عبارات مورد جستجو در ۱۲۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کرده‌یی در صفت یار خویش
سست گمان بوده‌یی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشته‌یی
های اگر دیده‌یی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کرده‌اند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام می‌رسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۹ - صفت آن مسجد کی عاشق‌کش بود و آن عاشق مرگ‌جوی لا ابالی کی درو مهمان شد
یک حکایت گوش کن ای نیک‌پی
مسجدی بد بر کنار شهر ری
هیچ کس در وی نخفتی شب ز بیم
که نه فرزندش شدی آن شب یتیم
بس که اندر وی غریب عور رفت
صبح دم چون اختران در گور رفت
خویشتن را نیک ازین آگاه کن
صبح آمد خواب را کوتاه کن
هر کسی گفتی که پریانند تند
اندرو مهمان کشان با تیغ کند
آن دگر گفتی که سحر است و طلسم
کین رصد باشد عدو جان و خصم
آن دگر گفتی که بر نه نقش فاش
بر درش کی میهمان این جا مباش
شب مخسپ این جا اگر جان بایدت
ورنه مرگ این جا کمین بگشایدت
وان یکی گفتی که شب قفلی نهید
غافلی کآید شما کم ره دهید
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۱ - رسیدن بانگ طلسمی نیم‌شب مهمان مسجد را
بشنو اکنون قصهٔ آن بانگ سخت
که نرفت از جا بدان آن نیک بخت
گفت چون ترسم؟ چو هست این طبل عید
تا دهل ترسد که زخم او را رسید
ای دهل‌های تهی بی قلوب
قسمتان از عید جان شد زخم چوب
شد قیامت عید و بی‌دینان دهل
ما چو اهل عید خندان همچو گل
بشنو اکنون این دهل چون بانگ زد
دیگ دولتبا چگونه می‌پزد؟
چون که بشنود آن دهل آن مرد دید
گفت چون ترسد دلم از طبل عید؟
گفت با خود هین ملرزان دل کزین
مرد جان بددلان بی‌یقین
وقت آن آمد که حیدروار من
ملک گیرم یا بپردازم بدن
بر جهید و بانگ بر زد کی کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا
در زمان بشکست زآوازان طلسم
زر همی‌ریزید هر سو قسم قسم
ریخت چندان زر که ترسید آن پسر
تا نگیرد زر ز پری راه در
بعد ازان برخاست آن شیر عتید
تا سحرگه زر به بیرون می‌کشید
دفن می‌کرد و همی آمد به زر
با جوال و توبره بار دگر
گنج‌ها بنهاد آن جان باز ازان
کوری ترسانی واپس خزان
این زر ظاهر به خاطر آمده‌ست
در دل هر کور دور زرپرست
کودکان اسفال‌ها را بشکنند
نام زر بنهند و در دامن کنند
اندر آن بازی چو گویی نام زر
آن کند در خاطر کودک گذر
بل زر مضروب ضرب ایزدی
کو نگردد کاسد آمد سرمدی
آن زری کین زر ازان زر تاب یافت
گوهر و تابندگی و آب یافت
آن زری که دل ازو گردد غنی
غالب آید بر قمر در روشنی
شمع بود آن مسجد و پروانه او
خویشتن در باخت آن پروانه‌خو
پر بسوخت او را ولیکن ساختش
بس مبارک آمد آن انداختش
همچو موسیٰ بود آن مسعودبخت
کآتشی دید او به سوی آن درخت
چون عنایت‌ها برو موفور بود
نار می‌پنداشت و خود آن نور بود
مرد حق را چون ببینی ای پسر
تو گمان داری برو نار بشر
تو ز خود می‌آیی و آن در تو است
نار و خار ظن باطل این سو است
او درخت موسی است و پر ضیا
نور خوان نارش مخوان باری بیا
نه فطام این جهان ناری نمود؟
سالکان رفتند و آن خود نور بود
پس بدان که شمع دین بر می‌شود
این نه همچون شمع آتش‌ها بود
این نماید نور و سوزد یار را
وان به صورت ناز و گل زوار را
این چو سازنده ولی سوزنده‌یی
وان گه وصلت دل افروزنده‌یی
شکل شعله‌ی نور پاک سازوار
حاضران را نور و دوران را چو نار
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۱ - تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما می‌بینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمی‌بینید آن را
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی‌امید نفع بهر عین نقش؟
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام؟
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن؟
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر می‌شمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازی‌های شطرنج ای پسر
فایده‌ی هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
هم‌چنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه‌های نردبان
وان دوم بهر سوم می‌دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش می‌نبیند غیر این
عقل او بی‌سیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سیر باد رو
تو به سر جنبانی اش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون نداند سیر می‌راند چو عام
