عبارات مورد جستجو در ۱۵ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۹
به عمرها ننهم پا برون ز خانهٔ خویش
نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش
در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۴
در تعلق کوه آهن در شمار سوزن است
در تجرد سوزنی همسنگ کوه آهن است
پاک کن دل را، ز دست انداز چرخ آسوده شو
تا بود در تخم غش، سر گشته پرویزن است
پاک گوهر را نباشد روزی از خاک وطن
سنگ بندد بر شکم یاقوت تا در معدن است
تا لب نانی به دست آرم چه خونها می خورم
دست کوته را تنور رزق چاه بیژن است
گفتگوی عشق را از عقل پنهان داشتن
راز را آهسته پیش گوش سنگین گفتن است
دل در آزارست تا با عقل و هوش آمیخته است
شعله فریادی است تا آب و نمک در روغن است
چون نگیرد آه را دل در فضای آسمان؟
دوزخ دود سبکرو، خانه بی روزن است
عقل سست از پرده ناموس چون آید برون؟
پای خواب آلود را سد سکندر دامن است
بر غبار دیده ما آستین خواهد کشید
آن که یک روشنگر او نکهت پیراهن است
رشته پیوند بگسل از سپهر تنگ چشم
عقده می افتد به کار رشته تا با سوزن است
روزگار از نطفه مردان عقیم افتاده است
مردم از بهر چه می گویند شب آبستن است؟
رزق بی کوشش نمی آید به کف، حرف است این
نیم نانی می رسد تا نیم جانی در تن است
صبح کز خون صباحت روی خود را شسته است
داغ آن چاک گریبان و بیاض گردن است
این غزل را از حکیم غزنوی بشنو تمام
تا بدانی نطق صائب پیش نطقش الکن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰۹
کلفت ز چرخ دیده بیدار می کشد
روزن ز دود بیشتر آزارمی کشد
زحمت درین بساط به قدر بصیرت است
سوزن ز پای راهروان خارمی کشد
از بس گزیده شد دلم از گفتگوی خلق
خود را به گوشه دهن مارمی کشد
بی نقش شو که آینه روی آن نگار
از طوطیان گرانی زنگارمی کشد
هموار زود می شود از نقش دلپذیر
هرسختیی که تیشه ز کهسار می کشد
خواهد چنین بلند شدن گر غبار خط
آخر میان ما وتو دیوارمی کشد
از عشق ناگزیر بود حسن بی نیاز حسن
یوسف چه نازها ز خریدار می کشد
ایمن زکجروان نتوان شد به هیچ حال
خط برزمین ز رفتن خود مار می کشد
خواری است قسمت گل بی خاربیشتر
صائب ز حسن خلق خود آزار می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۸۳
از جلوه تو سنگ سبکبال می شود
آتش ز خوی گرم تو پامال می شود
فال نگاه گرم زدن بی مروتی است
بر چهره ای که جای عرق خال می شود
چون شاخ گل ز خانه زین شعله می کشد
خونی که در رکاب تو پامال می شود
آبی که قطره قطره به لب تشنگان دهند
گوهر فروز عقده تبخال می شود
امید هست کهنه شود عشق تازه زور
خورشید پیر اگر به مه سال می شود
چون لعل هر که خون جگر خورد وصبر کرد
زیب کلاه گوشه اقبال می شود
بی حاصلی است حاصل چشم تهی ز رزق
از دانه گرد قسمت غربال می شود
دل در حجاب جسم چه نشو ونما کند
در کفش تنگ، آبله پامال می شود
این ریشه ای که در تو دوانده است آرزو
رگ در تن تو رشته آمال می شود
صائب ز موج حادثه ابرو ترش مکن
انگور چون رسید لگدمال می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱۳
جمعی که پیش خلق گذارند به خاک
پیش از اجل روند ز خست فرو به خاک
نیرنگ عاقبت چه کند با سیه دلان
