عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۶۴
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۷۳
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸۹
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۵
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹۶
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۶
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱۹
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۲۱
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۰
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۲
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳۷
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۴۰
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۰
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۶۹
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۲
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : رباعیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۸۳
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        خرد راه جوی و خرد رهنمای
                                    
خرد دور بین و خرد دیر پای
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودی، نبودی جهان
خرد مجلس افروز میر و وزیر
خرد دانش آموز برنا و پیر
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوی را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشاید زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامی رام شد از خرد
خرد را چو دادند میزان بدست
بمیزانش سنجیده شد هر چه هست
بدی، نیکی، افزونی و کاستی
دروغ و کژی، راست و راستی
زن و مرد، از وی عفیف و غیور
بهنجار نزدیک و از فتنه دور
گذارد خرد پای چون در میان
فتد از در سود پای زیان
توانگر دهد بینوا را درم
کند بینوا نیز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختیار
زده از خرد تکیه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهی سپاه
عیت بشاه از خرد باج داد
که دیوانه بنگه بتاراج داد
فقیه از خرد، کفر وایمان شناس
طبیب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چیست، گویم بدانی درست:
چراغی کش افروخت ایزد نخست
درین ره که پیش است هرزه روی
بسر ز آن چراغش بود پرتوی
کسی کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دریغا که گم کرد راه
و یا تیره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمی مایه یافت
وز آن مایه، در عالم این پایه یافت
وگرنه، سرافراز این ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمی کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشیار و خردمند نیست
خرد را بر او هیچ پیوند نیست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زیر تاج کیان
ورش تیغ رستم بود بر میان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تیر آرش بترکش بود
بیزدان اگر آدمی دانمش
و یا ز آدمی زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت این زمان
بود نقشی آراسته از گمان
چه گویی که چون دانش افزایدت
گشایی چو چشم این بچشم آیدت
که هر جانور نیز چون آدمی
نهان باشدش با خرد همدمی
چه میگویم این راز ناگفتنی است
در این باغ این غنچه نشکفتنی است
از این راز چون هیچکس دم نزد
کس این مجلس چیده بر هم نزد
ندیدند سودی چو زین جستجو
نکردند زین جستجو گفتگو
همان به که من نیز چون دیگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازین راه بی بن کنم پای سست
برم بارگی را براه نخست
جهان تیره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاری است سهل!
بدست از خرد گیر روشن چراغ
مگر از خردمند جویی سراغ
خردمند را هر کجا بر خوری
بدان کشو کز نخل او برخوری
وگر بیخرد بینی، از وی گریز
ابر خاک شور، آب شیرین مریز
کنون بخرد و بیخرد درهم است
کسی کاین دو از هم شناسد کم است
نشانی است از بخردانم بیاد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد ای هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردی خواهی، این نکته سنج:
نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج
بود مایه ی رستگاری خرد
خردمند باید باین برخورد
منم کیمیاگر، خرد کیمیا
گرت کیسه از زر تهی شد بیا
خرد کیست؟ خضر طریق صفا
خرد نیست جز گوهر مصطفی!
                                                                    
                            خرد دور بین و خرد دیر پای
خرد آشکارا کن هر نهان
خرد گر نبودی، نبودی جهان
خرد مجلس افروز میر و وزیر
خرد دانش آموز برنا و پیر
خرد نور پاش و خرد پرده پوش
نگهبان جان و دل و چشم گوش
بلطف خرد گشت خرسند دل
بجان خرد خورد سوگند دل
سخنگوی را شد خرد پاسبان
که هم بندد و هم گشاید زبان
همه جانور، گر پرد ور چرد
ابا آدامی رام شد از خرد
خرد را چو دادند میزان بدست
بمیزانش سنجیده شد هر چه هست
بدی، نیکی، افزونی و کاستی
دروغ و کژی، راست و راستی
زن و مرد، از وی عفیف و غیور
بهنجار نزدیک و از فتنه دور
گذارد خرد پای چون در میان
فتد از در سود پای زیان
توانگر دهد بینوا را درم
کند بینوا نیز شکر کرم
بود گر خردشان بود دست رس
عسس واقف از دزد و دزد از عسس
توانا بحکم خرد بردبار
وزان ناتوان راست حزم اختیار
زده از خرد تکیه بر تخت شاه
وز آن برده فرمان شاهی سپاه
عیت بشاه از خرد باج داد
که دیوانه بنگه بتاراج داد
فقیه از خرد، کفر وایمان شناس
طبیب ا زخرد، درد و درمان شناس
خرد چیست، گویم بدانی درست:
چراغی کش افروخت ایزد نخست
درین ره که پیش است هرزه روی
بسر ز آن چراغش بود پرتوی
کسی کش بود خضر راه آن چراغ
تواند گرفتن ز منزل سراغ
وگرنه دریغا که گم کرد راه
و یا تیره اختر فگندش بچاه
ز گنج خرد آدمی مایه یافت
وز آن مایه، در عالم این پایه یافت
وگرنه، سرافراز این ده نبود
بجان از دگر جانور به نبود
خردمند داند خرد را بها
که از دست دامن نکردش رها
هر آن آدمی کش خرد در سر است
بر اولاد آدم سر و سرور است
وگر هوشیار و خردمند نیست
خرد را بر او هیچ پیوند نیست
اگر چار دفترش از بر بود
اگر هفت کشورش چاکر بود
گرش سر بود زیر تاج کیان
ورش تیغ رستم بود بر میان
اگر نرگسش چشم آهو کند
اگر غنچه اش خنده بر گل زند
گرش جامه زر تار و زرکش بود
ورش تیر آرش بترکش بود
بیزدان اگر آدمی دانمش
و یا ز آدمی زادگان خوانمش
دلا، آنچه من گفتمت این زمان
بود نقشی آراسته از گمان
چه گویی که چون دانش افزایدت
گشایی چو چشم این بچشم آیدت
که هر جانور نیز چون آدمی
نهان باشدش با خرد همدمی
چه میگویم این راز ناگفتنی است
در این باغ این غنچه نشکفتنی است
از این راز چون هیچکس دم نزد
کس این مجلس چیده بر هم نزد
ندیدند سودی چو زین جستجو
نکردند زین جستجو گفتگو
همان به که من نیز چون دیگران
شوم لاله چون گوشها شد گران
ازین راه بی بن کنم پای سست
برم بارگی را براه نخست
جهان تیره شد آذر از دود جهل
خرد باز جستن، نه کاری است سهل!
بدست از خرد گیر روشن چراغ
مگر از خردمند جویی سراغ
خردمند را هر کجا بر خوری
بدان کشو کز نخل او برخوری
وگر بیخرد بینی، از وی گریز
ابر خاک شور، آب شیرین مریز
کنون بخرد و بیخرد درهم است
کسی کاین دو از هم شناسد کم است
نشانی است از بخردانم بیاد
دهم آن نشان، کت فرامش مباد
خردمند و نابخرد ای هوشمند
بود خودشناس و بود خود پسند
اگر بخردی خواهی، این نکته سنج:
نه بیجا برنجان، نه بیجا برنج
بود مایه ی رستگاری خرد
خردمند باید باین برخورد
منم کیمیاگر، خرد کیمیا
گرت کیسه از زر تهی شد بیا
خرد کیست؟ خضر طریق صفا
خرد نیست جز گوهر مصطفی!
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۸
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        یکی روز در ساحت گلشنی
                                    
گرفته سرچشمه ی روشنی
من و یکدو تن همدم نیکبخت
نشستیم در سایه ی یک درخت
ز یکدست هاتف نواساز من
ز یکسو صباحی هم آواز من
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهای رنگین چو گنج
ز گوهر فروشان عهد قدیم
خلف مانده دیدیم درها یتیم
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
بگرد یتیمیش از دیده اشک
روان بود از دلنوازی نه رشک
صباحی که بادا صباحش بخیر
چو آن انجمن دید خالی ز غیر
کتابی کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زیرکش ناگهان
گسسته ز هم عقد شیرازه اش
کهن، لیک معنی همان تازه اش!
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛
پریشان و فائح از آن بوی می
درختان کهن، میوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛
که خاری نیازرده دست کسی
همانا باین عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بایست کشت
گلی ورنه از بوستانی نرست
که خارش بخون دست گلچین نشست
کسی میوه ورنه ز باغی نچید
که از باغبان زهر چشمی ندید
دلم برد از دست، بوی گلش؛
جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزی امیر سمرقند بود!
چه گفتم که باید زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!
دلارا یکی نازنین نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
در اوراقش از چشم عبرت نگر
ندیدم بجز پاره های جگر
سراسر بخون دل آمیخته
ز چشم سیاه قلم ریخته
در آن نقش، بس قصه ی دردناک
چو لوح جبین اسیران خاک
نوشته در آن قصه ی دلنواز
بسی داستانهای ناز و نیاز
درخشان گهرهای غلطان در آن
نهان گنج درویش و سلطان در آن
هم از شادی جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه این لعل سفت
سرودم ز ایوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جیحون گذشت
صباحی، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت
که این نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
مرا بود مونس بهر انجمن
کسی جز تو نگرفتش از دست من
که بیند خطای خطش از صواب
و یا خواندش کو نگوید جواب
همانا نیاموخت در روزگار
کسی این لغت را ز آموزگار
حریفان که امروز نام آورند
ز دعوی بملک سخن داورند
شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!
ندانند امیر سمرقند کیست؟!
در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
نبینی که آمد درین مرز و بوم
همای همایون، کم از بوم شوم؟!
خریدار گوهر در این شهر نیست
فروشنده را از بها بهر نیست
تو هم رنج بیهوده زین پس مبر
سخن پیش هر ناکس و کس مبر
چه لازم کز اندیشه دل خون کنی
مگر مصرعی چند موزون کنی
که در خواندنش چون بر آری نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
ورش سازی از کلک و دفتر بسیج
نگیرند چون این کتابش بهیچ
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بیدار کرد
باو گفتم از روی رفق: ای رفیق
عفی اله که هم صادقی هم صدیق
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نیفروزم از بهر کوران چراغ
چه بیجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صیرفی از رصاص
چه گردم پی در شناور چو غوک؟
که نگشایدش رشته زالی ز دوک
بدین گونه ما را سخن در میان
فرا داشته گوش، روحانیان
که از یکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
بگرمی مرا گفت: ای هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
پس از عهد استاد فن رودکی
که در دری سفت از کودکی
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
چو او چید هر کس سخن را اساس
گهر ریخت در جیب گوهر شناس
نیوشنده را جان از آن تازه شد
جهانی ز نامش پر آوازه شد
هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد
خزف در ترازوی گوهر نهاد
اگر پنج روز این سرای سپنج
تهی شد ز ارباب دانش، مرنج
نماند و نماند بیکسان جهان
شود آشکار، آنچه بینی نهان
شنیدی که جمشید فرخنده بخت
چو بیگانگانش گرفتند تخت
ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز
تهی شد سر نوجوانان نغز
جهان بود آشفته سالی هزار
بدو نیکش از ظلم زار و نزار
دگر کز جفا شد پشیمان سپهر
گرایید یکچند از کین بمهر
درفش فریدون برافراخت باز
جهان رشک ایوان جم ساخت باز
فلک روزکی چند بر زید و عمرو
اگر بوزه پیمود بر جای خمر
نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک
ز میخانه آید همان بوی مشک
کنون گر بگیتی سخندان نماند
گلی در همه باغ خندان نماند
ز بلبل نشانی نه در بوستان
ز طوطی تهی گشت هندوستان
نگیرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
چمن را تهی از سمن کرد دی
ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
صبا ریخته گل بدامان شاخ
شکر کرده نی را گریبان فراخ
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطی شکر کرده نوش
سخن گستران کرده رو سوی باغ
بدستی کتاب و بدستی ایاغ
نقاب از رخ گل گشایند خوش
بآهنگ بلبل سرایند خوش
غزل سر کند مطرب از هر کسی
فرستند رحمت بر آنکس بسی
بیا زین کتابی که در دست تست
ببین نقش حال معزی درست
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزی زیارتگه است
گهی هیچ از او نام نشنیده کس
گهی در جهان نام او بود و بس
گر او رفت، بر جای او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
تویی خود بحمدالله امروز نیز
بمصر سخن چون معزی عزیز
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم، آگهان
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گر چه در خاک آرامشان
بسعی تو ضایع نشد رنجشان
که گوهر برآوردی از گنجشان
بنال ای کهن بلبل بوستان
که چون گل گشاید دل دوستان
بباغ از گل و میوه بنشان درخت
که تا بیند و چیند آزاده بخت
از این خاکدان چون بخلد برین
کنی رو، که بادت لحد عنبرین
هر آنکو گلی چیند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هر آنکو خورد میوه ات از درخت
به نیکی کند یادت ای نیکبخت
سراسر سخنهاش بی عیب بود
مگو هاتف، او هاتف غیب بود!
دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛
زبان را شکایت فراموش شد!
باو گفتم: ای ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
بگو تا بآن بحر کشتی برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است
برآری زهر بحر گوهر، خوش است
ولی شد چو نقد جوانی ز دست
درین بحرت افتاد ماهی بشست
نیرزد که گیرد طمع دامنت
نزیبد که گردد هوس رهزنت
مخوان از طمع سفلگان را خدیو
منه از هوس نام حوران بدیو
غزلخوانیت گر چه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگویی هجا
چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس
بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!
بری سی چهل سال بیهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
بخاری ز اندیشه عمری قفا
کش از وعده آخر نبینی وفا؟!
شه گنجه را چون نظامی بعمد
چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!
که حمدونیان را شوی ده خدا
نشینی ز کنج قناعت جدا؟!
چه در مدح کوشی؟ که چون انوری
کند مغفر اندر سرت معجری!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!
گر از نخل دانش، ثمر بایدت
به بستان سعدی گذر بایدت
که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت
ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت
دگر گفتمش: ای تو را من رهی
عفی الله که دادی مرا آگهی
بچشم، آنچه گویی بجای آورم
اگر لطف ایزد شود یاورم
نباشد مرا گر چه در انجمن
زبان عاجز از هیچگونه سخن
ولی ز آن نچینم سر از رای تو
که زیباست رای دل آرای تو
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بین، زهم در کمان!
همان گویم اکنون که گوید سروش
بآهنگ سعدی برآرم خروش
اگر شیخ گل چید از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
و گر رشته از دسته گلها گسیخت
بدیهیم بونصر بن سعد ریخت
من اینک یکی گنج اندوختم
ببازاریان مفت نفروختم
گزیدم از آن در و یاقوت و لعل
که شبدیز شه را فشانم به نعل
بشیرین لب او داد اگر داد پند
به شیرازیان ارمغان برد قند
من آوردم اینک شکر ز اصفهان
که شیرین کند خسرو از وی دهان
شها، شهریارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
جبین سای پیر و جوان، قصر تست
به از عصر نوشیروان عصر تست
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدی هادی آخر زمان
ز جودت، چنان سیر شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نیاز
ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار
که کودک ندارد بدیوانه کار
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
بعهد تو، ای دوار مهربان
که بخشنده دستی و شیرین زبان
دلی را نمی بینم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
جهان امن و، روزی مردم فراخ
برو بومش آباد، از ایوان و کاخ
مرا برد لیک این غم از دل سرور
که آسایش مردم آرد غرور
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشنی از چراغ
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
برآنم کنون ای شه حق شناس
که داری ز حق جانب خلق پاس
که تا دیو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
ببین هر که را شد ز پیر و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
طبیبی بناچار میبایدش
که جان از دوای وی آسایدش
گر از سوء اخلاق نیز آدمی
خلایق گریزندش از همدمی
حکیمیش باید پسندیده رای
که چون گردد از پند دستان سرای؟!
دمد چون گل از شکرش بوی خوش
دهد بوی آن گل شکر خوی خوش
تو را گر چه حاجت نه از آگهی
به پندکسی، خاصه پند رهی
ولی پا نهد هر که در محفلی
چو خواهد بصحبت گشاید دلی
سخن سرکند با سر انجمن
بود گر چه با دیگرانش سخن
پس از ذکر ایجاد رب مجید
که چون کرد آفاق و انفس پدید
چو دیدم درین نغز مجلس درست
کز اهل جهان روی مجلس به تست
نوشتم به پند کسان این کتاب
شود تا که دیده از آن بهره یاب
بهر قطعه اش کز خرد آیتی است
جداگانه اندرزی و حکمتی است
حکایات دلکش، مثل های نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ی خوشگوار
خنک آنکه زین تازه می نوش کرد
وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد
بهر بیتی از آن ز بستان دری است
تر و تازه چون گلستان دفتری است
نیارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم این دفترت
که خواند دبیر تو بر جای من
بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!
وز آن انجمن تا بهر کشوری
برد از من این نامه دانشوری
بدانش جهان را درین روزگار
تو باشی به پند من آموزگار
طفیل تو هر کو شود کامیاب
ز پندی که من دادمش زین کتاب
برحمت ز تو یاد آرد نخست
که عنوان این نامه از نام تست
مرا هم چو کردم تو را بندگی
بآمرزش حق دهد زندگی
نبینی که از خوان شاهنشهان
گدا میخورد روزی اندر جهان
حریفان مرا دیده برخاستند
برویم ز نو بزمی آراستند
گرفتند یک یک مرا در کنار
تو گویی کشیدندیم انتظار
شدم تا نشینم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
ز هر سو بسی داستانها گذشت
بسی داستان بر زبانها گذشت
یکی جست راز سپهر برین
یکی از جهان وز جهان آفرین
ز کیفیت خلق عالم بسی
سخن گفت در انجمن هر کسی
من اندیشه ی کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
یکی گفت با من که: ای همنفس
چرا بوستان را شماری قفس؟!
کنون کز گل آمد زمین حله پوش
ز هر مرغی آوازی آمد بگوش
شد از چهره ی گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
بهر گوشه زین باغ روحانیان
فگندند بس گفتگو در میان
تو کز باغ دانش کهن بلبلی
بدل خارها داری از هر گلی
چرا همدم دوستان نیستی؟
مگر مرغ این بوستان نیستی؟!
بگو با حریفان نیکو نهاد
کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟
که این قبه ی نیلگون آفرید؟
که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!
بساط زمین، از چه آراستند؟
ز آرایش آن، چه میخواستند؟
بهار و خزان اندرین باغ چیست؟
خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟
چرا رنگ این باغ چون ریختند
گل و خار را درهم آمیختند؟!
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
همه کس گل از باغ چیند بسی
چرا باغبان را نبیند کسی؟!
سخنگو، سخن چون باینجا کشاند
مرا از ثری تا ثریا کشاند
باو گفتم: ای یار دمساز من
بلند است این پرده ز آواز من
بآهنگ دیگر مرا دستگیر
ازین، اندکی نغمه را پست گیر
توانم مگر منهم ای هم نفس
برآرم سری از شکاف قفس
سراسر بگوش تو گویم نهفت
ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛
فروتر پرید از هوائی که داشت
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
تهی دیدم از غیر چون انجمن
چنین بر لب آمد ز غیبم سخن
که راز جهان یکسر آمد نهان
جز این کآفریننده دارد جهان
چرا کاندرین مجلس دلپسند
ندید است کس نقش بی نقشبند
وگر گویی از زادن این در گشاد
نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!
خرد را بیکتاییش نیست شک
که کار دو صانع گر آید ز یک
بانباز آن یک ندارد نیاز
که باشد به نیروی خود کارساز
وگر این کند آنچه آن یک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
بلی، روستا هم ندارد شکی؛
که سلطان شهر از دو بهتر یکی!
وگر بازپرسی ز نادیدنش
که نادیده نتوان پرستیدنش
نبینی که از کلک صورت نگار
بسا نغز پیکر که شد آشکار
بود گر چه هر چهره را دیده باز
نیارند نقاش را دید، باز!
جهان را دهد روشنی آفتاب
ولی چشم خفاش را نیست تاب
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بیند فگار
بود علم و حکمت سزاوار او
که جای سخن نیست در کار او
درین گر کسی گفتگو میکند
چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!
وز این مجلس خاص کاراستید
حکایت ز چون کرد او خواستید
چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی
حدیث بزرگان شنیدم بسی
ولی آنچه گفتند ارباب هش
باین نغز تحقیقم افتاد خوش
که جان آفرین کآن نگهدار ماست
بما چون شناسایی خویش خواست
نخستین یکی گوهر تابناک
برآورد از غیب، از غیب پاک
نه بایع در آنجا و نه مشتری
که نامش نگارم در انگشتری
بعین عنایت بوی بنگرین
خرد نام کردش خود از خود خرید
بآن در یکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هیبت گداخت
شد آب آن در ناب، صافی زلای
بموج آمد آن قطره ی بحرزای
بهم بست از آن آب نه دایره
بشوق از ازل تا ابد سایره
یکی چون دل عارف از نفس پاک
دگر یک پر از گوهر تابناک
وز آن یک بیک هفت بحر نگون
حبابی برانگیخت سیمابگون
چو کیوان در ایوان هفتم خزید
ز کین آوری لب بدندان گزید
چو عباسیانش، سلب قیرگون
بویرانی خان و مان رهنمون
مهین داور کشور دار و گیر
زمین پرور کشت دهقان پیر
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
بقصر ششم شد چو برجیس چست
سیاهی ز دامان کیوان شست
هر آن عقده کو بست، این برگشود؛
هر آن خار کو کشت، این بر درود
از او جسته امید دل راستان
سعادت، غلامیش بر آستان
نیفگنده کس بر جبین چین از او
همه رونق دین و آیین از او
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تیغش هراسی بر انجم نشست
ازو دست دزدان بیغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هم افزوده طغیان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رایت، برافروخت چهر
ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛
شدی تیره در چشم مردم جهان!
بهر خطه، کافروختی او چراغ
ز دیدار هم کردی اهلش سراغ
شهان راهمه بخت فیروز از او
ز هم امتیاز شب و روز از او
چو ناهید شد شمع سیم سرای
دل عالمی گشت شادی گرای
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت
عروسان ازو در فریبندگی
وز آن جامه را داده زیبندگی
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
رواق دوم گشت چون جای تیر
بلوح قضا شد قلمزن دبیر
ازو کودکان پیش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
بکسب، هنر، مجلسی ساخته
حساب همه کار پرداخته
ورق خوانی رازدانان ازو
زبان دانی بیزبانان از او
چو مه شد برین طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهی بدر بنمود و گاهی هلال
گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز
بدستی سپر ساز و شمشیر باز
پذیرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
بحکمش چو افلاک سر برکشید
بهر یک ده و دو خط اندر کشید
بهر بهره نقشی مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامی نهاد
هم از مهر خود داد پیوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
شد از گردش چرخ آتش پدید
ز زیر فلک شعله بالا کشید
ز جنبیدن آتش خانه سوز
برآمد هوائی چو ابر تموز
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
عیان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
گرفتند هر یک بجایی قرار
فروغ و نسیم و زلال و غبار
باندازه آمیزشی دادشان
بهم سازگاری خوش افتادشان
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهانی شد آراسته چون بهشت
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خیل ملک
براهی که بنمودشان از نخست
دمی پا ز رفتن نکردند سست
فرومانده در سایه ی پیر خویش
نه پس رفته از منزل خود نه پیش
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هم اندر زمین فوج دیو و پری
گشاده زبان در ثنا گستری
نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر
ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر
نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!
بود گر چه از بندگان سیاه!!
جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛
بود گر چه از سروران قریش!
فلک دایره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!
نه مشکوه نور الهی است خاک؟!
غرض، راز پنهان چو میخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
ثوابت بگردش چو، کردند میل
فشاندند نور از سها تا سهیل
گرفتند در حجله ی رنگ و بوی
همین چار زن، بار، از آن هفت شوی
ز آتش شد این خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
بجنبش در آمد رگ رستنی
عیان گشت پس گوهر جستنی
هم از خنده ی برق در کوهسار
هم از گریه ی ابر در مرغزار
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هر آن آب کز ابر بر آب ریخت
بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت
ز نزدیکیو دوری آفتاب
که گه بست و گاهی روان کرد آب
پدیدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
چو با هم یکی گشت لیل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
بصیف و شتا انجم تیز گرد
گهی گرم کرد انجمن گاه سرد
گهر ریز شد ابر نیسان مهی
هوا نیز، دم زد ز روح اللهی
گرفتند چون باد شد جستنی
درختان دوشیزه آبستنی
چو مریم بشب مه نهادند بار
چو عیسی همه میوه ی خوشگوار
ز لطفش، که با خاک هم سایه شد
بسی هیکل از جان گرانمایه شد
بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر
هم او داد جان، بی میانجی غیر
پرنده ببالا، چرنده بزیر
شب و روز در ذکر حی قدیر
جهان آفرین، ایزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببیند جمال
نه صورت نما دید، آیینه یی
نه در خورد آن گنج، گنجینه یی
ز گل خواست آیینه یی ساختن
وز آن رایت عشق افراختن
برآورد از آستین دست جود
یکی مشت خاک از زمین در ربود
بر او ز ابر رحمت ببارید آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
درو در دمانید باد بهشت
یکی نغز پیکر از آن گل سرشت
چهل روز در جایی افتاده بود
بر آن ریخت هر روز باران جود
ز طین طهور و ز ماء معین
همین پرورش دید یک اربعین
چو دیدند آن پیکر دلنواز
ملک را ز غیرت زبان شد دراز
سخنهای بیهوده گفتند باز
جوابی که باید شنفتند باز
چو آراست آن نغز پیکر ز گل
باو داد جان و، ازو خواست دل
برافروخت چون قصر افلاکیان
یکی قلعه، نامش دژ خاکیان
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسی آمد فراز
که هر روز و هر شب زخیر و ز شر
رساند بوالی آن دژ خبر
بفرمان ایزد دل هوشمند
بشاهی آن قلعه شد سربلند
در آن قلعه، فیروزمندیش داد
بر اعضا همه سربلندیش داد
همش بست تعویذ جان بر یمین
همش کرد بر گوهر عشق امین
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد، دل است
چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره دریای ژرف
چو در ملک تن رایتش برفراشت
خرد را بدستوری او گماشت
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بایوان کاخ دماغ
نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خوانی مگر بر نشست
بهر گفتگو چه یقین، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
چو حسن ازل دیده بر دل گشاد
ره آشنایی بدل خواست داد
بدلآلگی شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
رسید از نظر دل بدیدار حسن
شد از روی دل گرم بازار حسن
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدی درست
چو با حسن دل آشنایی گرفت
چراغ وفا روشنایی گرفت
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبیناد تا روز محشر شکست
شد آن نقش را کار هستی چو راست
بگفتش که: برخیز، از جای خاست
نخست آفریننده را یاد کرد
جهان را از این دانش آباد کرد
بخلوتگه قرب کردش ندیم
از آن خواندش آدم که بود آن ادیم
در آن خاک، گنجی که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
الا کج نبینی که عشق و هوس
شماری ز یک جنس ای هم نفس!
اگر هیکل گربه بینی چو شیر
نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!
برد هوش این، از سر تیرزن
خورد موش آن، از در پیرزن
مگو کسوت جغد و شاهین یکی است
که هر رهروی را در این ره تکی است
یکی، جا بویرانه اش خواستند
یکی، ساعد شاهش آراستند
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه این دعوی از هر کسی لایق است
بود عشق آیین فرسودگان
هوس، پیشه ی دامن آلودگان
چو آدم باین پایه موجود شد
بکروبیان جمله مسجود شد
ملک، کآدمی داشت در تابشان
گل آلود ازین خاک شد آبشان
ز رازی که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
عزازیل کش نام ابلیس بود
عزیز ملایک بتلبیس بود
همانا که در رزم دیو و ملک
ملک برد اسیرش بسوی فلک
بسالوسی آنجا نشیمن گرفت
ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!
گذشتی شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ایام ما زرق ساز
چو دید آن سر سرکشان در زمین
دل بوالبشر شادمان، شد غمین!
فرشته چو بردندی او را نماز
کشید آن سیه دل سر از سجده باز
هماندم ز حجاب این نه حجاب
بفرمان نبردن رسیدش خطاب
چون آن بی ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باین آتش این خاک چون یافت دست؟!
بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛
مرا خود سر سجده ی خاک نیست!
چنان کآدمی راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
سری کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروی از خاک گرد
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باین حرف داشت
وگرنه ز شاه آورد چون پیام
امیران ببوسند پای غلام
هر آن خس که بویی بود از گلش
دهد جای بر چشم خود بلبلش
شدش حکم ایزد باین رهنمون
که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون
بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد
وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه
در این آستان داشتم سجده گاه
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ریزد درم
که آید نهان چون بامید گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که ای قاید کاروان ضلال
تو را گرچه این بندگی بود زرق
شدت بندگی خرمن و، زرق برق
ولی مزد اینک سپارم ترا
دو روزی بخود واگذارم تو را
کنون دادمت مهلت این دیو زشت
که تا روز حشرت نمایم سرشت
در آن دم که دیوان دیوان کنم
تو را از گنه دل غریوان کنم!
دگر گفت: ای پاک پروردگار
من و آدمی را بهم واگذار
رعایت مکن جانب خاک را
ببین صحبت برق و خاشاک را
چنان کاو مرا راند ازین آستان
بعالم سمر گشت این داستان
کنم منهم از زور بازوی خویش
بیک بازویش، هم ترازوی خویش
بنرد و دغا بین که میبازد او
ببازی و بازوش مینازد او
بگفت ایزدش: خود غلط باختی
که خود را ازین پایه انداختی
دریدی چه خود پرده ی خویشتن
همی نال از کرده ی خویشتن
هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
نبینی کند زرگر هوشمند
چو از کوره ی خاک آتش بلند
بر آن آتش افشاند چون سیم و زر
عیان شد بدو نیکش از یکدگر
بود کان زر، صلب آدم همی؛
که دارد زر و خاک با هم همی
شود چون بنی آدمت هم نشین
هم او خاک و هم تویی آتشین
اگر میل خاکش کند سوی خاک
چو آدم ز آلودگی گشت پاک
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت
چو ابلیس شد رانده ی آستان
ز دستان بیادش بسی داستان
بر آن شد که از جادویی دم زند
یکی تیسشه بر پای آدم زند
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمین سازدش هم عنان
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
چو دیدندش از طاعت شه بری
نکردش از ایشان یکی رهبری
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن دید شهوت، درین یافت خشم
خود ارا و مردم گزار دیدشان
بدمسازی خود سزا دیدشان
چو دانست کز خشم و شهوت همی
تواند زد آسان ره آدمی
بهمراهی آن دو آشفته رای
ز رضوان نهان جست در روضه جای
در آن روضه حوا و آدم قرین
زبان کرده از شکر حق شکرین
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود رای سست
فسونش بحوا دمادم رسید
پس آنگه ز حوا بآدم رسید
بگلزار فردوس بی اختیار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
شنیدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگین خروش
در این خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر یک بجایی دگر
هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابلیس لعنت، بر آدم درود
خلیفه چه شد آدم اندر زمین
همی بود ابلیسش اندر کمین
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
ز اول نفس، تا دم واپسین؛
بود کار ابلیس با هر کس این
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!
مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت
بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!
چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست
بخار از گلم سرزنش نغز نیست!
گیاهی نروییده زین بوستان
چه ایران، چه توران چه، هندوستان
که در ریشه و شاخ و برگش نهان
دوائی ندیدند کار آگهان
بخار و خس از خاصیتها بسی
نهفته است اگر چه نبیند کسی
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
غرض، ای زر از جهان آگهان؛
به تحقیق این رازهای نهان
سخنها بگرد دلم میگذشت
جرس بسته لب، محملم میگذشت!
همیخواستم برگشایم نفس
گره واکنم از زبان جرس
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشاید گزافه سخن
اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛
چراغ مرا بیش از این نور نیست
چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!
که خندد بر او نیز داناتری!
چه خوش گفت با پیشرو واپسی
که: جستند هم بر تو پیشی بسی
گرت من نیم از قفا گرم خیز
نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!
ببین باغبان تا گلی پرورد
پس از خار دامان مردم درد
نیوشندگان خود ز جان آفرین
بمن خواند هر یک هراز آفرین
                                                                    
                            گرفته سرچشمه ی روشنی
من و یکدو تن همدم نیکبخت
نشستیم در سایه ی یک درخت
ز یکدست هاتف نواساز من
ز یکسو صباحی هم آواز من
بصحبت گشاده زهر نکته سنج
کتاب غزلهای رنگین چو گنج
ز گوهر فروشان عهد قدیم
خلف مانده دیدیم درها یتیم
فرستاده غواص شان را درود
بهر دور شد نوحه را هم سرود
بگرد یتیمیش از دیده اشک
روان بود از دلنوازی نه رشک
صباحی که بادا صباحش بخیر
چو آن انجمن دید خالی ز غیر
کتابی کهن داشت با خود نهان
برآوردش از زیرکش ناگهان
گسسته ز هم عقد شیرازه اش
کهن، لیک معنی همان تازه اش!
بدستان گرفتم ز دستش کتاب
رهاندم ز گردش چو گنج از خراب
گشودم، چه دیدم؟ یکی بوستان!
که بادا تماشاگه دوستان!!
ورقها، چو برگ رزان فصل دی؛
پریشان و فائح از آن بوی می
درختان کهن، میوه ها نوبرش
ز جان پرورش داده جان پرورش
چو فردوس، گل رسته در وی بسی؛
که خاری نیازرده دست کسی
همانا باین عالم آمد بهشت
که رضوان در آن هر چه بایست کشت
گلی ورنه از بوستانی نرست
که خارش بخون دست گلچین نشست
کسی میوه ورنه ز باغی نچید
که از باغبان زهر چشمی ندید
دلم برد از دست، بوی گلش؛
جگر خون شد، از ناله ی بلبلش!
مگر بلبلش کو بلب قند سود
معزی امیر سمرقند بود!
چه گفتم که باید زنم سر بسنگ
کجا بوستان دارد این آب و رنگ؟!
دلارا یکی نازنین نامه بود
که بر مشک ترکا بتش خامه سود
در اوراقش از چشم عبرت نگر
ندیدم بجز پاره های جگر
سراسر بخون دل آمیخته
ز چشم سیاه قلم ریخته
در آن نقش، بس قصه ی دردناک
چو لوح جبین اسیران خاک
نوشته در آن قصه ی دلنواز
بسی داستانهای ناز و نیاز
درخشان گهرهای غلطان در آن
نهان گنج درویش و سلطان در آن
هم از شادی جستن لعل مفت
هم از ماتم آنکه این لعل سفت
سرودم ز ایوان گردون گذشت
سرشکم ز دامان جیحون گذشت
صباحی، لب خود بدندان گرفت
شکفتش چو گل روی و گفت: ای شکفت
که این نامه کارام جان من است
چو تنها شوم، همزبان من است
مرا بود مونس بهر انجمن
کسی جز تو نگرفتش از دست من
که بیند خطای خطش از صواب
و یا خواندش کو نگوید جواب
همانا نیاموخت در روزگار
کسی این لغت را ز آموزگار
حریفان که امروز نام آورند
ز دعوی بملک سخن داورند
شکر را ز حنظل ندانند چیست؟!
ندانند امیر سمرقند کیست؟!
در این عهد، هر کو دو مصرع نگاشت
سر عجب بر آسمان برفراشت
دو خر مهره هر کو بهم کرد جفت
کمان کرد کو گو هر نظم سفت!
نبینی که آمد درین مرز و بوم
همای همایون، کم از بوم شوم؟!
خریدار گوهر در این شهر نیست
فروشنده را از بها بهر نیست
تو هم رنج بیهوده زین پس مبر
سخن پیش هر ناکس و کس مبر
چه لازم کز اندیشه دل خون کنی
مگر مصرعی چند موزون کنی
که در خواندنش چون بر آری نفس
گذارند انگشت بر لب که بس
ورش سازی از کلک و دفتر بسیج
نگیرند چون این کتابش بهیچ
مرا در دل افسون او کار کرد
ز خوابم بافسانه بیدار کرد
باو گفتم از روی رفق: ای رفیق
عفی اله که هم صادقی هم صدیق
هم آن به که شبها نسوزم دماغ
نیفروزم از بهر کوران چراغ
چه بیجا گذارم زر اندر خلاص
که نشناسدش صیرفی از رصاص
چه گردم پی در شناور چو غوک؟
که نگشایدش رشته زالی ز دوک
بدین گونه ما را سخن در میان
فرا داشته گوش، روحانیان
که از یکطرف هاتف آواز داد
دل رفته از من بمن باز داد
بگرمی مرا گفت: ای هوشمند
ز بازار سرد سخن شکوه چند؟!
پس از عهد استاد فن رودکی
که در دری سفت از کودکی
بنوبت سخن گستران ازعدم
نهادند در بزم دانش قدم
چو او چید هر کس سخن را اساس
گهر ریخت در جیب گوهر شناس
نیوشنده را جان از آن تازه شد
جهانی ز نامش پر آوازه شد
هر آن کز سخن طرز دیگر نهاد
خزف در ترازوی گوهر نهاد
اگر پنج روز این سرای سپنج
تهی شد ز ارباب دانش، مرنج
نماند و نماند بیکسان جهان
شود آشکار، آنچه بینی نهان
شنیدی که جمشید فرخنده بخت
چو بیگانگانش گرفتند تخت
ز بیداد ضحاک تازی، ز مغز
تهی شد سر نوجوانان نغز
جهان بود آشفته سالی هزار
بدو نیکش از ظلم زار و نزار
دگر کز جفا شد پشیمان سپهر
گرایید یکچند از کین بمهر
درفش فریدون برافراخت باز
جهان رشک ایوان جم ساخت باز
فلک روزکی چند بر زید و عمرو
اگر بوزه پیمود بر جای خمر
نخواهد شدن ریشه ی تاک خشک
ز میخانه آید همان بوی مشک
کنون گر بگیتی سخندان نماند
گلی در همه باغ خندان نماند
ز بلبل نشانی نه در بوستان
ز طوطی تهی گشت هندوستان
نگیرند کج نغمه زاغان باغ
ز عطر گل و طعم شکر سراغ
چمن را تهی از سمن کرد دی
ز گل وز شکر شاخ خالی و نی؟!