بر توکل می‌نهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وان نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست
آنچه در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
هم‌چنین هر کس به اندازه‌ی نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چون که سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچه خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل
پیش می‌بیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیش تر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوند است و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیک بختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیک‌تر وا می‌نهد
بد دلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
روزی دو سه شد که بنده ننواخته‌ای
اندیشه به ذکر وی نپرداخته‌ای
زان می‌ترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداخته‌ای
عطار نیشابوری : حکایت باز
حکایت پادشاهی که سیب بر سر غلام خود می‌گذاشت و آن را نشانه می‌گرفت
پادشاهی بود بس عالی گهر
گشت عاشق بر غلام سیم بر
شد چنان عاشق که بی‌آن بت دمی
نه نشستی و نه آسودی دمی
از غلامانش به رتبت بیش داشت
دایما در پیش چشم خویش داشت
شاه چون در قصر تیر انداختی
آن غلام از بیم او بگداختی
زانک از سیبی هدف کردی مدام
پس نهادی سیب بر فرق غلام
سیب را بشکافتی حالی به تیر
و آن غلام از بیم گشتی چون زریر
زو مگر پرسید مردی بی‌خبر
کز چه شد گلگونهٔ رویت چو زر
این همه حرمت که پیش شه تو راست
شرح ده کاین زرد رویت از چه خاست
گفت بر سر می‌نهد سیبی مرا
گر رسد از تیرش آسیبی مرا
گوید انگارم غلامی خود نبود
در سپاهم ناتمامی خود نبود
ور چنان باشد که آید تیر راست
جمله گویندش ز بخت پادشاست
من میان این دو غم در پیچ پیچ
بر چه‌ام جان پر خطر، بر هیچ هیچ
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۴
ای بسته به تو مهر و وفا یک عالم
مانده ز تو در خوف و رجا یک عالم
وی دشمن و دوست مر ترا یک عالم
خاری و گلی با من و با یک عالم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۴
خوش آن کو غنچه سان با گلعذاری همنشین باشد
صراحی در بغل جام میش در آستین باشد
ز دستت هر چه می‌آمد به ارباب وفا کردی
نکردی هیچ تقصیری وفاداری همین باشد
رقیبا می‌دهی بیمم که دارد قصد خون ریزیت
ازین بهتر چه خواهد بود یا رب اینچنین باشد
کجا گفتن توان شرح غم محمل نشین خود
اگر همچون جرس ما را زبان آهنین باشد
به هر ویرانه کانجا وحشی دیوانه جا گیرد
ز هر سو دامن پرسنگ طفلی در کمین باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۸
مبادا یارب آن روزی که من از چشم یار افتم
که گر از چشم یار افتم ز چشم اعتبار افتم
شراب لطف پر در جام می‌ریزی و می‌ترسم
که زود آخر شود این باده و من در خمار افتم
به مجلس می‌روم اندیشناک ای عشق آتش دم
بدم بر من فسونی تا قبول طبع یار افتم
ز یمن عشق بر وضع جهان خوش خنده‌ها کردم
معاذالله اگر روزی به دست روزگار افتم
تظلم آنقدر دارم میان راهت افتاده
که چندانی نگه داری که من بر یک کنار افتم
عجب کیفیتی دارم بلند از عشق و می‌ترسم
که چون منصور حرفی گویم و در پای دار افتم
دگر روز سواری آمد و شد وقت آن وحشی
که او تازد به صحرا من به راه انتظار افتم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۰
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه
به من کم می‌کنی لطفی که داری این زمان یا نه
گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر
عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه
سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده
نمی‌دانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت
تو می‌خواهی که من باشم سگ این آستان یا نه
نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم
در این اندیشه‌ام کز غیر می‌ماند نهان یا نه
اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی
تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
وحشی بافقی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - فغان از ابروی پرچین
سرورا از حاجب و دربان عالی حضرتت
از زمین تا چند فریادم رود بر آسمان
الحذر از ابروی پرچین حاجب، الحذر
الامان از سینه پرکین دربان، الامان
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هرکس که ز حال من خبر یابد
بدعهدی تو به جمله دریابد
بر من غم تو کمین همی سازد
جانم شده گیر اگر ظفر یابد
