عبارات مورد جستجو در ۱۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۱ - دویدن آن شخص به سوی موسی به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا میدید دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
خنجر خونریز او خونم بریخت
ناوک سر تیز او جانم بخست
آتش عشقش ز غیرت بر دلم
تاختن آورد همچون شیر مست
بانگ بر من زد که ای ناحق شناس
دل به ما ده چند باشی بتپرست
گر سر هستی ما داری تمام
در ره ما نیست گردان هرچه هست
هر که او در هستی ما نیست شد
دایم از ننگ وجود خویش رست
میندانی کز چه ماندی در حجاب
پردهٔ هستی تو ره بر تو بست
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
میطپید از شوق چون ماهی بشست
بر امید این گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
آخر این نومیدی ای عطار چیست
تو نه ای مردانه همتای تو هست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا میدید دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
خنجر خونریز او خونم بریخت
ناوک سر تیز او جانم بخست
آتش عشقش ز غیرت بر دلم
تاختن آورد همچون شیر مست
بانگ بر من زد که ای ناحق شناس
دل به ما ده چند باشی بتپرست
گر سر هستی ما داری تمام
در ره ما نیست گردان هرچه هست
هر که او در هستی ما نیست شد
دایم از ننگ وجود خویش رست
میندانی کز چه ماندی در حجاب
پردهٔ هستی تو ره بر تو بست
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
میطپید از شوق چون ماهی بشست
بر امید این گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
آخر این نومیدی ای عطار چیست
تو نه ای مردانه همتای تو هست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
آنها که پای در ره تقوی نهادهاند
گام نخست بر در دنیا نهادهاند
آوردهاند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند
حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کردهاند
وین تازه را لباس ز تقوی نهادهاند
فرعون نفس را به ریاضت بکشتهاند
وانگاه دل بر آتش موسی نهادهاند
از طوطیان ره چو قدم برگرفتهاند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهادهاند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهادهاند
اول به زیر پای سگان خاک گشتهاند
آخر چو باد سر سوی مولی نهادهاند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهادهاند
گام نخست بر در دنیا نهادهاند
آوردهاند پشت برین آشیان دیو
پس چون فرشته روی به عقبی نهادهاند
آزاد گشتهاند ز کونین بندهوار
خود را همی نه ملک و نه مأوی نهادهاند
چون کار بخت و صورت تقوی بدیدهاند
حالی قدم ز صورت و معنی نهادهاند
ایمان به توبه و نه ندم تازه کردهاند
وین تازه را لباس ز تقوی نهادهاند
فرعون نفس را به ریاضت بکشتهاند
وانگاه دل بر آتش موسی نهادهاند
از طوطیان ره چو قدم برگرفتهاند
طوبی لهم که بر سر طوبی نهادهاند
زاد ره و ذخیرهٔ این وادی مهیب
در طشت سر بریده چو یحیی نهادهاند
اول به زیر پای سگان خاک گشتهاند
آخر چو باد سر سوی مولی نهادهاند
عطار را که از سخنش زنده گشت جان
معلوم شد که همدم عیسی نهادهاند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۷
ای زاهد مستور، زمن دور، که مستم
با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم
همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم
دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم
بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم
در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم
بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم
باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم
پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم
دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصهٔ او نیز برستم
با توبهٔ خود باش، که من توبه شکستم
زنار ببندی تو و پس خرقه بپوشی
من خرقهٔ پوشیده به زنار ببستم
همتای بت من به جهان هیچ بتی نیست
هر بت که بدین نقش بود من بپرستم
فردای قیامت که سر از خاک برآرم
جز خاک در او نبود جای نشستم
دست من و دامان شما، هر چه ببینید
جز حلقهٔ آن در، بستانید ز دستم
بر گرد من ار دانه و دامیست عجب نیست
روزی دو، که مرغ قفس و ماهی شستم
در سر هوس اوست، به هر گوشه که باشم
در دل طرب اوست، به هر گونه که هستم
بارم نتوان برد، که مسکین و غریبم
خوارم نتوان کرد که افتاده و پستم
باشد سخنم حلقه به گوش همه دلها
چون حلقه به گوش سخن روز الستم
پنهان شدم از خلق وز خلق خلق او
خلقم چو بدیدند و بجستند بجستم
دوش اوحدی از زهد سخت گفت و من از عشق
القصه، من از غصهٔ او نیز برستم
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
ما سریر سلطنت در بینوائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
لذت رندی ز ترک پارسائی یافتیم
سالها در یوزه کردیم از در صاحبدلان
مایهٔ این پادشاهی زان گدائی یافتیم
همت ما از سر صورت پرستی در گذشت
