عبارات مورد جستجو در ۲۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۸ - مژده دادن ابویزید از زادن ابوالحسن خرقانی قدس الله روحهما پیش از سالها و نشان صورت او سیرت او یک به یک و نوشتن تاریخ‌نویسان آن در جهت رصد
آن شنیدی داستان بایزید
که ز حال بوالحسن پیشین چه دید؟
روزی آن سلطان تقوی می‌گذشت
با مریدان جانب صحرا و دشت
بوی خوش آمد مر او را ناگهان
در سواد ری ز سوی خارقان
هم بدان جا نالهٔ مشتاق کرد
بوی را از باد استنشاق کرد
بوی خوش را عاشقانه می‌کشید
جان او از باد باده می‌چشید
کوزه‌یی کو از یخابه پر بود
چون عرق بر ظاهرش پیدا شود
آن ز سردی هوا آبی شده‌ست
از درون کوزه نم بیرون نجست
باد بوی‌آور مر او را آب گشت
آب هم او را شراب ناب گشت
چون درو آثار مستی شد پدید
یک مرید او را از آن دم بر رسید
پس بپرسیدش که این احوال خوش
که برون است از حجاب پنج و شش
گاه سرخ و گاه زرد و گه سپید
می‌شود رویت چه حال است و نوید
می‌کشی بوی و به ظاهر نیست گل
بی‌شک از غیب است و از گلزار کل
ای تو کام جان هر خودکامه‌یی
هر دم از غیبت پیام و نامه‌یی
هر دمی یعقوب‌وار از یوسفی
می‌رسد اندر مشام تو شفا
قطره‌یی برریز بر ما زان سبو
شمه‌یی زان گلستان با ما بگو
خو نداریم ای جمال مهتری
که لب ما خشک و تو تنها خوری
ای فلک‌پیمای چست چست‌خیز
زانچه خوردی جرعه‌یی بر ما بریز
میر مجلس نیست در دوران دگر
جز تو ای شه در حریفان درنگر
کی توان نوشید این می زیردست؟
می یقین مر مرد را رسواگراست
بوی را پوشیده و مکنون کند
چشم مست خویشتن را چون کند؟
خود نه آن بویست این کندر جهان
صد هزاران پرده‌اش دارد نهان
پر شد از تیزی او صحرا و دشت
دشت چه؟ کز نه فلک هم در گذشت
این سر خم را به کهگل در مگیر
کین برهنه نیست خود پوشش‌پذیر
لطف کن ای رازدان رازگو
آنچه بازت صید کردش بازگو
گفت بوی بوالعجب آمد به من
هم‌چنان که مر نبی را از یمن
که محمد گفت بر دست صبا
از یمن می‌آیدم بوی خدا
بوی رامین می‌رسد از جان ویس
بوی یزدان می‌رسد هم از اویس
از اویس و از قرن بوی عجب
مر نبی را مست کرد و پر طرب
چون اویس از خویش فانی گشته بود
آن زمینی آسمانی گشته بود
آن هلیله‌ی پروریده در شکر
چاشنی تلخی‌اش نبود دگر
آن هلیله‌ی رسته از ما و منی
نقش دارد از هلیله طعم نی
این سخن پایان ندارد باز گرد
تا چه گفت از وحی غیب آن شیرمرد
عطار نیشابوری : مظهرالعجایب
حکایت بر سبیل تمثیل در آنکه اقتدا به پیری باید نمودن و در دو عالم دستگیری داشتن
بود در ملک بخارا عابدی
داشت دایم جا بکنج مسجدی
او بزرگ عالمان ملک بود
بود دایم در رکوع و در سجود
از بخارا مثل او کس برنخاست
پیش ارباب یقین از اولیاست
زاهدی مشهور بُد اندر جهان
نام آن شه ابن فضل آمد بدان
در هدایت او امام عصر بود
عالمی بر آستانش چهره سود
او مرید بیحد واندازه داشت
تخم معنی در همه دلها بکاشت
او مریدی داشت از خاصان خود
داشت در بزّازی او دکّان خود
بود محرم پیش آن مرد خدا
در محلّ خوف و هنگام رجا
یک پسر بود از جهان بزّاز را
که باو کردی دکان خود رها
از قضا را اوفتادش حادثه
بود در ماه صیام آن واقعه
ناگه او را دیو شهوت راه زد
گشت ظاهر زان پسر یک فعل بد
دید او را ناگهان یک مهتری
در میان کار بد با دختری
شحنه‌اش بگرفت و کردش سینه ریش
گشت آخر دمّل دیرینه ریش
چون پدر بشنید آن صوت و صدا
گفت این دردم ندارد خود دوا
رفت پیش آن بزرگ دین و گفت
این سخن را از تو چون سازم نهفت
این چنین حالی به پیشم آمده
خنجری بر جان ریشم آمده
خانهٔ من شد خراب و دل کباب
کشته خواهد شد پسر برگو جواب
خود بزرگ دین برفت از حال خویش
گفت پورت را چه آمد خود به بیش
این چه حالت بود و این سودا چه بود
برسر آتش برفت او خود چو دود
چارهٔ درد دلم رااین زمان
رحم کن بر این فقیر ناتوان
از کرم بفرست و کن او را خلاص
زآنکه حکمت هست برهر عام وخاص
شیخ گفتا کس روان سازم ولیک
هیچکس را در زنا کس گفته نیک؟
این حکایت خود نمی‌آید زمن
زانکه خود از شرع دور است این سخن
در زنا باشد شفاعت نانکو
من نخواهم این شفاعت را از او
رفت آن بزّاز چون شد ناامید
کاغذی آورد پیش آن وحید
گفت پس بنویس با مالک سلام
زآنکه باشد جمله را آنجا مقام
وآنگهی بنویس کو خود زان ماست
گر شفاعت می‌کنی او را رواست
تو مسوزانش به دوزخ هر زمان
دار او را از عذاب اندر امان
گفت آن عابد چه می‌گوئی بمن
دان که بس از عقل دور است این سخن
مالک دوزخ بود از پیش حق
کی توانم داد او را من سبق
کی توانم کرد من حکمی چنین
زانکه اودارد درونی آتشین
