر جهت رزق بدیوان قضا
همه از خامه او میبرد امروز رقم
ای به از تیغ در اجزای حکومت قلمت
آفرین خوان تو در دأب شجاعت رستم
تا ترا در شرف جود برآمد نامی
مرده است از حسد شهرت نامت حاتم
مرغ جاه تو که در عرش نشیمن دارد
هست صیاد غم حادثه را مرغ حرم
خلق را چون قلم فیض دواتت روزی
خصم را همچو دوات از قلمت پیچ شکم
می دهد مادر ایام پی بردن فیض
دمبدم در کف اقبال تو تحریک قلم
راست زانگونه که در بی کسی از بهر غذا
رطب از نخل بتحریک فشاند مریم
تیغ در کار جهان با قلمت کرد نزاع
که در انجام مصالح چو تو هستم من هم
قلم آمد بزبان گفت که خامش خامش
کی بود آلت لذات چو اسباب الم
تو برانی که بهر کس که رسی زخم زنی
من برانم که به زخم تو رسانم مرهم
ز خرد سر بحریر قلمت پرسیدم
قال من انشاه علم ما لم یعلم
کردم از چرخ سوال سبب خدمت تو
قال ما اوحیه الله علینا و حکم
تویی آن سرو خرامان که بگلزار وجود
نخرامید نهالی چو تو از باغ عدم
کر کند عهد تو زینشان چمن آرایی ملک
زود باشد که شود ملک چو گلزار ارم
بس که در هر لغتی حسن فصاحت داری
هست بر خلق عبارت وقوف احکم
نیستی فتنه ولی زین سبب انداخته است
انتساب تو جدل در عرب و ترک و عجم
سرورا کی بود انصاف که در دور چنین
نکند چرخ دلم را بمرادی خرم
بعراق عرب از روم رسد دریایی
نرسد بر لب خشک من ازان دریانم
از فضولی چه فضولی شده باشد صادر
که نشد مستحق لطف و سزاوار کرم
هست امید که تا هست ز عالم اثری
نشود از اثر فیض تو خالی عالم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
صیقل آیینه دلها نم چشم ترست
هر کرا نمناک تر دیده دلش روشن ترست
روز نومیدی مراد از قطرهای اشک جو
رهبر گم گشتگان در ظلمت شب اخترست
گریه کن آب چشمی ریز گر صاحب دلی
کآدمی بی اشکی و آهی درخت بی برست
دل که مملو از هوای دوست باشد چون حباب
جلوه اش بالای دریای سپهر اخضرست
چهره زردی نما در عشق کین رنگ لطیف
کارسازیهای بازار محبت را زرست
شمع گر پرورد آتش را سزای خویش یافت
نیست خالی از ندامت هر که دشمن پرورست
چون حباب از اشک جابر آب دارد متصل
تا فضولی را هوای سرو قدت در سرست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
غیر ناکامی ز محبوبان مرا مطلوب نیست
عاشقان را کام دل جستن ز خوبان خوب نیست
چون ندیدم صد جفا از یار می خواهم وفا
چیزی از محبوب می خواهم که در محبوب نیست
مرد باید تا نیازارد ز خود معشوق را
بهر یوسف در زلیخا رأفت یعقوب نیست
شد دلم صد پاره ناوردم شکایت بر زبان
محنت و صبری که در من هست در ایوب نیست
نیست جز لیلی بقای عشق مجنون را سبب
ضایع است آنکس که بر گل چهره منسوب نیست
زاهد گچ رو ندارد رغبت عشق بتان
راستی را این روش از هیچ کس مرغوب نیست
نیستم یک دم فضولی بی تماشای بتان
شاهد مقصد ز من در هیچ جا محجوب نیست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سایه ات را متصل ذوق وصالت حاصل است
نیست دور از دولتی اما چه حاصل غافل است
حل مشکل نیست مشکل پیش او اما چه سود
مشکل خود پیش او اظهار کردن مشکل است
پا کشید از چشمه چشمم ز بیم فتنه خواب
کین گذرگه مردم خونریز را سرمنزل است
گر نماند رازم از غیر تو پنهان دور نیست
هست دل پیش تو و رازی که دارم در دل است
ساده افتادست لوح خوبی از نقش وفا
کام دل جستن ز محبوبان خیال باطل است
سر بگردون گر کشد از روی رفعت دور نیست
هر کرا چون سبزه در کوی بلا پا در گل است
