عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمان را همین عرفان و ادراک
مسلمان را همین عرفان و ادراک
که در خود فاش بیند رمز لولاک
خدا اندر قیاس ما نگنجد
شناسنرا که گوید ما عرفناک
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بسوزد مومن از سوز و جودش
بسوزد مومن از سوز و جودش
گشود هرچه بستند از گٹودش
جلال کبریائی در قیاش
جمال بندگی اندر سجودش
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
چه پرسی از نماز عاشقانه
چه پرسی از نماز عاشقانه
رکوعش چون سجودش محرمانه
تب و تاب یکی الله اکبر
نگنجد در نماز پنجگانه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
به خاک تیره آخر خودسریها می‌برد ما را
چو آتش‌گردن‌افرازی ته پا می‌برد ما را
غبار حسرت ما هیچ ننشست اززمینگیری
که‌هرکس می‌رود چون‌سایه از جامی‌برد مارا
ندارد غارت ما ناتوانان آنقدرکوشش
غباریم وتپیدن ازکف ما می‌برد ما را
به‌گلزاری‌که شبنم هم امید رنگ بو دارد
نگاه هرزه جولان بی‌تمنا می‌برد ما را
گر از دیر وارستیم شوق‌عبه پیش آمد
تک وپوی نفس یارب‌کجاها می‌برد ما را
به یستیهای آهنگ هلب خفته‌ست مفراجی.
نفس‌گر واگذارد، تا مسیحا می‌برد ما را
در آغوش خزان ما دو عالم رنگ می‌بازد
ز خود رفتن به‌چندین جلوه یک‌جا می‌برد مارا
گسستن نیست آسان ربط الفتهای این محفل
چو شمع آتش عنانی رشته برپامی‌برد ما را
دکان‌آرایی هستی‌گر این خجلت‌کند سامان
عرق تا خاک گردیذن به دریا می‌برد ما را
اگر عبرت ره تحقیق مطلب سرکند بیدل
همین یک پیش پا دیدن به عقبا می‌برد ما را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
شرر تمهید سازد مطلب ما داستانها را
دهد پرواز بسمل مدعای ما بیانها را
به جرم ما ومن دوریم ازسرمنزل مقصد
جرس اینجا بیابان مرگ داردکاروانها را
کدورت چیده‌ای جدی نما تا بی‌نفس‌گردی
صفای دیگرست از فیض برچیدن دکانها را
ندانم جوش توفان خیال‌کیست این‌گلشن
که اشک چشم مرغان‌کردگرداب آشیانها را
به لعل او خط از ما بیشتر دلبستگی دارد
طمع افزونتر از دزدست اینجا پاسبانها را
نفس سرمایهٔ بیتابی‌ست‌، افسردگی تاکی
مکن شمع مزار زندگانی استخوانها را
بجزکشتی شکستن ساحل امنی نمی‌باشد
ز بس وسعت فروبرده‌ست این دریاکرانها را
به‌سعی اشک‌،‌کام‌از دهر حاصل‌می‌کنی روزی
که آهت پرّه‌گردد آسیای سمانها را
به افسون مدارا ازکج‌اندیشان مشو ایمن
تواضع درکمین تیر می‌دارد کمانها را
جهانی آرزوها پخت و سیر آمد ز ناکامی
تنور سرد این مطبخ به خامی سوخت نانها را
من آن عاجزسجودم‌کزپی طرف جبین من
به دوش باد می‌آرند خاک آستانها را
تو هم‌خاموش شو بیدل‌که‌من از یاد دیداری
به دوش حیرت آیینه می‌بندم فغانها را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
فرصتی داری زگرد اضطراب دل برآ
همچوخون پیش ازفسردن از رگ‌بسمل برآ
ریشهٔ الفت ندرد دانهٔ آزادی‌ات
ای شرر نشو و نما زین‌کشت بیحاصل‌برآ
از تکلف در فشار قعر نتوان زیستن
چون نفس دل هم اگرتنگی‌کند از دل برآ
قلزم تشویش هستی عافیت امواج نیست
مشت‌خاکی جوش زن سرتا قدم‌ساحل‌برآ
نه فلک آغوش شوق انتظار آماده است
کای نهال باغ بی‌رنگی زآب وگل برآ
درخور اظهار باید اعتباری پیش برد
اوکریم آمد برون باری تو هم سایل برآ
شوخی معنی برون از پرده‌های لفظ نیست