عشقت به بهانه‌ای دلم بستد
ترسم که بهانهٔ دگر یابد
خواهم که دمی برآورم با تو
بی‌آنکه زمانه زان خبر یابد
دی بنده به دل خرید وصل تو
امروز به جان خرد اگر یابد
زان می‌ترسم که هر متاعی را
چون نرخ گران شود بتر یابد
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
ز خال عنبرین افزون ز زلف یار میترسم
همه از مار و من از مهرهٔ این مار میترسم
ز خواب غفلت صیاد ایمن نیستم از جان
شکار لاغرم از تیغ لنگردار میترسم
خطر در آب زیر کاه بیش از بحر میباشد
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ز بس نامردمی از چشم نرم دوستان دیدم
اگر بر گل گذارم پا ز زخم خار میترسم
ز تیر راست رو چشم هدف چندان نمیترسم
که من از گردش گردون کج رفتار میترسم
بلای مرغ زیرک دام زیر خاک میباشد
ز تار سبحه بیش از رشتهٔ زنّار میترسم
بد از نیکان و نیکی از بدان بس دیده‌ام صائب
ز خار بی‌گل افزون از گل بی‌خار میترسم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۶
یکی زیبا خروسی بود جنگی
به مانند عقاب از تیزچنگی
گشاده سینه و گردن کشیده
برای جنگ و پرخاش آفریده
نهاده تاجی از یاقوت بر ترگ
فروهشته دو غبغب چون دو گلبرگ
دو چشمانش چو دو مشعل فروزان
نگاهش خرمن بدخواه سوزان
خروشش چون خروش پهلوانان
به هنگام نوا، عزال خوانان
ز نوک ناخنش تا زیر منقار
به یک گز می‌رسیدی گاه رفتار
میان هر دو بالش نیم گز بود
غریو قدقدش بانگ رجز بود
دو پایش چون دو ساق گاو، محکم
دو خارش چون دو رمح آهنین دم
فروهشته ز گردن یال دلکش
چنان کز طوق دیبای مزرکش
به وقت بانگ چون گردن کشیدی
خروس چرخ را زهره دریدی
به عزم رزم چون افراختی یال
ز بیم جان فکندی باز پیخال
نمودی گردن از بهر کمین خم
به‌سان نیزهٔ آشفته پرچم
ز میدانش اگر سیمرغ بودی
به ضرب یک لگد بیرون نمودی
خروسان محل از هیبتش باز
کشیدندی سحر آهسته آواز
یکی روز از قضا در طرف باغی
پرید از نزد او لاغر کلاغی
خروس از بیم کرد آن‌گونه فریاد
که اندر خیل مرغان شورش افتاد
ز نزدیک کلاغ آن‌سان به در رفت
که گفتی نوک تیرش در جگر رفت
برفت از کف وقار و طمطراقش
پر و بالش به هم پیچد و ساقش
تپان شد قلبش از تشویش در بر
دهانش باز ماند و چشم اعور
پس از لختی که فارغ شد خیالش
یکی از محرمان پرسید حالش
که : « ای گردن‌فراز آهنین‌پی!
که بود او کاین چنین ترسیدی از وی؟»
به پاسخ گفت کای فرزانه دلبر!
نبود او جز کلاغی زشت و لاغر
جوابش گفت : «باشد صعب حالی
که ترسد شرزه شیری از شغالی»
خروس پهلوان باماکیان گفت :
« کس از یار موافق راز ننهفت
من آن روزی که بودم جوجه‌ای خرد
کلاغ از پیش رویم جوجه‌ای برد
بجست و کرد مسکن بر سر شاخ
بخورد آن جوجه را گستاخ گستاخ
چنانم وحشتش بنشست در دل
که آن وحشت هنوزم هست در دل
ز عهد کودکی تا این زمانه
اگر پرد کلاغی زآشیانه
همان وحشت شود نو در دل من
که آکنده است در آب و گل من»
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۷۸
وای آن روجی که در قبرم نهند تنگ
به بالینم نهند خشت و گل و سنگ
نه پای آنکه بگریزم ز ماران
نه دست آنکه با موران کنم جنگ
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۲۷
سخن درست بگویم اگرچه میترسم
که آتش از دهنم سر برآرد از اعراض
به غیر عهد نهان نیستی ازو دیدم
که بر محبت ما بی‌دریغ زد مقراض
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
ز بس کان جنگجو را احتزاز از صلح من باشد
نهان با من به خشم و آشکارا در سخن باشد
چو با جمعی دچارم کرد از من صد سخن پرسد
چو تنها بیندم مهر سکوتش بر دهن باشد
بتابد روی از من گر مرا در خلوتی بیند
کند روی سخن در من اگر در انجمن باشد
بهر مجلس که باشد چون من آیم او رود بیرون
که ترسد محرمی در بند صلح انگیختن باشد
به محفلها دلم لرزد ز صلح انگیزی مردم
که ترسم آن پری را حمل بر تحریک من باشد
چو بوی آشتی در مجلس آید ترک آن مجلس
مرا لازم ز بیم خوی آن گل پیرهن باشد
ز دهشت محتشم ترسم که دست از پای نشناسی
اگر روزی نصیبت صلح آن پیمان شکن باشد
محتشم کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱
اسلام که گم کرده ز دل آرامم
بسیار خطر دارد ازو اسلامم
ز آن آفت دین که هست اسلامش نام
ترسم که به کافری برآید نامم
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
بیم است که در بیخودی افسانه شوم
وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم
ای عقل فضول میدهد زحمت من
ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۶۷
ایستاده دیدم آن جا دزد و غول
روی زشت و چشم‌ها همچون دو غول