عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
مایه ناز
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
نازْپرورد
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
بلای هجران
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
کوثر
امام خمینی : قطعات و اشعار پراکنده
خراب چشم
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۳
تغییری ای صنم بده اطوار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
مپسند بر من این همه آزار خویش را
هرگز نیامدی و تسلی دهم چو طفل
هردم ز مقدمت دل بیمار خویش را
پرمایه را نظر بفرومایه عیب نیست
یکره ببین ز لطف خریدار خویش را
مرغان ز آشیانه برون افتادهایم
گم کردهایم ماره گلزار خویش را
تا پر فشانئی نکند وقت قتل هم
بر بست بال مرغ گرفتار خویش را
مهلت نداد صرصر ایام تا که ما
در آشیان نهیم خس و خار خویش را
هرکس که برد لذت تیر تو مرهمی
نگذاشت زخم سینهٔ افکار خویش را
زاهد مگر خرام تو دیدی که داده است
بر باد دفتر و سرو دستار خویش را
اسرار آن و حسن ز بس گشته نقش دل
اسرار خوانده زین سبب اسرار خویش را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۰
آمده از خود به تنگ کو سر دار فنا
نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما
تا نکنی ترک سر، پای در این ره منه
خود ره عشق است این، هر قدمی صد بلا
موجهی طوفان عشق کشتی ما بشکند
دست ضعیفان بگیر بهر خدا تا خدا
خضر رهی کو که ما عاجز و درماندهایم
کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا
از کف من برده دل آن بت پیمان گسل
رشک بتان چو گل غیرت ترک خطا
کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من
از لب تو حرف تلخ وز لب من مرحبا
گرچه نکردی قدم رنج به بالین من
لااقل از بعد مرگ بر سر خاکم بیا
سینهی اسرار را محرم اسرار ساز
ای تو به زلف و به رخ رهزن و هم رهنما
نوبت منصور رفت گشته کنون دور ما
تا نکنی ترک سر، پای در این ره منه
خود ره عشق است این، هر قدمی صد بلا
موجهی طوفان عشق کشتی ما بشکند
دست ضعیفان بگیر بهر خدا تا خدا
خضر رهی کو که ما عاجز و درماندهایم
کعبه مقصود دور خار مغیلان به پا
از کف من برده دل آن بت پیمان گسل
رشک بتان چو گل غیرت ترک خطا
کیش تو عاشق کشی مهر و وفا کار من
از لب تو حرف تلخ وز لب من مرحبا
گرچه نکردی قدم رنج به بالین من
لااقل از بعد مرگ بر سر خاکم بیا
سینهی اسرار را محرم اسرار ساز
ای تو به زلف و به رخ رهزن و هم رهنما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۱
ایزد بسرشت چون گل ما
مهر تو نهفت در دل ما
باز آی که رونقی ندارد
بی شمع رخ تو محفل ما
چون هست ندیم در بر آن گل
گل را ببراز مقابل ما
از دیده ز بسکه خون فشاندیم
در خون دل است منزل ما
صیدم کرد و نگفت چون شد
آن طایر نیم بسمل ما
ترسم که ز فیض زاهدان را
شامل شود اجر قاتل ما
یکجو مهری نگشته جز جور
زان خرمن حسن حاصل ما
از میکده گردری گشاید
نگشوده ز درس مشکل ما
اسرار ره جنون گرفتیم
کان طره شود سلاسل ما
مهر تو نهفت در دل ما
باز آی که رونقی ندارد
بی شمع رخ تو محفل ما
چون هست ندیم در بر آن گل
گل را ببراز مقابل ما
از دیده ز بسکه خون فشاندیم
در خون دل است منزل ما
صیدم کرد و نگفت چون شد
آن طایر نیم بسمل ما
ترسم که ز فیض زاهدان را
شامل شود اجر قاتل ما
یکجو مهری نگشته جز جور
زان خرمن حسن حاصل ما
از میکده گردری گشاید
نگشوده ز درس مشکل ما
اسرار ره جنون گرفتیم
کان طره شود سلاسل ما
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۴
کمان شد قامتم از بس کشیدم بار محنتها
دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها
سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد
که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها
دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم
دمی صدبار میبینم از آن قامت قیامتها
عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت
که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها
زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم
که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها
ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن
که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها
دلم صد چاک شد از بسکه خوردم تیرآفتها
سپند از انجم و مجمرزمه هرشب از آن سوزد
که سارد از رخ خوب توایزد دفع آفتها
دهید ای ناصحان پندم زهول حشر تاچندم
دمی صدبار میبینم از آن قامت قیامتها
عجب دارم که صورت بست درمرآت آنصورت
که بتواند کشدباآن نزاکت عکس صورتها
زنم هر لحظه اوراق کتاب دیده را برهم
که جزنقش توگرجویم بشویم زاشک حسرتها
ز صهبای شهودش جرعهٔ ساقی کرامت کن
که بر اسرار روشن گردد اسرار کرامتها
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۱۸
گر پریشان حالم او داند لسان حال را
ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را
گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما
همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را
ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت
یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را
سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون
چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را
نغمهام زاری دل شربم ز خوناب جگر
بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را
عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد
جان من آخر نه انجامی بود اهمال را
هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ
سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را
ورچو سوسن لالم او داند زبان لال را
گرچه بامت بس بلند و بی پر و بالیم ما
همتی کان شمع رویت سوخت پر و بال را
ای امیر کاروان کاندیشهٔ ما نبودت
یک نظر هم میرسد افتاده در دنبال را
سنگی از طفلی نیامد بر سر ما در جنون
چرخ در دوران ما افسرده کرد اطفال را
نغمهام زاری دل شربم ز خوناب جگر
بین ببزم کامرانی بادهٔ قوال را
عمر بگذشت و نگاهی بر من مسکین نکرد
جان من آخر نه انجامی بود اهمال را
هرچه پیش آید زیار اسرار نبود شکوهٔ
سوی ما نبود گذاری طایر اقبال را
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۱
دور از شاه خراسان در بلا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۶
فتادهایم ز غم روزگار درگرداب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
بیار ساقی گلچهره کشتی می ناب
شراب ناب بیاب و بتاب روز جهان
که هست نزد خردمند این جهان چو سراب
اگرنه کار فلک کجروی است داده چرا
بدیده هر شبه بیدار وی به بختم خواب
بجز طراوت رویت ندیدهام در گل
بجز حدیث تو نشنیدهام ز چنگ و رباب
ز بیم غیر بسویش نمیتوان نگریست
ز دیده اشک فشانم که بینمش در آب
نه عیب او است رقیبش ببین که در قرآن
قرین آیهٔ رحمت بود و عید عذاب
بیا بگو که جز اسرار زان لب میگون
که از مشاهده باده بوده مست و خراب
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۴
نی رحم ترا باین فکار است
نی بی تو مرا دمی قرار است
کی یاد کنی ز بلبل خویش
ای گُل که ترا چو من هزار است
پیشت دُر اشک مردم چشم
ساقط ز محل اعتبار است
تو عهد شکسته ای و مارا
پیمان محبّت استوار است
ای تیر کمان ابروی دوست
مرغ دل ما در انتظار است
در آینه تا نشسته نقشت
بر آینهٔ دلم غبار است
تا شانه بزلفت آشنا شد
دل چاک ز رشک شانه دار است
پرسی چو ز بیقراری ما
اسرار تو بر همان قرار است
نی بی تو مرا دمی قرار است
کی یاد کنی ز بلبل خویش
ای گُل که ترا چو من هزار است
پیشت دُر اشک مردم چشم
ساقط ز محل اعتبار است
تو عهد شکسته ای و مارا
پیمان محبّت استوار است
ای تیر کمان ابروی دوست
مرغ دل ما در انتظار است
در آینه تا نشسته نقشت
بر آینهٔ دلم غبار است
تا شانه بزلفت آشنا شد
دل چاک ز رشک شانه دار است
پرسی چو ز بیقراری ما
اسرار تو بر همان قرار است
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۴۸
ای آفت جان ها خم ابروی کمندت
غارت گر دل ها قد دل جوی بلندت
تا آفت چشمت نرسد دست حق افشاند
بر آتش رخسار تو از خال سپندت
ای ترک سمنبر بسرم تاز سمندی