من خراب محملم‌گولیلی از محمل برآ
خلقی آفت‌خرمن است‌اینجا به‌قدر احتیاط
عافیت‌می‌خواهی ازخود اندکی‌غافل برآ
کلفت دل دانه را از خاک بیرون می‌کشد
هرقدر بر خویشتن تنگی ازین منرل برآ
نقش‌کارآسمان عاری‌ست ز رنگ ثبات
گررگ سنگت‌کند چون بوی‌گل‌زایل برآ
عبرتی‌بسته‌ست محمل برشکست‌رنگ شمع
کای‌به‌خود وامانده‌در هررنگ‌ازاین‌محفل‌برآ
تا دو عالم مرکز پرگارتحقیقت شود
چون‌نفس یک پر زدن بیدل به‌گرد دل برآ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
به خیال آن عرق جبین زفغان علم نزدی چرا
نفشرد خشکی اگرگلو ته آب دم نزدی چرا
گل و لاله جام جمال زد، مه نو قدح به‌کمال زد
همه‌کس به‌عشرت حال زدتو جبین به‌نم‌نزدی چرا
ز سواد مکتب خیر و شر، نشد امتیازتوصرفه بر
اگرت خطی نبود دگر به زمین قلم نزدی چرا
به عروج وسوسه تاختی‌، نفست به هرزه‌گداختی
نه پای خود نشناختی، مژه‌ای به خم نزدی چرا
به توگر زکوشش قافله، نرسید قسمت حوصه
به طریق سایه و آبله ته پا قدم نزدی چرا
زگشاد عقدة‌کارها همه داشت سعی ندامتی
درعالمی زدی ازطمع‌کف‌خود به‌هم نزدی چرا
اگر آرزو همه رس نشد، ز امید مانع‌کس نشد
طربت شکارهوس نشد، به‌کمین غم نزدی چرا
به متاع قافلهٔ هوس چونماند الفت پیش وپس
دم‌نقد مفت توبودو بس‌، دو سه‌روزکم نزدی‌چر‌ا
خط اعتبار غبار هم به جریده تو نبودکم
پی امتحان چو‌سحر‌دودم به هوا رقم نزدی چرا
نتوان چوبیدل هرزه فن به هزارفتنه طرف شدن
نفسی ز آفت ما ومن به درعدم نزدی چرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰
در بی‌زری ز جبههٔ اخلاق چین‌گشا
هرچند آستین‌گره آرد جبین‌گشا
از سایلان‌، دریغ نشاید تبسمت
گیرم‌کفت تهی‌ست‌، لب آفرین‌گشا
آب حیات جوی جسد جوهر سخاست
راه تراوشی چو ظروف‌گلین‌گشا
منعم اگر به تنگی خلق است نا زجاه
چین‌دارتر ز نقش نگین آستین‌گشا
گر لذت از مآل حلاوت نبرده‌ای
باری ز اشک شمع سر انگبین‌گشا
افسانه‌های بیژن و رستم به طاق نه
گر مرد قدرتی دلت از بندکین‌گشا
حیف است طبع مرد زغیبت قفا خورد
یاران حذرکنید ز حیز سرین گشا
باغ و بهار بستهٔ سیر تغافلی‌ست
مژگان به هم نه و نظر دوربین‌گشا
ازنقب سنگ‌، نقش نگین فتح باب یافت
ای نامجوتو هم ره زبرزمین‌گشا
تحقیق هر قدر دهدت مهلت نفس
گوهر به سوزن نگه واپسین‌گشا
بیدل به‌هرچه عزم‌کنی وصل مقصد است
اینجا نشانه‌هاست‌، تو شست ازکمین‌گشا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
از حادث آفرینی طبع سقیم ما
بر سایه خورد پهلوی شخص قدیم ما
آفاق را در آتش وآب جنون فکند
خلد وجحیم صنعت امید وبیم ما
دل مبرم و حقیقت نایاب مدعاست
برطورریخت برق فضولی‌کلیم ما
یکتایی آفرید لب خودستای عشق
در نقطهٔ دهن الفی داشت میم ما
در عالم نوازش مطلق، کجاست رد
بخشیده است بر همه خود راکریم ما
جز پیش خویش راه شکایت‌کجا برد
با غیر صحبتی‌که ندارد ندیم ما
چون سایه سر به خاک ادب واکشیده‌ایم
از زیر پای ما نکشدکس‌گلیم ما
میدان حیرت صف آیینه رفته‌ایم
شمشیرمی‌کشد به سرخود غنیم ما
آغوشها به حسرت دیدار بازکرد
زخم دل به تیغ تغافل دو نیم ما
شد عمرهاکه از نظر اعتبار خلق
غلتان گذشت گوهر اشک یتیم ما
بیدل زبس‌که مغتنم باغ فرصتیم
گل سینه می‌درد به وداع نسیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
آنچه نذر درگه آوردیم ما