هر کرا خواهد بسوزد دم بدم
زانکه او حاکم بود بر بیش و کم
خواجه پس گفتا خود انصافم بده
زانکه هستی عابد و بر خلق مه
صحبت من با تو از بهر خداست
در دو عالم زان امید من رواست
اندر این دنیا چنین بی‌حاصلی
واندر آن عالم نباشد واصلی
چون نیائی تو بدنیایم بکار
پس مرا زین پس بکار خود گذار
حال واوقاتم در این دنیا خراب
واندر آن دنیا همه بینم عذاب
چون در ایندنیا چنین تو مفلسی
تو بعقبی کی بفریادم رسی
یک زمانی آن بزرگ با وفا
سر به پیش افکند و گفت ای بینوا
راست می‌گوید به پیشم این سخن
حقّ نعمت دارد و حقّ کهن
خدمتم را او ز روی صدق کرد
رُفت از راهم همه خاشاک و گرد
در طریق عارفان نبود چنین
کو بماند در چنین محنت حزین
پس روان برخاست آن دانای وقت
رفت پیش حاکم و دارای وقت
گفت جرمش را ببخش ای نیکرای
تو گذار این داوری را با خدای
گفت ای کرده سپهرت خاکبوس
ای بر ایوان شریعت برده کوس
من ببخشیدم همه جرمش بتو
زآنکه او دارد به پیشت آبرو
لیک در شرع این کجا باشد روا
که چنین ظلمی شود خود بر ملا
گفت قاضی را بخوان و کن روان
تا رضا بستاند ازدختر عیان
پس پسر را پیشش آرند از صلاح
تا ببندد هر دو را با هم نکاح
رفت قاضی وز دختر آن شنید
روز آن بزاز شد چون روز عید
آن پسر را کرد قاضی بافلاح
بست قاضی هر دو را با هم نکاح
هر که او در راه حق باشد نکو
این مددها لاجرم آید ز او
هر که دارد در میان خلق راه
خاطر درویش را دارد نگاه
هر که دارد بر تو حقّ خدمتی
ناتوان مگذارش اندر محنتی
هر که دارد با تو حقّ معرفت
باش با او در طریقت هم صفت
هر که دارد بر تو حق یک سلام
رو بده تو مر ورا ز انعام عام
هر که دارد بر تو حقّ نان و آب
خود بده او را خبر ای باصواب
هر که دارد بر تو حق معرفت
هست اودر هردو عالم نیک بخت
هر که خدمت پیش مولا می‌کند
بهر نفع دین و دنیا می‌کند
هر که او از دین و دنیا غافل است
خدمت او لاجرم بی‌حاصل است
خدمت آن کن که آزادت کند
راه آنکس رو که او شادت کند
هر که در دنیا و دین مفلس بود
هیچ عاقل کی به دنبالش رود
ای پسر ده باطن خود را صفا
هرچه می‌جوئی بجو از مصطفی
تو زآل مصطفی همّت طلب
تا دهندت هر دو عالم بی سبب
حبّ آل مصطفی در دل بگیر
تا بگردی در دو عالم تو امیر
نصرالله منشی : باب البوم و الغراب
بخش ۱۵ - حکایت موشی که به دعای زاهد مستجاب الدعوه به پیکر دختری درآمد
*زاهدی مستجاب الدعوه بر جویباری نشسته بود غلیواژ موش بچه ای پیش او فروگذاشت. زاهد را بر وی شفقتی آمد، برداشت و در برگی پیچید تا بخانه برد. باز اندیشید که اهل خانه را ازو رنجی باشد و زیانی رسد دعا کرد تا ایزد تعالی، او را دختر پرداخته هیکل تمام اندام گردانید، چنانکه آفتاب رخسارش آتش در سایه چاه زد و سایه زلفش دود از خرمن ماه برآورد.
وانگاه او را بنزدیک مریدی برد و فرمود که چون فرزندان عزیز تربیت واجب دارد. مرید اشارت پیر را پاس داشت ودر تعهد دختر تلطف نمود. چون یال برکشید وایام طفولیت بگذشت زاهد گفت: ای دختر، بزرگ شدی و ترا از جفتی جاره نیست، از آدمیان و پریان هرکرا خواهی اختیار کن تا ترا بدو دهم. دختر گفت: شوی توانا و قادر خواهم که انوع قدرت و شوکت او را حاصل باشد. گفت: مگر آفتاب را می‌خواهی. جواب داد که: آری. زاهد آفتاب را گفت: این دختر نیکوصورت مقبل شکلست، می‌خواهم که در حکم تو آید، که شوی توانای قوی آرزو خواستست. آفتاب گفت که: من ترا از خود قوی تر نشان دهم، که نور مرا بپوشاند و عالمیان را از جمال چهره من محجوب گرداند، و آن ابر است. زاهد همان ساعت بنزدیک او آمد و همان فصل سابق باز راند. گفت: باد از من قوی تر است که مرا بهر جانب که خواهد برد، و پیش وی چون مهره ام در دست بوالعجب. پیش باد رفت و فصلهای متقدم تازه گردانید. باد گفت: قوت تمام براطلاق کوه راست، که مرا سبک سر خاک پای نام کرده ست، و دوام حرکت مرا در لباس منقصت باز می‌گوید، وثابت و ساکن برجای قرار گرفته، و اثر زور من در وی کم از آواز نرم است در گوش کر. زاهد با کوه این غم و شادی بازگفت. جواب داد که: موش از من قوی تر است که همه اطراف مرا بشکافد و در دل من خانه سازد و دفع او برخاطر نتوانم گذرانید. دختر گفت:راست می‌گوید، شوی من اینست. زاهد او را برموش عرضه کرد، جواب داد که: جفت من از جنس من تواند بود. دختر گفت: دعا کن تا من موش گردم. زاهد دست برداشت و از حق تعالی بخواست و اجابت یافت. هر دو را به یکدیگر داد و برفت. و مثل تو همچنین است، و کار تو، ای مکار غدار، همین مزاج دارد.
بمار ماهی مانی، نه این تمام و نه آن !
