عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
در دور قمر نقطهٔ خورشید ببینید
در جام جم آن حضرت جمشید ببینید
در دیدهٔ ما نور جمالش بتوان دید
دیدید در این دیده و وادید ببینید
در بحر در آئید و حبابش به کف آرید
در صورت ما معنی توحید ببینید
گر چه شب قدر است چو صاحب نظرانید
چون روز در این شب مه و خورشید ببینید
بس فکر کند عاقل و نقشی بنگارد
تحقیق نمی داند و تقلید ببینید
گشتیم مجرد ز وجود و ز عدم هم
آئید درین خلوت و تجرید ببینید
سید به همه آینه روئی بنموده
آن یار کهن باز به تجدید ببینید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۱
آفتاب چرخ معنی بایزید
سایهٔ خورشید اعلی بایزید
واقف اسرار سبحانی به حق
کاشف انوار معنی بایزید
گوهر دریای عرفان از یقین
عارف و معروف یعنی بایزید
راه جان روشن نشد بی بوالحسن
کار دل پیدا نشد بی بایزید
نقطهٔ وحدت درآمد در الف
در ظهور حرف شد بی بایزید
صورت فردوس جان بسطام عشق
میوهٔ معنی طوبی بایزید
سید از صاحبدلانی لاجرم
کرده با جانت تجلی بایزید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
ترک می و میخانه به یک بار مگوئید
با من سخن از زاهد زنار مگوئید
با عشاق سرمست مگوئید ز توبه
ور زانکه بگوئید دگر بار مگوئید
رازی است میان من و ساقی خرابات
از یار مپوشید و به اغیار مگوئید
با لعل لب او سخن از غنچه مپرسید
با گلشن رویش سخن از خار مگوئید
از لعبت ترسا بچه اسلام مجوئید
با زلف بتم قصهٔ زُنار مگوئید
سری که شنیدید امینید و امانت
دارید نگه بر سر بازار مگوئید
از گفتهٔ سید غزلی خوش بنویسید
اما سخنش جز بر خمار مگوئید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
در سراپردهٔ دل خانه خدا را طلبید
این چنین خانه خدا بهر خدا را طلبید
در خرابات فنا ساغر می نوش کنید
آنگه از ساقی ما جام بنا را طلبید
گر بیابید عطایی همه آن را جویند
ور بلائی برسد جمله بلا را طلبید
می ببخشید به رندان و مجوئید بها
کار خیر است درین کار دعا را طلبید
درد دل را به حکایت نتوان یافت دوا
دُرد دردش به کف آرید و دوا را طلبید
در نظر دیدهٔ ما بحر محیطی دارد
هر چه خواهید بیابید چو ما را طلبید
نعمت الله اگر می طلبید ای یاران
در خرابات در آئید و خدا را طلبید
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۴
زاهد دگر از خلوت تقوی به درافتاد
عقل آمد و با عشق درافتاد ور افتاد
ما سر به در خانهٔ خمار نهادیم
پا بر سر ما هر که نهاد او به سر افتاد
مه روشنئی یافت که شد بدر تمامی
نوری مگر از مهر رخت بر قمر افتاد
افتاد در این کوی خرابات بسی دل
المنة لله که بار دگر افتاد
برخواستن از رهگذر او نتواند
هر عاشق مستی که در آن رهگذر افتاد
در خواب به جز نقش خیالش نتوان دید
ور زانکه کسی دید مرا از نظر افتاد
صد بار درین کوی خرابات فتادم
عیبم مکن ارزان که گذارم دگر افتاد
هر دیده که او نقش خیال دگری دید
گر مردم چشم است که او از بصر افتاد
رندی که به میخانهٔ سید گذری کرد
تا یافت خبر مست شد و بی خبر افتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۵
آتشی در نهاد جان افتاد
جان بیچاره در فغان افتاد
شمع عشقش چو بر کشید علم
سوخت پروانه پرزنان افتاد
عقل مخمور منع ما می کرد
مست می رفت در مغان افتاد
هر که از چشم ما فتاد فتاد
نه دو روزی که جاودان افتاد
سرو قدی که سر ز ما پیچد
در چمن قدش از میان افتاد
مرغ دل دید دانهٔ خالش
باز در دام زلف از آن افتاد
ناوک آه عاشق سرمست
هر چه انداخت بر نشان افتاد
از لب او حدیث می گفتم
سخنم ناگه از دهان افتاد
سیدم اوفتاد مستانه
چه توان کرد آن چنان افتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۶
هر که بر خاک راه او افتاد
بد مگویش که او نکو افتاد
