عبارات مورد جستجو در ۱۲۶ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
گداخت جان که شود کار دل تمام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد
به لابه گفت شبی میر مجلس تو شوم
شدم به رغبت خویشش کمین غلام و نشد
پیام داد که خواهم نشست با رندان
بشد به رندی و دردی کشیم نام و نشد
رواست در بر اگر میتپد کبوتر دل
که دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد
بدان هوس که به مستی ببوسم آن لب لعل
چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد
به کوی عشق منه بیدلیل راه قدم
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد
فغان که در طلب گنج نامه مقصود
شدم خراب جهانی ز غم تمام و نشد
دریغ و درد که در جست و جوی گنج حضور
بسی شدم به گدایی بر کرام و نشد
هزار حیله برانگیخت حافظ از سر فکر
در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
ای که مهجوری عشاق روا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا میداری
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری
عاشقان را ز بر خویش جدا میداری
تشنه بادیه را هم به زلالی دریاب
به امیدی که در این ره به خدا میداری
دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن
به از این دار نگاهش که مرا میداری
ساغر ما که حریفان دگر مینوشند
ما تحمل نکنیم ار تو روا میداری
ای مگس حضرت سیمرغ نه جولانگه توست
عرض خود میبری و زحمت ما میداری
تو به تقصیر خود افتادی از این در محروم
از که مینالی و فریاد چرا میداری
حافظ از پادشهان پایه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه امید عطا میداری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۲
بار دگر از راه سوی چاه رسیدیم
وز غربت اجسام به الله رسیدیم
با اسپ بدان شاه کسی چون نرسیدهست
ما اسپ بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک درین خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک برون آ، که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد، به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید، که از راه رسیدیم
وز غربت اجسام به الله رسیدیم
با اسپ بدان شاه کسی چون نرسیدهست
ما اسپ بدادیم و بدان شاه رسیدیم
چون ابر بسی اشک درین خاک فشاندیم
وز ابر گذشتیم و بدان ماه رسیدیم
ای طبل زنان نوبت ما گشت، بکوبید
وی ترک برون آ، که به خرگاه رسیدیم
یک چند چو یوسف به بن چاه نشستیم
زان سر رسن آمد، به سر چاه رسیدیم
ما چند صنم پیش محمد بشکستیم
تا در صنم دلبر دلخواه رسیدیم
نزدیکتر آیید که از دور رسیدیم
و احوال بپرسید، که از راه رسیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
بت من زدر درآمد، به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که چون شد؟ زچگونگی برون شد
تو چگونهیی، ولیکن، تو زبی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟ چه نشان نهی قدم را؟
نگر اولین قدم را، که تو بس نکونهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که چون شد؟ زچگونگی برون شد
تو چگونهیی، ولیکن، تو زبی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟ چه نشان نهی قدم را؟
نگر اولین قدم را، که تو بس نکونهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۵ - ترجیح نهادن شیر جهد و اکتساب را بر توکل و تسلیم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۰ - در نمد دوختن زن عرب سبوی آب باران را و مهر نهادن بر وی از غایت اعتقاد عرب
مرد گفت آری، سبو را سر ببند
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایۀ اذواق نیست
زان که ایشان زآبهای تلخ و شور
دایما پر علتاند و نیمکور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش؟
ای که اندر چشمۀ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟
ور بدانی، نقلت از اب و جد است
پیش تو این نامها چون ابجد است
ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد، میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگهدار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگه است و پر فن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر است
قطرهیی زین است کاصل گوهر است
از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بیدرنگ
دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها
دم به دم هر سوی صاحبحاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر، نی، چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سلیمان تا به مور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته
آن که بیهمت، چه با همت شده
وان که با همت، چه با نعمت شده
هین که این هدیهست ما را سودمند
در نمد در دوز تو این کوزه را
تا گشاید شه به هدیه روزه را
کین چنین اندر همه آفاق نیست
جز رحیق و مایۀ اذواق نیست
زان که ایشان زآبهای تلخ و شور
دایما پر علتاند و نیمکور
مرغ کاب شور باشد مسکنش
او چه داند جای آب روشنش؟
ای که اندر چشمۀ شور است جات
تو چه دانی شط و جیحون و فرات؟
ای تو نارسته ازین فانی رباط
تو چه دانی محو و سکر و انبساط؟
ور بدانی، نقلت از اب و جد است
پیش تو این نامها چون ابجد است
ابجد و هوز چه فاش است و پدید
بر همه طفلان و معنی بس بعید
پس سبو برداشت آن مرد عرب
در سفر شد، میکشیدش روز و شب
بر سبو لرزان بد از آفات دهر
هم کشیدش از بیابان تا به شهر
زن مصلا باز کرده از نیاز