منافقی چکنی؟ مار باش یا ماهی
جامی : دفتر دوم
بخش ۶۴ - به هم رسیدن شیخ سری قدس سره و تاجر و خریداری کردن شیخ سری تحفه را از وی
تحفه و شیخ در سخن بودند
رازگوی نو و کهن بودند
تاجر دین و دل ز دست شده
در لگدکوب غصه پست شده
ناگهانی ز در درون آمد
سوی آن بندی زبون آمدی
شیخ را چون بدید خرم شد
دلش از کار تحفه بی غم شد
گفت شاید به یمن همت او
سهل گردد بلا و محنت او
بعد تسلیم چهره نمناک
بهر تعظیم شیخ سود به خاک
شیخ گفت که این حد من نیست
کین کنیزک ز من به این اولیست
پس ازان شیخ رو به تاجر کرد
رغبت بیع تحفه ظاهر کرد
کرد تاجر فغان که واویلاه
که شد احوال من ز فقر تباه
نیست در دستت آن گشاد ای شیخ
که توانی بهاش داد ای شیخ
از درم شد بهاش بیست هزار
کی برآید ز دستت این مقدار
همه مالم ز دست شد بیرون
در بهای کنیزک و اکنون
نه کنیزک به دست نی مالم
محرمی کو که پیش او نالم
شیخ رفت و به خانه دانگی نه
جز دعا را غریو و بانگی نه
دست برداشت کای اله کریم
ایزد فرد و پادشاه قدیم
آبرو بخش اشک ریختگان
خاک ذلت به چهره بیختگان
کارساز فتادگان از کار
بار بردار ماندگان در بار
مانده در بار تحفه است دلم
سخنی گفته ام وز آن خجلم
کار من تنگ شد ز تنگدلی
سرخروییم ده درین خجلی
در گنجینه کرم بگشای
قیمت تحفه ام کرم فرمای
شیخ را بود رو به خاک نیاز
که برآمد ز سوی در آواز
در چو بگشاد دید کرده مقام
بر درش خواجه ای و چار غلام
همه بر آستان او زده صف
هر یکی شمع و بدره ای در کف
اذن خواهان درآمدند از در
بر زمین نیازمندی سر
پنج بدره ز سیم پاک عیار
هر یکی در شمار پنج هزار
پیش شیخ زمانه بنهادند
بر سر پای خدمت استادند
شیخ پرسیدشان ز صورت حال
خواجه فرمود در جواب سؤال
که مرا شب به خواب بنمودند
صورت فقر شیخ و فرمودند
که دلش بهر تحفه دربار است
قیمت تحفه را طلبگار است
قیمت تحفه بر به خدمت شیخ
تا شوی بهره ور ز همت شیخ
شیخ با خواجه بامداد پگاه
رو نهادند سوی تحفه به راه
چون رسیدند از قضا تاجر
نیز شد بی توقفی حاضر
عرضه کردند بدره ها بر وی
گفت من کی فروشم او را کی
قیمت تحفه هست ازان افزون
کش بدینها کنم ز دل بیرون
می فزودند در بها ز کرم
تا رسید آن به چل هزار درم
گفت تاجر ز دیده ریزان آب
که شبم گفت کردگار به خواب
که بود تحفه برگزیده ما
او خود و غیر خود رمیده ما
خط آزادیش بلا اکراه
می دهم خالصا لوجه الله
غیر او هر چه دارم از زر و سیم
به فقیران همی کنم تسلیم
همه را می دهم برای خدای
بو که حاصل کنم رضای خدای
خواجه چون گوش کرد آن سخنان
دست بر رو نهاد گریه کنان
گفت گویا که خالق معبود
نیست از کار و بار من خشنود
که مرا ساخت زین شرف نومید
سوخت جانم به حسرت جاوید
به کف من ز ملک و مال اکنون
هر چه هست آمدم ازان بیرون
همه کردم سبیل راه خدای
که خدایم بس است در دو سرای
تحفه از بند بندگی چو رهید
از سر و بر هر آنچه بود کشید
جای اطلس پلاس ساخت لباس
موی مشکین نهفت در کرباس
پا نهاد از حریم بقعه بیرون
چون پری شد به ستر غیب درون
شیخ با آن دو تن ز دنبالش
متحیر ز صورت حالش
پرس پرسان چو آمدند پدر
نه خبر یافتند ازو نه اثر
هر سه کردند متفق با هم
روی در بادیه به عزم حرم
خواجه در ره به درد و داغ بمرد
تن به بوم استخوان به زاغ سپرد
مغز سر طعمه کلاغان ساخت
دیده منقارگاه زاغان ساخت
تاجر و شیخ پا بیفشردند
ریگ کوبان به کعبه پی بردند
با دل بی غش و درونه صاف
شیخ می کرد گرد خانه طواف
آمد آواز ناله ایش به گوش
کش برآمد ز جان خسته خروش
وز پی ناله نکته ایش نهفت
شد شنیده که بیدلی می گفت
کای چراغ شب سیه روزان
مایه شادی غم اندوزان
آگهی بخش جهان آگاهان
رهنمای فتاده از راهان
درد عشقت شفای بیماری
زخم تو مرهم دل افگاری
هر که از شوق توست در تب و تاب
نشود جز به وصل تو سیراب
هر که زد در محبت تو نفس
مونس جان او تو باشی و بس
از غمت هر که بی قرار آمد
تا نبیند تو را نیارامد
چون مناجات او سری بشنید
سوی آن چون سرشک خویش دوید
سر برآورد کای سری چونی
کاندرین درد بادت افزونی
شیخ گفتا کیی تو باز نمای
که فتادم ز ناله تو ز پای
گفت تن زن که هست رسوایی
ناشناسی پس از شناسایی
تحفه ام من خلاص کرده تو
صد نوا یافته ز پرده تو
شیخ دیدش به خاک افتاده
چشم ها در مغاک افتاده
سر و سیمین او خلال شده
ماه رخسار او هلال شده
الف قامتش چو نون گشته
طره سرکشش نگون گشته
چشمی و صد هزار قطره خون
لبی و صد هزار ناله فزون
شیخ گفتا که تحفه حال بگوی
وصف احسان ذوالجلال بگوی
چون ز یار و دیار ببریدی
از کرم های او چها دیدی
تحفه گفت از هزار تاریکی
داد بارم به قرب و نزدیکی
بر سریر محبتم بنشاند
وزدو صد رنج و محنتم برهاند
شیخ گفتا که آن ستوده شیم
کت خریدی به چل هزار درم
بود همراه ما به راه حجاز
در غمت مرد رو به خاک نیاز
تحفه گفتا که آن گرانمایه
در جنان با من است همسایه
دادش آنها خدا که کم دیده
دیده و گوش نیز نشنیده
شیخ گفتا که آن کریم نهاد
که تو را کرد از کرم آزاد
بر امیدت درین طوافگه است
چشم بنهاده هر طرف به ره است
تحفه پنهان ره دعاش سپرد
بر در کعبه اوفتاد و بمرد
ناگهان تاجر از عقب برسید
تحفه را اوفتاده مرده بدید
او هم از بیدلی به خاک افتاد
پیش آن پاک جان پاک بداد
هر دو را شیخ گور کرد و کفن
بعد حج رو نهاد سوی وطن
رحمت حق نثار ایشان باد
جای ما در جوار ایشان باد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۳۵ - رسانیدن مالک یوسف را علیه السلام به حوالی مصر و خبر یافتن پادشاه از آن و عزیز را به استقبال ایشان فرستادن
چو مالک را برون از دست رنجی
فرو شد پای ازان سودا به گنجی
نمی آمد به روی آن دلارای
در آن ره بر زمین از شادیش پای
به بویش جان همی پرورد و می رفت
دو منزل را یکی می کرد و می رفت
به مصر آمد چو نزدیک از ره دور
میان مصریان شد قصه مشهور
که آمد مالک اینک از سفر باز
به عبرانی غلامی گشته دمساز
بر اوج نیکویی تابنده ماهی
به ملک دلبری فرخنده شاهی
ندیده با هزاران دیده افلاک
چو او نقشی به صورتخانه خاک
چو شاه مصر این آوازه بشنید
ازین غیرت بسی بر خویش پیچید
که خاک مصر بستان جمال است
به از گلهای این بستان محال است
گلی کز روضه فردوس خیزد
ز شرم رویشان بر خاک ریزد
عزیز مصر را گفتا روان شو
به استقبال سوی کاوران شو
به چشم خود ببین آن ماهرو را
بیاور رو بدین درگاه او را
عزیز از مصر رو در کاروان کرد
نظر در روی آن آرام جان کرد
چنان دیدار او از خود ربودش
که بیخود خواست تا آرد سجودش
ولی یوسف سرش از خاک برداشت
به پیش روی خویشش سجده نگذاشت
که سر جز پیش آن کس خم مبادت
که بر گردن ز سر منت نهادت
عزیز آنگه ز مالک شد طلبکار
کش آرد تا در شاه جهاندار
بگفتا ز آمدن فکری نداریم
ولی از لطف تو امیدواریم
که ما را این زمان معذور داری
به آسایش درین منزل گذاری
بود روزی سه چار آسوده گردیم
که از رنج سفر بی خواب و خوردیم
غبار از روی و چرک از تن بشوییم
تن پاکیزه سوی شاه پوییم
عزیز مصر چون این نکته بشنید
به خدمتگاری شه باز گردید
به شاه از حسن یوسف شمه ای گفت
به غیرت ساخت جان شاه را جفت
اشارت کرد کز خوبان هزاران
به دارالملک خوبی شهریاران
همه زرین کله بنهاده بر سر
همه زرکش قبا پوشیده در بر
کمرهای مرصع بر میانشان
به خنده در شکر ریزی دهانشان
چو گل از گلشن خوبی بچینند
ز گلرویان مصری برگزینند
که چون آرند یوسف را به بازار
کنندش عرض بر چشم خریدار
کشند اینان بدین شکل و شمایل
به دعوی داریش صف در مقابل
شود ور خود بود مهر جهانگرد
ازین آتش رخان بازار او سرد
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۱ - عاجز شدن شاه از تدبیر کار سلامان و مشورت با حکیم
چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
بود در روز و شبش حال اینچنین
محرمان آن پیش شه گفتند باز
جان او افتاد از آن غم در گداز
گنبد گردون عجب غمخانه‌ای‌ست!
