عبارات مورد جستجو در ۴۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۶
در عشق سلیمانی، من همدم مرغانم
هم عشق پری دارم، هم مرد پری خوانم
هر کس که پری خوتر، در شیشه کنم زوتر
برخوانم افسونش، حراقه بجنبانم
زین واقعه مدهوشم، باهوشم و‌‌ بی‌‌هوشم
هم ناطق و خاموشم، هم لوح خموشانم
فریاد که آن مریم، رنگی دگر است این دم
فریاد، کزین حالت فریاد‌‌ نمی‌‌دانم
زان رنگ چه‌‌ بی‌‌رنگم، زان طره چو آونگم
زان شمع چو پروانه، یا رب چه پریشانم
گفتم که‌ مها جانی، امروز دگر سانی
گفتا که‌ برو، منگر از دیدهٔ انسانم
ای خواجه اگر مردی، تشویش چه آوردی؟
کز آتش حرص تو، پر دود شود جانم
یا عاشق شیدا شو، یا از بر ما واشو
در پرده میا با خود، تا پرده نگردانم
هم خونم و هم شیرم، هم طفلم و هم پیرم
هم چاکر و هم میرم، هم اینم و هم آنم
هم شمس شکرریزم، هم خطهٔ تبریزم
هم ساقی و هم مستم، هم شهره و پنهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۹
رو مذهب عاشق را برعکس روش‌ها دان
کز یار دروغی‌ها از صدق به و احسان
حال است محال او مزد است وبال او
عدل است همه ظلمش داد است ازو بهتان
نرم است درشت او کعبه‌‌ست کنشت او
خاری که خلد دلبر خوش تر ز گل و ریحان
آن دم که ترش باشد بهتر ز شکرخانه
وان دم که ملول آید خوش بوس و کنار است آن
وان دم که تو را گوید والله ز تو بیزارم
آن آب خضر باشد از چشمه‌گه حیوان
وان دم که بگوید نی در نیش هزار آری
بیگانگی‌‌‌‌اش خویشی در مذهب‌ بی‌خویشان
کفرش همه ایمان شد سنگش همه مرجان شد
بخلش همه احسان شد جرمش همگی غفران
گر طعنه زنی گویی تو مذهب کژ داری
من مذهب ابرویش بخریدم و دادم جان
زین مذهب کژ مستم بس کردم و لب بستم
بردار دل روشن باقیش فرو می‌خوان
شمس الحق تبریزی یا رب چه شکرریزی
گویی ز دهان من صد حجت و صد برهان
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۵
هر که بی او زندگانی می‌کند
گر نمی‌میرد گرانی می‌کند
من بر آن بودم که ندهم دل به عشق
سروبالا دلستانی می‌کند
مهربانی می‌نمایم بر قدش
سنگدل نامهربانی می‌کند
برف پیری می‌نشیند بر سرم
همچنان طبعم جوانی می‌کند
ماجرای دل نمی‌گفتم به خلق
آب چشمم ترجمانی می‌کند
آهن افسرده می‌کوبد که جهد
با قضای آسمانی می‌کند
عقل را با عشق زور پنجه نیست
احتمال از ناتوانی می‌کند
چشم سعدی در امید روی یار
چون دهانش درفشانی می‌کند
هم بود شوری در این سر بی خلاف
کاین همه شیرین زبانی می‌کند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶
تو آفت عقل و جان و دینی
تو رشک پری و حور عینی
تا چشم تو روی تو نبیند
تو نیز چو خویشتن نبینی
ای در دل و جان من نشسته
یک جال دو جای چون نشینی
سروی و مهی عجایب تو
نه بر فلک و نه بر زمینی
بی روی تو عقل من نه خوبست
در خاتم عقل من نگینی
بر مهر تو دل نهاد نتوان
تو اسب فراق کرده زینی
گه یار قدیم را برانی
گه یار نوآمده گزینی
این جور و جفات نه کنونست
دیریست بتا که تو چنینی
ای بوقلمون کیش و دینم
گه کفر منی و گاه دینی
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
آن خر پدرت به دشت خاشاک زدی
مامات دف و دو رویه چالاک زدی
آن بر سر گورها تبارک خواندی
وین بر در خان ها تبوراک زدی
منوچهری دامغانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
تاریک شد از مهر دل افروزم روز
شد تیره شب، از آه جگر سوزم روز
شد روشنی از روز و سیاهی ز شبم
اکنون نه شبم شبست و نه روزم روز
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
خاک توام مرا چه خوری خون به دوستی
جان منی مرا مکش اکنون به دوستی
ای تازه گل که چون ملی از تلخی و خوشی
چند از درون به خصمی و بیرون به دوستی
مانی به ماه نو که بشیبم چو بینمت
چون شیفته شوم کنی افسون به دوستی
خونم همی خوری که تو را دوستم بلی