آفت تکلیف را ره نیست در ملک جنون
کی رود بیرون ازین کشور فضولی عاقل است
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
بهترین سیرها سیر بیابان فناست
حالیا جمعیتی کانجاست در عالم کجاست
گشت ویران ملک این عالم درو مردم نماند
منزل پر مردم معمور حالا آن سراست
بر نگردد هر که زین عالم بآن عالم رود
در خوشی و ناخوشی این معنی استدلال ماست
در نکویی و بدی کار دو عالم ظاهر است
هر که آن عالم بدست آورد این عالم نخواست
چون بیابد ذوق آن عالم درین عالم کسی
هست این دیر فنا آن عشرت آباد بقاست
بی مذاق سیر آن عالم ازین عالم چه سود
نفع ایام عمل موقوف هنگام جزاست
از بد و نیک جهان بگذر فضولی شاد زی
بی نیاز از هر دو عالم بنده خاص خداست
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
یار خواهی دلا ز جان بگذر
از همه هستی جهان بگذر
در جهان گر فراغتی باید
از جهان و جهانیان بگذر
دل منه بر سپهر خم قامت
همچو تیری ازین کمان بگذر
یاد گیر از سرشک و آه روش
ز زمین و ز آسمان بگذر
طالب یار باش و هر چه ترا
باز دارد ازان ازان بگذر
یک دل و یک زبان و یک رو باش
در یقین کوش و از گمان بگذر
از فضولی نصیحتی بشنو
از سر تیزی زبان بگذر
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
برندان از جهنم می دهد دایم خبر واعظ
مگر مطلق ندیده در جهان جای دگر واعظ
گریبان چاک ازین غم می کند محراب در مسجد
که آب روی منبر برد با دامان تر واعظ
بتفسیر مخالف می دهد تغییر قران را
تمنای تفوق می کند با این هنر واعظ
دم از کیفیت اعراب مصحف می زند هر دم
بنای خانه دین می کند زیر و زبر واعظ
ز کوی آن صنم سوی بهشت هشت در هر دم
چه می خواند مرا یارب که افتد در بدر واعظ
تنزل از مقام خود نمی کرد اینچنین دایم
اگر در منع من می داشت قول معتبر واعظ
فضولی نیست میل صحبت واعظ مرا زانرو
که منع اهل دل کرد از بتان سیمبر واعظ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
زبان مرغ می داند مگر گل
که دارد گوش بر فریاد بلبل
مگر جانی ندارد گل که دارد
بآه بلبلان چندین تحمل
ز عاشق می فزاید قدر معشوق
نه از بسیاری جاه و تجمل
نگار من مکن بی التفاتی
مزن بر عاشقان تیغ تغافل
اگر خواهی که بگشاید دل ما
بر افشان زلف یا بگشای کاکل
بشرط صبر بر غم می توان یافت
گل مقصد ز گلزار توکل
توکل را فضولی کار فرما
مکن کاری بتدبیر و تأمل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
با هر که غیرتست نگاهی نکرده ایم
ما را چه می کشی چو گناهی نکرده ایم
تا شعله برون نشود ز آتش درون
هرگز ز درد عشق تو آهی نکرده ایم
یارب چرا ز ماه و شان خالیست شهر
ماهیست ما نظاره ماهی نکرده ایم
جز نقد شوق و دولت عشق تو در جهان
هرگز نظر بمالی و جاهی نکرده ایم
تیغ زبان ماست که عالم گرفته است
ما فتح کشوری بسپاهی نکرده ایم
یارب چرا شدست سیه روزگار ما
ظلمی بهیچ خانه سیاهی نکرده ایم
ما را ز دهر نیست فضولی تمتعی
زین باغ میل برگ گیاهی نکرده ایم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
ما ترک دیدن رخ زیبا نمی کنیم
کاری که هیچ کس نکند ما نمی کنیم
تشبیه کرده ایم ببالاش سرورا
عمریست سر ز شرم ببالا نمی کنیم
گر بند بند ما کند از هم جدا رقیب
قطع نظر ز روی تو قطعا نمی کنیم
چون یار داده است بما وعده وصال
موقوف ساعتست تقاضا نمی کنیم
دنیا طلب نه ایم که خواهیم ملک و مال