بی‌غمی در آن دروغ افسانه‌ای‌ست!
چون گل آدم سرشتند از نخست
شد به قدش خلعت صورت درست،
ریخت بالای وی از سر تا قدم
چل صباح ابر بلا، باران غم
چون چهل بگذشت روزی تا به شب
بر سرش بارید باران طرب
لاجرم از غم کس آزادی نیافت
جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید
بر دلش صد زخم رنج و غم رسید
چارهٔ آن کار نتوانست هیچ
بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ
کرد عرض رای بر دانا حکیم
کای جهان را قبلهٔ امید و بیم!
هر کجا درمانده‌ای را مشکلی‌ست
حل آن اندیشهٔ روشندلی‌ست
سوخت ابسال و سلامان از غمش
کرده وقت خویش وقف ماتمش
نی توان ابسال را آورد باز
نی سلامان را توان شد چاره‌ساز
گفتم اینک مشکل خود پیش تو
چاره‌جوی از عقل دوراندیش تو
رحمتی فرما! که بس درمانده‌ام
در کف صد غصه مضطر مانده‌ام
داد آن دانا حکیم او را جواب
کای نگشته رایت از رای صواب!
گر سلامان نشکند پیمان من
و آید اندر ربقهٔ فرمان من،
زود باز آرم به وی ابسال را
کشف گردانم به وی این حال را
چند روزی چارهٔ حالش کنم
جاودان دمساز ابسال‌اش کنم
از حکیم این را سلامان چون شنید
زیر فرمان وی از جان آرمید
خار و خاشاک درش رفتن گرفت
هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت
خوش بود خاک در کامل شدن
بندهٔ فرمان صاحبدل شدن
بشنو این نکته! که دانا گفته است
گوهری بس خوب و زیبا سفته است:
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج،
یابد از دانا و دانایی علاج!»
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۳۵ - خلاصی یافتن اهلیا زن گوتم که به دعای شوهر سنگ شده بود از قدم مبارک رام
چنین تا بر در دیری رسیدند
بتی افتاده اندر خاک دیدند
به خواری و خس و خاشاک گمنام
چنان اکنون بتان در شهر اسلام
نه چون دیگر بتان سنگین بنا بود
زنی گوت م رکیشر اهلیا بود
به جرم آنکه با اندر زنا کرد
برای مسخ او زاهد دعا کرد
اجابت شد دعای صدق درویش
همه تن سنگ شد همچون دل خویش
به میعادی که چون رام آید اینجا
شود باز آدمی آن سنگ خارا
ندانسته قدم زد رام بر وی
بهاران دید سر زد سبزهٔ وی
بت سنگین، بت سیمین بدن شد
شکفته چون گل و دیرش چمن شد
چو دیدش رام در لب کرده خنده
مسیحا مرده ای را ساخت زنده
به حیرانی صنم در حور زن دید
که بی آیینه نقش خویشتن دید
در آن غیرت چو گل در دست پژمرد
که از خود هم به جانان رشک می برد
خزید اندر کنار و کرد فریاد
که می ترسم ز آسیب پریزاد
جواب آن کنایت بی تکلم
کفایت کرد رام از یک تبس م
نرنجد تا ز غیرت دلستانش
به زودی داد رخصت همچو جانش
هم آغوش صنم شد باز در دشت
که سازد دشت را خوشتر ز گلگشت
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۲
پیر بواحمد صاحب سر استاد امام بوده است قدس اللّه اروحهما العزیز، مردی سخت عزیز بوده است. گفت یک شب سحرگاه استاد امام را پسری در وجود آمد. استاد را در سر خبر آوردند و هنوز هیچ کس از اهل خانقاه استاد خبر نداشت و استاد هنوز نام وی ننهاده. کسی دست بحلقۀ خانقاه باز نهاد، استاد امام گفت شیخ بوسعید باشد. در باز کردند، شیخ بود، درآمد و استاد امام را گفت ما را آگاهی دادند که شما را نامی مانده بود، بروی ایثار کردیم، او را شیخ بوسعید نام نهاد. و بدین شکرانه استاد امام سه دعوت بکرد. و خواجه بوعمرو کی داماد استاد بود مردی بزرگ بود و با نعمت،چهل دعوت داد به شکرانۀ این.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۱۸
شیخ بونصر روایت کرد از حسن مؤدب کی گفت در نشابور روزی استاد امام درویشی را خرقه برکشید و بسیاری برنجانید و از شهر بیرون کرد بسبب آنک مگر آن درویش را بخواجه اسمعیلک دقاق نظری بودو این اسمعیلک از نزدیکان استاد امام بود، مگر آن درویش از محبی درخواست کرده بود که امشب می‌باید کی دعوتی سازی و قوّالان را بخوانی و اسمعیلک را حاضر گردانی کی در کار او سوخته‌ایم. آن محب آرزوی درویش بجای آورد،، دیگر روز خبر باستاد امام رسید، آن درویش را خرقه برکشید و مهجو کرد و از شهر بیرون کرد. چون خبر بخانقاه شیخ آوردند درویشان رنجور شدند، پس شیخ حسن مؤدب را گفت امشب می‌باید کی دعوتی نیکو بسازی با همه تکلفی و جملۀ جمع شهر را طلب داری و استاد امام را بخوانی و شمعهای بسیار فراگیری. حسن گفت برفتم و آنچ شیخ فرموده بود راست کردم و استاد امام را خبر کردم و اهل شهر را حاضر کردم، استاد امام بیامد و شیخ او را شبانگاه بر تخت نشاند با خویشتن بهم، و صوفیان در پیش تخت شیخ سه صف بنشستند، در هر صفی صد مرد، و ما سفره بنهادیم، و صاحب سفره خواجه بوطاهر بود، و هنوز امرد بود و سخت با جمال، نیم جبۀ پوشیده، بر سر سفره می‌گشت، چون شمعی روشن. چون وقت شیرینی رسید جامی لوزینه پیش شیخ و استاد امام نهادم، چون ایشان پاسی چند بکار بردند و دست باز کشیدند، شیخ گفت یا باطاهر بیا و این جام بردار و پیش آن درویش شو، بوعلی ترشیزی، و یک نیمه می‌خور و یک نیمه در دهان آن درویش می‌نه. خواجه بوطاهر آن جام لوزینه برداشت و پیش درویش شد و بحرمت بدو زانو بنشست و یک نیمۀ لوزینه خود بخورد و یک نیمه در دهان درویش نهاد و دیگری همچنین کرد. آن درویش فریاد برداشت و جامه خرقه کرد و لبیک زنان از خانقاه بیرون رفت و می‌دوید و نعره می‌زد. شیخ خواجه بوطاهر را گفت یا باطاهر ترا بخدمت آن درویش وقف کردیم. برو، عصا و ابریق او بردار و از پس او می‌شو، و خدمت او بجای می‌آور و هر کجا کی او فرود آید مغمزیش می‌کن تا به کعبه. خواجه بوطاهر عصا و ابریق آن درویش برداشت و از پس او برفت، بوعلی بازپس نگریست خواجه بوطاهر را دید کی از پس وی می‌دوید، چون بوی رسید گفت کجا می‌آیی؟ گفت پدرم مرا بخدمت تو فرستادست و احوال بگفت. بوعلی بازگشت و پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ از برای خدای بوطاهر را از من بازگردان. شیخ بوطاهر را بازخواند. آن درویش خدمت کرد و برفت. چون بوعلی بشد شیخ روی سوی استاد امام کرد و گفت ای استاد، درویشی را کی بنیم لقمۀ لوزینه از شهر برون توان کرد و به حجاز افگند، چندین رنجانیدن و خرقه بر کشیدن و رسوا کردن چرا؟ و این ما را از برای تو پیش آمد والا چهار سال بود کی آن درویش در کار بوطاهر ما بود و ما آشکارا نمی‌کردیم، وگرنه به سبب تو بودی هم بکسی بازنگفتمی. استادبرخاست و استغفار کرد و وقت خوش گشت و صوفیان را حالتها ظاهر شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۸
آورده‌اند که درآن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز به نشابور بود، روزی جماعتی درویشان شیخ به بازار می‌گذشتند، قوّالان آمده بودند از طوس و در بازار سماع می‌کردند. چون جماعت بخانقاه آمدند با شیخ گفتند کی قوّالان طوس رسیده‌اند و در بازار سماع می‌کنند، ما را سماع ایشان می‌باید. شیخ حسن را گفت برو در بازار نشابور بنگر تا کیست نیکو روی‌تر، بگوی مقریان رسیده‌اند از طوس، و اصحابنا را می‌باید کی آواز ایشان بشنوند، اسباب سفرۀ ایشان ترتیب کن تا مقریان با اصحابنا امشب بیاسایند. بیرون آمد و گرد بازار نشابور بگشت و پیش شیخ آمد و گفت همۀ نشابور بگشتم، هیچ کس را نیکوروی‌تر از شیخ ندیدم. چون شیخ این سخن بشنید فرجی از پشت باز کرد و گفت این فرجی را بدکان بوجعفر ما بر و بگوی کی ایشان می‌گویند کی پنجاه دینار بده کی جماعت را امشب اوایی سازیم تا مقریان طوس بیاسایند، تا مجاهدی پدید آید و دل تو از قرض ایشان فارغ کند. حسن گفت به حکم اشارت شیخ بدکان بوجعفر شدم وآنچ فرموده بود بگفتم. بوجعفر گفت ای حسن تو گواهی می‌دهی کی برزفان شیخ رفته است کی بوجعفر ما؟ من گفتم کی فردای قیامت از عهده بیرون آیم کی برزفان شیخ رفت کی بوجعفر ما. پنجاه دینار بسخت و درکاغذی کرد و بمن داد و فرجی شیخ بمن داد و گفت پیش شیخ رسان، چون برفتم و آنچ داده بود پیش شیخ آوردم، بوجعفر بر اثر من درآمد و پنجاه دینار دیگر و تختی فوطه بر سر غلام نهاده درآورد و پیش شیخ بنهاد و گفت آنچ بدست حسن فرستادم باشارت شما بود وآنچ من آورده‌ام شکرانۀ آنست کی برزفان شما رفته است که بوجعفر ما. که دستگیر مادر قیامت این کلمه خواهد بود.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۴۳
در آن وقت کی شیخ بوسعید به نشابور بود مؤذن مسجد مطرز یک شب بر مناره قرآن می‌خواند و در آن همسایگی ترکی بیمار بود، ترک را آواز مؤذن خوش آمد، بسیاری بگریست. چون آفتاب روی بنمود کس بفرستاد ومؤذن را بخواند و گفت دوش برین مناره قرآن تومی‌خواندی؟ گفت بلی. گفت دیگرباره برخوان. مؤذن پنج آیتی برخواند. یک درست زر بوی همراه کرد. مؤذن بستد و از پیش ترک بیرون آمد و به مجلس شیخ آمد. شیخ سخن می‌گفت، در میان مجلس دو سگبان از در خانقاه درآمدند و از شیخ چیزی خواستند. شیخ روی بمؤذن کرد و گفت آن درست زر که از ترک گرفتۀ بدین هر دو شخص رسان. مؤذن در تفکر افتاد که ترک زر تنها بمن داد و آنجا هیچ کس حاضر نبود شیخ را که گفت؟ شیخ گفت بسیار میندیش کی آب گرمابه پارگین را شاید.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۵۷
خواجه بوالفتح شیخ گفت که پیر موسی گفت که یک روز شیخ مرا در نشابور فرمود که پیش رو و دو رکعت نماز کن تا ما بتو اقتدا کنیم و هر حمد که در قرآنست بخوان. پیر موسی گفت که فرو ماندم کی چگونه توانم گزاردن. به حکم اشارت شیخ در پیش شدم چون تکبیر پیوستم هر حمد که در قرآن بود بر زفان من روان شد. چون نماز کردیم شیخ گفت ای موسی ما از گزاردن شکرهاء خدای تعالی عاجز بودیم شما نیابت بداشتید خدای تعالی نیکویی دهاد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۶۱