گوی خم چوگان سرخوبان خجندت
افتاده خلاصیش به فردای قیامت
هر صید که گردیده گرفتار به بندت
شد رشک فلک روی زمین تا که نشسته
برخاک هلال از اثر لعل سمندت
اندام تو خود قاقم و خزاست زنرمی
سودی ندهد جامهٔ دیبا و برندت
دارد سر یغما شد من غمزهٔ شوخت
اینک دل و جانی اگر این هست پسندت
تا دفع عوارض بشود زان گل عارض
یک بوسه بما ده بزکواة از لب قندت
ناصح چه دهی پند باسرار ز عشقش
او نیست از آنها که دهد گوش به پندت
غارت گر دل ها قد دل جوی بلندت
تا آفت چشمت نرسد دست حق افشاند
بر آتش رخسار تو از خال سپندت
ای ترک سمنبر بسرم تاز سمندی
گوی خم چوگان سرخوبان خجندت
افتاده خلاصیش به فردای قیامت
هر صید که گردیده گرفتار به بندت
شد رشک فلک روی زمین تا که نشسته
برخاک هلال از اثر لعل سمندت
اندام تو خود قاقم و خزاست زنرمی
سودی ندهد جامهٔ دیبا و برندت
دارد سر یغما شد من غمزهٔ شوخت
اینک دل و جانی اگر این هست پسندت
تا دفع عوارض بشود زان گل عارض
یک بوسه بما ده بزکواة از لب قندت
ناصح چه دهی پند باسرار ز عشقش
او نیست از آنها که دهد گوش به پندت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۲
دل ز محنت شده خون جام می ناب کجاست
جان شد از دست برون نغمه مضراب کجاست
سوزد از آتش عشق تو دلم شمع صفت
نی چگویم که چو شمعم بدرون آب کجاست
خواهمت شرح دهم شمهٔ از خون جگر
لیک با آن همه آهن دلیت تاب کجاست
گفته بودم که خیال تو به بینم در خواب
شب ز سودای سر زلف توام خواب کجاست
دل بدریای غم افتاده خدا را یاران
تا خدای دل آن طرهٔ پرتاب کجاست
گیرم از چهره بر خلق بر افکند نقاب
چشم خفّاش کجا مهر جهانتاب کجاست
صرف و نحو کُتب عمر شد و مفتاحی
که گشاید دل از او درهمه ابواب کجاست
در بر ابروی طاقش بر ما ای زاهد
دست بردار که کس را سر محراب کجاست
تا ز اسرار میان تو بگوید رمزی
در میان محرم اسرار در اصواب کجاست
جان شد از دست برون نغمه مضراب کجاست
سوزد از آتش عشق تو دلم شمع صفت
نی چگویم که چو شمعم بدرون آب کجاست
خواهمت شرح دهم شمهٔ از خون جگر
لیک با آن همه آهن دلیت تاب کجاست
گفته بودم که خیال تو به بینم در خواب
شب ز سودای سر زلف توام خواب کجاست
دل بدریای غم افتاده خدا را یاران
تا خدای دل آن طرهٔ پرتاب کجاست
گیرم از چهره بر خلق بر افکند نقاب
چشم خفّاش کجا مهر جهانتاب کجاست
صرف و نحو کُتب عمر شد و مفتاحی
که گشاید دل از او درهمه ابواب کجاست
در بر ابروی طاقش بر ما ای زاهد
دست بردار که کس را سر محراب کجاست
تا ز اسرار میان تو بگوید رمزی
در میان محرم اسرار در اصواب کجاست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۵
باز یار بیوفای ما سر یاریش نیست
ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید
زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت
مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست
ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی
لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم
آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست
ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی
مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست
روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود
مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست
ذرهٔ آن ماه مهر آسا وفادریش نیست
بخت من درخواب گویاروی زیبای تو دید
زانکه عمری شدکه درخوابست و بیداریش نیست
مردآیادر قفس یا با خیالت خوگرفت
مرغ دل کومدتی شد ناله و زاریش نیست
ما و دل بودیم کو اندیشهٔ ما داشتی
لیک صدفریاد کآن هم تاب غمخواریش نیست
تکیه بر دل داده مژگانش ز بیداری چشم
آری آری بیش ازاین تاب پرستاریش نیست
ترسم از بس چشم من خون از مژه جاری کنی
مردمان گویند یارت بیمی از یاریش نیست
روی آزادی مدام اسرار کی دید از قیود
مرغ دل کاندر خم زلفی گرفتاریش نیست
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۶
گودست کشد از ناز این نرگس طنّازت
مردم همه را کشتی دیگر که کشد نازت
دل برده بیک عشوه لعل لب شیرینت
جان برده بیک غمزه چشم خوش غمّازت