رب سلم ورد کرده در نماز
که نگهدار آب ما را از خسان
یا رب آن گوهر بدان دریا رسان
گرچه شویم آگه است و پر فن است
لیک گوهر را هزاران دشمن است
خود چه باشد گوهر؟ آب کوثر است
قطرهیی زین است کاصل گوهر است
از دعاهای زن و زاری او
وز غم مرد و گرانباری او
سالم از دزدان و از آسیب سنگ
برد تا دار الخلافه بیدرنگ
دید درگاهی پر از انعامها
اهل حاجت گستریده دامها
دم به دم هر سوی صاحبحاجتی
یافته زان در عطا و خلعتی
بهر گبر و مؤمن و زیبا و زشت
همچو خورشید و مطر، نی، چون بهشت
دید قومی درنظر آراسته
قوم دیگر منتظر بر خاسته
خاص و عامه از سلیمان تا به مور
زنده گشته چون جهان از نفخ صور
اهل صورت در جواهر بافته
اهل معنی بحر معنی یافته
آن که بیهمت، چه با همت شده
وان که با همت، چه با نعمت شده
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۴۵ - بیان آنک ایمان مقلد خوفست و رجا
داعی هر پیشه اومید است و بوک
گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک
بامدادان چون سوی دکان رود
بر امید و بوک روزی میدود
بوک روزی نبودت چون میروی؟
خوف حرمان هست تو چونی قوی؟
خوف حرمان ازل در کسب لوت
چون نکردت سست اندر جست و جوت
گویی گرچه خوف حرمان هست پیش
هست اندر کاهلی این خوف بیش
هست در کوشش امیدم بیش تر
دارم اندر کاهلی افزون خطر
پس چرا در کار دین ای بدگمان
دامنت میگیرد این خوف زیان؟
یا ندیدی کاهل این بازار ما
در چه سودند انبیا و اولیا؟
زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود
اندرین بازار چون بستند سود؟
آتش آن را رام چون خلخال شد
بحر آن را رام شد حمال شد
آهن آن را رام شد چون موم شد
باد آن را بنده و محکوم شد
گرچه گردنشان ز کوشش شد چو دوک
بامدادان چون سوی دکان رود
بر امید و بوک روزی میدود
بوک روزی نبودت چون میروی؟
خوف حرمان هست تو چونی قوی؟
خوف حرمان ازل در کسب لوت
چون نکردت سست اندر جست و جوت
گویی گرچه خوف حرمان هست پیش
هست اندر کاهلی این خوف بیش
هست در کوشش امیدم بیش تر
دارم اندر کاهلی افزون خطر
پس چرا در کار دین ای بدگمان
دامنت میگیرد این خوف زیان؟
یا ندیدی کاهل این بازار ما
در چه سودند انبیا و اولیا؟
زین دکان رفتن چه کانشان رو نمود
اندرین بازار چون بستند سود؟
آتش آن را رام چون خلخال شد
بحر آن را رام شد حمال شد
آهن آن را رام شد چون موم شد
باد آن را بنده و محکوم شد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۶۶ - تمامی قصهٔ آن فقیر و نشان جای آن گنج
اندر آن رقعه نبشته بود این
که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهد است
پشت او در شهر و در در فدفد است
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وان گهان از قوس تیری در گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
چون که این را پیشه کرد او بر دوام
فجفجی در شهر افتاد و عوام
که برون شهر گنجی دان دفین
آن فلان قبه که در وی مشهد است
پشت او در شهر و در در فدفد است
پشت با وی کن تو رو در قبله آر
وان گهان از قوس تیری در گذار
چون فکندی تیر از قوس ای سعاد
بر کن آن موضع که تیرت اوفتاد
پس کمان سخت آورد آن فتی
تیر پرانید در صحن فضا
زو تبر آورد و بیل او شاد شاد
کند آن موضع که تیرش اوفتاد
کند شد هم او و هم بیل و تبر
خود ندید از گنج پنهانی اثر
همچنین هر روز تیر انداختی
لیک جای گنج را نشناختی
چون که این را پیشه کرد او بر دوام
فجفجی در شهر افتاد و عوام
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۴ - سبب نظم کتاب
چون اشارت رسید پنهانی
از سرا پرده سلیمانی
پر گرفتم چو مرغ بال گشای
تا کنم بر در سلیمان جای
در اشارت چنان نمود برید
که هلالی برآورد از شب عید
آنچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند در او ز باریکی
تا کند صید سحرسازی تو
جاودان را خیال بازی تو
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی در فکن به آتش تیز
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دل نرمی
مهد بیرون جهان ازین ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسهای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند
رنج بر وقت رنج بردن تست
گنج شه در ورق شمردن تست
رنج برد تو ره به گنج برد
ببرد گنج هر که رنج برد
تاک انگور تا نگرید زار
خنده خوش نیارد آخر کار
مغز بیاستخوان ندید کسی
انگبینی کجاست بیمگسی
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان در بند
پرده بر بند و چابکی بنمای
روی بکران پردگی بگشای
چون برید از من این غرض درخواست
شادمانی نشست و غم برخاست
جستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند گرد
هرچه تاریخ شهر یاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشه رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعل ریزه لختی گرد
هر یکی زان قراضه چیزی کرد
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجی
تا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتم
وانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم برآن قرار نخست
جهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
بازجستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گرد جهان
زان سخنها که تازیست و دری
در سواد بخاری و طبری
وز دگر نسخها پراکنده
هر دری در دفینی آکنده
هر ورق کاوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
چون از آن جمله در سواد قلم
گشت سر جملهام گزیده بهم