در آن وقت کی شیخ بنشابور بود و آن دعوتهای بتکلف تمام می‌کرد، قرایی مدعی پیش شیخ آمد و گفت ای شیخ می‌باید کی با تو چهلۀ بدارم. و آن بیچاره را از ابتداء ریاضت شیخ خبر نبود، می‌پنداشت که شیخ همه عمر همچنین بودست. با خود گفت من شیخ را به گرسنگی بمالم و من بر سرآیم. چون مدعی این سخن بگفت شیخ گفت مبارک باد! شیخ سجاده بیفگند و آن مدعی در پهلوی شیخ سجاده بیفگند و هر دو بنشستندو آن مدعی بر قرار چهله داران چیزی می‌خورد و شیخ اندک و بسیار هیچ نخورد و درخدمت خود دعوتهای با تکلف می‌فرمود و شیخ پیوسته تازه‌تر و سرخ روی‌تر بود و مدعی هر روز ضعیفتر و نحیفتر بود و آن دعوتهای لطیف می‌دید و بر خود می‌پیچید و از ضعیفی به نماز فریضه دشوار توانستی خاستن. چون چهل روز تمام شد شیخ فرمود آنچ درخواست تو بود بجای آوردیم اکنون آنچ ما می‌گوییم بباید کردن. مدعی گفت فرمان شیخ را باشد. شیخ گفت چهل روز چیزی خوریم و بمتوضا نرویم و بر این اتفاق کردند. شیخ فرمود تا طعامهای لذیذ آوردند و بکار می‌بردند، مدعی آن گرسنگی چهل روزه داشت، اکلی مستوفا بکرد، یک ساعت برآمد در حرکت آمد، و شیخ می‌نگریست و ساکن بود. یک ساعت صبر کرد نتوانست و در پای شیخ افتاد و توبه کرد. شیخ گفت بسم اللّه اکنون تو برو بمتوضا و چنانک خواهی زندگانی می‌کن و با ما بنشین تا آنچ ما گفته‌ایم بجای آریم. مدعی چهل روز با شیخ بنشست و چنانک می‌خواست بمتواضا می‌شد و چهل روز تمام شیخ بمتوضا نشد و طعام می‌خورد و رقص و سماع می‌کرد برقرار معهود، چون مدعی مشاهده کرد از گذشته استغفار کرد و مرید شیخ شد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۷۲
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمة اللّه علیه که آخرین باز آمدن بمیهنه شیخ را از نشابور ازینجا خاست که از مریدان شیخ دو کس با یکدیگر صداع کردند و شیخ را عادت چنان بودی که اگر میان دو کس نقاری بودی شیخ خاموش می‌بودی تا ایشان سینها بپرداختندی، بعد از آن کلمۀ بگفتی و میان ایشان فراهم آوردی. چون برآن قرار کلمۀ بگفت شیخ در میان ایشان، آن صلح فراهم آمد و مدتی بود کی فرزندان و نبیرگان شیخ خرد و بزرگ همه در نشابور بودند و می‌خواستند کی بامیهنه آیند.، شیخ بوطاهر را گفت برخیز و شغل کودکان راست کن که ما را دل تنگ شد تا بمیهنه شویم. بوطاهر برخاست و همۀ شغلهای ایشان راست گردانید وچهل درازگوش و چهل تنبلیت بجهت چهل درویش، تا هر درویشی با یک تنبلیت بود وگوش با آن دارد و هشت درویش را بفرمود تا از راه خبری بشیخ می‌آرند. و اهل نشابور مددها کردند و گفتند ما شیخ را این ساعت بهتر توانیم دید که فرزندان و اشغال رفته‌اند. آن روز که ایشان را روانه کرد بر اسب نشست، فرجی در پشت کرده و مزدوجۀ بر سر نهاده، تا بدر دروازۀ بیامد و آنجا مقام کرد تا یک یک تنبلیت پیش او می‌گذرانیدند و گفتی این از آن کیست و راکب تنبلیت را وصیت کردی کی زینهار چگونه باشی، تا همه بروی بگذشتند.. خواجه بوالفتح گفت من در قدر هژده سالگی بودم، بخدمت شیخ آمدم، شیخ گفت تنبلیت تو کدام است؟ گفتم من پیاده خواهم رفتن. پس شیخ گفت والده را از ما سلام برسان و بگوی که فرزندان را عزیز می‌دار که ما روز چهلم را با شما باشیم ان شاء اللّه. من روی خویش را بر پشت پای شیخ مالیدم و برفتم. خواجه بوالفتح گفت تا این غایت صاحب واقعه من بودم، چون شیخ بمیهنه آمد باقی این حکایت را از خادمان خاص شیخ شنیدم. خواجه بوالفتح گفت پدرم خواجه بوطاهر با ما نیامد و از وداع با شیخ بازگشت و بشهر نشابور آمد. چون بخانقاه رسید آن روز مجلس نگفت، دیگر روز به مجلس بنشست و فرزندان شیخ بر تخت شیخ بر دست راست بنشستندی و شیخ را سنت چنان بودی که از خانه به آفتاب بیرون آمدی. این روز شیخ بیرون آمد، چشمش بر جای فرزندان افتاد، گفت اولادنا اکبادنا فرزندان جگرگوشگان ما اند ما جای ایشان بی‌حضور ایشان نمی‌توانیم دید. بوطاهر را قرضی افتاده است، آن وام او باز باید داد تا ما بر اثر ایشان برویم اهل نشابور ازین دل تنگ شدند و غیبت شیخ نمی‌خواستند، پس تدبیر وام بساختند و ترتیب راه بکردند. شیخ هم برآن میعاد که نهاده بود می‌بایست که بازخواند، وامها باز داده شد و شغلها راست کرده آمد. چون همه برگها راست کرد و عزیمت رفتن درست گردانید، جملۀ بزرگان و ایمه و درویشان شهر نشابور به شفاعت آمدند،هیچ فایده حاصل نیامد. چون برفتن نزدیک شد شیخ محمد جوینی و استاد امام اسمعیل صابونی هر دو بشفاعت آمدند شیخ در برابر در خانقاه بر تخت نشسته بود سلام گفتند، شیخ یکی را برین دست و یکی را بران دست نشاند و هر سه سر را فراهم بردند و بسیار اسرار بگفتند شیخ گفت آری اینجا نیازمندانند و آنجا نیازمندان‌اند ما خویشتن را تسلیم کرده‌ایم تا دست که چرب‌تر آید. گفتند ای شیخ از هرگونه کی هست میهنه بس مختصر جاییست، ما را ترا بمیهنه می دریغ آید. شیخ گفت ما را شما را بدین جهان و بدان جهان می دریغ آید ایشان خجل شدند. شیخ شغلها راست کرد و برفت و درآن وقت کی اسب شیخ زین کردند بر در خانقاه دکانی بود، شیخ بیرون آمد، برین دکان بیستاد و مقیمان خانقاه را گفت ما این بقعه را چنانک یافتیم هم چنان بگذاشتیم و هیچ تصرف نکردیم آنگاه این بیت را گفت:
مرغی بسر کوه نشست و برخاست
بنگر کی از آن کوه چه افزود و چه کاست
جمع مریدان گفتند این بقعه به جمال تو مزین بود و جمع آسایشها یافتند، یکی را نصب فرمای کی اگر مسافری رسد ضایع نماند. شیخ گفت شما خانقاه را در باز دارید و ترتیب بجای می‌آرید کی هرک آید روزی با خود آرد، ما شما را هیچ معلوم نگذاشتیم، خدای تعالی آنچ باید کند و چنان بود که شیخ گفت هرگز آن خانقاه را هیچ معلوم نبود و از همه خانقاههای نشابور به برکت‌تر بود.. چون شیخ اسب براند و پارۀ برفت، درویشی در رکاب شیخ می‌رفت، درویش را گفت بازگرد و استخوانی در خانقاه هست، بردار و بیرون انداز. پس جملۀ ایمه و مشایخ نشابور کی از وداع باز می‌گشتند این بیت را از شیخ شنودند که بیت:
