عبارات مورد جستجو در ۴۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
دل سراپرده ی محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست
ملک عاشقی و کنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فنا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه ی محبت اوست
دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون
گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار
فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب
همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا
پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم
زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای
ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست
هر کسی پنج روزه نوبت اوست
ملک عاشقی و کنج طرب
هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فنا شدیم چه باک
غرض اندر میان سلامت اوست
فقر ظاهر مبین که حافظ را
سینه گنجینه ی محبت اوست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه ی تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاه راه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه ی آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سایه ی تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاه راه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه ی چشمت به من رسید
ایمن ز شر فتنه ی آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
شبی و شمعی و گویندهای و زیبایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست
سری نماند که با او نپخت سودایی
قیامتست که در روزگار ما برخاست
به راستی که بلاییست آن نه بالایی
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی
که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست
که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی
چنان مکابره دل میبرد که پنداری
که پادشاه منادی زده است یغمایی
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی
که نیست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بندهایست کمر بسته پیش مولایی
مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود
سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جایی
خدای راست به عهد تو ای ولی زمان
بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی
کسان سفینه به دریا برند و سود کنند
نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست
سری نماند که با او نپخت سودایی
قیامتست که در روزگار ما برخاست
به راستی که بلاییست آن نه بالایی
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی
که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست
که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی
چنان مکابره دل میبرد که پنداری
که پادشاه منادی زده است یغمایی
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی
که نیست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بندهایست کمر بسته پیش مولایی
مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود
سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جایی
خدای راست به عهد تو ای ولی زمان
بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی
کسان سفینه به دریا برند و سود کنند
نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در باره علی بن محمد طبیب غزنوی
ای حل شده از علم تو صد گونه مسائل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
وی به شده از دست تو صد علت هایل