گفتمش گفتنی که بپسندند
نه که خود زیرکان بر او خندند
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان دادهام به هفت عروس
تا عروسان چرخ اگر یک راه
در عروسان من کنند نگاه
از هم آرایشی و هم کاری
هر یکی را یکی کند یاری
آخر از هفت خط که یار شود
نقطهای بر نشان کار شود
نقشبند ارچه نقش ده دارد
سر یک رشته را نگهدارد
یک سر رشته گر ز خط گردد
همه سررشتهها غلط گردد
کس برین رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه ز اندازه بردهام گهرش
در هزار آب غسل باید کرد
تا به آبی رسی که شاید خورد
آبی انداختند و مردم شد
آب انداخته بسی گم شد
من کزان آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف
سخنی خوشتر از نواله نوش
کی سخاسوی من ندارد گوش
در سخاو سخن چه میپیچم
کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود بذل فردوسی
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی بهم در ساخت
من چه میگویم این چه گفت منست
کبم از ابر و درم از عدنست
صدف از ابر گر سخا بیند
ابر نیز از صدف وفا بیند
کابر آنچ از هوا نثار کند
صدفش در شاهوار کند
این سخن را که جاه میخواهم
مدد از فیض شاه میخواهم
هرچه او را عیار یا عددیست
سبب استقامتش مددیست
ور مدد پیش بارگه باشد
چار در چار شانزده باشد
جبرئیلم به جنی قلمم
بر صحیفه چنین کشد رقمم
کین فسون را که جنی آموز است
جامه نو کن که فصل نوروز است
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست
موم سادم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندش دبیر شاه بود
بر من آن شد که در سخن سنجی
ده دهی زر دهم نه ده پنجی
نخرد گر کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا
زان نمطها که رفت پیش از ما
نوبری کس نداد بیش از ما
نغز گویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند
ما که اجری تراش آن گرهیم
پند واگیر داهیان دهیم
گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
در معانی تمام تدبیریم
پوست بیمغز دیدهایم چو خواب
مغز بیپوست دادهایم چو آب
با همه نادری و نو سخنی
برنتابیم روی از آن کهنی
حاصلی نیست زین در آمودن
جز به پیمانه باد پیمودن
چیست کانرا من جواهرسنج
بر نسنجیدم از جواهر و گنج
برگشادم بسی خزانه خاص
هم کلیدی نیافتم به خلاص
با همه نزلهای صبح نزول
هم به استغفر اللهم مشغول
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی
از سرا پرده سلیمانی
پر گرفتم چو مرغ بال گشای
تا کنم بر در سلیمان جای
در اشارت چنان نمود برید
که هلالی برآورد از شب عید
آنچنان کز حجاب تاریکی
کس نبیند در او ز باریکی
تا کند صید سحرسازی تو
جاودان را خیال بازی تو
پلپلی چند را بر آتش ریز
غلغلی در فکن به آتش تیز
مومی افسرده را در این گرمی
نرم گردان ز بهر دل نرمی
مهد بیرون جهان ازین ره تنگ
پای کوبی بس است بر خر لنگ
عطسهای ده ز کلک نافه گشای
تا شود باد صبح غالیه سای
باد گو رقص بر عبیر کند
سبزه را مشک در حریر کند
رنج بر وقت رنج بردن تست
گنج شه در ورق شمردن تست
رنج برد تو ره به گنج برد
ببرد گنج هر که رنج برد
تاک انگور تا نگرید زار
خنده خوش نیارد آخر کار
مغز بیاستخوان ندید کسی
انگبینی کجاست بیمگسی
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان در بند
پرده بر بند و چابکی بنمای
روی بکران پردگی بگشای
چون برید از من این غرض درخواست
شادمانی نشست و غم برخاست
جستم از نامههای نغز نورد
آنچه دل را گشاده داند گرد
هرچه تاریخ شهر یاران بود
در یکی نامه اختیار آن بود
چابک اندیشه رسیده نخست
همه را نظم داده بود درست
مانده زان لعل ریزه لختی گرد
هر یکی زان قراضه چیزی کرد
من از آن خرده چو گهر سنجی
بر تراشیدم این چنین گنجی
تا بزرگان چو نقد کار کنند
از همه نقدش اختیار کنند
آنچ ازو نیم گفته بد گفتم
گوهر نیم سفته را سفتم
وانچ دیدم که راست بود و درست
ماندمش هم برآن قرار نخست
جهد کردم که در چنین ترکیب
باشد آرایشی ز نقش غریب
بازجستم ز نامههای نهان
که پراکنده بود گرد جهان
زان سخنها که تازیست و دری
در سواد بخاری و طبری
وز دگر نسخها پراکنده
هر دری در دفینی آکنده
هر ورق کاوفتاد در دستم
همه را در خریطهای بستم
چون از آن جمله در سواد قلم
گشت سر جملهام گزیده بهم
گفتمش گفتنی که بپسندند
نه که خود زیرکان بر او خندند
دیر این نامه را چو زند مجوس
جلوه زان دادهام به هفت عروس
تا عروسان چرخ اگر یک راه
در عروسان من کنند نگاه
از هم آرایشی و هم کاری
هر یکی را یکی کند یاری
آخر از هفت خط که یار شود
نقطهای بر نشان کار شود
نقشبند ارچه نقش ده دارد
سر یک رشته را نگهدارد
یک سر رشته گر ز خط گردد
همه سررشتهها غلط گردد
کس برین رشته گرچه راست نرفت
راستی در میان ماست نرفت
من چو رسام رشته پیمایم
از سر رشته نگذرد پایم
رشته یکتاست ترسم از خطرش
خاصه ز اندازه بردهام گهرش
در هزار آب غسل باید کرد
تا به آبی رسی که شاید خورد
آبی انداختند و مردم شد
آب انداخته بسی گم شد
من کزان آب در کنم چو صدف
ارزم آخر به مشتی آب و علف
سخنی خوشتر از نواله نوش
کی سخاسوی من ندارد گوش
در سخاو سخن چه میپیچم
کار بر طالع است و من هیچم
نسبت عقربی است با قوسی
بخل محمود بذل فردوسی
اسدی را که بودلف بنواخت
طالع و طالعی بهم در ساخت
من چه میگویم این چه گفت منست
کبم از ابر و درم از عدنست
صدف از ابر گر سخا بیند
ابر نیز از صدف وفا بیند
کابر آنچ از هوا نثار کند
صدفش در شاهوار کند
این سخن را که جاه میخواهم
مدد از فیض شاه میخواهم