به هوائی که خاک راه افتاد
رند سرمست کو به کو افتاد
بت من پرده را ز رو برداشت
بنده سجده کنان برو افتاد
عشق مستانه در خروش آمد
عقل مسکین به گفتگو افتاد
آفتاب جمال رو بنمود
مه هلالی شد و دو تو افتاد
هر که چون ما فتاد در دریا
غرقه گردید و سو به سو افتاد
نعمت الله فتاد مست و خراب
نظری کن ببین که چو افتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
دل به دست زلف دلبر اوفتاد
بی تکلف خوب در خور اوفتاد
در خرابات مغان مستانه رفت
غرقه خود را دید خوشتر اوفتاد
بر در میخانه با ساقی نشست
پای او بوسید و بر سر او فتاد
بارها دل در شراب افتاده بود
توبه را بشکست و دیگر اوفتاد
از سر هر دو جهان برخواستند
بر سر کویش کسی گر اوفتاد
آفتاب او به ما ظاهر چو شد
ماه ما از جمله انور اوفتاد
نعمت الله بازسازی خوش نواخت
غلغلی در هفت کشور اوفتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۸
آب چشم ما به روی ما فتاد
مردم دیده در این دریا فتاد
رند سرمستی به میخانه رسید
سر به پای خم نهاد از پا فتاد
برنخیزد جاودان هر کس که او
در خرابات آمد و آنجا فتاد
ما ز دریائیم و دریا عین ما
چشم ما روشن به عین ما فتاد
همدم جامیم و با ساقی حریف
این چنین ذوق خوشی ما را فتاد
دل برفت از ما و در دریا نشست
عاقبت محمود با مأوا فتاد
نعمت الله چون مقام خویش دید
بر در یکتای بی همتا فتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
هرکه در دریای بی پایان فتاد
همچو ما در بحر بی پایان فتاد
عشق جانان آتشی خوش برفروخت
شعله ای در جان مشتاقان فتاد
رند مستی سر به پای خم نهاد
غلغلی در مجلس رندان فتاد
آنکه جان بفروخت درد دل خرید
نیک سودا کرد و خوش ارزان فتاد
یار ما را کار با اغیار نیست
کار او ای یار با یاران فتاد
از سر کویش کسی کو دور شد
بی سر و پا سخت سرگردان فتاد
نعمت الله جان به جانان داد و رفت
خوش بود جانی که با جانان فتاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ساقی جامی به این و آن داد
خمخانه به دست عاشقان داد
در جام جهان نما نظر کرد
تمثال جمال خود به آن داد
راهی که نشان آن نه پیداست
عشقش پنهان به ما نشان داد
با دل گفتند جان فدا کن
از غایت ذوق جان روان داد
هر داد که خواستیم از وی
عدلش دادی به ما چنان داد
در کتم عدم وجود بخشید
چیزی به از این نمی توان داد
لطفش به کرم عنایتی کرد
سید خود را به بندگان داد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
دردی است در این دل که به درمان نتوان داد
عشقیست در این جان که به صد جان نتوان داد
جام می ما آب حیات است در این دور
این آب حیات است به حیوان نتوان داد
مستانه در این کوی خرابات فتادیم
این گوشه به صد روضهٔ رضوان نتوان داد
گنجی است در این مخزن اسرار دل ما
دشوار به دست آمده آسان نتوان داد
ما دل به سر زلف دلارام سپردیم
هر چند دل خود به پریشان نتوان داد
از عقل سخن با من سرمست مگوئید
درد سر مخمور به مستان نتوان داد
سید در میخانه گشاد است دگر بار
خود خوشتر ازین مژده به رندان نتوان داد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۲
هر که او در عشق جانان جان نداد
بوسهٔ خوش بر لب جانان نداد
جود او بخشید عالم را وجود
آشکارا داد او پنهان نداد
جام می در دست و ساقی در نظر
فکر این و آن به آن رندان نداد
چون که مخموری بود دردسری
دردسر ساقی به سرمستان نداد
لایق هر کس عطا او می دهد
ذوق سرمستان به میخواران نداد
بس گران و هم سبک سر بود عقل
جان به عشق او از آن آسان نداد
نعمت الله را به ما داد از کرم
این چنین دادی به هر سلطان نداد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۳
جام جم می خورم که نوشم باد
می خورم می خورم که نوشم باد
دُردی درد عشق مستانه