مخور غم، که فرداست از کوهسار
برافراخته چتر ابر بهار
صبا ریخته گل بدامان شاخ
شکر کرده نی را گریبان فراخ
بگلبن بر آورده بلبل خروش
بمنقار طوطی شکر کرده نوش
سخن گستران کرده رو سوی باغ
بدستی کتاب و بدستی ایاغ
نقاب از رخ گل گشایند خوش
بآهنگ بلبل سرایند خوش
غزل سر کند مطرب از هر کسی
فرستند رحمت بر آنکس بسی
بیا زین کتابی که در دست تست
ببین نقش حال معزی درست
شش اندر صد و پنج اندر ده است
که خاک معزی زیارتگه است
گهی هیچ از او نام نشنیده کس
گهی در جهان نام او بود و بس
گر او رفت، بر جای او کس نماند
سخنگو، سخندان، سخن رس نماند
تویی خود بحمدالله امروز نیز
بمصر سخن چون معزی عزیز
هم او هم دگر ناظمان جهان
که بودند از کار نظم، آگهان
ز تو زنده شد در جهان نامشان
بود گر چه در خاک آرامشان
بسعی تو ضایع نشد رنجشان
که گوهر برآوردی از گنجشان
بنال ای کهن بلبل بوستان
که چون گل گشاید دل دوستان
بباغ از گل و میوه بنشان درخت
که تا بیند و چیند آزاده بخت
از این خاکدان چون بخلد برین
کنی رو، که بادت لحد عنبرین
هر آنکو گلی چیند از باغ تو
چو لاله دلش سوزد از داغ تو
هر آنکو خورد میوه ات از درخت
به نیکی کند یادت ای نیکبخت
سراسر سخنهاش بی عیب بود
مگو هاتف، او هاتف غیب بود!
دری سفت، کآویزه ی گوش شد؛
زبان را شکایت فراموش شد!
باو گفتم: ای ابر گوهر فشان
ز گوهر بود در چه بحرت نشان؟!
بگو تا بآن بحر کشتی برم
وز آن بحر گوهر بدست آورم!
چه طرزت بود در سخن دلنواز؟
کز آن طرز بندم سخن را طراز!
بگفت: ای که نظمت سراسر خوش است
برآری زهر بحر گوهر، خوش است
ولی شد چو نقد جوانی ز دست
درین بحرت افتاد ماهی بشست
نیرزد که گیرد طمع دامنت
نزیبد که گردد هوس رهزنت
مخوان از طمع سفلگان را خدیو
منه از هوس نام حوران بدیو
غزلخوانیت گر چه باشد بسهو
شمارندش، ا زدوستان دور، لهو
مگو مدح شاهان، چو نبود بجا
که ناچارش آخر بگویی هجا
چه لازم چو فردوسی آیی ز طوس
بغزنین و شه را کنی پایبوس؟!
بری سی چهل سال بیهوده رنج
که بر دامن افشاندت شاه گنج؟!
بخاری ز اندیشه عمری قفا
کش از وعده آخر نبینی وفا؟!
شه گنجه را چون نظامی بعمد
چه خوانی شب و روزی از اخلاص حمد؟!
که حمدونیان را شوی ده خدا
نشینی ز کنج قناعت جدا؟!
چه در مدح کوشی؟ که چون انوری
کند مغفر اندر سرت معجری!
ببلخت نشانند بر خر زرشک
ز رخ خوش فشانی و از دیده اشک!
گر از نخل دانش، ثمر بایدت
به بستان سعدی گذر بایدت
که هر رنگ گل خواهی آنجا شکفت
ز هرگونه گویی سخن شیخ گفت
دگر گفتمش: ای تو را من رهی
عفی الله که دادی مرا آگهی
بچشم، آنچه گویی بجای آورم
اگر لطف ایزد شود یاورم
نباشد مرا گر چه در انجمن
زبان عاجز از هیچگونه سخن
ولی ز آن نچینم سر از رای تو
که زیباست رای دل آرای تو
بکوتاه دستان مشو بدگمان
خدنگم بزه بین، زهم در کمان!
همان گویم اکنون که گوید سروش
بآهنگ سعدی برآرم خروش
اگر شیخ گل چید از بوستان
که افشاندش بر سر دوستان؟!
و گر رشته از دسته گلها گسیخت
بدیهیم بونصر بن سعد ریخت
من اینک یکی گنج اندوختم
ببازاریان مفت نفروختم
گزیدم از آن در و یاقوت و لعل
که شبدیز شه را فشانم به نعل
بشیرین لب او داد اگر داد پند
به شیرازیان ارمغان برد قند
من آوردم اینک شکر ز اصفهان
که شیرین کند خسرو از وی دهان
شها، شهریارا، سرا، سرورا
فلک بارگاها، جهان پرورا
جبین سای پیر و جوان، قصر تست
به از عصر نوشیروان عصر تست
جهان از تو در مهد امن و امان
چو از مهدی هادی آخر زمان
ز جودت، چنان سیر شد چشم آز
که مفلس به منعم ندارد نیاز
ز تیغت، چنان یافت گیتی قرار
که کودک ندارد بدیوانه کار
بمهرت دل دوست نازنده باد
برمحت سر خصم بازنده باد
بعهد تو، ای دوار مهربان
که بخشنده دستی و شیرین زبان
دلی را نمی بینم اندوهناک
تن از رنج فارغ، رخ از گرد پاک
جهان امن و، روزی مردم فراخ
برو بومش آباد، از ایوان و کاخ
مرا برد لیک این غم از دل سرور
که آسایش مردم آرد غرور
چو راه غرور افتد اندر دماغ
خرد را برد روشنی از چراغ
پس آنگه کند خانمانها خراب
شود سنگ از او خاک و دریا سراب
برآنم کنون ای شه حق شناس
که داری ز حق جانب خلق پاس
که تا دیو غفلت نزد راهشان
کنم از ره پند آگاهشان
ببین هر که را شد ز پیر و جوان
چو از جوش اخلاط تن ناتوان
طبیبی بناچار میبایدش
که جان از دوای وی آسایدش
گر از سوء اخلاق نیز آدمی
خلایق گریزندش از همدمی
حکیمیش باید پسندیده رای
که چون گردد از پند دستان سرای؟!
دمد چون گل از شکرش بوی خوش
دهد بوی آن گل شکر خوی خوش
تو را گر چه حاجت نه از آگهی
به پندکسی، خاصه پند رهی
ولی پا نهد هر که در محفلی
چو خواهد بصحبت گشاید دلی
سخن سرکند با سر انجمن
بود گر چه با دیگرانش سخن
پس از ذکر ایجاد رب مجید
که چون کرد آفاق و انفس پدید
چو دیدم درین نغز مجلس درست
کز اهل جهان روی مجلس به تست
نوشتم به پند کسان این کتاب
شود تا که دیده از آن بهره یاب
بهر قطعه اش کز خرد آیتی است
جداگانه اندرزی و حکمتی است
حکایات دلکش، مثل های نغز
که هوش آورد غافلان را بمغز
صدفهاست پر گوهر شاهوار
سبوها پر از باده ی خوشگوار
خنک آنکه زین تازه می نوش کرد
وزین گوهر، آویزه ی گوش کرد
بهر بیتی از آن ز بستان دری است
تر و تازه چون گلستان دفتری است
نیارستم، آمد چو خود بر درت؛
بمجلس فرستادم این دفترت
که خواند دبیر تو بر جای من
بقصر تو، ای فرخ آن انجمن!
وز آن انجمن تا بهر کشوری
برد از من این نامه دانشوری
بدانش جهان را درین روزگار
تو باشی به پند من آموزگار
طفیل تو هر کو شود کامیاب
ز پندی که من دادمش زین کتاب
برحمت ز تو یاد آرد نخست
که عنوان این نامه از نام تست
مرا هم چو کردم تو را بندگی
بآمرزش حق دهد زندگی
نبینی که از خوان شاهنشهان
گدا میخورد روزی اندر جهان
حریفان مرا دیده برخاستند
برویم ز نو بزمی آراستند
گرفتند یک یک مرا در کنار
تو گویی کشیدندیم انتظار
شدم تا نشینم بصف نعال
ز هر جانبم خاست بانگ تعال
فزودند از احترامم بقدر
نمودند چون دل مقامم بصدر
ز هر سو بسی داستانها گذشت
بسی داستان بر زبانها گذشت
یکی جست راز سپهر برین
یکی از جهان وز جهان آفرین
ز کیفیت خلق عالم بسی
سخن گفت در انجمن هر کسی
من اندیشه ی کار خود داشتم
سراسر سخن قصه پنداشتم
یکی گفت با من که: ای همنفس
چرا بوستان را شماری قفس؟!
کنون کز گل آمد زمین حله پوش
ز هر مرغی آوازی آمد بگوش
شد از چهره ی گل ز اندام سرو
نواسنج بلبل، غزلخوان تذرو
بهر گوشه زین باغ روحانیان
فگندند بس گفتگو در میان
تو کز باغ دانش کهن بلبلی
بدل خارها داری از هر گلی
چرا همدم دوستان نیستی؟
مگر مرغ این بوستان نیستی؟!
بگو با حریفان نیکو نهاد
کز اوضاع گیتی چه داری بیاد؟
که این قبه ی نیلگون آفرید؟
که بود آفریننده؟ چون آفرید؟!
بساط زمین، از چه آراستند؟
ز آرایش آن، چه میخواستند؟
بهار و خزان اندرین باغ چیست؟
خروشیدن بلبل و زاغ چیست؟
چرا رنگ این باغ چون ریختند
گل و خار را درهم آمیختند؟!
چرا خاک گه گرم شد، گاه سرد؟!
چرا برگ گه سبز شد، گاه زرد؟!
همه کس گل از باغ چیند بسی
چرا باغبان را نبیند کسی؟!
سخنگو، سخن چون باینجا کشاند
مرا از ثری تا ثریا کشاند
باو گفتم: ای یار دمساز من
بلند است این پرده ز آواز من
بآهنگ دیگر مرا دستگیر
ازین، اندکی نغمه را پست گیر
توانم مگر منهم ای هم نفس
برآرم سری از شکاف قفس
سراسر بگوش تو گویم نهفت
ز سیمرغ، عقل، آنچه گوشم شنفت
زبان بست، مرغ از نوایی که داشت؛
فروتر پرید از هوائی که داشت
دگرها که بودند از اهل هوش
همه بسته لبها، گشادند گوش
تهی دیدم از غیر چون انجمن
چنین بر لب آمد ز غیبم سخن
که راز جهان یکسر آمد نهان
جز این کآفریننده دارد جهان
چرا کاندرین مجلس دلپسند
ندید است کس نقش بی نقشبند
وگر گویی از زادن این در گشاد
نخستین پدر بازگو از چه زاد؟!
خرد را بیکتاییش نیست شک
که کار دو صانع گر آید ز یک
بانباز آن یک ندارد نیاز
که باشد به نیروی خود کارساز
وگر این کند آنچه آن یک نکرد
برو، گرد معبود عاجز مگرد!
بلی، روستا هم ندارد شکی؛
که سلطان شهر از دو بهتر یکی!
وگر بازپرسی ز نادیدنش
که نادیده نتوان پرستیدنش
نبینی که از کلک صورت نگار
بسا نغز پیکر که شد آشکار
بود گر چه هر چهره را دیده باز
نیارند نقاش را دید، باز!
جهان را دهد روشنی آفتاب
ولی چشم خفاش را نیست تاب
توانا و دانا و آمرزگار
که آمرزد آن را که بیند فگار
بود علم و حکمت سزاوار او
که جای سخن نیست در کار او
درین گر کسی گفتگو میکند
چرا خود نکرد آنچه او میکند؟!
وز این مجلس خاص کاراستید
حکایت ز چون کرد او خواستید
چه گویم؟ کتب خانه دیدم بسی
حدیث بزرگان شنیدم بسی
ولی آنچه گفتند ارباب هش
باین نغز تحقیقم افتاد خوش
که جان آفرین کآن نگهدار ماست
بما چون شناسایی خویش خواست
نخستین یکی گوهر تابناک
برآورد از غیب، از غیب پاک
نه بایع در آنجا و نه مشتری
که نامش نگارم در انگشتری
بعین عنایت بوی بنگرین
خرد نام کردش خود از خود خرید
بآن در یکدانه بس عشق باخت
سرانجامش، از برق هیبت گداخت
شد آب آن در ناب، صافی زلای
بموج آمد آن قطره ی بحرزای
بهم بست از آن آب نه دایره
بشوق از ازل تا ابد سایره
یکی چون دل عارف از نفس پاک
دگر یک پر از گوهر تابناک
وز آن یک بیک هفت بحر نگون
حبابی برانگیخت سیمابگون
چو کیوان در ایوان هفتم خزید
ز کین آوری لب بدندان گزید
چو عباسیانش، سلب قیرگون
بویرانی خان و مان رهنمون
مهین داور کشور دار و گیر
زمین پرور کشت دهقان پیر
غبار رخ پشم پوشان از او
خمار سر درد نوشان از او
بقصر ششم شد چو برجیس چست
سیاهی ز دامان کیوان شست
هر آن عقده کو بست، این برگشود؛
هر آن خار کو کشت، این بر درود
از او جسته امید دل راستان
سعادت، غلامیش بر آستان
نیفگنده کس بر جبین چین از او
همه رونق دین و آیین از او
چو بهرام در قصر پنجم نشست
ز تیغش هراسی بر انجم نشست
ازو دست دزدان بیغما دراز
وزو رهزنان را سر ترکتاز
رخش ز اتش خشم افروخته
چو برق آتشش کشت ها سوخته
هم افزوده طغیان کاووس از او
هم آلوده دامان ناموس از او
چو در منظر چارم آسود مهر
برافراخت رایت، برافروخت چهر
ز هر شهر، کو روی کردی نهان؛
شدی تیره در چشم مردم جهان!
بهر خطه، کافروختی او چراغ
ز دیدار هم کردی اهلش سراغ
شهان راهمه بخت فیروز از او
ز هم امتیاز شب و روز از او
چو ناهید شد شمع سیم سرای
دل عالمی گشت شادی گرای
فشاند آب بر هر چه بهرام سوخت
هر آن پرده کو بر درید، این بدوخت
عروسان ازو در فریبندگی
وز آن جامه را داده زیبندگی
همه طالع حسن مسعود از او
همه سازش و سوزش عود از او
رواق دوم گشت چون جای تیر
بلوح قضا شد قلمزن دبیر
ازو کودکان پیش آموزگار
کمر بسته در مکتب روزگار
بکسب، هنر، مجلسی ساخته
حساب همه کار پرداخته
ورق خوانی رازدانان ازو
زبان دانی بیزبانان از او
چو مه شد برین طاق دامن کشان
ز مهرش بتن خلعت زرفشان
گه افزود و گه کاست او را جمال
گهی بدر بنمود و گاهی هلال
گهی رو، گه ابرو نمودی ز ناز
بدستی سپر ساز و شمشیر باز
پذیرفته سامان، همه کار ازو؛
همه کار را گرم بازار ازو
بحکمش چو افلاک سر برکشید
بهر یک ده و دو خط اندر کشید
بهر بهره نقشی مناسب فتاد
مهندس بهر نقش نامی نهاد
هم از مهر خود داد پیوندشان
هم از شوق در گردش افگندشان
شد از گردش چرخ آتش پدید
ز زیر فلک شعله بالا کشید
ز جنبیدن آتش خانه سوز
برآمد هوائی چو ابر تموز
چو جنبش هوا را بمسکن کشاند
هوا آب روشن ز دامن فشاند
عیان شد بجنبش از آن آب کف
خلف ماند از آن خاک نعم الخلف
گرفتند هر یک بجایی قرار
فروغ و نسیم و زلال و غبار
باندازه آمیزشی دادشان
بهم سازگاری خوش افتادشان
از آن چار گوهر که در هم سرشت
جهانی شد آراسته چون بهشت
ز نزهتگه خاک چون نه فلک
بطاعت کمر بسته خیل ملک
براهی که بنمودشان از نخست
دمی پا ز رفتن نکردند سست
فرومانده در سایه ی پیر خویش
نه پس رفته از منزل خود نه پیش
همه فارغ از فکر و مشغول ذکر
چرا؟ کو عنن دارد و فکر بکر!
هم اندر زمین فوج دیو و پری
گشاده زبان در ثنا گستری
نعیم و جحیم، آیت لطف و قهر
ز لطفش شکر ریز و از قهر زهر
نعیم از که؟ از بنده ی بیگناه!
بود گر چه از بندگان سیاه!!
جحیم از که؟ از زشت کاران خویش؛
بود گر چه از سروران قریش!
فلک دایره، مرکزش خاک نغز
اگر خاک را نغز گفتم، نلغز!
نه گنجینه گنج شاهی است خاک؟!
نه مشکوه نور الهی است خاک؟!
غرض، راز پنهان چو میخواست فاش
شدند اختران از فلک نور پاش
ثوابت بگردش چو، کردند میل
فشاندند نور از سها تا سهیل
گرفتند در حجله ی رنگ و بوی
همین چار زن، بار، از آن هفت شوی
ز آتش شد این خاک فرسوده گرم
هم از باد آشفته وز آب نرم
بجنبش در آمد رگ رستنی
عیان گشت پس گوهر جستنی
هم از خنده ی برق در کوهسار
هم از گریه ی ابر در مرغزار
همه رنگ بگرفت در کوه، سنگ
همه گل برآمد ز گل رنگ رنگ
هر آن آب کز ابر بر آب ریخت
بجیب صدف عقد لؤلؤ گسیخت
ز نزدیکیو دوری آفتاب
که گه بست و گاهی روان کرد آب
پدیدارشد در جهان چار فصل
بآن چار گوهر رساندند اصل
چو با هم یکی گشت لیل و نهار
نهادند نامش خزان و بهار
بصیف و شتا انجم تیز گرد
گهی گرم کرد انجمن گاه سرد
گهر ریز شد ابر نیسان مهی
هوا نیز، دم زد ز روح اللهی
گرفتند چون باد شد جستنی
درختان دوشیزه آبستنی
چو مریم بشب مه نهادند بار
چو عیسی همه میوه ی خوشگوار
ز لطفش، که با خاک هم سایه شد
بسی هیکل از جان گرانمایه شد
بآبی و خاکی، چه وحش و چه طیر
هم او داد جان، بی میانجی غیر
پرنده ببالا، چرنده بزیر
شب و روز در ذکر حی قدیر
جهان آفرین، ایزد ذوالجلال
بر آن شد که خود را ببیند جمال
نه صورت نما دید، آیینه یی
نه در خورد آن گنج، گنجینه یی
ز گل خواست آیینه یی ساختن
وز آن رایت عشق افراختن
برآورد از آستین دست جود
یکی مشت خاک از زمین در ربود
بر او ز ابر رحمت ببارید آب
هم آتش گرفت از دم آفتاب
درو در دمانید باد بهشت
یکی نغز پیکر از آن گل سرشت
چهل روز در جایی افتاده بود
بر آن ریخت هر روز باران جود
ز طین طهور و ز ماء معین
همین پرورش دید یک اربعین
چو دیدند آن پیکر دلنواز
ملک را ز غیرت زبان شد دراز
سخنهای بیهوده گفتند باز
جوابی که باید شنفتند باز
چو آراست آن نغز پیکر ز گل
باو داد جان و، ازو خواست دل
برافروخت چون قصر افلاکیان
یکی قلعه، نامش دژ خاکیان
بر آن دژ هر آن رخنه کاو بود باز
بهر رخنه جاسوسی آمد فراز
که هر روز و هر شب زخیر و ز شر
رساند بوالی آن دژ خبر
بفرمان ایزد دل هوشمند
بشاهی آن قلعه شد سربلند
در آن قلعه، فیروزمندیش داد
بر اعضا همه سربلندیش داد
همش بست تعویذ جان بر یمین
همش کرد بر گوهر عشق امین
بهر مشت گل، نام دل، مشکل است؛
اگر گوهر عشق دارد، دل است
چه دل؟ قطره خونی بدانش شگرف!
نهفته در آن قطره دریای ژرف
چو در ملک تن رایتش برفراشت
خرد را بدستوری او گماشت
خرد داشت بر کف چو روشن چراغ
نشاندش بایوان کاخ دماغ
نظر دیده بان شد، بمنظر نشست؛
بسالار خوانی مگر بر نشست
بهر گفتگو چه یقین، چه گمان
زبان گشت بر راز دل ترجمان
چو حسن ازل دیده بر دل گشاد
ره آشنایی بدل خواست داد
بدلآلگی شد نظر سرفراز
نهان ساخت آگاه دل را ز راز
رسید از نظر دل بدیدار حسن
شد از روی دل گرم بازار حسن
در آن انجمن عشق چون راه جست
دل و حسن بستند عهدی درست
چو با حسن دل آشنایی گرفت
چراغ وفا روشنایی گرفت
شد آن عهد محکم ز روز الست
مبیناد تا روز محشر شکست
شد آن نقش را کار هستی چو راست
بگفتش که: برخیز، از جای خاست
نخست آفریننده را یاد کرد
جهان را از این دانش آباد کرد
بخلوتگه قرب کردش ندیم
از آن خواندش آدم که بود آن ادیم
در آن خاک، گنجی که بودش نهفت
خرد نام آن گنج را عشق گفت
الا کج نبینی که عشق و هوس
شماری ز یک جنس ای هم نفس!
اگر هیکل گربه بینی چو شیر
نلغزی که آن بیدل است، این دلیر!
برد هوش این، از سر تیرزن
خورد موش آن، از در پیرزن
مگو کسوت جغد و شاهین یکی است
که هر رهروی را در این ره تکی است
یکی، جا بویرانه اش خواستند
یکی، ساعد شاهش آراستند
نه هر کس دم از عشق زد، صادق است؛
نه این دعوی از هر کسی لایق است
بود عشق آیین فرسودگان
هوس، پیشه ی دامن آلودگان
چو آدم باین پایه موجود شد
بکروبیان جمله مسجود شد
ملک، کآدمی داشت در تابشان
گل آلود ازین خاک شد آبشان
ز رازی که با آدم آموختند
لب اعتراض ملک دوختند
عزازیل کش نام ابلیس بود
عزیز ملایک بتلبیس بود
همانا که در رزم دیو و ملک
ملک برد اسیرش بسوی فلک
بسالوسی آنجا نشیمن گرفت
ملک آگه از وی نشد، ای شگفت!
گذشتی شب و روزش اندر نماز
چو زهاد ایام ما زرق ساز
چو دید آن سر سرکشان در زمین
دل بوالبشر شادمان، شد غمین!
فرشته چو بردندی او را نماز
کشید آن سیه دل سر از سجده باز
هماندم ز حجاب این نه حجاب
بفرمان نبردن رسیدش خطاب
چون آن بی ادب بود آتش مزاج
بپاسخ شد آتش فشان از لجاج
که من ز آتشم، آدم از خاک پست؛
باین آتش این خاک چون یافت دست؟!
بآتش اگر سوزیم، باک نیست؛
مرا خود سر سجده ی خاک نیست!
چنان کآدمی راست ز آتش گزند
مرا هم ز خاک است دل دردمند
سری کآن تو را سالها سجده کرد
نخواهم رسد بروی از خاک گرد
نه پاس ادب آن تنک ظرف داشت
همانا غرورش باین حرف داشت
وگرنه ز شاه آورد چون پیام
امیران ببوسند پای غلام
هر آن خس که بویی بود از گلش
دهد جای بر چشم خود بلبلش
شدش حکم ایزد باین رهنمون
که دیوی تو، رو سوی دیوان کنون
بگفت: آمدم بنده اینجا، نه دزد؛
کنون خواهم از شحنه ی عدل مزد
وگر دزدم، آخر بسی سال و ماه
در این آستان داشتم سجده گاه
هر آن خانه کش خواجه دارد کرم
بشب در ره دزد ریزد درم
که آید نهان چون بامید گنج
براحت برد گنج نابرده رنج
خطاب آمد از حضرت ذوالجلال
که ای قاید کاروان ضلال
تو را گرچه این بندگی بود زرق
شدت بندگی خرمن و، زرق برق
ولی مزد اینک سپارم ترا
دو روزی بخود واگذارم تو را
کنون دادمت مهلت این دیو زشت
که تا روز حشرت نمایم سرشت
در آن دم که دیوان دیوان کنم
تو را از گنه دل غریوان کنم!
دگر گفت: ای پاک پروردگار
من و آدمی را بهم واگذار
رعایت مکن جانب خاک را
ببین صحبت برق و خاشاک را
چنان کاو مرا راند ازین آستان
بعالم سمر گشت این داستان
کنم منهم از زور بازوی خویش
بیک بازویش، هم ترازوی خویش
بنرد و دغا بین که میبازد او
ببازی و بازوش مینازد او
بگفت ایزدش: خود غلط باختی
که خود را ازین پایه انداختی
دریدی چه خود پرده ی خویشتن
همی نال از کرده ی خویشتن
هم اکنون شوی چون بدهلیز خاک
شود آشکارا ز ناپاک پاک
نبینی کند زرگر هوشمند
چو از کوره ی خاک آتش بلند
بر آن آتش افشاند چون سیم و زر
عیان شد بدو نیکش از یکدگر
بود کان زر، صلب آدم همی؛
که دارد زر و خاک با هم همی
شود چون بنی آدمت هم نشین
هم او خاک و هم تویی آتشین
اگر میل خاکش کند سوی خاک
چو آدم ز آلودگی گشت پاک
وگر بر دلش در گرفت آتشت
تو در دوزخ، او گشت هیزم کشت
چو ابلیس شد رانده ی آستان
ز دستان بیادش بسی داستان
بر آن شد که از جادویی دم زند
یکی تیسشه بر پای آدم زند
برون آرد او را ز باغ جنان
بگشت زمین سازدش هم عنان
چو کارش برضوان بنامد درست
بجنت ز هر جانور راه جست
چو دیدندش از طاعت شه بری
نکردش از ایشان یکی رهبری
بطاووس و مارش در افتاد چشم
در آن دید شهوت، درین یافت خشم
خود ارا و مردم گزار دیدشان
بدمسازی خود سزا دیدشان
چو دانست کز خشم و شهوت همی
تواند زد آسان ره آدمی
بهمراهی آن دو آشفته رای
ز رضوان نهان جست در روضه جای
در آن روضه حوا و آدم قرین
زبان کرده از شکر حق شکرین
اثر کردش افسون بحوا نخست
که زن بود و زن را بود رای سست
فسونش بحوا دمادم رسید
پس آنگه ز حوا بآدم رسید
بگلزار فردوس بی اختیار
چه حوا و آدم، چه طاوس و مار
شنیدند چون اهبطوا از سروش
برآورده از جان غمگین خروش
در این خاکدان خونچکان از جگر
فتادند هر یک بجایی دگر
هم ابلیس آمد، هم آدم فرود؛
بر ابلیس لعنت، بر آدم درود
خلیفه چه شد آدم اندر زمین
همی بود ابلیسش اندر کمین
که تا از فسون دگر دم زند
مگر راه فرزند آدم زند!
ز اول نفس، تا دم واپسین؛
بود کار ابلیس با هر کس این
سرانجام از دوزخ و از بهشت
بود تا چه این خلق را سرنوشت؟!
مگو: خاک آدم چه نیکو سرشت
بصلب اندرش چیست زیبا و زشت؟!
چه میگویم؟ این حرف را مغز نیست
بخار از گلم سرزنش نغز نیست!
گیاهی نروییده زین بوستان
چه ایران، چه توران چه، هندوستان
که در ریشه و شاخ و برگش نهان
دوائی ندیدند کار آگهان
بخار و خس از خاصیتها بسی
نهفته است اگر چه نبیند کسی
بسا درد، کش خس ز سنبل به است؛
بسا زخم، کش خار از گل به است
غرض، ای زر از جهان آگهان؛
به تحقیق این رازهای نهان
سخنها بگرد دلم میگذشت
جرس بسته لب، محملم میگذشت!
همیخواستم برگشایم نفس
گره واکنم از زبان جرس
لبم را ادب دوخت در انجمن
که گفتن نشاید گزافه سخن
اگر تن زدم، از ادب دور نیست؛
چراغ مرا بیش از این نور نیست
چه غم، زد گرم خنده دانشوری؟!
که خندد بر او نیز داناتری!
چه خوش گفت با پیشرو واپسی
که: جستند هم بر تو پیشی بسی
گرت من نیم از قفا گرم خیز
نخواهی رسیدن بایشان تو نیز!
ببین باغبان تا گلی پرورد
پس از خار دامان مردم درد
نیوشندگان خود ز جان آفرین
بمن خواند هر یک هراز آفرین
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۹
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        ای خداوند آسمان و زمین
                                    
شاهد قدرتت همان و همین
صاحب الکبریاء و الجبروت
خالق الخلق و مالک الملکوت
اولی، از تو این جهان بوجود
آخری، جز تو کس نخواهد بود
شاه و درویش، پروریده ی تست
هر چه جز تست، آفریده ی تست
هستی، از هستیت کس آگه نیست
نیستی را، بهستیت ره نییست
بود از هستی تو، هستی ما
از می جود تست، مستی ما
هستی ما جدا و، از تو جداست
ناخدا را کسی نگفته خداست
سرنوشت همه، نوشته ی تست
بیش و جدوار هر دو کشته ی تست
ما گنه پیشگان جرم اندیش
در دو عالم ز شرم سر در پیش
تو چه خواهی، که عقده بگشایی
هم ببخشی و هم ببخشایی؟!
خطبه ی آدم، از کردم خواندی
از بهشتش بمصلحت راندی
که شود نسل آدمی پیدا
تا کنی دل ز عشقشان شیدا
خرد آن دیده بان شهر دماغ
از شناساییت نکرده سراغ
عاجز از وصف آن صفات بود
که صفات تو عین ذات بود
در شناسایی تو، نابیناست
گر همه شیخ ابوعلی سیناست
انبیای کرام عالیقدر
آسمان جلیل را مه بدر
همه سرگشته ی جمال تواند
کامل و عاجز از کمال تواند
ای صفاتت ز فکر ما بیرون
چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!
که نبی گفت، مستعیذا بک
ماعرفنا ک حق معرفتک
مهتر و بهتر همه عالم
فخر ذریه ی بنی آدم
شاه یثرب، محمد عربی
مصطفی، کز خطاب نیمشبی
والی کشور ولایت شد
کوکب مشرق هدایت شد
خاتم خاتمی در انگشتش
روی خاتم نموده از پشتش
هادی شاهراه فوز و فلاح
کش بود سنت سنیه نکاح
رحمت حق، بر او و اولادش
خاصه زوج بتول و دامادش
علی، آن شاه شهربند کمال؛
مهر رخشنده ی سپهر جمال
آنکه در علم و حلم وجود و رشاد
مثلش از مادر زمانه نزاد
آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست
زال گیتی طلاق داده اوست
آنکه افگنده رخنه در دل سنگ
از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!
تیر ماری است، خورده اژدرها
قطره آبی گذشته از سرها
برتر از آفتاب مایه ی او
از سرم کم مباد سایه ی او
داستانی است، دوستان شنوید
ناله ی مرغ بوستان شنوید
روزی از روزهای فصل خزان
که شدی زرد برگ سبز رزان
زعفران زار گشته ساحت باغ
باغ از خنده دلگشا چو چراغ
هر گیاهی که از جمن رسته
روی خود ز آب زعفران شسته
یوسف مهر، رفته در میزان
چون زلیخا، درخت زر ریزان
نونهالان بوستان سرکش
همه پوشیده جامه ی زرکش
یرقان چمن شده شهره
رفته خطاف کآورد مهره
بال و پر کرده سندروسی سار
زاغ را، زردچوبه بر منقار
ساحت بوستان، ز باد خزان
گشته چون دستگاه رنگرزان
سبزه، پیرایه صندلی کرده
سبز خفتان ز تن برآورده
زان دلاویز صندل سوده
دل ز غم، سر ز درد آسوده
میوه ها، از درخت ها ریزان
گرد صندل ز شاخها بیزان
از رخ به، غبار شسته سحاب
هر ترنج آفتاب عالمتاب
در چنین فصل خوش که لاله ی باغ
شسته بودش ز سینه باران داغ
هوس سیر بوستان کردم
رفتم و یاد دوستان کردم
بوستانی ز باغ رضوان به
همه خاکش ز آب حیوان به
ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد
برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد
آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛
و آنچه از بهره بردنی، بردم!
هر طرف سیر باغ میکردم؛
دوستان را، سراغ میکردم!
که مگر دوستی بباغ آید،
چون من آن نیز در سراغ آید
که چو تنها رود بباغ کسی
بودش هر گلی بدیده خسی
اهل دل را بود بساحت باغ
بوی گل بی رفیق موی دماغ
ناگه آمد یکی ز طراران
یار مستان رفیق هشیاران
رهرو کوی عشق خوش فرجام
لیک گم کرده ره در اول گام
خویش را خوانده عاشق، اما نه؛
از رخش نور عشق پیدا نه
مایل امرد، از زن آسوده؛
دامنش چاک، لیک آلوده!
نام خط کرده مشکبوی گیاه
لقب زلف داده مار سیاه
بوصال زنان گزیده فراق
داده پیش از نکاحشان سه طلاق
دختران را، عدوی جوشن پوش؛
پسران را، غلام حلقه بگوش
تارک نسل و منکر فرزند
دل بفرزند دیگران خرسند
گر چه با من بیک سلیقه نبود
بیک آیین و یک طریقه نبود
لیک، یک عمر بوده این هوسم
که برندی ازین گروه رسم
که سخن سنج و نکته دان باشد
آشنای دل و زبان باشد
خلوتی کرده، گوشه یی گیریم
دانه یی کشته، خوشه یی گیریم
جز من و او، دگر کسی نبود
با دو طاووس، کرکسی نبود
هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛
نبود در میانه بیم هلاک
از دو سو تیغ در غلاف بود
جنگ در پشت کوه قافبود
سخنی چند گفته و شنویم
دانه یی چند کشته و درویم
تا ببنیم ره که رفته درست
تا بدانیم گشته پای که سست؟!
پای صحبت چو در میان آید
از کجی راستی عیان آید
گر شویم از دلیل هم راضی
وارهیم از تحکم قاضی
ورنه جوییم نکته دان حکمی
هر دو دمساز او شویم دمی
آنچه دانیم، پیش او گوییم
برهی کو نشان دهد پوییم
دولتم یار و، بخت یاور شد
آنچه میخواستم میسر شد
کز قضا آنکه پا نهاد آنجا
گره از کار من گشاد آنجا
بود از عارفان آن فرقه
خرق عادات کرده در خرقه
نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛
نه زمن مدعا رسی بهتر
نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛
نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!
پیش رفتم، گرفتم او را دست؛
کردم از جام التفاتش مست
گفتم از هر کجا، سخن با او؛
با من او رام شد، چو من با او!
باغ را بسته راه پیمودیم
تا بپای درختی آسودیم
خود نشستم، نشاندم او را نیز؛
سخنی چند رفت لطف آمیز
گفتم: ای روزگار دیده بسی
گرم و سرد جهان چشیده بسی
مشکلی از تو در دل افتاده است
گر نگویی تو، مشکل افتاده است
در میان من و دل دعوائی است
اینک این باغ بیخطر جایی است
هر چه میپرسمت، جوابی ده
تشنه یی را ز رحمت آبی ده
آن دلیلی که خود گزیدستی
و آنچه از دیگران شنیدستی
یک بیک بازگو، که گوش کنم
جرعه جرعه فشان، که نوش کنم
گفت: بسم الله ای وحید جهان
هر چه دارم، ندارم از تو نهان
خاصه اکنون که نیست غمازی
تا بر آرد ز پرده آوازی
هان بپرس از من آنچه میخواهی
دهمت تا ز مطلب آگاهی
غرض، از هر دو سو سخن شد گرم
هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم
نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛
هیچ یک در سخن نکرده دریغ
گفتم: ای دیو بر تو راه زده
تو ره خلق بیگناه زده
با زنت چیست دشمنی که زنان
پریانند و خوانی اهرمنان؟!
زن بود گر چه ماه سرو خرام
زو گذاری چو آفتاب غمام
زن بود گر چه سرو مه پرتو
زو هراسی چو صرمی از مه تو
زن بود گر چه دختر کاووس
زو گریزی چو مار از طاووس
پسر ار چه بود ز حسن بری
بینی او را بامتیاز پری!
پسر ار چه شناسیش ناکس
خواهی او را چو جیفه را کرکس
پسر ارچه بود سیه دل زشت
جویی او را چو حامله انگشت
ای برون رفته از طریق خرد
مرد دیدی که نام زن نبرد؟!
مرد، دهقان باغ زندگی است
صبح تا شام در دوندگی است
که گزیند درین جهان باغی
که ننالد بساحتش زاغی؟!
چون چنین باغ قابلی بیند
خیزد از جا، ز پای ننشیند
گرم گردد، خوی از رخ افشاند
تخم ریزد، نهال بنشاند
از نم آب، پیشتش آب دهد
وز دم گرمش آفتاب دهد
اندر آن باغ، نخلی آراید
مگرش زیر سایه آساید
شاخهای بلند بیند ازو
میوه های رسیده چیند ازو
نام آن باغ، بچه دان زن است؛
که بباغ بهشت طعنه زن است
زان بود باغبان باغ مدام
که ز باران کند چراغ مدام
چون رسد وقت آن که بار دهد
صد اگر خواهی، او هزار دهد
تو که در شوره زار کشت کنی
زشتکاری، که کار زشت کنی
حسرت میوه، در دلت ماند
ز اشک غم، پای در گلت ماند
مرد غواص بحر احسان است
آب پشتش، زلال نیسان است!