جایی که آفتاب رود زردرو به خاک
بر مور و مار جای نفس تنگ گشته است
بردند بس که آدمیان آرزو به خاک
از هجر شکوه بادر و دیوار می کنم
چون داغ دیده ای که کند گفتگوبه خاک
نیش است درنظر رگ ابری که خشک شد
چندان که ممکن است مریز آبرو به خاک
مرگ ازهوای عشق سرم را تهی نساخت
خالی نشد زباده مرااین کدو به خاک
از چشم حرص، دل نگرانی نبرد مرگ
این زخم جانستان نپذیرد رفو به خاک
از حسرتش به سینه زند سنگ،لامکان
آن گوهری که می کنیش جستجو به خاک
زان لعل آبدار خوشم با جواب خشک
سازند درمقام ضرورت وضو به خاک
غافل به ماندگان نظر از رفتگان کند
گر صد هزار رود پیش ازو به خاک
شرط سجود حق ز جهان دست شستن است
زنهار روی خود ننهی بی وضو به خاک
صائب ز داغ لاله سیه روزتر شود
هر قطره خون که می چکد ازتیغ او به خاک
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳۰
لب تشنگی حرص ندارد جگر من
خشک از قدح شیر برآید شکر من
در مشرب جان سختی من رطل گران است
هر سنگ که از حادثه آید به سر من
از مشرق مغرب گل خورشید برآمد
در خواب بهارست نسیم سحر من
چون ریگ روان منزل من پا به رکاب است
هر سست عنانی نشود همسفر من
در خانه و صحراست به لطف تو امیدم
ای خانه نگهدار من و همسفر من
زان زخم نمایان که ز تیغ تو ربودم
افتاد خیابان بهشت از نظر من
در حسرت یک مصرع پرواز بلندست
مجموعه برهم زده بال و پر من
مکتوب وفا در بغلم زنگ برآورد
در بیضه عنقاست مگر نامه بر من؟
صائب منم امروز که در نه صدف چرخ
پیدا نتوان کرد کسی هم گهر من
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۲
ای پای برنجن من ای بند گران
هستم ز تو روزان و شبان جامه دران
گریان گریان در تو بزاری نگران
کاین محنت من نخواهد آمد به کران
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
جان و دل غفلت زده باری شده ما را
این خواب گران، سنگ مزاری شده ما را
تا قدر جفای تو ندانی که ندانیم
هر زخم، لب شکرگزاری شده ما را
ما از دل صد پاره چه فیضی که نبردیم!
درگنج قفس، باغ و بهاری شده ما را
آسایش ما در غم آن موی میان است
کز محنت ایام کناری شده ما را
در دهر حزین ، از نی کلکت به نواییم
امروز درین غمکده یاری شده ما را
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
افسوس که درد عشق و درمان هم نیست
داغ دل گرم و مهر جانان هم نیست
خون در طلب نعمت الوان نخورم
تنها نه که نان نمانده، دندان هم نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۵
اشکریزان در غمت چون روبهامون می کنم
کاسه مجنون و جام لاله پرخون می کنم
طالبی دارم که می افتد گره در کار من
سرچو تار سبحه از هر جا که بیرون می کنم
ابروی زخمم کشیده چشم داغم سرمه دار
حسن یوسف را بحسن خویش مفتون می کنم
طاعت شوریدگان را قبله جای دیگرست
رو بوقت اشکریزی سوی جیحون می کنم
با چنین بخت زبون با روزگارم دشمنیست
کوشش فرهاد را با ضعف مجنون می کنم
آنچه من دیدم زدشمن هم جدائی مشکلست
میخلد در دل گر از پا خار بیرون می کنم
جامه وارون طالع می کنم از بر کلیم
بخت را از همت والا دگرگون می کنم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۹
چون توان با غیر دل را خالی از کین ساختن