هرچه او را عیار یا عددیست
سبب استقامتش مددیست
ور مدد پیش بارگه باشد
چار در چار شانزده باشد
جبرئیلم به جنی قلمم
بر صحیفه چنین کشد رقمم
کین فسون را که جنی آموز است
جامه نو کن که فصل نوروز است
آنچنان کن ز دیو پنهانش
که نبیند مگر سلیمانش
زو طلب کن مرا که فخر من اوست
من کیم بازمانده لختی پوست
موم سادم ز مهر خاتم دور
خالی از انگبین و از زنبور
تا سلیمان ز نقش خاتم خویش
مهر من بر چه صورت آرد بیش
روی اگر سرخ و گر سیاه بود
نقشبندش دبیر شاه بود
بر من آن شد که در سخن سنجی
ده دهی زر دهم نه ده پنجی
نخرد گر کسی عبیر مرا
مشک من مایه بس حریر مرا
زان نمطها که رفت پیش از ما
نوبری کس نداد بیش از ما
نغز گویان که گفتنی گفتند
مانده گشتند و عاقبت خفتند
ما که اجری تراش آن گرهیم
پند واگیر داهیان دهیم
گرچه ز الفاظ خود به تقصیریم
در معانی تمام تدبیریم
پوست بیمغز دیدهایم چو خواب
مغز بیپوست دادهایم چو آب
با همه نادری و نو سخنی
برنتابیم روی از آن کهنی
حاصلی نیست زین در آمودن
جز به پیمانه باد پیمودن
چیست کانرا من جواهرسنج
بر نسنجیدم از جواهر و گنج
برگشادم بسی خزانه خاص
هم کلیدی نیافتم به خلاص
با همه نزلهای صبح نزول
هم به استغفر اللهم مشغول
ای نظامی مسیح تو دم تست
دانش تو درخت مریم تست
چون رطب ریز این درخت شدی
نیک بادت که نیکبخت شدی
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۹ - آیینه ساختن اسکندر
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست
نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چارهسازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوهساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل میساختندش نخست
نمیآمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۷
گر یکی از عشق برآرد خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفتهست دوش
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در راه عزیزان رود
بار گران است کشیدن به دوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
هر که دلی دارد از انفاس او
میشنود تا به قیامت خروش
بر سر آتش نه غریب است جوش
پیرهنی گر بدرد ز اشتیاق
دامن عفوش به گنه بربپوش
بوی گل آورد نسیم صبا
بلبل بیدل ننشیند خموش
مطرب اگر پرده از این ره زند
بازنیایند حریفان به هوش
ساقی اگر باده از این خم دهد
خرقه صوفی ببرد می فروش
زهر بیاور که ز اجزای من
بانگ برآید به ارادت که نوش
از تو نپرسند درازای شب
آن کس داند که نخفتهست دوش
حیف بود مردن بی عاشقی
تا نفسی داری و نفسی بکوش
سر که نه در راه عزیزان رود
بار گران است کشیدن به دوش
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله زاریدنش آید به گوش
هر که دلی دارد از انفاس او
میشنود تا به قیامت خروش
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۹
گردن افراشتهام بر فلک از طالع خویش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان
سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سالها خورده ز زنبور سخنهای تو نیش
کاین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش
عمرها بودهام اندر طلبت چاره کنان
سالها گشتهام از دست تو دستان اندیش
پایم امروز فرورفت به گنجینه کام
کامم امروز برآمد به مراد دل خویش
چون میسر شدی ای در ز دریا برتر
چون به دست آمدی ای لقمه از حوصله بیش
افسر خاقان وان گاه سر خاک آلود
خیمه سلطان وان گاه فضای درویش
سعدی ار نوش وصال تو بیابد چه عجب
سالها خورده ز زنبور سخنهای تو نیش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۹
سعدی : باب ششم در قناعت
حکایت
یکی نان خورش جز پیازی نداشت
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه و مدار ای پسر شرم و باک
که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چاپک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست
همی گفت و بر خویشتن میگریست
که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟
بلا جوی باشد گرفتار آز
من وخانه من بعد و نان و پیاز
جوینی که از سعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش
چو دیگر کسان برگ و سازی نداشت
کسی گفتش ای سغبهٔ خاکسار
برو طبخی از خوان یغما بیار
بخواه و مدار ای پسر شرم و باک
که مقطوع روزی بود شرمناک
قبا بست و چاپک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست
همی گفت و بر خویشتن میگریست
که مر خویشتن کرده را چاره چیست؟
بلا جوی باشد گرفتار آز
من وخانه من بعد و نان و پیاز
جوینی که از سعی بازو خورم
به از میده بر خوان اهل کرم
چه دلتنگ خفت آن فرومایه دوش
که بر سفرهٔ دیگران داشت گوش
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
گفتار اندر غنیمت شمردن جوانی پیش از پیری
جوانا ره طاعت امروز گیر
که فردا جوانی نیاید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو میرو که بر باد پایی سوار
شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست
کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست
که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو
گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
که فردا جوانی نیاید ز پیر
فراغ دلت هست و نیروی تن
چو میدان فراخ است گویی بزن
من این روز را قدر نشناختم
بدانستم اکنون که در باختم
قضا روزگاری ز من در ربود
که هر روزی از وی شبی قدر بود
چه کوشش کند پیر خر زیر بار؟