چون فرو میچکد، نسفته در است
زان در ناب، این سحاب پر است
صدف در بود، مشیمه ی زن؛
خازنی در است شیمه ی زن
گیرد آن آب و در ناب دهد
کیست کو را نخواهد آب دهد؟!
تو که از بحر تشنه برگشتی
رخت بیرون کشیدی از کشتی
تیشه بر کف شدی بکان کندن
سود کان کندن است، جان کندن!
بس درین آرزو کشیدی رنج
که کنی پر ز زر کانی گنج
ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ
زر مپندار، کو بود زرنیخ
نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛
ور خرد، میکنند تو ببخش!
مو چو از خایه ی کسی نبرد
کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!
هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام
که بود اختلاطشان بدوام
کند این کار، دیده باشی؟! نه!
از دگر کس شنیده باشی؟! نه!
تو که خود اشرفی ز هر حیوان
آگه از راز ماه تا کیوان
خوش بود از تو سر زند این کار؟!
نایدت ز آدمیت خود عار؟!
راه سودا بزن کسی که گشود
حفظ نوع و بقای نسلش سود
حیف کز عشرت جهان دوری
زنده یی، لیک زنده در گوری!
زین جهان، کش بکس قراری نیست؛
میروی وز تو یادگاری نیست؟!
میوه ی باغ دل بود فرزند
مرهم داغ دل بود فرزند
در تجارت که رایگان نبود
هیچ سودی نه، کش زیان نبود
غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛
آگه و کاردان و دانشمند
تا درین چارسو مکان داری
سر سودا درین دکان داری
هم بلند از وی است پایه ی تو
هم گران از وی است مایه ی تو
از زیانکاریش، تو را نه زیان؛
چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!
چون کشی رخت ازین سرای مجاز
هست فرزند تو، تو را انباز
بودش جان بمنت تو رهین
گاه سودش، تویی شریک مهین
بیش ازین سود در تجارت نیست
کاحتمالیت از خسارت نیست
گوش مردان مرد، ای فرزند
زیب دارد ز گوشواره ی پند
پند پیران شنو، که پیر شوی
با دلیران نشین، دلیر شوی
زین سخن، یاری توام غرض است
ورنه فارغم، تو رامرض است
شهری، آسوده از غم دشتی
پسرش غرق و نوح در کشتی
حکم، یا عقلی است یا نقلی؛
نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!
ورنه در هر کتاب کش خوانی
زشتی کار خویشتن دانی
ز آنکه ز انواع معصیت بجهان
خواه باشد عیان و خواه نهان
هر چه در ملتی از آن خلل است
در دگر ملت اذن محتمل است
بجزاین فعل نه که در همه کیش
فاعلش عاصی است و جرم اندیش
رو بپرس این حدیث پنهانی
از یهود و مجوس و نصرانی
نیست چون نیستت کنون سر نقل
حاکمی در میانه غیر از عقل
هان بیا تا بعقل پیوندیم
تا تنور است گرم، نان بندیم
عقل چون در میان ما حکم است
گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!
عقل، نه قال و قیل میخواهد
هر چه گویی دلیل میخواهد
گاه دعوی نباشدت چو دلیل
هست قولت ضعیف و رای علیل
گر کشد بحث پا برون ز قیاس
دیگران زیرکند و خرده شناس
گر تو آیی ز گفتگو فائق
نگشاییم زبان بنالایق
هم خود از راه رفته برگردم
با تو همراه و همسفر گردم
هم کنم رهنمایی یاران
تا نباشند از غلطکاران
ور بیاری حضرت باری
من برآیم براست گفتاری
هم تو زان ره که رفته یی برگرد
که سر از راستی نپیچد مرد
هم بیاران خود ده آگاهی
کت درین ره کنند همراهی
نشنوند از تو پند گر ایشان
چون سیه دل حدیث درویشان
ترک این کار ناروا نکنند
چاره ی درد بیدوا نکنند
تو از آن قید خویش را برهان
ترک ایشان کن آشکار و نهان
کآنچه بینی ز نیکوان و بدان
همه تأثیر صحبت است، بدان!
گفت: این بدگمانی از چه ره است؟!
سوء ظن در حق منت گنه است!
من، بجز عشق، نیست آیینم
روشن از عشق شد جهان بینم
من ز صهبای عشق بیهوشم
نیست جز حرف عشق در گوشم
عشق را، عارفان شمرده کمال؛
که جمیل است دوستدار جمال
برتر است از سپهر پایه ی عشق
آفتاب است زیر سایه ی عشق
نیستت گر ز عشق آگاهی
برو از جان من چه میخواهی؟!
                                                                    
                            شاهد قدرتت همان و همین
صاحب الکبریاء و الجبروت
خالق الخلق و مالک الملکوت
اولی، از تو این جهان بوجود
آخری، جز تو کس نخواهد بود
شاه و درویش، پروریده ی تست
هر چه جز تست، آفریده ی تست
هستی، از هستیت کس آگه نیست
نیستی را، بهستیت ره نییست
بود از هستی تو، هستی ما
از می جود تست، مستی ما
هستی ما جدا و، از تو جداست
ناخدا را کسی نگفته خداست
سرنوشت همه، نوشته ی تست
بیش و جدوار هر دو کشته ی تست
ما گنه پیشگان جرم اندیش
در دو عالم ز شرم سر در پیش
تو چه خواهی، که عقده بگشایی
هم ببخشی و هم ببخشایی؟!
خطبه ی آدم، از کردم خواندی
از بهشتش بمصلحت راندی
که شود نسل آدمی پیدا
تا کنی دل ز عشقشان شیدا
خرد آن دیده بان شهر دماغ
از شناساییت نکرده سراغ
عاجز از وصف آن صفات بود
که صفات تو عین ذات بود
در شناسایی تو، نابیناست
گر همه شیخ ابوعلی سیناست
انبیای کرام عالیقدر
آسمان جلیل را مه بدر
همه سرگشته ی جمال تواند
کامل و عاجز از کمال تواند
ای صفاتت ز فکر ما بیرون
چو ز ذاتت شود کس آگه چون؟!
که نبی گفت، مستعیذا بک
ماعرفنا ک حق معرفتک
مهتر و بهتر همه عالم
فخر ذریه ی بنی آدم
شاه یثرب، محمد عربی
مصطفی، کز خطاب نیمشبی
والی کشور ولایت شد
کوکب مشرق هدایت شد
خاتم خاتمی در انگشتش
روی خاتم نموده از پشتش
هادی شاهراه فوز و فلاح
کش بود سنت سنیه نکاح
رحمت حق، بر او و اولادش
خاصه زوج بتول و دامادش
علی، آن شاه شهربند کمال؛
مهر رخشنده ی سپهر جمال
آنکه در علم و حلم وجود و رشاد
مثلش از مادر زمانه نزاد
آنکه قفل فلک، گشاده ی اوست
زال گیتی طلاق داده اوست
آنکه افگنده رخنه در دل سنگ
از چه؟ از برق تیغ آتش رنگ!
تیر ماری است، خورده اژدرها
قطره آبی گذشته از سرها
برتر از آفتاب مایه ی او
از سرم کم مباد سایه ی او
داستانی است، دوستان شنوید
ناله ی مرغ بوستان شنوید
روزی از روزهای فصل خزان
که شدی زرد برگ سبز رزان
زعفران زار گشته ساحت باغ
باغ از خنده دلگشا چو چراغ
هر گیاهی که از جمن رسته
روی خود ز آب زعفران شسته
یوسف مهر، رفته در میزان
چون زلیخا، درخت زر ریزان
نونهالان بوستان سرکش
همه پوشیده جامه ی زرکش
یرقان چمن شده شهره
رفته خطاف کآورد مهره
بال و پر کرده سندروسی سار
زاغ را، زردچوبه بر منقار
ساحت بوستان، ز باد خزان
گشته چون دستگاه رنگرزان
سبزه، پیرایه صندلی کرده
سبز خفتان ز تن برآورده
زان دلاویز صندل سوده
دل ز غم، سر ز درد آسوده
میوه ها، از درخت ها ریزان
گرد صندل ز شاخها بیزان
از رخ به، غبار شسته سحاب
هر ترنج آفتاب عالمتاب
در چنین فصل خوش که لاله ی باغ
شسته بودش ز سینه باران داغ
هوس سیر بوستان کردم
رفتم و یاد دوستان کردم
بوستانی ز باغ رضوان به
همه خاکش ز آب حیوان به
ز اعتدالش، هوا نه گرم و نه سرد
برگ، نیمیش سبز و نیمی زرد
آنچه از میوه خوردنی، خوردم؛
و آنچه از بهره بردنی، بردم!
هر طرف سیر باغ میکردم؛
دوستان را، سراغ میکردم!
که مگر دوستی بباغ آید،
چون من آن نیز در سراغ آید
که چو تنها رود بباغ کسی
بودش هر گلی بدیده خسی
اهل دل را بود بساحت باغ
بوی گل بی رفیق موی دماغ
ناگه آمد یکی ز طراران
یار مستان رفیق هشیاران
رهرو کوی عشق خوش فرجام
لیک گم کرده ره در اول گام
خویش را خوانده عاشق، اما نه؛
از رخش نور عشق پیدا نه
مایل امرد، از زن آسوده؛
دامنش چاک، لیک آلوده!
نام خط کرده مشکبوی گیاه
لقب زلف داده مار سیاه
بوصال زنان گزیده فراق
داده پیش از نکاحشان سه طلاق
دختران را، عدوی جوشن پوش؛
پسران را، غلام حلقه بگوش
تارک نسل و منکر فرزند
دل بفرزند دیگران خرسند
گر چه با من بیک سلیقه نبود
بیک آیین و یک طریقه نبود
لیک، یک عمر بوده این هوسم
که برندی ازین گروه رسم
که سخن سنج و نکته دان باشد
آشنای دل و زبان باشد
خلوتی کرده، گوشه یی گیریم
دانه یی کشته، خوشه یی گیریم
جز من و او، دگر کسی نبود
با دو طاووس، کرکسی نبود
هیچ یک را، ز هم نباشد باک؛
نبود در میانه بیم هلاک
از دو سو تیغ در غلاف بود
جنگ در پشت کوه قافبود
سخنی چند گفته و شنویم
دانه یی چند کشته و درویم
تا ببنیم ره که رفته درست
تا بدانیم گشته پای که سست؟!
پای صحبت چو در میان آید
از کجی راستی عیان آید
گر شویم از دلیل هم راضی
وارهیم از تحکم قاضی
ورنه جوییم نکته دان حکمی
هر دو دمساز او شویم دمی
آنچه دانیم، پیش او گوییم
برهی کو نشان دهد پوییم
دولتم یار و، بخت یاور شد
آنچه میخواستم میسر شد
کز قضا آنکه پا نهاد آنجا
گره از کار من گشاد آنجا
بود از عارفان آن فرقه
خرق عادات کرده در خرقه
نه در آن قوم، ازو کسی بهتر؛
نه زمن مدعا رسی بهتر
نه از آن باغ، خلوتی خوشتر؛
نه از آن بحث، صحبتی خوشتر!
پیش رفتم، گرفتم او را دست؛
کردم از جام التفاتش مست
گفتم از هر کجا، سخن با او؛
با من او رام شد، چو من با او!
باغ را بسته راه پیمودیم
تا بپای درختی آسودیم
خود نشستم، نشاندم او را نیز؛
سخنی چند رفت لطف آمیز
گفتم: ای روزگار دیده بسی
گرم و سرد جهان چشیده بسی
مشکلی از تو در دل افتاده است
گر نگویی تو، مشکل افتاده است
در میان من و دل دعوائی است
اینک این باغ بیخطر جایی است
هر چه میپرسمت، جوابی ده
تشنه یی را ز رحمت آبی ده
آن دلیلی که خود گزیدستی
و آنچه از دیگران شنیدستی
یک بیک بازگو، که گوش کنم
جرعه جرعه فشان، که نوش کنم
گفت: بسم الله ای وحید جهان
هر چه دارم، ندارم از تو نهان
خاصه اکنون که نیست غمازی
تا بر آرد ز پرده آوازی
هان بپرس از من آنچه میخواهی
دهمت تا ز مطلب آگاهی
غرض، از هر دو سو سخن شد گرم
هر دو یک سو فگنده پرده ی شرم
نه مرا خنجر و، نه او را تیغ؛
هیچ یک در سخن نکرده دریغ
گفتم: ای دیو بر تو راه زده
تو ره خلق بیگناه زده
با زنت چیست دشمنی که زنان
پریانند و خوانی اهرمنان؟!
زن بود گر چه ماه سرو خرام
زو گذاری چو آفتاب غمام
زن بود گر چه سرو مه پرتو
زو هراسی چو صرمی از مه تو
زن بود گر چه دختر کاووس
زو گریزی چو مار از طاووس
پسر ار چه بود ز حسن بری
بینی او را بامتیاز پری!
پسر ار چه شناسیش ناکس
خواهی او را چو جیفه را کرکس
پسر ارچه بود سیه دل زشت
جویی او را چو حامله انگشت
ای برون رفته از طریق خرد
مرد دیدی که نام زن نبرد؟!
مرد، دهقان باغ زندگی است
صبح تا شام در دوندگی است
که گزیند درین جهان باغی
که ننالد بساحتش زاغی؟!
چون چنین باغ قابلی بیند
خیزد از جا، ز پای ننشیند
گرم گردد، خوی از رخ افشاند
تخم ریزد، نهال بنشاند
از نم آب، پیشتش آب دهد
وز دم گرمش آفتاب دهد
اندر آن باغ، نخلی آراید
مگرش زیر سایه آساید
شاخهای بلند بیند ازو
میوه های رسیده چیند ازو
نام آن باغ، بچه دان زن است؛
که بباغ بهشت طعنه زن است
زان بود باغبان باغ مدام
که ز باران کند چراغ مدام
چون رسد وقت آن که بار دهد
صد اگر خواهی، او هزار دهد
تو که در شوره زار کشت کنی
زشتکاری، که کار زشت کنی
حسرت میوه، در دلت ماند
ز اشک غم، پای در گلت ماند
مرد غواص بحر احسان است
آب پشتش، زلال نیسان است!
چون فرو میچکد، نسفته در است
زان در ناب، این سحاب پر است
صدف در بود، مشیمه ی زن؛
خازنی در است شیمه ی زن
گیرد آن آب و در ناب دهد
کیست کو را نخواهد آب دهد؟!
تو که از بحر تشنه برگشتی
رخت بیرون کشیدی از کشتی
تیشه بر کف شدی بکان کندن
سود کان کندن است، جان کندن!
بس درین آرزو کشیدی رنج
که کنی پر ز زر کانی گنج
ناگهت تیشه زرد شد تا بیخ
زر مپندار، کو بود زرنیخ
نخرد کس، بنرخ زرنیخش؛
ور خرد، میکنند تو ببخش!
مو چو از خایه ی کسی نبرد
کس بزرنیخیش چگونه خرد؟!
هیچ حیوان، ز وحش و طیر و هوام
که بود اختلاطشان بدوام
کند این کار، دیده باشی؟! نه!
از دگر کس شنیده باشی؟! نه!
تو که خود اشرفی ز هر حیوان
آگه از راز ماه تا کیوان
خوش بود از تو سر زند این کار؟!
نایدت ز آدمیت خود عار؟!
راه سودا بزن کسی که گشود
حفظ نوع و بقای نسلش سود
حیف کز عشرت جهان دوری
زنده یی، لیک زنده در گوری!
زین جهان، کش بکس قراری نیست؛
میروی وز تو یادگاری نیست؟!
میوه ی باغ دل بود فرزند
مرهم داغ دل بود فرزند
در تجارت که رایگان نبود
هیچ سودی نه، کش زیان نبود
غیر ازین، کایزدت دهد فرزند؛
آگه و کاردان و دانشمند
تا درین چارسو مکان داری
سر سودا درین دکان داری
هم بلند از وی است پایه ی تو
هم گران از وی است مایه ی تو
از زیانکاریش، تو را نه زیان؛
چون عیان شد، چه حاجتم به بیان؟!
چون کشی رخت ازین سرای مجاز
هست فرزند تو، تو را انباز
بودش جان بمنت تو رهین
گاه سودش، تویی شریک مهین
بیش ازین سود در تجارت نیست
کاحتمالیت از خسارت نیست
گوش مردان مرد، ای فرزند
زیب دارد ز گوشواره ی پند
پند پیران شنو، که پیر شوی
با دلیران نشین، دلیر شوی
زین سخن، یاری توام غرض است
ورنه فارغم، تو رامرض است
شهری، آسوده از غم دشتی
پسرش غرق و نوح در کشتی
حکم، یا عقلی است یا نقلی؛
نقل، خود نشنوی ز بی عقلی!
ورنه در هر کتاب کش خوانی
زشتی کار خویشتن دانی
ز آنکه ز انواع معصیت بجهان
خواه باشد عیان و خواه نهان
هر چه در ملتی از آن خلل است
در دگر ملت اذن محتمل است
بجزاین فعل نه که در همه کیش
فاعلش عاصی است و جرم اندیش
رو بپرس این حدیث پنهانی
از یهود و مجوس و نصرانی
نیست چون نیستت کنون سر نقل
حاکمی در میانه غیر از عقل
هان بیا تا بعقل پیوندیم
تا تنور است گرم، نان بندیم
عقل چون در میان ما حکم است
گر نباشد کسی حکم، چه غم است؟!
عقل، نه قال و قیل میخواهد
هر چه گویی دلیل میخواهد
گاه دعوی نباشدت چو دلیل
هست قولت ضعیف و رای علیل
گر کشد بحث پا برون ز قیاس
دیگران زیرکند و خرده شناس
گر تو آیی ز گفتگو فائق
نگشاییم زبان بنالایق
هم خود از راه رفته برگردم
با تو همراه و همسفر گردم
هم کنم رهنمایی یاران
تا نباشند از غلطکاران
ور بیاری حضرت باری
من برآیم براست گفتاری
هم تو زان ره که رفته یی برگرد
که سر از راستی نپیچد مرد
هم بیاران خود ده آگاهی
کت درین ره کنند همراهی
نشنوند از تو پند گر ایشان
چون سیه دل حدیث درویشان
ترک این کار ناروا نکنند
چاره ی درد بیدوا نکنند
تو از آن قید خویش را برهان
ترک ایشان کن آشکار و نهان
کآنچه بینی ز نیکوان و بدان
همه تأثیر صحبت است، بدان!
گفت: این بدگمانی از چه ره است؟!
سوء ظن در حق منت گنه است!
من، بجز عشق، نیست آیینم
روشن از عشق شد جهان بینم
من ز صهبای عشق بیهوشم
نیست جز حرف عشق در گوشم
عشق را، عارفان شمرده کمال؛
که جمیل است دوستدار جمال
برتر است از سپهر پایه ی عشق
آفتاب است زیر سایه ی عشق
نیستت گر ز عشق آگاهی
برو از جان من چه میخواهی؟!
                                 آذر بیگدلی : مثنویات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۱
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        گفت: خود قابلی بحمدالله
                                    
که زند حسن هر که بینی راه
عشق، شاه و گدا نمیداند؛
مرد و زن را جدا نمیداند
چکنم، کز درازی چادر؛
که بطفلیش دیدم از مادر
کو تهی قبا، فتاد خوشم؛
جز ازین ذوق، دل مبادخوشم
در سر افتاد عشق کج کلهان
که بملک دلند پادشهان
کوته آمد کمند زلف بلند
مرغ دل را بدام خط افگند
از خط عنبرین و، روی چو ماه
چون رود دل ز کف، مرا چه گناه؟!
عاشقی، خود باختیار دل است
چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
شکر کن، کاختیار دل داری
اختیاری ز کار دل داری
چون بفرمان تو بود دل تو
ساحت راحت است منزل تو
من اسیرم بدرد بیدرمان
که ز دل برد بایدم فرمان
دست از کار برده کار دلم
نیست در دست اختیار دلم
ورنه من نیز آدمیزادم
بعبث دل بکس نمیدادم
تو غم من خوری و من نخورم
من غم خود بگوی چون نخورم؟!
گفتمش: الحذر ز حیله ی تو
که بچشم تو و قبیله ی تو
از زنان جهان، زنی ناید
که ز دیدار او دل آساید
با زن آمیز، تا رهی از ننگ
شیشه را هان نگاهدار از سنگ
نکنی گر نصیحت من یاد
دین و دنیا ببادخواهی داد!
پسران را، به از زنان مشمار
ور شماری، دلیل گو پیش آر؟!
وجه رجحانش، از کجاست بگو؟!
راستی پیشه ساز و، راست بگو؟!
---
گفت: آخر نرفته از یادم
که ز حوا چها کشید آدم؟!
راه حوا نخست زد ابلیس
کرد بر آدم آنگهی تلبیس
آنچه آدم کشید و اولادش
کار حواست، کآفرین بادش!
---
گفتم: استغفرالله ای نادان
دل ازین شبهه ها مکن شادان
هر که را بهره یی ز معرفت است
داند اینجا هزار مصلحت است
آفریننده خواست آیینه
که ببینید جمال دیرینه
ز آتش حسن، گرم سازد عشق؛
ما باو، او بخویش بازد عشق
دید چون نور عشق در دل ما
ساخت آیینه خانه از گل ما
اول از خاک، قالبی انگیخت
قطره یی ز ابر جود بر روی ریخت
گل آدم سرشت و حوا نیز
زان دو تن خاست نطفه ی ما نیز
خلقت ما، بنطفه بازگذاشت
نطفه را از قضا بصلب گماشت
گر نمیخوردی آن دو تن گندم
کی شدی بسته نطفه ی مردم؟!
گر نکردندی آن دو آمیزش
نطفه کی کردی از کمر ریزش؟!
چون بهشت برین، ز لوث بری است
بری از لوث شهوت بشری است
گندم آدم اگر نکردی نوش
حرف حوا اگر نکردی گوش
نامدی از جنان، اگر بجهان
ای بسا رازها که ماند نهان
نسل انسان کی آشکار شدی؟!
آدمی کی یکی هزار شدی؟!
نه تو بودی، نه من نه این سخنان؛
صنمی بود و بس، نه برهمنان!
نتوان گفت عاصی است آدم
غرق بحر معاصی است آدم
اگر آن گندمش وظیفه نبود
هیچ کس از زمین خلیفه نبود
حجت انبیاست عصمتشان
ورنه شد چون من و تو خلقتشان
گفت بر مطلبی که داشت دلیل
ظلم قابیل و کشتن هابیل
کان فضیحت ز شومی زن خاست
کرد دعوی، شهادت از من خواست
---
گفتم: ای حیله ی تو شیطانی
به ز دانایی تو نادانی
آنچه گفتی، هم از نکویی اوست
که طلب گار دارد آنچه نکوست
در جهان، چون نفیس شد کالا
پایه ی نرخ او بود بالا
گردش آیند بس طلبگاران
جا شود تنگ بر خریداران
هر دو کس، هر دو کس دو دیده پر اشک
دشمن جان هم شوند از رشک
دو برادر بهم برند حسد
تا به بیگانه زان میان چه رسد؟!
فتنه ها در میان عیان آید
پای خون نیز در میان آید
ورنه نغز این گرانبهای متاع؟
نبود در میانه هیچ نزاع!
---
گفت: ار زن مرا بود رهزن
آنچه دیدند نوح و لوط از زن
کان دو پیغمبر جلیل القدر
چه جفا دیده زان دو مایه ی غدر؟!
گفتم: ای سست رای تنگ نظر
همه کس را، بیک نظر منگر
سرکه و باده، هر دو زاده ی تاک
این یکی پاک و آن دگر ناپاک!
بیش و جدوار هر دو از یک شهر
این یکی زهر و آن دگر پازهر
نیک و بد در جهان فراوان، لیک،
به بدی شهره بد، به نیکی نیک!
زن فرعون هم، ز نوع زن است
که ز نیکی بمرد طعنه زن است
من نگفتم که: هر زنی خوب است
هر که نامش زن است، مطلوب است
همچو مردان که راد و رد دارند
صنف زن نیز نیک و بد دارند
قصه یی یاد دارم از مردی
نیک و بد دیده یی، جهان گردی
که درین گفتگو مراست گواه
گوش کن، گوش؛ تا بجویی راه
بود از این پیشتر به نیشابور
شاهی، از عدل و جهان معمور
بر سر افسر، بدست خاتم داشت
عدل کسری و جود حاتم داشت
هم رساندی بتاجداران تاج
هم گرفتی ز باج گیران باج
پسری داشت چارده ساله
چون مه چارده خطش هاله
نوجوانی بناز پرورده
از مهش آفتاب در پرده
نارون قدی، ارغوان خدی؛
که نبودی صفاش را حدی
روز و شب، آن زجام عیش خراب
بود گرم شکار و مست شراب
چون بنخجیر روی آوردی
تا نشستی به پشت زین، کردی
از نی تیز و آهن شمشیر
دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر
چون نشستی بعیش خانه ی کی
از کف ساقیان گرفتی می
کندی از باده چون شدی خندان
شیر را پنجه، پیل را دندان
همدمش کس نه، غیر همسالان
همه در خدمتش نکوفالان
بود روزی نهاده کج کلهی
چتر بر سر، روان بصید گهی
چترداران، زهر کناره دوان
آفتابی بزیر سایه روان
ناگه از دور خرقه پوشی دید
خرقه پوش، تمام هوشی دید
که باو میکند نگاه از دور
می کشد گاه گاه آه از دور
دل ز داغش، چو شمع بریان است
گاه خندان و گاه گریان است
گاه چون عندلیب، گرم خروش؛
گه چو پروانه از فغان خاموش
بود آشفته مرد آزاده
از وی آشفته تر ملک زاده
کاین سیه روز روزگار زده
از چه نالان بود چو مار زده؟!
گفت: گوهر بره فشاندندش
برده در بارگه نشاندندش
تا خود از صیدگاه باز آید
سوی آن انجمن فراز آید
باز آمد چو خسرو چالاک
باز در دست و صید در فتراک
دید چون شاهزاده را درویش
در دم از جای خاست بی تشویش
برهش تحفه ی دعا آورد
راه و رسم دعا بجا آورد
گفت: شاها شهان غلامانت
دستگیر زمانه دامانت
تاجداران، که زیبشان تاج است
تخت گیران، که تختشان عاج است
سایه ی تاج تست بر سرشان
پایه ی تخت تست در برشان
هرگز از تو، تهی مباد سریر
باد بختت جوان و رایت پیر
هوشیاری، می ایاغ تو باد
روشنی، مایه ی چراغ تو با د
بنهندت بپا سر تسلیم
شه و شهزادگان هفت اقلیم
خم مبیناد، تازه شمشادت
غم مبیناد، خاطر شادت
دید شهزاده چون در اخلاصش
برد با خود بخلوت خاصش
یافت زو چون نشان آگاهی
داد جایش بمسند شاهی
کار از قصه و فسانه گذشت
سخنی چند در میانه گذشت
تا ملک زاده ی همایون فال
کرد از حال خرقه پوش سؤال
گفت: آشفتگی حال تو چیست؟!
سبب گریه و ملال تو چیست؟!
گاهت این گریه، گاهت این خنده؛
از چه راه است ای منت بنده؟!
پاسخش داد آن شکسته ی عشق
که دل کس مباد خسته ی عشق!
عاشقم، عشق را قرار این است؛
عاشقان را قرار کار این است
گاه گریند بر امید وصال
گاه خندند بر خیال محال
گفت شهزاده، کیست دلدارت
که باینجا رسید ازو کارت؟!
بازگو، از طبیب درد مپوش؛
در نهانی درد خویش مکوش
چاره یی تا بزاری تو کنم
بزر و زور یاری تو کنم
خرقه پوش، آهکی بدرد کشید
که ملک چاشنی درد چشید
دست از جیب خرقه بیرون کرد
صورتی از بغل برون آورد
بملک زاده داد و اشک فشاند
همنشین را بروز خویش نشاند
دید شهزاده صورتی چون ماه
بیخود از دل کشید آه و چه آه
رفت از هوش، چون بهوش آمد
چون نی از ناله در خروش آمد!
گفت: این ماه سرو قامت کیست؟!
جلوه گاهش کجا و نامش چیست؟!
گفت درویش کای ملک زاده
جام خالی مبادت از باده
این مه سرو قد که رشک پری است
دختر پادشاه شهر هری است
گذرم چون بآن دیار افتاد
کار در دست روزگار افتاد
برد دل این نگار از دستم
کرد بیخود مز نرگس مستم
چون بطاووس نیست همسر زاغ
نه هما را هم آشیانه کلاغ
شد باین پیر عقل راهنمون
که کشم صورتش به پرده کنون!
عاشق روی این پری نازم
لیک در پرده عشق میبازم
دوستانی که مست دانندم
میر صورت پرست خوانندم
زان جهان دیده مرد آزاده
چون شنید این سخن ملک زاده
از می عشق، جرعه یی نوشید
خرقه یی چون قلندران پوشید
نه پدر را ز حال کرد آگاه
نه کسی برد از کسان همراه
شد پیاده روان بشهر هری
رسد آنجا مگر بوصل پری
چند روزی که رفت بی توشه
خواست گیرد ز خرمنی خوشه
رهش افتاد در دهی ناگاه
بدر خانه یی رسید از راه
دست بر حلقه زد غریبانه
کاید از خانه صاحب خانه
ناگه آمد زنی برون ز سرا
کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟!
گفت شهزاده : مرد خانه کجاست؟!
نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟!
گفت زن: رو که مرد من مرده است
یا سگش در خرابه یی خورده است!
یا به یخچال از پی یخ شد
یا زهیزم کشان دوزخ شد
غرض امروز بلکه فردا نیز
ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز
گفت این و ز بخل در بر بست
رفت و بر روی میهمان در بست
ز آمدن بود شاهزاده خجل
از خوی شرم مانده پای بگل
ناگه آمد ز یک طرف مردی
پشت خم، موسفید و رو زردی
چشم و گوش و زبان فتاده ز کار
بعصا داده پای را رفتار
سلک دندانش، از کهنسالی
ریخته؛ درجش از گهر خالی
شد ملک زاده و سلامش کرد
دید چون پیرش، احترامش کرد
جست از وی سراغ راه نخست
نابلد بود، راه از وی جست
گفت: من خود ز راه بیخبرم
لیک در نیم فرسخی پدرم
چون روی، گویدت که راه کجاست
پس ملک زاده، عذر از وی خواست
رفت گامی که تا عیان شد ره
دهی از مرغزار جنت به
ساحت ده چو گشت جلوه گهش
بدر خانه یی فتاد رهش
دست بر حلقه آشنا چون کرد
هم زنی سر ز خانه بیرون کرد
کای برادر بگوی کارت چیست؟
بر در خانه انتظارت چیست؟!
گفت شهزاده : صاحب خانه
هست در خانه، راست گو یا نه؟!
پاسخش داد زن، که: شوهر من
رفته از خانه، ای برادر من
لیک بنشین، که میرسد از راه
بود شهزاده در سخن، ناگاه
مردی از ره رسید چل ساله
گل رویش شکفته چون لاله
آمد از راه و میزبانی کرد
با ملک زاده همزبانی کرد
گفت با او که آشنای تو کیست؟!
بر در خانه مدعای تو چیست؟!
گفت شهزاده: راه رو پریم
از نشابور، قاصد هریم
راه گم کرده ام ز نادانی
ورنه کاریم نیست تا دانی
جست ازو راه و گفت گفته ی پیر
مرد گفتا که :عذر من بپذیر
در جوانی، بآن خجسته دیار
رفته بودم بحاجتی یک بار
نیست در خاطرم کنون آن راه
خود ازین راه نیستم آگاه
لیک، فرسنگکی ازینجا دور
هست جایی خوش و دهی معمور
پدر من، که عمرش افزون باد
دشمنش را دل از فلک خون باد
سرو سالار آن خجسته ده است
روزش از روز در زمانه به است
نیست از دوری رهش تشویش
رفته هر راه را ز صد ره بیش
گر روی سوی او ز آگاهی
خضر ره اوست هر کجا خواهی
رفت چون شاهزاده گامی چند
خود بهر گام یافت کامی چند
ساحتی یافت، چون سواد بهشت
طرف جو، پای گلبن و لب کشت
شد سواد دهی بدیده ی عیان
سبزه از هر کناره، ده بمیان
خانه یی دید رفته آب زده
طاق آن راه آفتاب زده
در آن همچو چشم عاشق باز
کاید از راه یار یار نواز
گرسنه، تشنه، پادشه زاده؛
در کناری بحیرت استاده
ناگه آمد برون ز خانه زنی
بمه و آفتاب طعنه زنی
زلف، مشکین کمند گوهر کش
بسته بر رو عصابه ی زرکش
گفتش: ای میهمان فرخ فال
مرحبا مرحبا، تعال تعال
خانه ی تست، نیست خانه ی غیر
خیر مقدم بیا، قدمت بخیر
بر رهش، از دو زلف مشک افشاند
میهمان را بصدر صفه نشاند
عذر ازو خواست، با هزار زبان
لیک دور از طریق بی ادبان
کرد از گفتگوی نرمش گرم
لیک بیرون نشد ز پرده ی شرم
نان گرم، آب سرد پیش آورد؛
ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد
دست و پایش، بآب گرم بشست
بستر افگندش از کرم که نخست
بر سریر حریر پا ساید
شاید از رنج راه آساید
گفت شهزاده اش که: راست بگو
صاحب خانه در کجاست بگو؟!
گفت: اینک رسید هر جا بود
خاطرت شاد باد و دل خشنود
ناگه آمد جوان زیبایی
کرده در بر قبای دیبایی
چهره گلرنگ همچو لاله ی باغ
قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ
سوی شهزاده آمد از ره راست
معذرتها که خواست باید، خواست
گفتش : اهلا و سهلا ای ز کرم
کرده بر من خرابه باغ ارم
چون هما سایه بر سر افگندی
خار را گل ببستر افگندی
بنده ی خویش را شدی دمساز
من تو را بنده و تو بنده نواز
خدمتی گوی تا بجا آرم
جان چو خواهی، نگفته بسپارم
کیستی ای نهال باغ دلم؟!
کز تو روشن بود چراغ دلم
از کدامین دیار آمده ای؟!
از چه گلبن ببار آمده ای؟!
گر چه با بنده راز نتوان گفت
باز گو آنچه باز نتوان گفت!
گفت: مهمانیم رسیده ز راه
بتو آورده از زمانه پناه
دید مهمان، چو میزبان را دوست
سر خود گفت سر بسر با دوست
میزبانش نمود راه هرات
خضر گفتش کجاست آب حیات!
رهنمایی کوی یارش کرد
دادمی چاره ی خمارش کرد
چون ملک زاده یافت راه از وی
شد پس از شکر، عذر خواه از وی
بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من
سایه ی منت تو بر سر من
خوش ز کار تو مانده در عجبم
گر بپرسم مگوی بی ادبم
مشکلی دارم، ار تو،مشکل من
حل کنی، وارهد ز غم دل من
از چه راه است ای گزیده جوان
آب جوی جوانی تو روان؟!
هست چون روی دشمنت، مویت؛
نیست موی سفید در رویت
پسرت، چین برویش افتاده
هم سفیدی بمویش افتاده
گفت: آری پدر جوان عجب است
کش ز پیری پسر عصا طلب است!
لیک دارد بسی حیا زن من
سازگار است و پارسا زن من
خوی او داردم همیشه جوان
همچو سرو و سمن ز آب روان
پسر من، که پیرتر ز من است
دلش آزرده از سلوک زن است
پسر او، که پیرتر ز پدر؛
گشته، خون زن وی است هدر!
زن، چو در خانه نیست کدبانو
مرد، سر بر ندارد از زانو
خانه ی هر سه را چو دیدستی
سخن هر سه زن شنیدستی
عجب است اینکه خود نیافته ای
زیرکی، بوریا نبافته ای!
شد چو آن نیک مرد آزاده
از کرم خضر راه شهزاده
به هری رفت و همعنان پری
به نشابور شد روان ز هری
غرض این قصه بهر آن گفتم
از برای تو این گهر سفتم
که زن نیک و بد بود بسیار
گوش کن پند من، بهانه میار
رو، زن نیک در نکاح آونر
کآنچه من گفتم آیدت باور
نوع زن را، مگو بدند تمام
مادر خویش را مکن بدنام
گفت سلطان عاشقان محمود
کز ازل بود طالعش مسعود
روز و شب بود در حریم وصال
با پری پیکران حور مثال
عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو؛
محفل افروز، چون تذرو از سرو!
آستانش، ز دختران گلشن؛
آسمانش، ز اختران روشن!
همه بودندش از وفاکیشان
لیک سلطان غزنوی زیشان
مایل هیچ دلنواز نبود
دلنوازیش جز ایاز نبود
بودش از دست یار روحانی
راحت روح راح ریحانی
از ملوک آمد، این طریق سلوک
نتوان تافت سر ز دین ملوک
گفتم: ای یادگار میمندی
ای نظر بسته از خردمندی
باز شهنامه خوانی از محمود
روح فردوسی از تو ناخشنود
همه شهنامه دیده ایم آخر
گر ندیده شنیده ایم آخر
از زمان کیومرث تا حال
که بود ماجرا بدین منوال
از خدیوان و خسروان و شهان
که بسر برده اند عیش جهان
نبود کس باین صفت مذکور
در بدی در جهان شدی مشهور
خسرون زمین، شهان زمن
که نبودند آگه از تو و من
همه وصل زنان طلب کردند
با زنان عشرتی عجب کردند
خوانده باشی، چه کرده از شنگی
با سکندر کنیزک چنگی
این سخن راست شاهد دیرین
عشقبازی خسرو و شیرین
عشقبازی مرد و زن نه همین
بود اندر میان اهل زمین
در فلک نیز حسن زن شهره است
مشتری نیز مایل زهره است
شده این قصه ها فراموشت؟!