هرگز از بلبل نمی آید به گلچین ساختن
سهل باشد حسن هرجا دعوی اعجاز کرد
سرمه را در چشم خوبان خواب سنگین ساختن
من نمی دانستم ای مهمان تو آتش بوده ای
کاسه را هم ورنه می بایست چوبین ساختن
صحبت تلخ تو چون دربان آن باشد، چه سود
همچو زنبور از عمارت های شیرین ساختن
از خموشان چمن لایق نمی باشد سلیم
ورنه از گل می توان صد حرف رنگین ساختن
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
مرا زمانه بسوزد بداغ غم تا چند
که چشم روشنم از دود داغ تاریک است
چراغ آه تو اهلی جهان کند روشن
ولی چه سود که پای چراغ تاریک است
اهل فضلند تیره روز و ضعیف
پای طاوس زشت و باریک است
پر طاوس را چراغ بسی است
لیک پای چراغ تاریک است
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۸
رخش امل متاز که ایام توسن است
کار عدم بساز که رحلت معین است
بر خاک عاشقی پی او بر مگیر هان
زیرا رقیب بر ره و معشوق دشمن است
امروز جای پاک درین خاکدان که یافت؟
آنکو به دستگاه قناعت ممکن است
دهر ابلق است و عرصه خاکی مصافگاه
منشین برو گرت نه سر زخم خوردن است
ور زو نزاد بچه راحت عجب مدار
کاین ابلق از طریق حقیقت سترون است
بشنو که نیست عالم شش سو حریف چرب
ور آب هفت عرصه دریاش روغن است
ایمه جهان و خلق جهان دیده ای که چیست؟
ده مرغ نیم سوخته در یک نشیمن است
مرهم که یافت ور نه همه خاک خستگی است؟
رستم کجاست ورنه همه چاه بیژن است؟
بی شفقتی سپهر درین دان که از شفق
هر شامگه به خون تو آلوده دامن است
از روغن تو دان که بپالود چار طبع
کاین شمع هفت طارم پیروزه روشن است
خوشدل مجوی مرد به عالم که بر فلک
آن رود زن که هست طربناک هم زن است
سر بر مکن ز جیب که تا چرخ خیمه بست
از دو طناب خیمه زه جیب و گردنست
در چشم من مگو نرسد سوزن فنا
بهتر ببین که خود مژه همشکل سوزن است
باغ جهان مبین و حدیثش مگو از آنک
کوری درو ز نرگس و گنگی ز سوسن است
با هر که هست گرم و سبک، همچو آه من
دهر دو رنگ سرد و گران همچو آهن است
ما را چه غم چو بر دل ما فقر پادشاست
کاوس را چه باک که رستم تهمتن است
من غم خوردم نه مرغ مسمن که مرغ غم
از بس که خورد دانه دل هم مسمن است
دندان حرص چون نکنم که آسمان به تک
دامن گرفته در دهن اندر پی من است
یک زنده دل نماند که آواز دهد
کین خاک توده گلخن ویران نه گلشن است
دلها بمرد و بر سر این جمع مرده دل
هر صبحدم خروس سحرگه به شیون است
جوجو چراست از غم عالم دل مجیر؟
کورا جوی هنوز درین تیره خرمن است
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۴
آه از جوش صفای طبع معنی زای من
زنگ غم آئینه سان بگرفته سر تا پای من!
عاقبت از دست نیرنگ زلیخای قدر
گوشه زندان محنت شد چو یوسف جای من!
مهر راحت دشمنم گردیده از بخت سیه
دوستان را نیست هرگز ذره ای پروای من!
تا شدم من محرم میخانه بزم وجود
باده عشرت نخواهی یافت از مینای من!
مشتری اقبال نظمم لیک در بازار دهر
جز قماش غم نباشد دیگری سودای من!
دستبند دعوی ام بود حلقه زلف بتان
زان سبب شد بسته بی زنجیر اکنون پای من!
گشتم از تهمت اسیر دوزخ قهر عدو
یاد چون گلزار جنت منزل و مأوای من!
طغرل از جور فلک گشتم اسیر قید غم
گرنه لطف حق ببخشاید به حالم وای من!