تو میرو که بر باد پایی سوار
شکسته قدح ور ببندند چست
نیاورد خواهد بهای درست
کنون کاوفتادت به غفلت ز دست
طریقی ندارد مگر باز بست
که گفتت به جیحون درانداز تن؟
چو افتاد، هم دست و پایی بزن
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک؟
چو از چاپکان در دویدن گرو
نبردی، هم افتان و خیزان برو
گر آن باد پایان برفتند تیز
تو بی دست و پای از نشستن بخیز
پروین اعتصامی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۱
حاصل عمر تو افسوس شد و حرمان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
عیب خود را مکن ای دوست، ز خود پنهان
وقت ضایع نکند هیچ هنرپیشه
جفت باطل نشود هیچ حقیقت دان
هیچگه نیست ره و رسم خردمندی
گرسنه خفتن و در سفره نهفتن نان
دهر گرگیست گرسنه، رخ از او برگیر
چرخ دیویست سیه دل، دل ازو بستان
پا بر این رهگذر سخت گرانتر نه
اسب زین دشت خطرناک سبکتر ران
موج و طوفان و نهنگست درین دریا
باید اندیشه کند زین همه کشتیبان
هیچ آگاه نیاسود درین ظلمت
هیچ دیوانه نشد بستهٔ این زندان
ای بسا خرمن امید که در یک دم
کرد خاکسترش این صاعقهٔ سوزان
تکیه بر اختر فیروز مکن چندین
ایمن از فتنهٔ ایام مشو چندان
بی تو بس خواهد بودن دی و فروردین
بی تو بس خواهد گشتن فلک گردان
چو شود جان، به چه دردیت رسد پیکر
چو رود سر به چه کاریت خورد سامان
تو خود ار با نگهی پاک به خود بینی
یابی آن گنج که جوئیش درین ویران
چو کتابیست ریا، بی ورق و بی خط
چو درختیست هوی، بی بن و بی اغصان
هیچ عاقل ننهد بر کف دست آتش
هیچ هشیار نساید به زبان سوهان
تا تو چون گوی درین کوی به سر گردی
بایدت خیره جفا دیدن از این چوگان
گشت هنگام درو، کشت چه کردی هین
آمد آوای جرس، توشه چه داری هان
رهرو گمشده و راهزنان در پیش
شب تار و خر لنگ و ره بی پایان
بکش این نفس حقیقت کش خودبین را
این نه جرمی است که خواهند ز تو تاوان
به یکی دل نتوان کار تن و جان کرد
به یکی دست دو طنبور زدن، نتوان
خرد استاد و تو شاگرد و جهان مکتب
چه رسیدت که چنین کودنی و نادان
تو شدی کاهل و از کار، بری گشتی
نه زمستان گنهی داشت نه تابستان
بوستان بود وجود تو گه خلقت
تخم کردار بدش کرد چو شورستان
تو مپندار که عناب دهد علقم
تو مپندار که عزت رسد از خذلان
منشین با همه کس، کاز پی بدکاری
آدمی روی توانند شدن دیوان
گشت ابلیس چو غواص به بحر دل
ماند بر جا شبه و رفت در غلطان
پویه آسوده نکردست کسی زین ره
لقمه بی سنگ نخوردست کسی زین خوان
گر شوی باد به گردش نرسی هرگز
طائر عمر چو از دام تو شد پران
دی شد امروز، به خیره، مخور اندوهش
کز پس مرده خردمند نکرد افغان
خر تو می برد این غول بیابانی
آخر کار تو می مانی و این پالان
شبرو دهر نگردد همه در یک راه
گشتن چرخ نباشد همه بر یکسان
کامها تلخ شد از تلخی این حلوا
عهدها سست شد از سستی این پیمان
آنکه نشناخته از هم الف و با را
زو چه داری طمع معرفت قرآن
پرتوی ده، تو نهای دیو درون تیره
کوششی کن، تو نهای کالبد بی جان
به تو هرچ آن رسد از تنگی و مسکینی
همه از تست، نه از کجروی دوران
نام جوئی؟ چو ملک باش نکو کردار
قدر خواهی؟ چو فلک باش بلند ارکان
برو ای قطره در آغوش صدف بنشین
روی بنمای چو گشتی گهر رخشان
یاری از علم و هنر خواه، چو درمانی
نه فلان با تو کند یاری و نه بهمان
دانش اندوز، چه حاصل بود از دعوی
معنی آموز، چه سودی رسد از عنوان
بستهٔ شوق بود از دو جهان آزاد
کشتهٔ عشق بود زندهٔ جاویدان
همه زارع نبرد وقت درو خرمن
همه غواص نیارد گهر از عمان
زیب یابد سر و تن از ادب و دانش
زنده گردد دل و جان از هنر و عرفان
عقل گنجست، نباید که برد دزدش
علم نورست، نباید که شود پنهان
هستی از بهر تن آسانی اگر بودی
چه بدی برتری آدمی از حیوان
گر نبودی سخن طیبت و رنگ و بو
خسک و خشک بدی همچو گل و ریحان
جامهٔ جان تو زیور علم آراست
چه غم ار پیرهن تنت بود خلقان
سحرباز است فلک، لیک چه خواهد کرد؟
سحر با آنکه بود چون پسر عمران
چو شدی نیک، چه پروات ز بد روزی
چو شدی نوح، چه اندیشهات از طوفان
برو از تیه بلا گمشدهای دریاب
بزن آبی و ز جانی شرری بنشان
به یکی لقمه، دل گرسنهای بنواز
به یکی جامه، تن برهنهای پوشان
بینوا مرد به حسرت ز غم نانی
خواجه دلکوفته گشت از برهٔ بریان
سوخت گر در دل شب خرمن پروانه
شمع هم تا به سحرگاه بود مهمان
بی هنر گر چه بتن دیبهٔ چین پوشد
به پشیزی نخرندش چو شود عریان
همه یاران تو از چستی و چالاکی
پرنیان باف و تو در کارگه کتان
آنکه صراف گهر شد ننهد هرگز
سنگ را با در شهوار بیک میزان
ز چه، ای شاخک نورس، ندهی باری
بامید ثمری کشت ترا دهقان
هیچ، آزاده نشد بندهٔ تن، پروین
هیچ پاکیزه نیالود دل و دامان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
جولای خدا
کاهلی در گوشهای افتاد سست
خسته و رنجور، اما تندرست
عنکبوتی دید بر در، گرم کار
گوشه گیر از سرد و گرم روزگار
دوک همت را به کار انداخته
جز ره سعی و عمل نشناخته
پشت در افتاده، اما پیش بین
از برای صید، دائم در کمین
رشتهها رشتی ز مو باریکتر
زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر
پرده می ویخت پیدا و نهان
ریسمان می تافت از آب دهان
درس ها می داد بی نطق و کلام
فکرها میپخت با نخ های خام
کاردانان، کار زین سان می کنند
تا که گویی هست، چوگان می زنند
گه تبه کردی، گهی آراستی
گه درافتادی، گهی برخاستی
کار آماده ولی افزار نه
دایره صد جا ولی پرگار نه
زاویه بی حد، مثلث بی شمار
این مهندس را که بود آموزگار؟!