نقل محمود مانده در گوشت؟!
ای سرت خیزه تر ز خیره سران
شاه محمود نیز چون دگران
دامنش گر بود ز شهوت پاک
ز آنچه من گفتمت ندارد باک
ور بدرد تو مبتلا باشد
چون تو، در قید این بلا باشد
سخره ی مرد و زن بود چون تو
مورد بحث من، بود چون تو
عشقبازی ندارد این عیار
بگدایی و پادشاهی کار
---
گفت: این قطعه ز اوحدی پند است
کادمی را نکاح زن بند است
پسری با پدر بزاری گفت:
که مرا یار شو بهمسر و جفت؛
گفت: بابا، زنا کن و زن نه!
پند گیر از خلایق، از من نه!
بزنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، تو را رها نکند!
ور تو بگذاریش، چها نکند!
آن رها کن که آب و هیمه نماند
ریش بابا نگر که نیمه نماند!
گفتم: ای شاعر حکیم ندیم؛
شیخ نجدیت آشنای قدیم
اوحدی، شاه ملک فقر و فناست؛
در خور صد هزار مدح و ثناست
پسر خویش را، نصیحت کرد
از کرم منعش از فضیحت کرد
گفت این قطعه نیز اگر با پور
بود قطع علایقش منظور
ترک زن، ترک شهوت است وغرض
شهوت آرد هزارگونه مرض
خواست آزاد سازدش از بند
بند مردان بود زن و فرزند
آنکه منع پسر کند ز نکاح
کان بفتوای شرع گشته مباح
منع او از لواطه گر نکند
به که دعوی دین دگر نکند
خلف خویش را چو خواست حضور
که مبادش رسد بزهد قصور
کی شود پیشوای امت لوط
تارک نان خورد چگونه بلوط
---
گفت: ایزد بمصحف عربی
وصف ولدان کند بقول نبی
عشق ولدان، طریق عاقل دان؛
که خوش آید بهشت از ولدان
گفتمش : ای مفسر آگاه!
ای همه پیروان تو گمراه!
حور و غلمان بوستان بهشت
همه پاکیزه اند و پاک سرشت
نیستند آن گروه آسوده
چون من و چون تو دامن آلوده
زهر آلایشند، پاک همه
پاک ز آلودگی خاک همه
کارهایی که در نظر داری
نیست آنجا اگر خبر داری
گر نداری خبر، خبر دهمت؛
خبر از کار خیر و شر دهمت
دیگر ار حسن باشدت منظور
نه ز غلمان کم است جلوه ی حور!
جلوه ی حسنت، ار غرض باشد
میل حورت نه این مرض باشد
گفت: یک نوع نیست با ما زن
مرد با مرد یار و زن با زن!
گفتم: این بحث نیست، سفسطه است
غرضت زین حدیث مغلطه است
صنف زن، صنف مرد یک نوع است
صحبت آن دو صنف بالطوع است
جفت خواهد همه سفید و سیاه
وحده لا اله الا الله
نر و ماده ز جنس هر حیوان
کآفریدش عنایت یزدان
بهم آمیزشی عجب دارند
از خدا وصل هم طلب دارند
این هم از حکمت خداوندی است
گل حکمت بسش برومندی است
گرنه این شوق بودی از دو طرف
نطفه ضایع شدی و نسل تلف
کس نر و ماده را جدا نکند
تو مکن، ور کنی خدا نکند
گفت: چون ناقص است عقل زنان
عاقلان نشنوند نقل زنان
مرد، سرگرم صحبت مرد است
ز اختلاط زنان، دلش سرد است
گفتمش: آری، ای رفیق آری؛
هر کسی راست در جهان کاری
پری از آدمی رمیده خوش است
آدمی زاد آرمیده خوش است
صحبتی کان بدانش افزاید
خاصه ی مرد دان، ز زن ناید
شهوت انگیز صحبت ار خواهی
خاص زن دان، وگرنه گمراهی
نگه زن چو بینی و خنده
گر همه مرده یی، شوی زنده!
گفت: با نوع مرد، از آنم دوست
که چو مغز است و نوع زن چون پوست
نوع زن را، سرشت از جهل است
کار جهل زنان مگو سهل است
---
گفتم: ای نور دیده ی خناس
وز تو خناس را بدل وسواس
بخدا میبرم پناه از تو
که شد آیینه ام سیاه از تو
نیست افسانه ی تو بی غرضی
مرضی داری وعجب مرضی!
زن نگفتم که غیر بوس و کنار
بدگر کارها ندارد کار
زن که شد شمع خلوت خوبی
آگه است از رموز محبوبی
حکم دارد ز ماه تا ماهی
گو مبادش ز حکمت آگاهی
در اشارات هست چون بینا
گو مدان نام بو علی سینا
درد صد دل دوا کند بدو بوس
گو مخوان نسخه های جالینوس
چون بود نوگل ریاض جمال
گو ریاضی نباشدش بکمال
گرش آگاهی از طبیعت نیست
خارج از شارع شریعت نیست
آنکه مانی ندیده مانندش
مانده حیران ز نقش دلبندش!
گو به پرده مباش چهره نگار
نکشد تا به بت پرستی کار!
آنکه چون سرو شد قدش موزون
سرو را دل ازو چو فاخته خون!
---
گو: نگوید چو من ز نادانی
شعر و آخر کشد پشیمانی
گفت: زن نیست جز رفیق فراش
نتوان گفتن این سخنها فاش
نه سقنقور خورده ام که مدام
کنم از بهر جفت عمر حرام
بهر یک شب، نه بهر یک ساعت
روزها جفت را کنم طاعت
از زنانم، بجز زیان نبود؛
در دلم ذوق ماکیان نبود
منکه رنج فریسموسم نیست
تیزی شهوت خروسم نیست
صحبت مرد، مایه ی هنر است
نخل دانش، ز مرد بارور است
مرد، از مرد کرد کسب کمال
پیش مردان، کمال به ز جمال
---
گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ
در چراغت، کسی ندیده فروغ
اگر این راه راست می پویی
اگر این حرف راست میگویی
چون ز دانشوران چل ساله
میری چون ز شیر گوساله؟!
وز سه ده ساله عارفان تمام
میگریزی چو از عقاب حمام!
تو که قطع نظر ز زن کردی
مرده را شمع انجمن کردی
نیست جز امردت، ز مرد مراد
پرده ی هیچ کس، چنین مدراد!
---
گفت: معشوق بی نقاب خوش است،
مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
می نبینی که طلعت پسران
بی نقاب است و نیست عیب در آن
ور بود عیبشان ز رخ پیدا
نشود کس ز عشقشان شیدا
نه زنان، کز فریب می کوشند
پرده یی تا بعیب خود پوشند
مردی، از ره مرو بحیله ی زن
حیله ورزند بس قبیله ی زن
با کسی بایدت معامله کرد
که نباید تو را مجادله کرد
نه که گندم نموده، جو دهدت
خرمن کاه را گرو دهدت
بست بر من ره از لعل و لیت
از هلالی گواه خواست این بیت
«کس چه داند که در پس چادر
طلعت دختر است یا مادر»؟!
---
گفتم: ای پیر مکتب تلبیس
ای تو را گفته عبده ابلیس!
با تذرو ریاض روحانی
نرسد زاغ را نوا خوانی
گوش کن، ای هم آشیانه ی من
چو نوا خیزد از ترانه ی من
آنکه در پرده نیست رخسارش
می نشاید نهفت ز اغیارش
همه کس، گل ز باغ او چیند
سوی او رفته روی او بیند
و آنکه پرده برخ کشیدستش
چشم نامحرمان ندیدستش
نیست پیراهن حیا چاکش
نیست آلوده دامن پاکش
بی حجاب است اگر رخ چو مهش
کس ندارد ز چشم بد نگهش
اگر آید برون ز ستر عفاف
نیک و بد میکنند میل زفاف
دیگران هم، بجز تو دل دارند؛
وز نم اشک، پا بگل دارند
بتو تنها کجا گذارندش؟!
رفته رفته بدام آرندش!
میزنی لاف عشق، رشکت کو؟!
بلب آه و بدیده اشکت کو؟!
چهره ی دوست، بی نقاب مباد
هیچ معشوق، بی حجاب مباد
چهره ی آفتاب عالمتاب
گر نقابی نباشدش ز سحاب
دیده را، دیدنش کند بی نور
چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور
ماه را گر بکف نقاب بود
دیده را به ز آفتاب بود
می نبینی که گل که بی پرده است
سر به بی پردگی برآورده است
تا بباغ است صاحب سامان
زندش خار چنگ بر دامان
دامنش، هر نفس بدست خسی است
هر خسی را بوصل او هوسی است
چون کند جلوه بر سر بازار
ز اهل بازار میکشد آزار
هر که او برگ عیش ساز کند
دست بر دامنش دراز کند
دانه ی در کز ابر نیسان زاد
پا بخلوتسرای بحر نهاد
تا بدریا نهفته در صدف است
صدفش را بمهر و مه شرف است
آبرویش، بجاست پیوسته
در بنامحرمان فرو بسته
چون بدریا برآردش غواص
از صدف جا کند بمخزن خاص
هر تنک مایه، نیست دسترسش
که خریدار گردد از هوسش
گاه بر تاج شهریاران است
گاه در گوش گلعذاران است!
گفت: زن دستیار ابلیس است
شیوه ی زن تمام تلبیس است
بلکه ابلیس هم، گریزد ازو
ای بسا فتنه ها که خیزد ازو!
گفتم: اینهم ز پارسایی او
که رمد دیو از آشنایی او
کس ز زن،غیر دیو نگریزد
کس بزن غیر دیو نستیزد
دیو اگر نیستی، ز زن مگریز
دیو اگر نیستی، بزن مستیز!
گفت: گوشی ز زن وفا نشنید
زن وفادار، هیچ دیده ندید!
---
گفتم: از عمر بیوفاتر نیست
کیست کش چشم ازین جفاتر نیست؟!
لیک نشنیده ام جوان یا پیر
که بگوید ز عمر گشتم سیر
تو چه نالی ز بیوفایی زن
گشته یی سیر ز آشنایی زن
---
گفت: زن هیچکس بمن ندهد
چکنم کس بمن چو زن ندهد؟!
---
گفتم: این عذرها، موجه نیست
اینقدر هم حریفت ابله نیست
دختر هر که خواهی از که و مه
پدرش نفگند بکار گره
تو خریدار و، او فروشنده
نیست محتاج سعی کوشنده
یا ز رحمت به تشنه آب دهد
یا بطرزی خوشت جواب دهد
با دو سه کس، چو این سخن گویی
بیقین کام از یکی جویی
کس در آن کارت ار نگردد یار
نکند منع هم تو را زان کار
دوستی خود اگر عیان نبود
دشمنی هم در آن میان نبود
پسری کو بود زنخ ساده
بودش قد چو سرو آزاده
بد برویش اگر نگاه کنی
گر غیور است، جان تباه کنی
ور ز بیعزتی شود رامت
فتد از حرص دانه در دامت
پدرش جیب رحم چاک کند
بیکی خنجرت هلاک کند
هر که این بشنود ز دشمن و دوست
همه گویند : حق بجانب اوست!
هم جگر خواریت ز طعن کنند
هم دل آزاریت ز لعن کنند
پسر ودختری اگر داری
ز آنچه من گفتمت خبر داری!
---
گفت: زن میدهند، لیک بمال
کس نگیرد بجای مال کمال
ور بگیرم زن ای رفیق بقرض
نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض
در دیار شما کسی صدقه
ندهد تا بزن دهم نفقه
---
گفتم: از قرض احتزازت چیست؟!
دست کوته، زبان درازت چیست؟!
پیش ازین قرض عیب بود و کنون
خردم شد بقرض راهنمون
نیست در عهد ما کسی امروز
کآتش قرض نبودش جانسوز
مگر آسودگان سیم آور
ور بگویند نایدم باور
قرض کن، ز آنکه بر خداست روا
قرض از تو، ادای آن ز خدا
دگر آن کودک زنخ ساده
مفت هرگز نگرددت گاده
از کفت تا برون نیارد سیم
کان سیمت، کجا کند تسلیم
آنچه کار پسر از آن شد راست
زن از آن بیشتر نخواهد خواست
پسری، ناکسی اگر یابی
که بیک حبه پنجه اش تابی
دختری نیز میتوانی جست
که کمانش ز فاقه باشد سست
اگر آن قدر زر که هر روزه
باید آری بکف بدریوزه
پسران را دهی نهان بمرور
از تو عجز و از آن گروه غرور
مدتی گر دهی بیکبارش
همه ی عمر تا کنی یارش
ضامنش من، که بنده ی تو شود
بنده ی سرفگنده تو شود
---
گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد
افگنند اخترم بعقده ی عقد
حجله ی خود دهم بعاریه زیب
که عزیز است میهمان غریب
زین غمم، دل مدام خون باشد
که جمال عروس، چون باشد؟!
خیزد از جان، دمی هزار غریو
کاید از در درون پری یا دیو؟!
تا چه باشد نصیب من ز قضا
بقضا زیرکان دهند رضا
غرض، آید چو وقت بانگ خروس
آورندم زنان بخانه عروس
یا بود شمع حجله ی اقبال
یا بود برق خرمن آمال
چون مرا دید مفلس و قلاش
کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش
گر بود سازگار آن مهوش
زند از خجلتم بجان آتش
ورنه کاری کند که جان سوزد
ز آتش فتنه ام جهان سوزد
چون ز بدخوییش شوم دلتنگ
رسد اندر میانه کار بجنگ
من دهم پند و، او دهد دشنام؛
پیش همسایگان شوم بدنام
گر برخ سیلیش زنم ناچار
که ببندم زبانش از گفتار
سر کند شیون و خروش و فغان
چون ز غازی ستم رسیده مغان
ز فغان او نبسته لب، ناگاه
پدر و مادرش شوند آگاه
خواهران و برادرانش نیز
کرده چنگال تیز و دندان تیز
یک طرف عمه، یک طرف خاله
خال وعم، هر یکی نود ساله
زن و مرد عشیره، پیر و جوان
ز پی یکدگر رسند دوان
عالم از دود آه کرده سیاه
همه در ذکر آه و واویلا
همه مو کنده، رو خراشیده
همه بر فرق خاک پاشیده
همه در دامن من آویزند
در پی اینکه خون من ریزند
کشدم آن بخانه ی قاضی
کندم این بمرگ خود راضی
آنچه با کس زبان تیغ نکرد
تند تیغ زبان دریغ نکرد
ظلم از آن قوم و الأمان از من
خلق در عبرت آن زمان از من
تو کجایی که از تو شرم کنند؛
دل سخت از دم تو نرم کنند!
تو کجایی که آیمت به پناه؟
تا کنی دستشان ز من کوتاه!
تو کجایی که گیرمت دامن؟!
تا رهم زان میان غوغا من!
گفت: گیرم که حیله یی بازم
روز او را ز خود رضا سازم
تو بگو: شد چو روز شب چکنم؟!
............................
پی دلجوییش چو برخیزم
همچو برقش بخرمن آویزم
فتنه های نهان، عیان آید؛
پای فرزند در میان آید
آن زمان بهر آن ستمگاره
بایدم کرد فکر گهواره
چند میگویی از جگر گوشه
نه جگر گوشه میخورد توشه؟!
نیست در خانه مکنت و مایه
افگنم چند رو بهمسایه
این جگر گوشه نیست، داغ دل است؛
داغ دل را مگوی باغ دل است
راستی، منکه ملک و مالم نیست؛
طاقت خجلت عیالم نیست
گرسنه مادر و برهنه پسر
در میان من فشانده خاک بسر
چه عجب گر نحوست اختر
من پسر خواهم او دهد دختر
آن زمان، اول جگر خواری است
یعنی آغاز محنت و زاری است
گر رهاند ایزدم ز رسوائی
که نشد آن غزاله صحرائی
بایدم گلشن از پی شوهر
که رسانم بمشتری گوهر
غرض، آن روز، روز تشویش است؛
من چگویم، چه فتنه ها پیش است؟!
بالله، این دردهای پنهانی
همه کس داند و تو هم دانی
عیب زن، از شماره بیرون است؛
از شمار ستاره افزون است
آنچه دارم کنون بیاد این است
آنکه خاکم بباد داد این است
پس ازین، یک بیک بیان سازم
گر نهان باشدت، عیان سازم
---
گفتم: این شبهه، شبهه یی است قوی؛
گوش کن، حل یک بیک شنوی
حل این شبهه، بر من آسان است
گر تو را عقل ازو هراسان است
گفتم: این کار کار آسان است
بی سبب زان دلت هراسان است
سعی کن کز فسون دلاله
بینی آن ماه چارده ساله
گر پسند آیدت، چه بهتر از آن
از ندامت مباش دست گزان
ورنه جای دگر بگیر سراغ
تا شود جمله روشنت ز چراغ
از زنانت زنی پسند افتد
نو غزالیت در کمند افتد
تا نسازی ز غم پریشانش
مکن اندیشه یی ز خویشانش
گر زن از تو، تو از زنی خشنود؛
فتنه یی در میان نخواهد بود
ساعتی کز تو باشدش دل شاد
نکند از پدر ز مادر یاد
نه بکار برادرانش کار
نه دل از هجر خواهرانش زار
نه ز عم یاد آورد، نه ز خال
نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال
---
گر برنجند ازو، غمش نبود
ور بمیرند، ماتمش نبود!
گفتم: ای بیخبر خوری تا چند
غصه ی روزی زن و فرزند؟!
مرد و زن، هر که در جهان آید
روزیش پیشتر ز جان آید
روزی خود خورند از که و مه
گر شوی در میان تو واسطه به
نام نیک از تو، روزی از ایزد
عاقل از نام نیک نگریزد
وگر، از دخترت دل است دو نیم
از خیالات دور داری بیم
پند من بشنو و مکن دیگر
شکوه از دختر، آرزوی پسر
از خدا، چون طلب کنی فرزند
گو: الهی بود سعادتمند
زاده گر شد پسر و گر دختر
گر بود هوشمند و نیک اختر
پدرش دایم از جهان شاد است
از جفای زمانه آزاد است
ورنه، روز پدر ازوست سیاه
ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه
نیست بالله در میان فرقی
که ببحر غم، این چنین غرقی
ز چه از اختران حذر داری؟!
خود ز کار پسر خبر داری!
تو که سینه زنان و جامه دران
عمری افتاده از پی پسران
پسری کز تو در وجود آید
رفته رفته، بحسنش افزاید
تا شود قامتش چو سرو بلند
افگند کاکلش بدوش کمند
هوس شاهد و شراب کند
خانمان پدر خراب کند
چون تو قومی سیاه دل هستند
که ز نقد حیا تهی دستند
دانه ریزند، کش بدام کشند؛
تو کنی، از وی انتقام کشند!
دختر زشت، باز در پرده است
نشود فاش اگر بدی کرده است
پسرت گر غلط رود گامی
غافل از وی مشو، که بدنامی!
پسر و دختر، ای رفیق یکی است
فرقشان در میان نبوده و نیست
هر دو، گر نیک ماه وخورشیدند
قابل تختگاه جمشیدند
هر دو گر بد، عدوی بی باکند؛
در خور ماردوش ضحاکند
هر دو گر نیک، جان جانانند،
پور یعقوب و دخت عمرانند
هر دو گر بد، کشنده عفریتند
در خور چوب و نفظ و کبریتند
هر دو گر نیک، سرو و شمشادند
پدران از جمالشان شادند
هر دو گر بد، گزنده جانورند
دشمن جان مادر و پدرند
ای بسا بوده، ناخلف پسران
در خلافت مخالف پدران
ای بسا دختران، کز آگاهی،
پدران را کنند همراهی
گفتگوی مرا گواه آمد
پسر نوح و دختر احمد
---
گفت: چون مرد پا بشصت نهاد
ساقیش را قدح ز دست فتاد
ضعف قوه، ز دست کارش برد؛
قوه ضعف، اختیارش برد
جوی صلبش، ز آب خالی شد
مخزنش، خالی از لآلی شد
خفت از ضعف، قائم اللیلش
ریخت بر کشتزار تن، سیلش
هم کمر سست گشت، هم زانو
کدخدا منفعل ز کدبانو
با زن، ار نرد دوستی بازد
باید او را ز خود رضا سازد
زن نه شایق بود بحسن و کمال
زن نه عاشق بود بجاه و جلال
زن نه قایل شود بنام و نسب
زن نه مایل شود بخلق و ادب
زن نه وجد و سماع میخواهد
قصه کوته، جماع میخواهد!
ناید آن بینوا چو از دستش
که کند از می منی مستش
تو بگو: آن زمان چه چاره کند؟!
پرده ی خود چگونه پاره کند؟!
گر دهد دل بنازنین پسری
نکشد هیچگونه دردسری
با چنان نازنین که میدانی
عشق بازد بپاک دامانی
شب نگیرد اگر ببر او را
نشود روز خون جگر او را
روز نارد اگر در آغوشش
شب نبیند ز غم سیه پوشش
اگر او را نخسبد اندر مهد
نگسلد از میانه رشته ی عهد
باز هم نغمه، هم زبان باشند؛
عندلیب یک آشیان باشند
نه برنجش بهانه ساز کند
نه بغوغا زبان دراز کند
نه بدر لعل را تراش دهد
نه بفندق سمن خراش دهد
نزند از غضب برخ سیلی
نکند برگ لاله را نیلی
نبرد شکوه پیش همزادان
نکند گریه همچو شیادان
نه ز سر معجر افگند بر خاک
نه بتن پیرهن کند صد چاک
نه سپارد طریق خود رایی
نه برآرد سری برسوایی
نه بمفتی برد شکایت او
نه بقاضی کند حکایت او
گر باین کوچه جسته ای راهی
زین سخنها که گفتم آگاهی
گرنه چون من ز دردمندانی
حاش لله، که درد من دانی!
---
گفتم: ای یار ناپسندیده
ای ببرهان خویش خندیده
باز آراستی بساط جدل
آخر این شرط بود از اول
کز جدل هر دو دست برداریم
آنچه دل گفت بر زبان آریم
نه که خواهی مرا فریب زنی
بی ادب پنجه با ادیب زنی
در فریبم مباش خیره بسی
ناکسم گر خورم فریب کسی
آنچه گفتی، شنیدم فهمیدم؛
بتر از وی عقل سنجیدم!
گر به انصاف سرکنی با من
خار شبهه نگیردت دامن
برق تحقیق چون برافروزم
خس و خاشاک شبهه را سوزم
شبهه ات از دو حال بیرون نیست
راه این شبهه از دو افزون نیست
میل هر آدمی ز ناکس و کس
یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس!
اگر از عشق، دامنش چاک است
دامن از لوث شهوتش پاک است
آنچه گوید ز وصف گوهر عشق
آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق
ننهد کس بحرف او انگشت
نخورد بر دهانش از کس مشت
ور بدریای شهوت است غریق
باز خالی نباشد از دو طریق
یا بود شهوتش هنوز بجا
مانده اندر میان خوف و رجا
ببراهین که پیش ازین گفتم
صاف و رنگین بسی گهر سفتم
باز باید جمال زن بیند
گل ز باغ وصال زن چیند
یا نمانده است شهوتی باقی
شده خالی خم و کسل ساقی
نه بزن میل ماندش نه بمرد
تشنه نه، گو بگرد چشمه مگرد
گفت: تا چند دردسر دهمت؟!
باش کز نکته یی خبر دهمت!
آنچه از صحبت زن است غرض
نیست جز مایه ی هزار مرض
هم بتن، هم بجان زیان دارد
پای تا سر خطر از آن دارد
ضعف جان و قوا، از آن بکمال
شرح آن گویمت علی الاجمال
وصل زن، رنگ چون زریر کند؛
مرا رفته رفته پیر کند
عیب پیری بشرح می ناید
مرگ اگر به بود از آن شاید!
---
گفتمش : ای مزور سالوس
ای تو بقراط و ای تو جالینوس!
نیستم گر چه از هنرمندان
ولی از طب نه غافلم چندان
ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی
رنجهای نهان عیان کردی
راست گفتی، نه جای انکار است
که در این کار عیب بسیار است
آنچه زین رنجها شود حادث
نیست بیهوده باشدش باعث
باعثش، ریزش منی است تمام
همچو باران که خشک کرد غمام
آب کت از کمر چکیده بود
زور زانو و نور دیده بود
کم شود زین که، آنچه زان کم شد
خنده گریه، شکفتگی غم شد!
زن و کودک، یکی است در این امر
خواه زینب شمار و خواهی عمرو
گر از آن هر دو دست برداری
که از آن رنجها خبر داری
شوی از خلق دور و جلق زنی
تخته بر طیلسان خلق زنی
باز آن دردها پدید آید
تبر آهنین به بید آید
---
گفت: زن را رحم بود جذاب
همچو مستسقی است، تشنه ی آب
خورد او آب، تشنه تر گردد
آتشش ز آب شعله ور گردد
گفتمش: تا بکی زنی راهم؟!
آخر آن قدر از طب آگاهم!
وطی زن، چون طبیعت است ای دوست،
میکند جذب اگر چه از رگ و پوست
ناورد ضعف، لیک آن حرکت
حرکت را ثمر بود برکت
وطی غلمان، که اکل جیفه بود؛
حرکاتش همه عنیفه بود
رگ و پی را، ضعیف و مست کند
نکند گر کس، آن درست کند
حرکت، کان ز طبع ناشی نیست؛
ثمر آن بجز تلاشی نیست
---
گفت: زن مرد را چو سازد پیر
شود از دیدن رخش دلگیر
رود و با جوان گل رویی
صندلی رنگ و عنبرین مویی
راز پنهانی، آشکار کند؛
من چه گویم دگر چکار کند؟!
گفتمش: خانه ی زن آبادان
کز وفا در سرای شو شادان
صبر آرد که مرد پیر شود
لاله از پیریش زریر شود
بعد از آن مهر گیرد از وی باز
با جوانی ز جان شود دمساز
تو از آن زنی که چابک است و جوان
سمنش تازه است و سرو روان
ماهی، از شیر لب نشسته هنوز؛
نارش، از نارون نرسته هنوز!
غنچه ی او، نکرده خنده هنوز؛
کشتنیهاش مانده زنده هنوز!
نرگس او، نگه نکرده هنوز؛
روز مردم سیه نکرده هنوز!
وحشتی کرده چون پری زدگان
میگریزی چو ز آدمی ددگان؟!
---
گفت: زن تا جوان بود خوب است
چون شود پیرف غیر مرغوب است!
گفتم: ای پیشه ی تو کناسی
زن چو نیکو بود زده تاسی
باز از هر نگاه و هر خنده
میکشد زار و میکند زنده
چون پسر را رسیده سال به بیست
باید او را بروز خویش گریست
که گلش رفته رفته خار شود
چمن سبزه، خار زار شود!
---
گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم؟!
که نیارم باو نظاره کنم؟!
---
گفتم: اکنون بهانه میجویی
خفته یی و فسانه میگویی
گل چو در دست گشت پژمرده
نتوان داشت خاطر افسرده
گل دیگر بچین شکفته ز باغ
که کند عطر پروری دماغ
نه که گیری پیاز و بویی سیر
که ز بویش شود دل و جان سیر
تاجوانی تو و جوان است او
مهربان شو، که مهربان است او
تا همی بیند از تو دلجویی
نسپارد طریق بدخویی
تا تو را، مهربانی و یاری است
زخم عشق تو، در دلش کاری است
ندهد جز تو دل، بیار دگر
ناورد رو سوی دیار دگر
چون شودپیر، گر تو هم پیری
نیست حاجت دگر بتدبیری
ور زنت پیر گشته و تو جوان
ناتوان بودن از غمش نتوان
ترک او گوی و یار دیگر گیر
خیز و راه دیار دیگر گیر
تا نیازاردت، نیازارش؛
ور کند شکوه، مرده انگارش!
خدمت خانه، باری آید ازو؛
نیست بیکار، کاری آید ازو!
کودکان تو را، بزرگ کند؛
چون سگ از گله منع گرگ کند
زحمت ار میدهد، طلاقش ده؛
دعوی ار میکند، صداقش ده
گر نداری صداق، جان داری؛
پای رفتن از آن میان داری!
بگذر از آن دیار و، بگذارش؛
دل خود، جمع دار از کارش!
گیرم، او را بود هوای دگر؛
ندهد کس رهش بجای دگر!
ور بیار دگر کند نظری
یاری او نمیکند دگری!
گفت: هستند بس زنان ز شبق
میزنند از شبق طبق بطبق
گفتمش: جان چو رفتن تن چکند؟!
شده قحط الرجال، زن چکند؟!
سیم کوبند آن دو دلبر مست
کوفتن را چو دسته نیست بدست
دست حسرت بیکدگر سایند
از دو هاون بلورتر سایند
نیست چون می که در ایاغ کنند
فکر ضعف دل و دماغ کنند
گاه سایند صندل و گه عود
دل از آن سوده صندلم آسود
گفت: زن گر بهشت رو نبود
دل طلبگار وصل او نبود
ور بود نازنین و ناز آیین
خلقی از هر طرف کنند کمین
دانه ریزند و دام اندازند
بلکه طشتش ز بام اندازند
رفته رفته، بخود کنندش رام
من شوم خود در آن میان بدنام
گفتمش: گل ز باغ چون روید
همه کس مایل است کش بوید
باغ را، باغبان همی باید
ورنه از دزد گل نمی پاید
باغ را، باغبان چو بندد سخت
نبرد هیچ کس گلی ز درخت
ورنه دزدان درش چو باز کنند
دست بر شاخ گل دراز کنند
باغ خواهی، بباغبانی کوش
ورنه چون دزد برد گل، مخروش
آشیان گر بباغ گیرد زاغ
گنه از باغبان بود نه ز باغ
گفت: سلمت، زن یگانه بود
لیک باید چراغ خانه بود
منکه باید کنم جلای وطن
که باین روی نیست رای وطن
بسفر هیچگاه زن نبرم
نقد خود پیش راهزن نبرم
زن پیاده نمی تواند رفت
رو گشاده نمی تواند رفت
محمل زرنگار میخواهد
پرده و پرده دار میخواهد!
زن اگر در سفر رفیق من است
محملش نعش و پرده اش کفن است
منکه خود میگریزم از فاقه
زیر محمل، چسان کشم ناقه؟!
دوستی، با مکاریم نبود؛
طاقت بردباریم نبود
ماند او، من روم به تنهایی؛
ورنه کارم کشد برسوایی
من دو منزل، چو از وطن بروم
زن بماند بخانه من بروم
چاره ام چیست چون عزب مانم
تشنه، ظلم است خشک لب مانم
در سفر، چون شبق احاطه کند،
چکند گرنه کس لواطه کند؟!
خود شنیدی چو قحط سال بود
میته بر آدمی حلال بود!
---
گفتم: ای نور عقل را سارق
این قیاسی بود مع الفارق
مرد، شهوت اگر چه کم راند؛
گل رویش شکفته تر ماند
ننهد پا بوادی پیری
ندهد پیریش ز جان سیری
پیش ازین هم خود این سخن گفتی
مشکن گوهری که خود سفتی
ای که بهر پسر سفر کردی
مثل قحط و میته آوردی
در مثال تو میته دانی چیست؟!
گوش کن گر سر جدالت نیست!
میته آن زن بود که پیر بود
یاز زشتی رخش چو قیر بود
گر زن مهوش جوان نبود
د رعزو بت تو را توان نبود
پیرزن یار خود توانی کرد
رفع آزار خود توانی کرد
که ز قحط آنکه خسته حال بود
خورد اگر میته کش حلال بود
لیک افیون نمیخورد هر چند
داند از جوع بایدش جان کند
---
گفت: کو سرین خوش پسران
گنج سیم است و نیست عیب در آن
گفتم: ای یافته سرین چون گنج!
راحتی دیده، غافلی از رنج
گنج بینی، نبینی آن افعی؛
که تو را چون گزد کشد دفعی
زهر مار است، آتش سوزان؛
زان به تشویش دانش آموزان
نیستی گر بزهر او معتاد
خواهی از زهر او بخاک افتاد
---
گفت: افسونگر ایمن است از مار
مار را هیچ نیست با من کار
گفتمش: ای فسونگر این افسون
از که آموختی بگو اکنون؟
کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت
چه گرفت آنکه این فسونت گفت؟!
گنج بی افعی است گنج زنان
راحت جان شمار رنج زنان
---
گفت: زن شمع انجمن آراست؛
لیک گویم اگر نرنجی است:
فرجه ی فرج، بحر عمان است؛
شورش بحر، آفت جان است
و آن شکاف دگر بود ره کوه
کوه دارد هزارگونه شکوه
---
گفتم: ای نکته دان حریفی چند
با حریفان ستم ظریفی چند
راست گفتی بیا و بشنو راست
راستی در میانه حاکم ماست
ای رفیق آنچه خوانیش حمدان
هست ماهی و جان او نمدان
جای ماهی بغیر دریا نیست
چون برآید همان نفس فانی است
کوه باشد، مقام سام ابرص؛
کو بود قاتلش مثاب بنص
رو بدریا، که در بدست آری؛
زورق فقر را شکست آری
مرو از کوه، کز کمر افتی
مزن آن در که در بدر افتی
این نه بحر است، منبع جان است؛
چشمه ی پر ز آب حیوان است
گفت: باغ ارم چو شد نمناک
دل خشنود را کند غمناک
گفتم: ای در ره خطا زده گام
صبحدم گر بوقت جستن کام
یعنی از برگ لاله ژاله چکد
باده از لعلگون پیاله چکد
به که ریزی شب ای رفیق بهان
آب در مخزن جعل ز دهان
مگرت گوش ازین سخن کر شد
که نجس، تر چو شد نجس تر شد
گفت: فریاد از فراخی فرج
کس نشد تنگدل ز تنگی شرج
تنگی فرج نیست جز یک شب
که کند سرخ آن شب از خون لب
شرج، چون فرج دختر بکر است
عاقلان را چه حاجت ذکر است؟!
گفتم: ای در طریق دانش لنگ
ای ره روزی تو آمده تنگ
نوع زن را درین مسدس کاخ
جز مسامات هست بس سوراخ
همه بهر دخول ساخته نیست
همه را یک نوا، نواخته نیست
نیست راه دخول، غیر فروج
میکند از شروج فضله خروج
تو بجای خروج کرده دخول
نیست این کار مردم معقول
نیست تنگی مناط کار جماع
مرد را عشوه آورد به سماع
غیر تنگی محاسن دگر است
ورنه سوراخ گوش تنگ تر است
کوش راه دعا غلط نکنی
خویش را مورد سخط نکنی
گر بود تنگ تر ای افلاطون
فرجه ی فرج از آنچه هست کنون
بر نیاید از آن صدف گهری
ندهد نخل آرزو ثمری
شرج ازین گر فراخ تر باشد
بیخود از کان همیشه زر پاشد
گفتمت: هان از آن زر سوده
نکنی دامن خود آلوده
---
گفت: از بیم حیض در تابم
شب از این غم نمی برد خوابم
کس بآن خانه چون درون آید
که از آن راه بوی خون آید؟!
---
گفتم: ای نرگزیده بر ماده
لعل افگنده، سفته بیجا ده
رحم زن، که سیمگون صدف است
صدف سیم، پیش آن خزف است
خود سه ربع از مهی گهر ساید
ربع دیگر عقیق تر ساید
در سه هفته مدام اگر خیزی
گهر افشانی و درم ریزی
هفته یی دیگرت، چو نیست درنگ
شاخ مرجان شود عقیقی رنگ
نه ز بویش دماغ کس گنده
نه ز رنگش نگه پراگنده
و آن دگر یک که کان زرخوانی
نیست هرگز تهی ز زردانی
تیشه بر کان، نیازمایی هان؛
که شود آشکار راز نهان
همه کس بر تو ریشخند کنند
دلت آزرده از گزند کنند
گرت افتد میان خلق گذر
از خجالت برون نیاری سر
رنگ آن بر رخ آورد یرقان
بوی آن بر دل آورد خفقان
گفت: زن راست صورتی چون شمع
مرد را صورت است و معنی جمع
پسران دیگر و زنان دگرند
آه ازین مردمان که بیخبرند
گفتمش: با من این قمار مباز
رستم اندر میان، تو رخش متاز!
پسران، از طراوت و خوبی
جلوه ی سرو و قامت طوبی
روی چون لاله، موی چون سنبل؛
چشم چون نرگس و، لب چون گل
جبهه یی چون ستاره ی سحری
جلوه یی چون خرام کبک دری
تیغ ابرو و خنجر مژگان
این یکی همچو تیر و آن چو کمان
شکن طره ی بناگوشی
مشک کافور را هم آغوشی
رطب لب، شکوفه ی دندان
دهنی همچو غنچه ی خندان
سیم و سیماب ساعد و سینه
سرب و ساق و سرین سیمینه
عنبر گیسوان و نافه ی ناف
شکمی به ز قاقم شفاف
دست و پای سفید بلوری
هر ده انگشت شمع کافوری
کف رنگین، بنن مخضوبش
که نوشتند غیر مغضوبش
گردنی به ز آهوان حرم
غبغبی به ز سیب باغ ارم
تنکی نرمتر ز بالش شاه
دلکی سخت تر ز سنگ سیاه
دلبری نازکی و شیرینی
کافری زیرکی و خودبینی
کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال
دشمنی، دوستی، فراق وصال
نگه زیر چشم پنهانی
خنده ی کنج لب که میدانی
عشوه یی کز دل آتش انگیزد
غمزه یی کز نگاه خون ریزد
خواستن خونبها و خونریزی
عذر خواهی و فتنه انگیزی
رفتن امروز و آمدن بمهی
کشتن و زنده کردن از نگهی
وعده و خلف وعده از نیرنگ
ساختن سوختن بصلح و بجنگ
نرد شطرنج باختن بهوس
باختن لیک بردن از همه کس
نامه خواند جواب ننوشتن
انگبین را بزهر آغشتن
ناله ی عاشقان پسندیدن
گریه دیدن بگریه خندیدن
بی سبب، رنجش از وفادارن
بی گنه، خشم کردن از یاران
باز حلوای آشتی خوردن
تلخی از کام عاشقان بردن
بستن صید روز و شب و مه سال
از چه؟ از دام زلف و دانه ی خال!