ای خواجهٔ فرزانه علی بن محمد
وی نایب عیسی به دو صد گونه دلایل
عقل از تو چنان تیز که سودا ز تخیل
جان از تو چنان زنده که اعضا به مفاصل
فرزانهٔ خلقت شده از کین تو شیدا
دیوانهٔ اصلی شده از مهر تو عاقل
شخصی که بدو شمت خلق تو رسیدست
از خلق تو گل گردد کل گهر و گل
چون شمت شاهسپرم از باد شمالی
شامل شده از خلق تو هر جای شمایل
بیغم ز تو خواهنده و خرم به تو مجلس
یاران به تو کوشنده و نازان به تو محفل
تا عقل تو در عالم جان رخت فرو کرد
برداشت از آنجا سپه عارضه محمل
جرم قمر از فر تو در دادن دارو
چون مجتمع النوریست در کل منازل
یک مسهل تو راست چو بیجاده کهی را
می جذب کند خلط بد از بیست انامل
گر مشعلها شمت داروی تو یابند
زان پس نتواند که کشد باد مشاعل
این ذهن و حذاقت که تو داری به طبیبی
هرگز نرسد کشتی عمر تو به ساحل
ای خاک درت سجده گه حاسد و ناصح
وی آب رخت قبله گه شاعر و سائل
از بیم سوال تو عدوی تو چنانست
گویی که برو زحمت آورد تب سل
در دین محمد چو عمر صلبی اگر چند
بر طرف زبان داری احکام اوایل
بر فایدهٔ خلقی ز دو گونه سخن تو
چون معنی زجاج و چو تفسیر مقاتل
حقا که روا باشد کز چون تو طبیبی
بر چرخ مباهات کند خسرو عادل
بودم ز ملولی چو تن مردم کوهی
بودم ز خدوری چو دل مردم غافل
خود حال دگر خلط چگویم که ز سودا
بودم چو کسی کو خورد افیون و هلاهل
در گوش من از ضعف دلم وقت شنودن
چون صور پسین آمدی آواز جلاجل
بنمود مرا شعبدههایی که بننمود
از صد یک آن شعبده هاروت به بابل
زان فکرت بیهوده که در خاطر من بود
یک ساعته ره بود ز من تا به سلاسل
بر شاخ حیات از قبل ضعف بهر وقت
نالید ز بس رنج و عنا دل چو عنادل
من در حد غزنین و مرا فکرت فاسد
گه در حد چین بردی و گه در حد موصل
المنةالله که بر من همه سودا
شد سهل به فر تو ازین خوردن مسهل
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زان پس که بد از علت و از عارضه حامل
مقصود من ار عمر ابد بود به عالم
شد لاجرم از مسهل و معجون تو حاصل
بر کند همه قاعدهٔ علت از آنجا
جان ابدی کرد بدان قاعده منزل
شد ذهن من و خاطر من تیز و منور
چون خاطر کودک ز منقا و ز پلپل
پاکند به عرض و به صیانت همه خویشانت
از حرمتت ای خواجه نزد نابخلائل
تا باطنم از شربت تو نقص نپذرفت
حقا که نشد ظاهرم از فایده کامل
شد معتدل این طبع بر آنگونه که در طبع
من باز ندانم متضاد از متشاکل
بر که شمرم خلق تو ای مهتر مکرم
پیش که کنم شکر تو ای خواجه مفضل
تا آتش و آب و ز می و باد مرکب
هر چار خدایند به نزدیک معطل
هر چار گهر دایم بدخواه ترا باد
بر تارک و بر دولت و بر دیده و بر دل
اعدای تو کم چون مثل «استو قد نارا»
عمر تو فزون چون مثل سبع سنابل
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰۹
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۷۳
به آنکه بر سرلطفی مکش ز منت خویشم
سگ وفای خود و بندهٔ محبت خویشم
سزای خدمت شایسته است لطف چه منت
ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت
به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته
چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن
کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم
چه خوش گزیدهامت از بساط حسن فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم
مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم
که خوانده لطف تو در سایهٔ حمایت خویشم
سگ وفای خود و بندهٔ محبت خویشم
سزای خدمت شایسته است لطف چه منت
ز خدمتم خجل و حقگزار خدمت خویشم
عنایت تو به پاداش صبردارم و طاقت
به شکر صبر خود و ذکر خیرطاقت خویشم
پلنگ خوی غزالی که میرمد ز فرشته
چگونه ساختمش رام صید قدرت خویشم