ترک این‌چنین کند که خورد خون به دوستی
تو دشمنی نه دوست که بر جان من کنند
ترکان غمزهٔ تو شبیخون به دوستی
سرهای گردنان به شکر می‌برد لبت
کان لب نهان کشی است چو گردون به دوستی
خاقانی از تو چشم چه دارد به دشمنی
چون می‌کنی جفای دگرگون به دوستی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
چو میل او کنم، از من به عشوه بگریزد
دگر چو روی به پیچم به من در آویزد
اگر برابرش آیم به خشم برگردد
وگر برش بنشینم به طیره برخیزد
به رغم من برود هر زمان، که در نظرم
کسی بجوید و با مهر او در آمیزد
شبی که بر سر کویش گذر کنم چون باد
رقیب او ز جفا خاک بر سرم بیزد
و گر به چشم نیازش نگه کنم روزی
به خشم درشود و فتنه‌ای برانگیزد
در آتشم من و جز دیده کس نمی‌بینم
که بی‌مضایقه آبی بر آتشم ریزد
نه کار ماست چنین دوستی، ولی چه کنم؟
که اوحدی ز چنین کارها نپرهیزد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸۸
ما با می و مستی سر تقوی داریم
دنیی طلبیم و میل عقبی داریم
کی دنیی و دین هر دو بهم آید راست
اینست که ما نه دین نه دنیی داریم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۰۷
از بس که شکستم و ببستم توبه
فریاد همی کند ز دستم توبه
دیروز به توبه‌ای شکستم ساغر
و امروز به ساغری شکستم توبه
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پری با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخیزم از درش گر سازدم یکسان به خاک
زان که جسم خاکیم پروردهٔ آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روی خوب و خوی بد
گر ز غیرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکایتهای او دایم من دیوانه‌ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پیمانهٔ عشرت شکست
توبه گویان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق می‌خواهم ولی
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجیر موست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹۸
در کفر گریزم ار تو ایمان گردی
با درد بسازم ار تو درمان گردی
چون از سر این حدیث برخاست دلم
دل برکنم از تو گر مثل جان گردی
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۳۷
دیوانه‌ام نیم ولیک همی خوانندم
بیگانه‌ام ولیک میرانندم
همچون عسسان بجهد در نیمهٔ شب
مستند ولی چو روز میدانندم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۰۲
خندهٔ بیجاست برق گریهٔ بی‌اختیار
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۹۷
تویی در دیده‌ام چون نور و محرومم ز دیدارت
نمی‌دانم ز نزدیکی کنم فریاد، یا دوری
عطار نیشابوری : باب چهارم: در معانی كه تعلّق به توحید دارد
شمارهٔ ۹۷
جانا نه یکیام نه دوام اینت عجب!
نه کهنهٔ عشقم نه نوام اینت عجب!
پیوسته نشسته میروم اینت عجب!
نه با توام و نه بیتوام اینت عجب!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - لغز
چیست‌ آن گوهر که درد خسته درمان می کند؟
اصلش از خاکست و کار لعل و مرجان می کند
قوتش زابست و خاک‌، اما چو بادی اندرو
در دمی‌، چون کهربا آتش نمایان میکند
هست یار آذر و چون پور آزر هر زمان
آتش نمرود را چهرش گلستان می‌کند
هست معشوقی مساعد لیک روزی چندبار
درد هجرش دیدهٔ عشاق گریان می‌کند
وین عجب باشدکه آرد تردماغی هجر او
لیک وصلش کام خشک و سینه‌ سوزان می کند
هست چون مؤبد قرین آتش و آتشکده
هم‌زبانی لیک با گبر و مسلمان می کند
در وفاداری ازو ثابت قدم‌تر دوست نیست
تا به روز مرگ یاد از عهد و پیمان می کنند
خانه‌ای داردکه در دالانی و صحنی در آن
بر در آن خانه او خود، کار دربان می کند
هرکس از دالان رود در صحن خانه‌، لیک او
چون رود درصحن‌، سربیرون ز دالان می کند
همدم آتش بود وز آتشش تابش بود
لیک چون آتش بروگیرند افغان می کنند