جامه زیبی و جامه ی زیبا
همه زرکش از اطلس و دیبا
هوس زینت و هوای شراب
گشت بستان و باغ در مهتاب
دسته ی گل بدست، چون مستان
بردن دل، ز دست بیدستان
همه شب تا بروز می نوشی
روز تا شب ز باده بیهوشی
صبحدم از خمار آشفتن
وز صبوحی چو غنچه بشگفتن
ساغر می گرفتن و دادن
مست کردن، بمستی افتادن
جام بر لب نهادن لب کشت
همچو غلمان و حور باغ بهشت
مست رفتن بباغ و گل چیدن
گل فشاندن بسبزه غلطیدن
مست کردن، بجرعه یی همه را
پست کردن ز شرم زمزمه را
گه کشیدن چو بلبلان آهنگ
گه رساندن چو زهره چنگ بچنگ
خلوتی ساختن، پی خفتن
که بدو قصه ی نهان گفتن
رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا
ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا
هر چه دارند ز آشکار و نهان
آن سیه کاکلان کج کلهان
دختران ندیده شوی لطیف
همه دارند این حریف ظریف
جز دو عضوی که خاصه ی مرد است
که یکی زوج و آن دگر فرد است
دختران را بود دو عضو دگر
که بود مایه اش ز شیر و شکر
یکی آن عضو کآذرش گفته:
گل نشکفته، در ناسفته
و آن دگر مشکبو دو حقه ی عاج
که صفا کرده از سمن تاراج
دو بلورین حباب چشمه ی سیم
که برانگیزدش ز چشمه نسیم
خون کند نار نورس پستان
دل نارنج و نار در بستان
این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف؟!
منصف ار نیستی ز عقل ملاف!
دیده از دام خط شدت تاریک
غافلی از کمند گیسو لیک
ای بسا صید کو ز دام بجست
ولی از حلقه ی کمند نرست
از یکی رشته اند دام و کمند
دام کوته بود، کمند بلند
هر دو از جای برآورند دمار
نبرد صرفه لیک مور ز مار
مور گر پای در شکر دارد
مار هم گنج زیر سر دارد
---
گفت: آری ولی چه چاره کنون
که دلم برده نو خطی بفنون
چاره یی کن که ترک ناز دهد
دل که از من گرفته باز دهد
که تو هر جا روی ز پی آیم
گر به بغداد گر به ری آیم
---
گفتم: ای دامن تو آلوده
سر بسر گفته ی تو بیهوده
دوستی از دو سر خوش است آری
ورنه، رو سوی دشمنی آری
تا دو کس رشته را نگه دارند
بهم از ربط هر دو ره دارند
چون سر رشته این ز دست نهد
آن دگر، رشته را ز دست دهد
از دو سو آنچه تازیانه زن است
فعل مرد است و انفعال زن است
پسران، ز انفعال چون دورند
خدمتی میکنند و مزدورند
بزبان دوستند، لیک ز دل
دشمنند وز کار خویش خجل
اگر از دستشان برآید کار
میرسانند از جفا آزار
گفت با من یکی ز درویشان
که: چو پرسند حرفی از ایشان
نپسندند خویش را بدنام
باز گویند با خواص و عوام
کاین گروهی که مایلند بما
یک زبانند و یک دلند بما
بتقاضای خویش مشغولند
لیک فاعل نیند و مفعولند
چون حکایت باین مقام کشید
در جوابم زبان بکام کشید
می ندانم رسید صبح بشام
که به تصدیق من گسست کلام
یا ز طول سخن ملول افتاد
که حدیث منش قبول افتاد
الغرض، جای دوستان خالی
که ببینند صحبت قالی
کاو چها گفت و من چها گفتم
گفتم آشفت و گفت آشفتم!
نه در آن سینه مانده کینه ی من
نه ازو کینه یی بسینه ی من
او لب از بنگ و من ز می شسته
سبزه و ارغوان بهم رسته
هر چه من گفتم، او جوابی داد
من زر افشاندم، او لعابی داد
نیک و بد را باو شمردم، لیک
نیک را بد شمرد و بد را نیک!
رفته رفته از آنچه در سر داشت
پرده از روی کار خود برداشت
هر دری کو گشاد، من بستم
تا ز قید مخالبش رستم
می گشادم دری که او می بست
از کمندم نشد تواند جست
ما درین حرف رندکی طرار
همچو دزدان درآمد از دیوار
گفت: کاحسنت آمدی فایق
ای به پند تو زیرکان شایق
آنچه گفتید از سؤال و جواب
بود حرف تو برطریق صواب
هم دری کاو گشاد بستی تو
بس طلسمات را شکستی تو
غیر یکدر که خود نشد مسدود
باز بوده است و باز خواهد بود!
---
گفتمش: ای قمار باز دغل
ای ترا دفتر حیل به بغل!
از شیاطین روزگاری تو
از عزازیل یادگاری تو
در ره مکه میر قافله ی
آری الحق رشید سلسله ی
یافتم کز چه در درآمده ی
حیله در حیله پرور آمده ی
بشنو آندر که گفته ی باز است
در دیگر باین در انباز است
هر دو مانده است باز از آغاز
تا بانجام نیز ماند باز
بستن این دو در زحمدان است
قلم، آرایش قلمدان است
ایندو در را نگاهبان ز خواص
نام کناس شد، لقب غواص
لیک، بین زین دو در چه برخیزد؟!
خود ازین گه، وز آن گهر خیزد!
بیش ازین دردسر نمیدهمت
تا نخواهی خبر نمیدهمت
آذر، از گفتگو زبان در بند
عیب خود گو، ز عیب مردم چند؟!
بی هوس در جهان نبوده کسی
هر کسی راست در جهان هوسی
هر که در زیر این نگون طاق است
هوسی را که کرده مشتاق است
همه گرد یک آستانه نیند
همه مرغ یک آشیانه نیند!
میل این مردمان که می بینی
یا بترشی است، یا بشیرینی
در مزاجی که بلغم افزون است
ز آرزوی شکر دلش خون است
در مزاجی که کرده صفرا جوش
سرکه خواهد نه انگبین، خاموش!
هر که را میل در سرشت بود
گر بدوزخ رود، بهشت بود
و آنکه در دل نباشد او را میل
خواند او و النهار را و اللیل
میل، خود چشمه یی است جوشیده
دل از آن چشمه آب نوشیده
صاف آن آب، آتش عشق است
همه موجس کشاکش عشق است
خنک آن آب صاف پاک ضمیر
که شد از روی حسن عکس پذیر
حسن وعشقند، گرم راز و نیاز
نامشان لعبت است، لعبت باز
حسن را صد هزار آیینه است
عشق آیینه دار دیرینه است
هر چه آن مظهر جمال بود
عشقبازی آن کمال بود
لیک دامان پاک خواهد عشق
دل حزین، سینه چاک خواهد عشق
عشق را جان من نشانیها است
کار عشاق، جان فشانیها است
غرض من، بجز نصیحت نیست
از نصیحت غرض فضیحت نیست!
شب که از رشک ز انجمن رفتم
غیر پیش تو ماند و من رفتم
روزش از هر دو باز جستم حال
کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال
غیر گفت و ز رشک جانم سوخت
تو نگفتی و صد گمانم سوخت!
بشنوید ای معشر آزادگان
این حکایت از دل از کف دادگان
بشنوید ای از جهان وارستگان
شرح حال خستگان، از خستگان
بشنوید ای آشنایان راز عشق
نغمه های سینه سوز از ساز عشق
قصه یی از حال پاکان بشنوید
گفتگوی دردناکان بشنوید
سرگذشتی دارم از تأثیر عشق
نقلی از گیرایی و زنجیر عشق
در خراسان، مهبط روح الامین
مشهد مولای هشتم، شاه دین
میگذشتم از گذرگاهی شبی
ناگهان آمد بگوشم یا ربی
زان صدا، جوشید خون سینه ام
زان صدا، نوشد غم دیرینه ام
زان صدا، تن را زجان پرداختم
زان صدا، خود را دگر نشناختم
زان صدا، دست و دلم از کار ماند
زان صدا، پای من از رفتار ماند
زان صدا، پیغام جانانم رسید؛
زان صدا، فرمان سلطانم رسید!
زان صدا، بر من شد آسایش حرام؛
زان صدا، از آشنا آمد پیام!
آری آری، جان فدای آشنا؛
آشنا داند صدای آشنا!
در سراغ آن صدا با جان شاد
میدویدم هر طرف چون گرد باد
یافتم آخرگه، از ویرانه یی
ناله یی میآید از دیوانه یی
رفتم و دیدم که در کاخی خراب
خسته یی افتاده با چشم پر آب
در شکنج دام، مرغ بی پری
برده زیر بال از محنت سری
بیدلی، پیری، غریبی، خسته یی
دل بزنجیر محبت بسته یی
عندلیبی، از نو افتاده یی
ز آشیان خود جدا افتاده یی
سروری، از دوده ی اهل قبول
سیدی از زمره ی آل رسول
بیکسی، بیخان و مانی، عاشقی؛
همچو من، در عاشقیها صادقی
از چراغی، کرده روشن محفلی
وز دل من داشت محزون تر دلی
عاری از آمیزش هر فرقه یی
خویش را پیجیده زیر خرقه یی
خرقه یی مانند جیب صبح چاک
خرقه یی چون دامن خورشید پاک
که در آن بیت الحزن یعقوب وار
میچکیدش خون، ز چشم اشکبار
کو چو مرغی که بنالد در قفس
میطپیدش دل بسینه هر نفس
گاه گاه، آهی کشیدی از جگر
آتش دل در زدی بر خشک و تر
دمبدم، از دیدگان خون ریختی
آتش و آبی بهم آمیختی
شکر لله، سیل اشک قطره بار
آبی آورد از کرم بر روی کار
ورنه آن آتش که او افروختی
از شرارش عالمی را سوختی
راه صحبت بسته با بیگانگان
ناله یی میکرد چون دیوانگان
در میان ناله های زار خویش
میسرود این نغمه از افکار خویش
رحمی آخر بر من ای صیاد کن
یا مرا بفروش، یا آزاد کن؟!
از پریشان نالی آن عندلیب
وز خروش دلخراش آن غریب
یافتم، کو دل بیاری باخته است
حیله سازی کار او را ساخته است!
در دلش داغی ز عشق مهوشی است
در درونش از محبت آتشی است
دلبری بر وی دگرگون کرده حال
شخ کمان صیادی او را بسته بال!
دل ز دستش برده، چشم پر فتی
کرده تاراج متاعش رهزنی
در طریق عشق، جانش سالک است
عشق، اقلیم دلش را مالک است
آری، از عشق است، عشق این کارها؛
گرم از عشق است این بازارها
در دو عالم، رتبه اش والاست عشق
هر چه گویم، از همه بالاست عشق!
نور خورشید و مه، از عشق است عشق؛
شور درویش و شه، از عشق است عشق
تا نگردد عشق در دل کارگر
ناله راهرگز نباشد این اثر
با دل اهل دل، ای صاحب هنر
ناله ی بلبل کند کار دگر
ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
نغمه ها دارند بر هر شاخسار
ناله ی بلبل، ز مرغان دگر؛
بیشتر از عشق گل دارد اثر
خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
نالد از جور گل و بیداد خس
باری، از عشقش چو دیدم ناتوان
گشتم از راه ادب سویش روان
دست بر سینه گرفتم بنده وار
پیش رفتم جان بکف بهر نثار
چون سلامش کردم، آمد در خروش
خونش از آواز من آمد بجوش
زان خوش آمد از من آن فرزانه را
کآید از دیوانه خوش، دیوانه را
هم زبان گشتم ز یاری هر دمش
حرفها گفتم، بحرف آوردمش
اندک اندک، بامنش دل نرم شد
رفته رفته، صحبت ما گرم شد
دیدم اندر بحر عشقش چون غریق
گفتمش گستاخ، کای پیر طریق!
کیست یارت؟ کت دل اندر فکر اوست؟!
چیست نامش؟ کت زبان در ذکر اوست؟!
گفت: پندی دارم از کارآگهان
نام جانان باید اندر جان نهان
گفتم: آن نوباوه ی باغ دلت
میگذارد پنبه بر داغ دلت؟!
یا بنیش غمزه ی پنهان خویش
میزند بر سینه ی ریش تو نیش
خواند بر من، از جناب مولوی
این دو مصراع از کتاب مثنوی:
عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد
بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد!
باری از هرجا حدیثی گفته شد
گوهری چند از حکایت سفته شد
لشکر اندوه، ناگه بست صف
باد نومیدی وزید از هر طرف
شمع محفل از نسیم افسرده شد
خاطر درویش، بس آزرده شد
ساعتی در زیر خرقه سر نهفت
پس برون آورد سر از خرقه گفت:
ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!
در میان عشقبازان حرمتم!
ای خدا، ویرانه ام را نور نیست
آخر این ویرانه کم از طور نیست؟!
شمع من، در جای دیگر روشن است
مسکن من، گلخنی بی روزن است
من بحال او، واو بر حال خویش؛
دیده گریان داشتیم و سینه ریش
داغ محرومی بجان و، جان بلب؛
بود کار هر دو این تا نیم شب
ناگهان از در درآمد دلبری
شهر بند صبر را، غارتگری
همچو ماه چارده حسنش تمام
صدهزاران یوسف مصرش غلام
دلبری، در بردن دلها دلیر
در شکنج کاکلش، صد دل اسیر
قامتش سروی، نه سرو بوستان!
عارضش ماهی، نه ماه آسمان
آری آری، سرو را رفتار نیست
آری آری، ماه را گفتار نیست
آفتی، با هر خرامش هم عنان
فتنه یی با هر نگاهش، هم زبان
پیش پیشش، شمع کافوری بدست؛
نوشخندان قدح پیمای مست
آمدو چون شاخ گل یک سو ستاد
پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد
آمد و با طلعتی، چون شمع طور
پرتو افگن شد بر آن بزم حضور
کرد روشن عارضش ویرانه را
آتشی در جان زد آن دیوانه را
از فروغ روی او بر ما گذشت
ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت!
گشت از تغییر حال پیر فاش
آنچه میکوشید اول در خفاش
بود گویا این اثر از آه او
کان شب از پرده برآمد ماه او
د رمیان عاشقان، ای اهل هوش
هست راهی غیر راه چشم و گوش
چیست دانی نام آن ره، راه دل
منزل آن راه، خلوتگاه دل
عشق، کو را آگهی از آن ره است
از دل معشوق وعاشق آگه است
از دو جانب میدهد پیغامها
کامها جویند، از ناکامها
عشق، چون احوال آن رنجور دید
تیرگی آن شب دیجور دید
از همان ره رفت سوی آن جوان
گفت یک یک حال پیر ناتوان
رفت چون خون، در رگ و در پوستش
داد آگاهی ز حال دوستش
گفت حال پیر و زاری دلش
وندر آن شب تیرگی محفلش
مضطرب کرد آن بت طناز را
در روش آورد سرو ناز را
تا بخلوتگاه درویشش رساند
پیش آن درویش دل ریشش رساند
آفرین بر عشق باد و یاری اش
عزت اندر عزت آمد خواریش
لب ببند ای خامه از گفت و شنو
این سخن بگذار و سوی پیر رو
چون گذشت از شب به این آیین دو پاس
رو بجانان کرد پیر و بیهراس
گفت: این خواب است یا بیداری است
کت بیاران التفات و یاری است؟!
گریه های نیم شب، آه سحر
پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر
بر رخم یا رب که این در باز کرد
رشته ی هجرم که از پر باز کرد
این گره، نومیدی از کارم گشود؛
عقده اززلف شب تارم گشود
بود از نومیدی آن آه کش
کآمدی از پرده بیرون ماه وش
آسمانم باز تشریف وصال
داد و افزونی مرا در دل ملال
ز آنکه، در هجران صبوری داشتم
صبر در اندوه دوری داشتم
رفته بود از خاطرم وصلت مدام
با فراقت داشتم خو صبح و شام
کرده بودم قطع امید وصال
داشتم خرسند خود را در خیال
آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز
کرده بهر حیرتم فکر دراز
پاره یی نالید و پس خاموش شد
چند فریادی زد و از هوش شد
رفت چون از هوش، پیر تنگدل
کرد روشن شمع را آن سنگدل
پس ز جا برخاست سرگرم جفا
کاکل مشکین فگنده بر قفا
با غلامان کمر زرین مست
رفت و در بروی یار خویش بست
چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت!
پیر تا آمد بهوش، از هوش رفت
بار دیگر، هوشش آمد چون بسر
کرد از حسرت بهر جانب نظر
دید روشن شمع آن کاشانه را
یافت از جانان تهی آن خانه را
می کشید از سینه ی گرم، آه سرد
با دل بیتاب من کرد آنچه کرد
ناله یی چند از دلش بی اختیار
سر زد و در گریه آمد زار زار
از دو دیده ریخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان دریای خون
مرغ روحش در قفس چندی طپید
دست زد پیراهن طاقت درید
حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
گفت و هر دردش که در دل بود گفت
گفت: آه از جور گردون، آه آه!
شد شبم روشن، ولی روزم سیاه!
آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
شمع جانم را بکشت از ناز رفت
نور شمعم، آتشی بر جان زده است
آتشی بر جانم، از هجران زده است
پرتو شمع، آتشی افروخته است
کز شرارش، خرمن من سوخته است
شمع را، گر پرتو این است و صفا
یار را، گر یاری این است و وفا
روزنم را، روشنایی نیست نیست!
گلشنم را، دلگشایی نیست نیست!
لیک از آن شادم، که نور شمع باز،
میدهد یاد از رخ آن سروناز
داشتم از گردش گردون عجب
کز چه یا رب آن نگار نوش لب
داد خشنودیم از دیدار خویش
چون مهم بنمود شب رخسار خویش
چون بخاطر یاد یاران آمدش
یاد از شب زنده داران آمدش
آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت
در بروی آشنایان بست و رفت
یافتم آن مه، چو تنهاییم دید
در غم هجران، شکیباییم دید
طاقتم دانست و صبرم آزمود
آمد و آن روی چون ماهم نمود
تا شوم ا زدیدنش دل ریش تر
حیرتم گردد ز اول بیشتر
آری از هجران شود آن دل فگار
کاو زمانی سر برد در وصل یار
الفراق، ای طاقت و آرام و خواب
الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب
وه که لیلی شد روان با کاروان
ماند مجنون، از دو جشمش خون روان
وه که شیرین سوی مشکو برد رخت
ماند فرهاد حزین شور بخت
وه که یوسف جست چون آهو ز دام
ماند در زنان زلیخا تلخکام
وه که غافل رفت ایاز نوشخند
ماند محمود حزین سرور کمند
وه که عذرا رفت از مجلس برون
ماند وامق با دلی لبریز خون
شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
وای بر یاری که دور از یار ماند!
همرهان رفتند و من چون نقش پا
بر سر ره ماندم از ایشان جدا
حال من داند جدا زان قافله
گوسفندی لنگ، کو ماند از گله
حال من داند جدا از وصل دوست
خسته یی کو را بوصل دوست خوست
حال من داند جدا زان ماهوش
تشنه یی، کو جان سپارد از عطش
این بگفت و لب ز گفتن باز بست
در کنار بزم خاموشان نشست
تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
هر نفس از هوش رفت آمد بهوش
ای خدا مردیم از جور فلک
تا بکی باشد چنین دور فلک
درد مردان، از چه یارب بی دواست؟!
کام دونان، از چه از گردون رواست؟!
آدم از حوا جدا نالان و زار
مطلب شیطان روا از روزگار
پیکر هابیل مسکین غرق خون
چهره ی قابیل ظالم لاله گون
بیگنه از خون یحیی طشت پر
دامن زن از خیانت پر ز در
هیزم آتش، تن پاک خلیل؛
دعوی نمرود، شرکت با جلیل
قیمت یوسف، ز گردون بندگی
برده اخوان، کامها از زندگی!
کلبه ی هارون و موسی گلخنی
مجلس فرعون، زیبا گلشنی
عیسی اندر دار محنت سرنگون
شادمانی یهود، از حد فزون
احمد اندر غار، از مردان نهان؛
خاطر بوجهلیان شاد از جهان
شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ
پور ملجم، مست عشرت ای دریغ!
فاطمه را، سینه پر داغ محن
جان جعده شاد از قتل حسن
اهل بیت احمدی، در اضطراب
آل سفیان رفته در بستر بخواب
تشنگان کربلا، زار وغمین
کوفیان سیراب از ماء معین
کام زندیقان، میسر از سپهر
روی صدیقان زریری همچو مهر
آری آذر، یار چون اهل است اهل
در رهش این رنجها، سهل است سهل
حضرت معشوق، اگر این رنجها
می پسندد خوشتر است از گنجها
عاشقان را، در طریق بندگی
جان سپردن خوشتر است از زندگی
سر نمی پیچیم ز خاطر خواه دوست
می پسندم هر چه خاطر خواه اوست
ای که بود تن ز گلت نرم تر
کاش رخت بد ز خوی شرم تر
گر ز خوی شرم رخت تر بدی
رنج حریفان ز تو کمتر بدی
ای که زدی طعنه ام از موی تن
پاک نه ای، طعنه بپاکان مزن
سینه ی من، مویی اگر داشته است؛
طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است؟!
ای که دلت از خوشیم ناخوش است
سینه ام آتشکده، دل آتش است!
بر سر آن آتش افروخته
موی مگو، دود دل سوخته
آنچه زنت گفته فراموش کن
قصه یی از اهل دلی گوش کن
نادره گویی، ز مهان سرفراز
گفت: ازین پیش بسالی دراز
بود جوانی، ز مه افزون صفاش
راحت جانی، همه جانها فداش
لعل ترش، ناشده از خط سیاه؛
بر شکرش مورچه نابرده راه
پاک، ز آلایش مو سینه اش
روسیه از زنگ نه آیینه اش
داشت ز خویشان، صنمی در حرم؛
تازه نهالی، حرم از وی ارم
خنده شکر پاش و دهان شکرین
سرو قد و گلرخ و نسرین سرین
خال سیه، گوشه نشین لبش
زلف، رسن تاب چه غبغبش
هر دو، چو گل رخ بهم افروخته؛
شمع صفت، ز آتش هم سوخته
بسته بهم کاکل و زلف سیاه
این بخور افگنده کمند، آن بماه
هم به دی تیر و بهار و خزان
آن شده زین کامروا، این از آن
شام و سحر، صحبت هم کامشان
دور زهم، منقطع آرامشان
خفته شب و روز، در آغوش هم
از خم مو، حلقه کش گوش هم
لابه کنان، زن بزبان آوری
کی مه تو، رشک مه خاوری
ماه نبینم، نه گرش روی تست؛
مشک نبویم، نه گرش بوی تست!
بیتو، دل اندر چمنم شاد نیست؛
با تو ز سرو و سمنم یاد نیست
دوری تو، گر بودم، بهر تست
کاش رسد بیشترم بر نخست
زندگیی، کت نکنم بندگی؛
مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی
لیک ز کار تو، در اندیشه ام
در بغل سنگ بود شیشه ام!
کاین همه دلگرمی و دلبستگی
گردد بیقیدی و وارستگی
من، بتو آمیزشم از کودکی است؛
با تو گرم تن دو بود، جان یکی است
رو، که من از خوی تو ایمن نیم؛
ایمن اگر شد دگری، من نیم
ز آنکه میان زن و مرد است فرق
این بلب ساحل و آن گشت غرق
زن، چه به بیگانه شود آشنا
میکشدش شوی بجرم زنا
شوی، زن نو کند و عار نیست؛
آه، که یک شوی وفادار نیست!
قبله ی زن، جبهه ی یک شوی و بس
مرد بتی سجده کند هر نفس؟!
خیر زنان دید احد ذوالجلال
گفت: بزن نیست دو شوهر حلال
دید چو کم طاقت مردان خام
گفت که: زن چار کند بر دوام
ور کشدش دل بوصال کنیز
آنچه بها داد حلال است نیز
گر چه کنون گرنه نمی بینمت
زنگ در آیینه نمی بینمت
ترسمت، این عهد نماند بجای
پایه ی این مهد نماند بپای
سر بزمین دست بسر بر زنان
آن ز تو بینم که ز مردان زنان
بر زن، اگر شوی بود پای زن؛
جان نبرد هیچ زن، ای وای زن!
تا دهد آن ساده زنخ را فریب
داده بمژگان زنم دیده زیب
گفته از اینگونه سخنها بسی
رسته نه از شعبده ی زن کسی
مرد پذیرفت وفای عروس
چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس؟!
دید چو آن گونه زبان آورش
هر چه شنید، آمد ازو باورش
بسته ز نوعهد وفا دوست وار
کرده بسوگند عظیم استوار
بوده بسی سال چنین یار هم
زیسته خشنود ز دیدار هم
تا شبی آن زلف پریشان کشید
خفت و بجز خواب پریشان ندید
صبح، که زد تکیه چو افراسیاب؛
بر سر کرسی سپهر آفتاب
شد به سیاووش شبش دشنه تیز
گشت فرنگیس فلک اشکریز
ساده دل، آسوده ز یارش درون
رفت ز خانه بتماشا برون
دید یکی ترک ز دشت آمده
بر سر بازار بگشت آمده
پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر؛
ببر قوی پنجه ی باز و سطبر
از زنخش، موی رسیده بناف
تازه فرود آمده از کوه قاف
از سرش و سینه و ساق درشت
موی خشن سر زده چون خار پشت
طاقیه، از چرم پلنگش بسر
پیرهن،، از پشم هیونش ببر
قیضه بتن بسته ز موی زهار
بیضه رهانیده ز نیفه ازار
پشته یی، از هیزم خشکش بدوش؛
جانب شهر آمده هیزم فروش
لیک، خریدار بباز نه؛
جنس ببازار و خریدار نه
دید چو درمانده و سرگشته اش
سوخت دل از اختر برگشته اش
ریخت بدامن ثمن هیزمش
داد خلاصی ز رخ مردمش
گفت: برو تا بفلان رهگذار
پیش فلان خانه فرود آر بار
ترک گرفتش ره و شد خوی فشان
تا در آن خانه که دادش نشان
گشت چو بر حلقه ی در دست زن
از هوس شوی ز جا جست زن
دید چو از رخنه ی در شوی نیست
باز نکردش در و، پرسید کیست؟
گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور
گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور
گفت: کسی نیست درین خانه رو!
در نگشایند به بیگانه رو!
گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر
قان ایلادیک بسکه با غیر دینگ با غیر
ایو ایا سی گوردی مینی یول آرا
آغچه بیروب، توردی ساق وسول آرا
بیردوم اوتون بیردی بوایودن سوراغ
کیسمیشیدوم یوقسا بویولدین ایاغ
آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم
ایستاما یولدین والدن قالیم
چون سخن ترک بزن در گرفت
بند بناچار ز در برگرفت
کرد بسر، معجر زر تار خویش؛
گفت: در این گوشه فگن بار خویش
ترک، روان گشت که آرد فرود
بارو برون آید از آن خانه زود
باد زد و جیب قمیصش درید
زن نظر افگند بآن سو چه دید؟!
دید چو گلزار ارم بیشه یی
گفت بود نخل قوی ریشه یی
گفت: بود شاخ نبات من این
رسته ازین نخل حیات من این
دید یکی ریخته از خاره شمع
سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع
گفت: بود سرو کنار من این
گفت: بود شمع مزار من این
دید سر آورده بهم جنگلی
خفته در آن مار قوی هیکلی
گفت: بود داروی رنج من این
گفت: بود افعی گنج من این
آتش شهوت، بدلش در گرفت
برقع ناموس زرخ بر گرفت
کرد فراموش ز عهد جوان
بست درو آمدش از پی دوان
تنگ تر از جان بکنارش گرفت
پنجه زد و موی زهارش گرفت
گفت که: این رشته ی جان من است!
بخیه زن زخم نهان من است!
موی نه، این سبزه ی راغ دل است!
موی نه، این سنبل باغ دل است!
موی نه، ابریشم خام است این
دانه بود خصیه و دام است این!
موی نه، مشکی بصد ار زندگی است
مهر گیاه چمن زندگی است
دید چو ترک آن شبق پر صفا
از رخ آن کم خرد بیوفا
گشت، دلش گرم ز دلگرمیش
داد ز کف شرم، ز بی شرمیش
مست شد و بند ازارش گشود
دست [زدو] عقده ز کارش گشود
دید یکی خرمن گل در کنار
وه چه گل؟ آسوده ز تشویش خار!
موی نرسته، ز تن روشنش
خار برون نامده از گلشنش
باد در افگند بخرطوم پیل
کرد روان آب بگلشن ز نیل
سینه ی پر موی، بر آن سینه دوخت
خار بگل ریخته در وی سپوخت!
جست بشوق، آن خلف خاکیان
همچو خروسی بسر ماکیان
یا چو خری، خرزه ی او یکی منی،
جوش زد از هر بن مویش منی!
بسکه منی، آن ذکر یک گزی؛
بود بکف کفچه ی صابون پزی!
داده بدستش سر زلف آن نگار
کرده دو پا در کمرش استوار
دست در آویخته در گردنش
در طپش از بردن و آوردنش
تاب همی دید، همی خورد تاب
آب همی خورد و همی داد آب
تشنگیش چون متناهی نبود
سیریش از آب چو ماهی نبود
هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد
آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد
دیده و پرسیده ام از هر عسس
داشته هر مرد یکی ایرو بس
ای همه کار تو مرا دلپذیر
دیده ز هر موی تو من کارکیر
سرو سر افراخته ات خم مباد
یک سر مو، از سر تو کم مباد
حلقه فگن موی تو بر گوش جان
نیشتر وصل توام نوش جان
هر سر مویت که بمن میخورد
قطره ی باران بچمن میخورد
بر سر من افتد اگر کاخ من
به که کشی ایر ز سوراخ من
داغ توام، خرمن ناموس سوخت
شمع توام، پرده ی فانوس سوخت
کوش و بفریاد برس هر شبم
سینه بسینه نه و لب بر لبم
گاه بسیلی زن و گاهم بمشت
گاه بروی افگن و گاهم بپشت
گه، بسیه سنبلم آور شکست
گاه بمالم سر پستان بدست
وقت مبین، خواه شب و خواه روز
هم بمن آویز و بمن در سپوز
گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ
باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ
خاست زنش بر سر زانو نشست
در کمرش نیز درآورد دست
داشت گرفته سر شمعش بگاز
بر دهنش بوسه زنان گفت باز
نام تو را یافتم ای محتشم
نام پدر خواهم ونام حشم
جای حشم، در چه دیار آمدت؟!
در چه زمین، نخل ببار آمدت؟!
ماه کدامین فلکی، بازگوی؟!
آدمیی، یا ملکی بازگوی؟!
روشنی سینه ات از دین کیست؟!
صیقل آیینه ات آیین کیست؟!
در چه شماری، ز کهان یا مهان؟
مایه چه داری ز متاع جهان؟
گفت: بیل ای نازلولارین سروری
آتام آتی سرخوش آنام گل پری
آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا
الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا
اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار
بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار
شکر ایلمیمیز ایمدی تانور لارتمام
تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام
هر نه اول فرمانا قربان اولا
جا نیمیز اول قربانه قربان اولا
اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم
گون بگون اخلاصمیز آرتوق بیزیم
تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی
دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی
یور تمیز آی تور دین آغیز تولی
قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی
تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی
هم گوگاریب تو فراغی و هم تاشی
ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل
بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل
قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق
یایلا قیمیز داغ اوجی یولدین ایراق
هر او بادا آیران ایچون بش قویون
آنا سیننگ هر قوزی باشلیب اویون
قولتو غمیزدا چورک، آرپا اونی
کیکلیک و جیران او و یمیز یازگونی
قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا
چای دا بالیغ، چای قیراقینداصونا
یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک
قرمیزی قوزودین اولوب بیر چه کورک
قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری
یازگونو اولسا یانالغوم گیری
دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ
بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج
دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی
بوایکی بس یاتیشی دریا کیشی
کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج
گردیشی بولسا سیکیمیز دور علاج
باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ
ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ
گیلسا اگر او بامیزا یاریمیز
بیر راق اونا هر نه بیروب تنگر یمیز
تویدا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم
هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم
زن چه نسب نامه ی ترکک شنفت
گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت
دارد از اتراک نشان تو کس
یا تویی استاد درین کار و بس
گفت: بیزیم او بادا چو قدور کیشی
کیم بنگاه گورگای بیره اون درایشی!
داد زنش بدره ی از سیم خام
گفت که: من منتظرم صبح و شام
چون دگر آیی، دگرت میدهم؛
زور ز تو دیده، زرت میدهم
خاک بفرقم مفشان هم بیا؛
چشم براهم منشان، هم بیا!
گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم؟
تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم
باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار
هر نه تیکان گورسه، او راغدین قیرار
گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان
قیش گون او چون خرقه تیکان دین تیکان
باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین
مین یمیشین اوغروسی یم تو غریدین
گیل بنگا گوستار گوزه لوم بیرجه یول
بلکه تیریم بیرگیجه گیز لینجه گول
بود زبان دان زن شوخ ظریف
گفت دو بیتک بزبان حریف
گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین
باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین
گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق
کیمساد یماس مونجه داخی سوز آچوق
خاست بپا ترک و زن از پا فتاد
از مژه ی هر دو رگ خون گشاد
باز شکاریش چه از دام رفت
گریه کنان زن بلب بام رفت
دید در اطراف شکر لب زنان
خنده چو گل بر مه نخشب زنان
گر چه همین بست لبش رشک لیک
خواست در این حادثه خلقی شریک
داد بشارت، که گروهی عجب!
آمده از دامن کوهی عجب!
زاده ی ترکند و بمیدان جنگ
پیرو جوان، پیر و پورپشنگ
بر سرو تن، پوست چو کیمخت سخت
خود نخواهند و زره،بلکه رخت
از پی ناورد،چو رزم آوران
راست وکج بسته دو تیغ گران
راه چو این گنبد گردان زنند
شب بزنان روز بمردان زنند
بودم ازیشان یکی اکنون رفیق
جان بفدایش، چه رفیقی شفیق!
در چمن من، ز نهالی که کشت
آرزویی در دل تنگم نهشت
رفت و، ز غم دست بسر مانده ام؛
چشم بره، گوش بدر مانده ام
رفته از آن دم که مرا ترک گاد
صحبت ده ساله ی شویم زیاد
ترک جهان کرده ام از یاد ترک
یا عجبا مردی و اولاد ترک!
موی خشن، کز تن اتراک رست
هم ز سه چیز است نشانی درست:
کس نه از اتراک طلبگار می
دوغ در این قوم کند کارمی
نه ز سقنقور بود زورشان
هست همان خرزه سقنقورشان
گرم سخن شد زن و دیگر زنان
دست تأسف بسر هم زنان
آری، از گنج فرومایگان
زود شوند آگه همسایگان
تاش تامور القصه از آن خانه رفت
شمع همی سوخت، چو پروانه رفت
میشد و میدید ز پی هر قدم
میشد و میگفت بخود دمبدم:
قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا
ایمدی که گوردوم تو شو بام تاغ آرا
ببردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟!
بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی
بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟!
یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟!
بیردا بویول کیم گیتامین، قایتامین؟!
بیردا غمینی یاریما آیتامین
بیردا تا مار خضر سویی جا میما؟!
بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟!
بیردا تو شار شهره یولوم تاغدین؟!
بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟!
بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟!
یار یارا سیدین ساقالور موشوم؟!
گون بگون اول گونی اگر گورماسام
اول گونیننگ تورماسام، اولتور ماسام
آی به آی اول آیا کاش گوز توشا
تیلبه منم قورخام آی هورکوشا
قورخارام اول شوخ اونو تسامینی
ایرینی گورسا اولی توتسامینی
تیردی بوسوز لارتولی یاشدین گوزی
کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی
داشت یکی دوست ز رندان شهر
کآگهیش بود ز پازهر و زهر
گفت سراپای باو حال خویش
خواند ز ادبار وز اقبال خویش
گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم؟!
پندایشیتماس قولاغوم نیلاییم؟!
حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم
پالچیقاباتی ایاغوم توت ایلوم
هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!
هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین!
گشته کنون چون بتودمساز بخت
رو سوی حمام و بدل ساز رخت
گفت حریفش که : خوشا حال تو
کاش که من داشتم اقبال تو
بوی عرق، بوی منی، بوی پشم
چون بمشامش رسد، آید بخشم!
گر چه زن از طایفه ی ناس نیست
باز زن است آخر، کناس نیست
روی خود، از گرد صفائی بده
آینه ی خویش، جلائی بده
سرو، گل تازه و تر بیندت
از چمن وصل، سمن چیندت
کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟!
زر اگر از وی طلبی جان دهد!
تر کک نادان چو بحمام رفت
موز تنش، پوست ز بادام رفت!
شست تن، از مشک و گلاب و عبیر
جامه بپوشید بتن از حریر
شب چو کمر بست و کله بر نهاد!