آنجا کی مرا باتو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
پس شیخ جمع را وداع کرد و بسوی عقبۀ رشک درشد. چون بر صندوق شکسته رسید، اسب شیخ خطا کرد و یک ران شیخ در زیر پهلوی اسب ماند و از آن خسته شد و گوشت رانش نرم شد. جامه بازافگندند و شیخ را بر آن جامه خوابانیدند، و چهار کس شیخ را به عقبه فرو آوردند و در آن خانۀ سنگین بنهادند. درویشی از جانب شهر طوس می‌آمد، چشم شیخ برآن درویش افتاد گفت کجا عزم داری؟ گفت بنشابور. گفت بدر خانقاه صوفیان شو، سلام ما بدرویشان رسان، که ایشان با ما بسیار گفتند که نباید شد و با ایشان بگوی که خطا ستور را افتاد، ما را نیفتاد و شیخ را از عقبه هم بردست بطوس بردند. و استاد ابوبکر در طوس بجای بود، جماعتی از خانقاه دیه که، آنرا رفیقان گویند، شیخ را بمحفه، بمیهنه بردند، روزی چنددر میهنه رنجور بود تا نیک شد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۸
آورده‌اند کی چون شیخ به شهر مرو رفت و آن ماجرا با پیر بوعلی سیاه برفت از آنجا بیرون آمد و به صحرا می‌شد، خواجۀ به حکم ارادت در رکاب شیخ می‌رفت چون شیخ بدر سرای او رسید آن خواجه عنان شیخ بگرفت و از وی استدعا کرد کی می‌باید کی شیخ بسرای من درآید و ما را مشرف گرداند. شیخ با جمع به سرای فرود آمد، ستونی بود بزرگ و بسیار چوبها را سر بروی نهاده چنانک بیشتر آن عمارت را بار برین ستون بود. چون شیخ را چشم بران ستون افتاد گفت: لاستوائک حملتَ ماحملت. چون این کلمه برزفان شیخ برفت آن خواجه گفت آری ای شیخ مرا چندین خرج افتاده است برین ستون و چندین گردون ببرده‌ام و مشقتها تحمل کرده تا این ستون را اینجا آورده‌ایم و در همه شهر ازین بزرگتر ستونی نیست. شیخ گفت ای سبحان اللّه ما کجاییم و این مرد کجاست! هم بر پای از آنجا بیرون آمد و چندانک شیخ را استدعا کرد ننشست و از آنجا برباط عبداللّه مبارک آمد و در مرو مقام نکرد و بمیهنه آمد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۹
خواجه بوالفتح شیخ گفت رحمةاللّه علیه، کی در آن وقت کی شیخ قدس اللّه روحه العزیز بنشابور بود یک روز شیخ را جامۀ زیر نودوخته بودند و بر آب زده و نمازی کرده و بر حبل انداخته تا خشک شود. ایزار پای ضایع شد هر کسی می‌گفتند این گستاخی کی تواند کردن؟ و شیخ در رواق خانقاه نشسته بود و هیچ نمی‌گفت و پیری بود که در بر شیخ او را عظیم دوست داشتی، صوفیان گفتند زاویها بجوییم و بنگریم تا کجا یابیم. ابتدا بدین پیر کردند کی بخدمت شیخ نشسته بود، دست بزیرش بردند ایزار پای شیخ دیدند بر میان بسته، شیخ را چون چشم برآن افتاد فرمود کی زاویه‌اش بکوی بازنهید! زاویۀ پیر بدر خانقاه باز نهادند و آن پیر از آنجا بیرون شد و دیگر کس او را ندید.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۹۸
حسن مؤدب گفت که شیخ یک روز مجلس می‌گفت، چون از مجلس فارغ شد من پیش وی ایستاده بودم، شیخ گفت ای حسن به شهر بیرون شو و بنگر کی درین شهر که ما را دشمن‌تر دارد و این حدیث را منکرتر است، به نزدی وی شو و بگو درویشان را بی‌برگیست و چیزی معلوم نیست کی بکار برند. من بیرون آمدم و بخاطر گرد شهر برآمدم. هیچ کس را منکرتر از علی صندلی ندانستم، گفتم شاید کی این خاطر صواب نباشد، دیگر بار بهمت گرد همۀ شهر برآمدم و هم خاطر من بدو شد. دیگر بار اندیشه بهمه اطراف شهر فرستادم هم خاطرم بدو شد.دانستم کی حقّ باشد. رفتم تا بخانقاه وی او نشسته بود، شاگردان در خدمت وی و او کتابی مطالعه می‌کرد، سلام گفتم، جواب داد از سر نخوتی چنانک عادت او بود، و گفت شغلی هست؟ گفتم شیخ سلام می‌گوید و می‌گوید کی هیچ چیز معلوم نیست نیابتی می‌باید داشت در حدیث درویشان. و او مردی نکته گوی بود و طناز، گفت اینت مهم شغلی و فریضه کاری! پنداشتم کی آمدۀ کی چیزی بپرسی، بروای دوست کی من کاری دارم مهمتر ازین کی من چیزی بشما دهم کی شما بحدکورند (؟) و کخ کخ کنیدو این بیت برگویید و رقص کنید:
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی کی گرفتار آیی؟
من چون این سخن شنیدم بخدمت شیخ آمدم و خواستم که آنچ رفته بود باز ننمایم. گفتم کی می‌گوید وقت را چیزی معلوم نیست تا پس ازین چه بود. شیخ گفت خیانت نباید، چنانک رفته است باید گفت. من آنچ رفته بود براستی حکایت کردم. شیخ گفت دیگر بار بباید رفت و او را بگویی که آراسته بزینت دنیاومست و مخمور دوستی دنیا به بازار آیی، فردا در بازار قیامت نترسی کی گرفتار آیی؟ کی خداوند می‌گوید اِهْدنَاالصَّراطَ المُسْتَقِیم. من بازگشتم و به نزدیک وی شدم و پیغام شیخ بدادم. او سر در پیش افگند و ساعتی اندیشه کرد و گفت فلان نانوا را بگوی و صد درم سیم ازو بستان کی شما کی سرود را چنین تفسیر توانید کرد من با شما هیچ چیز ندارم و کسی با شما برنیاید!