کار کرده، صاحب کاری شده
اندر آن معموره معماری شده
این چنین سوداگری را سودهاست
وندرین یک تار، تار و پودهاست
پای کوبان در نشیب و در فراز
ساعتی جولا، زمانی بندباز
پست و بی مقدار، اما سربلند
ساده و یک دل، ولی مشکل پسند
اوستاد اندر حساب رسم و خط
طرح و نقشی خالی از سهو و غلط
گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟
آسمان، زین کار کردنها بری ست
کوها کارست در این کارگاه
کس نمیبیند ترا، ای پر کاه
می تنی تاری که جاروبش کنند؟
می کشی طرحی که معیوبش کنند؟
هیچ گه عاقل نسازد خانهای
که شود از عطسهای ویرانهای
پایه می سازی ولی سست و خراب
نقش نیکو می زنی، اما بر آب
رونقی می جوی گر ارزندهای
دیبهای می باف گر بافندهای
کس ز خلقان تو پیراهن نکرد
وین نخ پوسیده در سوزن نکرد
کس نخواهد دیدنت در پشت در
کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
بی سر و سامانی از دود و دمی
غرق در طوفانی از آه و نمی
کس نخواهد دادنت پشم و کلاف
کس نخواهد گفت کشمیری بباف
بس زبر دست ست چرخ کینهتوز
پنبه ی خود را در این آتش مسوز
چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد
دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد
خسته کردی زین تنیدن پا و دست
رو بخواب امروز، فردا نیز هست
تا نخوردی پشت پایی از جهان
خویش را زین گوشه گیری وارهان
گفت آگه نیستی ز اسرار من
چند خندی بر در و دیوار من؟!
علم ره بنمودن از حق، پا ز ما
قدرت و یاری از او، یارا ز ما
تو به فکر خفتنی در این رباط
فارغی زین کارگاه و زین بساط
در تکاپوییم ما در راه دوست
کارفرما او و کارآگاه اوست
گر چه اندر کنج عزلت ساکنم
شور و غوغایی ست اندر باطنم
دست من بر دستگاه محکمی ست
هر نخ اندر چشم من ابریشمی است
کار ما گر سهل و گر دشوار بود
کارگر می خواست، زیرا کار بود
صنعت ما پردههای ما بس است
تار ما هم دیبه و هم اطلس است
ما نمیبافیم از بهر فروش
ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش
عیب ما زین پردهها پوشیده شد
پرده ی پندار تو پوسیده شد
گر، درد این پرده، چرخ پرده در
رخت بر بندم، روم جای دگر
گر سحر ویران کنند این سقف و بام
خانه ی دیگر بسازم وقت شام
گر ز یک کنجم براند روزگار
گوشه ی دیگر نمایم اختیار
ما که عمری پردهداری کردهایم
در حوادث، بردباری کردهایم
گاه جاروبست و گه گرد و نسیم
کهنه نتوان کرد این عهد قدیم
ما نمیترسیم از تقدیر و بخت
آگهیم از عمق این گرداب سخت
آنکه داد این دوک، ما را رایگان
پنبه خواهد داد بهر ریسمان
هست بازاری دگر، ای خواجه تاش
کاندر آنجا میشناسند این قماش
صد خریدار و هزاران گنج زر
نیست چون یک دیده ی صاحب نظر
تو ندیدی پرده ی دیوار را
چون ببینی پرده ی اسرار را
خرده میگیری همی بر عنکبوت
خود نداری هیچ جز باد بروت
ما تمام از ابتدا بافندهایم
حرفت ما این بود تا زندهایم
سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم
بافتیم و بافتیم و بافتیم
پیشهام این ست، گر کم یا زیاد
من شدم شاگرد و ایام اوستاد
کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟
بار ما خالی است، دربار تو چیست؟
می نهم دامی، شکاری می زنم
جولهام، هر لحظه تاری میتنم
خانه ی من از غباری چون هباست
آن سرایی که تو می سازی کجاست؟
خانه ی من ریخت از باد هوا
خرمن تو سوخت از برق هوی
من بری گشتم ز آرام و فراغ
تو فکندی باد نخوت در دماغ
ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل
تا بدانی قدر وقت بی بدل
گر که محکم بود و گر سست این بنا
از برای ماست، نز بهر شما
گر به کار خویش میپرداختی
خانهای زین آب و گل میساختی
می گرفتی گر به همت رشتهای
داشتی در دست خود سر رشتهای
عارفان، از جهل رخ برتافتند
تار و پودی چند در هم بافتند
دوختند این ریسمان ها را به هم
از دراز و کوته و بسیار و کم
رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ
برق شد فرصت، نمی داند درنگ
گر بنایی هست باید برفراشت
ای بسا امروز کان فردا نداشت
نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم
گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟
عنکبوت، ای دوست، جولای خداست
چرخهاش می گردد، اما بی صداست
خسته و رنجور، اما تندرست
عنکبوتی دید بر در، گرم کار
گوشه گیر از سرد و گرم روزگار
دوک همت را به کار انداخته
جز ره سعی و عمل نشناخته
پشت در افتاده، اما پیش بین
از برای صید، دائم در کمین
رشتهها رشتی ز مو باریکتر
زیر و بالا، دورتر، نزدیکتر
پرده می ویخت پیدا و نهان
ریسمان می تافت از آب دهان