از دوست غیر دوست تمنا نمی کنیم
از عرصه فساد کناری گرفته ایم
میلی بکار خانه دنیا نمی کنیم
رندی و می کشیست فضولی شعار ما
دعوا نمی کنیم که اینها نمی کنیم
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
گوش بر قول رقیبان بداندیش مکن
جور بر عاشق سودا زده خویش مکن
بیش ازین نیست مرا تاب جفاکاری تو
ای جفاکار جفاکاری ازین بیش مکن
نیستم من به همان حال که بودم زین پیش
تو همان جور که می کردی ازین پیش مکن
پادشاهی ز تو خوش نیست ستم بر درویش
رحم پیش آر ستم بر من درویش مکن
حذر از آه دل ریش کن از بهر خدا
خویش را مایل آزار دل ریش مکن
زندگی بهر چه باید چو مرا می گویند
می مخور ذوق مبین کام مزن عیش مکن
در یکی جو ز یکی خواه فضولی مقصد
نقد دین صرف ره هر بت بدکیش مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ای دل از کار عشق عار مکن
عشق تا هست هیچ کار مکن
نیست انکار عشق را یمنی
مکن این کار زینهار مکن
تا ترا عشق و عاشقی باشد
شیوه دیگر اختیار مکن
راحتی در جهان اگر خواهی
خویش را اهل اعتبار مکن
پی تقلید خاص و عام مرو
خدمت شاه و شهریار مکن
ور نجات دو کون می طلبی
غیر دیوانگی شعار مکن
از فضولی نصیحتی بشنو
ترک خوبان گل عذار مکن
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
شانه ای گل بخم طره طرار منه
بستر راحت دلهاست درو خار منه
پایمالم مکن ای قامت خم مژگان را
خار زیر قدمم از پی آزار منه
سر آن زلف مکش بی ادب ای مشاطه
دست بی باک چنین در دهن مار منه
سیر صحرای بلا شیوه سر بازانست
پای تقلید درین وادی خون خوار منه
مرسان از بدی کار کدورت بر دل
داغ صد دغدغه بر سینه افگار منه
ای قضا بر خط رخسار بتان گاه رقم
نقطه جز مردمک چشم من زار منه
می رسد کار بتدریج فضولی بکمال
بهر تقوی قدح از دست بیک بار منه
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ای دل ز خویش بگذر گر میل یار داری
جر کار عشق مگزین گر عشق کار داری
ای آب زندگانی می بینمت مکدر
در دل مگر غباری زین خاکسار داری
بر من ز تند خویی تیریست هر نگاهت
برگ گلی تو اما صد نوک خار داری
ای طالب سلامت بر بند راه دیده
ز آن رو که بیم آفت زین رهگذار داری
ساقی مکن تعلل در گردش آر ساغر
تا چند تشنگان را در انتظار داری
بی اختیار خواهی رفتن ز بزم عالم
از کف منه پیاله تا اختیار داری
از خیل نیک نامان می بینمت فضولی
کز نام ننگت آید وز ننگ عار داری
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
چند ای دل نامه وصف بتان املا کنی
ذکر خوبان پری رخسار مه سیما کنی
گه زنی از غمزه مردم کش خون ریز دم
گه زبان در مدح لعل در افشان گویا کنی
گه ز شوق خال داغی بر دل پر خون نهی
گاه فکر زلف را سرمایه سودا کنی
بر زبان آری شکایت هر دم از جور بتان
بی گناهی چند را هرجا رسی رسوا کنی
وقت آن آمد کزین وضع پریشان بگذری
باقی اوقات خود صرف ره تقوا کنی
گر پری سوی تو آید چشم نگشایی برو
چشم و دل را مطلع خورشید استغنا کنی
شد فضولی شیوه رندی مکرر بعد ازین
به که طور تازه طرز نوی پیدا کنی
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
بر آن شدی که باهل وفا جفا نکنی
خوش است عهد چنین آه اگر وفا نکنی
منم نشانه تیر تو ای کمان ابرو
نظر بغیر مینداز تا خطا نکنی
چو شاه ملک ملاحت تویی روا نبود
که حاجت من درویش را روا نکنی
بچشم سرمه نازت کشیده اند ولی