به کام شیر درون رفتن و به کام رسیدن
کراست زهره و یارا غلام جرأت خویشم
چه خوش گزیدهامت از بساط حسن فروشان
نه عاشق تو که من عاشق بصیرت خویشم
مرا رسد که چو وحشی چنین دلیر درآیم
که خوانده لطف تو در سایهٔ حمایت خویشم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۳۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۶
منت ایزد را که طبع بی نیازم داده اند
جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند
گرچه دست و دامنم خالی است از نقد مراد
گوهر بی قیمتی چون امتیازم داده اند
کوتهی چون ناله نی نیست درانداز من
در خراش سینه ها دست درازم داده اند
گشته ام صد پیرهن نازکتر از موی میان
آتشین رویان زداغ از بس گدازم داده اند
در شکارستان عالم مدتی چون شاهباز
بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
از گریبان دو عالم دست کوته کرده ام
تا به کف سر رشته زلف درازم داده اند
جان آگاه و زبان نکته سازم داده اند
گرچه دست و دامنم خالی است از نقد مراد
گوهر بی قیمتی چون امتیازم داده اند
کوتهی چون ناله نی نیست درانداز من
در خراش سینه ها دست درازم داده اند
گشته ام صد پیرهن نازکتر از موی میان
آتشین رویان زداغ از بس گدازم داده اند
در شکارستان عالم مدتی چون شاهباز
بسته ام چشم طمع، تا چشم بازم داده اند
از گریبان دو عالم دست کوته کرده ام
تا به کف سر رشته زلف درازم داده اند
فرخی سیستانی : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در شکر گزاری از اسبی که سلطان محمود داده است
ای آنکه همی قصه من پرسی هموار
گویی که چگونه ست بر شاه تراکار
چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی دانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر بکار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من ازپار
با ضیعت بسیارم و با خانه آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه اسبم و هم با گله میش
هم با صنم چینم وهم بابت تاتار
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار
میران و بزرگان جهان راحسد آید
زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
باموکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در جلس او بار
ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدره دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته بارامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست
من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرادید
بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سر هنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو
مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ برآید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بی وقت بود کار بسر بردن دشوار
چون حال براین جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار
گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت
کو را بهمه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن واو را بدل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیانرا همه بردار
کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا
چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
دو دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و باسیرت پیغمبر مختار
گویی که چگونه ست بر شاه تراکار
چیزیکه همی دانی بیهوده چه پرسی
گفتار چه باید که همی دانی کردار
ور گویی گفتار بباید ز پی شکر
آری ز پی شکر بکار آید گفتار
کاریست مرا نیکو و حالیست مرا خوب
با لهو وطرب جفتم با کام وهوایار
از فضل خداوند و خداوندی سلطان