درس ها می داد بی نطق و کلام
فکرها میپخت با نخ های خام
کاردانان، کار زین سان می کنند
تا که گویی هست، چوگان می زنند
گه تبه کردی، گهی آراستی
گه درافتادی، گهی برخاستی
کار آماده ولی افزار نه
دایره صد جا ولی پرگار نه
زاویه بی حد، مثلث بی شمار
این مهندس را که بود آموزگار؟!
کار کرده، صاحب کاری شده
اندر آن معموره معماری شده
این چنین سوداگری را سودهاست
وندرین یک تار، تار و پودهاست
پای کوبان در نشیب و در فراز
ساعتی جولا، زمانی بندباز
پست و بی مقدار، اما سربلند
ساده و یک دل، ولی مشکل پسند
اوستاد اندر حساب رسم و خط
طرح و نقشی خالی از سهو و غلط
گفت کاهل کاین چه کار سرسری ست؟
آسمان، زین کار کردنها بری ست
کوها کارست در این کارگاه
کس نمیبیند ترا، ای پر کاه
می تنی تاری که جاروبش کنند؟
می کشی طرحی که معیوبش کنند؟
هیچ گه عاقل نسازد خانهای
که شود از عطسهای ویرانهای
پایه می سازی ولی سست و خراب
نقش نیکو می زنی، اما بر آب
رونقی می جوی گر ارزندهای
دیبهای می باف گر بافندهای
کس ز خلقان تو پیراهن نکرد
وین نخ پوسیده در سوزن نکرد
کس نخواهد دیدنت در پشت در
کس نخواهد خواندنت ز اهل هنر
بی سر و سامانی از دود و دمی
غرق در طوفانی از آه و نمی
کس نخواهد دادنت پشم و کلاف
کس نخواهد گفت کشمیری بباف
بس زبر دست ست چرخ کینهتوز
پنبه ی خود را در این آتش مسوز
چون تو نساجی، نخواهد داشت مزد
دزد شد گیتی، تو نیز از وی بدزد
خسته کردی زین تنیدن پا و دست
رو بخواب امروز، فردا نیز هست
تا نخوردی پشت پایی از جهان
خویش را زین گوشه گیری وارهان
گفت آگه نیستی ز اسرار من
چند خندی بر در و دیوار من؟!
علم ره بنمودن از حق، پا ز ما
قدرت و یاری از او، یارا ز ما
تو به فکر خفتنی در این رباط
فارغی زین کارگاه و زین بساط
در تکاپوییم ما در راه دوست
کارفرما او و کارآگاه اوست
گر چه اندر کنج عزلت ساکنم
شور و غوغایی ست اندر باطنم
دست من بر دستگاه محکمی ست
هر نخ اندر چشم من ابریشمی است
کار ما گر سهل و گر دشوار بود
کارگر می خواست، زیرا کار بود
صنعت ما پردههای ما بس است
تار ما هم دیبه و هم اطلس است
ما نمیبافیم از بهر فروش
ما نمی گوییم کاین دیبا بپوش
عیب ما زین پردهها پوشیده شد
پرده ی پندار تو پوسیده شد
گر، درد این پرده، چرخ پرده در
رخت بر بندم، روم جای دگر
گر سحر ویران کنند این سقف و بام
خانه ی دیگر بسازم وقت شام
گر ز یک کنجم براند روزگار
گوشه ی دیگر نمایم اختیار
ما که عمری پردهداری کردهایم
در حوادث، بردباری کردهایم
گاه جاروبست و گه گرد و نسیم
کهنه نتوان کرد این عهد قدیم
ما نمیترسیم از تقدیر و بخت
آگهیم از عمق این گرداب سخت
آنکه داد این دوک، ما را رایگان
پنبه خواهد داد بهر ریسمان
هست بازاری دگر، ای خواجه تاش
کاندر آنجا میشناسند این قماش
صد خریدار و هزاران گنج زر
نیست چون یک دیده ی صاحب نظر
تو ندیدی پرده ی دیوار را
چون ببینی پرده ی اسرار را
خرده میگیری همی بر عنکبوت
خود نداری هیچ جز باد بروت
ما تمام از ابتدا بافندهایم
حرفت ما این بود تا زندهایم
سعی کردیم آنچه فرصت یافتیم
بافتیم و بافتیم و بافتیم
پیشهام این ست، گر کم یا زیاد
من شدم شاگرد و ایام اوستاد
کار ما اینگونه شد، کار تو چیست؟
بار ما خالی است، دربار تو چیست؟
می نهم دامی، شکاری می زنم
جولهام، هر لحظه تاری میتنم
خانه ی من از غباری چون هباست
آن سرایی که تو می سازی کجاست؟
خانه ی من ریخت از باد هوا
خرمن تو سوخت از برق هوی
من بری گشتم ز آرام و فراغ
تو فکندی باد نخوت در دماغ
ما زدیم این خیمه ی سعی و عمل
تا بدانی قدر وقت بی بدل
گر که محکم بود و گر سست این بنا
از برای ماست، نز بهر شما
گر به کار خویش میپرداختی
خانهای زین آب و گل میساختی
می گرفتی گر به همت رشتهای
داشتی در دست خود سر رشتهای
عارفان، از جهل رخ برتافتند
تار و پودی چند در هم بافتند
دوختند این ریسمان ها را به هم
از دراز و کوته و بسیار و کم
رنگرز شو، تا که در خم هست رنگ
برق شد فرصت، نمی داند درنگ
گر بنایی هست باید برفراشت
ای بسا امروز کان فردا نداشت
نقد امروز ار ز کف بیرون کنیم
گر که فردایی نباشد، چون کنیم؟
عنکبوت، ای دوست، جولای خداست
چرخهاش می گردد، اما بی صداست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
چند پند
کسی که بر سر نرد جهان قمار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد
به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران
که هیچگه شتر آز را مهار نکرد
نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور
بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد
شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد
سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس
گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد
مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند
مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد
برو ز مورچه آموز بردباری و سعی
که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد
غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنین معامله را باد با غبار نکرد
سفینهای که در آن فتنه بود کشتیبان
برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد
مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد
کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید
که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد
طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک
طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد
چرا وجود منزه به تیرگی پیوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد
ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد
روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد
سیاه روزی و بدنامی اختیار نکرد
خوش آنکه از گل مسموم باغ دهر رمید
برفق گر نظری کرد، جز به خار نکرد
به تیه فقر، ازان روی گشت دل حیران
که هیچگه شتر آز را مهار نکرد
نداشت دیدهٔ تحقیق، مردمی کاز دور
بدید خیمهٔ اهریمن و فرار نکرد
شکار کرده بسی در دل شب، این صیاد
مگو که روز گذشت و مرا شکار نکرد
سپهر پیر بسی رشتهٔ محبت و انس
گرفت و بست بهم، لیک استوار نکرد
مشو چو وقت، که یک لحظه پایدار نماند
مشو چو دهر، که یک عهد پایدار نکرد
برو ز مورچه آموز بردباری و سعی
که کار کرد و شکایت ز روزگار نکرد
غبار گشت ز باد غرور، خرمن دل
چنین معامله را باد با غبار نکرد
سفینهای که در آن فتنه بود کشتیبان
برفت روز و شب و ره سوی کنار نکرد
مباف جامهٔ روی و ریا، که جز ابلیس
کس این دو رشتهٔ پوسیده پود و تار نکرد
کسی ز طعنهٔ پیکان روزگار رهید
که گاه حملهٔ او، سستی آشکار نکرد
طبیب دهر، بسی دردمند داشت ولیک
طبیب وار سوی هیچ یک گذار نکرد
چرا وجود منزه به تیرگی پیوست
چرا محافظت پنبه از شرار نکرد
ز خواب جهل، بس امسالها که پار شدند
خوش آنکه بیهده، امسال خویش پار نکرد
روا مدار پس از مدت تو گفته شود
که دیر ماند فلانی و هیچ کار نکرد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
روش آفرینش
سخن گفت با خویش، دلوی بنخوت
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی
که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی
ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی
بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی
اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی
یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکهای یا شرابی
بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی
نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچهای در چمن کرد خوابی
برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی
ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی
بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی
که بی من، کس از چه ننوشیده آبی
ز سعی من، این مرز گردید گلشن
ز گلبرگ پوشید گلبن ثیابی
نیاسودم از کوشش و کار کردن
نصیب من آمد ایاب و ذهابی
برآشفت بر وی طناب و چنین گفت
به خیره نبستند بر تو طنابی
نه از سعی و رنج تو، کز زحمت ماست
اگر چهر گل را بود رنگ و تابی
شنیدند ناگه درین بحث پنهان
ز دهقان پیر، آشکارا عتابی
که آسان شمردید این رمز مشکل
نکردید نیکو سؤال و جوابی
دبیران خلقت، درین کهنه دفتر
نوشتند هر مبحثی را کتابی
اگر دست و بازو نکوشد، شما را
چه رای خطا و چه فکر صوابی
ز باران تنها، چمن گل نیارد
بباید نسیم خوش و آفتابی
بهر جا چراغی است، روغنش باید
بود کار هر کارگر را حسابی
اگر خون نگردد، نماند وریدی
اگر گل نروید، نباشد گلابی
یکی کشت تاک و یکی چید انگور
یکی ساخت زان سرکهای یا شرابی
بکوه ار نمیتافت خورشید تابان
بمعدن نمیبود لعل خوشابی
نشستند بسیار شب، خار و بلبل
که تا غنچهای در چمن کرد خوابی
برای خوشیهای فصل بهاران
خزان و زمستان کنند انقلابی
ز آهو دل، از مطبخی دست سوزد
که تا گردد آماده، روزی کبابی
بسی کارگر باید و کار، پروین
در آبادی هر زمین خرابی