رو بدر خانه ی دلبر نهاد
دید چو در بسته، زد آهسته در
حلقه ی در گفتنش: آهسته تر!
بود زن راهزن اندر کمین
گه به یسارش نظر و گه یمین
ناگهش، آواز بر آمد بگوش؛
آمد ودید آمده هیزم فروش
شمع برافروخت و در باز کرد
بست در، آنگه گله آغاز کرد
گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!
آمدی ای عهد شکن دیر، حیف!
ترک کشید از دو طرف سنبلش
ریخت بلب بوسه، بدامن گلش
بند ازار، از خود و از زن گشود
رخنه ی باغ و در گلشن گشود
در طپش افتاد، چو ماهی بشست
باز بحکم شبق آورد دست
در همه اعضاش، یکی مو ندید
موی کنان، مویه کنان لب گزید
خون سیه ریخت، ز چشم سیاه؛
گریه کنان گفت که: واحسرتاه
برد بتاراج فلک گنج من
نیست کسی را بخبر از رنج من
یافت گره، گوشه ی ابروی او
رست شد از خشم بتن موی او
زد لگدی محکم و بر سینه اش
دور چو شد مار ز گنجینه اش
بست ازار، آنگه و در باز کرد
چین بچین، عربده آغاز کرد
گفت: در اینخانه ای آقای من
هست دگر جای تو یا جای من
ترک بحیرت ز زن دلفروز
باز بکف بند ازارش هنوز
گفت: نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ
یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک
گفت زن: ای ابله گم کرده راه
راه نه این بود غلط رفتی آه!
دی که درین خانه قد افراختی
سایه ی لطفم بسر انداختی
هیزم خشکیت، ره آورد بود
جامه ی پشمینت پر از گرد بود
غمزه ی تو، خاک بفرقم ببیخت
خنده ی تو، اشک ز چشمم بریخت
ترک نگه، غارت هوشم نکرد
زلف سیه، حلقه بگوشم نکرد
داغ نشد سینه ام، از سینه ات
زنگ نبرد از دلم آیینه ات
موی تو کان رست ز پشت زهار
تازه تر از سبزه ز تر در بهار
مشک سیه، دام رهش نام شد
مرغ دلم، بسته ی آن دام شد
نافه ی موی تو که نافم درید
دلق حیا، ستر عفافم درید
ورنه مرا بود، یکی نغز شوی
سرو سمن بو، مه خورشید روی!
رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر؛
نر، ولی از ماده بسی ماده تر
گر چه تو از نو ره و از تیغ تیز
موی ستردی ز تن، از ساق نیز
از تن او، موی نرسته هنوز؛
دیده، ازو عیب نجسته هنوز
درج دری بود، درش بس ثمین؛
خواجه مرا کرده بر آن درج امین
دادمت آن درج درخشنده، آه
بیخبر از خواجه، که رویم سیاه!
یافته مقصود دل ای محتشم
بر سرت افتاد هوای حشم
وعده ی برگشتن زودت نه دیر
کرد دلم را بجدایی دلیر
چون ز برم رفتی و باز آمدی
حلیه گر و حله طراز آمدی
موی ستردی ز سراپای خویش
زیب دهی تا تن زیبای خویش
لیک ندانی که همی خواستی
حسن خود افزون کنی و کاستی!
خرزه که موییش نرست از زهار
نخله ی بی برگ بود در بهار
جغد که پر خاک بسر بیختش
بهتر از آن باد که پر ریختش
ناوک بی پر، نخورد بر نشان
ور همه پیکان بودش زر نشان
نیست در اینجا دگرت جای زیست
یک سر مو، دوستیم با تو نیست
رو سر خود گیر، که چون من شدی
مرد بدی، لیک چو من زن شدی
تر کک بیچاره بناکام رفت
طایر سیم آورش از دام رفت
میر سرا چون بسرا بازگشت
هیچ نبودش خبر از سرگذشت
راه همان، خانه همان، زن همان؛
تا چه کند باز دل بدگمان؟!
مرد زند در سفر از راه زن
راهزن خانه بود آه زن!
تاش تامور از وصل چو شد ناامید
می شد و لاحول بخود میدمید
هم نفس او نشدی هیچ کس
می شد و میگفت بخود هر نفس:
سارت کیمی ایگری یولاسالدی منی
قایغو توزی آرا یا آلدی منی
دوست و دشمن لیغینی بیلمادوم
زیرک و کود نلیغینی بیلمادوم
یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب
ایوی یقلسونگ که ایو یمنی یقیب
نه ایل آرا سیغه یولوم بار داخی
نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی
یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب
یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب
کرد بهر دوست شکایت همین
قصه همین بود، حکایت همین!
ای پسر ساده دل و ساده روی
هر چه دعا میکنم آیین بگوی
کام زن، از زهراجل تلخ باد
غره ی ماه طربش، سلخ باد!
چند کنی گوش بمکر زنان؟!
گام زنی از پی تر دامنان؟!
شکر، کزین هر دو ندارم کمی؛
هست بس این، هستی اگر آدمی!
نیست گرین حرف ز من باورت
خود رو و تحقیق کن از مادرت
ای وطن بیوطنان کوی تو
روی بدو نیک همه سوی تو
عاجزی و بکسی ام را ببین
از همه کس واپسیم را ببین
با همه بیقدری و شرمندگی
با همه خواری و سرافگندگی
روی بدرگاه تو آورده ام
تا زعنایت ندری پرده ام
نیست کسی غیر تو چون یاورم
گر تو برانی، بکه رو آورم؟!
لطف بر این جان بغم بسته کن
رحم برین کالبد خسته کن!
ای ز توام ساخته عصیان خجل
منفعلم، منفعلم، منفعل
غیر من، آنانکه درین منزلند
هر یکی از رهگذری خوشدلند
هر یکی اندر طرفی جا گرفت
این ره دین، آن ره دنیا گرفت
زین عمل شاد بیاد بهشت
تا چه بسر آید از سرنوشت؟!
و آن زعمل یافته عیش تمام
زنده دل از عشرت دنیا مدام
من که ازین هر دوره آواره ام
چاره ی من ساز، که بیچاره ام
داده ام از کف ره دنیا و دین
خود نه از ن بهره ورم، نه ازین
نفس ز یک سو ره دینم زده
چرخ ز یک سو بزمینم زده
نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
روی ز شرم گنهم زرد داشت
چرخ دل، از خار غمم، ریش داشت؛
از پی هر نوش دو صد نیش داشت
بسته در عیش برویم سپهر
آه ازین سخت دل سست مهر
لیک، ز هر جور که دیدم ازو
زین همه خواری که کشیدم ازو
بود شب هجر، غم اندوزتر
بود تب هجر، جگر سوزتر
شیشه که لبریز می عشرت است
چون شکند ناله اش از فرقت است
آه که با هر که دلم خو گرفت
جان غمین، خو بغم او گرفت
دور فلک، ساخت جدا از منش
کرد رها دست من از دامنش
بوقلمونی است سپهر دو رنگ
نیست چو در روز و شب او درنگ
رنگ خرابی است در آبادیش
میگذرد هم غم وهم شادی اش
کاش درین مرحله می بودمی
جز ره این راه نه پیمودمی
تا نشدی از گنهم روی زرد
تا ننشستم برخ زرد گرد
                                                                    
                            که زند حسن هر که بینی راه
عشق، شاه و گدا نمیداند؛
مرد و زن را جدا نمیداند
چکنم، کز درازی چادر؛
که بطفلیش دیدم از مادر
کو تهی قبا، فتاد خوشم؛
جز ازین ذوق، دل مبادخوشم
در سر افتاد عشق کج کلهان
که بملک دلند پادشهان
کوته آمد کمند زلف بلند
مرغ دل را بدام خط افگند
از خط عنبرین و، روی چو ماه
چون رود دل ز کف، مرا چه گناه؟!
عاشقی، خود باختیار دل است
چون کنم چون؟ که کار کار دل است!
شکر کن، کاختیار دل داری
اختیاری ز کار دل داری
چون بفرمان تو بود دل تو
ساحت راحت است منزل تو
من اسیرم بدرد بیدرمان
که ز دل برد بایدم فرمان
دست از کار برده کار دلم
نیست در دست اختیار دلم
ورنه من نیز آدمیزادم
بعبث دل بکس نمیدادم
تو غم من خوری و من نخورم
من غم خود بگوی چون نخورم؟!
گفتمش: الحذر ز حیله ی تو
که بچشم تو و قبیله ی تو
از زنان جهان، زنی ناید
که ز دیدار او دل آساید
با زن آمیز، تا رهی از ننگ
شیشه را هان نگاهدار از سنگ
نکنی گر نصیحت من یاد
دین و دنیا ببادخواهی داد!
پسران را، به از زنان مشمار
ور شماری، دلیل گو پیش آر؟!
وجه رجحانش، از کجاست بگو؟!
راستی پیشه ساز و، راست بگو؟!
---
گفت: آخر نرفته از یادم
که ز حوا چها کشید آدم؟!
راه حوا نخست زد ابلیس
کرد بر آدم آنگهی تلبیس
آنچه آدم کشید و اولادش
کار حواست، کآفرین بادش!
---
گفتم: استغفرالله ای نادان
دل ازین شبهه ها مکن شادان
هر که را بهره یی ز معرفت است
داند اینجا هزار مصلحت است
آفریننده خواست آیینه
که ببینید جمال دیرینه
ز آتش حسن، گرم سازد عشق؛
ما باو، او بخویش بازد عشق
دید چون نور عشق در دل ما
ساخت آیینه خانه از گل ما
اول از خاک، قالبی انگیخت
قطره یی ز ابر جود بر روی ریخت
گل آدم سرشت و حوا نیز
زان دو تن خاست نطفه ی ما نیز
خلقت ما، بنطفه بازگذاشت
نطفه را از قضا بصلب گماشت
گر نمیخوردی آن دو تن گندم
کی شدی بسته نطفه ی مردم؟!
گر نکردندی آن دو آمیزش
نطفه کی کردی از کمر ریزش؟!
چون بهشت برین، ز لوث بری است
بری از لوث شهوت بشری است
گندم آدم اگر نکردی نوش
حرف حوا اگر نکردی گوش
نامدی از جنان، اگر بجهان
ای بسا رازها که ماند نهان
نسل انسان کی آشکار شدی؟!
آدمی کی یکی هزار شدی؟!
نه تو بودی، نه من نه این سخنان؛
صنمی بود و بس، نه برهمنان!
نتوان گفت عاصی است آدم
غرق بحر معاصی است آدم
اگر آن گندمش وظیفه نبود
هیچ کس از زمین خلیفه نبود
حجت انبیاست عصمتشان
ورنه شد چون من و تو خلقتشان
گفت بر مطلبی که داشت دلیل
ظلم قابیل و کشتن هابیل
کان فضیحت ز شومی زن خاست
کرد دعوی، شهادت از من خواست
---
گفتم: ای حیله ی تو شیطانی
به ز دانایی تو نادانی
آنچه گفتی، هم از نکویی اوست
که طلب گار دارد آنچه نکوست
در جهان، چون نفیس شد کالا
پایه ی نرخ او بود بالا
گردش آیند بس طلبگاران
جا شود تنگ بر خریداران
هر دو کس، هر دو کس دو دیده پر اشک
دشمن جان هم شوند از رشک
دو برادر بهم برند حسد
تا به بیگانه زان میان چه رسد؟!
فتنه ها در میان عیان آید
پای خون نیز در میان آید
ورنه نغز این گرانبهای متاع؟
نبود در میانه هیچ نزاع!
---
گفت: ار زن مرا بود رهزن
آنچه دیدند نوح و لوط از زن
کان دو پیغمبر جلیل القدر
چه جفا دیده زان دو مایه ی غدر؟!
گفتم: ای سست رای تنگ نظر
همه کس را، بیک نظر منگر
سرکه و باده، هر دو زاده ی تاک
این یکی پاک و آن دگر ناپاک!
بیش و جدوار هر دو از یک شهر
این یکی زهر و آن دگر پازهر
نیک و بد در جهان فراوان، لیک،
به بدی شهره بد، به نیکی نیک!
زن فرعون هم، ز نوع زن است
که ز نیکی بمرد طعنه زن است
من نگفتم که: هر زنی خوب است
هر که نامش زن است، مطلوب است
همچو مردان که راد و رد دارند
صنف زن نیز نیک و بد دارند
قصه یی یاد دارم از مردی
نیک و بد دیده یی، جهان گردی
که درین گفتگو مراست گواه
گوش کن، گوش؛ تا بجویی راه
بود از این پیشتر به نیشابور
شاهی، از عدل و جهان معمور
بر سر افسر، بدست خاتم داشت
عدل کسری و جود حاتم داشت
هم رساندی بتاجداران تاج
هم گرفتی ز باج گیران باج
پسری داشت چارده ساله
چون مه چارده خطش هاله
نوجوانی بناز پرورده
از مهش آفتاب در پرده
نارون قدی، ارغوان خدی؛
که نبودی صفاش را حدی
روز و شب، آن زجام عیش خراب
بود گرم شکار و مست شراب
چون بنخجیر روی آوردی
تا نشستی به پشت زین، کردی
از نی تیز و آهن شمشیر
دشت ز آهو تهی و بیشه ز شیر
چون نشستی بعیش خانه ی کی
از کف ساقیان گرفتی می
کندی از باده چون شدی خندان
شیر را پنجه، پیل را دندان
همدمش کس نه، غیر همسالان
همه در خدمتش نکوفالان
بود روزی نهاده کج کلهی
چتر بر سر، روان بصید گهی
چترداران، زهر کناره دوان
آفتابی بزیر سایه روان
ناگه از دور خرقه پوشی دید
خرقه پوش، تمام هوشی دید
که باو میکند نگاه از دور
می کشد گاه گاه آه از دور
دل ز داغش، چو شمع بریان است
گاه خندان و گاه گریان است
گاه چون عندلیب، گرم خروش؛
گه چو پروانه از فغان خاموش
بود آشفته مرد آزاده
از وی آشفته تر ملک زاده
کاین سیه روز روزگار زده
از چه نالان بود چو مار زده؟!
گفت: گوهر بره فشاندندش
برده در بارگه نشاندندش
تا خود از صیدگاه باز آید
سوی آن انجمن فراز آید
باز آمد چو خسرو چالاک
باز در دست و صید در فتراک
دید چون شاهزاده را درویش
در دم از جای خاست بی تشویش
برهش تحفه ی دعا آورد
راه و رسم دعا بجا آورد
گفت: شاها شهان غلامانت
دستگیر زمانه دامانت
تاجداران، که زیبشان تاج است
تخت گیران، که تختشان عاج است
سایه ی تاج تست بر سرشان
پایه ی تخت تست در برشان
هرگز از تو، تهی مباد سریر
باد بختت جوان و رایت پیر
هوشیاری، می ایاغ تو باد
روشنی، مایه ی چراغ تو با د
بنهندت بپا سر تسلیم
شه و شهزادگان هفت اقلیم
خم مبیناد، تازه شمشادت
غم مبیناد، خاطر شادت
دید شهزاده چون در اخلاصش
برد با خود بخلوت خاصش
یافت زو چون نشان آگاهی
داد جایش بمسند شاهی
کار از قصه و فسانه گذشت
سخنی چند در میانه گذشت
تا ملک زاده ی همایون فال
کرد از حال خرقه پوش سؤال
گفت: آشفتگی حال تو چیست؟!
سبب گریه و ملال تو چیست؟!
گاهت این گریه، گاهت این خنده؛
از چه راه است ای منت بنده؟!
پاسخش داد آن شکسته ی عشق
که دل کس مباد خسته ی عشق!
عاشقم، عشق را قرار این است؛
عاشقان را قرار کار این است
گاه گریند بر امید وصال
گاه خندند بر خیال محال
گفت شهزاده، کیست دلدارت
که باینجا رسید ازو کارت؟!
بازگو، از طبیب درد مپوش؛
در نهانی درد خویش مکوش
چاره یی تا بزاری تو کنم
بزر و زور یاری تو کنم
خرقه پوش، آهکی بدرد کشید
که ملک چاشنی درد چشید
دست از جیب خرقه بیرون کرد
صورتی از بغل برون آورد
بملک زاده داد و اشک فشاند
همنشین را بروز خویش نشاند
دید شهزاده صورتی چون ماه
بیخود از دل کشید آه و چه آه
رفت از هوش، چون بهوش آمد
چون نی از ناله در خروش آمد!
گفت: این ماه سرو قامت کیست؟!
جلوه گاهش کجا و نامش چیست؟!
گفت درویش کای ملک زاده
جام خالی مبادت از باده
این مه سرو قد که رشک پری است
دختر پادشاه شهر هری است
گذرم چون بآن دیار افتاد
کار در دست روزگار افتاد
برد دل این نگار از دستم
کرد بیخود مز نرگس مستم
چون بطاووس نیست همسر زاغ
نه هما را هم آشیانه کلاغ
شد باین پیر عقل راهنمون
که کشم صورتش به پرده کنون!
عاشق روی این پری نازم
لیک در پرده عشق میبازم
دوستانی که مست دانندم
میر صورت پرست خوانندم
زان جهان دیده مرد آزاده
چون شنید این سخن ملک زاده
از می عشق، جرعه یی نوشید
خرقه یی چون قلندران پوشید
نه پدر را ز حال کرد آگاه
نه کسی برد از کسان همراه
شد پیاده روان بشهر هری
رسد آنجا مگر بوصل پری
چند روزی که رفت بی توشه
خواست گیرد ز خرمنی خوشه
رهش افتاد در دهی ناگاه
بدر خانه یی رسید از راه
دست بر حلقه زد غریبانه
کاید از خانه صاحب خانه
ناگه آمد زنی برون ز سرا
کای گدا، در زنی بسنگ چرا؟!
گفت شهزاده : مرد خانه کجاست؟!
نیست بلبل در آشیانه، کجاست؟!
گفت زن: رو که مرد من مرده است
یا سگش در خرابه یی خورده است!
یا به یخچال از پی یخ شد
یا زهیزم کشان دوزخ شد
غرض امروز بلکه فردا نیز
ناید آن گنده پیر، از اینجا خیز
گفت این و ز بخل در بر بست
رفت و بر روی میهمان در بست
ز آمدن بود شاهزاده خجل
از خوی شرم مانده پای بگل
ناگه آمد ز یک طرف مردی
پشت خم، موسفید و رو زردی
چشم و گوش و زبان فتاده ز کار
بعصا داده پای را رفتار
سلک دندانش، از کهنسالی
ریخته؛ درجش از گهر خالی
شد ملک زاده و سلامش کرد
دید چون پیرش، احترامش کرد
جست از وی سراغ راه نخست
نابلد بود، راه از وی جست
گفت: من خود ز راه بیخبرم
لیک در نیم فرسخی پدرم
چون روی، گویدت که راه کجاست
پس ملک زاده، عذر از وی خواست
رفت گامی که تا عیان شد ره
دهی از مرغزار جنت به
ساحت ده چو گشت جلوه گهش
بدر خانه یی فتاد رهش
دست بر حلقه آشنا چون کرد
هم زنی سر ز خانه بیرون کرد
کای برادر بگوی کارت چیست؟
بر در خانه انتظارت چیست؟!
گفت شهزاده : صاحب خانه
هست در خانه، راست گو یا نه؟!
پاسخش داد زن، که: شوهر من
رفته از خانه، ای برادر من
لیک بنشین، که میرسد از راه
بود شهزاده در سخن، ناگاه
مردی از ره رسید چل ساله
گل رویش شکفته چون لاله
آمد از راه و میزبانی کرد
با ملک زاده همزبانی کرد
گفت با او که آشنای تو کیست؟!
بر در خانه مدعای تو چیست؟!
گفت شهزاده: راه رو پریم
از نشابور، قاصد هریم
راه گم کرده ام ز نادانی
ورنه کاریم نیست تا دانی
جست ازو راه و گفت گفته ی پیر
مرد گفتا که :عذر من بپذیر
در جوانی، بآن خجسته دیار
رفته بودم بحاجتی یک بار
نیست در خاطرم کنون آن راه
خود ازین راه نیستم آگاه
لیک، فرسنگکی ازینجا دور
هست جایی خوش و دهی معمور
پدر من، که عمرش افزون باد
دشمنش را دل از فلک خون باد
سرو سالار آن خجسته ده است
روزش از روز در زمانه به است
نیست از دوری رهش تشویش
رفته هر راه را ز صد ره بیش
گر روی سوی او ز آگاهی
خضر ره اوست هر کجا خواهی
رفت چون شاهزاده گامی چند
خود بهر گام یافت کامی چند
ساحتی یافت، چون سواد بهشت
طرف جو، پای گلبن و لب کشت
شد سواد دهی بدیده ی عیان
سبزه از هر کناره، ده بمیان
خانه یی دید رفته آب زده
طاق آن راه آفتاب زده
در آن همچو چشم عاشق باز
کاید از راه یار یار نواز
گرسنه، تشنه، پادشه زاده؛
در کناری بحیرت استاده
ناگه آمد برون ز خانه زنی
بمه و آفتاب طعنه زنی
زلف، مشکین کمند گوهر کش
بسته بر رو عصابه ی زرکش
گفتش: ای میهمان فرخ فال
مرحبا مرحبا، تعال تعال
خانه ی تست، نیست خانه ی غیر
خیر مقدم بیا، قدمت بخیر
بر رهش، از دو زلف مشک افشاند
میهمان را بصدر صفه نشاند
عذر ازو خواست، با هزار زبان
لیک دور از طریق بی ادبان
کرد از گفتگوی نرمش گرم
لیک بیرون نشد ز پرده ی شرم
نان گرم، آب سرد پیش آورد؛
ز آنچه شهزاده خواست، بیش آورد
دست و پایش، بآب گرم بشست
بستر افگندش از کرم که نخست
بر سریر حریر پا ساید
شاید از رنج راه آساید
گفت شهزاده اش که: راست بگو
صاحب خانه در کجاست بگو؟!
گفت: اینک رسید هر جا بود
خاطرت شاد باد و دل خشنود
ناگه آمد جوان زیبایی
کرده در بر قبای دیبایی
چهره گلرنگ همچو لاله ی باغ
قد چو شمشاد و موی چون پر زاغ
سوی شهزاده آمد از ره راست
معذرتها که خواست باید، خواست
گفتش : اهلا و سهلا ای ز کرم
کرده بر من خرابه باغ ارم
چون هما سایه بر سر افگندی
خار را گل ببستر افگندی
بنده ی خویش را شدی دمساز
من تو را بنده و تو بنده نواز
خدمتی گوی تا بجا آرم
جان چو خواهی، نگفته بسپارم
کیستی ای نهال باغ دلم؟!
کز تو روشن بود چراغ دلم
از کدامین دیار آمده ای؟!
از چه گلبن ببار آمده ای؟!
گر چه با بنده راز نتوان گفت
باز گو آنچه باز نتوان گفت!
گفت: مهمانیم رسیده ز راه
بتو آورده از زمانه پناه
دید مهمان، چو میزبان را دوست
سر خود گفت سر بسر با دوست
میزبانش نمود راه هرات
خضر گفتش کجاست آب حیات!
رهنمایی کوی یارش کرد
دادمی چاره ی خمارش کرد
چون ملک زاده یافت راه از وی
شد پس از شکر، عذر خواه از وی
بعد از آن گفتش: ای تو رهبر من
سایه ی منت تو بر سر من
خوش ز کار تو مانده در عجبم
گر بپرسم مگوی بی ادبم
مشکلی دارم، ار تو،مشکل من
حل کنی، وارهد ز غم دل من
از چه راه است ای گزیده جوان
آب جوی جوانی تو روان؟!
هست چون روی دشمنت، مویت؛
نیست موی سفید در رویت
پسرت، چین برویش افتاده
هم سفیدی بمویش افتاده
گفت: آری پدر جوان عجب است
کش ز پیری پسر عصا طلب است!
لیک دارد بسی حیا زن من
سازگار است و پارسا زن من
خوی او داردم همیشه جوان
همچو سرو و سمن ز آب روان
پسر من، که پیرتر ز من است
دلش آزرده از سلوک زن است
پسر او، که پیرتر ز پدر؛
گشته، خون زن وی است هدر!
زن، چو در خانه نیست کدبانو
مرد، سر بر ندارد از زانو
خانه ی هر سه را چو دیدستی
سخن هر سه زن شنیدستی
عجب است اینکه خود نیافته ای
زیرکی، بوریا نبافته ای!
شد چو آن نیک مرد آزاده
از کرم خضر راه شهزاده
به هری رفت و همعنان پری
به نشابور شد روان ز هری
غرض این قصه بهر آن گفتم
از برای تو این گهر سفتم
که زن نیک و بد بود بسیار
گوش کن پند من، بهانه میار
رو، زن نیک در نکاح آونر
کآنچه من گفتم آیدت باور
نوع زن را، مگو بدند تمام
مادر خویش را مکن بدنام
گفت سلطان عاشقان محمود
کز ازل بود طالعش مسعود
روز و شب بود در حریم وصال
با پری پیکران حور مثال
عشرت اندوز، چون ز سرو تذرو؛
محفل افروز، چون تذرو از سرو!
آستانش، ز دختران گلشن؛
آسمانش، ز اختران روشن!
همه بودندش از وفاکیشان
لیک سلطان غزنوی زیشان
مایل هیچ دلنواز نبود
دلنوازیش جز ایاز نبود
بودش از دست یار روحانی
راحت روح راح ریحانی
از ملوک آمد، این طریق سلوک
نتوان تافت سر ز دین ملوک
گفتم: ای یادگار میمندی
ای نظر بسته از خردمندی
باز شهنامه خوانی از محمود
روح فردوسی از تو ناخشنود
همه شهنامه دیده ایم آخر
گر ندیده شنیده ایم آخر
از زمان کیومرث تا حال
که بود ماجرا بدین منوال
از خدیوان و خسروان و شهان
که بسر برده اند عیش جهان
نبود کس باین صفت مذکور
در بدی در جهان شدی مشهور
خسرون زمین، شهان زمن
که نبودند آگه از تو و من
همه وصل زنان طلب کردند
با زنان عشرتی عجب کردند
خوانده باشی، چه کرده از شنگی
با سکندر کنیزک چنگی
این سخن راست شاهد دیرین
عشقبازی خسرو و شیرین
عشقبازی مرد و زن نه همین
بود اندر میان اهل زمین
در فلک نیز حسن زن شهره است
مشتری نیز مایل زهره است
شده این قصه ها فراموشت؟!
نقل محمود مانده در گوشت؟!
ای سرت خیزه تر ز خیره سران
شاه محمود نیز چون دگران
دامنش گر بود ز شهوت پاک
ز آنچه من گفتمت ندارد باک
ور بدرد تو مبتلا باشد
چون تو، در قید این بلا باشد
سخره ی مرد و زن بود چون تو
مورد بحث من، بود چون تو
عشقبازی ندارد این عیار
بگدایی و پادشاهی کار
---
گفت: این قطعه ز اوحدی پند است
کادمی را نکاح زن بند است
پسری با پدر بزاری گفت:
که مرا یار شو بهمسر و جفت؛
گفت: بابا، زنا کن و زن نه!
پند گیر از خلایق، از من نه!
بزنا گر بگیردت عسسی
بهلد، کو گرفت چون تو بسی
زن بخواهی، تو را رها نکند!
ور تو بگذاریش، چها نکند!
آن رها کن که آب و هیمه نماند
ریش بابا نگر که نیمه نماند!
گفتم: ای شاعر حکیم ندیم؛
شیخ نجدیت آشنای قدیم
اوحدی، شاه ملک فقر و فناست؛
در خور صد هزار مدح و ثناست
پسر خویش را، نصیحت کرد
از کرم منعش از فضیحت کرد
گفت این قطعه نیز اگر با پور
بود قطع علایقش منظور
ترک زن، ترک شهوت است وغرض
شهوت آرد هزارگونه مرض
خواست آزاد سازدش از بند
بند مردان بود زن و فرزند
آنکه منع پسر کند ز نکاح
کان بفتوای شرع گشته مباح
منع او از لواطه گر نکند
به که دعوی دین دگر نکند
خلف خویش را چو خواست حضور
که مبادش رسد بزهد قصور
کی شود پیشوای امت لوط
تارک نان خورد چگونه بلوط
---
گفت: ایزد بمصحف عربی
وصف ولدان کند بقول نبی
عشق ولدان، طریق عاقل دان؛
که خوش آید بهشت از ولدان
گفتمش : ای مفسر آگاه!
ای همه پیروان تو گمراه!
حور و غلمان بوستان بهشت
همه پاکیزه اند و پاک سرشت
نیستند آن گروه آسوده
چون من و چون تو دامن آلوده
زهر آلایشند، پاک همه
پاک ز آلودگی خاک همه
کارهایی که در نظر داری
نیست آنجا اگر خبر داری
گر نداری خبر، خبر دهمت؛
خبر از کار خیر و شر دهمت
دیگر ار حسن باشدت منظور
نه ز غلمان کم است جلوه ی حور!
جلوه ی حسنت، ار غرض باشد
میل حورت نه این مرض باشد
گفت: یک نوع نیست با ما زن
مرد با مرد یار و زن با زن!
گفتم: این بحث نیست، سفسطه است
غرضت زین حدیث مغلطه است
صنف زن، صنف مرد یک نوع است
صحبت آن دو صنف بالطوع است
جفت خواهد همه سفید و سیاه
وحده لا اله الا الله
نر و ماده ز جنس هر حیوان
کآفریدش عنایت یزدان
بهم آمیزشی عجب دارند
از خدا وصل هم طلب دارند
این هم از حکمت خداوندی است
گل حکمت بسش برومندی است
گرنه این شوق بودی از دو طرف
نطفه ضایع شدی و نسل تلف
کس نر و ماده را جدا نکند
تو مکن، ور کنی خدا نکند
گفت: چون ناقص است عقل زنان
عاقلان نشنوند نقل زنان
مرد، سرگرم صحبت مرد است
ز اختلاط زنان، دلش سرد است
گفتمش: آری، ای رفیق آری؛
هر کسی راست در جهان کاری
پری از آدمی رمیده خوش است
آدمی زاد آرمیده خوش است
صحبتی کان بدانش افزاید
خاصه ی مرد دان، ز زن ناید
شهوت انگیز صحبت ار خواهی
خاص زن دان، وگرنه گمراهی
نگه زن چو بینی و خنده
گر همه مرده یی، شوی زنده!
گفت: با نوع مرد، از آنم دوست
که چو مغز است و نوع زن چون پوست
نوع زن را، سرشت از جهل است
کار جهل زنان مگو سهل است
---
گفتم: ای نور دیده ی خناس
وز تو خناس را بدل وسواس
بخدا میبرم پناه از تو
که شد آیینه ام سیاه از تو
نیست افسانه ی تو بی غرضی
مرضی داری وعجب مرضی!
زن نگفتم که غیر بوس و کنار
بدگر کارها ندارد کار
زن که شد شمع خلوت خوبی
آگه است از رموز محبوبی
حکم دارد ز ماه تا ماهی
گو مبادش ز حکمت آگاهی
در اشارات هست چون بینا
گو مدان نام بو علی سینا
درد صد دل دوا کند بدو بوس
گو مخوان نسخه های جالینوس
چون بود نوگل ریاض جمال
گو ریاضی نباشدش بکمال
گرش آگاهی از طبیعت نیست
خارج از شارع شریعت نیست
آنکه مانی ندیده مانندش
مانده حیران ز نقش دلبندش!
گو به پرده مباش چهره نگار
نکشد تا به بت پرستی کار!
آنکه چون سرو شد قدش موزون
سرو را دل ازو چو فاخته خون!
---
گو: نگوید چو من ز نادانی
شعر و آخر کشد پشیمانی
گفت: زن نیست جز رفیق فراش
نتوان گفتن این سخنها فاش
نه سقنقور خورده ام که مدام
کنم از بهر جفت عمر حرام
بهر یک شب، نه بهر یک ساعت
روزها جفت را کنم طاعت
از زنانم، بجز زیان نبود؛
در دلم ذوق ماکیان نبود
منکه رنج فریسموسم نیست
تیزی شهوت خروسم نیست
صحبت مرد، مایه ی هنر است
نخل دانش، ز مرد بارور است
مرد، از مرد کرد کسب کمال
پیش مردان، کمال به ز جمال
---
گفتم: ای روشن از تو شمع دروغ
در چراغت، کسی ندیده فروغ
اگر این راه راست می پویی
اگر این حرف راست میگویی
چون ز دانشوران چل ساله
میری چون ز شیر گوساله؟!
وز سه ده ساله عارفان تمام
میگریزی چو از عقاب حمام!
تو که قطع نظر ز زن کردی
مرده را شمع انجمن کردی
نیست جز امردت، ز مرد مراد
پرده ی هیچ کس، چنین مدراد!
---
گفت: معشوق بی نقاب خوش است،
مهر تابان، نه در سحاب خوش است!
می نبینی که طلعت پسران
بی نقاب است و نیست عیب در آن
ور بود عیبشان ز رخ پیدا
نشود کس ز عشقشان شیدا
نه زنان، کز فریب می کوشند
پرده یی تا بعیب خود پوشند
مردی، از ره مرو بحیله ی زن
حیله ورزند بس قبیله ی زن
با کسی بایدت معامله کرد
که نباید تو را مجادله کرد
نه که گندم نموده، جو دهدت
خرمن کاه را گرو دهدت
بست بر من ره از لعل و لیت
از هلالی گواه خواست این بیت
«کس چه داند که در پس چادر
طلعت دختر است یا مادر»؟!
---
گفتم: ای پیر مکتب تلبیس
ای تو را گفته عبده ابلیس!
با تذرو ریاض روحانی
نرسد زاغ را نوا خوانی
گوش کن، ای هم آشیانه ی من
چو نوا خیزد از ترانه ی من
آنکه در پرده نیست رخسارش
می نشاید نهفت ز اغیارش
همه کس، گل ز باغ او چیند
سوی او رفته روی او بیند
و آنکه پرده برخ کشیدستش
چشم نامحرمان ندیدستش
نیست پیراهن حیا چاکش
نیست آلوده دامن پاکش
بی حجاب است اگر رخ چو مهش
کس ندارد ز چشم بد نگهش
اگر آید برون ز ستر عفاف
نیک و بد میکنند میل زفاف
دیگران هم، بجز تو دل دارند؛
وز نم اشک، پا بگل دارند
بتو تنها کجا گذارندش؟!
رفته رفته بدام آرندش!
میزنی لاف عشق، رشکت کو؟!
بلب آه و بدیده اشکت کو؟!
چهره ی دوست، بی نقاب مباد
هیچ معشوق، بی حجاب مباد
چهره ی آفتاب عالمتاب
گر نقابی نباشدش ز سحاب
دیده را، دیدنش کند بی نور
چه ز نزدیک بنگری، چه ز دور
ماه را گر بکف نقاب بود
دیده را به ز آفتاب بود
می نبینی که گل که بی پرده است
سر به بی پردگی برآورده است
تا بباغ است صاحب سامان
زندش خار چنگ بر دامان
دامنش، هر نفس بدست خسی است
هر خسی را بوصل او هوسی است
چون کند جلوه بر سر بازار
ز اهل بازار میکشد آزار
هر که او برگ عیش ساز کند
دست بر دامنش دراز کند
دانه ی در کز ابر نیسان زاد
پا بخلوتسرای بحر نهاد
تا بدریا نهفته در صدف است
صدفش را بمهر و مه شرف است
آبرویش، بجاست پیوسته
در بنامحرمان فرو بسته
چون بدریا برآردش غواص
از صدف جا کند بمخزن خاص
هر تنک مایه، نیست دسترسش
که خریدار گردد از هوسش
گاه بر تاج شهریاران است
گاه در گوش گلعذاران است!
گفت: زن دستیار ابلیس است
شیوه ی زن تمام تلبیس است
بلکه ابلیس هم، گریزد ازو
ای بسا فتنه ها که خیزد ازو!
گفتم: اینهم ز پارسایی او
که رمد دیو از آشنایی او
کس ز زن،غیر دیو نگریزد
کس بزن غیر دیو نستیزد
دیو اگر نیستی، ز زن مگریز
دیو اگر نیستی، بزن مستیز!
گفت: گوشی ز زن وفا نشنید
زن وفادار، هیچ دیده ندید!
---
گفتم: از عمر بیوفاتر نیست
کیست کش چشم ازین جفاتر نیست؟!
لیک نشنیده ام جوان یا پیر
که بگوید ز عمر گشتم سیر
تو چه نالی ز بیوفایی زن
گشته یی سیر ز آشنایی زن
---
گفت: زن هیچکس بمن ندهد
چکنم کس بمن چو زن ندهد؟!
---
گفتم: این عذرها، موجه نیست
اینقدر هم حریفت ابله نیست
دختر هر که خواهی از که و مه
پدرش نفگند بکار گره
تو خریدار و، او فروشنده
نیست محتاج سعی کوشنده
یا ز رحمت به تشنه آب دهد
یا بطرزی خوشت جواب دهد
با دو سه کس، چو این سخن گویی
بیقین کام از یکی جویی
کس در آن کارت ار نگردد یار
نکند منع هم تو را زان کار
دوستی خود اگر عیان نبود
دشمنی هم در آن میان نبود
پسری کو بود زنخ ساده
بودش قد چو سرو آزاده
بد برویش اگر نگاه کنی
گر غیور است، جان تباه کنی
ور ز بیعزتی شود رامت
فتد از حرص دانه در دامت
پدرش جیب رحم چاک کند
بیکی خنجرت هلاک کند
هر که این بشنود ز دشمن و دوست
همه گویند : حق بجانب اوست!
هم جگر خواریت ز طعن کنند
هم دل آزاریت ز لعن کنند
پسر ودختری اگر داری
ز آنچه من گفتمت خبر داری!