تحفه‌، شیئالله آوردیم ما
جان محزون پیشتاز عجز بود
آه بر لب هرگه آوردیم ما
خاک پست و دامن گردون بلند
عذر دست کوته آوردیم ما
آمدیم از عالم یکتا و لیک
عالمی را همره آوردیم ما
زین خروشی‌کز نفس انگیختیم
بر قیامت قهقه آوردیم ما
نفی ما، آیینهٔ اثبات اوست
گرکتان‌گم شد مه آوردیم ما
کبریاکم بود درتمهید عجز
تاگدا گفتی شه آوردیم ما
برگریبان ریختیم از شش جهت
زور یوسف بر چه آوردیم ما
بی‌گمان غیر از یکی نتوان شمرد
خواه یک خواهی ده آوردیم ما
چون نفس نرد خیالات دلیم
گاه بردیم وگه آوردیم ما
بیدلان یکسر نیاز الفتند
گر تو بپذیری ره آوردیم ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
شفق در خون حسرت می‌تپد از دیدن مینا
عقیق آب روان می‌گردد از خندیدن مینا
جگرها بر زمین می‌ریزد ازکف رفتن ساغر
دلی در زیر پا دارد به سر غلتیدن مینا
بنال از درد غفلت آنقدرکز خود برون آیی
به قدرقلقل است ازخویش دامن چیدن مینا
سراغ عیش ازین محفل مجوکز جوش‌دلتنگی
صدای‌گریه پیچیده‌ست بر خندیدن مینا
تنک‌سرمایه است‌آن‌دل‌که‌شد آسودگی‌سازش
به بی‌مغزی دلیلی نیست جز خوابیدن مینا
به سعی بیخودی قلقل نوای ساز نیرنگم
شکست رنگ دارد اینقدر نالیدن مینا
رعونت در مزاج می‌پرستان ره نمی‌یابد
چه امکان است از تسلیم سر پیچیدن مینا
نزاکت هم درتن محفل به‌کف آسان نمی‌آید
گداز سنگ می‌خواهد به خود بالیدن مینا
بساط ناز چیدم هرقدرکز خود برون رفتم
پری بالید در خورد تهی‌گردیدن مینا
خموشی چند، طبع اهل معنی تازه‌کن بیدل
به مخموران ستم دارد نفس دزدیدن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
بسکه شد از تشنه‌کامیهای ما نایاب آب
دست ازنم شسته می‌آید به روی آب‌، آب
هیچکس زگردش‌گردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب
دم مزن‌گر پاس ناموس حیا منظورتست
موج‌تاگل‌کردهم چنگ‌است‌و هم‌مضراب‌آب
انفعال آخر به داد خودسریها می‌رسد
می‌کشد از چنگ آتش دامن سیماب آب
چون هواکز آرمیدن جیب شبنم می‌درد
می‌کند مجنون ما را نسبت آداب آب
یک‌گهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر می‌خواهد از جمعیت اسباب آب
حق‌جدا از خلق‌و خلق از حق‌برون‌، اوهام‌کیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب
شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
می‌فشارم‌چشم و می‌ریزم به روی خواب آب
موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
می‌کشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب
رفتن عمر از خم قامت نمی‌خواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب
نیست‌جای‌شکوه‌گر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بوده‌ست و در مهتاب آب
عمرها شدبیدل‌از خود می‌رویم‌و چاره‌نیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب‌، آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱
پیوسته است از مژه بر دیده‌ها نقاب
لازم بود به مرد صاحب‌حیا نقاب
حیرت غبارخویش ز چشمم نهفته است
بر رنگ بسته‌ام ز هجوم صفا نقاب
بوی‌گل است و برگ‌گل اسرار حسن و عشق
بی‌پردگی ز روی تو جوشد ز ما نقاب
تا دیده‌ام سواد خطت رفته‌ام ز هوش
آگه نی‌ام غبار نگاهت یا نقاب
اظهار زندگی عرق خجلت است و بس
شبنم‌صفت خوش آنکه‌کنم از هوا نقاب