امروز من از دی به و امسال من ازپار
با ضیعت بسیارم و با خانه آباد
با نعمت بسیارم و با آلت بسیار
هم با رمه اسبم و هم با گله میش
هم با صنم چینم وهم بابت تاتار
ساز سفرم هست ونوای حضرم هست
اسبان سبکبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خیمه چوکاشانه مانی
وز فرش مرا خانه چو بتخانه فرخار
میران و بزرگان جهان راحسد آید
زین نعمت وزین آلت و زین کار و ازین بار
محسود بزرگان شدم از خدمت محمود
خدمتگر محمود چنین باید هموار
باموکبیان جویم در موکب او جای
با مجلسیان یابم در جلس او بار
ده بار، نه ده بار، که صدبار فزون کرد
در دامن من بخشش او بدره دینار
گر شکر کنم خواسته داده ست مرا شاه
چون شکر کنم در خور این ابلق رهوار
از خواسته بارامش و با شادی بودم
زین اسب شدم با خطر و قیمت و مقدار
این اسب نه اسبست که سرمایه فخرست
من فخر بکف کردم و ایمن شدم از عار
اسبی که چنو شاه دهد اسب نباشد
تاجی بود آراسته از لؤلؤ شهوار
ای آنکه بیاقوت همی تاج نگاری
بر تاج شهان صورت این مرکب بنگار
دشمن که برین ابلق رهوار مرادید
بی صبر شدو کرد غم خویش پدیدار
گفتا که به میران و به سر هنگان مانی
امروز کلاه و کمرت باید ناچار
گفتم تو چه دانی که شب تیره چه زاید
بشکیب و صبوری کن و تا شب بنهد بار
باشد که بدین هر دو سزاوار ببیند
آن شه که بدین اسب مرا دید سزاوار
خواهم کله واز پی آن خواهم تا تو
مارا نزنی طعنه به کج بستن دستار
کار سره و نیکو بدرنگ برآید
هرگز بنکویی نرسد مرد سبکسار
با وقت بود بسته همه کار و همه چیز
بی وقت بود کار بسر بردن دشوار
چون حال براین جمله بود وقت بباید
چون وقت بود کار چنان گردد هموار
من تنگدلی پیشه نگیرم که بزرگان
کس را ببزرگی نرسانند بیکبار
خدمت کنم او را به دل و دیده همه روز
از بهر دعا نیز بشب باشم بیدار
گویم که خدایا بخدایی و بزرگیت
کو را بهمه حال معین باش و نگهدار
چندانکه بود ممکن واو را بدل آید
عمرش ده و هرگز مرسانش بتن آزار
تا در عوض عمر که بدهی ز پی دین
در مصر کند قرمطیانرا همه بردار
کم کن بقوی بازوی او قرمطیانرا
چونانکه بشمشیرش کم کردی کفار
توفیق ده او را و ببر تا بکند حج
چون کرد بشادی و بپیروزی باز آر
پیوسته ازو دور بود انده و دایم
با خاطر خرم بود و با دل هشیار
دو دولت و در ملک همیدار مر او را
با سنت و باسیرت پیغمبر مختار
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - کتب الی صدیق ارسل الیه کتابا و هوالشیخ نورالدین بن الشیخ محمود ادام الله برکتهما
با حسن چو لطف یار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
ای جان بنگر چه کار کردی
دل را بسخن گشاد دادی
دی را بنفس بهار کردی
با چاکر خرد خود بسی لطف
ای صدر بزرگوار کردی
چون شعر رهی نهان نماند
فضلی که تو آشکار کردی
از وصل بریده بود امیدم
بازم تو امیدوار کردی
از نامه خود طویله در
در گردن روزگار کردی
چون دست عروس نامه یی را
از خامه پر از نگار کردی
زین نامه که دام مرغ روح است
چون من ز غنی شکار کردی
از بهر جمال وصل خود باز
چشم املم چهار کردی
زین چند لقب که حد من نیست
بر مزبله در نثار کردی
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۸ - در پشیمان شدن زلیخا از فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فریاد و زاری کردن بر مفارقت وی
درین فیروزه کاخ دیر بنیاد
عجب غافل نهاد است آدمیزاد
نباشد دأب او نعمت شناسی
نداند طبع او جز ناسپاسی
به نعمت گر چه عمری بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
بسا عاشق که بر هجران دلیر است
به آن پندار کز معشوق سیر است
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
زلیخا کش ازان سرو یگانه
به از خرم گلستان بود خانه