کردیم نخستین گام در راه تو ترک کام
تا خود چه شود انجام اینست چو آغازت
این دیده که خون گرددرسوای جهانم کرد
وین دل پراخگر باد افکند برون رازت
ای طایر جان تا کی بر گوشهٔ هر بامی
در دامگه افتادند مرغانِ هم آوازت
اسرارِ حزین تا کی باشد ز حریمت دور
اغیار دغا دایم هم محفل و دمسازت
مردم همه را کشتی دیگر که کشد نازت
دل برده بیک عشوه لعل لب شیرینت
جان برده بیک غمزه چشم خوش غمّازت
کردیم نخستین گام در راه تو ترک کام
تا خود چه شود انجام اینست چو آغازت
این دیده که خون گرددرسوای جهانم کرد
وین دل پراخگر باد افکند برون رازت
ای طایر جان تا کی بر گوشهٔ هر بامی
در دامگه افتادند مرغانِ هم آوازت
اسرارِ حزین تا کی باشد ز حریمت دور
اغیار دغا دایم هم محفل و دمسازت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۵۷
شبی دارم دراز و تیره همچون تار گیسویت
دلی دارم پریشان همچو موی عنبرین بویت
ز مژگان خارها درجویبار دیدگان بستم
که ماندلخت دل وزصاف اشک آبی زنم کویت
دل دیوانهام ملک ملامت را مسخّر کرد
طریق مملکت گیری دلم آموخت ز ابرویت
شمیم مُشک تا تاری چه باشد پیش آن کاکل
عبیر و عنبر سارا کجا و زلف جادویت
ز تار موی شبرنگت نموده تیره روز ما
بفرما تا برافروزد فروغی شعلهٔ رویت
دل افسرده ای اسرار زین زهد ریا دارد
چه شد آن برق عالمسوز عشق آتشین خویت
دلی دارم پریشان همچو موی عنبرین بویت
ز مژگان خارها درجویبار دیدگان بستم
که ماندلخت دل وزصاف اشک آبی زنم کویت
دل دیوانهام ملک ملامت را مسخّر کرد
طریق مملکت گیری دلم آموخت ز ابرویت
شمیم مُشک تا تاری چه باشد پیش آن کاکل
عبیر و عنبر سارا کجا و زلف جادویت
ز تار موی شبرنگت نموده تیره روز ما
بفرما تا برافروزد فروغی شعلهٔ رویت
دل افسرده ای اسرار زین زهد ریا دارد
چه شد آن برق عالمسوز عشق آتشین خویت
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۴
ای نقش چکل چوگل محدث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
لم تحلف ان تفی و تحنث
از هجر رخ تو تلخ کامم
عن منطق المنی تحدث
تنیت لی الشباب عمری
لوفزت بشعرک المثلث
ای آنکه قیامتی ز قامت
من هجرک کم اموت ابعث
عاید بتو است هر ضمیری
ان ذکر لهجنا وانت
هرچند مقصریم رحم آر
حتی تم علی الفراق امکث
هنگام تفرج است برخیز
الریح مع الغصون یعبث
پیمان شکن است یار اسرار
بالوصل معاهد و نیکث
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۶۵
دل را به تمنّا ز تو دیدار و دگر هیچ
قانع بتماشاست ز گلزار و دگر هیچ
دارم ز تو امید که از بعد وفاتم
آئی بمزارم همه یک بار و دگر هیچ
بس ناوک دلدوز تو آمد بمن ای گل
خواهد دمد از تربت من خار و دگر هیچ
ای مرغ چگویم که بگوئیش غرض فهم
حسرت زده بنشین لب دیوار و دگر هیچ
در لوح وجود از همه نقشی که نگارند
بینم الف قامت دلدار و دگر هیچ
بلبل بچمن خوش دل و قمری بسر سرو
در هر دو جهان ما و غم یار و دگر هیچ
بیجاست مداوای طبیبان بچشانم
یک شربت از آن لعل شکر بار و دگر هیچ
مهر تو کجا وین دل چون ذره به تمثیل
تو یوسف و ما زال خریدار و دگر هیچ
پندی شنو از بنده و بر خور ز خداوند
هرگز دلی از خویش میازار و دگر هیچ
گر هست هوایت که خوری آب حیاتی
بر باد ده این پردهٔ پندار و دگر هیچ
اسرار اگر محرم اسرار نهانی
در کون و مکان یار ببین یار و دگر هیچ
قانع بتماشاست ز گلزار و دگر هیچ
دارم ز تو امید که از بعد وفاتم
آئی بمزارم همه یک بار و دگر هیچ
بس ناوک دلدوز تو آمد بمن ای گل
خواهد دمد از تربت من خار و دگر هیچ
ای مرغ چگویم که بگوئیش غرض فهم
حسرت زده بنشین لب دیوار و دگر هیچ
در لوح وجود از همه نقشی که نگارند
بینم الف قامت دلدار و دگر هیچ
بلبل بچمن خوش دل و قمری بسر سرو
در هر دو جهان ما و غم یار و دگر هیچ
بیجاست مداوای طبیبان بچشانم
یک شربت از آن لعل شکر بار و دگر هیچ
مهر تو کجا وین دل چون ذره به تمثیل
تو یوسف و ما زال خریدار و دگر هیچ
پندی شنو از بنده و بر خور ز خداوند
هرگز دلی از خویش میازار و دگر هیچ
گر هست هوایت که خوری آب حیاتی
بر باد ده این پردهٔ پندار و دگر هیچ
اسرار اگر محرم اسرار نهانی
در کون و مکان یار ببین یار و دگر هیچ