---
گفت: زن میدهند، لیک بمال
کس نگیرد بجای مال کمال
ور بگیرم زن ای رفیق بقرض
نفقه، کسوه، گردد آن دم فرض
در دیار شما کسی صدقه
ندهد تا بزن دهم نفقه
---
گفتم: از قرض احتزازت چیست؟!
دست کوته، زبان درازت چیست؟!
پیش ازین قرض عیب بود و کنون
خردم شد بقرض راهنمون
نیست در عهد ما کسی امروز
کآتش قرض نبودش جانسوز
مگر آسودگان سیم آور
ور بگویند نایدم باور
قرض کن، ز آنکه بر خداست روا
قرض از تو، ادای آن ز خدا
دگر آن کودک زنخ ساده
مفت هرگز نگرددت گاده
از کفت تا برون نیارد سیم
کان سیمت، کجا کند تسلیم
آنچه کار پسر از آن شد راست
زن از آن بیشتر نخواهد خواست
پسری، ناکسی اگر یابی
که بیک حبه پنجه اش تابی
دختری نیز میتوانی جست
که کمانش ز فاقه باشد سست
اگر آن قدر زر که هر روزه
باید آری بکف بدریوزه
پسران را دهی نهان بمرور
از تو عجز و از آن گروه غرور
مدتی گر دهی بیکبارش
همه ی عمر تا کنی یارش
ضامنش من، که بنده ی تو شود
بنده ی سرفگنده تو شود
---
گفت: چون زن کنم ز نسیه و نقد
افگنند اخترم بعقده ی عقد
حجله ی خود دهم بعاریه زیب
که عزیز است میهمان غریب
زین غمم، دل مدام خون باشد
که جمال عروس، چون باشد؟!
خیزد از جان، دمی هزار غریو
کاید از در درون پری یا دیو؟!
تا چه باشد نصیب من ز قضا
بقضا زیرکان دهند رضا
غرض، آید چو وقت بانگ خروس
آورندم زنان بخانه عروس
یا بود شمع حجله ی اقبال
یا بود برق خرمن آمال
چون مرا دید مفلس و قلاش
کیسه از زر تهی و، کاسه ز آش
گر بود سازگار آن مهوش
زند از خجلتم بجان آتش
ورنه کاری کند که جان سوزد
ز آتش فتنه ام جهان سوزد
چون ز بدخوییش شوم دلتنگ
رسد اندر میانه کار بجنگ
من دهم پند و، او دهد دشنام؛
پیش همسایگان شوم بدنام
گر برخ سیلیش زنم ناچار
که ببندم زبانش از گفتار
سر کند شیون و خروش و فغان
چون ز غازی ستم رسیده مغان
ز فغان او نبسته لب، ناگاه
پدر و مادرش شوند آگاه
خواهران و برادرانش نیز
کرده چنگال تیز و دندان تیز
یک طرف عمه، یک طرف خاله
خال وعم، هر یکی نود ساله
زن و مرد عشیره، پیر و جوان
ز پی یکدگر رسند دوان
عالم از دود آه کرده سیاه
همه در ذکر آه و واویلا
همه مو کنده، رو خراشیده
همه بر فرق خاک پاشیده
همه در دامن من آویزند
در پی اینکه خون من ریزند
کشدم آن بخانه ی قاضی
کندم این بمرگ خود راضی
آنچه با کس زبان تیغ نکرد
تند تیغ زبان دریغ نکرد
ظلم از آن قوم و الأمان از من
خلق در عبرت آن زمان از من
تو کجایی که از تو شرم کنند؛
دل سخت از دم تو نرم کنند!
تو کجایی که آیمت به پناه؟
تا کنی دستشان ز من کوتاه!
تو کجایی که گیرمت دامن؟!
تا رهم زان میان غوغا من!
گفت: گیرم که حیله یی بازم
روز او را ز خود رضا سازم
تو بگو: شد چو روز شب چکنم؟!
............................
پی دلجوییش چو برخیزم
همچو برقش بخرمن آویزم
فتنه های نهان، عیان آید؛
پای فرزند در میان آید
آن زمان بهر آن ستمگاره
بایدم کرد فکر گهواره
چند میگویی از جگر گوشه
نه جگر گوشه میخورد توشه؟!
نیست در خانه مکنت و مایه
افگنم چند رو بهمسایه
این جگر گوشه نیست، داغ دل است؛
داغ دل را مگوی باغ دل است
راستی، منکه ملک و مالم نیست؛
طاقت خجلت عیالم نیست
گرسنه مادر و برهنه پسر
در میان من فشانده خاک بسر
چه عجب گر نحوست اختر
من پسر خواهم او دهد دختر
آن زمان، اول جگر خواری است
یعنی آغاز محنت و زاری است
گر رهاند ایزدم ز رسوائی
که نشد آن غزاله صحرائی
بایدم گلشن از پی شوهر
که رسانم بمشتری گوهر
غرض، آن روز، روز تشویش است؛
من چگویم، چه فتنه ها پیش است؟!
بالله، این دردهای پنهانی
همه کس داند و تو هم دانی
عیب زن، از شماره بیرون است؛
از شمار ستاره افزون است
آنچه دارم کنون بیاد این است
آنکه خاکم بباد داد این است
پس ازین، یک بیک بیان سازم
گر نهان باشدت، عیان سازم
---
گفتم: این شبهه، شبهه یی است قوی؛
گوش کن، حل یک بیک شنوی
حل این شبهه، بر من آسان است
گر تو را عقل ازو هراسان است
گفتم: این کار کار آسان است
بی سبب زان دلت هراسان است
سعی کن کز فسون دلاله
بینی آن ماه چارده ساله
گر پسند آیدت، چه بهتر از آن
از ندامت مباش دست گزان
ورنه جای دگر بگیر سراغ
تا شود جمله روشنت ز چراغ
از زنانت زنی پسند افتد
نو غزالیت در کمند افتد
تا نسازی ز غم پریشانش
مکن اندیشه یی ز خویشانش
گر زن از تو، تو از زنی خشنود؛
فتنه یی در میان نخواهد بود
ساعتی کز تو باشدش دل شاد
نکند از پدر ز مادر یاد
نه بکار برادرانش کار
نه دل از هجر خواهرانش زار
نه ز عم یاد آورد، نه ز خال
نه ز عمه، ز خاله، پرسد حال
---
گر برنجند ازو، غمش نبود
ور بمیرند، ماتمش نبود!
گفتم: ای بیخبر خوری تا چند
غصه ی روزی زن و فرزند؟!
مرد و زن، هر که در جهان آید
روزیش پیشتر ز جان آید
روزی خود خورند از که و مه
گر شوی در میان تو واسطه به
نام نیک از تو، روزی از ایزد
عاقل از نام نیک نگریزد
وگر، از دخترت دل است دو نیم
از خیالات دور داری بیم
پند من بشنو و مکن دیگر
شکوه از دختر، آرزوی پسر
از خدا، چون طلب کنی فرزند
گو: الهی بود سعادتمند
زاده گر شد پسر و گر دختر
گر بود هوشمند و نیک اختر
پدرش دایم از جهان شاد است
از جفای زمانه آزاد است
ورنه، روز پدر ازوست سیاه
ریزد از دیده خون، ز دل کشد آه
نیست بالله در میان فرقی
که ببحر غم، این چنین غرقی
ز چه از اختران حذر داری؟!
خود ز کار پسر خبر داری!
تو که سینه زنان و جامه دران
عمری افتاده از پی پسران
پسری کز تو در وجود آید
رفته رفته، بحسنش افزاید
تا شود قامتش چو سرو بلند
افگند کاکلش بدوش کمند
هوس شاهد و شراب کند
خانمان پدر خراب کند
چون تو قومی سیاه دل هستند
که ز نقد حیا تهی دستند
دانه ریزند، کش بدام کشند؛
تو کنی، از وی انتقام کشند!
دختر زشت، باز در پرده است
نشود فاش اگر بدی کرده است
پسرت گر غلط رود گامی
غافل از وی مشو، که بدنامی!
پسر و دختر، ای رفیق یکی است
فرقشان در میان نبوده و نیست
هر دو، گر نیک ماه وخورشیدند
قابل تختگاه جمشیدند
هر دو گر بد، عدوی بی باکند؛
در خور ماردوش ضحاکند
هر دو گر نیک، جان جانانند،
پور یعقوب و دخت عمرانند
هر دو گر بد، کشنده عفریتند
در خور چوب و نفظ و کبریتند
هر دو گر نیک، سرو و شمشادند
پدران از جمالشان شادند
هر دو گر بد، گزنده جانورند
دشمن جان مادر و پدرند
ای بسا بوده، ناخلف پسران
در خلافت مخالف پدران
ای بسا دختران، کز آگاهی،
پدران را کنند همراهی
گفتگوی مرا گواه آمد
پسر نوح و دختر احمد
---
گفت: چون مرد پا بشصت نهاد
ساقیش را قدح ز دست فتاد
ضعف قوه، ز دست کارش برد؛
قوه ضعف، اختیارش برد
جوی صلبش، ز آب خالی شد
مخزنش، خالی از لآلی شد
خفت از ضعف، قائم اللیلش
ریخت بر کشتزار تن، سیلش
هم کمر سست گشت، هم زانو
کدخدا منفعل ز کدبانو
با زن، ار نرد دوستی بازد
باید او را ز خود رضا سازد
زن نه شایق بود بحسن و کمال
زن نه عاشق بود بجاه و جلال
زن نه قایل شود بنام و نسب
زن نه مایل شود بخلق و ادب
زن نه وجد و سماع میخواهد
قصه کوته، جماع میخواهد!
ناید آن بینوا چو از دستش
که کند از می منی مستش
تو بگو: آن زمان چه چاره کند؟!
پرده ی خود چگونه پاره کند؟!
گر دهد دل بنازنین پسری
نکشد هیچگونه دردسری
با چنان نازنین که میدانی
عشق بازد بپاک دامانی
شب نگیرد اگر ببر او را
نشود روز خون جگر او را
روز نارد اگر در آغوشش
شب نبیند ز غم سیه پوشش
اگر او را نخسبد اندر مهد
نگسلد از میانه رشته ی عهد
باز هم نغمه، هم زبان باشند؛
عندلیب یک آشیان باشند
نه برنجش بهانه ساز کند
نه بغوغا زبان دراز کند
نه بدر لعل را تراش دهد
نه بفندق سمن خراش دهد
نزند از غضب برخ سیلی
نکند برگ لاله را نیلی
نبرد شکوه پیش همزادان
نکند گریه همچو شیادان
نه ز سر معجر افگند بر خاک
نه بتن پیرهن کند صد چاک
نه سپارد طریق خود رایی
نه برآرد سری برسوایی
نه بمفتی برد شکایت او
نه بقاضی کند حکایت او
گر باین کوچه جسته ای راهی
زین سخنها که گفتم آگاهی
گرنه چون من ز دردمندانی
حاش لله، که درد من دانی!
---
گفتم: ای یار ناپسندیده
ای ببرهان خویش خندیده
باز آراستی بساط جدل
آخر این شرط بود از اول
کز جدل هر دو دست برداریم
آنچه دل گفت بر زبان آریم
نه که خواهی مرا فریب زنی
بی ادب پنجه با ادیب زنی
در فریبم مباش خیره بسی
ناکسم گر خورم فریب کسی
آنچه گفتی، شنیدم فهمیدم؛
بتر از وی عقل سنجیدم!
گر به انصاف سرکنی با من
خار شبهه نگیردت دامن
برق تحقیق چون برافروزم
خس و خاشاک شبهه را سوزم
شبهه ات از دو حال بیرون نیست
راه این شبهه از دو افزون نیست
میل هر آدمی ز ناکس و کس
یا ز عشق است، یا ز شهوت و بس!
اگر از عشق، دامنش چاک است
دامن از لوث شهوتش پاک است
آنچه گوید ز وصف گوهر عشق
آنچه خواند ز عشق و دفتر عشق
ننهد کس بحرف او انگشت
نخورد بر دهانش از کس مشت
ور بدریای شهوت است غریق
باز خالی نباشد از دو طریق
یا بود شهوتش هنوز بجا
مانده اندر میان خوف و رجا
ببراهین که پیش ازین گفتم
صاف و رنگین بسی گهر سفتم
باز باید جمال زن بیند
گل ز باغ وصال زن چیند
یا نمانده است شهوتی باقی
شده خالی خم و کسل ساقی
نه بزن میل ماندش نه بمرد
تشنه نه، گو بگرد چشمه مگرد
گفت: تا چند دردسر دهمت؟!
باش کز نکته یی خبر دهمت!
آنچه از صحبت زن است غرض
نیست جز مایه ی هزار مرض
هم بتن، هم بجان زیان دارد
پای تا سر خطر از آن دارد
ضعف جان و قوا، از آن بکمال
شرح آن گویمت علی الاجمال
وصل زن، رنگ چون زریر کند؛
مرا رفته رفته پیر کند
عیب پیری بشرح می ناید
مرگ اگر به بود از آن شاید!
---
گفتمش : ای مزور سالوس
ای تو بقراط و ای تو جالینوس!
نیستم گر چه از هنرمندان
ولی از طب نه غافلم چندان
ز آنچه ز آشفتگی بیان کردی
رنجهای نهان عیان کردی
راست گفتی، نه جای انکار است
که در این کار عیب بسیار است
آنچه زین رنجها شود حادث
نیست بیهوده باشدش باعث
باعثش، ریزش منی است تمام
همچو باران که خشک کرد غمام
آب کت از کمر چکیده بود
زور زانو و نور دیده بود
کم شود زین که، آنچه زان کم شد
خنده گریه، شکفتگی غم شد!
زن و کودک، یکی است در این امر
خواه زینب شمار و خواهی عمرو
گر از آن هر دو دست برداری
که از آن رنجها خبر داری
شوی از خلق دور و جلق زنی
تخته بر طیلسان خلق زنی
باز آن دردها پدید آید
تبر آهنین به بید آید
---
گفت: زن را رحم بود جذاب
همچو مستسقی است، تشنه ی آب
خورد او آب، تشنه تر گردد
آتشش ز آب شعله ور گردد
گفتمش: تا بکی زنی راهم؟!
آخر آن قدر از طب آگاهم!
وطی زن، چون طبیعت است ای دوست،
میکند جذب اگر چه از رگ و پوست
ناورد ضعف، لیک آن حرکت
حرکت را ثمر بود برکت
وطی غلمان، که اکل جیفه بود؛
حرکاتش همه عنیفه بود
رگ و پی را، ضعیف و مست کند
نکند گر کس، آن درست کند
حرکت، کان ز طبع ناشی نیست؛
ثمر آن بجز تلاشی نیست
---
گفت: زن مرد را چو سازد پیر
شود از دیدن رخش دلگیر
رود و با جوان گل رویی
صندلی رنگ و عنبرین مویی
راز پنهانی، آشکار کند؛
من چه گویم دگر چکار کند؟!
گفتمش: خانه ی زن آبادان
کز وفا در سرای شو شادان
صبر آرد که مرد پیر شود
لاله از پیریش زریر شود
بعد از آن مهر گیرد از وی باز
با جوانی ز جان شود دمساز
تو از آن زنی که چابک است و جوان
سمنش تازه است و سرو روان
ماهی، از شیر لب نشسته هنوز؛
نارش، از نارون نرسته هنوز!
غنچه ی او، نکرده خنده هنوز؛
کشتنیهاش مانده زنده هنوز!
نرگس او، نگه نکرده هنوز؛
روز مردم سیه نکرده هنوز!
وحشتی کرده چون پری زدگان
میگریزی چو ز آدمی ددگان؟!
---
گفت: زن تا جوان بود خوب است
چون شود پیرف غیر مرغوب است!
گفتم: ای پیشه ی تو کناسی
زن چو نیکو بود زده تاسی
باز از هر نگاه و هر خنده
میکشد زار و میکند زنده
چون پسر را رسیده سال به بیست
باید او را بروز خویش گریست
که گلش رفته رفته خار شود
چمن سبزه، خار زار شود!
---
گفت: چون پیر شد، چه چاره کنم؟!
که نیارم باو نظاره کنم؟!
---
گفتم: اکنون بهانه میجویی
خفته یی و فسانه میگویی
گل چو در دست گشت پژمرده
نتوان داشت خاطر افسرده
گل دیگر بچین شکفته ز باغ
که کند عطر پروری دماغ
نه که گیری پیاز و بویی سیر
که ز بویش شود دل و جان سیر
تاجوانی تو و جوان است او
مهربان شو، که مهربان است او
تا همی بیند از تو دلجویی
نسپارد طریق بدخویی
تا تو را، مهربانی و یاری است
زخم عشق تو، در دلش کاری است
ندهد جز تو دل، بیار دگر
ناورد رو سوی دیار دگر
چون شودپیر، گر تو هم پیری
نیست حاجت دگر بتدبیری
ور زنت پیر گشته و تو جوان
ناتوان بودن از غمش نتوان
ترک او گوی و یار دیگر گیر
خیز و راه دیار دیگر گیر
تا نیازاردت، نیازارش؛
ور کند شکوه، مرده انگارش!
خدمت خانه، باری آید ازو؛
نیست بیکار، کاری آید ازو!
کودکان تو را، بزرگ کند؛
چون سگ از گله منع گرگ کند
زحمت ار میدهد، طلاقش ده؛
دعوی ار میکند، صداقش ده
گر نداری صداق، جان داری؛
پای رفتن از آن میان داری!
بگذر از آن دیار و، بگذارش؛
دل خود، جمع دار از کارش!
گیرم، او را بود هوای دگر؛
ندهد کس رهش بجای دگر!
ور بیار دگر کند نظری
یاری او نمیکند دگری!
گفت: هستند بس زنان ز شبق
میزنند از شبق طبق بطبق
گفتمش: جان چو رفتن تن چکند؟!
شده قحط الرجال، زن چکند؟!
سیم کوبند آن دو دلبر مست
کوفتن را چو دسته نیست بدست
دست حسرت بیکدگر سایند
از دو هاون بلورتر سایند
نیست چون می که در ایاغ کنند
فکر ضعف دل و دماغ کنند
گاه سایند صندل و گه عود
دل از آن سوده صندلم آسود
گفت: زن گر بهشت رو نبود
دل طلبگار وصل او نبود
ور بود نازنین و ناز آیین
خلقی از هر طرف کنند کمین
دانه ریزند و دام اندازند
بلکه طشتش ز بام اندازند
رفته رفته، بخود کنندش رام
من شوم خود در آن میان بدنام
گفتمش: گل ز باغ چون روید
همه کس مایل است کش بوید
باغ را، باغبان همی باید
ورنه از دزد گل نمی پاید
باغ را، باغبان چو بندد سخت
نبرد هیچ کس گلی ز درخت
ورنه دزدان درش چو باز کنند
دست بر شاخ گل دراز کنند
باغ خواهی، بباغبانی کوش
ورنه چون دزد برد گل، مخروش
آشیان گر بباغ گیرد زاغ
گنه از باغبان بود نه ز باغ
گفت: سلمت، زن یگانه بود
لیک باید چراغ خانه بود
منکه باید کنم جلای وطن
که باین روی نیست رای وطن
بسفر هیچگاه زن نبرم
نقد خود پیش راهزن نبرم
زن پیاده نمی تواند رفت
رو گشاده نمی تواند رفت
محمل زرنگار میخواهد
پرده و پرده دار میخواهد!
زن اگر در سفر رفیق من است
محملش نعش و پرده اش کفن است
منکه خود میگریزم از فاقه
زیر محمل، چسان کشم ناقه؟!
دوستی، با مکاریم نبود؛
طاقت بردباریم نبود
ماند او، من روم به تنهایی؛
ورنه کارم کشد برسوایی
من دو منزل، چو از وطن بروم
زن بماند بخانه من بروم
چاره ام چیست چون عزب مانم
تشنه، ظلم است خشک لب مانم
در سفر، چون شبق احاطه کند،
چکند گرنه کس لواطه کند؟!
خود شنیدی چو قحط سال بود
میته بر آدمی حلال بود!
---
گفتم: ای نور عقل را سارق
این قیاسی بود مع الفارق
مرد، شهوت اگر چه کم راند؛
گل رویش شکفته تر ماند
ننهد پا بوادی پیری
ندهد پیریش ز جان سیری
پیش ازین هم خود این سخن گفتی
مشکن گوهری که خود سفتی
ای که بهر پسر سفر کردی
مثل قحط و میته آوردی
در مثال تو میته دانی چیست؟!
گوش کن گر سر جدالت نیست!
میته آن زن بود که پیر بود
یاز زشتی رخش چو قیر بود
گر زن مهوش جوان نبود
د رعزو بت تو را توان نبود
پیرزن یار خود توانی کرد
رفع آزار خود توانی کرد
که ز قحط آنکه خسته حال بود
خورد اگر میته کش حلال بود
لیک افیون نمیخورد هر چند
داند از جوع بایدش جان کند
---
گفت: کو سرین خوش پسران
گنج سیم است و نیست عیب در آن
گفتم: ای یافته سرین چون گنج!
راحتی دیده، غافلی از رنج
گنج بینی، نبینی آن افعی؛
که تو را چون گزد کشد دفعی
زهر مار است، آتش سوزان؛
زان به تشویش دانش آموزان
نیستی گر بزهر او معتاد
خواهی از زهر او بخاک افتاد
---
گفت: افسونگر ایمن است از مار
مار را هیچ نیست با من کار
گفتمش: ای فسونگر این افسون
از که آموختی بگو اکنون؟
کاین فسون، آنکه گفت چونت گفت
چه گرفت آنکه این فسونت گفت؟!
گنج بی افعی است گنج زنان
راحت جان شمار رنج زنان
---
گفت: زن شمع انجمن آراست؛
لیک گویم اگر نرنجی است:
فرجه ی فرج، بحر عمان است؛
شورش بحر، آفت جان است
و آن شکاف دگر بود ره کوه
کوه دارد هزارگونه شکوه
---
گفتم: ای نکته دان حریفی چند
با حریفان ستم ظریفی چند
راست گفتی بیا و بشنو راست
راستی در میانه حاکم ماست
ای رفیق آنچه خوانیش حمدان
هست ماهی و جان او نمدان
جای ماهی بغیر دریا نیست
چون برآید همان نفس فانی است
کوه باشد، مقام سام ابرص؛
کو بود قاتلش مثاب بنص
رو بدریا، که در بدست آری؛
زورق فقر را شکست آری
مرو از کوه، کز کمر افتی
مزن آن در که در بدر افتی
این نه بحر است، منبع جان است؛
چشمه ی پر ز آب حیوان است
گفت: باغ ارم چو شد نمناک
دل خشنود را کند غمناک
گفتم: ای در ره خطا زده گام
صبحدم گر بوقت جستن کام
یعنی از برگ لاله ژاله چکد
باده از لعلگون پیاله چکد
به که ریزی شب ای رفیق بهان
آب در مخزن جعل ز دهان
مگرت گوش ازین سخن کر شد
که نجس، تر چو شد نجس تر شد
گفت: فریاد از فراخی فرج
کس نشد تنگدل ز تنگی شرج
تنگی فرج نیست جز یک شب
که کند سرخ آن شب از خون لب
شرج، چون فرج دختر بکر است
عاقلان را چه حاجت ذکر است؟!
گفتم: ای در طریق دانش لنگ
ای ره روزی تو آمده تنگ
نوع زن را درین مسدس کاخ
جز مسامات هست بس سوراخ
همه بهر دخول ساخته نیست
همه را یک نوا، نواخته نیست
نیست راه دخول، غیر فروج
میکند از شروج فضله خروج
تو بجای خروج کرده دخول
نیست این کار مردم معقول
نیست تنگی مناط کار جماع
مرد را عشوه آورد به سماع
غیر تنگی محاسن دگر است
ورنه سوراخ گوش تنگ تر است
کوش راه دعا غلط نکنی
خویش را مورد سخط نکنی
گر بود تنگ تر ای افلاطون
فرجه ی فرج از آنچه هست کنون
بر نیاید از آن صدف گهری
ندهد نخل آرزو ثمری
شرج ازین گر فراخ تر باشد
بیخود از کان همیشه زر پاشد
گفتمت: هان از آن زر سوده
نکنی دامن خود آلوده
---
گفت: از بیم حیض در تابم
شب از این غم نمی برد خوابم
کس بآن خانه چون درون آید
که از آن راه بوی خون آید؟!
---
گفتم: ای نرگزیده بر ماده
لعل افگنده، سفته بیجا ده
رحم زن، که سیمگون صدف است
صدف سیم، پیش آن خزف است
خود سه ربع از مهی گهر ساید
ربع دیگر عقیق تر ساید
در سه هفته مدام اگر خیزی
گهر افشانی و درم ریزی
هفته یی دیگرت، چو نیست درنگ
شاخ مرجان شود عقیقی رنگ
نه ز بویش دماغ کس گنده
نه ز رنگش نگه پراگنده
و آن دگر یک که کان زرخوانی
نیست هرگز تهی ز زردانی
تیشه بر کان، نیازمایی هان؛
که شود آشکار راز نهان
همه کس بر تو ریشخند کنند
دلت آزرده از گزند کنند
گرت افتد میان خلق گذر
از خجالت برون نیاری سر
رنگ آن بر رخ آورد یرقان
بوی آن بر دل آورد خفقان
گفت: زن راست صورتی چون شمع
مرد را صورت است و معنی جمع
پسران دیگر و زنان دگرند
آه ازین مردمان که بیخبرند
گفتمش: با من این قمار مباز
رستم اندر میان، تو رخش متاز!
پسران، از طراوت و خوبی
جلوه ی سرو و قامت طوبی
روی چون لاله، موی چون سنبل؛
چشم چون نرگس و، لب چون گل
جبهه یی چون ستاره ی سحری
جلوه یی چون خرام کبک دری
تیغ ابرو و خنجر مژگان
این یکی همچو تیر و آن چو کمان
شکن طره ی بناگوشی
مشک کافور را هم آغوشی
رطب لب، شکوفه ی دندان
دهنی همچو غنچه ی خندان
سیم و سیماب ساعد و سینه
سرب و ساق و سرین سیمینه
عنبر گیسوان و نافه ی ناف
شکمی به ز قاقم شفاف
دست و پای سفید بلوری
هر ده انگشت شمع کافوری
کف رنگین، بنن مخضوبش
که نوشتند غیر مغضوبش
گردنی به ز آهوان حرم
غبغبی به ز سیب باغ ارم
تنکی نرمتر ز بالش شاه
دلکی سخت تر ز سنگ سیاه
دلبری نازکی و شیرینی
کافری زیرکی و خودبینی
کبر و ناز و کرشمه، غنج، دلال
دشمنی، دوستی، فراق وصال
نگه زیر چشم پنهانی
خنده ی کنج لب که میدانی
عشوه یی کز دل آتش انگیزد
غمزه یی کز نگاه خون ریزد
خواستن خونبها و خونریزی
عذر خواهی و فتنه انگیزی
رفتن امروز و آمدن بمهی
کشتن و زنده کردن از نگهی
وعده و خلف وعده از نیرنگ
ساختن سوختن بصلح و بجنگ
نرد شطرنج باختن بهوس
باختن لیک بردن از همه کس
نامه خواند جواب ننوشتن
انگبین را بزهر آغشتن
ناله ی عاشقان پسندیدن
گریه دیدن بگریه خندیدن
بی سبب، رنجش از وفادارن
بی گنه، خشم کردن از یاران
باز حلوای آشتی خوردن
تلخی از کام عاشقان بردن
بستن صید روز و شب و مه سال
از چه؟ از دام زلف و دانه ی خال!
جامه زیبی و جامه ی زیبا
همه زرکش از اطلس و دیبا
هوس زینت و هوای شراب
گشت بستان و باغ در مهتاب
دسته ی گل بدست، چون مستان
بردن دل، ز دست بیدستان
همه شب تا بروز می نوشی
روز تا شب ز باده بیهوشی
صبحدم از خمار آشفتن
وز صبوحی چو غنچه بشگفتن
ساغر می گرفتن و دادن
مست کردن، بمستی افتادن
جام بر لب نهادن لب کشت
همچو غلمان و حور باغ بهشت
مست رفتن بباغ و گل چیدن
گل فشاندن بسبزه غلطیدن
مست کردن، بجرعه یی همه را
پست کردن ز شرم زمزمه را
گه کشیدن چو بلبلان آهنگ
گه رساندن چو زهره چنگ بچنگ
خلوتی ساختن، پی خفتن
که بدو قصه ی نهان گفتن
رحم و انصاف و شرم و مهر و وفا
ظلم و بیداد و خشم و جور و جفا
هر چه دارند ز آشکار و نهان
آن سیه کاکلان کج کلهان
دختران ندیده شوی لطیف
همه دارند این حریف ظریف
جز دو عضوی که خاصه ی مرد است
که یکی زوج و آن دگر فرد است
دختران را بود دو عضو دگر
که بود مایه اش ز شیر و شکر
یکی آن عضو کآذرش گفته:
گل نشکفته، در ناسفته
و آن دگر مشکبو دو حقه ی عاج
که صفا کرده از سمن تاراج
دو بلورین حباب چشمه ی سیم
که برانگیزدش ز چشمه نسیم
خون کند نار نورس پستان
دل نارنج و نار در بستان
این دو عضو، آن دو عضو، کو انصاف؟!
منصف ار نیستی ز عقل ملاف!
دیده از دام خط شدت تاریک
غافلی از کمند گیسو لیک
ای بسا صید کو ز دام بجست
ولی از حلقه ی کمند نرست
از یکی رشته اند دام و کمند
دام کوته بود، کمند بلند
هر دو از جای برآورند دمار
نبرد صرفه لیک مور ز مار
مور گر پای در شکر دارد
مار هم گنج زیر سر دارد
---
گفت: آری ولی چه چاره کنون
که دلم برده نو خطی بفنون
چاره یی کن که ترک ناز دهد
دل که از من گرفته باز دهد
که تو هر جا روی ز پی آیم
گر به بغداد گر به ری آیم
---
گفتم: ای دامن تو آلوده
سر بسر گفته ی تو بیهوده
دوستی از دو سر خوش است آری
ورنه، رو سوی دشمنی آری
تا دو کس رشته را نگه دارند
بهم از ربط هر دو ره دارند
چون سر رشته این ز دست نهد
آن دگر، رشته را ز دست دهد
از دو سو آنچه تازیانه زن است
فعل مرد است و انفعال زن است
پسران، ز انفعال چون دورند
خدمتی میکنند و مزدورند
بزبان دوستند، لیک ز دل
دشمنند وز کار خویش خجل
اگر از دستشان برآید کار
میرسانند از جفا آزار
گفت با من یکی ز درویشان
که: چو پرسند حرفی از ایشان
نپسندند خویش را بدنام
باز گویند با خواص و عوام
کاین گروهی که مایلند بما
یک زبانند و یک دلند بما
بتقاضای خویش مشغولند
لیک فاعل نیند و مفعولند
چون حکایت باین مقام کشید
در جوابم زبان بکام کشید
می ندانم رسید صبح بشام
که به تصدیق من گسست کلام
یا ز طول سخن ملول افتاد
که حدیث منش قبول افتاد
الغرض، جای دوستان خالی
که ببینند صحبت قالی
کاو چها گفت و من چها گفتم
گفتم آشفت و گفت آشفتم!
نه در آن سینه مانده کینه ی من
نه ازو کینه یی بسینه ی من
او لب از بنگ و من ز می شسته
سبزه و ارغوان بهم رسته
هر چه من گفتم، او جوابی داد
من زر افشاندم، او لعابی داد
نیک و بد را باو شمردم، لیک
نیک را بد شمرد و بد را نیک!
رفته رفته از آنچه در سر داشت
پرده از روی کار خود برداشت
هر دری کو گشاد، من بستم
تا ز قید مخالبش رستم
می گشادم دری که او می بست
از کمندم نشد تواند جست
ما درین حرف رندکی طرار
همچو دزدان درآمد از دیوار
گفت: کاحسنت آمدی فایق
ای به پند تو زیرکان شایق
آنچه گفتید از سؤال و جواب
بود حرف تو برطریق صواب
هم دری کاو گشاد بستی تو
بس طلسمات را شکستی تو
غیر یکدر که خود نشد مسدود
باز بوده است و باز خواهد بود!
---
گفتمش: ای قمار باز دغل
ای ترا دفتر حیل به بغل!
از شیاطین روزگاری تو
از عزازیل یادگاری تو
در ره مکه میر قافله ی
آری الحق رشید سلسله ی
یافتم کز چه در درآمده ی
حیله در حیله پرور آمده ی
بشنو آندر که گفته ی باز است
در دیگر باین در انباز است
هر دو مانده است باز از آغاز
تا بانجام نیز ماند باز
بستن این دو در زحمدان است
قلم، آرایش قلمدان است
ایندو در را نگاهبان ز خواص
نام کناس شد، لقب غواص
لیک، بین زین دو در چه برخیزد؟!
خود ازین گه، وز آن گهر خیزد!
بیش ازین دردسر نمیدهمت
تا نخواهی خبر نمیدهمت
آذر، از گفتگو زبان در بند
عیب خود گو، ز عیب مردم چند؟!
بی هوس در جهان نبوده کسی
هر کسی راست در جهان هوسی
هر که در زیر این نگون طاق است
هوسی را که کرده مشتاق است
همه گرد یک آستانه نیند
همه مرغ یک آشیانه نیند!
میل این مردمان که می بینی
یا بترشی است، یا بشیرینی
در مزاجی که بلغم افزون است
ز آرزوی شکر دلش خون است
در مزاجی که کرده صفرا جوش
سرکه خواهد نه انگبین، خاموش!
هر که را میل در سرشت بود
گر بدوزخ رود، بهشت بود
و آنکه در دل نباشد او را میل
خواند او و النهار را و اللیل
میل، خود چشمه یی است جوشیده
دل از آن چشمه آب نوشیده
صاف آن آب، آتش عشق است
همه موجس کشاکش عشق است
خنک آن آب صاف پاک ضمیر
که شد از روی حسن عکس پذیر
حسن وعشقند، گرم راز و نیاز
نامشان لعبت است، لعبت باز
حسن را صد هزار آیینه است
عشق آیینه دار دیرینه است
هر چه آن مظهر جمال بود
عشقبازی آن کمال بود
لیک دامان پاک خواهد عشق
دل حزین، سینه چاک خواهد عشق
عشق را جان من نشانیها است
کار عشاق، جان فشانیها است
غرض من، بجز نصیحت نیست
از نصیحت غرض فضیحت نیست!
شب که از رشک ز انجمن رفتم
غیر پیش تو ماند و من رفتم
روزش از هر دو باز جستم حال
کردم آن ماجرا ز هر دو سؤال
غیر گفت و ز رشک جانم سوخت
تو نگفتی و صد گمانم سوخت!
بشنوید ای معشر آزادگان
این حکایت از دل از کف دادگان
بشنوید ای از جهان وارستگان
شرح حال خستگان، از خستگان
بشنوید ای آشنایان راز عشق
نغمه های سینه سوز از ساز عشق
قصه یی از حال پاکان بشنوید
گفتگوی دردناکان بشنوید
سرگذشتی دارم از تأثیر عشق
نقلی از گیرایی و زنجیر عشق
در خراسان، مهبط روح الامین
مشهد مولای هشتم، شاه دین
میگذشتم از گذرگاهی شبی
ناگهان آمد بگوشم یا ربی
زان صدا، جوشید خون سینه ام
زان صدا، نوشد غم دیرینه ام
زان صدا، تن را زجان پرداختم
زان صدا، خود را دگر نشناختم
زان صدا، دست و دلم از کار ماند
زان صدا، پای من از رفتار ماند
زان صدا، پیغام جانانم رسید؛
زان صدا، فرمان سلطانم رسید!
زان صدا، بر من شد آسایش حرام؛
زان صدا، از آشنا آمد پیام!
آری آری، جان فدای آشنا؛
آشنا داند صدای آشنا!
در سراغ آن صدا با جان شاد
میدویدم هر طرف چون گرد باد
یافتم آخرگه، از ویرانه یی
ناله یی میآید از دیوانه یی
رفتم و دیدم که در کاخی خراب
خسته یی افتاده با چشم پر آب
در شکنج دام، مرغ بی پری
برده زیر بال از محنت سری
بیدلی، پیری، غریبی، خسته یی
دل بزنجیر محبت بسته یی
عندلیبی، از نو افتاده یی
ز آشیان خود جدا افتاده یی
سروری، از دوده ی اهل قبول
سیدی از زمره ی آل رسول
بیکسی، بیخان و مانی، عاشقی؛
همچو من، در عاشقیها صادقی
از چراغی، کرده روشن محفلی
وز دل من داشت محزون تر دلی
عاری از آمیزش هر فرقه یی
خویش را پیجیده زیر خرقه یی
خرقه یی مانند جیب صبح چاک
خرقه یی چون دامن خورشید پاک
که در آن بیت الحزن یعقوب وار
میچکیدش خون، ز چشم اشکبار
کو چو مرغی که بنالد در قفس
میطپیدش دل بسینه هر نفس
گاه گاه، آهی کشیدی از جگر
آتش دل در زدی بر خشک و تر
دمبدم، از دیدگان خون ریختی
آتش و آبی بهم آمیختی
شکر لله، سیل اشک قطره بار
آبی آورد از کرم بر روی کار
ورنه آن آتش که او افروختی
از شرارش عالمی را سوختی
راه صحبت بسته با بیگانگان
ناله یی میکرد چون دیوانگان
در میان ناله های زار خویش
میسرود این نغمه از افکار خویش
رحمی آخر بر من ای صیاد کن
یا مرا بفروش، یا آزاد کن؟!
از پریشان نالی آن عندلیب
وز خروش دلخراش آن غریب
یافتم، کو دل بیاری باخته است
حیله سازی کار او را ساخته است!