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تیره تر شد
به تنگ آمد در آن زندان دل او
یکی صد شد ز هجران مشکل او
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بی دلدار بیند جای دلدار
چه آسایش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار در گلزار بی گل
بود خاصه پی آزار بلبل
چو خالی دید ازان گل گلشن خویش
چو غنچه چاک زد پیراهن خویش
ز غم چون پر برآید جان غمناک
چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک
دری بر سینه خود می گشاید
که غم بیرون رود شادی درآید
به ناخن همچو گل رخسار می کند
چو سنبل موی عنبر بار می کند
چو بودش روی و موی از جان نشانی
ز هجر یار خود می کند جانی
ز دست دل به سینه سنگ می کوفت
به قصد هجر طبل جنگ می کوفت
اگر چه بود شاه خیل خوبی
شکست آمد بر او زان طبل کوبی
به فرق سر به پنجه خاک می بیخت
سرشک از دیده غمناک می ریخت
ز خاک و آب می کرد اینچنین گل
که بندد رخنه های هجر بر دل
ولی رخنه که هجران در دل افکند
بدین یک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب می خست
به عقد در عقیق ناب می خست
مگر می خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش می ریخت بیرون
رخ گلگون خود می ساخت نیلی
چو نیلوفر ز ضربت های سیلی
که سرخی در خور آمد خرمی را
نشاید جز کبودی ماتمی را
ز دل خونین رقم بر رو همی زد
به حسرت دست بر زانو همی زد
که این کاری که من کردم که کرده ست
چنین زهری که من خوردم که خورده ست
درین محنتسرا یک عشق پیشه
نزد چون من به پای خویش تیشه
به دست خویش چشم خویش کندم
ز کوری خویش را در چه فکندم
ز غم کوهی به پشت خویش بستم
به زیر کوه پشت خود شکستم
دلم خون شد چو حنا روزگاری
که آوردم به کف زیبا نگاری
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خویش دادم دامنش مفت
به جانم از دل آواره خویش
نمی دانم چه سازم چاره خویش
بدینسان نوحه جانسوز می کرد
شب اندوه خود را روز می کرد
ز هر چیزی کزو بویی شنیدی
به بوی او ز جان آهی کشیدی
گرفتی دمبدم پیراهن او
که روزی سوده بودی بر تن او
چو گل عطر دماغ خویش کردی
بدان تسکین داغ خویش کردی
گهی رو بر گریبانش نهادی
به صد حسرت زهش را بوسه دادی
که طوق حشمت آن گردن است این
چه گفتم رشته جان من است این
گهی در آستینش دست بردی
ز بخت آن دستبرد خود شمردی
نهادی بر دو چشم خود به تعظیم
به یاد ساعدش کردی پر از سیم
گهی کردی به دیده دامنش جای
که روزی سوده رو بر پشت آن پای
نمودی ناامید از پایبوسی
به دامنبوسی او چاپلوسی
چو دور از فرق دیدی افسرش را
فشاندی گرد لعل و گوهرش را
که این همسایه آن فرق بوده ست
جهانی بر زمینش فرق سوده ست
کمر را کز میانش یاد دادی
چو دیدی بندگی را داد دادی
به یاد آهوی صید افکن خویش
کمندش ساختی در گردن خویش
چو زرکش حله اش از هم گشادی
به گریه دیده پر نم گشادی
بشستی دامن از اشک نیازش
ز اشک لعل خود بستی طرازش
چو نعلینش به جایی جفت دیدی
ازان بوسی به جانی مفت دیدی
بدو جفتش شدن در دل گذشتی
ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی
نهادی بند بر دل از دوالش
ز خون دیده دادی رنگ آلش
بدینسان هر دمش از نو غمی بود
ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
چو قدر نعمت دیدار نشناخت
به داغ دوری از دیدار بگداخت
پشیمان شد ولی سودی نبودش
به غیر از صبر بهبودی نبودش
ولی صبر از چنان رو چون توان کرد
کی از دل مهر او بیرون توان کرد
هلاک عاشق از جانان جداییست
به تخصیص آنکه بعد از آشناییست
چو افتد عقد صحبت در میانه
بود فرقت عذاب بی کرانه
وگر پیوند صحبت در میان نیست
جدایی ناخوش است اما چنان نیست
به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد
به نیکی چون نشد میل بدی کرد
سر خود بر در و دیوار می زد
به سینه خنجر خونخوار می زد
به بام قصر می شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت
بدان راه نفس را تنگ می ساخت
خلاصی از جفای دهر می جست
ز شربتدار جام زهر می جست
ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست
همه اسباب مرگ خویش می خواست
همی بوسید دایه دست و پایش
همی گفت از صمیم دل دعایش
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
رهاییت آنچنان باد از جدایی
که هرگز نایدت یاد از جدایی
زمانی با خود آی این بی خودی چند
خردمندی گزین نابخردی چند
دل ما را ز غم خون می کنی تو
که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو
ز من بشنو که هستم پیر این کار
شکیبایی بود تدبیر این کار
ز بی صبری فتادی در تب و تاب
بر این آتش بریز از ابر صبر آب
چو گیرد صرصر محنت وزیدن
نباید همچو کاه از جا پریدن
به آن باشد که در دامن کشی پای
به سان کوه باشی پای بر جای
صبوری مایه فیروزی آمد
قوی تر پایه بهروزی آمد
صبوری میوه امیدت آرد
صبوری دولت جاویدت آرد
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
به صبر از دانه آید خوشه بیرون
ز خوشه رهروان را توشه بیرون
به صبر اندر رحم یک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
زلیخا با دل و جان رمیده
شد از گفتار دایه آرمیده
گریبانی دریده تا به دامن
کشید از صبر کوشی پا به دامن
ولی صبری که گیرد عاشقش پیش
به قول ناصحان مصلحت کیش
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش
عجب غافل نهاد است آدمیزاد
نباشد دأب او نعمت شناسی
نداند طبع او جز ناسپاسی
به نعمت گر چه عمری بگذراند
نداند قدر آن تا در نماند
بسا عاشق که بر هجران دلیر است
به آن پندار کز معشوق سیر است
فلک چون آتش هجران فروزد
چو شمعش تن بکاهد جان بسوزد
چو زندان بر گرفتاران زندان
گلستان شد ازان گلبرگ خندان
زلیخا کش ازان سرو یگانه
به از خرم گلستان بود خانه
چو آن سرو از گلستانش بدر شد
گلستانش ز زندان تیره تر شد
به تنگ آمد در آن زندان دل او
یکی صد شد ز هجران مشکل او
چه مشکل زان بتر بر عاشق زار
که بی دلدار بیند جای دلدار
چه آسایش در آن گلزار ماند
کزو گل رخت بندد خار ماند
سنان خار در گلزار بی گل
بود خاصه پی آزار بلبل
چو خالی دید ازان گل گلشن خویش
چو غنچه چاک زد پیراهن خویش
ز غم چون پر برآید جان غمناک
چه باک ار جیب خود عاشق زند چاک
دری بر سینه خود می گشاید
که غم بیرون رود شادی درآید
به ناخن همچو گل رخسار می کند
چو سنبل موی عنبر بار می کند
چو بودش روی و موی از جان نشانی
ز هجر یار خود می کند جانی
ز دست دل به سینه سنگ می کوفت
به قصد هجر طبل جنگ می کوفت
اگر چه بود شاه خیل خوبی
شکست آمد بر او زان طبل کوبی
به فرق سر به پنجه خاک می بیخت
سرشک از دیده غمناک می ریخت
ز خاک و آب می کرد اینچنین گل
که بندد رخنه های هجر بر دل
ولی رخنه که هجران در دل افکند
بدین یک مشت گل مشکل شود بند
به دندان لعل چون عناب می خست
به عقد در عقیق ناب می خست
مگر می خواست تا بنشاند آن خون
که از جوش دلش می ریخت بیرون
رخ گلگون خود می ساخت نیلی
چو نیلوفر ز ضربت های سیلی
که سرخی در خور آمد خرمی را
نشاید جز کبودی ماتمی را
ز دل خونین رقم بر رو همی زد
به حسرت دست بر زانو همی زد
که این کاری که من کردم که کرده ست
چنین زهری که من خوردم که خورده ست
درین محنتسرا یک عشق پیشه
نزد چون من به پای خویش تیشه
به دست خویش چشم خویش کندم
ز کوری خویش را در چه فکندم
ز غم کوهی به پشت خویش بستم
به زیر کوه پشت خود شکستم
دلم خون شد چو حنا روزگاری
که آوردم به کف زیبا نگاری
ز دستان فلک بختمن آشفت
ز دست خویش دادم دامنش مفت