از شرم روسیاهی اعمال زشت خو
بر رخ‌کشیده‌ایم ز دست دعا نقاب
بینش تویی‌کسی چه‌کند فهم جلوه‌ات
ای کرده از حقیقت ادراک ما نقاب
از دورباشی ادب محرمی مپرس
با غیرجلوه سازد وبا آشنا نقاب
معنی به غیرلفظ مصورنمی‌شود
افتاده است‌کار دل و دیده با نقاب
گر بوی‌گل ز برگ‌گل افسردگی‌کشد
جولان شوق می‌کشد از خواب پا نقاب
بیدل زشوخ‌چشمی خود در محیط وصل
داریم چون حباب ز سر تا به پا نقاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷
امشب ز ساز میناگرم است جای مطرب
کوک است قلقل می با نغمه‌های مطرب
دریوزه چشم داریم ازکاسه‌های طنبور
درحق ما بلند است دست دعای مطرب
صد رنگ آه حسرت پیچیده‌ایم در دل
این ناز وآن نیاز است از ما به پای مطرب
کیفیت بم وزیر مفهوم انجمن نیست
درپرده تا چه باشد منظور رای مطرب
زان چهرهٔ عرقناک حیران حرف و صوتیم
هرجاست‌تر صدایی دارد حیای مطرب
شور لب تو ما را نگذاشت در دل خاک
آتش به نیستان زد آخر هوای مطرب
با محرمان عیشند بیگانگان ساقی
وز درد بی‌نصیبند ناآشنای مطرب
هرچند واسرایند صد ره ترانهٔ جاه
از نی بلندگردید شور نوای مطرب
تا ما خموش بودیم شوق توبی‌نفس بود
این اغنیا ندارند فیض غنای مطرب
عذر دماغ مستان مسموع هیچکس نیست
یارب‌که‌گیسوی چنگ افتد به پای مطرب
قانون به زخمه نازان‌، دف از تپانجه خندان
بر ساز ما فتاده‌ست یکسر بلای مطرب
بیدل‌که رحم می‌کرد بر سخت‌جانی ما؟
ناخن اگر نمی‌بود زورآزمای مطرب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۷
رفتن عمر ز رفتار نفسها پیداست
وحشت موج‌ ، تماشای خرام دریاست
گردبادی که به خود دودصفت می پیچد
نفس سوختهٔ سینهٔ چاک‌ صحراست
جوهر آینه افسرده ز قید وطن است
عکس راگرد سفرآب رخ نشو و نماست
ازگهر موج محال است تراود بیرون
گره تار نظر چشم حیاپیشهٔ ماست
قطع سررشتهٔ پرواز طلب نتوان‌کرد
بال اگر سلسله کوتاه کند ناله‌ رساست
نرگس مست تو را در چمن حسن ادا
می شوخی همه در ساغر لبریز حیاست
بس که بی‌آبله گامی نشمردم به رهت
آب آیینه ز نقش قدمم چهره‌گشاست
اعتبار به خود آتش زدنم سهل مگیر
قد شمع از همه‌کس یک سر و گردن بالاست
ای تمنا مکن از خجلت جولان آبم
عمرها شد چوگهر قطرهٔ من آبله‌پاست
هیچکس نیست زباندان خیالم بیدل
نغمهٔ پرده دل از همه آهنگ جداست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بی‌نشان، نی جاده تنگ است
به ‌راهت پای‌ خواب ‌آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدی‌گل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخ‌گل نکهت خدنگ است
طرب‌کن ای حباب از ساز غف‌لت
که ‌گر واشد مژه ‌کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
تویی‌سرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیال‌اندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگین‌داری‌که آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلا‌ی خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به ‌گفتن گر رسانی فرصت ‌کار
شتابت آشیان‌ساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شام‌گردی ز جنون‌تازی سودای دل است
مجمر اینجا همه‌ گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان‌، گاه جنون می‌خندد
