عبارات مورد جستجو در ۸۵ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷۵
بیاموز از پیمبر کیمیایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
که هر چت حق دهد، می ده رضایی
همان لحظه در جنت گشاید
چو تو راضی شوی در ابتلایی
رسول غم اگر آید بر تو
کنارش گیر همچون آشنایی
جفایی کز بر معشوق آید
نثارش کن به شادی مرحبایی
که تا آن غم برون آید ز چادر
شکرباری، لطیفی، دلربایی
به گوشهی چادر غم دست درزن
که بس خوب است و کردهست او دغایی
درین کو، روسبی باره منم، من
کشیده چادر هر خوش لقایی
همه پوشیده چادرهای مکروه
که پنداری که هست او اژدهایی
من جان سیر اژدرها پرستم
تو گر سیری ز جان، بشنو صلایی
نبیند غم مرا الا که خندان
نخوانم درد را الا دوایی
مبارک تر ز غم چیزی نباشد
که پاداشش ندارد منتهایی
به نامردی نخواهی یافت چیزی
خمش کردم که تا نجهد خطایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۲
بت من زدر درآمد، به مبارکی و شادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که چون شد؟ زچگونگی برون شد
تو چگونهیی، ولیکن، تو زبی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟ چه نشان نهی قدم را؟
نگر اولین قدم را، که تو بس نکونهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
به مراد دل رسیدم، به جهان بیمرادی
تو بپرس چون درآمد؟ که برون نرفت هرگز
که درآمد و برون شد، صفتی بود جمادی
غلطم، مگو که چون شد؟ زچگونگی برون شد
تو چگونهیی، ولیکن، تو زبی چگونه زادی
چه چگونه بد عدم را؟ چه نشان نهی قدم را؟
نگر اولین قدم را، که تو بس نکونهادی
همه بیخودی پسندم، همه تن چو گل بخندم
به طرب میان ببندم، که چنین دری گشادی
نظامی گنجوی : هفت پیکر
بخش ۱۶ - نامه پادشاه ایران به بهرامگور
اول نامه بود نام خدای
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
گمرهان را به فضل راهنمای
کردگار بلندی و پستی
نیستی یافته به در هستی
ز آدمی تا به جمله جانوران
وز سپهر بلند و کوه گران
همه را در نگارخانه جود
قدرت اوست نقشبند وجود
در تمنای هیچ پیوندی
نیست بیرون ازو خداوندی
آفرینش گره گشاده اوست
و آفرین مهر بر نهاده اوست
اوست دارنده زمین و زمان
پیرو حکم او همین و همان
چون فرو گفت آفرین پیوند
آفرین ز آفریدگار بلند
گفت بر شاه و شاهزاده درود
کای برآورده سر به چرخ کبود
هم ملک فرو هم ملکزاده
داد مردی و مردمی داده
من که هستم در اصل کسری نام
کسر چون گیرم از خصومت خام
هم هنرمند و هم جهاندیده
هم به چشم جهان پسندیده
از هنرمندیم نوازد بخت
بیهنر کی رسد به تاج و به تخت
سر بلندیم هست و تاج و سریر
نبود هیچ سر بلند حقیر
گرچه صاحب ولایت زمیم
پیشوای پری و آدمیم
هم بدین خسروی نیم خشنود
کانگبینی است سخت زهرآلود
آنقدر داشتم ز توش و توان
کاخترم بود ازو همیشه جوان
به اگر بودمی بدان خرسند
کز خطر دور نیست جای بلند
لیکن ایرانیان به زور و به شرم
نرم کردندم از نوازش گرم
داشتندم بر آنکه شاه شوم
گردن افراز تاج و گاه شوم
ملک را پاسدارم از تبهی
پاسبانیست این نه پادشهی
این مثل در فسانه سخت نکوست
کارزو دشمنست عالم دوست
از چنین عالمی تو بیخبری
مالکالملک عالم دگری
خوشتر آید ترا کیابی گور
از هزاران چنین کیائی شور
جرعهای باده بر نوازش رود
بهتر از هرچه زیر چرخ کبود
کار جز باده و شکارت نیست
با صداع زمانه کارت نیست
راست خواهی جهان تو داری و بس
که نداری غم ولایت کس
شب و شبگیر در شکار و شراب
گاه با خورد خوش گهی با خواب
نه چو من روز و شب ز شادی دور
از پی کار خلق در رنجور
گاهم اندوه دوستان پیشه
گاهی از دشمنان در اندیشه
کمترین محنت آنکه با چو تو شاه
تیغ باید زدن ز بهر کلاه
ای خنک جان عیش پرور تو
کز چنین فتنه دور شد در تو
کاش کان پیشه کار من بودی
تا مگر کار من بیاسودی
کردمی عیش و لهو ساختمی
به می و رود جان نواختمی
این نگویم که دوری از شاهی
داری از دین و دولت آگاهی
وارث مملکت توئی بدرست
ملک میراث پادشاهی تست
لیکن از خامکاری پدرت
سایه چتر دور شد ز سرت
کان نکردست با رعیت خویش
کان شکایت کسی بیارد پیش
از بزه کردنش عجب ماندند
بزهگر زین جنایتش خواندند
از بسی جور کو به خون ریزی
گاه تندی نمود و گه تیزی
کس بر این تخمه آفرین نکند
تخم کاری در این زمین نکند
چون نخواهد ترا به شاهی کس
به کز این پایه بازگردی پس
آتش گرم یابی ارجوشی
آهن سرد کوبی ار کوشی
من خود از گنجهای پنهانی
وقت حاجت کنم زرافشانی
آنچه برگ ترا پسند بود
خرج آن بر تو سودمند بود
نگذارم به هیچ تدبیری
در کفاف تو هیچ تقصیری
نایبی باشم ازتو در شاهی
بنده فرمان به هرچه درخواهی
چون ز من خلق نیز گردد سیر
خود ولایت تراست بیشمشیر
سعدی : غزلیات
غزل ۴۳۳
ما به روی دوستان از بوستان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایهداران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