نیست او غلیانی و سیگاری و چایی ولی
گه تقاضا چای و گه سیگار و غلیان می کند
هست‌ اندر ذات خو‌د خشک‌ و عبوس و زرد و تلخ
لیک قند و نقل و شیرینی فراوان می کند
ملک‌الشعرای بهار : جنگ تهمورث با دیوها
خطاب به زن
گوش کن ای بلبل شیرین سخن
ای گل خوش نکهت باغ وطن
ماجرای خویشتن
روزگار باستان خویش را
باستانی داستان خویش را
سر بسر بشنو ز من
این‌ حکایت‌ از کتاب و نامه نیست
وین سخن‌ها از زبان خامه نیست
عشق می گوید سخن
دفتر راز طبیعت خوی تست
رمز هستی در سواد موی تست
روی گیتی سوی تست
مرد را تنها تویی یار قدیم
هم‌یناهی‌، هم شریکی‌، هم ندیم
هم رفیق ممتحن
گر طبیعت پیکری گیرد همی
پیکری غیر ازتو نپذیرد همی
نقش تو گیرد همی
ای طبیعت را نمودار کمال
در تحول‌، در تغیر، در جمال
در قوانین و سنن
گه چو سطح آب صافی بی‌غبار
گاه چون اعماق مرموز بحار
مبهم و تاریک و تار
گاه چون آیینه اسرارت عیان
گه نهان چون شانه با سیصد زبان
در دو زلف پر شکن
گه به زنجیر شرافت پای‌بند
چون‌ فرشته‌ پاک‌ و چون گردون‌ بلند
چون ستاره ارجمند
گه ز شهوت اوفتاده در خلاب
گشته‌ چون‌ مار و وزغ در منجلاب
پای تا سر غوطه‌زن
گه گشاده بهر بلع خاص و عام
همچو آتشخانهٔ نمرود، کام
گه شده برد و سلام
گاه گفته بهر طفلی شیرخوار
ترک قوم وترک شهر و ترک یار
جسته در کوهی وطن
گاه موسی‌زاده‌، گاهی سامری
گاه کوبیده در جادوگری
گه در پیغمبری
گه بریده گردن یحیی به‌زار
گه مسیحا پرورنده درکنار
اینت پر اسرار زن
گاه ‌چون ‌جفت ‌اتابک شوی ‌خواه
دست ‌شسته ‌بهر جفت‌ از تاج وگاه
برده در کاشان پناه
گاه چون دخت اتابک بی‌وفا
کرده خود را در ره شهوت فنا
زشت نام و شوم تن
گاه «کلیوپاتره‌» و گاهی «‌همای‌»
گاه‌ «‌استر» گشته‌ دخت‌ «‌مردخای‌»
گه شده زرتشت زای
گاه چون «کردیه‌» پوشیده زره
بر زره بربسته چون مردان گره
گشته مردی صف‌شکن
مختلف طبعی نه‌ای بر یک نمط
داری از افراط تا تفریط خط
نیستی‌ حد وسط
گاه‌ خوب‌ خوبی‌ و گه زشت زشت
یا به چاه ویل‌، یا صدر بهشت
.................................
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
سخن از صلح مگو، عالم جنگ است اینجا
صحبت شیر و شکر، شیشه و سنگ است اینجا
حاصل دلشکنی غیر پشیمانی نیست
مومیایی، عرق خجلت سنگ است اینجا
چه کند کوچه و بازار به دیوانه ما؟
دامن دشت جنون سینه تنگ است اینجا
عشق در هر چه زند دست به جز دامن یار
گر چه تسبیح بود، قید فرنگ است اینجا
خشم خونخوار تو از لطف رباینده ترست
چشم آهو خجل از داغ پلنگ است اینجا
حسن مستور به عاشق نتواند پرداخت
عکس طوطی به دل آینه زنگ است اینجا
قدر اگر می طلبی بر در بیرنگی زن
که گهر، خوار به اندازه رنگ است اینجا
کام ما بی سخن تلخ نگردد شیرین
گر همه شیره جان است، شرنگ است اینجا
عجز این نشأه، توانایی آن نشأه بود
از صراط آن گذر در است، که لنگ است اینجا
خطر قلزم عشق است به مقدار شعور
زورق بیخبران کام نهنگ است اینجا
کیست صائب سبک از دشت علایق گذرد؟
دامن ریگ روان در ته سنگ است اینجا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۲
به آسانی به روی زرد ما کی رنگ می آید؟
به دور ما می لعلی برون از سنگ می آید
تپیدنهای دل در گوش من آهسته می گوید
که از تمهید صلح یار بوی جنگ می آید
اگر سیل سبکرفتار در دنبال من باشد
همان از خواب سنگین، پای من بر سنگ می آید
من دیوانه بی اودر حریم خلد اگر باشم
گل و شبنم به چشمم دامن پر سنگ می آید
زعشق پاکدامن حسن سرکش وحشتی دارد
که طوطی در نظر آیینه را چون زنگ می آید
نمی گردد حجاب اهل بینش عالم صورت
به چشم می شناسان نشأه پیش از زنگ می آید
زحسن عاقبت نومید نتوان شد به دل سختی
نه آخر ناقه صالح برون از سنگ می آید؟
زخاک افسرده تر، از باد سر گردانترم صائب
علاج درد من از آب آتش رنگ می آید