برق ‌تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی‌ که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش می‌غلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بی‌خون جگر کی‌ گذرد از سر جام
چشم حیرت‌زده‌ام آبلهٔ پای دل است
حسن بی‌پرده و من سر به‌ گریبان خیال
اینکه منع نگهم می‌کند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باخته‌ام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
دل به یاد جلوه‌ای طاقت به غارت داده است
خانهٔ آیینه‌ام از تاب عکس افتاده است
الفت آرام‌، چون سد ره آزاده است
پای‌خواب‌آلودهٔ دامان‌صحرا جاده است
تهمت‌آلود تک وپوی هوسها نیستم
همچوگوهر طفل‌اشک من تحیرزاده است
پیری از اسباب هشی می‌دهد زیب دگر
جوهر آیینهٔ مهتاب موج باده است
نیست نقش پا به‌گلزار خرامت جلوه‌گر
دفتر برگ گل از دست بهار افتاده است
مفت عجز ماست‌گرپامالی هم می‌کشیم
نقش‌پای رهروان‌سرمشق‌عیش جاده است
رفته‌ایم از خویش اما از مقیمان دلیم
حیرت ازآیینه هرگزپا برون ننهاده است
داغ شو، زاهدکه در آیین مرتاضان عشق
خاک‌گردیدن بر آب افکندن سجاده است
دل درستی در بساط حادثات دهر نیست
سنگ هم درکسوت‌مینا شکست آماده است
می‌تپد گردابم از اندیشهٔ آغوش بحر
دام چشم سوزن و نخجیر سخت افتاده است
از تپیدنهای دل بیطاقتی دارد نفس
منزل‌ماکاروان را درس وحشت داده است
چون نگاه چشم بسمل بی‌تعلق می‌رویم
قاصد بی‌مطلبیم و نامهٔ ما ساده است
بیقرار شوق بیدل قابل تسخیر نیست
گر همه دربند دل باشد نفس آزاده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
بازم به دل نوید صفایی رسیده است
از پیشگاه آینه صبحی دمیده است
این صیدگاه‌کیست‌که از جوش‌کشتگان
بسمل چو رنگ در جگر خون تپیده است
گل جام خود عبث به شکستن نمی‌دهد
صاف طرب به شیشهٔ رنگ پریده است
جرأت‌کجا و من زکجا لیک چاره نیست
نقاش دامن توبه دستم کشیده است
تا غنچهٔ توبند قبا باز می‌کند
آغوشها چو صبح‌گریبان دریده است
غافل مباش از دل یأس انتخاب من
این قطره ازگداز دو عالم چکیده است
داغم ز رنگ عجزکه با آن فسردگی
بی‌منت قدم به شکستن رسیده است
لیلی هنوز دام سرانجام می‌دهد
غافل‌که‌گرد وادی مجنون رمیده است
هر دم چوگوهر ازگره خویش می‌رویم
پرواز حیرت انجمنان آرمیده است
صورت نگار انجمن بی‌نیازی‌ام
در ششجهت تغافلم آیینه چیده است
بیدل تجردم علم‌شان نیستی‌ست
این‌خامه خط به‌صفحهٔ هستی‌کشیده است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
مشاطهٔ شوخی‌که به دستت دل ما بست
می‌خواست چمن طرح‌کند رنگ حنا بست
آن رنگ‌که می‌داشت دریغ از ورق گل
از دور کف دست تو بوسید و به پا بست
آخرچمنی را به سرانگشت تو پیچید
وا کرد نقاب شفق و غنچه نما بست
آب است ز شبنم دل هر برگ ‌گل امروز
کاین رنگ چمن ساز وفا سخت بجا بست
زین نور که از شمع سرانگشت تو گل ‌کرد
تا شعله زند آتش یاقوت حنا بست
کیفیت‌ گل‌ کردن این غنچه به رنگی‌ست
کز حیرت سرشار توان آینه‌ها بست
ارباب نظر را به تماشای بهارش
دست مژه‌ای بود تحیر به قفا بست
تا چشم‌ گشاید مژه آغوش بهار است
رنگ سر ناخن چقدر عقده‌گشا بست
گر وانگری صنعت مشاطگیی نیست
سحراست‌که برپنجهٔ خور- سها بست
تا عرضه دهد منتخب نسخهٔ اسرار
طراح چمن معنی هرغنچه جدا بست
بیدل ‌تو هم از شوق چمن شو که به این رنگ
شیرازه‌ی دیوان تو امروز حنا بست