گر بهار آید وگر باد خزان آسودهایم
سروبالایی که مقصود است اگر حاصل شود
سرو اگر هرگز نباشد در جهان آسودهایم
گر به صحرا دیگران از بهر عشرت میروند
ما به خلوت با تو ای آرام جان آسودهایم
هر چه در دنیا و عقبی راحت و آسایش است
گر تو با ما خوش درآیی ما از آن آسودهایم
برق نوروزی گر آتش میزند در شاخسار
ور گل افشان میکند در بوستان آسودهایم
باغبان را گو اگر در گلستان آلالهایست
دیگری را ده که ما با دلستان آسودهایم
گر سیاست میکند سلطان و قاضی حاکمند
ور ملامت میکند پیر و جوان آسودهایم
موج اگر کشتی برآرد تا به اوج آفتاب
یا به قعر اندر برد ما بر کران آسودهایم
رنجها بردیم و آسایش نبود اندر جهان
ترک آسایش گرفتیم این زمان آسودهایم
سعدیا سرمایهداران از خلل ترسند و ما
گر بر آید بانگ دزد از کاروان آسودهایم
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰
کسی که او نظر مهر در زمانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروت نشان آزادی
نخست خانهٔ دل وقف این دوگانه کند
چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر
که زندگی همه بر طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه میدار
که شمع، هستی خود در سر زبانه کند
درین سرای که اول ز آخرش عدمست
به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را چو شناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند
مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود
که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند
اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشهای به جهان ناکوتر تر نبود
که تا وظایف طاعات ازو دانه کند
کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر
سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب
به دست خود ز برای خود آشیانه کند
چنان سزد که همه کار عاقلانه کند
هر آنچه خاطر موری ازو بیازارد
اگر چه آب حیاتست از آن کرانه کند
قناعتست و مروت نشان آزادی
نخست خانهٔ دل وقف این دوگانه کند
چو نیک و بد به سر آید جهان همان بهتر
که زندگی همه بر طبع شادمانه کند
زبان ز گفتن و ناگفتنی نگه میدار
که شمع، هستی خود در سر زبانه کند
درین سرای که اول ز آخرش عدمست
به خلق خوش طلب عمر جاودانه کند
زمانه را چو شناسی که چیست عادت او
روا بود که کسی تکیه بر زمانه کند؟
به نقد خوش خور و خوش نوش و نام نیک اندوز
که عاقل از پی یک نوش صد بهانه کند
مخور غمی که به فردا چگونه خواهد بود
که چرخ عمر تو ضایع برین ترانه کند
اگر چه عالم خاکی نیرزد اندر راه
برای تیر نظر عاقلی نشانه کند
ز گوشهای به جهان ناکوتر تر نبود
که تا وظایف طاعات ازو دانه کند
کسی که صحبت سعدی طلب کند در دهر
سعادت دو جهانی طلب چرا نه کند
اگر چه کار عمارت طریق دانش نیست
علی الخصوص کسی کاندرین زمانه کند
بود هر آینه نزدیک عاقلان معذور
کسی که از پی مسکن اساس خانه کند
که گر چه مرغ توکل کند به دانه و آب
به دست خود ز برای خود آشیانه کند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شاهد و شمع
شاهدی گفت بشمعی کامشب
در و دیوار، مزین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم
صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم
تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم
گریهها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم
گر چه یک روزن امید نماند
جلوهها بر درو روزن کردم
تا تو آسودهروی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم
کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم
در و دیوار، مزین کردم
دیشب از شوق، نخفتم یکدم
دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز بگردن کردم
کس ندانست چه سحرآمیزی
به پرند، از نخ و سوزن کردم
صفحهٔ کارگه، از سوسن و گل
بخوشی چون صف گلشن کردم
تو بگرد هنر من نرسی
زانکه من بذل سر و تن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهرهای تو، بس
گهر اشک بدامن کردم
گریهها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم، بزم تو روشن کردم
گر چه یک روزن امید نماند
جلوهها بر درو روزن کردم
تا تو آسودهروی در ره خویش
خوی با گیتی رهزن کردم
تا فروزنده شود زیب و زرت
جان ز روی و دل از آهن کردم
خرمن عمر من ار سوخته شد
حاصل شوق تو، خرمن کردم
کارهائیکه شمردی بر من
تو نکردی، همه را من کردم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۶۱
از تو همین تواضع عامی مرا بس است
در هفتهای جواب سلامی مرا بس است
نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب
همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است
بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام
گاهی کرشمهای و خرامی مرا بس است
خمخانهای نمیطلبم از شراب وصل
یک قطره بازمانده جامی مرا بس است
وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه
یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است
در هفتهای جواب سلامی مرا بس است
نی صدر وصل خواهم و نی پیشگاه قرب
همراهی تو یک دو سه گامی مرا بس است
بیهوده گرد عرصهٔ جولانگه توام
گاهی کرشمهای و خرامی مرا بس است
خمخانهای نمیطلبم از شراب وصل
یک قطره بازمانده جامی مرا بس است
وحشی مگو، بگو سگ کو ، بلکه خاک راه
یعنی ز تو نوازش مامی مرا بس است
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۴۲
کردیم نامزد به تو نابود و بود خویش
گشتیم هیچ کارهٔ ملک وجود خویش
غماز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
من بودم و نمودی و باقی خیال تو
رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
گشتیم هیچ کارهٔ ملک وجود خویش
غماز در کمین گهرهای راز بود
قفلی زدیم بر در گفت و شنود خویش
من بودم و نمودی و باقی خیال تو
رفتم که پردهای بکشم بر نمود خویش
یک وعده خواهم از تو که گردم در انتظار
حاکم تویی در آمدن دیر و زود خویش
از چشم من به خود نگر و منع کن مرا
بی اختیار اگر نشوی در سجود خویش
گو جان و سر برو، غرض ما رضای تست
حاشا که ما زیان تو خواهیم و سود خویش
بزم نشاط یار کجا وین فغان زار
وحشی نوای مجلس غم کن سرود خویش
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
فتادهام به طلسم کشاکش تقدیر
نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامنگیر
دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر
چه طرفها که نبستم ز رهنمائی دل
دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر
خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد
رمیده خاطرم از دام راه بیتاثیر
نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است
مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچهٔ تصویر
ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم
حدیث از جگر پاره میکنم تفسیر
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر
ز فیض دولت بیدار دیده میخواهم
که صبح را دهم از گریه توشهٔ شبگیر
تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهٔ وارستگی طلب اکسیر
نه گرد خانه به دوشم نه خاک دامنگیر
دل رمیده و شوق بهانه خود دارم
که دیده است دو دیوانه را به یک زنجیر
چه طرفها که نبستم ز رهنمائی دل
دلیل رهزن من مست خواب و راه خطیر
خدا زیارت فتراک دل نصیب کناد
رمیده خاطرم از دام راه بیتاثیر
نفس کشیدن مرغ اسیر پرواز است
مباد صید رهائی شوی ز دام صفیر
دلی که بال و پری در هوای خاک بزد
ندید خواب شکفتن چو غنچهٔ تصویر
ز سینه تا به لب آئین نیشتر دارم
حدیث از جگر پاره میکنم تفسیر
تو کز تفحص عنقا غبار خواهی شد
چرا غزال قناعت نمیکنی تسخیر
ز فیض دولت بیدار دیده میخواهم
که صبح را دهم از گریه توشهٔ شبگیر
تو خاقنی که به تاراج امتحان رفتی
ز گرد کورهٔ وارستگی طلب اکسیر
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
زلال مشربم از لفظ آبدار خودست
نثار گوهرم از کلک در نثار خودست
من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم
که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست
اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود
مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست
نظر بقلت مالم مکن که نازش من
بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست
توام بهیچ شماری ولی بحمدالله
که فخر من بکمالات بیشمار خودست
چو هست ملک قناعت دیار مالوفم
عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست
ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا بیاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست
جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست
مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور
معولم همه برلطف کردگار خودست
اگر در آتش سوزان روم درست آیم
که نقد من بهمه حال برعیار خودست
چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من
بنفس نامی و نام بزرگوار خودست
مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست
چرا شکایت از ابنای روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست
باختیار ز شادی جدا نشد خواجو
چه بختیار کسی کو باختیار خودست
نثار گوهرم از کلک در نثار خودست
من ار چه بندهٔ شاهم امیر خویشتنم
که هر که فرض کنی شاه و شهریار خودست
اگر حدیث ملوک از زبان تیغ بود
مرا ز تیغ زبان سخن گزار خودست