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۳
از پیرزین الطایفه عمر شوکانی شنودم که او گفت که یک روز خواجه ابوالفتح که پسر شیخ بود از دختر شوکان با پدر در خانقاه نشسته بودند و خواجه امام ابوالفتح حکایت وفات شیخ می‌کرد که پیش از وفات خویش بسه روز روی بما کرد و گفت روز پنجشنبه ما را وفات خواهد بود و روز آدینه زحمتی عظیم باشد چنانک شما فرا جنازۀ مانتوانید آمد. پس بفرمود تا چادری آوردند و چهار گوشۀ آن چادر بگرفتند و در هوا بازکشیدند و ما را گفت بزیر این چادر بیرون شوید و انگارید کی این جنازۀ ماست. فرزندان شیخ چنان کردند کی شیخ فرمود بود، بعد از آن بسه روز همان کی شیخ اشارت نموده بود ببود، چون جنازه بیرون آوردند چندان زحمت بود کی ما فرزندان شیخ فرا نزدیک جنازه نتوانستیم رفت این حکایت می‌گفت و هردو می‌گریستند.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۶
از اشرف بوالیمان شنودم که او گفت از شیخ حسن جاناروی شنودم کی او گفت از خواجه بوالفتح شیخ شنیدم کی گفت پدرم خواجه بوطاهر شیخ بکودکی به دبیرستان می‌رفت روزی استاد او را بزده بود چنانک نشان زخم در تن او گرفته بود، خواجه بوطاهر گریان از دبیرستان باز آمد و نشان چوب به شیخ نمود، شیخ استاد را پیغام فرستاد کی ما ازیشان مقریی و امامی برنخواهیم ساخت چندان می‌باید کی در نماز بکار آید،گوش باز دار که ایشان نازنینان حضرت‌اند، حقّ تبارک و تعالی ایشان را به لطف خود پرورده است و به لطف خود آفریده گوش دار تا هیچ عنف نکنی با ایشان. بوطاهر دبیرستان را عظیم دشمن داشتی. روزی بر لفظ مبارک شیخ برفت که هرکه ما را خبر کند کی درویشان می‌آیند هر آرزو کی خواهد ازما بدهیم و چند روز بود کی شیخ را هیچ مسافر نرسیده بود خواجه بوطاهر چون بشنید حالی بر بام آمد و از اطراف تجسس آمدن درویشان می‌کرد و مترصد می‌بود، اتفاق را هم در ساعت جمعی درویشان از جانب طوس پدید آمدند بوطاهر خوش دل از بام فرو آمد و شیخ را گفت ای بابا جمعی درویشان می‌رسند! شیخ گفت اکنون چه خواهی؟ گفت آنکه امروز به دبیرستان نروم شیخ گفت روا باشد. گفت و فردا نیز گفت مرو گفت این هفته نروم گفت مرو گفت هرگز به دبیرستان نروم گفت مرو لکن انا فتحنا بیاموز دیگر مرو. بوطاهر خوش دل گشت. پس شیخ مادست دراز کرد و شاخی از آن درخت توت کی بر در مشهدست باز کرد و بر میان بوطاهر بست و جاروبی بوی داد و گفت جامۀ مسجد بروب. بوطاهر جای می‌رُفت، درویشان دررسیدند و پیش شیخ آمدند شیخ ایشان را گفت شما را بوطاهر چگونه می‌آید؟ گفتند سخت نیکو. شیخ گفت اکنون ما او را و فرزندان او را نصیب خدمت شما دادیم. پس شیخ بوطاهر را انا فتحنا از بر فرمود کردن. چون شیخ بجوار رحمت حقّ تعالی نقل کرد و چند سال برآمد نظام الملک وزیر ملکشاه بودو دار الملک با صفاهان بود و نظام الملک.مرید شیخ بود و مربی جملۀ متصوفه به سبب شیخ، پس خواجه بوطاهر را از جهت صوفیان قرضی افتاد، خواجه بوطاهر با جملگی فرزندان شیخ با صفاهان شدند پیش نظام الملک، و او تربیتها فرمود زیادت از حد وصف. و در آن وقت علویی آمده بود برسالت از سلطان غزنین مردی فاضل و صاحب رأی و متعصب و اهل تصوف را منکر، و درین مدت کی آنجا بود پیوسته نظام الملک را ملامتمی‌کردی کی مال خویش به جمعی می‌دهی کی ایشان وضویی به سنت نتوانند ساخت و نظام الملک می‌گفت که چنین مگوی که ایشان مردمان با خبر باشند و مقصود از علم عملست و عمل دارند. فی الجمله آن مقالت میان ایشان دراز شد وآن رسول غزنین شنوده بود کی خواجه بوطاهر قرآن نداند و نظام الملک نمی‌دانست، رسول غزنین نظام الملک را گفت اتفاق هست کی بعد ازو پسر او بهتر از همۀ صوفیان وقتست؟ شیخ گفته است کی با طاهر قطبست؟ نظام گفت هست. رسول غزنین گفت خواجه باطاهر قرآن نداند. نظام گفت داند. نظام گفت او را آواز دهیم و تو سورۀ از قرآن اختیار کن تا من بگویم برخواند. بوطاهر را طلب کردند، بوطاهر با جمع متصوفه و فرزندان شیخ پیش نظام آمدند چون بنشستند نظام الملک از رسول غزنین پرسید کی کدام سوره برخواند؟ گفت بگوی انا فتحنا. نظام الملک اشارت کرد، بوطاهر انا فتحنا برخواند تا همه را وقت خوش شد، چون سوره بآخر رسید نظام الملک شاد شد و رسول غزنین شرمسار شد پس نظام الملک از خواجه بوطاهر پرسید کی سبب خوش گشتن شما چه بود؟ بوطاهر گفت بدان ای صدر بزرگوار کی من قرآن ندانم و این حکایت از اول تا آخر باز نمود. نظام الملک را اعتقاد زیادت شد.
محمد بن منور : فصل سیم - در کرامات وی در حیات و وفات
حکایت شمارهٔ ۱۶
خواجه ناصر پسر شیخ ما قدس اللّه روحه العزیز در میهنه بیمار شد بعد ازوفات شیخ، به مدتی بطبیب بطوس شد، چند روزها آنجا بود، چون اندکی صحت یافت روی به گورستان سفالقان نهاد به زیارت مشایخ. چون بازآمد آن شب بخفت، شیخ را دید که با او گفت ای ناصر
مشک تبتی داری باعنبرتر
ای دوست ببویهای دیگر منگر
خواجه ناصر از خواب درآمد، حالی عزم میهنه کرد و دیگر روز بگاه از طوس بیرون آمد و بمیهنه آمد و هم در آن ماه برحمت پیوست.