دم به دم می خورم که نوشم باد
می دهم بوسه بر لب ساغر
باده هم می خورم که نوشم باد
لطف ساقی شراب می بخشد
به کرم می خورم که نوشم باد
می خمخانهٔ وجود بذوق
در عدم می خورم که نوشم باد
می خورم می به شادی ساقی
نه به غم می خورم که نوشم باد
نعمت الله حریف و ساقی یار
جام جم می خورم که نوشم باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۴
می محبت او نوش کن که نوشت باد
بیا و خدمت او نوش کن که نوشت باد
شراب پاک هلال است و ساقی سرمست
زلال نعمت او نوش کن که نوشت باد
همیشه رحمت او آبرو دهد ما را
ز آب رحمت او نوش کن که نوشت باد
چو جای جام و صراحی بیا به میخانه
به قدر همت او نوش کن که نوشت باد
بیا که قسمت ما کرده اند جام شراب
خوشست قسمت او نوش کن که نوشت باد
رسید ساقی کوثر حیات می بخشد
ز دست حضرت او نوش کن که نوشت باد
شراب سید ما جرعه ای به صد جان است
به یاد قیمت او نوش کن که نوشت باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
ورد صاحبنظران فاتحهٔ روی تو باد
قل هوالله احد حرز دو ابروی تو باد
جاء نصرالله ای شاه چو بنمودی روی
آیة الکرسی تعویذ دو گیسوی تو باد
والضحی روی تو آمد سر زلفت و اللیل
آفرین بر سر زلف تو و ابروی تو باد
ترک و الشمس که بر جملهٔ افلاک شه است
آیت کنت تو را بازد و هندوی تو باد
فتح و یاسین و تبارک طرف آخر حشر
این چهار آیه حق بندد و بازوی تو باد
ان یکاد از نفس روح امین در شب و روز
دافع چشم بدان از رخ نیکوی تو باد
نعمت الله به دعا خوانده ز آناء اللیل
که دلش بستهٔ گیسو و رخش سوی تو باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۷
حضرت سلطان ما پاینده باد
آفتاب دولتش تابنده باد
عشق سلطانست و ما از جان غلام
میل سلطان دائما با بنده باد
دل به دلبر جان به جانان داده ایم
هر که باشد همچو ما دلزنده باد
عاقلی کو منع رندان می کند
در میان عاشقان شرمنده باد
بلبل مستی که می گوید به ذوق
چون گل خندان لبش پر خنده باد
چشمهٔ آب حیات معرفت
دائما از بحر ما زاینده باد
نعمت الله میر سرمستان ماست
بر سر ما تا ابد پاینده باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۸
یا رب ز غم هجران رستیم مبارک باد
از زحمت این زندان جستیم مبارک باد
مخمور چو می بودیم خوردیم می عشقش
در خلوت میخانه مستیم مبارک باد
لطف و کرمی فرمود روبند ز رو بگشاد
زنار سر زلفت بستیم مبارک باد
ما سلطنت جاوید از دولت او داریم
از هستی پاینده هستیم مبارک باد
از نور جمال تو شد دیدهٔ ما روشن
از دیدن غیر تو رستیم مبارک باد
تا دست تو بگرفتیم دست از همه کس بردیم
با رستم دستان همدستیم مبارک باد
تو سید مستانی مائیم غلام تو
مستیم نه چون مخمور مستیم مبارک باد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۹
عاشقی کو سر به پای ما نهاد
روی خود در جنت المأوا نهاد
از سر دنیی و عقبی درگذشت
هر که پا با ما درین دریا نهاد
بر در میخانه هر کو بار یافت
سروری گردید و سر آنجا نهاد
کار ما چون از بلا بالا گرفت
مسند والای ما بالا نهاد
پانهد بر فرق عالم هر که سر
بر در یکتای بی همتا نهاد
رو به مه بنمود نور آفتاب
روشنی در دیدهٔ بینا نهاد
نعمت الله را به ما انعام کرد
خوان انعامش برای ما نهاد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۰
آب چشم ما به هر سو رو نهاد
اشک خون آلود ما بر رو نهاد
جز خیال روی او نقشی ندید
دیدهٔ ما تا نظر را برگشاد
تا ببوسد خاک پایش آفتاب
بر سر کویش رسید و سر نهاد
داد ساقی داد سرمستان تمام
زاهد مخمور را جامی نداد
ای که گوئی عقل استادی خوشست
عقل مزدور است و عشقش اوستاد
لحظه ای بی او نمی خواهیم عمر
جان ما بی عشق او یک دم مباد
نعمت الله رفت یاد او به خیر
یاد بادا نعمت الله یاد باد