نظر بقلت مالم مکن که نازش من
بمطمح نظر و طبع کان یسار خودست
توام بهیچ شماری ولی بحمدالله
که فخر من بکمالات بیشمار خودست
چو هست ملک قناعت دیار مالوفم
عنان عزمم از آنرو سوی دیار خودست
ز چرخ سفله چه باید مرا که نام بلند
ز حسن مخبر و فرهنگ نامدار خودست
چرا بیاری هر کس توقعم باشد
که هر که هست درین روزگار یار خودست
جهان اگر چه مرا برقرار خود نگذاشت
گمان مبر که جهان نیز برقرار خودست
مرا بغیر چه حاجت که در جمیع امور
معولم همه برلطف کردگار خودست
اگر در آتش سوزان روم درست آیم
که نقد من بهمه حال برعیار خودست
چه نسبتم ببزرگان کنی که منصب من
بنفس نامی و نام بزرگوار خودست
مرا ز بهر چه بردل بود غبار کسی
که گرد خاطر هرکس ز رهگذار خودست
چرا شکایت از ابنای روزگار کنم
که محنت همه از دست روزگار خودست
باختیار ز شادی جدا نشد خواجو
چه بختیار کسی کو باختیار خودست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
اگر ترا غم امثال ما بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمیباشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
که درد را چو امید دوا بود غم نیست
دوا پذیر نباشد مریض علت شوق
ولی چو روی مرض در شفا بود غم نیست
کنون که کشتی ما در میان موج افتاد
اگر چنانکه مجال شنا بود غم نیست
صفا ز بادهٔ صافی طلب که صوفی را
بجای جامه صوف ار صفا بود غم نیست
براستان که گدایان آستان توایم
وگر ترا غم کار گدا بود غم نیست
غمت چو ساغر اگر خون دل بجوش آرد
چو همدم تو می جانفزا بود غم نیست
گرت فراق بزخم قفای غم بکشد
مدار غم که چو وصل از قفا بود غم نیست
بغربتم چو کسی آشنا نمیباشد
بشهر خویشم اگر آشنا بود غم نیست
چنین که مرغ دلم در غمش هوا بگرفت
بسوی ما اگر او را هوا بود غم نیست
چو اقتضای قضا محنتست و غم خواجو
اگر بحکم قضایت رضا بود غم نیست
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
ما گدایان بعد از این از کار و بار آسودهایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسودهایم
هرکسی بر قدر همت اعتباری کردهاند
ما توکل کردهایم از اعتبار آسودهایم
دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند
ما قناعت کردهایم و بر کنار آسودهایم
در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان
ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسودهایم
اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران
حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسودهایم
چون به روزی قانعیم از روزگار آسودهایم
هرکسی بر قدر همت اعتباری کردهاند
ما توکل کردهایم از اعتبار آسودهایم
دیگران در بحر حرص ار دست و پائی میزنند
ما قناعت کردهایم و بر کنار آسودهایم
در پی مستی خماری بود و ما را وین زمان
ترک مستی چون گرفتیم از خمار آسودهایم
اهل دنیا فخر خود جویند و عار دیگران
حالیا ما چون عبید از فخر و عار آسودهایم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۷
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حوالهگاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امنتر پناهی نیست
به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بیخاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه ز آرزوست هر آنچ آدمی که میبیند
ازوست این همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانهپرست
تو آگهی که بهغیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
بهغیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حوالهگاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امنتر پناهی نیست
به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بیخاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه ز آرزوست هر آنچ آدمی که میبیند
ازوست این همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانهپرست
تو آگهی که بهغیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
بهغیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - شکایت از بچهها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
خلق خوش در نوبهار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا
خاکساری در حصار عافیت دارد مرا
تا چه بدمستی ز من سرزد که دور روزگار
در کشاکش از خمار عافیت دارد مرا
آسمان گر از خزان درد پامالم کند
به که سرسبز از بهار عافیت دارد مرا
تا سبو بر دوش دارم از خمار آسوده ام
میکشی در زیر بار عافیت دارد مرا
صبح محشر شور در عالم فکند و همچنان
آسمان امیدوار عافیت دارد مرا
شکر زنجیر جنون بر گردن من واجب است
مدتی شد در حصار عافیت دارد مرا
اهل دردی نیست صائب زین همه دردی کشان
تا به جامی شرمسار عافیت دارد مرا