بشرط آن که نگاهی بسوی آن نکنی
نگویمت که چرا جور می کنی بر من
تویی ترحم و من بی زبان چرا نکنی
دلا ز غمزه او چشم التفات مدار
که خویش را هدف ناوک بلا نکنی
طریق عشق فضولی بسی مخاطره است
ز دست دامن تقوی مگر رها نکنی
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۱
یاد دارم که چو آدم شرف خلقت یافت
شد مشرف بقبول و لقد کرمنا
گشت مسجود ملائک ز کمال عزت
کرد در روضه جنت بفراغت مأوا
بی تعب بود میسر همه مقصودش
ره نمی یافت ملالی بدل او قطعا
تا بوقتی که ره تقوی او زد ابلیس
شد بصد مکر سوی معصیتش راه نما
دل آدم اثر حیله و تزویر نداشت
بی گمان در نظرش صدق نمود آن اغوا
اقتضای کرمش داد مراد دشمن
شد باغوای لعین مرتکب امر خطا
خالقش کرد بدین جرم برون از جنت
ساخت او را ز سر قهر گرفتار بلا
اشک می ریخت بصد سوز نمی یافت مراد
ناله می کرد بصد درد نمی دید دوا
تا بوقتی که گره توبه گشاد از کارش
خواست عذر گنه خویش ز درگاه خدا
یافت سرمایه اکرام ز اول بهتر
گشت شایسته قدری ز نخستین اعلا
نیست این واقعه مخصوص همین بر آدم
هست تا روز ابد سر پدر در ابنا
طفل کآمد بجهان هست ز آغاز وجود
تا بهنگام بلوغ از همه غم بی پروا
کام او بی عمل اوست مهیا همه وقت
رزق او بی تعب اوست میسر همه جا
ساکن جنت عدن است و چه جنت به ازین
که ز تکلیف ندارد دل او با رعنا
می شود وقت بلوغش جهت محرومی
ذوق دنیا شجر منهی و ابلیس هوا
گر ازین راز که گفتم نشد آگه دل او
نیست آدم حیوان است ازان هم ادنا
مرد باید که در آن وقت بخود پردازد
آدم آنست در آن حال که داند خود را
چون بتحریک هوا رغبت دنیاش کنند
دور ازان عیش و طرب قابل بیداد و جفا
گر ازان رغبت باطل دل خود ساخت تهی
ز هوا رست شد از اهل صلاح و تقوا
لاجرم منزل او خلد برین خواهد شد
خلعتش سندس و خدام حریمش حورا
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲
حضرت مصطفی بسعی تمام
خانه شرع را نهاد بنا
در کمال ثبات و استحکام
تا قیامت بری ز بیم فنا
حفظ آن فرض بر وضیع و شریف
ضبط آن حتم بر غنی و گدا
تا اثر از بنای عالم هست
یارب آن بنیه مبارک را
دور ساز و نگاه دار مدام
از فساد دو فرقه سفها
اول از قول و فعل طایفه
که ندارند شمه ز حیا
در دل سختشان نکرده گذر
اثر علم و طاعت و تقوا
خویش را کرده اند داخل آل
با وجود هزار خبط و خطا
رخنها می زنند بر اسلام
ز خدا وز خلق بی سر و پا
دوم آن جاهلان بی معنی
که نشینند بر سریر قضا
خلق را مرجع امور شوند
حکم رانند مقتضای هوا
حکمهای خلاف شرع کنند
در هوای زخارف دنیا
روز محشر که حق شود قاضی
هر کسی حق خود کند دعوا
این دو قوم سفیه بد افعال
که باسلام کرده اند جفا
تا چه خواهند دید در دوزخ
بفعالی که کرده اند جزا
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۴
حمد بیحد احدی را که کمال کرمش
داد سرمایه توفیق خرد انسان را
داد سر رشته اقبال بدست خردش
کرد تعلیم باو قاعده ایمان را
تا بهنگام عمل فرق بد و نیک کند
لطف کرد و بفرستاد باو قرآن را
تا کند کام دل از معنی قرآن حاصل
کرد مصباح طریق طلبش عرفان را
ای خوش آن عاقبت اندیش که ضایع نکند
این همه مرحمت و مکرمت و احسان را
در همه کار شود تابع آثار نبی
مقتدای عمل خود نکند شیطان را
گر چه شک نیست درین قول که غفران آخر
می کند رفع خطا و خلل عصیان را
اول حال اگر میل معاصی نکند
به از آنست که آخر طلبد غفران را