به جانم از دل آواره خویش
نمی دانم چه سازم چاره خویش
بدینسان نوحه جانسوز می کرد
شب اندوه خود را روز می کرد
ز هر چیزی کزو بویی شنیدی
به بوی او ز جان آهی کشیدی
گرفتی دمبدم پیراهن او
که روزی سوده بودی بر تن او
چو گل عطر دماغ خویش کردی
بدان تسکین داغ خویش کردی
گهی رو بر گریبانش نهادی
به صد حسرت زهش را بوسه دادی
که طوق حشمت آن گردن است این
چه گفتم رشته جان من است این
گهی در آستینش دست بردی
ز بخت آن دستبرد خود شمردی
نهادی بر دو چشم خود به تعظیم
به یاد ساعدش کردی پر از سیم
گهی کردی به دیده دامنش جای
که روزی سوده رو بر پشت آن پای
نمودی ناامید از پایبوسی
به دامنبوسی او چاپلوسی
چو دور از فرق دیدی افسرش را
فشاندی گرد لعل و گوهرش را
که این همسایه آن فرق بوده ست
جهانی بر زمینش فرق سوده ست
کمر را کز میانش یاد دادی
چو دیدی بندگی را داد دادی
به یاد آهوی صید افکن خویش
کمندش ساختی در گردن خویش
چو زرکش حله اش از هم گشادی
به گریه دیده پر نم گشادی
بشستی دامن از اشک نیازش
ز اشک لعل خود بستی طرازش
چو نعلینش به جایی جفت دیدی
ازان بوسی به جانی مفت دیدی
بدو جفتش شدن در دل گذشتی
ز بی جفتیش طاقت طاق گشتی
نهادی بند بر دل از دوالش
ز خون دیده دادی رنگ آلش
بدینسان هر دمش از نو غمی بود
ز هر چیزی جدا در ماتمی بود
چو قدر نعمت دیدار نشناخت
به داغ دوری از دیدار بگداخت
پشیمان شد ولی سودی نبودش
به غیر از صبر بهبودی نبودش
ولی صبر از چنان رو چون توان کرد
کی از دل مهر او بیرون توان کرد
هلاک عاشق از جانان جداییست
به تخصیص آنکه بعد از آشناییست
چو افتد عقد صحبت در میانه
بود فرقت عذاب بی کرانه
وگر پیوند صحبت در میان نیست
جدایی ناخوش است اما چنان نیست
به تنگ آمد ز خود ترک خودی کرد
به نیکی چون نشد میل بدی کرد
سر خود بر در و دیوار می زد
به سینه خنجر خونخوار می زد
به بام قصر می شد پاسبان وار
کز آنجا افکند خود را نگونسار
طناب از گیسوی شبرنگ می ساخت
بدان راه نفس را تنگ می ساخت
خلاصی از جفای دهر می جست
ز شربتدار جام زهر می جست
ز هر چیزی که پس یا پیش می خواست
همه اسباب مرگ خویش می خواست
همی بوسید دایه دست و پایش
همی گفت از صمیم دل دعایش
که از جانان مرتب باد کامت
ز لعل او لبالب باد جامت
رهاییت آنچنان باد از جدایی
که هرگز نایدت یاد از جدایی
زمانی با خود آی این بی خودی چند
خردمندی گزین نابخردی چند
دل ما را ز غم خون می کنی تو
که کرده ست اینکه اکنون می کنی تو
ز من بشنو که هستم پیر این کار
شکیبایی بود تدبیر این کار
ز بی صبری فتادی در تب و تاب
بر این آتش بریز از ابر صبر آب
چو گیرد صرصر محنت وزیدن
نباید همچو کاه از جا پریدن
به آن باشد که در دامن کشی پای
به سان کوه باشی پای بر جای
صبوری مایه فیروزی آمد
قوی تر پایه بهروزی آمد
صبوری میوه امیدت آرد
صبوری دولت جاویدت آرد
به صبر اندر صدف باران شود در
به صبر از لعل و گوهر کان شود پر
به صبر از دانه آید خوشه بیرون
ز خوشه رهروان را توشه بیرون
به صبر اندر رحم یک قطره آب
شود نه ماه را ماه جهانتاب
زلیخا با دل و جان رمیده
شد از گفتار دایه آرمیده
گریبانی دریده تا به دامن
کشید از صبر کوشی پا به دامن
ولی صبری که گیرد عاشقش پیش
به قول ناصحان مصلحت کیش
چو گردد ناصح از گفتار خاموش
کند آن حرف را عاشق فراموش
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
ز پیر میکده عمری در التماس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
که خاک درگه دیر فلک اساس شدم
غم مرا بغم دیگران قیاس مکن
که من نشانه غمهای بی قیاس شدم
مرا ز حسن تو صنع خدای ظاهر شد
ترا شناختم، آنگه خداشناس شدم
سپاس عید بود پاس نقل و باده و جام
هزار شکر که مشغول این سپاس شدم!