لاجرم در ملک معنی پادشائی یافتیم
پرتو شمع تجلی بر دل ما شعله زد
این همه نور و ضیا زان روشنائی یافتیم
صحبت میخوارگان از خاطر ما محو کرد
آن کدورتها که از زهد ریائی یافتیم
پیش از این در سر غرور سرفرازی داشتیم
ترک سر کردیم و زان زحمت رهائی یافتیم
گرچه آسیب فلک بشکست ما را چون عبید
از درونهای بزرگان مومیائی یافتیم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
زاهدم گفت زهد میباید
از من این کارها نمیآید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده میباید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش میلاید
آنچه باید نمیتوانم کرد
کنم از دستم آنچه میآید
دادهام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف میزیبد
ور کشندم بقهر میشاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
از من این کارها نمیآید
جام می گیرم ار بکف گیرم
شاهدی گر کشم ببر شاید
زهد جز اهل عقل را نسزد
رند را جام باده میباید
من و مستی و عشق مه رویان
ناصحم بهر خویش میلاید
آنچه باید نمیتوانم کرد
کنم از دستم آنچه میآید
دادهام خویش را بدست بتان
میکشم آنچه بر سرم آید
خویش را وقف شاهدان کردم
تا شهیدم کنند و جان پاید
گر کشندم بلطف میزیبد
ور کشندم بقهر میشاید
بر سر عاشقان خود این قوم
هر چه آرند شاید و باید
خوشتر از شهدو شکرست ای فیض
زهر کز دست دوستان آید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۴
از معانی مغز بیرون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه میپیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بیاندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم
معنوی داند که من چون میکشم
بسته دارم تا نظر در صورتی
معنی هر لحظه بیرون میکشم
لیلیی دارم که نتوان دیدنش
در غمش صد بار بیرون میکشم
کاسهای زهر هجر دوست را
عشق میداند که من چون میکشم
موسیم من عقل هرون من است
منت نصرت ز هرون میکشم
یکسر مو سر نه میپیچم ز عقل
این ریاضتها بقانون میکشم
از پی تحصیل زاد آخرت
جورها از دنیی دون میکشم
دم بدم زان غمزه تیری میرسد
خامهٔ پرهیز در خون میکشم
بهر بیاندازه عیشی در درون
محنت ز اندازه بیرون میکشم
دل ز دنیا کنده و در ارض تن
رنج خسف جسم قارون میکشم
رنجها باشد کلید گنجها
رنجها از طاقت افزون میکشم
تا رسم از رنج در گنجی چو فیض
جورها از چرخ گردون میکشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
شرابِ تلخ هنی تر ز انگبین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۰
پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار میشستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پارهای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش میکرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمیداشت، و دیدار خلق زحمت راه او میآمد. پیوسته به صحراها میشدی و در کوه و بیابانها میگشتی، و از مباحاة صحرا میخوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را میطلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
ابوعلی عثمانی : باب سوم
بخش ۳ - مقام
و ازان جمله مقام است. و مقام آن بود که بنده بمنازلت متحقق گردد بدو بلونی از طلب و جهد و تکلّف و مقام هرکسی جای ایستادن او بود بدان نزدیکی و آنچه به ریاضت بیابد و شرط آن بود کی ازین مقام بدیگر نیارد تا حکم این مقام تمام بجای نیارد از بهر آنک هرکه را قناعت نبود توکّل وی درست نیاید و هرکه را توکّل نبود تسلیم وی درست نیاید.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
مُقام بضم میم اقامت بود همچنانک مُدْخَل ادخال بود و هیچ مقام کس را درست نیاید مگر باقامت کردن خدای او را بدان مقام، تا بناء کار وی درست بود بر اصل درست.
از استاد ابوعلی رَحِمَهُ اللّهُ شنیدم گفت که چون واسطی بنشابور آمد اصحاب ابوعثمان را پرسید کی پیر شما چه میفرماید شما را گفتند بطاعت دائم و تقصیر دیدن اندرو.
گفت این گبرکی محض است کی شما را میفرماید چرا غیبت نفرماید شما را از آن، بدیدن آفریننده و رانندۀ آن بر شما. واسطی آن خواست کی ایشانرا از محلّ اعجاب بیرون آرد نه آنک بدرجۀ تقصیر بایستند یا روا دارند که خللی در ادبی آید از آداب.
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - ایضا له
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
زان خم که زاهدان به قدم آب جو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند
شوریدگان صومعه می در سبو کنند
یابند جمله مهر سلیمان و جام جم
گر خاک راه میکده را رفت و رو کنند
در خشت و سنگ میکده دیدم معاینه
ذوقی که سالکان به خیال آرزو کنند
از خود گذشته دامن پرهیز تر نکرد
در چشمه یی که خضر و سکندر وضو کنند
ظرفی به هم رسان که مبادا به سر روی
منصور را کمند بلا در گلو کنند
خونابه زخم فاش کند ورنه عاشقان
تار جگر کشند و گریبان رفو کنند
با کاهلان گذار «نظیری » شراب را
مستان گلی ز گلشن این دشت بو کنند