در دلش داغی ز عشق مهوشی است
در درونش از محبت آتشی است
دلبری بر وی دگرگون کرده حال
شخ کمان صیادی او را بسته بال!
دل ز دستش برده، چشم پر فتی
کرده تاراج متاعش رهزنی
در طریق عشق، جانش سالک است
عشق، اقلیم دلش را مالک است
آری، از عشق است، عشق این کارها؛
گرم از عشق است این بازارها
در دو عالم، رتبه اش والاست عشق
هر چه گویم، از همه بالاست عشق!
نور خورشید و مه، از عشق است عشق؛
شور درویش و شه، از عشق است عشق
تا نگردد عشق در دل کارگر
ناله راهرگز نباشد این اثر
با دل اهل دل، ای صاحب هنر
ناله ی بلبل کند کار دگر
ورنه، مرغان دگر هم هر بهار
نغمه ها دارند بر هر شاخسار
ناله ی بلبل، ز مرغان دگر؛
بیشتر از عشق گل دارد اثر
خاصه آن بلبل، که در کنج قفس
نالد از جور گل و بیداد خس
باری، از عشقش چو دیدم ناتوان
گشتم از راه ادب سویش روان
دست بر سینه گرفتم بنده وار
پیش رفتم جان بکف بهر نثار
چون سلامش کردم، آمد در خروش
خونش از آواز من آمد بجوش
زان خوش آمد از من آن فرزانه را
کآید از دیوانه خوش، دیوانه را
هم زبان گشتم ز یاری هر دمش
حرفها گفتم، بحرف آوردمش
اندک اندک، بامنش دل نرم شد
رفته رفته، صحبت ما گرم شد
دیدم اندر بحر عشقش چون غریق
گفتمش گستاخ، کای پیر طریق!
کیست یارت؟ کت دل اندر فکر اوست؟!
چیست نامش؟ کت زبان در ذکر اوست؟!
گفت: پندی دارم از کارآگهان
نام جانان باید اندر جان نهان
گفتم: آن نوباوه ی باغ دلت
میگذارد پنبه بر داغ دلت؟!
یا بنیش غمزه ی پنهان خویش
میزند بر سینه ی ریش تو نیش
خواند بر من، از جناب مولوی
این دو مصراع از کتاب مثنوی:
عاشقم بر لطف و بر قهرش بجد
بوالعجب من، عاشق این هر دو ضد!
باری از هرجا حدیثی گفته شد
گوهری چند از حکایت سفته شد
لشکر اندوه، ناگه بست صف
باد نومیدی وزید از هر طرف
شمع محفل از نسیم افسرده شد
خاطر درویش، بس آزرده شد
ساعتی در زیر خرقه سر نهفت
پس برون آورد سر از خرقه گفت:
ای خدا، این بود آخر قسمتم؟!
در میان عشقبازان حرمتم!
ای خدا، ویرانه ام را نور نیست
آخر این ویرانه کم از طور نیست؟!
شمع من، در جای دیگر روشن است
مسکن من، گلخنی بی روزن است
من بحال او، واو بر حال خویش؛
دیده گریان داشتیم و سینه ریش
داغ محرومی بجان و، جان بلب؛
بود کار هر دو این تا نیم شب
ناگهان از در درآمد دلبری
شهر بند صبر را، غارتگری
همچو ماه چارده حسنش تمام
صدهزاران یوسف مصرش غلام
دلبری، در بردن دلها دلیر
در شکنج کاکلش، صد دل اسیر
قامتش سروی، نه سرو بوستان!
عارضش ماهی، نه ماه آسمان
آری آری، سرو را رفتار نیست
آری آری، ماه را گفتار نیست
آفتی، با هر خرامش هم عنان
فتنه یی با هر نگاهش، هم زبان
پیش پیشش، شمع کافوری بدست؛
نوشخندان قدح پیمای مست
آمدو چون شاخ گل یک سو ستاد
پیر مسکین، همچو برگ از پا فتاد
آمد و با طلعتی، چون شمع طور
پرتو افگن شد بر آن بزم حضور
کرد روشن عارضش ویرانه را
آتشی در جان زد آن دیوانه را
از فروغ روی او بر ما گذشت
ز آتش طور، آنچه بر موسی گذشت!
گشت از تغییر حال پیر فاش
آنچه میکوشید اول در خفاش
بود گویا این اثر از آه او
کان شب از پرده برآمد ماه او
د رمیان عاشقان، ای اهل هوش
هست راهی غیر راه چشم و گوش
چیست دانی نام آن ره، راه دل
منزل آن راه، خلوتگاه دل
عشق، کو را آگهی از آن ره است
از دل معشوق وعاشق آگه است
از دو جانب میدهد پیغامها
کامها جویند، از ناکامها
عشق، چون احوال آن رنجور دید
تیرگی آن شب دیجور دید
از همان ره رفت سوی آن جوان
گفت یک یک حال پیر ناتوان
رفت چون خون، در رگ و در پوستش
داد آگاهی ز حال دوستش
گفت حال پیر و زاری دلش
وندر آن شب تیرگی محفلش
مضطرب کرد آن بت طناز را
در روش آورد سرو ناز را
تا بخلوتگاه درویشش رساند
پیش آن درویش دل ریشش رساند
آفرین بر عشق باد و یاری اش
عزت اندر عزت آمد خواریش
لب ببند ای خامه از گفت و شنو
این سخن بگذار و سوی پیر رو
چون گذشت از شب به این آیین دو پاس
رو بجانان کرد پیر و بیهراس
گفت: این خواب است یا بیداری است
کت بیاران التفات و یاری است؟!
گریه های نیم شب، آه سحر
پیش ازین هرگز نمیکرد این اثر
بر رخم یا رب که این در باز کرد
رشته ی هجرم که از پر باز کرد
این گره، نومیدی از کارم گشود؛
عقده اززلف شب تارم گشود
بود از نومیدی آن آه کش
کآمدی از پرده بیرون ماه وش
آسمانم باز تشریف وصال
داد و افزونی مرا در دل ملال
ز آنکه، در هجران صبوری داشتم
صبر در اندوه دوری داشتم
رفته بود از خاطرم وصلت مدام
با فراقت داشتم خو صبح و شام
کرده بودم قطع امید وصال
داشتم خرسند خود را در خیال
آنکه وصلم کرده روزی، وه که باز
کرده بهر حیرتم فکر دراز
پاره یی نالید و پس خاموش شد
چند فریادی زد و از هوش شد
رفت چون از هوش، پیر تنگدل
کرد روشن شمع را آن سنگدل
پس ز جا برخاست سرگرم جفا
کاکل مشکین فگنده بر قفا
با غلامان کمر زرین مست
رفت و در بروی یار خویش بست
چون ز بزم آن ماه در در گوش رفت!
پیر تا آمد بهوش، از هوش رفت
بار دیگر، هوشش آمد چون بسر
کرد از حسرت بهر جانب نظر
دید روشن شمع آن کاشانه را
یافت از جانان تهی آن خانه را
می کشید از سینه ی گرم، آه سرد
با دل بیتاب من کرد آنچه کرد
ناله یی چند از دلش بی اختیار
سر زد و در گریه آمد زار زار
از دو دیده ریخت اشک لاله گون
کرد از هر سو روان دریای خون
مرغ روحش در قفس چندی طپید
دست زد پیراهن طاقت درید
حرف چند آنگاه، خون آلود گفت
گفت و هر دردش که در دل بود گفت
گفت: آه از جور گردون، آه آه!
شد شبم روشن، ولی روزم سیاه!
آنکه روشن کرد شمع و باز رفت
شمع جانم را بکشت از ناز رفت
نور شمعم، آتشی بر جان زده است
آتشی بر جانم، از هجران زده است
پرتو شمع، آتشی افروخته است
کز شرارش، خرمن من سوخته است
شمع را، گر پرتو این است و صفا
یار را، گر یاری این است و وفا
روزنم را، روشنایی نیست نیست!
گلشنم را، دلگشایی نیست نیست!
لیک از آن شادم، که نور شمع باز،
میدهد یاد از رخ آن سروناز
داشتم از گردش گردون عجب
کز چه یا رب آن نگار نوش لب
داد خشنودیم از دیدار خویش
چون مهم بنمود شب رخسار خویش
چون بخاطر یاد یاران آمدش
یاد از شب زنده داران آمدش
آنکه یک دم بر سرم ننشست و رفت
در بروی آشنایان بست و رفت
یافتم آن مه، چو تنهاییم دید
در غم هجران، شکیباییم دید
طاقتم دانست و صبرم آزمود
آمد و آن روی چون ماهم نمود
تا شوم ا زدیدنش دل ریش تر
حیرتم گردد ز اول بیشتر
آری از هجران شود آن دل فگار
کاو زمانی سر برد در وصل یار
الفراق، ای طاقت و آرام و خواب
الوداع ای عقل و هوش و صبر و تاب
وه که لیلی شد روان با کاروان
ماند مجنون، از دو جشمش خون روان
وه که شیرین سوی مشکو برد رخت
ماند فرهاد حزین شور بخت
وه که یوسف جست چون آهو ز دام
ماند در زنان زلیخا تلخکام
وه که غافل رفت ایاز نوشخند
ماند محمود حزین سرور کمند
وه که عذرا رفت از مجلس برون
ماند وامق با دلی لبریز خون
شاخ گل، از رفتن گل خار ماند
وای بر یاری که دور از یار ماند!
همرهان رفتند و من چون نقش پا
بر سر ره ماندم از ایشان جدا
حال من داند جدا زان قافله
گوسفندی لنگ، کو ماند از گله
حال من داند جدا از وصل دوست
خسته یی کو را بوصل دوست خوست
حال من داند جدا زان ماهوش
تشنه یی، کو جان سپارد از عطش
این بگفت و لب ز گفتن باز بست
در کنار بزم خاموشان نشست
تا سحر صد بار مرد ژنده پوش
هر نفس از هوش رفت آمد بهوش
ای خدا مردیم از جور فلک
تا بکی باشد چنین دور فلک
درد مردان، از چه یارب بی دواست؟!
کام دونان، از چه از گردون رواست؟!
آدم از حوا جدا نالان و زار
مطلب شیطان روا از روزگار
پیکر هابیل مسکین غرق خون
چهره ی قابیل ظالم لاله گون
بیگنه از خون یحیی طشت پر
دامن زن از خیانت پر ز در
هیزم آتش، تن پاک خلیل؛
دعوی نمرود، شرکت با جلیل
قیمت یوسف، ز گردون بندگی
برده اخوان، کامها از زندگی!
کلبه ی هارون و موسی گلخنی
مجلس فرعون، زیبا گلشنی
عیسی اندر دار محنت سرنگون
شادمانی یهود، از حد فزون
احمد اندر غار، از مردان نهان؛
خاطر بوجهلیان شاد از جهان
شیر یزدان، جرعه نوش از زهر تیغ
پور ملجم، مست عشرت ای دریغ!
فاطمه را، سینه پر داغ محن
جان جعده شاد از قتل حسن
اهل بیت احمدی، در اضطراب
آل سفیان رفته در بستر بخواب
تشنگان کربلا، زار وغمین
کوفیان سیراب از ماء معین
کام زندیقان، میسر از سپهر
روی صدیقان زریری همچو مهر
آری آذر، یار چون اهل است اهل
در رهش این رنجها، سهل است سهل
حضرت معشوق، اگر این رنجها
می پسندد خوشتر است از گنجها
عاشقان را، در طریق بندگی
جان سپردن خوشتر است از زندگی
سر نمی پیچیم ز خاطر خواه دوست
می پسندم هر چه خاطر خواه اوست
ای که بود تن ز گلت نرم تر
کاش رخت بد ز خوی شرم تر
گر ز خوی شرم رخت تر بدی
رنج حریفان ز تو کمتر بدی
ای که زدی طعنه ام از موی تن
پاک نه ای، طعنه بپاکان مزن
سینه ی من، مویی اگر داشته است؛
طعنه بر آن زن، که چرا کاشته است؟!
ای که دلت از خوشیم ناخوش است
سینه ام آتشکده، دل آتش است!
بر سر آن آتش افروخته
موی مگو، دود دل سوخته
آنچه زنت گفته فراموش کن
قصه یی از اهل دلی گوش کن
نادره گویی، ز مهان سرفراز
گفت: ازین پیش بسالی دراز
بود جوانی، ز مه افزون صفاش
راحت جانی، همه جانها فداش
لعل ترش، ناشده از خط سیاه؛
بر شکرش مورچه نابرده راه
پاک، ز آلایش مو سینه اش
روسیه از زنگ نه آیینه اش
داشت ز خویشان، صنمی در حرم؛
تازه نهالی، حرم از وی ارم
خنده شکر پاش و دهان شکرین
سرو قد و گلرخ و نسرین سرین
خال سیه، گوشه نشین لبش
زلف، رسن تاب چه غبغبش
هر دو، چو گل رخ بهم افروخته؛
شمع صفت، ز آتش هم سوخته
بسته بهم کاکل و زلف سیاه
این بخور افگنده کمند، آن بماه
هم به دی تیر و بهار و خزان
آن شده زین کامروا، این از آن
شام و سحر، صحبت هم کامشان
دور زهم، منقطع آرامشان
خفته شب و روز، در آغوش هم
از خم مو، حلقه کش گوش هم
لابه کنان، زن بزبان آوری
کی مه تو، رشک مه خاوری
ماه نبینم، نه گرش روی تست؛
مشک نبویم، نه گرش بوی تست!
بیتو، دل اندر چمنم شاد نیست؛
با تو ز سرو و سمنم یاد نیست
دوری تو، گر بودم، بهر تست
کاش رسد بیشترم بر نخست
زندگیی، کت نکنم بندگی؛
مرگ مرا، خوشتر از آن زندگی
لیک ز کار تو، در اندیشه ام
در بغل سنگ بود شیشه ام!
کاین همه دلگرمی و دلبستگی
گردد بیقیدی و وارستگی
من، بتو آمیزشم از کودکی است؛
با تو گرم تن دو بود، جان یکی است
رو، که من از خوی تو ایمن نیم؛
ایمن اگر شد دگری، من نیم
ز آنکه میان زن و مرد است فرق
این بلب ساحل و آن گشت غرق
زن، چه به بیگانه شود آشنا
میکشدش شوی بجرم زنا
شوی، زن نو کند و عار نیست؛
آه، که یک شوی وفادار نیست!
قبله ی زن، جبهه ی یک شوی و بس
مرد بتی سجده کند هر نفس؟!
خیر زنان دید احد ذوالجلال
گفت: بزن نیست دو شوهر حلال
دید چو کم طاقت مردان خام
گفت که: زن چار کند بر دوام
ور کشدش دل بوصال کنیز
آنچه بها داد حلال است نیز
گر چه کنون گرنه نمی بینمت
زنگ در آیینه نمی بینمت
ترسمت، این عهد نماند بجای
پایه ی این مهد نماند بپای
سر بزمین دست بسر بر زنان
آن ز تو بینم که ز مردان زنان
بر زن، اگر شوی بود پای زن؛
جان نبرد هیچ زن، ای وای زن!
تا دهد آن ساده زنخ را فریب
داده بمژگان زنم دیده زیب
گفته از اینگونه سخنها بسی
رسته نه از شعبده ی زن کسی
مرد پذیرفت وفای عروس
چون کند، این ساده دل، آن چاپلوس؟!
دید چو آن گونه زبان آورش
هر چه شنید، آمد ازو باورش
بسته ز نوعهد وفا دوست وار
کرده بسوگند عظیم استوار
بوده بسی سال چنین یار هم
زیسته خشنود ز دیدار هم
تا شبی آن زلف پریشان کشید
خفت و بجز خواب پریشان ندید
صبح، که زد تکیه چو افراسیاب؛
بر سر کرسی سپهر آفتاب
شد به سیاووش شبش دشنه تیز
گشت فرنگیس فلک اشکریز
ساده دل، آسوده ز یارش درون
رفت ز خانه بتماشا برون
دید یکی ترک ز دشت آمده
بر سر بازار بگشت آمده
پیل فگن، شیر شکن، شرزه ببر؛
ببر قوی پنجه ی باز و سطبر
از زنخش، موی رسیده بناف
تازه فرود آمده از کوه قاف
از سرش و سینه و ساق درشت
موی خشن سر زده چون خار پشت
طاقیه، از چرم پلنگش بسر
پیرهن،، از پشم هیونش ببر
قیضه بتن بسته ز موی زهار
بیضه رهانیده ز نیفه ازار
پشته یی، از هیزم خشکش بدوش؛
جانب شهر آمده هیزم فروش
لیک، خریدار بباز نه؛
جنس ببازار و خریدار نه
دید چو درمانده و سرگشته اش
سوخت دل از اختر برگشته اش
ریخت بدامن ثمن هیزمش
داد خلاصی ز رخ مردمش
گفت: برو تا بفلان رهگذار
پیش فلان خانه فرود آر بار
ترک گرفتش ره و شد خوی فشان
تا در آن خانه که دادش نشان
گشت چو بر حلقه ی در دست زن
از هوس شوی ز جا جست زن
دید چو از رخنه ی در شوی نیست
باز نکردش در و، پرسید کیست؟
گفت: اتونجی مین آتوم تاش تامور
گاه اوتون ساتغوجیم گاه کومور
گفت: کسی نیست درین خانه رو!
در نگشایند به بیگانه رو!
گفت: شاغین لوک یا غیر و یوک آغیر
قان ایلادیک بسکه با غیر دینگ با غیر
ایو ایا سی گوردی مینی یول آرا
آغچه بیروب، توردی ساق وسول آرا
بیردوم اوتون بیردی بوایودن سوراغ
کیسمیشیدوم یوقسا بویولدین ایاغ
آچ قاپونی قاندا دیسانک یوک سالیم
ایستاما یولدین والدن قالیم
چون سخن ترک بزن در گرفت
بند بناچار ز در برگرفت
کرد بسر، معجر زر تار خویش؛
گفت: در این گوشه فگن بار خویش
ترک، روان گشت که آرد فرود
بارو برون آید از آن خانه زود
باد زد و جیب قمیصش درید
زن نظر افگند بآن سو چه دید؟!
دید چو گلزار ارم بیشه یی
گفت بود نخل قوی ریشه یی
گفت: بود شاخ نبات من این
رسته ازین نخل حیات من این
دید یکی ریخته از خاره شمع
سیصد و شصتش رگ و پی گشته جمع
گفت: بود سرو کنار من این
گفت: بود شمع مزار من این
دید سر آورده بهم جنگلی
خفته در آن مار قوی هیکلی
گفت: بود داروی رنج من این
گفت: بود افعی گنج من این
آتش شهوت، بدلش در گرفت
برقع ناموس زرخ بر گرفت
کرد فراموش ز عهد جوان
بست درو آمدش از پی دوان
تنگ تر از جان بکنارش گرفت
پنجه زد و موی زهارش گرفت
گفت که: این رشته ی جان من است!
بخیه زن زخم نهان من است!
موی نه، این سبزه ی راغ دل است!
موی نه، این سنبل باغ دل است!
موی نه، ابریشم خام است این
دانه بود خصیه و دام است این!
موی نه، مشکی بصد ار زندگی است
مهر گیاه چمن زندگی است
دید چو ترک آن شبق پر صفا
از رخ آن کم خرد بیوفا
گشت، دلش گرم ز دلگرمیش
داد ز کف شرم، ز بی شرمیش
مست شد و بند ازارش گشود
دست [زدو] عقده ز کارش گشود
دید یکی خرمن گل در کنار
وه چه گل؟ آسوده ز تشویش خار!
موی نرسته، ز تن روشنش
خار برون نامده از گلشنش
باد در افگند بخرطوم پیل
کرد روان آب بگلشن ز نیل
سینه ی پر موی، بر آن سینه دوخت
خار بگل ریخته در وی سپوخت!
جست بشوق، آن خلف خاکیان
همچو خروسی بسر ماکیان
یا چو خری، خرزه ی او یکی منی،
جوش زد از هر بن مویش منی!
بسکه منی، آن ذکر یک گزی؛
بود بکف کفچه ی صابون پزی!
داده بدستش سر زلف آن نگار
کرده دو پا در کمرش استوار
دست در آویخته در گردنش
در طپش از بردن و آوردنش
تاب همی دید، همی خورد تاب
آب همی خورد و همی داد آب
تشنگیش چون متناهی نبود
سیریش از آب چو ماهی نبود
هر نفسش گفتی: ای آزاده مرد
آنچه تو کردی و کنی، کس نکرد
دیده و پرسیده ام از هر عسس
داشته هر مرد یکی ایرو بس
ای همه کار تو مرا دلپذیر
دیده ز هر موی تو من کارکیر
سرو سر افراخته ات خم مباد
یک سر مو، از سر تو کم مباد
حلقه فگن موی تو بر گوش جان
نیشتر وصل توام نوش جان
هر سر مویت که بمن میخورد
قطره ی باران بچمن میخورد
بر سر من افتد اگر کاخ من
به که کشی ایر ز سوراخ من
داغ توام، خرمن ناموس سوخت
شمع توام، پرده ی فانوس سوخت
کوش و بفریاد برس هر شبم
سینه بسینه نه و لب بر لبم
گاه بسیلی زن و گاهم بمشت
گاه بروی افگن و گاهم بپشت
گه، بسیه سنبلم آور شکست
گاه بمالم سر پستان بدست
وقت مبین، خواه شب و خواه روز
هم بمن آویز و بمن در سپوز
گفت: گوز اوستا گیلرام باشیننگ
باشینگ اگر بارسا تامور تاشیننگ
خاست زنش بر سر زانو نشست
در کمرش نیز درآورد دست
داشت گرفته سر شمعش بگاز
بر دهنش بوسه زنان گفت باز
نام تو را یافتم ای محتشم
نام پدر خواهم ونام حشم
جای حشم، در چه دیار آمدت؟!
در چه زمین، نخل ببار آمدت؟!
ماه کدامین فلکی، بازگوی؟!
آدمیی، یا ملکی بازگوی؟!
روشنی سینه ات از دین کیست؟!
صیقل آیینه ات آیین کیست؟!
در چه شماری، ز کهان یا مهان؟
مایه چه داری ز متاع جهان؟
گفت: بیل ای نازلولارین سروری
آتام آتی سرخوش آنام گل پری
آرخا بآرخا یتیشور اولدوزا
الولدوز اوجالدی ینه چقدوم توزا
اولدوز اوغوز اوغلودور، آندین اوتار
بیرنیچه آرخا، داخی نوحا یتار
شکر ایلمیمیز ایمدی تانور لارتمام
تنگری و پیغمبر، اون ایکی امام
هر نه اول فرمانا قربان اولا
جا نیمیز اول قربانه قربان اولا
اوزگه قاپودا ایشیمیز یوق بیزیم
گون بگون اخلاصمیز آرتوق بیزیم
تورک اوشاقی ایلیم آتی بیگدلی
دشمن، ایلیم دن گئنیدورموش، ایلی
یور تمیز آی تور دین آغیز تولی
قنقراؤلنگین تاغی زنگان چولی
تاغلار آیاغیندا بولاغلار باشی
هم گوگاریب تو فراغی و هم تاشی
ایودین ایاغ، شهردین ایل چکمیش ایل
بارجا چیچک تیک اوبالا تیکمیش ایل
قیشلاقیمیز قیزیل اوزن چای قیراق
یایلا قیمیز داغ اوجی یولدین ایراق
هر او بادا آیران ایچون بش قویون
آنا سیننگ هر قوزی باشلیب اویون
قولتو غمیزدا چورک، آرپا اونی
کیکلیک و جیران او و یمیز یازگونی
قیش گونی کیم گون باشیمیزدین تونا
چای دا بالیغ، چای قیراقینداصونا
یوقدور ایاغدا چاروغ و باشدا بورک
قرمیزی قوزودین اولوب بیر چه کورک
قیش گونی گیلسا دالا آلغوم تیری
یازگونو اولسا یانالغوم گیری
دنیا مالی یوق، بیزیم ایلیکدا هیچ
بیر سیکیمیز بار و داخی بیر قلیج
دشمن اگر بیز لره توشسا ایشی
بوایکی بس یاتیشی دریا کیشی
کیشی الیشکا قلیج ایرور رواج
گردیشی بولسا سیکیمیز دور علاج
باسسا اگر باشمیزا دوست ایاغ
ایلکینا آیران بیله بیر راغ ایاغ
گیلسا اگر او بامیزا یاریمیز
بیر راق اونا هر نه بیروب تنگر یمیز
تویدا دوقور هر بیر آغیز مین گولوم
هی توگولوم، هی توگولوم، هی تولوم
زن چه نسب نامه ی ترکک شنفت
گفت: مرا ده خبر ای نیک جفت
دارد از اتراک نشان تو کس
یا تویی استاد درین کار و بس
گفت: بیزیم او بادا چو قدور کیشی
کیم بنگاه گورگای بیره اون درایشی!
داد زنش بدره ی از سیم خام
گفت که: من منتظرم صبح و شام
چون دگر آیی، دگرت میدهم؛
زور ز تو دیده، زرت میدهم
خاک بفرقم مفشان هم بیا؛
چشم براهم منشان، هم بیا!
گفت: ایرین، ایودا نیچوک یول تاپیم؟
تیلبه تیکی هر یانا اولماس چاپیم
باغ ایاسی باغه گیرار، گل تیرار
هر نه تیکان گورسه، او راغدین قیرار
گل تیران ایر، مین قاپودا آه چیکان
قیش گون او چون خرقه تیکان دین تیکان
باغلار ایرین باغ قاپوسین اوغریدین
مین یمیشین اوغروسی یم تو غریدین
گیل بنگا گوستار گوزه لوم بیرجه یول
بلکه تیریم بیرگیجه گیز لینجه گول
بود زبان دان زن شوخ ظریف
گفت دو بیتک بزبان حریف
گیل گیجه گیر، گیج گیلاسنک یاغی سین
باغ ایاسی گیتدی، گیل آج باغی سین
گیل قاپو آچوق، یول آچوق، گوز آچوق
کیمساد یماس مونجه داخی سوز آچوق
خاست بپا ترک و زن از پا فتاد
از مژه ی هر دو رگ خون گشاد
باز شکاریش چه از دام رفت
گریه کنان زن بلب بام رفت
دید در اطراف شکر لب زنان
خنده چو گل بر مه نخشب زنان
گر چه همین بست لبش رشک لیک
خواست در این حادثه خلقی شریک
داد بشارت، که گروهی عجب!
آمده از دامن کوهی عجب!
زاده ی ترکند و بمیدان جنگ
پیرو جوان، پیر و پورپشنگ
بر سرو تن، پوست چو کیمخت سخت
خود نخواهند و زره،بلکه رخت
از پی ناورد،چو رزم آوران
راست وکج بسته دو تیغ گران
راه چو این گنبد گردان زنند
شب بزنان روز بمردان زنند
بودم ازیشان یکی اکنون رفیق
جان بفدایش، چه رفیقی شفیق!
در چمن من، ز نهالی که کشت
آرزویی در دل تنگم نهشت
رفت و، ز غم دست بسر مانده ام؛
چشم بره، گوش بدر مانده ام
رفته از آن دم که مرا ترک گاد
صحبت ده ساله ی شویم زیاد
ترک جهان کرده ام از یاد ترک
یا عجبا مردی و اولاد ترک!
موی خشن، کز تن اتراک رست
هم ز سه چیز است نشانی درست:
کس نه از اتراک طلبگار می
دوغ در این قوم کند کارمی
نه ز سقنقور بود زورشان
هست همان خرزه سقنقورشان
گرم سخن شد زن و دیگر زنان
دست تأسف بسر هم زنان
آری، از گنج فرومایگان
زود شوند آگه همسایگان
تاش تامور القصه از آن خانه رفت
شمع همی سوخت، چو پروانه رفت
میشد و میدید ز پی هر قدم
میشد و میگفت بخود دمبدم:
قویدوم ایاغ شوق ایله تان باغ آرا
ایمدی که گوردوم تو شو بام تاغ آرا
ببردا گولار یار اوزومه گل تیکی؟!
بیردا اوچارمین باغا بلبل تیکی
بیردا گیلورتون تیکی گون ای فلک؟!
یاد یارام تان قانی تون ای فلک؟!
بیردا بویول کیم گیتامین، قایتامین؟!
بیردا غمینی یاریما آیتامین
بیردا تا مار خضر سویی جا میما؟!
بیردا توشار قیر غاوولوم دامیما؟!
بیردا تو شار شهره یولوم تاغدین؟!
بیردا اولور گل تیراییم باغدین؟!
بیردا گیلور باشیما باشدین هوشوم؟!
یار یارا سیدین ساقالور موشوم؟!
گون بگون اول گونی اگر گورماسام
اول گونیننگ تورماسام، اولتور ماسام
آی به آی اول آیا کاش گوز توشا
تیلبه منم قورخام آی هورکوشا
قورخارام اول شوخ اونو تسامینی
ایرینی گورسا اولی توتسامینی
تیردی بوسوز لارتولی یاشدین گوزی
کافر ایشتیسونک بیله قانلو سوزی
داشت یکی دوست ز رندان شهر
کآگهیش بود ز پازهر و زهر
گفت سراپای باو حال خویش
خواند ز ادبار وز اقبال خویش
گفت: بولاندی بولاغوم نیلاییم؟!
پندایشیتماس قولاغوم نیلاییم؟!
حالیمی شرح ایتمگه توتماس تیلوم
پالچیقاباتی ایاغوم توت ایلوم
هیچ کیمی گورماس گوزوم، ای وای مین!
هیچ کیم ایشیتماس سوزوم، ای وای مین!
گشته کنون چون بتودمساز بخت
رو سوی حمام و بدل ساز رخت
گفت حریفش که : خوشا حال تو
کاش که من داشتم اقبال تو
بوی عرق، بوی منی، بوی پشم
چون بمشامش رسد، آید بخشم!
گر چه زن از طایفه ی ناس نیست
باز زن است آخر، کناس نیست
روی خود، از گرد صفائی بده
آینه ی خویش، جلائی بده
سرو، گل تازه و تر بیندت
از چمن وصل، سمن چیندت
کی دگرت گوهر و مرجان دهد؟!
زر اگر از وی طلبی جان دهد!
تر کک نادان چو بحمام رفت
موز تنش، پوست ز بادام رفت!
شست تن، از مشک و گلاب و عبیر
جامه بپوشید بتن از حریر
شب چو کمر بست و کله بر نهاد!
رو بدر خانه ی دلبر نهاد
دید چو در بسته، زد آهسته در
حلقه ی در گفتنش: آهسته تر!
بود زن راهزن اندر کمین
گه به یسارش نظر و گه یمین
ناگهش، آواز بر آمد بگوش؛
آمد ودید آمده هیزم فروش
شمع برافروخت و در باز کرد
بست در، آنگه گله آغاز کرد
گفت: شدی زود ز من سیر، حیف!
آمدی ای عهد شکن دیر، حیف!
ترک کشید از دو طرف سنبلش
ریخت بلب بوسه، بدامن گلش
بند ازار، از خود و از زن گشود
رخنه ی باغ و در گلشن گشود
در طپش افتاد، چو ماهی بشست
باز بحکم شبق آورد دست
در همه اعضاش، یکی مو ندید
موی کنان، مویه کنان لب گزید
خون سیه ریخت، ز چشم سیاه؛
گریه کنان گفت که: واحسرتاه
برد بتاراج فلک گنج من
نیست کسی را بخبر از رنج من
یافت گره، گوشه ی ابروی او
رست شد از خشم بتن موی او
زد لگدی محکم و بر سینه اش
دور چو شد مار ز گنجینه اش
بست ازار، آنگه و در باز کرد
چین بچین، عربده آغاز کرد
گفت: در اینخانه ای آقای من
هست دگر جای تو یا جای من
ترک بحیرت ز زن دلفروز
باز بکف بند ازارش هنوز
گفت: نه گوردونک که تو شوم تا غلادونگ
یوز و ما جنت قاپوسین باغلادونک
گفت زن: ای ابله گم کرده راه
راه نه این بود غلط رفتی آه!
دی که درین خانه قد افراختی
سایه ی لطفم بسر انداختی
هیزم خشکیت، ره آورد بود
جامه ی پشمینت پر از گرد بود
غمزه ی تو، خاک بفرقم ببیخت
خنده ی تو، اشک ز چشمم بریخت
ترک نگه، غارت هوشم نکرد
زلف سیه، حلقه بگوشم نکرد
داغ نشد سینه ام، از سینه ات
زنگ نبرد از دلم آیینه ات
موی تو کان رست ز پشت زهار
تازه تر از سبزه ز تر در بهار
مشک سیه، دام رهش نام شد
مرغ دلم، بسته ی آن دام شد
نافه ی موی تو که نافم درید
دلق حیا، ستر عفافم درید
ورنه مرا بود، یکی نغز شوی
سرو سمن بو، مه خورشید روی!
رخ ز تنش، تن ز سرین ساده تر؛
نر، ولی از ماده بسی ماده تر
گر چه تو از نو ره و از تیغ تیز
موی ستردی ز تن، از ساق نیز
از تن او، موی نرسته هنوز؛
دیده، ازو عیب نجسته هنوز
درج دری بود، درش بس ثمین؛
خواجه مرا کرده بر آن درج امین
دادمت آن درج درخشنده، آه
بیخبر از خواجه، که رویم سیاه!
یافته مقصود دل ای محتشم
بر سرت افتاد هوای حشم
وعده ی برگشتن زودت نه دیر
کرد دلم را بجدایی دلیر
چون ز برم رفتی و باز آمدی
حلیه گر و حله طراز آمدی
موی ستردی ز سراپای خویش
زیب دهی تا تن زیبای خویش
لیک ندانی که همی خواستی
حسن خود افزون کنی و کاستی!
خرزه که موییش نرست از زهار
نخله ی بی برگ بود در بهار
جغد که پر خاک بسر بیختش
بهتر از آن باد که پر ریختش
ناوک بی پر، نخورد بر نشان
ور همه پیکان بودش زر نشان
نیست در اینجا دگرت جای زیست
یک سر مو، دوستیم با تو نیست
رو سر خود گیر، که چون من شدی
مرد بدی، لیک چو من زن شدی
تر کک بیچاره بناکام رفت
طایر سیم آورش از دام رفت
میر سرا چون بسرا بازگشت
هیچ نبودش خبر از سرگذشت
راه همان، خانه همان، زن همان؛
تا چه کند باز دل بدگمان؟!
مرد زند در سفر از راه زن
راهزن خانه بود آه زن!
تاش تامور از وصل چو شد ناامید
می شد و لاحول بخود میدمید
هم نفس او نشدی هیچ کس
می شد و میگفت بخود هر نفس:
سارت کیمی ایگری یولاسالدی منی
قایغو توزی آرا یا آلدی منی
دوست و دشمن لیغینی بیلمادوم
زیرک و کود نلیغینی بیلمادوم
یارلیغیندن یار ایلیمدین چقیب
ایوی یقلسونگ که ایو یمنی یقیب
نه ایل آرا سیغه یولوم بار داخی
نه بوقاتیغ قابغه پولوم بارداخی
یولی آزیلمیش بنکایول آزدیریب
یا مونی آنلیمدا قضا یازدیریب
کرد بهر دوست شکایت همین
قصه همین بود، حکایت همین!
ای پسر ساده دل و ساده روی
هر چه دعا میکنم آیین بگوی
کام زن، از زهراجل تلخ باد
غره ی ماه طربش، سلخ باد!
چند کنی گوش بمکر زنان؟!
گام زنی از پی تر دامنان؟!
شکر، کزین هر دو ندارم کمی؛
هست بس این، هستی اگر آدمی!
نیست گرین حرف ز من باورت
خود رو و تحقیق کن از مادرت
ای وطن بیوطنان کوی تو
روی بدو نیک همه سوی تو
عاجزی و بکسی ام را ببین
از همه کس واپسیم را ببین
با همه بیقدری و شرمندگی
با همه خواری و سرافگندگی
روی بدرگاه تو آورده ام
تا زعنایت ندری پرده ام
نیست کسی غیر تو چون یاورم
گر تو برانی، بکه رو آورم؟!
لطف بر این جان بغم بسته کن
رحم برین کالبد خسته کن!
ای ز توام ساخته عصیان خجل
منفعلم، منفعلم، منفعل
غیر من، آنانکه درین منزلند
هر یکی از رهگذری خوشدلند
هر یکی اندر طرفی جا گرفت
این ره دین، آن ره دنیا گرفت
زین عمل شاد بیاد بهشت
تا چه بسر آید از سرنوشت؟!
و آن زعمل یافته عیش تمام
زنده دل از عشرت دنیا مدام
من که ازین هر دوره آواره ام
چاره ی من ساز، که بیچاره ام
داده ام از کف ره دنیا و دین
خود نه از ن بهره ورم، نه ازین
نفس ز یک سو ره دینم زده
چرخ ز یک سو بزمینم زده
نفس، ز خجلت نفسم سرد داشت
روی ز شرم گنهم زرد داشت
چرخ دل، از خار غمم، ریش داشت؛
از پی هر نوش دو صد نیش داشت
بسته در عیش برویم سپهر
آه ازین سخت دل سست مهر
لیک، ز هر جور که دیدم ازو
زین همه خواری که کشیدم ازو
بود شب هجر، غم اندوزتر
بود تب هجر، جگر سوزتر
شیشه که لبریز می عشرت است
چون شکند ناله اش از فرقت است
آه که با هر که دلم خو گرفت
جان غمین، خو بغم او گرفت
دور فلک، ساخت جدا از منش
کرد رها دست من از دامنش
بوقلمونی است سپهر دو رنگ
نیست چو در روز و شب او درنگ
رنگ خرابی است در آبادیش
میگذرد هم غم وهم شادی اش
کاش درین مرحله می بودمی
جز ره این راه نه پیمودمی
تا نشدی از گنهم روی زرد
تا ننشستم برخ زرد گرد