پلاس فقر، هلالی، لباس فخر منست
من از برای تفاخر درین لباس شدم
امیر معزی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۷۵
مژده ایدل که یار باز آمد
ترک چابک سوار باز آمد
غمزۀ او نیم مست برفت
با هزاران خمار باز آمد
بسته جانی هزار بر فتراک
این زمان از شکار باز آمد
هر شماری که کردم از حسنش
نه یکی، صد هزار باز آمد
یا رب آن ساعت خجسته چه بود
کز درم آن نگار باز آمد؟
بنمرد سپاس ایزد را
تا بدیدم که یار باز آمد
آخر آن آب چشم و آه سحر
عاقبت هم بکار باز آمد
هین برون آی ای غم از دل من
که مرا غمگسار باز آمد
ترک چابک سوار باز آمد
غمزۀ او نیم مست برفت
با هزاران خمار باز آمد
بسته جانی هزار بر فتراک
این زمان از شکار باز آمد
هر شماری که کردم از حسنش
نه یکی، صد هزار باز آمد
یا رب آن ساعت خجسته چه بود
کز درم آن نگار باز آمد؟
بنمرد سپاس ایزد را
تا بدیدم که یار باز آمد
آخر آن آب چشم و آه سحر
عاقبت هم بکار باز آمد
هین برون آی ای غم از دل من
که مرا غمگسار باز آمد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸۴
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۹۱ - خطاب به نواب شعاع السلطنة فتح الله میرزا
تصدقت شوم: همه وقت الطاف حضرت والا افزون از عد ستاره بود و خجلت چاکر قدیمی زیاده از حد شماره؛ تا این بار که فیض حضور بر سیبل عبور مقدور شد، پایه بخت فدوی اوجی گرفت و دریای فضل و کرم والا موجی زد که بیک جزر و مد خجلت های بیش از حصر و حد را کلا و طرا محو منسی ساخت و هم رکابی امام ویردی بیک که با خلعت و ارمغان در منزل ارمغانی رسید پیر غلام را در محنت شرمساری در کمال سبک باری دید. اما از راه یگانگی و رسم خواجه تاشی دور نیست که بر خود فرض کند و صریحا عرض نماید که: اگر بار دیگر نیز این موج احسان اوج گیرد بیم آن است که وجود نابود پیر غلام را نحو و معدوم سازد. چرا که تا حال شرمندگی و خجلت های فراوان و انبوه مثل پشته و کوه، موجود بود که سیبه و سنگری قوی برای وجود ضعیف میشد، حالا که سیبه و بدنه نیست، هر چه بزنند بسینه و بدن میخورد.
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام
آخر لطف و عنایت حدی دارد، احسان و مکرمت را اندازه هست. ریزش سحاب در تابستان چنان نیست که بهار؛ تابش آفتاب در صبح و شام نیست که نصف النهار. جود و کرم والا با این گونه علو همم چه گونه سحابی است و چطور آفتابی که یک آن و یک دم از بارش و تابش گریز ندارد و دست هیچ حمد و شکر بدامان این طور نعمت و رحمت نمیرسد. شکر و تلافی بامتناع علی رسید، جز مردن و خود را از این عجز و قصور فارغ کردن چه چاره خواهد بود؟
پس ای ملک که من اندر تو آن همی شنوم
که در مسیح شنیدم ز فرقه جهال
رخت سلسله و شعر سلسله دار و معانی مسلسل و الفاظ اعذب من الرحیق السلسل را یک جا و یک بار با هم فرستادن خود انصاف فرمائید چگونه مجال شکر میدهد و قدرت نطق باقی میگذارد؛ مگر آن همه طوق مرحمت و زنجیر التفات بر پای دل و گردن جان نهاده اید بس نیست که باز تاکید و تجدید لازم میدانید؟
قربانت شوم؛ عاجزم در ثنای تو عاجز. راه دور است و آفتاب تند و امام ویردی بیک عازم شرفیابی، پیر غلام در قصد آن که بقدر توان از سلسله بخلخال گریزد؛ حاشا و کلا من از کمند تو تا زنده ام نخواهم رست. استدعا آنچه که چاکر فدوی را گاه بگاه به خطوط مبارکه سرفراز و محظوظ فرمایند و همواره حلاوت التفات بمذاق جان بخشند. والسلام